
خدمات ما
مشاوره با متخخصین در زمینه های مختلف

فراموشی در زندگی روزمره
آیا آنچه فراموش میکنیم واقعاً از بین میرود؟ یا فقط به شکل دیگری بازمیگردد؟ در نگاه روزمره، فراموشی اغلب بهمثابه نقصی در حافظه درک میشود؛ گویی ذهن جایی سوراخ شده و چیزی از آن بیرون افتاده است. اما روانکاوی، دقیقاً از همینجا آغاز میکند—از تردید به اینکه «فراموش شدن» واقعاً به معنای نابودی است. فروید مینویسد: «فراموشی همیشه بیدلیل نیست.» فراموشی، نه صرفاً یک خطای ذهنی، بلکه عملی است روانی؛ کاریست که ذهن انجام میدهد، نه چیزی که منفعلانه بر آن تحمیل میشود.
در زندگی روزمره، فراموشکردن نامها، قرارها یا کلمات، بهظاهر اتفاقهایی بیاهمیتاند. اما از منظر روانکاوی، همین لغزشها میتوانند نشانههایی از کشمکشهای ناهشیار باشند. ذهن ما گاهی آگاهانه چیزی را فراموش نمیکند، بلکه آن را از دسترس آگاهی دور نگه میدارد. این مقاله تلاش میکند تا با رجوع به مفاهیم بنیادین روانکاوی و بهویژه نظریات فروید، نقش دفاعی فراموشی را بررسی کند و نشان دهد چگونه این پدیده میتواند هم مانعی برای آگاهی باشد، و هم ابزاری برای حفظ تعادل روانی.
فراموشی در جایگاه مکانیسم دفاعی
یکی از دستاوردهای مهم روانکاوی، شناسایی مکانیسمهایی است که ذهن برای محافظت از خود در برابر اضطراب، تعارض و درد روانی به کار میگیرد. در این میان، فراموشی نقشی اساسی ایفا میکند. فروید در کتاب آسیب شناسی زندگی روزمره (1901)، نشان میدهد که چگونه بسیاری از فراموشیهای بهظاهر تصادفی، در واقع ناشی از عملکرد ناهشیار ذهن و تلاش برای کنار گذاشتن مطالبی هستند که موجب اضطراب یا ناراحتی میشوند.
به بیان دیگر، ذهن گاه اطلاعاتی را «فراموش» میکند که در سطح خودآگاه، تحمل مواجهه با آنها را ندارد. مثلاً فردی ممکن است مکرراً فراموش کند که با کسی تماس بگیرد، در حالیکه در سطح ناهشیار، از آن رابطه یا گفتوگو گریز دارد. در چنین حالتی، فراموشی نه نشانهای از ناتوانی شناختی، بلکه نتیجه یک دفاع ناهشیار است.
از نظر ساختار روانی، این نوع فراموشی به «سرکوب» [1]نزدیک است؛ مکانیسمی که طی آن، محتواهایی که با هنجارهای درونی یا احساسات ناخوشایند تعارض دارند، به ناهشیار رانده میشوند. اما در زندگی روزمره، این سرکوبها خود را به شکلهایی سادهتر نشان میدهند: مانند فراموشکردن نامها، قرارها، یا حتی واژهها.
فروید در یکی از مثالهای معروف خود، از بیماری میگوید که مکرراً نام یکی از خیابانهای شهر را فراموش میکرد؛ خیابانی که در آن، رویدادی تلخ از گذشتهاش رخ داده بود. این نوع فراموشی، شکلی از اجتناب ناهشیار است: ذهن، مسیر مواجهه با واقعیت دردناک را میبندد.
بنابراین، فراموشی در این معنا، ابزاری دفاعی است؛ پاسخی روانی به تهدیدهای عاطفی که بهجای مقابله مستقیم، به شکل خاموشی در ذهن ظاهر میشود.
ناهشیار در دل اتفاقات روزمره
هیچ چیزی در زندگی روزمره بهطور تصادفی یا بدون قصد ناخودآگاه جایی اشتباهی قرار نمیگیرد. این یکی از مفاهیم بنیادی روانکاوی است که نشان میدهد حتی سادهترین اشتباهات در زندگی روزمره، نظیر فراموشی، لغزشهای زبانی یا اعمال تصادفی، در واقع حامل پیامها و نیتهای ناهشیار ما هستند.
این مفهوم بر اساس ایدهی فروید استوار است که ذهن انسان به دو بخش هشیار و ناهشیار تقسیم میشود. در حالی که بخش هشیار از طریق تفکر و آگاهی عمل میکند، ناهشیار محتویات سرکوبشده، خواستهها و ترسهایی را در خود جای داده که بهطور مداوم بر رفتار فرد تأثیر میگذارند. بهطور مثال، زمانی که فرد نام فردی را فراموش میکند یا کلمات نادرست را در مکالمه استفاده میکند، این اقدامات ممکن است بهطور سطحی بهعنوان اشتباهات تصادفی به نظر برسند، اما در واقع ممکن است به نوعی با نگرانیها یا تمایلات ناهشیار فرد مرتبط باشند.
فروید این اشتباهات را بهعنوان «عملهای فراموششده» یا «لغزشهای زبانی» توصیف میکند که نمیتوان آنها را بهسادگی به اشتباهات تصادفی نسبت داد. بلکه، این اعمال نشاندهندهی تعارضات و خواستههای درونی فرد هستند که در سطح آگاهانه قابل بیان نیستند. بهعنوان مثال، فردی که در موقعیتی خاص از صحبت کردن در مورد موضوعی مهم خودداری میکند، ممکن است در حقیقت در تلاش برای سرکوب کردن یک ترس یا خاطره ناخوشایند باشد.
در این چارچوب، هیچ عمل یا رفتار تصادفی و بیدلیل نیست. هر اشتباهی که در زندگی روزمره رخ میدهد، در واقع بازتابی از پروسههای ناهشیار است که ما بهطور ناآگاهانه در روابط و تعاملات خود بازتولید میکنیم. این درک، بهویژه در روانکاوی، برای درمانگران این امکان را فراهم میآورد که اشتباهات سطحی را بهعنوان کلیدی برای دسترسی به لایههای عمیقتر روان بیمار در نظر بگیرند و از آنها برای فهم بهتر تعارضات ناهشیار و کشف الگوهای پنهان استفاده کنند.
تکرار ناهشیار و فراموشی
فراموشی در روابط روزمره، بهشکلی پیچیده و نامرئی، الگوهای ناهشیار را بازتولید میکند. در روانکاوی، وقتی از «تکرار» سخن میگوییم، منظور بازگشت ناهشیار به تجربیات گذشته است؛ حتی اگر این تجربیات دردناک و آسیبزننده باشند. این تمایل به تکرار، ویژگی روان انسان است و در روابط عاطفی و بینفردی، جلوهی بیشتری پیدا میکند.
اما چرا فردی که در گذشته آسیب دیده، بارها وارد رابطهای میشود که همان رنج را بازآفرینی میکند؟
در اینجا، فراموشی نقشی تعیینکننده دارد. این فراموشی بهعنوان مکانیسمی دفاعی عمل میکند و فرد را از آگاهی نسبت به دردهای گذشته دور نگه میدارد. در عین حال، همین مکانیسم زمینهی تکرار همان تجربهها را فراهم میکند. فرد گذشته را فراموش میکند، اما احساسات و واکنشهای همراهش را در روابط جدید بازتولید میکند.
فروید این پدیده را «اجبار به تکرار» نامید. او نشان داد که انسانها حتی پس از عبور از یک تجربهی آسیبزا، تمایل دارند آن را در موقعیتهای تازه بازسازی کنند. این تکرار گاهی در انتخابهای ناآگاهانه و گاهی در رفتارهای تکراری آشکار میشود، بدون آنکه فرد ارتباط میان این رفتارها و گذشتهاش را درک کند.
لکان، از زاویهای دیگر به این مسئله پرداخت. او بهجای بازگشت محتوا، بر «جای خالی» تمرکز کرد. از دید لکان، آنچه فراموش میشود، کاملاً از ذهن پاک نمیشود. بلکه ردّ و اثری به جا میگذارد؛ خلائی در گفتار و تجربه. همین خلاء است که فرد را وامیدارد در روابط آینده، پیوسته در پی پر کردن آن باشد.
در نتیجه، فراموشی در روابط نه فقط برای کاهش درد نیست، بلکه عاملی است که الگوهای آسیبزا را بازتولید میکند. فرد تصور میکند از گذشته فاصله گرفته، اما در عمل همان ساختارهای پیشین را زندگی میکند. این چرخه تا زمانی ادامه مییابد که فرد به آن آگاهی پیدا کند و در مسیر تحلیل آن گام بگذارد.
فراموشی و مقاومت در رواندرمانی
فراموشی نه تنها در زندگی روزمره، بلکه در فرایند رواندرمانی نیز نقش مهمی ایفا میکند. در درمانهای روانکاوانه، زمانی که فرد در تلاش است تا به یادآوری خاطرات یا تجربیات گذشته خود بپردازد، ممکن است با مقاومتهایی مواجه شود. این مقاومتها به نوعی دفاع ناهشیار از خود فرد هستند که بهویژه در برابر یادآوریهای دردناک، به شکل فراموشی یا انکار ظاهر میشوند.
در رواندرمانی، زمانی که درمانگر میکوشد مسائلی از گذشتهی بیمار را بازخوانی کند، بیمار ممکن است احساس اضطراب، سرخوردگی یا حتی انکار را تجربه کند. این واکنشها بخشی از روند طبیعی درمان هستند و در عین حال، مقاومتهایی را نمایان میکنند که ناهشیار فرد در برابر مواجهه با حقیقتهای دردناک ایجاد میکند. در چنین لحظاتی، فراموشی میتواند بهطور ناگهانی و ناهشیار رخ دهد؛ گویی ذهن میخواهد از یادآوری موضوعی که تهدیدآمیز به نظر میرسد، فرار کند.
در این وضعیت، فراموشی به ابزاری برای گریز از لحظات بحرانی درمان بدل میشود. برای مثال، بیمار ممکن است فراموش کند که چه چیزی باعث اضطراب در جلسه شده است یا از صحبت دربارهی یک تجربهی دشوار سرباز زند. این پدیده، که «مقاومت در برابر یادآوری» نام دارد، بخشی از مکانیسمهای دفاعی ناهشیار است. فرد به کمک این سازوکارها، خود را در برابر مواجههی مستقیم با تجربههای هیجانی سنگین محافظت میکند.
به همین دلیل، درمانگر تلاش میکند این مقاومتها را شناسایی کند و به تدریج با آنها کار کند. این روند به بیمار کمک میکند تا از لایههای ناهشیار خود عبور کند و به احساسات و خاطرات سرکوبشدهاش دست یابد. در نتیجه، فراموشی در رواندرمانی یک مانع ثابت و غیرقابل عبور نیست، بلکه مرحلهای ضروری در فرایند درمان است که باید آن را تحلیل و پردازش کرد.
فراموشی: پدیدهای جدیتر از آنچه به نظر میرسد
در نگاه نخست شاید فراموشی پدیدهای پیشپاافتاده یا حتی مزاحم بهنظر برسد؛ چیزی که ما را از انجام کارهایمان بازمیدارد یا خاطرهای را از ذهنمان پاک میکند. اما از منظر روانکاوی، فراموشی صرفاً خطای حافظه نیست. پشت بسیاری از فراموشیهای روزمره، فرآیندهای روانی عمیقتری در جریاناند که اگر نادیده گرفته شوند، میتوانند ما را از درک بهتر خودمان باز دارند.
گاهی فراموشی نشانهای است از تلاشی ناهشیار برای کنار زدن حقیقتی که تحملش دشوار است. ممکن است نام کسی را که در گذشته به ما آسیب زده فراموش کنیم، یا وعدهای را که باعث اضطرابمان میشود، بهراحتی از یاد ببریم. در اینجا فراموشی نه یک ضعف، بلکه پاسخی روانی به فشاری درونیست؛ پاسخی که ارزش تأمل دارد.
دستکم گرفتن فراموشی، بهمعنای نادیده گرفتن مسیرهاییست که ذهن برای بقاء و سازگاری انتخاب میکند. هر فراموشی بیعلت نیست، حتی اگر ساده و روزمره بهنظر برسد. سؤال اینجاست: چه چیزی را فراموش کردهایم و چرا؟ فراموشی از چه ما را محافظت میکند؟ و آیا این محافظت در بلندمدت به نفع ماست؟
شناخت سازوکار فراموشی، فرصتی است برای دقت در تجربهی زیستهی خود. این توجه، راهی به بخشهایی از ذهن میگشاید که معمولاً از دید ما پنهان میمانند. فراموشی را باید جدی گرفت؛ نه چون همیشه خطرناک است، بلکه چون معنایی در خود دارد که گفتوگو با آن میتواند ما را به خودمان نزدیکتر کند.
فراموشی، همانطور که در این مقاله نشان داده شد، پدیدهای پیچیده و چندلایه است. این پدیده در زندگی فردی و اجتماعی، نقشهای گوناگونی ایفا میکند. از نگاه روانکاوی، فراموشی تنها یک مکانیسم دفاعی نیست. علاوه بر محافظت از فرد در برابر دردها و اضطرابهای گذشته، به تنظیم حافظه و حفظ تعادل روانی هم کمک میکند. در واقع، فراموشی اجازه میدهد در مواجهه با تجربههای تلخ، انرژی روانی خود را صرف موقعیتهایی کنیم که به رشد فردی کمک میکنند.
در عین حال، فراموشی گاهی به شکل ناهشیار، حقیقت را پنهان میکند. این پنهانکاری، فرد را از مواجهه با واقعیتهای ناخوشایند دور نگه میدارد. اما در ادامه، همین فرایند میتواند مشکلات و تنشهای روانی را تداوم بخشد. در چنین مواردی، فراموشی به مقاومتی در برابر درمان و بازبینی گذشته بدل میشود. از این رو، در رواندرمانی، شناسایی و پردازش آن اهمیت دارد.
از سوی دیگر، فراموشی در زندگی روزمره، امکان رهایی از فشارهای روانی را فراهم میآورد. ما با انتخاب آنچه باید به یاد بسپاریم و آنچه باید فراموش کنیم، فضای ذهنی خود را برای تجربههای تازه و مفیدتر باز میکنیم.
در نهایت، نباید فراموشی را صرفاً یک آسیب یا اختلال دانست. این پدیده، بخشی از فرایند رشد و حفظ تعادل روانی انسان است. در سایهی ناهشیار، فراموشی به ما کمک میکند با پیچیدگیهای زندگی روزمره کنار بیاییم و همزمان از خود مراقبت کنیم.
سخن سردبیر
در زمانههایی هست که فراموشی دیگر یک نقص حافظه نیست، بلکه تدبیری برای زیستن است. آدمی چیزهایی را از یاد میبرد، یا خود را به فراموشی میزند، تا آنچه را که میتواند از خود و جهان باقی نگه دارد. اما این فراموشی هرگز یکسویه نمیماند؛ آنچه طرد میشود، در لایههای دیگرِ تجربه بازمیگردد — در رؤیاها، در کابوسها، در گرههای زبان، در اشیای بیجان و در لحظات بیربط.
ما در روزگاری ایستادهایم که گذشته، آینده و اکنون، در هم تنیدهاند. آنچه گفته نمیشود، آنچه مجال گفتهشدن نمییابد، راهی دیگر برای حضور پیدا میکند. روان فردی و روان جمعی، هر دو از مسیرهای غیرمنتظره سر برمیآورند و خود را یادآوری میکنند.
این مقاله، دعوتی است برای نگاهکردن به همین بازگشتهای خاموش. به صداهایی که در دل سکوت میپیچند. به ردپاهای نامرئی در زندگی روزمره. در این خوانش، شاید بتوان راهی پیدا کرد برای درک آنچه بینام مانده، آنچه بیرونِ زبان ایستاده، و آنچه در تاریکیهای حافظه، هنوز زنده است.
منبع:
[1] repression
[2] repetition compulsion

جامعه در آینه تفکر: از روان رنجور تا ساختارهای شکننده
در روزهایی که گویی زمان میایستد و هر سپیدهدم، شب گذشته را به شکلی ملالآور تکرار میکند، جامعه ایرانی با تکاپویی ستودنی و پیچیده میان «زنده ماندن» و «زندگی کردن» در حرکت است. زنده ماندن، پاسخی غریزی به میل بقاست؛ انسان نفس میکشد، کار میکند و امور روزمره را میگذراند. اما «زندگی کردن» معنایی فراتر دارد؛ تلاشی آگاهانه است برای یافتن معنا، ساختن هویت، بهرهمندی از عاملیت و شکوفا کردن استعدادهای انسانی. در این شرایط، که احساس فرسودگی و بنبست روان جمعی را در بر گرفته، شاید ضروریترین کار آن باشد که خود این وضعیت را موضوع اندیشه قرار دهیم.
اما چگونه میتوان در دل طوفان، به تحلیل خود طوفان پرداخت؟ اینجا جایی است که فلسفه و روانکاوی، نه به عنوان سرگرمیهای آکادمیک، بلکه به مثابه ابزارهای حیاتی برای بقای ذهنی و روحی به کار میآیند. این علوم به ما کمک میکنند تا وضعیت خود را «تشخیص» دهیم؛ تا بفهمیم ریشههای این ملالت جمعی در کجا نهفته است: در اعماق روان فردی ما؟ در ساختارهای اجتماعی که ما را احاطه کردهاند؟ یا در زبانی که با آن فکر میکنیم و جهان را میفهمیم؟
نقطه آغاز: واقعیت ملموس، نه رویای انتزاعی (فریدریش ترندلنبورگ)
بسیاری از جنبشها و ایدئولوژیها کار خود را با ترسیم یک آرمانشهر یا جامعه ایدهآل آغاز میکنند. آنها تصویری بینقص از «آزادی»، «عدالت» و «برابری» ارائه میدهند و سپس تلاش میکنند تا جامعه واقعی را با تمام پیچیدگیهایش، در آن قالب آرمانی بگنجانند. فریدریش ترندلنبورگ، فیلسوف آلمانی، این رویکرد را به چالش میکشد. او استدلال میکند که اندیشه به تنهایی، تهی است و محتوای خود را فقط از تجربه به دست میآورد.
این یعنی تفکر «از بالا به پایین» (Top-down) که از یک کل ایدهآل شروع میشود، خطرناک و غیرمولد است. خطرناک است، زیرا وقتی واقعیت با ایدئولوژی جور درنمیآید، ایدئولوژیپردازان به جای اصلاح ایده خود، سعی میکنند واقعیت (یعنی انسانها) را به زور تغییر دهند که اغلب به نتایج فاجعهبار میانجامد.
در مقابل، ترندلنبورگ روش «از پایین به بالا» (Bottom-up) یا تحلیلی را پیشنهاد میکند: حرکت از اجزا به سوی کل. برای فهمیدن «عدالت اقتصادی» نباید از تئوریهای انتزاعی شروع کرد؛ باید به تجربه روزمره یک کارگر، یک مغازهدار، یک معلم و یک کارآفرین نگاه کرد. باید دید آنها با تورم، مالیات، بوروکراسی و قوانین چگونه دستوپنجه نرم میکنند. تصویری واقعی از عدالت یا بیعدالتی، از دل همین تجربیات انضمامی و ملموس بیرون میآید.
ایده «جامعه خوب» از این منظر، یک نقشه از پیش آماده نیست که بخواهیم جامعه را بر اساس آن بسازیم، بلکه یک افق است؛ افقی که با تحلیل و فهم دقیق واقعیتهای موجود، قدم به قدم به آن نزدیک میشویم. این دیدگاه، ما را به فروتنی و واقعبینی دعوت میکند و به ما یادآوری میکند که اولین قدم برای هرگونه تغییر معنادار، مشاهده دقیق و صادقانه وضعیتی است که در آن قرار داریم.
بهای تمدن: ناخوشی دائمی روان (زیگموند فروید)
حال که نگاهمان را به تجربه زیسته معطوف کردیم، با چه روبرو میشویم؟ تنش، اضطراب، خشم سرکوبشده و احساس عمومی ناخوشی. زیگموند فروید در شاهکار خود «تمدن و ملالتهای آن»، این احساس را نه یک مشکل موقتی، بلکه ویژگی ذاتی و ساختاری زندگی متمدنانه میداند.
فروید معتقد است که روان انسان، صحنه نبرد دو سائق بنیادین است: اروس (Eros)، غریزه زندگی که شامل عشق، وحدت و خلاقیت است و تاناتوس(Thanatos)، غریزه مرگ که به شکل پرخاشگری، تخریب و بازگشت به سکون ظاهر میشود. تمدن برای آنکه بتواند انسانها را کنار هم نگه دارد و از فروپاشی جامعه جلوگیری کند، باید غریزه تاناتوس را مهار کرده و اروس را در جهت پیوندهای اجتماعی هدایت کند.
این فرآیند، بهای سنگینی دارد. تمدن از ما میخواهد که امیال غریزی خود را سرکوب کنیم. ما آزادی بیقید و شرط خود را با امنیت معاوضه میکنیم. این سرکوب توسط یک نیروی درونی به نام «اَبَرمن» (Superego) انجام میشود. ابرمن، نماینده درونیشده والدین، جامعه، قانون و سنت است که همچون یک قاضی سختگیر، دائماً ما را زیر نظر دارد و با تولید احساس گناه، ما را به انطباق با هنجارها وادار میکند.
نتیجه این معامله، یک «ملالت» یا «ناخوشی» (Malaise) دائمی است. ما هرگز کاملاً خشنود نیستیم، زیرا همیشه بخشی از وجود ما سرکوب شده است. وقتی فشار اجتماعی و محدودیتها بیش از حد تحمل شود، این پرخاشگری سرکوبشده یا به درون فرد بازمیگردد (و موجب افسردگی، بیتفاوتی و خودتخریبی میشود) یا به شکلی انفجاری و غیرمنتظره به بیرون پرتاب میشود (به شکل شورشهای کور یا خشونت جمعی). تحلیل فروید به ما میآموزد که هر جامعهای با این تنش دست به گریبان است و جامعه سالم، جامعهای بدون تنش نیست، بلکه جامعهای است که میتواند این تنش را به شیوهای سازندهتر مدیریت کند.
زنجیرهای خودساخته: قدرت مخلوقات بر خالق (نوهگلیان)
فروید ریشه درونی ناخوشی را در روان فرد توضیح داد، اما نوهگلیان (مانند لودویگ فوئرباخ و کارل مارکس جوان) به ریشه بیرونی و اجتماعی آن پرداختند. آنها این پدیده را «بیگانگی» یا «ازخودبیگانگی» (Entfremdung/Alienation) نامیدند. این مفهوم به وضعیتی اشاره دارد که در آن انسانها برده مخلوقات خود میشوند.
این فرآیند که میتوان آن را «شیءوارگی» (Reification) نیز نامید، زمانی رخ میدهد که ما آفریدههای انسانی و تاریخی خود را به اشیائی طبیعی، ابدی و دارای قدرت مستقل تبدیل میکنیم. برای مثال:
- دولت: به جای آنکه ابزاری در خدمت شهروندان باشد، به یک قدرت مقدس تبدیل میشود که شهروندان باید خود را فدای آن کنند.
- اقتصاد: «بازار» یا «رشد اقتصادی» به جای آنکه وسیلهای برای رفاه انسان باشد، به هدفی خودبسنده تبدیل میشود که میتوان انسانها را قربانی آن کرد.
- سنت: به جای آنکه خرد انباشته نسلها برای راهنمایی باشد، به زنجیری تبدیل میشود که هرگونه نوآوری و تفکر انتقادی را ممنوع میکند.
راهحل نوهگلیان برای این وضعیت، «نقد» (Critique) بود. نقد به معنای تاریخی کردن این پدیدههاست؛ یعنی نشان دادن اینکه آنها نه طبیعی و ابدی، بلکه محصول شرایط تاریخی خاصی هستند و همانطور که به وجود آمدهاند، میتوانند تغییر کنند یا از میان بروند. هدف نهایی، رسیدن به «خودآگاهی» (Self-consciousness) است؛ یعنی بازپسگیری قدرتی که انسان به مخلوقات خود واگذار کرده است. جمله درخشان آنها که پیشتر ذکر شد، عصاره این تفکر است:
«ثروتی را که زمانی خرج آسمان کرده بودیم، اکنون میتوانیم صرف ساخت خانهای بهتر روی زمین کنیم.»
این ثروت، همان انرژی روانی، خلاقیت و عاملیت انسانی ماست که باید از چنگ بتهای خودساخته آزاد شود و صرف بهبود زندگی واقعی و انضمامی گردد.
قدرت نامرئی: دانش، انضباط و حقیقت (میشل فوکو)
اما این ساختارهای بیگانه چگونه قدرت خود را تا این حد درونی و مؤثر میکنند؟ میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، تحلیلی عمیقتر از ماهیت قدرت در جوامع مدرن ارائه داد. او معتقد بود که ما باید تصویر سنتی از قدرت را کنار بگذاریم. قدرت دیگر شبیه قدرت پادشاه نیست که با شمشیر و از بالا سرکوب میکند (قدرت حاکمیتی). قدرت مدرن، یک «زیست-قدرت» (Biopower) است؛ قدرتی که هدفش نه کشتن، بلکه مدیریت و «بهزیستی» جمعیت است.
این قدرت، نامرئی، شبکهای و بسیار مولد است. او این رابطه را «قدرت/دانش» (Power/Knowledge) مینامد. قدرت، صرفاً سرکوبگر دانش نیست، بلکه «دانش» را تولید میکند تا بتواند کنترل خود را اعمال کند. علوم انسانی (روانشناسی، جامعهشناسی، پزشکی) گفتمانهایی را تولید میکنند که مشخص میکند چه کسی «نرمال» است و چه کسی «دیوانه»؛ چه کسی «شهروند خوب» است و چه کسی «منحرف».
فوکو برای توضیح این قدرت انضباطی، از استعاره «سراسرنما» (Panopticon) استفاده میکند. سراسرنما طرح یک زندان است که در آن یک برج مراقبت در مرکز قرار دارد و سلولها دور تا دور آن هستند. زندانیان میدانند که ممکن است هر لحظه تحت نظر باشند، اما نمیدانند دقیقاً چه زمانی. در نتیجه، آنها خودشان به نگهبان خود تبدیل میشوند و رفتار خود را دائماً کنترل میکنند. جامعه مدرن نیز مانند یک سراسرنمای بزرگ عمل میکند. ما از طریق مدارس، کارخانهها، بیمارستانها و حتی رسانههای اجتماعی، دائماً در حال انضباط بخشیدن به خود و دیگران هستیم تا با هنجارهای نامرئی قدرت تطبیق پیدا کنیم.
از دید فوکو، فرار از قدرت ممکن نیست، زیرا قدرت همه جا هست. اما این به معنای جبرگرایی نیست. «هرجا قدرت هست، مقاومت نیز هست.» مقاومت از دید او، نه تلاشی برای رسیدن به یک آرمانشهر بیقدرت، بلکه مبارزهای محلی و دائمی برای به چالش کشیدن «رژیمهای حقیقت» مسلط و ایجاد فضاهایی برای دانشها و شیوههای زیستن بدیل است.
بازی بیپایان معنا: از دیگری بزرگ تا ساختارشکنی (لکان و دریدا)
این «رژیمهای حقیقت» فوکویی، چگونه در روان و زبان ما ریشه میدوانند؟ اینجا به دو غول فلسفه پسامدرن، ژاک لکان و ژاک دریدا میرسیم.
لکان، روانکاو فرانسوی، با بازخوانی فروید، نشان داد که ناخودآگاه ما ساختاری شبیه به زبان دارد. او معتقد بود که میل انسانی، همیشه «میل دیگری» (Desire of the Other) است. ما نمیدانیم چه میخواهیم، مگر آنکه جایگاه خود را در نسبت با یک «دیگری بزرگ» (Big Other)تعریف کنیم. این «دیگری بزرگ»، نماینده نظم نمادین، زبان، قانون و انتظارات جامعه است. ما در تمام زندگی در تلاشیم تا پاسخی به این سؤال ناگفته بدهیم: «دیگری از من چه میخواهد؟». این جستجوی دائمی برای کسب تأیید و معنا از یک مرجع بیرونی، ما را از خودمان بیگانه کرده و عاملیتمان را سلب میکند.
ژاک دریدا این تحلیل زبانی را تا نهایت منطقیاش پیش برد. او با روش مشهور خود، «ساختارشکنی» (Deconstruction)، نشان داد که فیلسوفان غربی کل سنت فکری خود را بر یک توهم بنا کردهاند: توهم وجود «مرکزی» یا «معنایی نهایی» که ثبات کل سیستم را تضمین کند. این مرکز ممکن است خدا، عقل، انسان یا دولت باشد.
دریدا استدلال کرد که زبان، سیستمی بسته نیست، بلکه مجموعهای از بازیهای بیپایانِ تفاوتها و ارجاعات است. او این وضعیت را différanceنامید (واژهای که هم به معنای «تفاوت داشتن» و هم «به تعویق انداختن» است). در این دیدگاه، معنا هرگز به طور کامل حضور نمییابد و همواره به کلمات دیگر ارجاع میدهد.
ساختارشکنی این بازی زبانی را آشکار میکند و تقابلهای دوتایی سلسلهمراتبی (مانند مرد/زن، غرب/شرق، عقل/احساس) را که تفکر ما را شکل میدهند، برهم میزند. برای مثال، واسازی تقابل «شهروند/بیگانه» نشان میدهد که هویت «شهروند» چگونه برای تعریف خود به وجود «بیگانه» نیاز دارد و این مرزبندی تا چه اندازه ساختگی و سیاسی عمل میکند.
این دیدگاه، امکان رهایی زیادی فراهم میکند؛ زیرا با آشکار کردن نبودِ مرکز و حقیقت مطلق، فضا را برای کثرت معانی، صداهای حاشیهنشین و امکانات نو باز میکند. این رویکرد به معنای پوچگرایی نیست، بلکه ما را به پذیرش مسئولیتِ همیشگی برای ساختن معنا در جهانی بدون تضمین فرا میخواند.
سخن سردبیر
این سفر فکری، ما را از تحلیل روان فردی به ساختارهای اجتماعی و در نهایت به بنیانهای زبان و معنا میکشاند. با کنار هم قرار دادن این ابزارها، به نقشه راهی چندلایه برای اندیشیدن دست مییابیم:
با واقعبینی (ترندلنبورگ) درمییابیم که زندگی جمعی، بهدلیل سرکوب غرایز، همواره میزانی از ناخوشی روانی (فروید) را در خود دارد.
و با نگاهی انتقادی، ساختارهای اجتماعی را بهعنوان مخلوقاتی که خود پدید آوردهایم و اکنون بر ما مسلط شدهاند (نوهگلیان)، شناسایی میکنیم و تاریخی میسازیم.
در مییابیم که این سلطه، از راه شبکههای نامرئی قدرت که «حقیقت» را تولید میکنند (فوکو)، درونی میشود و به شکلی طبیعی جلوه میکند.
در نهایت، با بهرهگیری از ساختارشکنی (دریدا) و آگاهی از جستجوی بیپایان برای تأیید «دیگری بزرگ» (لکان)، روایتهای مسلط را به چالش میکشیم و فضایی برای اندیشیدن متفاوت میگشاییم.
این مسیر به جامعهای آرمانی و بیدرد نمیانجامد؛ بلکه خود مسیر، همان هدف است: فرآیندی مداوم برای افزایش خودآگاهی انتقادی. در زمانهای که گویی همه راهها بستهاند، شاید تنها فضای باز، همان فضای درون ذهن ما باشد. نخستین و بنیادیترین کنش آزادیبخش، نه در خیابان که در ذهن رخ میدهد: شجاعت در به چالش کشیدن «حقیقت»هایی که به ما تحمیل شده و جسارت در اندیشیدن به امکانهای دیگر. این همان کاری است که با آن خانهای بهتر روی زمین میسازیم؛ خانهای که ثروتش را پیشتر خرج آسمان میکردیم.

سونامی هوش مصنوعی
در امواج بلند این سونامی می توان از موج سواری لذت برد و یا شاهد شکسته شدن و خرد شدن بود. (یانگ، 2022) زمانی که موضوع هوش مصنوعی مطرح شد، خیلی ها فکر نمیکردند این تکنولوژی تا چه حد میتواند در مسیر تاریخ و زندگی انسانها تأثیر بگذارد.
داستان از جایی شروع شد که کاربردهایی از هوش مصنوعی ارائه شد و مردم قلقلک شان گرفت که درک درستی از این حوزه نوظهور پیدا کنند (بالوم و همکاران ۲۰۲۰) این افراد تنها پژوهشگران و فعالان در حوزه های علمی و دانشگاهی نبودند بلکه خیلی از سیاست مداران شرکتها و شاغلین در حرفه های مختلف هم بودند. به قول برایان بلاها استاد دانشگاه ایلینویز سونامی هوش مصنوعی اتفاق افتاده است و باید برای آن آماده شویم.
ارتباط هوش مصنوعی و روانشناسی:
اگر بخواهیم از ارتباط هوش مصنوعی و روانشناسی بگوییم، باید در نظر داشت که هر دو، سیستمهایی پیچیده و پویا هستند. این ویژگی میتواند هم مزیت باشد و هم چالش؛ چرا که در برخی حوزهها، این دو با هم همپوشانیهای مهمی دارند.
در جایگاه یک ابزار کمکی در دست تراپیستها و پژوهشگران، هوش مصنوعی میتواند در تحلیل و تفسیر دادههای روانشناختی مؤثر باشد. از سوی دیگر، در تشخیص الگوهای رفتاری و پیشبینی مسائل روانی، هوش مصنوعی میتواند بهعنوان یک پایگاه داده و ابزار تحلیلگر در فضای کلینیکهای روانشناسی کاربرد پیدا کند. برای مثال، در پذیرش مراجعان یا در شناسایی اختلالات روانی، میتوان از این فناوری بهره گرفت.
از زاویه روانشناسی نیز، این رابطه میتواند معنا پیدا کند. شناخت شخصیت، احساسات و سازوکارهای هیجانی انسان به توسعه هوش مصنوعیهای انسانیتر و کاربرپسندتر کمک میکند. برای نمونه، در طراحی چتباتها و دستیارهای هوشمند، توجه به اصول روانشناسی باعث میشود این فناوریها بتوانند احساسات و نیازهای کاربران را بهتر درک کرده و تعامل مؤثرتری برقرار کنند.
این تعامل دوسویه میتواند به ما کمک کند تا هم فناوریهای معنادارتری بسازیم و هم به درک عمیقتری از خودمان برسیم. یکی از نمونههای قابل توجه در این زمینه، ترکیب هوش مصنوعی با تشخیص عاطفی در ابزارهای سلامت روان است. این ابزارها میتوانند به افراد کمک کنند تا احساسات خود را بهتر مدیریت کنند و استرس و اضطراب را کاهش دهند.
به بیان دیگر، میتوان اپلیکیشنهای سلامت روانی طراحی کرد که با تحلیل دادههای روزانه کاربران، پیشنهادهای شخصیسازی شده برای بهبود حال روانی ارائه دهند. جالب است که نمونههایی از این اپلیکیشنها همین حالا هم در بازار وجود دارند و پیشبینی میشود در آینده با ترکیب هوش مصنوعی و روانشناسی، کارآمدتر و مؤثرتر شوند.
پیامد گسترش هوش مصنوعی در روانشناسی بالینی:
چیزی که امروز از هوش مصنوعی میبینیم، حضور فعالش در نقشهایی مثل تراپیست است. بهتر است خیالتان را راحت کنم؛ هوش مصنوعی آمده که بماند و در کنار انسانها باشد — حالا چه در قالب تراپیست، چه منتور یا هر نقش دیگری. اسمش را هر چه بگذاریم، این واقعیت را تغییر نمیدهد که هر روز در حال یادگیری و پیشرفت است.
نسخههای مختلفی از تراپیستهای مبتنی بر هوش مصنوعی در بازار وجود دارد، اما معروفترین و محبوبترین آنها رپلیکا است [2]. این برنامه از سال ۲۰۱۹ عرضه شده و نسخه اصلیاش نیاز به اشتراک پولی دارد. آنچه رپلیکا را از دیگر هوشهای مصنوعی متمایز میکند، درکی است که از مفهوم ارتباط دارد؛ ارتباط صرفاً یک فضای خالی نیست. انسانها در این فضا احساس و تعامل میخواهند و حتی امکان همانندسازی با هوش مصنوعی هم وجود دارد. به همین دلیل، رپلیکا به کاربران اجازه میدهد یک آواتار شخصیسازیشده برای خود بسازند.
برخی پژوهشها نشان دادهاند که افراد هنگام گفتگو با تراپیست هوش مصنوعی، راحتتر تداعی آزاد میکنند. در گزارشها، میزان رضایت در افراد درونگرا و خجالتی بیشتر بوده و حتی برخی کاربران در این گفتگوها دفاعهای کمتری نشان دادهاند. در حال حاضر، بیشتر هوشهای مصنوعی درمانگر، رویکردهای کوتاهمدت و موج سوم مانند درمان انسانمدار راجرزی و شناختی رفتاری را ارائه میدهند.
با این حال، هر ابزاری در کنار مزایا، میتواند آسیبها و چالشهایی هم داشته باشد. یکی از پیامدهای مهم گسترش هوش مصنوعی، تأثیراتی است که بر روابط انسانی و فرآیندهای درمانی خواهد گذاشت.
چالش ها یا معایب گسترش هوش مصنوعی:
هوش مصنوعی در وضعیت فعلی، همچنان در مهارتهایی مانند همدلی و گوش دادن فعال ضعف دارد. به همین دلیل، احتمال بروز آسیب در اتاق درمان — بهویژه در بخشهایی که نیازمند درک عاطفی و ارتباط انسانی است — اصلاً دور از ذهن نیست. در نهایت، همدلی در دل یک رابطه انسانی معنا پیدا میکند و زمانی که یکی از طرفین این رابطه را با هوش مصنوعی جایگزین کنیم، بخشی از کیفیت ارتباطی و عاطفی ناگزیر از دست خواهد رفت.
از سوی دیگر، هوش مصنوعی با سرعت زیادی در حال تصاحب بسیاری از مشاغل است و این مسئله میتواند پیامدهایی چون افزایش بیکاری را بهدنبال داشته باشد. در هر جامعهای، بیکاری با آسیبهایی مانند افسردگی، اضطراب، احساس بیکفایتی و مشکلات اقتصادی همراه است. البته مشاغل استراتژیکتر و تخصصیتر، شانس بیشتری برای بقا در این فضای متغیر خواهند داشت.
نکته جالب دیگری که با ورود هوش مصنوعی به زندگی روزمره ما شکل گرفته، تغییر در سبک زندگی و معنای مفاهیم دیرینه انسانی است. امروزه تقریباً میتوان هر سؤالی را از هوش مصنوعی پرسید و این اتفاق، در حال دگرگون کردن مفاهیمی است که سالها در زندگی انسان تثبیت شده بودند؛ مفاهیمی مانند زایمان، مادری و حتی معنای ارتباط.
در همین زمینه، تماشای فیلم The Pod Generation را پیشنهاد میکنم؛ فیلمی که بهخوبی نشان میدهد چگونه تکنولوژی میتواند ساختارهای ذهنی و روانی ما را دستخوش تغییر کند و سبک زندگی آینده را به شکلی متفاوت بازتعریف نماید.
در این فیلم، تکنولوژی چنان در همه بخشهای زندگی نفوذ کرده که حتی مفاهیم انسانی نیز در حال تغییرند. رباتها ویژگیهای انسانی پیدا کردهاند و در کنار انسانها زندگی میکنند. از سوی دیگر، در دنیای امروز هوش مصنوعی در تولید خطاهای شناختی هم نقش دارد. هوشهای سیاه از این تکنولوژی برای تولید و انتشار اطلاعات ساختگی و دستهدوم استفاده میکنند؛ پدیدهای که میتواند آسیبهای جدی در سطح فردی و اجتماعی ایجاد کند.
بهاحتمال زیاد تاکنون بارها به ویدئوهای دیپفیک (Deepfake) برخورده باشید؛ ویدئوهایی که اساساً هیچگونه انطباقی با حقیقت ندارند، اما آنقدر به واقعیت نزدیکاند که بهسختی میتوان متوجه جعلیبودن آنها شد. دیپفیک نام یک تکنیک نرمافزاری مبتنیبر هوشمصنوعی است که در محتوای صوتی و تصویری دست میبرد و آن را بهدلخواه تغییر میدهد؛ بنابراین نتیجهی نهایی که بهدست میآید، چیزی کاملا متفاوت از حقیقت خواهد بود.
درواقع نام این تکنیک نیز بهدرستی عملکرد آن را آشکار میسازد؛ دیپفیک، ترکیبی از «یادگیری عمیق» (Deep Learning) و «جعلی» (Fake) است.شاید برایتان عجیب باشد؛ اما کارگردانان سینما یکی از قدیمیترین استفادهکنندگان از این فناوری بودهاند. سرپیترکوشینگ، بازیگر انگلیسی که نقش «گرند ماف تارکین» را تا پیشاز مرگش در سال ۱۹۹۴ در مجموعه فیلمهای جنگ ستارگان بازی میکرد، باری دیگر در فیلم «روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» محصول سال ۲۰۱۶، ظاهر شد. در همین فیلم با استفاده از تکنیک مشابه، شخصیت «پرنسس لیا» هم بازسازی و جوان شد. در نمونهای دیگر، ستارهی فیلم «سریع و خشن»، پاول واکر که پیش از تکمیل فیلمبرداری هفتمین قسمت از این سری در تصادف رانندگی درگذشت، بهلطف دیپفیک، کماکان در این فیلم به ایفای نقش پرداخت.
از آنجایی که دیپفیک یک تکنیک مبتنیبر هوش مصنوعی است، نیازی به دخالت مستقیم انسان ندارد؛ ازاینرو، هرکسی ازطریق دیپفیک میتواند ویدئویی جعلی و درعینحال واقعگرایانه درست کند. هرچه تکنیک دیپفیک پیشرفتهتر میشود، تشخیص مرز واقعیت و دروغ نیز دشوارتر خواهد شد.
روشهای مختلفی برای ساخت دیپفیک وجود دارد، اما در رایجترین روش، از شبکههای عصبی عمیق شامل خودرمزگذارها (Autoencoders) برای بهکارگیری تکنیک تعویض چهره استفاده میشود. برای ساخت دیپفیک، ابتدا به یک ویدیو به عنوان ویدیوی پایه و اصلی نیاز دارید و بعد لازم است به مجموعهای از کلیپهای ویدیویی از شخصی که میخواهید از او دیپفیک بسازید، دسترسی داشته باشید.
ویدیوی اصلی و مجموعه کلیپها میتوانند کاملاً نامرتبط باشند؛ مثلا ویدیوی اصلی میتواند بخشی از یک فیلم هالیوودی باشد و ویدیوهای شخصی که میخواهید از او دیپفیک بسازید، میتواند کلیپهایی باشد که بهطور رندوم از یوتیوب دانلود کردهاید.
خودرمزنگار نیز ابزاری مبتنیبر هوش مصنوعی از نوع یادگیری عمیق است که وظیفهاش مطالعهی کلیپهای ویدیویی برای فهمیدن این است که شخص موردنظر از زوایا و در شرایط محیطی مختلف چگونه به نظر میرسد. این ابزار سپس با پیدا کردن ویژگیها و الگوهای مشترک، چهرهی این شخص را روی فرد حاضر در ویدیوی اصلی قرار میدهد تا دیپفیک ساخته شود.
یکی از روشهای مهم یادگیری ماشین که در تکنیک دیپفیک به کار میرود، شبکههای مولد رقابتی (GAN) هستند. این شبکهها در چندین مرحله، نقصها و ایرادهای موجود در ویدیوهای دیپفیک را شناسایی و اصلاح میکنند. به این ترتیب، شناسایی ویدیوهای جعلی برای ابزارهای تشخیص، هر بار دشوارتر میشود.
شبکههای مولد رقابتی (GAN)، درست مانند شبکههای عصبی عمیق، از محبوبترین و متداولترین روشها برای ساخت ویدیوهای دیپفیک به شمار میآیند. این شبکهها با تحلیل حجم عظیمی از دادهها، یاد میگیرند چگونه نمونههای جعلی و تازهای تولید کنند که از نظر ظاهری، بهقدری طبیعی و شبیه نسخه واقعی به نظر برسند که تشخیص آنها بهسادگی ممکن نباشد.
با این حال، در دنیای امروز هر کسی میتواند تنها با دانلود اپلیکیشنها و نرمافزارهای بعضاً رایگان، در عرض چند ثانیه ویدیوهای دیپفیک تولید کند؛ بدون آنکه نیازی به آشنایی با هوش مصنوعی یا شبکههای عصبی داشته باشد. البته کیفیت این ویدیوها در مقایسه با نمونههای حرفهای پایینتر است و جعلی بودنشان بهراحتی قابل تشخیص خواهد بود.
نکته مهم دیگری که با حضور گسترده هوش مصنوعی در زندگی ما شکل گرفته، امکان بازداری از تجربه ناکامیها و سوگهای طبیعی است. هوش مصنوعی آمده تا زندگی را برای ما آسانتر کند و از حجم ناکامیها بکاهد، اما این سؤال جدی پیش میآید که اگر قرار باشد سوگ را تجربه نکنیم، چگونه میتوانیم به پذیرش و کنار آمدن با آن برسیم؟ اگر از طرفداران سریال Black Mirror باشید، حتماً آن قسمت معروف را به خاطر دارید که در آن تکنولوژی جای خالی یک عزیز از دسترفته را با نسخهای از هوش مصنوعی او پر میکند؛ اما همین کار، بحرانهای عاطفی و روانی تازهای به همراه دارد.
از سوی دیگر، افزایش وابستگی افراطی به تکنولوژی موضوع دیگری است که بهمرور در حال رخ دادن است. همین حالا بسیاری از ما نمیتوانیم حتی یک ساعت بدون گوشی همراه باشیم. حال تصور کنید اگر هوش مصنوعی در آینده بخش زیادی از مشاغل را در اختیار بگیرد، به این معناست که انسانها بیش از پیش با رباتها و سیستمهای بدون احساسات انسانی سروکار خواهند داشت.
اینجاست که یک سؤال جدی مطرح میشود:
با نبود احساسات در رباتها چه باید کرد؟ آیا وانمود کردن آنها به داشتن احساسات، کافی است؟ و اگر پاسخ منفی باشد، پس جایگاه روابط انسانی در میان این همه تعامل ماشینی چه خواهد شد؟
کلام آخر
در کنار تمام نقشی که هوش مصنوعی بر بوم زندگی ما میزند، یک پیامد مهم دیگر هم دارد؛ و آن، کاهش مسئولیتپذیری برای افراد تنبلتر است. تصور کنید زمانی را که در محل کار هستید، در حالی که یک ربات فرزند شما را از مدرسه به خانه میبرد، در انجام تکالیف به او کمک میکند و با او بازی میکند. در این میان، جایگاه شما در این روایت کجاست؟
اینگونه پیامدهای منفی، همزمان با نکات مثبت هوش مصنوعی، آرامآرام خود را نشان میدهند. البته این چالشها صرفاً به حوزه روانشناسی محدود نمیشوند. واقعیت این است که چالشهای اساسی در تمام ابعاد زندگی ما شکل خواهند گرفت.
برای نمونه، در حال حاضر حسگرهای موجود در اتومبیلهای هوشمند، تناژ رنگ پوستهای روشن را بسیار بهتر تشخیص میدهند. دلیل این موضوع به دادههایی برمیگردد که در زمان طراحی و آموزش این سیستمها — عمدتاً در اروپا و آمریکا — استفاده شده و بیشتر شامل پوستهای روشن بوده است. این موضوع، مسئله تعصب نژادی در هوش مصنوعی را بار دیگر به ما یادآوری میکند.
از طرفی، اگر قرار باشد هوش مصنوعی در همه حوزهها ورود کند و همه چیز را بداند، دیگر رازی باقی نمیماند. به قول معروف: No more secret. برای مثال، شاید شنیده باشید که فرمول کوکاکولا را تنها تعداد محدودی از افراد میدانند و حتی هیچوقت سوار یک هواپیما نمیشوند، تا در صورت بروز حادثه، فرمول در امان بماند. اما در دنیایی که هوش مصنوعی بتواند همه دادهها را تحلیل کند، چنین رازهایی هم در معرض تهدید قرار میگیرند.
چیزی که خودش را کم کم دارد نشان میدهد مشکل در فرهنگ سازی در حوزه هوش مصنوعی است به دلیل سرعت بالای ارتقای تکنولوژی در صنعت، عدالت اجتماعی، مقررات، دانشگاه و مدرسه ها.
فرهنگ سازی در تجارت اگر نادیده گرفته نمیشد، ما الان هوش مصنوعی هایی که در بورس تقلب میکنند را نداشتیم. جالب است که شورای عالی ارتباطات داریم که راجع قوانین ربات ها صحبت میکنند حالا بحث این است که کم کاری کجا اتفاق افتاده!
با همه کمک های بی دریغ هوش های مصنوعی، تاثیر منفی تکنولوژی به صورت کلی که بندورا گفت را نمیتوان انکار کرد، با این تفاوت که بندورا صرفا نگران دیدن بازی ها و کارتون ها خشن بود اما سوال اینجاست که کنترلی در حال حاضر روی فعالیت بچه ها و هوش مصنوعی که آزادانه درباره همه چیز میتوانند صحبت کنند، هست؟
سخن سردبیر
در دنیایی که هر روز بیش از پیش در امواج بلند تحولات تکنولوژیک غوطهور میشویم، هوش مصنوعی دیگر نامی دور و مبهم نیست؛ حضوری است زنده، نفسکش و تصمیمساز در زندگی ما. از گفتوگوی ساده با یک دستیار مجازی تا تصمیمگیریهای حیاتی در کلینیکهای روانشناسی، از تولید محتوا و ویدیوهای دیپفیک تا بازتعریف روابط انسانی و مفاهیمی دیرینه چون مادری و سوگ — همه و همه رنگ و بویی تازه یافتهاند.
منابع
درجزینی نورا، ضرغامی محمد حسین، قربان جهرمی رضا، شوبیری لیلا. کاربرد هوش مصنوعی (یادگیری ماشینی) در روانشناسی یادگیری: رونمایی از بینش ها و جهت گیری های جدید مجله علوم روانشناختی ۱۴۰۳https://psychologicalscience.ir/browse.php?a_id=2350&sid=1&slc_lang=fa
عضدانلو، افشین. (1395). دیدگاه های روانشناسی هوش مصنوعی. همایش ملی فناوری در مهندسی کاربردی باشگاه پژوهشگران جوان و نخبگان. https://sid.ir/paper/892278/fa
Giordano C, Brennan M, Mohamed B, Rashidi P, Modave F, Tighe P. Accessing artificial intelligence for clinical decision-making. Frontiers in digital health 2021;3:645232.
Pisarchik, A. N., Maksimenko, V. A., Hramov, A. E. )2019(. From novel technology to novel applications: Comment on “An integrated brain-machine interface platform with thousands of channels” by Elon Musk and Neuralink. Journal of medical Internet research, 21 10, e. 16356
[1] AI: Artificial intelligence
[2] Replika
[3] Cognitive behavioural therapy
[4] empathy

روانکاوی در عصر هوش مصنوعی: مقاومت یا سازگاری
در سالهای اخیر، هوش مصنوعی با سرعتی چشمگیر به قلمروهای پیچیده انسانی وارد شده و رواندرمانی نیز از این نفوذ در امان نمانده است. چتباتها، دستیارهای هوشمند روانشناختی و تحلیلگرهای دادهمحور بهگونهای طراحی میشوند که گویی میتوانند جایگزین یا مکمل تراپیستها شوند. اما آیا روانکاوی، با بنیانهایی چون زبان، انتقال و ناهشیار، اساساً با منطق الگوریتمی سازگار است؟
این مقاله، با رویکردی تحلیلی و انتقادی، تلاش میکند ابعاد گوناگون تأثیر هوش مصنوعی بر روانکاوی را واکاوی کند. از تفاوت بنیادین زبان در روانکاوی و زبان ماشین گرفته تا ناتوانی AI در شکلدهی به انتقال متقابل درمانی و درک میل انسانی؛ از فرصتهای تکنولوژیک برای گسترش دسترسی به خدمات روانی تا خطرات اتوماسیون و سطحیسازی رابطه درمانی. در پایان، پرسشی بنیادین مطرح میشود: روانکاوی در این عصر چه باید بکند؟ مقاومت، سازگاری یا بازتعریف نقش خود؟
روانکاوی؛ دانشی در برابر الگوریتم
در روانکاوی، زبان خود میدان اصلی کارِ روان است. فروید در نخستین تلاشهایش برای رمزگشایی از رؤیا و لغزش زبانی نشان داد که واژهها حامل سائق، سرکوب، تمنا و بازگشتاند.
این دیدگاه بعدها در اندیشهی ژاک لکان به اوج رسید؛ آنجا که زبان بهمثابهی «ساختار ناهشیار» تعریف شد. لکان صراحتاً میگوید: «ناهشیار ساختاری همچون زبان دارد.» اما این جمله نباید اشتباه تعبیر شود؛ منظور او این نیست که ناهشیار میتواند به سادگی با زبان توصیف شود، بلکه برعکس، زبان خود به مثابه فضایی است که در آن، شکافها، تاخیرها، لغزشها و غیابها محل بروزِ میل و تضاد هستند.
در جلسهی روانکاوی، شنیدن دقیق درمانگر نه به منظور درک مفاهیم سطحی بلکه برای دریافت «چیزی که میان واژهها» حضور دارد صورت میگیرد. مکثها، لکنتها، تکرارهای بیدلیل و حتی شوخیها حامل معنا هستند.
زبان در روانکاوی چیزی خطی و تابع قواعد صوری نیست، بلکه محل تلاقی سوژه با ابژهی میل است، جایی که ناهشیار از خلال شکستِ بیان، خود را نشان میدهد.
زبان در هوش مصنوعی: مدل آماریِ توالی واژگان
در نقطهی مقابل، آنچه در هوش مصنوعی تحت عنوان زبانفهمی[1] یا مدلهای زبانی (Language Models) طراحی شده، مبتنی بر تحلیل آماری توالی واژگان است. برای مثال، یک مدل مانند GPT یا BERT تلاش نمیکند «معنا» را بفهمد، بلکه بر اساس میلیونها واحد داده آماری و همرخدادی کلمات، میکوشد پیشبینی کند که کدام واژه با احتمال بالاتر در ادامهی جمله ظاهر میشود.
در این چارچوب، زبان به یک مسألهی پیشبینی ریاضی تبدیل میشود. ساختار زبانی نه بهعنوان چیزی که سوژه در آن گرفتار است، بلکه بهعنوان رشتهای از نشانهها که میتوانند کدگذاری و رمزگشایی شوند در نظر گرفته میشود.
حتی در پیشرفتهترین نسخهها، هوش مصنوعی بهمعنای انسانی کلمات «نمیفهمد» و «تجربه نمیکند». اگرچه خروجی آن ممکن است به پاسخ انسانی شباهت داشته باشد، اما فاقد لایههای چندگانهی تضاد، کنایه، و ابعاد ناهشیار زبان است که روانکاوی بر آن استوار است. اگرچه نتیجهی خروجی میتواند به شکل حیرتانگیزی شبیه پاسخ انسانی باشد، اما فاقد لایههای تضاد، کنایه، ناتمامی و ابعاد چندگانهایست که زبان انسانی را روانکاوانه میسازد.
لغزش و تداعی: غیابهای پُرمعنا
در روانکاوی، لغزشهای زبانی – مانند گفتن یک واژه به جای دیگری – به عنوان ورود ناهشیار به گفتار آگاهانه تعبیر میشوند. هیچچیز تصادفی نیست. در حالیکه در یک مدل AI، چنین لغزشی صرفاً یک «خطا» یا «نویز» در توالی زبانی است که باید اصلاح شود. بدین ترتیب، آنچه در روانکاوی بهمثابه معنا زاده میشود، در زبان ماشینی بهمثابه بینظمی یا خطای آماری حذف میشود.
همچنین در روانکاوی، تداعی آزاد یعنی سخن گفتن بدون فیلتر نقطهی ورود به ساختار پنهان روان است. اما گرچه برخی نسخههای پیشرفته مانند Replika دادههای شخصی را ذخیره میکنند، اما از منظر روانکاوی، فاقد تجربهی زیسته، خاطرهی هیجانی و تداعی روانیاند؛ اموری که در شکلگیری رابطهدرمانی ضروریاند. آنها صرفاً بازنویسیهای آماری از دادههای موجودند.
از ELIZA تا Woebot: بازنمایی زبان در رواندرمانی ماشینی
نخستین تلاشها برای شبیهسازی رواندرمانی توسط ماشین به دههی ۶۰ میلادی بازمیگردد، با برنامهای به نام ELIZA که نقش یک درمانگر غیرفعال را بازی میکرد. ELIZA بدون درک محتوا و تنها با تکرار جملات، نوعی توهم همدلی ایجاد میکرد.
ابزارهای امروزی مانند Woebot یا Wysa، گرچه در پردازش زبان پیشرفتهترند، اما همچنان فاقد درک رواندرمانی عمیقاند. آنها نمیتوانند به ناهشیار گوش دهند یا معناهای پنهان در کلام را دریافت کنند. آنها ممکن است به کاربر بگویند: «به خودت استراحت بده» یا «این احساسات طبیعیست»، اما نمیتوانند به «ناهشیار» گوش دهند، چون اصلاً نمیدانند ناهشیار یعنی چه.
در نتیجه، تقابل زبان در روانکاوی و زبان در هوش مصنوعی تقابل دو هستیشناسی متفاوت است. یکی زبان را جایی برای بروز میل، غیاب، فانتزی و رنج میداند، و دیگری آن را به واحدهای قابل پیشبینی و سازمانیافته فرو میکاهد. روانکاوی با «شکاف» کار میکند، با چیزهایی که در زبان پنهان میشوند یا به زبان نمیآیند. در حالیکه هوش مصنوعی تنها با «آنچه قابل مدلسازی است» سر و کار دارد.
انتقال[2] و رابطه درمانی؛ انسان با انسان یا انسان با ماشین؟
انتقال، یکی از بنیادینترین مفاهیم در روانکاوی است؛ فرآیندی که در آن بیمار (مراجع) هیجانات، تمایلات و تصورات مرتبط با افراد مهم گذشتهاش – معمولاً والدین – را بر تراپیست فرافکنی میکند. این پدیده نه خطا یا انحراف، بلکه خودِ مادهی خام درمان است.
در نظر دیدگاه روانکاوی، رابطهی درمانی هرگز فقط گفتوگو بین دو فرد در زمان حال نیست، بلکه بازنمایی پیچیدهایست از روابط و امیال گذشته که در «صحنهی تحلیلی» اکنون فعال شدهاند.
لاکان، این موقعیت را نه صرفاً یک رابطه بینفردی بلکه ساختاری دانست؛ او انتقال را نقطهی تلاقی زبان، میل و جایگاه سوژه تعریف کرد. درمانگر، دانای کل نیست؛ بلکه «جایگاه سوژهای که فرض میشود بداند» را اشغال میکند. این جایگاه است که موتور حرکت روانکاوی را فعال میسازد.
رابطه با ماشین: امتناع از انتقال متقابل
حالا سؤال اساسی اینجاست: آیا چنین ساختاری میتواند با یک ماشین شکل بگیرد؟ آیا کاربر میتواند به یک الگوریتم، احساسات، خیالپردازیها یا فرافکنیهای دوران کودکی خود را منتقل کند؟
در نگاه نخست، ممکن است پاسخ ساده باشد: بله؛ اما بررسی دقیقتر این موضوع، ما را با نکاتی مواجه میکند که این امکان را به چالش میکشد.:
برخی مطالعات اولیه (مثلاً دربارهی برنامههایی مثل Woebot یا Replika) نشان میدهند که برخی کاربران واقعاً نسبت به چتباتها دلبستگی عاطفی پیدا میکنند. این دلبستگی گاه حتی با احساس رازگویی، راحتی و نوعی تسلی خاطر همراه است. اما باید دقت کرد که این احساس بیشتر شبیه «همصحبتی با آینه» است تا برقراری انتقال. چون ماشین نه میل دارد، نه سوژه است، نه سکوتش معنا دارد، نه مکثش حامل مقاومت است.
در روانکاوی، آنچه در رابطه با درمانگر مهم است نه فقط آن چیزیست که گفته میشود، بلکه آنچه نگفته میماند، پاسخهایی که داده نمیشوند، و تمنایی که هرگز ارضا نمیشود. درمانگر در جایگاه خاصی قرار میگیرد که هم میل بیمار را برمیانگیزد و هم از ارضای آن امتناع میورزد. این پیچیدگی، در دستگاهی که بر مبنای پاسخدهی سریع و دلخواه طراحی شده – یعنی مدلهای زبانی هوش مصنوعی – به کلی غایب است.
پرسش از سکوت: تراپیست خاموش یا الگوریتم پاسخگو؟
یکی از منابع قدرتمندِ معنا در روانکاوی، سکوت درمانگر است. سکوت، گاهی ابزار مقاومتشکنیست، گاهی دعوت به تعمق، و گاهی آینهی میلِ بیمار. اما سکوت در هوش مصنوعی معنا ندارد. سکوت سیستم یعنی خطا، نقص، یا عدم اتصال. هر مکثی باید باواکنش همراه شود و هر سوالی پاسخی دارد – این از ویژگیهای ذاتاً غیربشری سیستم است.
تراپیست واقعی میتواند از دانستن امتناع کند، از پاسخ دادن خودداری نماید، و حتی با نوعی non-acting بیمار را با میل و فانتزیاش تنها بگذارد. اما AI مجبور است «کار» کند، چرا که طراحی نشده تا امتناع بورزد. طراحی شده تا خدمت کند.
شبیهسازی یک رابطه یا ساختن یک فانتزی؟
ممکن است برخی بگویند که همین که کاربر احساس نزدیکی، همدلی یا دریافت حمایت از یک سیستم داشته باشد کافیست. اما این دیدگاه، روانکاوی را به نوعی دلگرمی ساده تقلیل میدهد. در روانکاوی، درمان نه در «حمایت»، بلکه در «برخورد» است؛ برخورد با ابژهی میل، با تضاد، با خلاء و با تاریخچهی رنج.
در نتیجه، حتی اگر سیستمهای مبتنی بر هوش مصنوعی بتوانند فانتزیِ همدلی یا گفتوگوی ایمن را بازتولید کنند، چیزی به نامانتقال متقابل بهمثابه ساختار روانی رخ نمیدهد. چون طرف رابطه، سوژهای نیست که میل بورزد، ندانستهای داشته باشد، یا بتواند مقاومت کند.
اگر بپذیریم که روانکاوی بدون پدیدهی انتقال امکانپذیر نیست، و اگر بپذیریم که انتقال فقط در رابطهی بین دو سوژه (که یکی شنوندهای فعال، و دیگری فاعلِ گفتار است) رخ میدهد، پس باید گفت رابطه با یک ماشین – هر چقدر هم هوشمند یا شبیهانسان – از این ساختار بنیادی محروم است.
به تعبیر دیگر، روانکاوی در غیاب انتقال، شبیهسازی درمان است، نه خود درمان. و رابطه با ماشین، اگرچه ممکن است مفید، آرامبخش یا ساختاریافته باشد، اما فاقد ظرفیت «تغییر روانی» است که روانکاوی اصیل وعدهاش را میدهد.
آیا هوش مصنوعی میتواند به سوژه گوشدهد؟ یا فقط به دادهها؟
در نگاه نخست، مدلهای زبان بزرگ مانند ChatGPT یا سیستمهای هوش مصنوعی مشابه، درککننده و پاسخگو بهنظر میرسند: جملات را تحلیل میکنند، ساختار زبانی را تشخیص میدهند و براساس الگوها پاسخهایی گاه پیچیده و دقیق ارائه میدهند. اما آیا اینها معادل «گوش دادن به سوژه» است؟ در روانکاوی، شنیدن صرفاً دریافت اطلاعات نیست؛ بلکه ورود به منطق ناهشیار، توجه به لغزشها، تکرارها، سکوتها، تناقضها و هر آنچیزیست که از «نظام دلالت» فراتر میرود.
در روانکاوی، شنیدن یعنی گوش دادن به چیزی که گفته نمیشود. یعنی توانِ ایستادن در برابر معنا. تراپیست شنوندهای منفعل نیست؛ او در عین گوش دادن، برش میزند، قطع میکند، مکث میکند، و معنا را برهم میزند. در حالیکه هوش مصنوعی، ساختاری مبتنی بر پیشبینی معنا دارد. مدلهای زبانی طوری طراحی شدهاند که «محتملترین پاسخ» را بر مبنای آماری تولید کنند، نه بر مبنای ابژههای گمشدهی میل یا حقیقت ناگفتهی سوژه.
زبان؛ داده یا دال؟
یکی از تفاوتهای بنیادین بین روانکاوی و علم داده در نوع نگاه به زبان است. برای هوش مصنوعی، زبان مجموعهای از دادههای ساختارمند است؛ واژهها، فراوانی آنها، همنشینیها، احتمالات. اما در روانکاوی – خاصه نزد لاکان – زبان، شبکهایست از دالها، یعنی عناصری که همیشه به دیگری ارجاع میدهند، هیچگاه به معنای نهایی نمیرسند، و درونشان میل سرکوبشدهای جریان دارد.
مدلهای هوش مصنوعی، نمیتوانند بازی دالها را در سطحی که در روانکاوی معنا دارد، بشنوند. آنها بر اساس منطق احتمالات، پاسخهای همراستا با بافت رایج میسازند، نه نقاط شکست یا شگفتی. در حالیکه روانکاو، دقیقاً در پی این شکستهاست؛ آنجا که زبان از کار میافتد، آنجا که حرفها لغزیده میشوند، آنجا که سکوت میافتد یا تکرار وسواسگونه رخ میدهد.
مراجعهکننده: داده یا سوژه؟
هوش مصنوعی در مواجهه با مراجع، به ناچار او را به داده تقلیل میدهد. حتی اگر در ظاهر با او مکالمه کند، این مکالمه در سطحی ساختاریافته، قابل پردازش و قابل یادگیری باقی میماند. سوژه اما، از نظر روانکاوی، موجودیست شکافدار، دارای میل، فاقد انسجام، و درگیر با ناهشیار . هیچ مدل هوش مصنوعیای نمیتواند چنین «شکافی» را بازنمایی کند، چون خود در ذاتش شکافی ندارد؛ محصول یک انسجام ریاضیست، نه روانی.
از همین منظر، مدلهای زبان در بهترین حالت میتوانند بازنماییای شبیهانسان از شنیدن ارائه دهند، اما نمیتوانند فرآیند «شنیدن سوژه» را بازتولید کنند.
نقش سوژه در پاسخ تراپیست
در روانکاوی، هر پاسخ تراپیست حامل جایگاه او نسبت به میل بیمار و نسبت به ساختار ناهشیار است. تراپیست با پاسخ دادن یا ندادن، معنا دادن یا امتناع از معنا، جایگاه خاصی در شبکهی انتقال اشغال میکند. اما مدل هوش مصنوعی، هرگز جایگاه ندارد. پاسخهای آن نه حامل میلاند، نه مقاومت، نه تناقض. آنها از بیرون وارد نمیشوند، بلکه از درونِ الگوریتم بیرون کشیده میشوند؛ بدون تاریخ، بدون ناهشیار بدون تضاد.
به عبارتی، در روانکاوی، سوژه در کلام احضار میشود. در هوش مصنوعی، کلام صرفاً پاسخ میدهد.
گوش دادن در روانکاوی، نوعی آمادگی برای ندانستن، برای شنیدن آنچه غیرمنتظره است، و برای درگیر شدن با میل دیگری است. این نوع گوش دادن، تنها در بستر رابطهای انسانی، مبتنی بر فقدان، سکوت، و میل ممکن است.
هوش مصنوعی، علیرغم قدرت پردازشیاش، در برابر این فقدان ناتوان است. نمیتواند نشنود، نمیتواند امتناع کند، نمیتواند میل بورزد یا با میل دیگری مواجه شود. پس در نهایت، به «سوژه» گوش نمیدهد؛ بلکه به «دادهها» گوش میدهد. و این، تفاوتیست بنیادین.
بازتعریف جایگاه روانکاوی در جهان دیجیتال
در مواجهه با گسترش شتابناک هوش مصنوعی و ورود آن به حوزههایی که پیشتر خاص انسان و روابط انسانی تلقی میشدند، روانکاوی نمیتواند صرفاً موضعی تدافعی یا نوستالژیک بگیرد. بلکه باید بازتعریفی آگاهانه، انتقادی و خلاقانه از جایگاه خود در این چشمانداز نوین ارائه دهد.
این بازتعریف به معنای آن نیست که روانکاوی باید خود را با فناوری منطبق یا ادغام کند، بلکه باید مرزهای نظری خود را دقیقتر ترسیم کرده و در عین حال، به شیوهای باز و انتقادی با تحولات فناوری وارد گفتگو شود. بهعبارت دیگر، روانکاوی نه در انزوا، بلکه در اختلاف و دیالوگ با دنیای دیجیتال باید موقعیت خود را تعیین کند.
امتناع از الگوریتمیشدن یا استفاده از تکنولوژی بهمثابه ابزار؟
یک دوگانهسازی خطرناک در بحثهای امروز، تقلیل موضوع به «پذیرش کامل یا امتناع کامل» از فناوری است. اما روانکاوی میتواند رویکردی واسطهای و انعطافپذیر اتخاذ کند: امتناع از الگوریتمیشدن ساختار روان در عین استفاده سنجیده از تکنولوژی در خدمت تشخیص، آموزش یا تسهیل فرایندهای درمانی.
بهعنوان مثال، استفاده از ابزارهای دیجیتال برای یادداشتبرداری بالینی، تحلیل کیفی دادهها یا حتی کمک به مستندسازی پیشرفت درمان – در صورتیکه جایگزین رابطه درمانی نشوند – میتوانند مفید باشند. اما در همان حال، باید از هرگونه میل به خودکارسازی رابطه درمانی، پیشبینی رفتار روانی یا تشخیص مکانیکی بهشدت پرهیز کرد. روانکاوی باید بر این نکته تأکید ورزد که «فهم روانی» نه نتیجه دادهکاوی، بلکه محصول مواجهه با ابهام، تأخیر، و امر پیشبینیناپذیر است.
اهمیت آموزش عمومی درباره تمایز روانکاوی با روشهای شناختی-رفتاری خودکار
یکی از مهمترین مسئولیتهای روانکاوی در عصر هوش مصنوعی، شفافسازی تمایزهای مفهومی و عملی خود با سایر شیوههای رواندرمانی، بهویژه روشهای خودکار، دادهمحور یا شناختی-رفتاری است. در فضای فرهنگی امروز، بسیاری از مردم تفاوت میان یک گفتوگوی تحلیلی و یک مشاوره رفتاری-آموزشی را نمیدانند؛ و این ابهام با ورود ابزارهای دیجیتال و «رباتهای درمانگر» تشدید شده است.
روانکاوی باید در رسانهها، آموزش دانشگاهی، و گفتمان عمومی، این تفاوتها را توضیح دهد:
- روانکاوی مبتنی بر فرآیند، نه راهحل
- هدف آن، کشف لایههای پنهان روان است، نه صرفاً رفع نشانهها.
- زمان، سکوت، تکرار، و رابطه انسانی در آن جایگاهی کلیدی دارند.
چنین روشنگریای، نهتنها از سوژه در برابر مصرفزدگی دفاع میکند، بلکه به روانکاوی امکان میدهد نقشی فعالتر در شکلدهی به فرهنگ درمان ایفا کند.
نقش تراپیست انسانی در عصر ماشینی
در نهایت، پرسش اصلی این است: چه چیزی درمانگر تراپیست را در برابر هوش مصنوعی یگانه میسازد؟
پاسخ روانکاوی به این پرسش در یک واژه خلاصه میشود: سوژهگی. تراپیست نهتنها شنوندهای حرفهای است، بلکه خود نیز سوژهای است درگیر، متأثر، متزلزل و در عین حال پاسخگو.
تراپست، بر خلاف ربات، میتواند حیرت کند، اشتباه کند، تأمل کند و اخلاقی تصمیم بگیرد. او میتواند با بیمار در سکوتی پرمعنا بنشیند، نه صرفاً بهدلیل نداشتن پاسخ، بلکه بهدلیل حضور کامل در آن لحظه. در روانکاوی، آنچه درمان را ممکن میسازد، نه مجموعهای از دانشها، بلکه وجود انسانی در متن رابطهای پیچیده و معناساز است.
نتیجهگیری
ورود هوش مصنوعی به حوزه روان، گرچه امکانات فنی ارزشمندی در سلامت روان فراهم کرده، اما با روانکاوی – دانشی مبتنی بر ناخودآگاه، میل و تأخیر – در تعارضی بنیادی قرار دارد. روانکاوی نه بر پیشبینی و پاسخ فوری، بلکه بر گشودگی به امر غیرمنتظره، تکرار، سکوت و زبان بهعنوان ساختار ناهشیار استوار است.
با این حال، نمیتوان نسبت به تحولات پساهوش مصنوعی بیاعتنا بود. در جهانی که معنای سوژهگی و تجربه انسانی دگرگون میشود، روانکاوی باید نقشی انتقادی و خلاق ایفا کند: مقاوم در برابر تقلیل روان به داده و مصرف، و زایا در بازاندیشی مرزهای خود. هوش مصنوعی شاید بتواند اطلاعات را تحلیل کند، اما شنیدن آنچه هنوز گفته نشده، و زیستن در شکاف معنا و میل، همچنان امری انسانی است.
سخن سردبیر
آنچه در این نوشته خواندید، تلاشی بود برای گشودن دریچهای به یکی از مناقشههای بنیادی روزگار ما: نسبت روانکاوی و هوش مصنوعی. جهانی که هر روز بیش از پیش تحت سلطهی داده، الگوریتم و پیشبینی قرار میگیرد، بیشک فرصتها و تهدیدهای تازهای برای روان انسانی میآفریند. در این میان، روانکاوی — دانشی که بر سکوت، لغزش، و میل استوار است — ناچار است بار دیگر جایگاه و شیوهی زیست خود را بازاندیشی کند.
این نوشته نه در سودای نفی مطلق تکنولوژی بود، و نه در ستایش بیچونوچرا. بلکه دعوتی است به تامل در مرزهای مرئی و نامرئی میان «شنیدنِ داده» و «شنیدنِ سوژه». شاید روانکاوی، بیش از آنکه در برابر ماشین بایستد، باید به ما بیاموزد که در جهانی سراسر پاسخگو، چهگونه سکوت کنیم و به آنچه گفته نمیشود، گوش بسپاریم.
منابع:
-
Apollon, W., Bergeron, D., & Cantin, L. (2002). After Lacan: Clinical practice and the subject of the unconscious. SUNY Press.
-
Bender, E. M., & Koller, A. (2020). Climbing towards NLU: On meaning, form, and understanding in the age of data. Proceedings of the 58th Annual Meeting of the Association for Computational Linguistics, 5185–5198.
-
Derrida, J. (1998). Of grammatology (G. C. Spivak, Trans.). Johns Hopkins University Press.
-
Epstein, R. (2007). The empty brain. Aeon Essays.
-
Fink, B. (1997). A clinical introduction to Lacanian psychoanalysis: Theory and technique. Harvard University Press.
Fitzpatrick, K. K., Darcy, A., & Vierhile, M. (2017). Delivering cognitive behavior therapy to young adults with symptoms of depression and anxiety using a
-
fully automated conversational agent (Woebot): A randomized controlled trial. JMIR Mental Health, 4(2), e19.
-
Foucault, M. (1972). The archaeology of knowledge (A. M. Sheridan Smith, Trans.). Pantheon Books.
-
Freud, S. (1900). The interpretation of dreams. Macmillan.
-
Freud, S. (1912). The dynamics of transference. In The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (Vol. 12, pp. 97–108). Hogarth Press.
-
Fuchs, T. (2021). Artificial intelligence and psychotherapy: Challenges and risks. AI & Society, 36(2), 509–517.
-
Han, B.-C. (2017). Psychopolitics: Neoliberalism and new technologies of power. Verso Books.
-
Haraway, D. J. (1991). Simians, cyborgs, and women: The reinvention of nature. Routledge.
-
Lacan, J. (2006). Écrits: The first complete edition in English (B. Fink, Trans.). W. W. Norton & Company.
-
Lemma, A. (2016). Introduction to the practice of psychoanalytic psychotherapy (2nd ed.). Wiley-Blackwell.
-
Magee, L., Arora, V., & Munn, L. (2022). Structured like a language model: Analysing AI as an automated subject. Big Data & Society, 9(2), 1–14.
-
Marcus, G., & Davis, E. (2019). Rebooting AI: Building artificial intelligence we can trust. Pantheon Books.
-
McGowan, T. (2011). The real gaze: Film theory after Lacan. SUNY Press.
-
Millar, I. (2021). The psychoanalysis of artificial intelligence. Palgrave Macmillan.
-
Possati, L. M. (2020). Algorithmic unconscious: Why psychoanalysis helps in understanding AI. Humanities and Social Sciences Communications, 7, 1–8.
-
Reiser, S. J. (2009). Technological medicine: The changing world of doctors and patients. Cambridge University Press.
-
Rose, N. (1998). Inventing our selves: Psychology, power, and personhood. Cambridge University Press.
-
Turkle, S. (2011). Alone together: Why we expect more from technology and less from each other. Basic Books.
-
Weizenbaum, J. (1966). ELIZA—a computer program for the study of natural language communication between man and machine. Communications of the ACM, 9(1), 36–45.
-
Žižek, S. (1992). Enjoy your symptom!: Jacques Lacan in Hollywood and out. Routledge.
-
Zuboff, S. (2019). The age of surveillance capitalism: The fight for a human future at the new frontier of power. PublicAffairs.
[1] Natural Language Processing
[2] Transference

معرفی کتاب مادر خوب مادر بد
مسیر فرزند پروری برای والدین لذت بخش،رشد دهنده و پر چالش است. البته خوشبختانه والدینی که به آموزش و آگاهی در این مسیر میپردازند نتایج بهتری دریافت میکنند. به طور معمول مادر فردی است که از روز نخست مراقبت از نوزاد را به عهده میگیرد و از آن جهت که مادر زنده ماندن نوزاد را تضمین میکند،رابطهای عمیق و تنگاتنگ بین مادر و فرزند شکل میگیرد. این رابطه است که باعث میشود نوزاد انسان در نهایت تبدیل به یک انسان سالم،مستقل و اجتماعی شود.
این کتاب درباره ی احساساتی که وجود دارند و مادران آن را تجربه میکنند اما از آن اطلاعی ندارند و یا به دنبال آن،احساس بد بودن و عذاب وجدان دارند،اطلاعات اولیهای به شما میدهد.مطالعات روانشناسی نشان دادند که آگاه شدن به احساسات ،امکان مدیریت و کنترل آنها را بسیار بیشتر میکند. اما از آن جهت که تصویری کلیشهای از مادر وجود دارد که او را فقط عاشق ترسیم میکند موجب میشود که تنها احساسی که مادران بتوانند آزادانه تجربه کرده و راجع به آن صحبت کنند عشق به فرزند باشد.
چنین تفاوت فاحشی بین تصویر غالب فرهنگ و تجربه روزمره مادران ،باعث میشود که بحث آزادانه در مورد احساسات مادران شکل نگیرد و نقش خلاقانه این عواطف پنهان باقی بماند.این کتاب به بحث در مورد احساسات متفاوت مادر میپردازد و زمینههای بروز آن را بررسی میکند.
مادر اسطوره ای
مادری خوب است که کامل و بینقص باشد.چنین فرهنگی در جامعه ما را به سمت مادر کامل بودن سوق میدهد و به میزانی که مادری از این تعریف فاصله بگیرد احساس عمیق بودن و عذاب وجدان را تجربه میکند.سهم مادران در تجربه چنین احساساتی، تلاش آنها برای حفظ و نگهداری عنوان مادر کامل است.حال آن که مادر کامل و بینقص در دنیای بشری امکان پذیر نیست ؛همانطور که کودک بینقص و کامل وجود خارجی ندارد.
محصول وابستگی به چنین تصویری مادر کامل نیست ؛بلکه مادری مضطرب،ناآرام ،خشمگین و سرشار از احساس گناه است که به طور ناخواسته و ناآگاهانه این احساسات منفی را وارد رابطه با فرزند میکند.
وجود احساسات به خودی خود مشکل ساز نیست. آنچه مشکل ایجاد میکند مدیریت عواطف است،به خصوص به این علت که خشم نسبت به فرزند موجب اضطراب در مادر میشود. اگر مدیریت به طور صحیح صورت گیرد همین احساسات متضاد میتوانند منشا خلاقیت در رابطه مادر و فرزند باشند. درد ناشی از وجود خشم میتواند مادر را وادار به تلاش در جهت شناخت فرزند نماید؛که مهم ترین جلوه مادر بودن است.
سالها پیش یک روانشناس نابغه برای توصیف روابط انسانی،رفتار جوجه تیغیها را مثال زد: در فصل زمستان جوجه تیغیها برای گرم شدن به هم میچسبند ،اما این کار باعث میشود تیغ هر یک در بدن دیگری فرو رود. از سوی دیگر جوجه تیغیهایی که از دیگران فاصله میگیرند زخمی نمیشوند اما ممکن است از سرما بمیرند. به این ترتیب برای هر یک از آنها مدتی طول میکشد تا بتوانند فاصلهای را پیدا کنند که در آن کمترین زخم و بیشترین گرما وجود داشته باشد. نکته اینجاست که حتی در روابط جوجه تیغیها گرمای بدون زخم امکان ندارد، چه رسد به انسان! حال اگر به بحث رابطه مادر و فرزند برگردیم میبینیم که این رابطه یکی از گرمترین روابط بشری است پس میتوانیم مطمئن باشیم که در آن هر دو طرف زخمی میشوند و همین زخمهاست که باعث بروز خشم و نفرت میگردند.
مادر بودن تجربهای مملو از رضایت و در عین حال سرشار از سرخوردگی است. این سرخوردگی موجب خشم و نفرت میشود اما باعث رشد رابطه مادر و فرزند هم میگردد.
مادر؛احساسات و امیال
تمام مادران نسبت به فرزندانشان احساسات پرخاشگرانه دارند. اما بسیاری از آنها در اکثر مواقع دست به اقدام خشونت آمیز نمیزنند. نکته مهم این است که احساس تا زمانی که به یک اقدام عملی ختم نشده باشد،بشری و طبیعی محسوب میشود. بحث خوب و بد،درست و نادرست ا اخلاقی و غیر اخلاقی فقط در مورد اعمال انسان مصداق پیدا میکند نه در مورد امیال و احساسات او.
با این همه،بسیاری از مادران تنها به دلیل وجود این احساسات در خود عذاب وجدان دارند. مثلاً وقتی حس میکنم که میخواهند بچه را به قصد کشتن کتک بزنند طوری اضطراب و احساس گناه پیدا میکنند که انگار واقعاً فرزند خود را آنقدر کتک زدند که مرده است! گاهی عذاب وجدان به حدی شدت میگیرد که منجر به بروز افسردگی یا وسواسهای فکری و عملی در این مادران میشود. این در حالی است که وجود این احساس نفرت یا پرخاشگری تا وقتی قابل کنترل باشد و تبدیل به عمل نشود،سطح مراقبت مادر از فرزند را بالا میبرد و آسیبی ایجاد نمیکند. پس در واقع اثر مثبت هم دارد.
ممکن است لحظاتی کنترل خود را از دست بدهند و یا حتی اعمال تلافی جویانه کوچکی نیز انجام داده باشند. اما این حد از پرخاش ،طبیعی است. تمام کودکان در لحظاتی تلاش میکنند مادر را به مرز جنون برسانند و تمام مادران در مقاطعی از رابطه خود با فرزند به جنون میرسند. اما در نهایت آنچه خشم مادر را کنترل میکند عشق اوست.
نیاز اصلی بیشتر مادران این است که مادر خوب بودن را در تصویر کودک زندگی کنند اما وقتی هیچ چیز کودک را راضی نمیکند به شدت سرخورده شده و احساس درماندگی گریبان گیرشان میشود.
مادر خوب کسی است که میتواند با پرخاشگری خود نسبت به فرزند و پرخاشگری فرزند نسبت به خود کنار بیاید به طوری که خشم برای کودک به عاطفهای قابل تحمل و امن تبدیل شود. عنصر کلیدی در این جا گنجایش داشتن است. منظور از گنجایش داشتن خشم این است که فرد بتواند حس را به طور کامل تجربه کند؛اما کنترل خود را بر احساسش از دست ندهد؛یعنی با وجود تجربه این حس بتواند قدرت فکر کردن در مورد آن را نیز حفظ کند.
به این ترتیب فرد نیازی ندارد که به دنبال احساسش،بلافاصله به اقدامی عملی دست بزند. به عنوان مثال به جای اینکه به محض عصبانیت فرزند خود را کتک بزند،به عصبانیت خود فکر میکند تا بتواند به سوالات متفاوتی پاسخ دهد. از جمله اینکه چه چیزهایی این حد عصبانی کننده بوده است؟
چرا این اتفاق در این مرحله زمانی افتاده است؟آیا در موقعیتهای مشابه نیز اینقدر عصبانی شده بود؟آیا میتواند برای عصبانی شدنهایش الگویی پیدا کند؟و غیره.
مادر خوب در قدم اول احساس را با اقدام عملی اشتباه نمیگیرد و به خود اجازه حس کردن میدهد. اما در قدم بعد تلاش میکند به جای یک اقدام عملی،به حس مورد نظر فکر کند تا بتواند آن را معنا نماید. در مثال بالا،اگر مادر بعد از عصبانیت شدید کودک را کتک نزند اما پس از تعمق به این نتیجه برسد که «بیخوابی و خستگی تحمل مرا کم میکند»یا« هر وقت از شوهرم دلخورم،تحمل بچهها را ندارم»در نگه داشتن،معنا کردن و کلمه گذاشتن بر روی احساس خشم خود موفقیت داشته است.
به این ترتیب مادر میتواند بدون نفی حس خود (مانند گفتن اینکه «نه! من عصبانی نیستم»که معمولاً منجر به انفجار خشم میشود)و بدون انجام یک اقدام عملی( مانند کتک زدن کودک)از احساس خود مراقبت کند. نکته مهم این است که وقتی رویه مادر در برخورد با احساسات منفیاش به این شکل باشد فرزند به مرور همین رویه را فرا میگیرد. فرزندان چنین مادرانی میتوانند احساسات منفی خود را تحمل کنند و به جای عمل کردن به آن ها،در مورد احساساتشان حرف بزنند.
گذشتن کامل از خواستهها،مادر را بیشتر مستعد خشم میکند. اما باید توجه داشت که رسیدگی به فرزند باید اولین خواسته مادر باشد ولی نباید «تنها»خواسته او باشد.
کودکان ابتدا از مواجه شدن با اینکه مادر خواستههای دیگری داشته باشد خشمگین میشوند. اما این یکی از مواردی است که مادر باید خشم کودک را درک و تحمل نماید بدون اینکه تسلیم او شود یا تلافی نماید. با وجود ناخوشایند بودن مقطعی،این مسیر در نهایت به نفع فرزنده خواهد بود. از این طریق کودک میآموزد که او هم انسان مستقلی است که میتواند و باید خواستههای متفاوت از مادر داشته باشد.
حل شدن مادر و کودک در یکدیگر سلامت روان هر دوی آنها را به شدت به خطر میاندازد. اما باید تاکید شود که ایجاد توازن مهمترین وظیفه مادر در این مورد است. واضح است که خواستههای مادر نباید به قیمت محروم ماندن فرزند از مراقبت و توجه کافی تمام شود. اگر نیازهای عاطفی کودک نادیده گرفته شوند،آسیب روانی جدی اتفاق میافتد. حس و حق وجود داشتن در کودکانی که نادیده گرفته میشوند به شدت صدمه میبیند. مادر از طریق دادن پاسخ مناسب مانند آینهای عمل میکند که در آن کودک میتواند خود را در چشمان مادر ببیند. انگار میتواند بگوید «من دیده میشوم پس هستم». مادرانی که کودک را نادیده میگیرند ،به او ابزارهای روانی لازم برای کنترل و کاهش احساساتش را نمیدهند.
گاه آنچه باعث غفلت مادر میشود،فشار احساسات منفی خودش است. به عبارت دیگر،در چنین شرایطی غفلت تبدیل به یکی از جلوههای خشم میشود. خشمی که مادر از آن آگاهی ندارد میتواند تبدیل به نادیده گرفتن یا کوتاهی در مراقبت از کودک شود.
مثال کودکی که به دلیل بیتوجهی مادر از روی تاب به زمین میافتد نمونه واضحی از چنین شرایطی است. آگاه بودن مادر از احساس خشم خود اثر مثبت و سازنده دارد. این آگاهی از تبدیل شدن خشم به غفلت و نادیده گرفتن کودک جلوگیری مینماید.
خشم در روابط نزدیک حتماً پیش میآید اما در نهایت به دلیل اینکه دوست داشتن در این روابط بیشتر است،افراد سعی میکنند از طریق حرف زدن یا کارهای محبت آمیز خشم خود را جبران کنند. عذرخواهی صادقانه،توضیح علتها یا انجام یک کار محبت آمیز بعد از بروز خشم نمونههایی از اقدامات جبرانی هستند.
به این ترتیب کودک مهارتهای جبرانی پیدا میکند بدون اینکه احساسات او یا مادر مسدود شده باشند. علاوه بر این همانطور که پیشتر نیز گفته شد همه کودکان در مواقعی تلاش میکنند که مادر را تا سرحد جنون عصبانی کنند و بسیاری اوقات مادران در چنین موقعیتهایی به راستی تا سرحد جنون عصبانی میشوند. مهم است که وجود این احساس انکار نشود. کودک حالت احساسی مادر را دقیقاً میفهمد.
اگر مادر در مورد احساسات خود صادق نباشد و آن را انکار کند-مثلاً اگر بگوید:« نه! من عصبانی نیستم»-کودک به واقعیت احساسات خودش نیز شک خواهد کرد. این مسئله اثرات ناخوشایندی بر سیستم روان کودک در حال رشد خواهد داشت. در عوض بیان اینکه «بله! الان عصبانی هستم. بعداً صحبت میکنیم»با تایید واقعیت موجود،فاصله لازم را برای تفکر،کنترل و جبران فراهم میآورد.
مادر درونی ونیازهای برآورده نشده مادر
صمیمیت شدید میان مادر و فرزند ،نیازهای کودکانه مادر را نیز به روی کار میآورد. نیازهای برآورده نشده کودکیهای مادر (مانند نیاز به مورد پذیرش واقع شدن،نیاز به مورد تایید قرار گرفتن،نیاز به توجه)با نیازهای مادرانه (مانند نیاز به خوب بودن،نیاز به احساس مفید بودن)مخلوط میشود.
وقتی رابطه با فرزند دچار مشکلی میشود،مادر احساس میکند تمام نیازهایش به طور کامل ناکام ماندهاند که باعث احساس نفرت میشود.
در بسیاری از موارد نیازهای کودک مطابقتی با نیازهای قدیمی و ناکام مانده مادر ندارد. اما گاهی آنچه دست بالا را پیدا میکند نیازهای مادر است نه نیازهای فرزند؛یعنی در مواردی فرزند مسئول برآورده کردن نیازهای مادر میشود که دقیقاً خلاف مسیر طبیعی است.
مادری که از گذشته خود حسرت مورد توجه قرار گرفتن به دل دارد ممکن است کودک خود را مجبور کند که ساعتهای طولانی موسیقی یاد بگیرد به هدف اینکه در جمع بنوازد و تحسین دیگران را جلب کند،در واقع میخواهد از طریق فرزند نیازهای ناکام مانده خود را جبران کند. مسلماً چنین مادری بسیار متفاوت از مادری است که تنها به هدف آموزش فرهنگ،کودک را تشویق به یاد گرفتن موسیقی مینماید. اگر مادر به طریقی فرزند را ابزار رسیدن به نیازهای خودش قرار دهد،حتماً نسبت به کوتاهی یا سرپیچی او نفرتی عمیق را تجربه خواهد کرد.
آنچه در سالهای گذشته بین مادر و مادر او جریان داشته است اثر مستقیمی بر رابطه مادر و فرزند دارد. این اثرگذاری از طریق بخشی از سیستم روان اعمال میشود که مادر درونی نام دارد. مادر درونی در واقع ذهنیتی است که مادر از رابطه با مادر خود در دوران کودکی در خاطره حسیاش ضبط کرده است. در وجه مثبت،نقش مادر درونی این است که در شرایط سخت امید بدهد،آرامش بدهد و کمک نماید. اما گاهی مادر درونی تند و تنبیه کننده میشود.</p><p style=”font-weight: 400;”> وقتی زن صاحب فرزند میشود صدای مادر درونی در احساسات او نسبت به خود و فرزند نقش مهمی ایفا میکند. وقتی این مادر درونی تشویق کننده و مایه دلگرمی باشد احساس اعتماد به نفس و ارزشمندی وجود دارد. اما هرگاه مادر از چهارچوبهایی که به عنوان مادر خوب برای خود ساخته خارج شود،تشویق مادر درونی را از دست میدهد. این مسئله باعث میشود مادر از درون احساس بد بودن داشته باشد و دچار عذاب وجدان شود.
مادرانی که در رابطه با مادر درونی خود احساس امنیت کافی ندارند، نمیتوانند کامل نبودن خود و کودکشان را تحمل کنند. هر نشانهای از نقص و ناکامی در این رابطه، برای آنها اضطراب و بیقراری به همراه دارد.
گاهی مادر تصور میکند که کودک در حال قضاوت و سرزنش اوست. برای مثال، اگر گریه شدید کودک با تلاشهای مادر آرام نشود، مادر ممکن است این وضعیت را بهسادگی به سرزنش تعبیر کند؛ انگار کودک در دل خود فریاد میزند: «تو خوب نیستی! تو خوب نیستی!»
با افزایش سن کودک، این قضاوت و سرزنش شکل کلامی پیدا میکند. در دورههای خشم و سرخوردگی، کودکان ممکن است بگویند: «تو مامان بدی هستی! دیگه دوستت ندارم!»
در چنین شرایطی، اگر صدای سرزنشگر کودک به صدای مادر درونیِ سرزنشگر در ذهن مادر اضافه شود، تحمل و مدیریت این وضعیت برای او دشوارتر میشود.
در چنین شرایطی احتمال بروز حملههای خشم نسبت به فرزند بیشتر میشود؛اما همین احساس خشم به نوعی یک دایره معیوب ایجاد میکند؛زیرا با بروز خشم صدای سرزنشهای مادر درونی بلندتر میشود و مادر با احساس بد بودن عمیقی مواجه میگردد که نمیتواند از آن بگریزد.
اضطراب جدایی در سایه اضطراب مادر
جدا شدن مادر و فرزند معمولاً ترکیبی از ترس و رهایی با خود به همراه دارد. بخش خشمگین مادر او را در فرایند جدا شدن کمک میکند. اما درست به همین دلیل که جدا شدن یک لایه پرخاشگرانه در خود دارد میتواند جدایی را بیش از حد خطرناک کند. مرحله جدا شدن مادر و فرزند برای هر دوی آنها از این نظر سخت است که احساس رها شدگی،دوست داشتنی نبودن و بد بودن ایجاد میکند.
بسیاری از مادران عمیقاً نگران این هستند که کودک تاب جدایی از آنها را نداشته باشد. این نگرانی معمولاً به سرعت به کودک انتقال داده میشود. کودکان چنین مادرانی،بیشتر دچار اضطراب جدایی خواهند شد. از طرف دیگر،وقتی جدایی بیش از حد ترسناک باشد ممکن است مادر تبدیل به برده کودک خود شود.
در واقع این بردگی در این جهت است که هم مادر بتواند همچنان احساس درونی خوب بودن داشته باشد و هم بچه ترس جدا شدن را تجربه نکند؛حتی در چنین شرایطی باز هم نفرت مادر در صحنه وجود دارد. تنها تفاوت این است که چسبیدن به فرزند مانند یک سد عمل میکند و نمیگذارد این نفرت به طور آگاهانه تجربه شود. آگاهی مادر به بخش پرخاشگرانه حس خود باعث میشود اضطرابهای کودک را آرام کند و او را تجهیز میکند تا بتواند برود و در نهایت زندگی خود را بسازد. یکی از عوامل مهم و تاثیرگذار در این فرایند نیز رابطه مادر با مادر خود است.
مادری که در کودکی، جدا شدن از مادر را معادل رهایی و دوست داشتنی نبودن معنا کرده، نمیتواند به فرزند در کسب استقلال کمک کند. تا زمانی که مادر این مسیر رشد را طی نکند نمیتواند از کودک جدا شود و رشد طبیعی کودک دچار اختلال خواهد شد.
برخی مادران در ظاهر از فرزند خود جدا میشوند اما در همان زمان از نظر روانی مشغول کنترل بیش از حد موقعیت هستند. به عنوان مثال در روز چندین و چند بار به مدرسه یا مهد کودک تماس میگیرند،به کودک اجازه کسب مهارتهای ارتباطی با هم سن و سالهایش را نمیدهند و اصولاً بیش از حد لزوم میخواهند تمامی مسائل فرزندشان را حل و کنترل کنند. در لایههای عمیقتر روانی،برای این نوع مادران سخت است که فرزند را انسانی مجزا و مستقل از خود ببینند. قرار نیست کودک از امنیت رابطه با مادر محروم شود یا ناگهان به دنیای بیرون پرت گردد.
مادر میتواند فرایند جدایی را با پیوستگی و به مرور مدیریت کند تا اضطراب کمتری برای هر دو طرف داشته باشد. مهم این است که مادر نسبت به مشکلات جدایی در خودآگاهی داشته باشد. تنها در این صورت است که کنترل و مدیریت این مسائل برای او امکانپذیر میشود.
منابع حمایتی مادران
باید توجه داشت که در رابطه مادر و فرزند،منابع حمایتی اعم از اطرافیان نزدیک از جمله پدر یا گروههای درمانی و آموزشی که شرکت در آنها اغلب باعث تغییرات مهم روانی در اعضا میشود.
رابطه مادر با پدر در احساسات او نسبت به فرزند نقش مهمی دارد. اگر همسر باور داشته باشد که مادری کردن،کار مشکلی از تو سرخوردگی و خشم مادر را معقول بداند،مادر آسانتر میتواند احساسات منفی خود را تحمل کند. اما اگر همسر باور داشته باشد که بزرگ کردن فرزند کاری آسان و لذت بخش است،همین مسئله باعث میشود مادر با احساسات منفی خود به سختی کنار بیاید.
مادر و فرزند به دلیل رابطه نزدیک و پیچیدهای که با هم دارند،احساسات شدیدی را نسبت به هم تجربه میکنند. در رابطه هر مادر و فرزندی لحظاتی وجود دارند که آنها با هم درگیر میشوند. در چنین موقعیتهایی پدر میتواند با ایجاد فاصله بین مادر و کودک،برای هر دوی آنها آرامش ایجاد کرده و مادر را در مدیریت اوضاع کمک کند. پدر میتواند از ایجاد وابستگی بیش از حد جلوگیری کرده و با حضور فعال خود،احساسات مادر را درک و هضم نموده تا انفجارهای خشم مادر کاهش پیدا کند.
همچنین در برخی کشورهای جهان مادران گروههای خاصی دارند که در آن به بحث و تبادل نظر در مورد احساسات خود نسبت به فرزندان و مشکلات فرزندپروری میپردازند. شنیدن مسائل مادران دیگر باعث میشود هر یک از اعضا احساس کند دیگران هم با مسائل مشابهی دست به گریباناند. همین موضوع احساس اضطراب مادران را کاهش میدهد. در واقع اعضا با افرادی در تماسند که توانستند برای برخی از مسائل خود با فرزندانشان راه حلهایی بیابند. مشاهده غلبه دیگران بر مشکلات خود و افراد امیدواری میدهد.
قدرتمند کردن مادران اثر مستقیمی بر فرزند پروری آنها دارد. مادر آگاه،اصول بهداشت روانی را مراعات میکند و میتواند انسان سالمتری به جامعه تحویل دهد.
سخن سردبیر
با توجه به پیچیدگی روان انسان و اهمیت نقش حیاتی ناهشیار در انتقال الگوهای رفتاری، پیشنهاد می شود زنان پیش از ورود به نقش مادری، درمان فردی را در اولویت قرار دهند. این فرآیند به آن ها کمک می کند تا با واکاوی رابطه خود با مادرشان، آگاهانه تر با مادر درونی روبهرو شوند. تنها با این خودآگاهی است که می توان چرخه های ناسالم را شکست و رابطه ای سالم تر با نسل بعد پایه ریزی کرد.
اگه به موضوعات مطرحشده در این مقاله علاقهمند شدید، میتونید کتاب «مادر خوب و مادر بد» رو از اپلیکیشن طاقچه با کد تخفیف tajrobej1 تهیه کنید و بیشتر دربارهاش بخونید.

معرفی کتاب مغاک جنون
کتاب مغاک جنون حاصل پنجاه سال تجربهی دکتر جرج اتوود در درمان روانپریشی است. او در این اثر تلاش میکند اختلالات شدید روانی را به زبانی قابل فهم و از زاویهای انسانی روایت کند. اتوود خواننده را دعوت میکند تا فراتر از برچسبهای تشخیصی، به بیماران روانپریش نگاه کند و در دل ذهنهای شکسته و تجربیات ویرانشان، تکههایی از وجود خودش را بازشناسد.
از نگاه جرج اتوود، هرچند آشفتگیهای روانی در ظاهر مبهم و غیرقابل درک جلوه میکنند، اما در دل زمینههای انسانی شکل گرفتهاند. او باور دارد که با مطالعه و فهم جنون، در واقع بخشی از مسیر شناخت خویش را طی میکنیم.
سفری به طبیعت جنون
جنون، تجربهی سقوط در نیستی و محو شدن در نابودی است. این سقوط، خطری همیشگی در زندگی ما به شمار میآید؛ نه به خاطر رویدادهای تلخ، بلکه به دلیل فقدان رویدادهای خوب و معنابخش. برای فاصله گرفتن از لبهی این مغاک، به روابطی نیاز داریم که وجود ما را ببینند، تأیید کنند و به رسمیت بشناسند.
فردی که در ژرفای جنون گرفتار شده، برای رهایی از این وضعیت به کسی احتیاج دارد که وحشت او را بفهمد و پاسخی انسانی و صادقانه به آن بدهد. کسی که بتواند در دنیای ویرانشدهی او، نقطهی اتکایی پایدار باشد و استحکام را به زندگیاش بازگرداند. در این میان، درمانگر با ایستادن در مقام یک مرکزِ استوار و انسانی، و با ایجاد رابطهای اصیل و پر از اشتیاق برای شناخت عمق تجربهی بیمار، میتواند او را از لبهی پرتگاه دور کند.
حضور هیجانی درمانگر و در دسترس بودن او در سطح احساسی، نقشی کلیدی در تجربهی درمان و روند بهبود بیمار ایفا میکند. این همراهی عاطفی، بستری فراهم میآورد که در آن مراجع بتواند دوباره احساس زنده بودن، دیده شدن و معنا یافتن را تجربه کند.
رویا، ظرفیتی برای انسان شدن
رویا و تعبیر آن، بازتابی از ظرفیت نمادسازی خلاق ذهن است و نقشی کلیدی در درک زبان ناهشیار ایفا میکند. به باور فروید، رویا جلوهگاه آرزوهای سرکوبشدهی ماست. راه رسیدن به ناهشیار از مسیر رویا، توجه به تداعیهای آزاد بیمار است؛ یعنی هر آنچه پیش و پس از روایت رویا بیان میشود.
اما جرج اتوود بر این باور است که برای فهم معنای رویا، صرفاً نباید به تداعیهای بیمار اکتفا کرد. چرا که گاهی این تداعیها گمراهکنندهاند و بیشتر بازتاب قضاوتهای سختگیرانهی فرد دربارهی خودش میشوند. او معتقد است درک رویا وابسته به شناخت بستری است که رویا در آن شکل گرفته؛ یعنی تلاش برای فهم معنای استعاری رویا در دل تاریخچهی هیجانی بیمار و زخمهای پنهانی که در روان او باقی مانده است.
فروید میگفت رویا تلاشی برای تحقق یک میل سرکوبشده است. اما اتوود این دیدگاه را گسترش میدهد و مینویسد: رویا بازتاب نیازی برای مصالحه با مشکلات unresolved زندگی است. چرا که در بسیاری موارد، مشکل صرفاً ارضا نشدن یک میل نیست، بلکه مسئله در تنشهای حلنشده و احساسات و افکاری است که هرگز به زبان نیامدهاند. از نگاه او، رویا فقط بیانگر آرزو نیست؛ بلکه تلاشی است برای کنار آمدن با آنچه ذهن از پس حل و کلام برنیامده است.
تروما و گسست روانی
هر تجربهی تروماتیک، واقعیتی را در هم میشکند که فرد به آن باور داشته است. در چنین موقعیتی، رخدادی فراتر از تحمل فرد به وقوع میپیوندد؛ رخدادی که نه میتوان آن را به زبان آورد و نه بهسادگی از آن آگاه شد. در نتیجه، فرد به کسی تبدیل میشود که انگار آن اتفاق را تجربه نکرده، اما همچنان از آن تأثیر میگیرد.
به این وضعیت، گسست روانی میگویند؛ پدیدهای که در بستری از تجربه شکل میگیرد، جایی که احساسات کودک درک و تأیید نشدهاند. درمانگران این حوزه باید بدانند که صرفِ مواجه کردن بیمار با حقیقت، برای فروپاشیدن نظامهای انکاری او کافی نیست. در ابتدا باید فضایی برای ظهور حقیقت فراهم شود. بیمار باید بتواند کسی را بیابد که با او همدلانه گوش کند، بیآنکه بخواهد سریعاً دردش را تسکین دهد یا او را وادار به پذیرش واقعیت کند؛ بلکه در گام نخست، با تمام شدت تجربهاش همراه شود و آن را درک کند.
درمان تروما به معنای عبور کامل از یک تجربهی دردناک نیست. چنین انتظاری غیرواقعبینانه است. وقتی از درمان تروما سخن میگوییم، در واقع منظور رهایی از اسارتِ آن و دستیافتن به انسجام درونی، در کنار احساسی از غمِ ماندگار است. روانکاو در این مسیر، نقشی حیاتی ایفا میکند؛ او فضایی میسازد که در آن، بیمار بتواند رخدادهای تحملناپذیر را در وجود خود جای دهد و از این طریق، به یکپارچگی و انسجام برسد.
افسردگی به عنوان پاسخی به سرسپردگی مداوم
فروید معتقد بود آسیب به خود، در اصل خشمی است که فرد به جای دیگری، متوجه خود میکند. اما جرج اتوود بر این باور است که ریشهی خودکشی و آسیب به خود، ناامیدی است؛ نه خشم. زمانی که شرایط زندگی آنقدر طاقتفرسا میشود که دیگر هیچ روزنهای از امید باقی نمیماند، فرد به خودکشی روی میآورد. در کسانی که از کودکی برای جلب رضایت والدین زیستهاند و هرگز اختیار و ارادهی شخصی نداشتهاند، آسیب به خود میتواند معنای نمادینِ نه گفتن به این فرمانبری همیشگی باشد.
درمانگر زمانی میتواند در این مسیر به بیمار کمک کند که از برچسبهای تشخیصی و نگاه شیءانگارانه فاصله بگیرد و با نگاهی انسانی، معنای پنهان این رفتار را جستوجو کند. هر اقدام به خودکشی یا آسیب به خود، به زبان نمادین حقیقتی را بیان میکند که سالها انکار شده و کسی جرئت مواجهه با آن را نداشته است. پس گام نخست در درمان، تصدیق همین حقیقت وجودی است؛ حقیقتی که بیمار در سکوت و ناامیدی با خود حمل کرده است.
تحقق ظرفیت های بالقوه به شکل اشباح
جرج اتوود معتقد است شیدایی نتیجهی تقسیم خویشتن در دوران کودکی است. بخشی از فرد که به دنبال رابطهای امن با دیگران است و میخواهد همیشه والدین را از خود راضی نگه دارد، بر بخش دیگر که سرکش و مستقل است مسلط میشود. در ابتدا همهچیز خوب به نظر میرسد و فرد با سرکوب بخشی از وجودش به زندگی ادامه میدهد. اما زمانی فرا میرسد که احساس میکند چیزی درست نیست؛ او نمیتواند برای خود زندگی کند و خواستهای برای خودش داشته باشد. این آگاهی، درد و رنج به همراه دارد.
به گفتهی نویسنده، در اینجا ظرفیتهای بالقوهی فرد که هرگز در واقعیت مجال ظهور نیافتهاند، به شکل اشباح به سراغش میآیند. شیدایی، تجربهی ورود ناگهانی این اشباح و مواجهه با شکافی در روح است. در نگاه اتوود، این اشباح موجودیتی روانشناختی دارند و مفهومی فراطبیعی نیستند.
دکتر جرج اتوود، هنر و خلاقیت را یکی از راههای ایجاد تعادل میان منِ واقعی و منی میداند که فرد میتوانست به آن تبدیل شود. او با اشاره به زندگی هنرمندان و فیلسوفانی چون ونسان ونگوگ، مارتین رامیرز و ژاک دریدا، میگوید فرد خلاق با آثارش تلاش میکند گسستهای درونیاش را التیام بخشد. این آثار همچون سپری در برابر نابودی روانی عمل میکنند.
راه دیگر، تجربهی درمان است. فضایی امن که در آن فرد بتواند با تکههای ازهمگسیختهی وجودش روبهرو شود. برای زخمها و کودکیِ مختل شدهاش گریه کند و بار زندگی دیگران را زمین بگذارد. اینگونه است که در نهایت میتواند سرنوشت ویژهی خود را دنبال کند.
جمعبندی
در پایان میتوان گفت در مسیر زندگی افرادی که از آشفتگیهای شدید روانی رنج میبرند، بخشهایی از مسیر زندگی خودمان را نیز میبینیم. این احتمال وجود دارد که تجربهی یک رویداد وحشتناک، مرزهای سفت و سختی را که میان خود و افراد مبتلا به جنون کشیدهایم، در هم بشکند. پذیرش این نکته که مغاک درون هرکدام از ما، به عنوان یک احتمال انسانی وجود دارد، میتواند کمککننده باشد.
امیدوارکننده است که بدانیم یکی از راههای حفظ سلامت روان، برقراری ارتباط با دیگرانی است که ما را میفهمند و وجودمان را تأیید میکنند. برای محافظت از خود و دور ماندن از درهی جنون، میتوانیم ظرفیت ایگو را گسترش دهیم؛ ظرفیتی که در دل رابطهی درمانی و همراه با یک درمانگر همدل شکل میگیرد.
گاهی، روند ویرانگر زندگی کسانی که روانپریش خوانده میشوند، با حضور درمانگری دگرگون میشود. درمانگری که نه تنها مشتاق شنیدن روایت زندگی بیمار است، بلکه کنجکاو شناخت آن چیزی است که پشت آشفتگیها پنهان شده و با نگاهی انسانی، شنیدن را انتخاب میکند؛ نه صرفاً تشخیص دادن.
سخن سردبیر
در میان سطرهای مغاک جنون و روایتهایی که دکتر جرج اتوود از دل تجربههای انسانی بیان میکند، بیش از آنکه با بیماران روانپریش روبهرو باشیم، با بخشهایی از وجود خودمان مواجه میشویم. جنون، تجربهای دور و صرفاً متعلق به دیگری نیست؛ بلکه احتمالی انسانی است که در ژرفای هر یک از ما ریشه دارد.
ای کاش بهجای ترس و فاصله، بتوانیم با نگاهی انسانی و همدلانه به آنچه روان را در هم میشکند نزدیک شویم. چرا که در نهایت، رهایی از مغاک تنها در پیوند و ارتباط با دیگری ممکن است.
اگر علاقهمند به مطالعهی این کتاب هستید، میتوانید با استفاده از کد تخفیف Tajrobeh از اپلیکیشن طاقچه آن را تهیه کنید.
تجربه ای متفاوت
چرا مرکز تجربه زندگی؟
چرا پیشنهاد میکنی مرکز تجربه زندگی را برای خدمات سلامت روان انتخاب کنید
آشنایی با
فرهنگ ایرانیان و ادبیات جامعه ایرانی
زبان، فرهنگ و ادبیات مشترک در فرآیند رواندرمانی
اهمیت زیادی دارد ما درمانگرانی با فرهنگ و زبان
مشترک به شما اختصاص خواهیم داد
انتخاب درمانگر مناسب شما با کمک
متخصصین ارجاع
انتخاب درمانگر مناسب امر مهم و حساسی است ما با بهره گیری از متخصصین خود
در امر ارجاع کمک میکنیم این امر مهم هرچه بهتر انجام شود
استفاده از پلتفرمهای
امن برای برگزاری جلسات آنلاین
با توجه به حساسیت خدماتی که ارائه میکنیم، حریم خصوصی شما را در الویت قرار میدهیم
تجربه موفق
مشاوره با ایرانیان سراسر جهان
سالهاست که در کنار ایرانیان در سراسر دنیاییم تا خدماتی با کیفیت به شما ارائه کنیم هر کجا که باشید
امکان پرداخت با تمامی ارزهای رایج سراسر دنیا
با هر ارزی از هرکجای جهان امکان پرداخت مناسب شما را فراهم میکنم
همین حالا شروع کنید