![](https://elc.care/wp-content/uploads/2023/10/outline.png)
خدمات ما
مشاوره با متخخصین در زمینه های مختلف
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/07/Untitled-1-Recovered-1.jpg)
زندگینامهی نانسی مک ویلیامز
شرح وقایع زندگی
مک ویلیامز، سال ۱۹۴۵ در ایالت پنسیلوانیا متولد شد و تا زمان پیدا کردن علاقهاش در رشتهی روانشناسی، مسیرهای دیگری مثل تحصیل در رشتهی علوم سیاسی را طی کرد اما در نهایت در مقطع کارشناسی ارشد، دنیای روانشناسی را در آغوش گرفت و توانست مدارک ارشد و دکترای این رشته را اخذ کرده و فعالیت رسمی خود را در سال ۱۹۷۸ در ایالت نیوجرسی آغاز کند.
خلق نگاهی نو به تشخیص گذاری: نگارش کتاب PDM
پیش از نگارش کتاب PDM[1]، تنها کتابچه راهنمای تشخیصی مورد استفادهی رواندرمانگران در سراسر دنیاDSM[2] بود. DSM که نام اختصاری راهنمای تشخیصی آماری اختلالات روانشناختی است، به اختلالات شخصیتی افراد نگاه فردمحورانه ندارد و بدون در نظر گرفتن بافت و زمینهی زندگی هر شخص سعی در برچسب گذاری و طبقهبندی افراد در گروههای بیماریها و مشکلات مربوط به سلامت روان دارد. PDM با برطرف کردن این نقصها از کتاب DSM فاصله گرفته و با مشخصکردن خط مشی روانکاوانهی خود دیدگاهی نو، به فضای ذهنی ارزیابان سلامت در سراسر جهان هدیه میدهد. امروزه این کتاب میتواند جایگزینی ارزشمند برای قراردادها و برچسبهای تشخیصی کتاب DSM باشد.
شرح مختصری بر افتخارات
خانم دکتر نانسی مک ویلیامز در دانشکدهی روانشناسی کاربردی راتجرز، دانشگاه ایالتی نیوجرسی تدریس میکند و در فلمینتون نیوجرسی یک درمانگاه خصوصی دارد. رئیس سابق بخش روانکاوی انجمن روانشناسی آمریکا بوده و عضو هیئت تحریریهی روانشناسی روانکاوی است. علاوه بر اینکه کتابهای دکتر مک ویلیامز به 20 زبان زندهی دنیا ترجمه شده، او به طور گسترده در سطح ملی و بین المللی سخنرانیهای متعددی دارد و مصاحبههای بسیاری از ایشان در بستر یوتیوب، قابل مشاهده است. که اغلب سخنان او در این گفتگوها درمورد کتاب ارزیابی تشخیصی روانپویایی است. دریافت جوایز متعدد از انجمن روانشناسی آمریکا، عضویت افتخاری در انجمن روانکاوی آمریکا و تدریس رواندرمانی و روانکاوی در دانشگاههای کالیفرنیا و سان فرانسیسکو از دیگر افتخارات ایشان میباشد.
مشاهدهی سخنرانی دکتر مکویلیامز پیرامون روانکاوی و تشخیص روانکاوانه
نگاهی بر معروف ترین آثار
این بانوی روانکاو با تکیه بر تجربیات خود و همچنین آموختههای نظری، آثار برجستهی متعددی به جای گذاشته که در ادامه نگاه مختصری به تعدادی از آنها خواهیم داشت.
- تشخیص مبتنی بر رویکرد روانکاوی (درک ساختار شخصیت در فرآیند بالینی ویرایش دوم): این کتاب، راهنمای بالینی مناسبی است که بسیاری از نیازهای اساسی در زمینهی تشخیص را پوشش میدهد. کتاب در دو بخش اصلی تدوین شده است. در بخش نخست مفاهیم اولیه و بخش دوم انواع ساختار منش با ذکر نمونههای بالینی و نحوه تشخیص آنها از یکدیگر بیان میشود. تشخیص مبتنی بر رویکرد روانکاوی کتابی بسیار خواندنی و دارای نمونههای بالینی گویا است که انواع شخصیتها و راههای خاصی برای درک ساختار شخصیت بیمار و دستورالعمل تشخیصی ساده و انعطافپذیر برای آن معرفی میکند. از نگاه درمانگران تحلیلی این کتاب یکی از مهمترین چارچوبهای نظری است که در تشخیص و ارزیابی بیماران مورد استفاده میگیرد.[2]
- نظارت روانکاوانه: این کتاب با ارائهی نمونههای بالینی ساده به نظارت فردی و گروهی میپردازد. مک ویلیامز مربیان و کارآموزان را راهنمایی میکند تا به کمک این کتاب، به تحول و یادگیری حرفهای دست پیدا کنند.
- راهنمای تشخیصی روانپویایی (PDM-2) (ویرایش دوم).
دربارهی کتاب ارزیابی اختلالات شخصیت براساس راهنمای تشخیصی روانپویشی(PDM)
طبق دیدگاه بنیادین مک ویلیامز و دیگر مؤلفانِ PDM «تا زمانی که پسزمینهی شخصیتی بیمار را درک نکرده باشیم، نمیتوانیم شناخت درستی از سندرومهای علامتی او بهدست آوریم.» در چندین دههی اخیر، بسیاری از پزشکان، به ویژه درمانگران روانپویشی و انسانگرا، در برابر تشخیص و طبقهبندی مقاومت میکنند، این درحالی است که همچنان سیستمهای طبقهبندی تشخیصی در روانپزشکی بهطور گسترده در سراسر جهان استفاده میشود. کتابچههای راهنمای در دسترس، یعنی راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روان شناختی (DSM) و طبقهبندی آماری بینالمللی بیماریها و مشکلات مربوط به سلامت (ICD[3]) فاصلهای بسیار زیادی با دیدگاه روانکاوی دارند.
در عصر حاضر، روانکاوان مجبور هستند بین «پذیرش» برچسبهای تشخیصی DSM، «انکار» آنها، یا توسعهی جایگزینهایی که با فرمولهای تشخیصی استنباطی، زمینهای، زیستی-روانی-اجتماعی و با مشخصههای رویکردهای روانکاوانه و انسانگرایانه سازگارتر باشد، یکی را انتخاب کنند. PDM منعکسکنندهی تلاشی برای بیان یک تشخیص مبتنی بر روانپویشی است که شکاف بین پیچیدگی بالینی و نیاز به اعتبار تجربی و روششناختی را پر میکند. با توجه به مشکلاتی که بسیاری از پزشکان با تشخیص قطعی اختلالات روانشناختی دارند، PDM چارچوب جایگزینی را ارائه کرد که تلاش میکند محدودهی کامل عملکرد فرد، عمق و همچنین سطح الگوهای عاطفی- شناختی – اجتماعی را مشخص کند. PDM به صراحت خود را بهعنوان «طبقهشناسی افراد» به جای «ردهبندی بیماریها»، همچنین به عنوان تلاشی برای توصیف «آنچه هست بهجای آنچه که دارد» توصیف میکند.
بخش های عمدهی کتاب PDM
راهنمای تشخیصی روانپویشی، علاوه بر آنکه مکمل ارزشمندی برای راهنماهای تشخیصی دیگر مثل DSM-5 است، ابزاری قدرتمند برای درک سازمان شخصیتی بیمار و مفهومسازی موردی نیز بهحساب میآید. درحالی که DSM همواره برای تشخیص – نه صورتبندی موردی- مناسب تر بوده، آن هم تشخیصهای روانپزشکی که ربط چندانی به فرایند رواندرمانی ندارند. چون رواندرمانی با ویژگیهای روانی و ویژگیهای منش فرد سروکار دارد، نه صرفاً با یک برچسب تشخیصی.
راهنمای PDM از چهار بخش عمده تشکیل شده است:
- طبقهبندی اختلالات سلامت روان بزرگسالان
- طبقهبندی اختلالات سلامت روان کودکان و نوجوانان
- اختلالات دوران نوزادی و ابتدای کودکی
- نوشتارها و مقالههایی در باب بنیادهای مفهومی و پژوهشی نظام طبقهبندی مبتنی بر نظریهی روانپویشی. [4]
دربارهی کتاب سوپرویژن (نظارت) روانکاوانه
عمل بالینی واقعاً چگونه است؟ نانسی مک ویلیامز در کتاب سوپرویژن روانکاوانه[4] در صدد پاسخدادن به این سؤال است. تا همین اواخر سوپرویژن بالینی از طریق آزمون و خطا، درونی سازی با سوپروایزر، همچنین بازخوردی که درمانجویان از بهبودی خود می دادند، آموخته میشد.
مک ویلیامز در مقدمهی این کتاب سوپرویژن و مشاوره را بهعنوان راههای اصلی انتقال دانش روانکاوانه میداند. او معتقد است نظارت بالینی به دانشجویان روانشناسی کمک میکند تا دانش نظری که در دانشگاه آموختهاند را با میراث تجربی بالینگران ادغام کنند و به کار گیرند.
در سالهای اخیر انجمن روانشناسی آمریکا با هدف آمادهسازی درمانگران برای نقش های نظارتی، دورههای مجزای سوپرویژن بالینی را به برنامهی درسی تحصیلات تکمیلی اضافه کرده، تا دانشجویان بتوانند با کمترین آزمون و خطا در مسیر تراپیستشدن قدم بردارند.
عمومیت کتاب سوپرویژن روانکاوانه برای سایر رویکردها (کتابی قابل اجرا برای تمامی رویکردهای درمانی)
سوپرویژن روانکاوانه، روشی آموزشی است که درآن یک روانکاو ارشد آگاه و با تجربه با روانکاو جوان و کم تجربه رابطهای درمانی-آموزشی برقرار میکند. این رابطه برای تقویت عملکرد درمانگر کم تجربه ایجاد شده که شامل نظارت و کنترل کیفیت عملکرد اوست. با وجود اینکه عنوان این کتاب بر روانکاوانه بودنِ سوپرویژن اشاره دارد، اما نویسنده در مقدمهی کتاب امیدوار است به جز تحلیلگران، سوپروایزرهای سایر رویکردها نیز این کتاب را مطالعه کرده و آن را برای کار خود قابل اجرا بدانند. در نگاه مک ویلیامز کیفیت هر نظارت مستقل از جهتگیری نظری شخص سوپروایزر است.
بخش اول کتاب، مروری بر نظارت روانکاوی است. در این فصل نویسنده به حوزهی بلوغ بالینی درمانگران میپردازد. همچنین روشهایی برای سوپروایزها ارائه میدهد که رشد شخصی و حرفهای همکاران کم تجربه خود را تسهیل کنند.
بخش دوم کتاب، به تاریخچهی سوپرویژن روانکاوانه شامل ایدههای اولیهی فروید، رویکردهای معاصرِ پسا فرویدی و اتحاد نظارتی میپردازد.
بخش سوم کتاب، 10 علامت کلیدی برای ارزیابی پیشرفت درمان به سمت سلامت، به طور مفصل شرح داده شدهاند.
بخش چهارم کتاب، به اهمیت دریافت مشاوره و تحلیل فردی درمانگر میپردازد. نانسی مک ویلیامز در ابتدای این فصل میگوید: «اکثر درمانگران روانپویشی معتقدند مشاورهی فردی برای آنها مؤثرتر از مطالعات درسی و تئوری بوده و تجربیات اولیه در اتاق درمان و سوپرویژن در ذهن درمانگران، زنده باقی مانده و بعدها در رابطهی نظارتی هم تأثیر میگذارند. بنابراین، اکثر افراد تحت سوپرویژن فرصتهایی را برای افزایش دانش و توسعه مهارتهای بالینی خود بهدست میآورند.
بخش پنجم کتاب، شیوهی سوپرویژن مورد علاقهی مک ویلیامز، نظارت و مشاوره گروهی است،که همچنین ارزشمندترین آموزش بالینی که تا به حال دریافت کرده هم بهحساب میآید. این شیوه، کم هزینه تر از نظارت فردی و همچنین دارای مزایای بیشتری در دوستی، شبکهسازی، به اشتراک گذاری اطلاعات در مورد مسائل حرفهای و یادگیری دارد وپناهگاه نادری برای درمانگران است، که میتوانند بخندند، تجارب را مقایسه کنند و تسلی یابند.
بخش ششم کتاب، رعایت چارچوب های درمان و اخلاق حرفهای مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجایی که بیماران عمیقترین شرمها، تاریکترین رازها و بدترین آسیبپذیریهایشان را با درمانگر خود در میان میگذارند، از اعتمادشان نباید سوء استفاده شود و این نیازمند علم به تعهدات اخلاقی همچنین رعایت بایدها و نبایدهای اتاق درمان و رابطهی درمانی است.
بخش هفتم کتاب، با عنوان نظارت در مؤسسات روانکاوی، به مشکلات آموزشی در مؤسسات روانکاوی و مسائلی که جامعهی روانکاوی را تهدید میکند پرداخته که موارد زیر را دربرمیگیرد.
- فشارهای آشکار و پنهان نهادی مؤثر بر سوپرویژن
- پویایی گروه مربوط به سوپرویژن در موسسات روانکاوی
- نقل و انتقالات در سوپرویژن و انتقالات متقابل
- مسائل مرزی به طور کلی و مسائل مربوط به محرمانگی به طور خاص
- تأثیرات سوپرویژن معیارهای ارزیابی نامشخص
- نیاز به تحقیق و آموزش در مورد سوپرویژن موسسه
بخش هشتم کتاب، دربارهی تفاوتهای فردی و خاص است. همانطور که میدانیم جنسیت، گرایش جنسی، نژاد، طبقه فرهنگی، مذهب و غیره در هر فردی با فرد دیگر متفاوت است. تفاوتهای فردی در حوزهی سوپرویژن موضوعی قابل پردازش تبدیل شده، زیرا رابطهی دو نفرهی هر سوپروایزر و دریافت کنندهی سوپرویژن با دو نفر دیگر در رابطهی نظارتی مشابه، منحصربه فرد است. اما اشتراکاتی در بعضی گرایشهای روانشناختی وجود دارد که میتواند در هر یک از طرفین (سوپروایزر و دریافت کننده سوپرویژن) یافت شود. در این فصل نانسی مک ویلیامز به این گرایشها و روشهایی برای مواجهه با آنها میپردازد. (گرایشهای افسرده وار و مازوخیستی، پارانوییدی، اسکیزوئیدی، هیستریکال، وسواسی، PTSD، نارسیستیک و سایکوپاتیک)
بخش نهم کتاب برای خوانندگانی است که در حال حاضر تحت سوپرویژن هستند. مک ویلیامز به این سؤال پاسخ میدهد که درمانگران چطور بیشترین بهره را از آموزشهای خود ببرند. به طور خلاصه اهداف سوپرویژن این است که در نهایت درمانگر بتواند صدای یک سوپروایزر درونی را در خود پرورش دهد. همچنین بیاموزد که چه زمان و چگونه به دنبال مشورت گرفتن باشد و چطور با موقعیتهای دشوار و آسیب زا روبهرو شود. [5]
سخن پایانی
در این مطلب به اختصار با زندگی علمی و تألیفات نانسی مک ویلیامز آشنا شدیم. با نگاهی بر آثار او میتوان دریافت که او رویکرد خود در تألیف کتب و درمانگری را بر مبنای نظریات عمیق روانکاوی بنا کردهاست. برای آشنایی بیشتر با علم روانکاوی و تمایز آن با سایر متدهای رواندرمانی، پیشنهاد میشود این مقاله را مطالعه کنید.
منابع
McWilliams, Nancy. “Nancy McWilliams, PhD, ABPP | Psychologist-Psychoanalyst-Author”. nancymcwilliams.com. Archived from the original on 24 April 2023. Retrieved 25 April 2023
Diamond, Diana (2012). “Review of Psychoanalytic diagnosis: Understanding personality structure in the clinical process, second edition”. Psychoanalytic Psychology. 29 (4): 494–504. doi:10.1037/a0030405. ISSN 1939-1331
Lingiardi, Vittorio; McWilliams, Nancy, eds. (2006). Psychodynamic Diagnostic Manual (PDM) (1st ed.). Guilford Press. ISBN 9780976775829
McWilliams, N. (2021). Psychoanalytic Supervision. United States: Guilford Publications
شریفی، محمدامین. (1397) . ارزیابی اختلالات شخصیت بر اساس راهنمای تشخیصی روان پویشی.
[1] Psychodynamic Diagnostic Manual
[2] Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders
[3] International Classification of Diseases
[4]Psychoanalytic supervision
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/07/2.jpg)
منشأ تنهایی از دیدگاه روانکاوی
نویسنده: اوانجلیا گالانکی[2]
مقدمه
تنهایی[1] در حوزهی روانکاوی، بهعنوان وضعیتی از تنها بودن، یک تجربهی بنیادین بشری توصیف شده و دارای معانی متعددی است. از دیدگاه روانکاوانه، انزوا بهعنوان تجربهی دردناکِ تنها بودن، موضوع انحصاری چند مطالعه شناخته شده است که چند دهه پیش منتشر شد و اخیراً هم بیشتر توسط درمانگران بالینی گسترش یافته است. بررسی خاستگاههای تنهایی از دیدگاههای مختلف روانکاوانه، عمدتاً به سه دلیل زیر مناسب و مفید است:
- روانکاوی تأکید زیادی بر نقش تعیینکننده تجربیات اولیه زندگی دارد.
- مسئلهی بنیادی در بسیاری از مدلهای روانکاوانه، رابطهی پیچیدهی بین محدودهی درونی/فردی و بیرونی/اجتماعی مربوط به تجربهی انسان است، مسئلهای که ماهیت تنهایی است.
- رابطهی گفته شده برای روانکاوی اهمیت زیادی دارد، زیرا بهعنوان یک روش درمانی، با هدف کشف لایههای ناخودآگاه شخصیت، مبتنی بر یک رابطهی دو نفره است.
در این مقاله، دیدگاههای روانکاوانهی مختلفی در مورد منشأ این نوع تنهایی و سیر تکاملی آن در سالهای اول زندگی موردبحث و ارزیابی قرار خواهد گرفت که در چهار بُعد سازماندهیشده است:
- ترس از تنهایی و اضطراب جدایی
- خودِ تنها
- تواناییِ تنها ماندن و نیاز به تنها بودن
- ماهیت تنهایی با همراه فراخوانی شده
در نهایت، نتیجهگیریها و جهتگیریهای آینده پیرامون ماهیت متناقض تنهایی متمرکز خواهد شد.
ترس از تنهایی و اضطراب جدایی
«تنهایی، منشأ بزرگِ وحشت در دوران نوزادی است»
ویلیام جیمز
ترس از تنهایی و اضطراب جدایی [3] با یکدیگر مرتبط هستند. اضطراب جدایی معمولاً زمانی به وجود میآید که از دست دادن یا ترس از فقدان یک رابطه عاطفی با یک شخص مهم دیگر وجود دارد. این اضطراب موجب ترس از رها شدن و تنها ماندن میشود. بنابراین، از همان ابتدای زندگی، انتظار میرود توانایی مقابله با اضطراب جدایی، ترس از تنهایی را کاهش دهد و بالعکس. در نتیجهی برخورداری از ظرفیت تحمل تنهایی، اضطرابی قابل تحمل نسبت به جدایی و از دست دادن وجود خواهد داشت.
ترس از تنهایی یک ترس جهانشمولِ انسانی در نظر گرفته میشود. زیگموند فروید (1963/1917) در مشاهدات معروفی که در ادامه میآید، اضطراب را با تنهایی و تاریکی مرتبط کرد:
در کودکان اولین فوبیاهای مربوط به موقعیتها، راجع به ترس از تاریکی و تنهایی است. موقعیتهای ترس از تاریکی غالباً در طول زندگی ادامه مییابد؛ ترس از تاریکی و تنهایی زمانی رخ میدهند که کودک غیبت یک فرد محبوب که از او مراقبت میکند را احساس کند، یعنی مادرش. زمانیکه در اتاق کناری بودم، صدای کودکی را شنیدم که از تاریکی میترسید و فریاد میزد: «خاله با من حرف بزن! من میترسم!»، «چرا، چه فایدهای داره؟ تو که نمیتونی منو ببینی» کودک جواب داد: «اگر صحبت کنی، روشنتر میشه». بنابراین حس تمنا[4] احساس شده در تاریکی به ترس از تاریکی تبدیل میشود. (ص 407)
تنهایی به اولین تجربههای اضطرابی مربوط میشود. بالبی (1973) اظهار داشت که مشاهدهی ذکر شدهی فروید «در قلب نظریه اضطراب او نهفته است». شکل اولیهی اضطراب، بهویژه در دوران نوزادی، که نوزاد کاملاً در حالت درماندگی قرار دارد، ترس از جدایی از افرادی است که دوستشان داریم، از جمله مادر.
در دیدگاه فرویدی، اضطراب در تنهایی و تاریکی ظاهر میشود، چراکه این دو موقعیت به معنای جدایی است و اگر در طول زندگی ادامه یابد، تبدیل به روانرنجوری میشود. صرف نظر از مدل اضطرابی که فروید اتخاذ کرد (اضطراب بهعنوان تغییر شکل از لیبیدو تخلیه نشده یا اضطراب بهعنوان سیگنال خطر)، وی همواره اضطراب را با فقدانِ تروماتیکِ ابژه مرتبط میداند.
فروید (195/1953) نوشت که «اضطراب در کودکان در اصل چیزی جز بیان این واقعیت نیست که آنها دارند از دست دادن کسی که دوستش دارند را احساس میکنند» (ص 224).
در مقالهی بعدی (فروید 1959/1926) مینویسد «اضطراب بهعنوان واکنشی به احساس از دست دادن ابژه ظاهر میشود» (ص 137).
در مسیر رشد، اضطراب با تهدید از دست دادن عشقِ ابژه[5] نیز تعیین میشود. فروید (1959/1926) بین اضطراب بهعنوان واکنشی به خطرِ فقدان و دردِ سوگواری که واکنش به از دست دادنِ واقعی ابژه است، تمایز قائل شد. بنابراین، انزوا را میتوان بهعنوان تمنای دردناک برای ابژهی از دست رفته یا فقدان عشق ابژه در نظر گرفت.
خودِ تنها
خودشیفتگی اولیه
ابتدا فروید (1957/1914) خودشیفتگی (narcissism) را وضعیتی تعریف کرد که در آن ابژهی جنسی سوژه، بدن خودش است. در این مرحله که خودکامبخشی (autoerotism) نام دارد، نوزاد در مسیر یکپارچهکردن تصویر بدنی خود و تثبیت ایگو پیش میرود و بهوسیلهی لیبیدو (libido؛ انرژی روانی مرتبط با تکانههای غریزی)، نیروگذاری (سرمایهگذاریِ) روانی میکند. بعدها، فروید مفهوم خودشیفتگی اولیه (بعد ازخودکامبخشی) را مطرح کرد. در این مرحله ایگو و اید، به مانندِ خود و ابژه، تمایزنایافته هستند. شکلگیری روابط ابژه بعداً در زندگی اتفاق میافتد. پس از آن ممکن است واپسروی به خودشیفتگی اولیه به صورت یک همانندسازی خودشیفتهوار با ابژهها رخ دهد، مرحلهای که بهعنوان خودشیفتگی ثانویه شناخته میشود. بنابراین، رشد بهعنوان تمایز تدریجی سوژه از ابژه، فرایند نیروگذاری روانی بر ابژهها (در ابتدا مادر)، و به عنوان کاهش قدرت مطلق در نظر گرفته میشود. ایگو لیبیدو (ego libido) و آبجکت لیبیدو (object libido) در تضاد هستند: افزایش یکی به معنای کاهش دیگری است.
مقالهی فروید پاسخ روشنی به این موضوع نمیدهد که آیا یک وضعیت اولیه بیابژه یا پیشابژهای وجود دارد و اینکه آیا خودکامبخشی و خودشیفتگی اولیه مراحل مجزایی هستند یا خودشیفتگی اولیه مرحلهای قبل از تشکیل شدن ایگو است. لاپلانش و پونتالیس (1973/1967) ادعا میکنند که خودشیفتگی اولیه مرحلهای بیابژه نیست، زیرا طبق تعریف شامل یک رابطهی آیینهای است (نارسیس افسانهای عاشق تصویر خود یا تصویر خواهر دو قلویش بود). روانکاوان دیگر، روابط ابژه را از همان ابتدا موجود میدانستند. فربرن (1952) فرض کرد که لیبیدو از همان ابتدا ابژهجو است (و نه لذتجو). بالینت (1953) مفهوم ابژهی عشق اولیه را در اوایل دوران نوزادی معرفی کرد. کلاین (1975) پذیرفت که نوزاد درست پس از تولد، وجود دیگری را به رسمیت میشناسد و بیون (1967) گفت که پستان غایب در درون میتواند برای نوزاد دستگاهی برای فکر کردن به افکار باشد. با این حال، عدم تمایز یا دوگانگی اولیه بین سوژه و ابژه تقریباً پیش فرض اصلی تمام نظریهپردازیهای کلاسیک روانکاوانه باقی ماند.
در نظریهی فرویدی، روابط ابژه به عنوان یک ضرورت زندگی انسان ظاهر میشود. فرد نمیتواند در حالتی از انزوا برای تحقق آرزوی متوهمانه باقی بماند.
فروید (1957/1914) نوشت:
اگرچه خودگرایی نیرومند، محافظتی در برابر بیماری است، اما دست آخر باید شروع به عشقورزیدن کنیم تا بیمار نشویم و اگر نتوانیم عشق بورزیم، لاجرم بیمار خواهیم شد.
فروید در این مقاله در باب تمدن، انزوای داوطلبانه (voluntary isolation) را موردبحث قرار داد. او ادعا کرد که از بین سه منبع ناراحتی یعنی بدن، دنیای بیرونی و روابط انسانی، بزرگترین درد همیشه از روابط انسانی سرچشمه میگیرد.
«ما به اندازهی زمانی که عاشق هستیم در برابر رنج، بیدفاع و آسیبپذیر نیستیم. هرگز بهاندازهی زمانی که ابژهی مورد علاقهی خود یا عشق او را از دست دادهایم، عاجزانه غمگین نیستیم.»
برای اجتناب از درد، خود را کنار میکشیم و در نتیجهی حالت آسودگی، خودمان به دنبال راهحل میگردیم. ممکن است یک دنیای شخصی بسازیم مثلاً از طریق کار کردن، نوآوری در هنر و علم، و لذت بردن از هنر و زیبایی یا تسلیم کردن خود به مواد مستکننده. اگرچه این کنارهگیری نوعی دفاع برای حفاظت از خود است، اما میتواند زمینهای از آسیب روانی نیز باشد. بنابراین، فروید به این نتیجه رسید که بهتر است برای عضویت در جامعهی انسانی تلاش کنیم.
مانع محرک
فروید (1955/1920) ابتدا مانع محرک را بهعنوان یک ساختار ذاتی توصیف کرد که برای نوزاد بهصورت «سپر محافظ در برابر محرکها» عمل میکند. این محافظت در برابر محرکهای مضر و توانفرسا بهعنوان عملکرد مهمتر برای نوزادِ آسیبپذیر نسبت به دریافت محرکها در نظر گرفته میشود.
فروید (1955-1920) به این استعاره یک ویژگی بیولوژیکی-عصبی نسبت داده است. او آن را آستانهای حسی و ادراکی برای محرکهای ورودی میدانست. غشایی بیرونی که لایههای عمیقتری در زیر آن وجود دارد. این مانع محرک پیشرو واسطهای بین نهاد و دنیای بیرونی است که بعدها ایگو (خود) نامیده شد. بنابراین مانع محرک، آستانهای برای محرکهای درونی نیز محسوب میشود. بر همین اساس، تنش کاهش مییابد و تعادل حیاتی از طریق این مانع حفظ میشود.
با این حال، ادغام مفاهیم بیولوژیکی و روانی منجر به سردرگمی در مورد مانع محرک شده است (اسمن 1983). دنیل استرن (1985) نسبت به این مفهوم انتقاد داشت؛ زیرا فروید آن را در چهارچوب حالت خودشیفتگی اولیه قرار داده بود، مفهومی که استرن با آن مخالفت کرد. نویسندگان دیگری در حوزهی روانکاوی این مفهوم را دوباره اصلاح کردهاند. به گفتهی اسمن «مانع محرک» یک مکانیسم غربالگری درونی، انتخابی و بالغانه است.
یک مکانیسم فعال با یک عملکرد خودتنظیمی دوگانه:
- پذیرش محرکهایی با نوع و شدت خاص
- دفع سایر محرکها، با توجه به درجهای که این محرکها به سازگاری ارگانیسم کمک میکنند
بر این اساس، مانع محرک به دنبال حفظ تحریک مناسب است (1971_گدیمن 1993 استن). این بدان معناست که نوزاد، هم به دنبال محرکها است و هم از آنها اجتناب میکند. اجتناب از محرکها از طریق این ساختار ذاتیِ منحصربهفرد و محافظتی تسهیل میشود که توسط مادر ارائه شده و خود بهعنوان یک بازدارندهی محرک عمل میکند (1963-خان،1965 بنجامین). جستجوی محرکها در خدمت دلبستگی و اجتناب از محرکها مقدمهی دفاع و فردیت است (شاپیرو، استرن،1980) در اینجا میتوان ظرفیت تنهایی را نیز اضافه کرد. بسیاری معتقدند که مانع محرک در طول زندگی وجود دارد و از یک مکانیسم بسیار منفعل به عملکرد پیچیدهی ایگو تبدیل میشود (فورست،1978، گدیمان 1971).
شکاف در مانع محرک که در اثر نفوذ محرکها ایجاد میشود را میتوان تروما نامید. با این حال، تروما میتواند هم پیامد تحریک شدید و هم محرومیت از تحریک باشد. هر دو وضعیت میتواند شدید یا مزمن و همچنین فزاینده باشد. شیفتگی محرک و میل وافر محرک دو روی یک سکه هستند: در حالی که فرد مایل است اثر محرک را کاهش دهد، به طور مداوم به دنبال محرکهای مشابه جدید است. آنچه معمولاً از آن اجتناب میشود، رابطهی انسانی به نفع سایر محرکها است. بنابراین، ناتوانی فرد در جهت احساس رضایت، زمانی که خودش بهتنهایی ممکن است نه تنها از محرومیت و از یک مانع محرک قوی ناشی شود، بلکه از یک مانع ضعیف و بیش از اندازه سنگین، تغذیه میشود.
کنارهگیری، در قالب یک روش که بهتر است تنها باشی (دلا خو کن به تنهایی)، بهعنوان یک پاسخ دفاعی ظاهر میشود. از نقطه نظر متن فوقالذکر، میل تحریکآمیز و بیزاری نسبت به تحریک (ولع فرار از تنهایی در حالی که در تلاش برای محافظت از آن است) به یک پارادوکس کمتر گیجکننده تبدیل میشود.
همزیستی و درخودماندگی بهنجار
مارگارت ماهلر (ماهلر، پین و برگمن 1975) در نظریهی جدایی-تفرد چنین فرض کرد که نوزاد بلافاصله پس از تولد، موجودی عمیقاً تنها و درمانده است. در دو ماه اول زندگی، یعنی مرحلهی درخودماندگی بهنجار، نوزاد در یک پوستهی درخودمانده زندگی میکند که منجر به نابهسامانی نمیشود. مانع محرک، خودبزرگبینی ناشی از ارضای نیازهای بیولوژیکی و کامروایی خیالی (که همگی دیدگاههای فرویدیاند)، نوزاد را از آگاهی راجع به تنهایی محافظت میکند.
این ادعای بحثانگیز مبنی بر اینکه یک مرحلهی رشد طبیعی باید با اختلال درخودماندگی یکسان فرض شود، آغازگر مباحثات علمی بود. ماهلر در سال 1982 بیان کرد که این مرحلهای از سازگاری در زندگی خارج رحمی است که طی آن «نوزاد باید به تعادل حیاتی فیزیولوژیکی دست یابد، یعنی تنظیم درونی کافی در هماهنگی با ریتمهای صوتی و ایمایی مراقب… هر نوزاد یک شریک فعال در گفتوگوهای اولیه است». ماهلر در یک تبادل نظر خصوصی با استرن در سال 1983، همچنین پیشنهاد کرد که مرحلهی درخودماندگی میتوانست بیداری نامیده شود (استرن 1985)، اصطلاحی که بسیار شبیه به احساس رو به رشد خود از استرن است. پاین (1994)، همکار ماهلر، درخودماندگی نسبی را توصیف میکند که او آن را «هماهنگی اولیه با محرکهای فیزیولوژیکی درونی» میداند.
براساس نظریهی جدایی-تفرد تجربهی نوزاد از ماه دوم زندگی، همزیستی اجتماعی است. نوزاد از پوستهی درخودماندگی خارج میشود و وارد یک وحدت دوگانه میشود، یعنی در یک حالت تمایزنایافته با مادر که با «توهم مرز مشترک» (ماهلر_ 1975) همراه است. ادغام (fusion) همزیستانه که همراه با احساس همهتوانی و قادر مطلق است، نوزاد را از آگاهی نسبت به جدابودگی (که با جدایی متفاوت است) و بنابراین از درک زودرس و ترسناکِ تنهایی محافظت میکند. در پرتو تحقیقات نوزادان، پاین (1994،2004) بیان کرد که این مرحله برای تجربهی لحظات یکپارچه شدن (به عنوان مثال، عدم تمایز و بیمرزی) که میتواند در طول مراقبت پدیدار شود، حیاتی است (برای بحث در مورد تجربهی یگانگی، به متن بعدی مراجعه کنید). در این صورت است که یکی شدن نه تنها برای نوزاد بلکه برای مادر نیز بسیار مهم میشود؛ و آن زمان است که یکی شدن به نوعی جداسازی میرسد، که برای جفتِ مادر-نوزاد متفاوت است.
انزوای اولیه، عدم ارتباط با خود و به حال خود بودن
کار وینیکات نمادی در درک ریشهها و اهمیت تحولی تنهایی است و همچنان بر تفکر معاصر پیرامون این موضوع در حوزهی روانکاوی تأثیر میگذارد (میتوانید به مفهوم اصطلاح بولا (1989) و نیز مفهوم انزوای شخصی در موقعیت پیوستهی درخودماندگی دوران نوزادی آگدن (1994) مراجعه کنید).
وینیکات (1988) وجود تنهایی اساسی را در ابتدای زندگی و در طول مرحلهی پیشااولیهی رشد (pre-primitive)، معرفی کرد. این شامل یک تناقض است، زیرا حاکی از انزوا پیش از وابستگی است، یعنی نوزاد از وابستگیِ مطلق خود توسط مراقب آگاه نیست. این مفهوم همچنین دلالت بر خودشیفتگی، توهم قدرت مطلق و تمایزنایافتگی مادر و نوزاد دارد. انزوا بهعنوان یکی از مراحل اولیه در نظر گرفته میشود، نه بهعنوان مرحله اولیهی مشخص؛ به این معنی که سایر مراحل اولیهی ممکن، مثل همزیستی و اشتراک، نادیده گرفته نمیشوند (ایگن، 2008).
خودِ بدون ارتباط در اولین سال زندگی ظاهر میشود. سپس تغییری در ادراک ابژههای عشق، از ابژهی ذهنی به ابژهی عینی ادراک شده، یعنی از مرحلهی یکی بودن با مادر به مرحلهی جدا شدن از مادر، رخ میدهد (وینیکات، 1965). با استفاده از نمادها، جنسِ ارتباط از حالت ضمنی و مبهم به حالت صریح و ملموس تغییر میکند. نوزاد حوزهی خود بزرگبینی را ترک میکند و از ارتباط لذت میبرد. اما دقیقاً در آن زمان یک هستهی کاملاً خصوصی وجود دارد که ارتباط برقرار نمیکند و همیشه تنها میماند، چراکه مجبور است تنها بماند.
وینیکات نوشت:
اگر چه افراد سالم ارتباط برقرار میکنند و از برقراری ارتباط لذت میبرند، واقعیت دیگر نیز به همان اندازه صادق است، اینکه هر انسانی، فردی منزوی، همواره بدون ارتباط، ناشناخته و درواقع پیدانشده است (وینیکات، ص 187).
این همان بازی قایم باشک است که در آن “پنهان ماندن لذت است؛ اما پیدا نشدن فاجعه” (وینیکات، 1965، ص 186). گرچه این نحوهی ارتباط غیرکلامی نیست، اما برای همیشه بیصدا، شخصی و نشانهی زنده بودن است. به نظر میرسد این دیدگاه منعکسکنندهی تنهایی وجودی است.
وینیکات (1965) همچنین بیان کرد که سلامت به معنای توانایی استفاده از عدم ارتباط به معنای ارتباط بیصدا یا پنهانی با ابژههای ادراک شدهی ذهنی و توانایی از دست دادن ارتباط با واقعیت مشترک با هدف احساس واقعی بودن، حفظ و تقویت خود واقعی است.
در واقع، هرچه این عنصر بدون ارتباط (وینیکات 1965) بیشتر در معرض خطر آشکار شدن و تغییر قرار گیرد، دفاعی که ما برای مقابله با این تهدید به کار میبریم ابتداییتر است، چراکه حفاظت از درونیترین وجود و هستی، استقرار خود واقعی را تسهیل میکند. در این رابطه وینیکات را میتوان بهعنوان پیشکسوت محققان بعدی که جنبههای مفید تنهایی را بررسی کردند، در نظر گرفت (برای بررسی، به کاپلان و بوکر، فصل یک مراجعه کنید).
هر نوزاد انسانی یک خود واقعی دارد که از طریق حرکات بدنی خودانگیخته ظاهر میشود و توسط مادر بهاندازهی کافی خوب شناخته میشود. مادر آیینهی نوزاد است، یعنی با حساسیت و اطمینان به نیازهای او پاسخ میدهد و در نتیجه رشد خود واقعی را در نوزاد تسهیل میکند (وینیکات 1971). نوزاد احساس زندهبودن میکند، یک ماهیت روانتنی، با تداوم هستی (وینیکات، 1985، 1965). این حالت خوششانسی در ظرفیت نوزاد برای خلاقیت و استفاده از نمادها (مانند زبان، بازی نمادین، رؤیاپردازی) منعکس میشود که محتوای زمانی که به تنهایی سپری میکند را تشکیل میدهد.
در ابتدای زندگی، محیط به نیازهای نوزاد پاسخ میدهد و بنابراین نوزاد حالتی از تنهایی بدون مانع را تجربه میکند، مرحلهای از به حال خود بودن. نوزاد این تنهایی را با نشان دادن حرکات بدنی خودانگیخته پشت سر میگذارد و محیط را کشف میکند، بدون اینکه درک خویشتن را از دست بدهد. اما اگر محیط بر این نوع بودن نوزاد تأثیر بگذارد (مثلاً با دخالت یا تقاضای پذیرش یا واکنش ناسازگار)، تجربهی بودن، بدون نیاز به واکنش مداوم تحریک خارجی، مختل میشود. نوزاد به مرحلهی تنهایی خود باز میگردد، اما این تنهایی اکنون از دفاعهای اولیه تشکیل شده است. شکافی بین خود واقعی، که باید از دستکاری شدید توسط محیط محافظت شود، و خود کاذب یا پذیرنده، رخ میدهد (وینیکات، 1985).
وینیکات (1965) بعداً در تشخیص سبکهای عدم ارتباط صریحتر میشود. به غیر از عدم ارتباط ساده (نوعی سکون)، سبکهای عدم ارتباط فعال یا واکنشی وجود دارد. عدم ارتباط فعال شکلی از تنهایی داوطلبانه (بالقوه مفید) است، در حالی که عدم ارتباط واکنشی یک حالت آسیبزا است که پیامد تداخل با محیط است. بنابراین یک مسئله تنها بودن است، یعنی شناخت و حفظ این هسته از خود، و مسئلهی دیگر جدا بودن، یعنی زندگی کاذب در دنیای خالی از ابژههای واقعی.
وینیکات به زیبایی این دنیای خصوصی را به تصویر میکشد:
ما باید آن جنبه از سلامت را بشناسیم:
خود مرکزی بدون ارتباط که برای همیشه ایمن از اصل واقعیت و نیز ساکت است.
در اینجا ارتباط غیرکلامی نیست؛ بلکه مثل موسیقی آسمانی است، کاملاً شخصی.
متعلق به زنده بودن است.
و در سلامتی، به دلیل ارتباط است که به طور طبیعی پدید میآید.
طرحوارهی بودن با خود
مفهوم طرحوارهی بودن با خود (Schema-of-being-with-the-self)، توسط استرن (1994,1995) معرفی شد. این از مفهوم با خود ماندن وینیکات (1965) و آثار تاستین (1990) با کودکان اوتیستیک با عملکرد بالا الهام گرفته شده است. استرن (1994، 1995) یک مدل طبقهبندیشده از رشد را معرفی کرد که بعدها بازنگری شد (استرن، 2000) شامل سه حس پیشکلامی از خود– خود تکوینی، خود مرکزی، و خود ذهنی (یا بیناذهنی) – که همگی با هم و در تعامل با یکدیگر ظاهر میشوند (به جای اینکه به صورت متوالی رخ دهند).
متاثر از تحقیقات نوزادان (مثل تروارثن، 1979)، استرن از دیدگاه دوگانگی اولیه[6] حمایت میکند، به این معنا که تبادل بیناذهنی از ابتدای زندگی حضور دارد یا اینکه خود از همان ابتدا با دیگری متمایز است و بهتدریج شکلهای جدیدی از ارتباط را توسعه میدهد. مرتبط با مفهوم تنهایی، «خود در حضور دیگری» (استرن، 1985، 2000) است که ما را به یاد مفهوم وینیکات از توانایی تنها بودن در حضور مادر میاندازد. این یک نوع تغییر یافته از «بودنِ خود همراه با دیگریِ خودتنظیمشده» است و به تجربهی نوزاد از تنها بودن با ادراکات، احساسات، افکار و اعمال خود در مجاورت فیزیکی مراقب اشاره دارد. حتی بیشتر مربوط به مطالعهی تنهایی، طرحواره-بودن-با-خود است، که نشان دهنده نحوه بودن با خود، بدون دیگری در اطراف، “یک حالت شناور ذهنی، تنهایی” است (استرن، 1995، ص 108)، که طی آن فعالیتهای ذهنی صورت می گیرد، اما فرد به آنها توجه نمیکند.
استرن (۱۹۹۵) همچنین استدلال کرد وقتی تنها هستیم، “همیشه چیزی در حال وقوع است” (ص ۱۰۹)، مانند به طور عمدی طولانی کردن یک لحظه آرام به منظور حفظ حالت تعادل. این تکوین احساس است. این لحظه از تجربه زیسته، “راهی برای بودن با خود” یا بهتر بگوییم “راهی برای بودن یک بخش از خود با بخش دیگر خود” است. انگار که فرد عملیات پیچیدهی ذهنی خود را از دور مشاهده میکند، بدون دخالت، بدون نیاز به تکمیل یک تکلیف و ارائهی محصول. این لحظه به دو صورت بینفردی است: «یک راه منفی برای بودن با کسی» است، زیرا آگاهی و مزاحمتها را کاهش میدهد، و همزمان راهی است برای اینکه بخشی از خود با بخش دیگرش باشد.
طرحوارهی “بودن با خود” همان ساختار طرحوارهی “بودن با دیگری” را دارد (استرن، ۱۹۹۵). هر دو طرحواره از مقادیر ثابت مشابه استفاده میکنند که حول اشکال احساسی ساخته میشوند، شکل روایتی به خود میگیرند و با انگیزهها و عملکردهای بینفردی مشخص میشوند. «این تجربیات، زمان ذهنی را ساختار میبخشند، تقریبا همانطور که موسیقی میتواند. چنین ساختارسازی نه تنها سازماندهی میکند بلکه حس وجود داشتن را نیز تقویت میکند” (استرن، ص ۱۰۸).
مفهوم بیناذهنی از دیدگاه استرن (1985) که تحت تأثیر وینیکات قرار دارد، شامل پذیرش این ایده است که برخی تجربیات به دلیل عدم همآهنگی مادر، قابل اشتراکگذاری نیستند. شفافیت کامل روانی منجر به آسیبشناسی روانی میشود، همانطور که ناتوانی در اشتراکگذاری تجربیات منجر به بیگانگی و تنهایی میشود. ما از نوزادی، بین این دو قطب زندگی میکنیم. بودن با یک فرد خودتنظیمگر به معنای کشف مشترک تعادل بین افشای خود و حفظ حریم خصوصی است. در شرایط عدم سلامت بدنی، نبود هماهنگی از سوی مادر در نوزاد حس تنهایی غریب ایجاد میکند.
از دیدگاه استرن، انزوا تنها زمانی احساس میشود که ابتدا اشتراکگذاری صورت گرفته و سپس از دست رفته باشد. در نهایت، با ظهور زبان در پایان سال اول زندگی (احساس خود و دیگری به صورت کلامی)، نوزاد بیش از پیش ممکن است ناتوانی در اشتراکگذاری برخی تجربیات را نه تنها با دیگران بلکه با خود نیز تجربه کند. به طور متناقض، زبان شکافی بین تجربهی زیسته و تجربهی بازنماییشده ایجاد میکند و به این ترتیب به بیگانگی دامن میزند، در حالی که همزمان به نوزاد امکان میدهد تا حالت خود از «بودن با دیگران در صمیمیت، انزوا، تنهایی، ترس، حیرت و عشق» را به اشتراک بگذارد (استرن، صفحه 182). با ظهور عملکرد نمادین، حوزهی خصوصی بین خود کاذب و خود واقعی شکل میگیرد؛ این حوزه شامل تمام تجربیاتی است که به اشتراک گذاشته نمیشوند، بلکه انکار هم نمیشوند. به این معنا که این تجربیات توسط زبان قابل دسترسی و از طریق تجربه قابل تغییر هستند.
ظرفیت تنها بودن
فورت-دا
نوهی فروید، پسر بچهای ۱۸ ماهه، بهطور مکرر بازیهای زیر را انجام میدهد: او اشیای کوچک را برمیدارد و آنها را به گوشهی اتاق، زیر تخت یا جاهای دیگر پرت میکند و با صدای بلند کلمه «اُ – اُ – اُ – اُ» (بخشی از کلمه آلمانی «فورت» به معنای «رفته») را میگوید.
او جلوی یک آینه بزرگ که تا کف زمین نمیرسد، میایستد و سپس خم میشود تا خودش را پنهان کند. وقتی مادرش برمیگردد، به او با عبارت بچگانهی «اُ – اُ – اُ – اُ» خوشامد میگوید. وقتی پدرش در مقابلش است، او یک اسباببازی را میگیرد و اگر از آن عصبانی باشد، آن را پرت میکند و میگوید «برو جلو» و در غیاب مادرش، یک قرقرهی چوبی را که تکهای نخ به آن بسته شده است، میگیرد و نخ را گرفته و آن را از روی تخت خود پرت میکند؛ وقتی ناپدید میشود، با تعجب میگوید «اُ – اُ – اُ – اُ» و سپس دوباره قرقره را میکشد و با شادی ظاهر شدنش را با کلمه «دا» (آنجاست) خوشامد میگوید.
این بازیها و بازیهای مشابه دیگری توسط کودکان در سراسر جهان انجام میشود، اما این فروید (1920/1955a) بود که مشاهده رشدی نوه خود را بهعنوان دستاورد فرهنگی بزرگ کودک تفسیر کرد. این بدین معنا است که کودک از رضایت غریزی چشمپوشی میکند و قادر میشود غیبت مادر را تحمل کند. هر مادری با انجام بازیهای پیکابو (peekaboo)[7] با نوزادش، به او کمک میکند که بداند غیبت او با دیداری مجدد همراه است. کودک ناپدید شدن و ظهور مجدد مادرش را به اجرا در میآورد و از انفعال تجربه به سمت فعالیت بازی حرکت میکند (فروید، 1920/1955a، ص 17).
به نظر میرسد اصل لذت این بازیها را برمیانگیزاند. کودک بهتدریج میتواند بر درد جدایی خود چیره شود و حتی از این فعالیت لذت ببرد. در تمام این بازیها، توانایی نوزاد در استفاده از نمادها، کارکردن از طریق تجربه و به یاد آوردن مادر و ظهور مجدد او، راهی اساسی برای مقابله با غیبت و تنهایی است که توسط کودکان در سراسر جهان استفاده میشوند.
احساس اقیانوسی و تجارب یکی بودن
مفهوم احساس اقیانوسی (احساس جاودانگی) توسط رومن رولان مطرح شد و فروید (1930/1961) در ارتباط با باورش به خودشیفتگی اولیه[8] در دوران نوزادی آن را مطرح کرد. او این احساس را بهعنوان «احساس ‘جاودانگی’، حس نامحدود و بیحد و مرز بودن» (صفحه ۶۴) و “احساس پیوندی گسستناپذیر و یکی بودن با جهان خارج بهعنوان یک کل» (صفحه ۶۵) تعریف کرد. به تعبیر او، این احساس ممکن است در تنهایی رخ دهد مثلاً در تماس با خدا، طبیعت یا هنر یا در ارتباط بسیار نزدیک با فردی دیگر، مثلاً در عشق، جایی که انتظار میرود احساس تنهایی برطرف شود. یا ممکن است به شکل تجربهی خلسه یا عرفان باشد. فروید (1930/1961) در تلاش برای فرمولبندی یک توضیح ژنتیکی از این تجربه، آنطور که خود آن را نامید، احساس اقیانوسی را نتیجهی بازگشت به حالت خودشیفتگی اولیه، جایی که هیچ تمایزی بین درون و بیرون وجود ندارد، یا احیای خودشیفتگی بی حد و حصر میدانست. دیدگاهی که بعدها توسط ماهلر (ماهلر و همکاران، 1975) در توصیف تجارب یکپارچگی (همانطور که قبلاً ذکر شد) پذیرفته شد.
اخیراً، استور (1988) بیان کرد که توانایی احساس اتحاد با دیگری مستلزم درجه بالایی از سازماندهی ایگو و یکپارچگی است. این یک تجربهی حیاتی و بسیار ذهنی است که اثرات مثبت دائمی بر فرد دارد. گاهی اوقات، چنین تجربه ای ممکن است زندگی فرد را کاملاً تغییر دهد. دیدگاه فرویدی که احساس اقیانوسی را بهعنوان یک پسرانش (توهم بازگشت به شرایط نوزادی و به سعادت بهشت گمشده) توصیف میکند، کنار گذاشته شده است. استور فعالیت خلاقانه، اکتشافات علمی، تولد کودک، برخی از شکلهای تمرینکردن، سکوت و تنهایی را بهعنوان محرکهای اضافی برای این تجربه در نظر گرفت. دیدگاه مشابهی از رویارویی روانکاوی و تحقیقات روی نوزادان حاصل میشود: یکپارچگی تنها در صورتی امکان پذیر است که ابتدا یک احساس دست نخورده و محدود از خود (self) ایجاد شود (لاچمن و بیب، 1989). تجربههای یکی شدن، منعکسکنندهی ظرفیتی است که تنها پس از شکلگیری حس خود و دیگری بهدست میآید. منشأ تجارب یکیبودن و احساس پایدار از خود را میتوان در اتصال اولیهی مادر و نوزاد، همآهنگی و ترمیم وقفه در هماهنگی دنبال کرد.
ظرفیت تنها بودن و ضرورت تنهایی
تصور درخشان وینیکات (1965) از ظرفیت تنها بودن در مرکز نظریهپردازی رشدی و بالینی او و در مرکز بینش روانکاوانه در مورد تنهایی قرار دارد. این شامل یک پارادوکس است: «بهعنوان یک نوزاد و کودکِ خردسال، این تجربه شامل تنها بودن در حضور مادر است” (ص 30). مادر در ماه اول زندگی با نوزاد خود همانندسازی میکند، حالتی که اشتغال ذهنی اولیهی مادرانه[9] نامیده میشود و نوزادش را در آغوش میگیرد، حالتی به نام تعلق خاطر ایگویی یا ارتباط با ابژه. نوزاد بهتدریج، این مادر حامی را درونیسازی میکند و قادر به تحمل و لذت بردن از تنهایی میشود.
هیچ کس واقعاً تنها نیست، زیرا همیشه کسی آنجاست، و تنها در این تنهایی پیچیده است که کودک میتواند خود واقعی خود را آشکار کند.
این جنبه از تصور وینیکات را میتوان بهعنوان ضرورت تنها بودن در نظر گرفت، اگرچه او به صراحت بین ظرفیت و ضرورت تمایز قائل نشد (شاخت، 2001). ضرورت تنها بودن در عباراتی مانند موارد زیر توضیح داده شده است (وینیکات، 1965):
«فقط در هنگام تنهایی (به معنای بودن در حضور کسی) است که نوزاد میتواند زندگی شخصی خود را کشف کند» (ص. 34).
ظرفیت تنها بودن بهعنوان نشانه اصلی بلوغ عاطفی تلقی میشود و توسط همهی افراد به دست نمیآید، در حالی که ضرورت تنهایی امری جهانشمول است.
وینیکات (1965) توصیف جامعی از آنچه میتوانیم «تنهایی در سالهای اول زندگی» بنامیم ارائه کرد:
«نوزاد میتواند به شکلی گسسته و نامنسجم دست و پا بزند و در وضعیتی باشد که هیچ جهتگیری وجود ندارد، بهگونهای که بتواند برای مدتی بدونِ واکنش به عوامل بیرونی یا آنکه به سوی اشتیاقی حرکت کند، وجود داشته باشد. (ص 34)
او همچنین این ادعای رشدی را مطرح کرد که بسیاری از افراد قبل از پایان دوران کودکی میتوانند از تنهایی لذت ببرند و برخی از کودکان حتی ممکن است به تنهایی بهعنوان با ارزشترین دارایی اهمیت دهند (وینیکات، 1965، ص 61). هنگامی که در مورد خود بدون ارتباط بحث میکند، به صراحت توانایی تنهایی را با توانایی تمرکز روی یک کار، هدف اصلی رشد در دوران کودکی مرتبط میکند (وینیکات، 1965).
وضعیت “من تنها هستم” از سه مرحله رشدی عبور میکند. اولین فاز، من، فاز ادغام یا واحد فردی است؛ من شامل هر چیز دیگری است که من نیستم (وینیکات، صفحه ۶۱، 1965). بعد از آن “من هستم” که نشان میدهد نوزاد وجود دارد، زنده است، اگرچه هنوز آسیبپذیر یا حتی در توهم است؛ او دارای ارتباط با واقعیت (آنچه که من نیستم) است و از طریق مکانیسمهای تحلیلی و فرافکنی، قادر به اشتراک گذاری است. اشتراک گذاری به این معنا که وجود او توسط دیگران شناخته میشود. و در نهایت، “من تنها هستم” میآید، که از آگاهی نوزاد نشئت میگیرد که یک مادر قابل اعتماد برای او وجود دارد. با این دیدگاه تنهایی میتواند به عنوان نتیجهای از مرحله “من هستم” (یک موازی نزدیک به موقعیت افسرده کلاین (۱۹۷۵) درک شود. نوزاد، حتی در شرایط مساعد، ممکن است در اشتراک گذاری با شکست مواجه شود، که شکست اصلی این است که او را نمیبیند یا تشخیص نمیدهد که وجود دارد یا توسط مادر درک نمیشود. بنابراین، تنهایی با شناخت وجود، از طریق به اشتراک گذاشتن خود، کاهش مییابد.
شرط لازم برای توسعه ظرفیت تنها بودن، انتقال از ارتباط با ابژه به استفاده از ابژه است. وینیکات (1971) این انتقال را شاید سختترین وظیفه رشدی میداند، به اندازهای که توانایی تنها بودن را بهعنوان یکی از نشانههای اصلی رشد عاطفی میبیند. این شرط مستلزم این است که فرد ابژه را خارج از کنترل همه جانبه خود قرار دهد. به عبارت دیگر، این فرض را دارد که شناخت ابژه بهعنوان یک موجودیت جداگانه، با زندگی مستقل خود در جهان اشیا، وجود دارد. برای این که روند به صورت موفقیتآمیز انجام شود، ابژه باید از نابودی توسط فرد جان سالم به در ببرد. حتی در این حالت مساعد، “هزینه باید پرداخت شود”، بنا بر گفته وینیکات (1971، صفحه ۹۰)، بدون روشنشدن بیشتر در مورد اینکه این هزینه چیست (اگرچه در جای دیگری (ص ۴۱) به درد اشاره کرده است). میتوان فرض کرد که هزینه، تنهایی اساسی وجود انسان است. اگرچه این تجربهای اجتناب ناپذیر است، اما میتوان تا حدی با ایجاد دنیای مشترکی از ابژهها با تنهایی مقابله کرد که با آن سوژه میتواند وابستگی متقابل بالغی ایجاد کند، ویژگیهای جداگانه و متمایزی که سوژه را غنی میکند.
ظرفیت نوزاد برای تنها ماندن – ظرفیتی که در طول زندگی ایجاد میشود – تا حد زیادی به ظرفیت مادر برای تنها بودن بستگی دارد. مشغله اولیه مادری، یعنی احساس اختصاص کامل مادر به نوزاد تازه متولد شده، به تدریج فروکش میکند. برخی از شکستها در سازگاری مادر با نیازهای نوزاد اجتنابناپذیر هستند و این سرخوردگی تدریجی ممکن است سودمند باشد اگر بر اساس توانایی رشد کودک برای مقابله با ناامیدی رخ دهد. تجربیات تنهایی مادر در گذشته، از جمله خاطرات او از تنهایی و مورد مراقبت قرار گرفتن، به این تنهایی مشترک (Solitude à deux) که توسط وینیکات (1965) به شرح زیر توصیف شده است، کمک میکند:
“ارتباط با ایگو (ego) به رابطه بین دو نفر اطلاق میشود که یکی از آنها در هر حال تنهاست. شاید هر دو تنها باشند، اما حضور هر یک برای دیگری مهم است. (ص 31)”
بنابراین، اکنون میتوان بین کنارهگیری و تنهایی خوشخیم تمایز قائل شد. کنارهگیری، دفاعی در برابر ترس یا اضطراب گزند و آسیب و در برابر خطر بالقوه از دست دادن هویت با چیزی است که فرد از آن کناره گیری میکند. تنهایی خوشخیم نشاندهنده تحمل دوسوگرایی و توانایی تقسیم تنهایی است، یعنی توانایی تنها بودن در حضور فرد دیگری که او نیز تنها است و تنها تصور میشود.
همنشینهای تنهایی
ابژههای انتقالی و پدیدههای انتقالی
وینیکات (1958، 1971) یک فضای میانی از تجربه کردن را پیشنهاد داد که واقعیت درونی و زندگی بیرونی هر دو را در برمیگیرد – و به نزدیکی با توانایی تنهایی مرتبط است. این ناحیه یک فضای بالقوه بین سوژه و ابژهای است که خارج از کنترل مطلق سوژه است. این «یک قرارگاه برای فردی است که درگیر وظیفهی دائمی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت مجزا است.» (وینیکات، 1971 ص.2).
در این حوزه، ابژههای انتقالی (Transitional objects) و پدیدهی انتقالی (transitional phenomena) در ابتدای زندگی ظاهر میشوند و پس از آن استفاده از نمادها و بازی و در نهایت فرهنگ دنبال میشود. ابژهی انتقالی ممکن است انگشت شست، پستانک، پتو، خرس عروسکی، عروسک یا بعداً یک شیء سخت باشد. پدیدههای انتقالی نسبتاً نامشهود هستند، حالتهایی مانند صداهای (موسیقی) نوزاد، حرکات ریتمیک و سایر عادات و آیینها که معمولاً در زمان قبل از خواب ظاهر میشود. بهعنوان مثال، یک ماشین اسباببازی که بهطور پیوسته در دسترس کودک است. والدین استفاده از ابژههای انتقالی را تصدیق میکنند (آنها فرزندان خود را تشویق به استفاده از آنها میکنند) به این معنا که آنها اجازهی تجربهی توهم را میدهند. ابژهها و پدیدههای انتقالی سالم و جهانشمول محسوب میشوند. آنها بخش قابل توجهی از زمان تنهایی را در دوران نوزادی و کودکی تشکیل میدهند، و همچنین راهی برای مقابله با درد تنهایی حتی در کودکیاند، همانطور که وینیکات (1958) بیان کرد:
الگوهای ایجاد شده در نوزادی ممکن است در دوران کودکی دوام یابند، طوری که ابژهی دلچسب اصلی در زمان خواب یا زمان تنهایی یا حتی وقتی حالت افسردگی تهدیدکننده است، ضروری باشد. (ص 232)
ابژههای انتقالی و پدیده انتقالی اولین جلوههای بازی، بازی مشترک و خلاقیت هستند. با بالا رفتن سن، معنای خود را از دست میدهند و در سراسر تجربهی فرهنگی پراکنده میشوند. کودکان هنگام بازی، در حضور مادر و در تنهایی، کارهایی را در زمان و مکان انجام میدهند و احساس کنترل بر جهان بیرونی را تجربه میکنند. بازیکردن هم به معنای پیوستن و هم جداشدن است. اگرچه کودک ارتباط درون با بیرون را تجربه میکند، اما همان زمان به وضعیت نزدیک به عقبنشینی (وینیکات، ۱۹۷۱) میرسد، مشخصهی آن دلمشغولی و حس از دست دادن بدون از دست دادن ابژهی درونیشده با مادر است. کودک قادر است وضعیت نامنسجم و گسستهی خود را فراموش کند، زیرا مادر توانسته است او را تنها بگذارد و چون مادر در دسترس است «به یاد آورده میشود بعد از آنکه در حال فراموشیست» (وینیکات، ص ۴۸).
شخص و تجربهی فرهنگی یک واحد را تشکیل میدهند. بازی خلاقانه، در سالهای اول زندگی، پیشدرآمدی برای ظرفیت بهرهگیری از میراث فرهنگی و مشارکت در آن است. علاقه به دنیای بیجان ممکن است بهعنوان یک مدل ارتباطی با ابژه نقش مهمی در خودتنظیمی داشته باشد. وینیکات (۱۹۷۱) به درستی فضای احتمالی را بهعنوان محدودهی نامحدود جدایی توصیف میکند (ص ۱۰۸)، که میتواند با بازی پر شود، طوری که درد یا به عبارت دیگر جدایی خود، به طور مؤثر حل و فصل شود. در این خط فکری، اضطراب جدایی نشاندهندهی انکار جدایی و ناتوانی در تنها بودن است. وینیکات (۱۹۵۸) مورد یک پسر هشتساله را شرح داد که بعد از افسردگی مادر و جدایی واقعی از او به منظور انکار ترس جدایی از مادرش به صورت وسواسگونه از یک ریسمان استفاده میکرد تا چیزها را به هم وصل کند. اگر محیط خانوادگی این فضای بیپایان فرصتها برای خلاقیت را تسهیل کند، جدایی بهتدریج به یک شکل سازشی منحصربهفرد با گذشته، حال و آیندهی فرهنگ او تبدیل میشود.
بازنمایی تعاملات تعمیمیافته و همراه فراخوانیشده
استرن (1985) دورههای 2 تا 6 ماهگی را بهعنوان اجتماعیترین دورهی زندگی تعریف کرد. در این زمان، نوزاد حس خود هستهای (core self) و روابط هستهای را تجربه کرده و تجربهی بودن خود با دیگری را سازماندهی میکند. این بودن با خود که تنظیمکنندهی دیگری است، منبع بازنماییهای تعاملاتی است که تعمیم یافته است (RIGs) و بازنماییهای ذهنی رویدادهای تعمیمیافته از مواجههی زندگی با دیگران هستند. حافظهی رویدادی نقشی مرکزی در اینجا ایفا میکند. هر بار که چنین بازنماییای فعال شود، نوزاد یک همراه فراخوانی شده در ذهن دارد که ممکن است بهعنوان یک محافظ در برابر تنهایی در نظر گرفته شود. همراهان فراخوانی شده میتوانند تمام طول عمر فعال شوند. استرن نوشت:
به خاطر حافظه، ما بهندرت تنها هستیم، حتی (به خصوص) در طول نیمهی اول از سال اول زندگی. نوزاد برخی اوقات با همراهان واقعی خارجی و تقریباً همیشه با همراهان فراخوانی شده در تعامل است. رشد، نیازمند یک گفتگوی مداوم، معمولاً ساکت، بین این دو است. (ص 118)
از این لحاظ، تنهایی همواره سرشار از ازدحام است. نوزاد برای مدتی تنهاست، با یک اسباببازی که مادر قبلاً آن را زنده کرده یا شخصیت داده است بازی میکند. این اسباببازی به یک شخص خودتنظیمکننده تبدیل شده است، یک همراه واقعی در تنهایی. خود (self) تنها و همزمان اجتماعی است، زیرا تجربه نوزاد ” تجربه من با دیگری” است (استرن، 1985 ، ص 115)، و نه یک تجربهی ما یا تجربه ادغام، چه دیگری یک دیگری واقعی باشد یا همراه فراخوانده شده.
همراهان خیالی
در زندگیِ بسیاری از کودکان نوپا و پیشدبستانی، یک همراه خیالی وجود دارد. این همراه یک شخص یا حیوان نامرئی است که توسط کودک خلق شده است و مدت زمان زیادی با آن صحبت و بازی میکند، گویی این همراه واقعی است. همچنین میتواند یک ابژهای باشد که بصورت واقعی به آن جان داده است (مثلا یک عروسک). در میان تفسیرهای روانکاوانه مختلف از کارکردهای رشدی این خلاقیت، تفسیری است که بر اهمیت آن در مبارزه کودک با تنهایی تأکید میکند (بندر و ووگل، 1941؛ بنسون و پرایر، 1973؛ ناگرا، 1969). غفلت و طرد کودک؛ تغییر توجه مادر به چیزی دیگر، مانند زمانی که یک برادر یا خواهر متولد میشود؛ و عدم داشتن همبازیهای واقعی قبل از اینکه کودک به مدرسه برود، برخی از منابع رایج تنهایی و دلایل ایجاد یک همراه خیالی هستند. کمبودی در زندگی کودک، یک زخم روانی خود شیفتهوار کمابیش جدی، با این تخیل جبران میشود. داستان یک پسر ۱۰ساله، تکفرزند که تجربه مرگ یک برادر یا خواهر، ترکشدن توسط پدر و غفلت از سوی مادر را تجربه کرده بود، در ادامه آورده شده است (بندر و ووگل):
داشتم بازی میکردم و یک روز به نظر میرسید که یک برادر و یک خواهر داشتم – جان و مری. آنها زمانی میآیند که من خیلی تنها هستم، نه زمانی که با پسرها بازی میکنم. آنها خیلی شبیه من هستند. برادرم 9 ساله و خواهرم ۱۰ساله هستند. آنها بسیار زیبا هستند. با من بازی میکنند و فقط در مورد بازیها و جایی که من هستم صحبت میکنند. آنها میپرسیدند چرا همیشه بد بودهام. آنها میگویند اگر همیشه بد باشم و هرگز خوب نباشم، دیگر نمیآیند. وقتی همیشه تنها هستم، آنها برای من آرامش زیادی دارند. (ص 59)
همراه خیالی معمولاً دارای ویژگیهای خوبی است: او مهربان، باهوش، قوی، دوستداشتنی، مرتب، مطیع و در نتیجه مورد قبول والدین است (ناگرا، 1969). از طریق این خلقکردن، کودک در دورهای که قدرت مطلق کودکی فروکش میکند، ازبینرفتن تدریجی تصاویر ایدهآل والدین رخ میدهد و واکنشهای سوگواری ظاهر میشود، احساس میکند که مورد پذیرش و محبت والدین قرار میگیرد. همدم خیالی را میتوان بهعنوان یک نگهبان خودشیفتهوار و یک خود انتقالی برای همهی کودکان، مستقل از دورهی رشد آنها، بهعنوان وسیلهای برای کاهش تنهایی معمول و مزیت تنهایی اجتنابناپذیر، در نظر گرفت.
نتیجهگیری و جهتگیریهای آینده
تقدم پارادوکس
دیدگاههای مختلف روانکاوی در مورد تنهایی به معنای احساس تنهایی ارائه و مورد بحث قرار گرفت. این دیدگاهها به مدلهای متفاوتی مانند محرک/ساختار فرویدی و مدل روابط ابژه تعلق دارند. در بیشتر آنها، نوزاد بهعنوان موجودی درمانده اساساً تنها و در عین حال تمایز نیافته به تصویر کشیده میشود. کارکرد اصلی این عدم تمایز بین نوزاد و دنیای ابژهها، از نوزاد در برابر ادراک تنهایی یا وابستگی کامل به مراقب محافظت میکند، بنابراین به ایجاد احساس همهتوانی یا وهم کمک میکند. فرد در حال رشد بهتدریج از ساحت خودشیفتگی کمابیش عمیق، پوشش و تنهایی کمابیش غیرقابل نفوذ، به درونیسازی روابط یا ابژههای خوب حرکت میکند، طوری که هنگام تنهایی قادر باشد احساس تنهایی نکند. منطقی است که روانکاوی، با تأکید بر رابطهی دو نفره، ترس از تنهایی را یکی از ترسهای طاقت فرسا میداند. بعضی از نویسندگان (با تغییرات قابل توجه) وجود یک خود هستهای خصوصی، کمابیش تنها، ضرورت یا بدیهی بودن تجربیات جداشدن و تنهایی را از اوایل دوران کودکی تشخیص میدهند. عدم احترام به تنهایی نوزادان به اندازهی تجربه محرومیت از رابطه در این دوره سنی آسیبزا است. حق زندگی در “تنهایی باشکوه” (فروید، ۱۹۱۴/۱۹۵۷، ص. ۲۲) و خطرات محرومیت از تنهایی نیز تأیید شده است.
تمایزی بین تنهایی فعال/ارادی و تنهایی واکنشی/دفاعی وجود دارد. با این حال، تنهایی بهعنوان یک موضع دفاعی، موضوعی نه چندان واضح است و نیازمند بینش بیشتر است. در مورد میزان فعالیت یا انفعال نوزاد در زندگی انفرادی او بین نظریهپردازان تفاوتهایی وجود دارد. تنهایی، از جمله عقبنشینی در برابر دردهای نهفته در روابط انسانی است. با این حال، تلقی میشود که زمینهی خوبی برای پرورش اصالت، خلاقیت و روابط واقعی فراهم میکند، اگرچه تعداد کمی از نویسندگان روانکاوی به این موضوع و همچنین به کارکرد سادهی ترمیمی تنهایی توجه کردهاند. قطبیت یا تضاد بین اضداد (بهعنوان مثال، انگیزههای لذتجویی در مقابل انگیزههای ابژهجویی، جدایی در مقابل ادغام، وابستگی در مقابل استقلال، منحصربهفرد بودن در مقابل شباهت/تطابق، حریم خصوصی در مقابل اشتراکگذاری) هسته اصلی چندین تفسیر روانکاوانه از تنهایی را تشکیل میدهند و از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار میگیرند. دوران نوزادی برای توسعهی انواع مختلف عملکرد نمادین دوره حساسی است که در میان موارد دیگر، شکل محتوای تنهایی شاید تنها و اصلیترین راه برای کاهش تنهایی هستند. تجارب، خواه توهمی و برگشت کننده و خواه فعال و جلورونده، از یکی شدن به عنوان تجارب پیشنمادین و راهی برای فراتر رفتن از تنهایی در دوران اولیهی کودکی در رابطه با مراقب ساخته میشوند.
تقریباً تمام روانکاوان کلاسیک در مورد تنهایی که در اینجا ارائه شد، بر اساس تصور وضعیت اولیهی نوزاد انسان به عنوان یک حالت کمابیش تمایز نیافته – بهاستثنای استرن – نظریهپردازی کردهاند. با این حال، فروید یکی از اولین کسانی بود که با شهود رشدی به دوران نوزادی نزدیک شد، در مورد توانایی نوزاد در تشخیص ابژه دوسوگرا سخن گفت. او در یکی از اولین مقالات خود (فروید، 1895/1966)، وجود یک دیگری در اوایل دوران نوزادی را صریحاً بیان کرد. وی استدلال کرد که ارتباط با این دیگری، یعنی مادر که اولین ابژهی عشق و نفرت و تنها منبع کمک است، زمینهای است که در آن «انسان شناخت را میآموزد» (ص 331).
دوسوگرایی روانکاوانه نسبت به وجود دیگری در آغاز زندگی که دلالت بر دوگانگی یکسانی در مورد امکان تجربهی تنهایی و تنوع در ماهیت این تنهایی در این دورهی سنی دارد، ممکن است منعکسکنندهی ماهیت متناقض باشد.
تنهایی یک پارادوکس چندوجهی است، درست مانند خود (مادل، 1993). پارادوکسی که از بدو تولد یا حتی قبل از آن مشهود است. برخی از جنبههای این پارادوکس که از دیدگاههای روانکاوانهای که قبلاً مورد بحث قرار گرفت، پدید میآید، به شرح زیر است:
-
کودک و نوزاد اساساً تنها هستند؛ اما با یک دیگری ادغام شدهاند.
-
یک وضعیت خودشیفتگی اولیه (تنهاگرایی) همراه با همزیستی اجتماعی وجود دارد.
-
ما به لحظات تنهایی برای کاهش تنش و پیوندهای ابژه برای انگیزش نیاز داریم.
-
ما در حضور دیگری، در ابتدا مادر (در خوش اقبالترین حالت) یا فردی دیگر (با اقبال نسبی) تنها هستیم. همچنین از تنها ماندن با دیگری (در بد اقبالترین حالت) میترسیم.
-
تجربهی تنهایی واقعی (و نه وحشت تنهایی) و لذت بردن از تنهایی دستاوردهایی هستند که تنها از طریق پیوند و مشارکت واقعی ممکن میشوند.
-
شناخت متقابل و سهیمشدن تنهایی در جفت مادر-نوزاد موجب رابطهای سالم میشود.
-
بخشی از خود با سایر بخشهای خود ارتباط برقرار میکند.
-
در فضا و زمان تنها، مجموعهای از همراهان مختلف حضور دارند.
-
جدایی، غیبت و از دستدادن پیششرط پیوند نمادین است.
-
حفاظت از خود هستهای خصوصی نتیجه و پیشنیاز روابط واقعی است.
-
انسان میتواند با دیگری تنها از طریق ظرفیت خود یکپارچه باشد.
به این سؤال که آیا وضعیت اولیهی انسان، وضعیت تنهایی یا پیوند، وجود تک ساحتی یا دوتایی است، دیدگاههای روانکاوانه اخیر و مبتنی بر تحقیق پاسخ میدهند که هر دو وجود دارد. پیشنهاد روانکاوانهی معاصر (ایگل، 2011) برای ادغام نظریهی محرک و روابط ابژه، پشتیبانی بیشتری از این واقعیت فراهم میکند که تنهایی نیازی برای دستیابی به خودتنظیمی و لذت درونی است و زمانی که با آمادگی ذاتی ما برای ارتباط مخالفت میکند، فاجعه است. به نظر میرسد که پذیرش پارادوکس تنهایی و تنش دیالکتیکی آن – تناقضی که ممکن است هرگز به طور کامل حل نشود – یک دستاورد دشوار و در عین حال مهم رشدی و معرفتی است.
پینوشت
تصاویر استفاده شده در این مقاله از مجموعهی آبیِ پیکاسو (۱۹۰۱-۱۹۰۴) و آثار صفوان داحول، هنرمند معاصرِ سوری، الهام گرفته شده است.
منبع
The_Origins_of_Solitude_Psychoanalytic_Perspectives
[1] Solitude
[2] Evangelia Galanaki
[3] Separation Anxiety
[4] longing
[5] losing the love of the object
[6] initial dualism
[7] دالی موشه یا دالیبازی یا دالی یا نوعی بازی است که بزرگترها با خردسالان انجام میدهند. در این بازی، فرد بزرگتر صورتش را میپوشاند و بعد همزمان با آشکار کردن صورتش، عبارت «دالی» یا «دالی موشه» را بر زبان میراند. خردسالان طبیعتاً در واکنش به این حرکت لبخند میزنند یا میخندند. گفته میشود که بازی دالی موشه بر هوش و روابط اجتماعی خردسالان تأثیر مثبتی دارد
[8] primary narcissism
[9] primary maternal preoccupation
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/06/web-2.jpg)
روانکاوی و پدر
از منظر روانکاوی، اگر بخواهیم در الگوهای ارتباطی که در اجتماع با افراد مختلف داریم، ریز بشویم، سایه فرد به خصوصی به چشم میآید که بسیار نقش ویژهای در نوع نگاه ما به جهان هستی و هنجارهای اجتماعی داشته است؛ بنابراین در این نوشته سعی میکنیم تعریف مناسبی از نقش پدر در سیستم روان ارائه دهیم.
تاریخچۀ نقش پدر در روانکاوی
تاریخچۀ ارتباطات روانکاوانه و نقش پدر عمیقاً با تکامل نظریۀ روانکاوی درهمآمیخته است. نوشتههای فروید در ابتدا بر نقش پدر در رشد کودک، بهویژه مرحلۀ پیشا ادیپی و مرحلۀ ادیپی یا عشق سهگانه (مادر، فرزند و پدر) اشاره داشت که یکی از مفاهیم کلیدی در نظریۀ او است. فروید معتقد بود که در مرحلۀ ادیپی، کودک (معمولاً پسر) نوعی احساس عشق و تمایل جنسی به مادرش پیدا میکند و همزمان با پدر خود به رقابت میپردازد. این تعارض، که در حدود سه تا شش سالگی اتفاق میافتد، تأثیر بهسزایی بر روان کودک میگذارد.
در این مرحله، کودک از پدر بهعنوان رقیب قدرت دوری میکند، اما همزمان به او احترام میگذارد و سعی میکند ارزشها و معیارهای او را درونیسازی کند. این فرایند به تشکیل فراخود یا سوپر ایگو منجر میشود که در آینده نقش مهمی در تعیین رفتارها و تصمیمگیریهای اخلاقی فرد دارد.
پس از فروید، پژوهشها بر اهمیت نقش پدر در رشد پیشا ادیپی[1] تأکید کردهاند و مفهوم پیوند انحصاری مادر و فرزند را به چالش کشیدهاند. مطالعات مشاهدهای و بالینی، ویژگیهای همزیستی را در روابط اولیۀ پدر و فرزند شناسایی کردهاند که نشان میدهد پدر پیش از ادیپ نقش مهمی در شکلدادن به رشد عاطفی و اجتماعی کودک دارد.
از طرفی، دیدگاه اولیهی نظریهپردازان روابط موضوعی[2] رابطۀ مادر- نوزاد را بهعنوان اصل و مبنا درنظر گرفته و رابطۀ پدر- فرزند را بهعنوان ثانویه برجسته کردند.
آنا فروید و دوروتی برلینگهام از جمله کسانی بودند که از این عدم تعادل انتقاد کردند و به اهمیت نقش پدر در شکلگیری شخصیت کودکان اشاره کردند.
با رشد نظری که در این دیدگاه به وجود آمد، باید گفت نقش پدر در رشد دنیای درونی و بهزیستی عاطفی چندوجهی فرد ضروری است. همینظور چشمانداز ذهنی و عاطفی درونی ما توسط روابط ما با چهرههای مهم شکل میگیرد و آنچه را که به عنوان «ابژهی درونی» شناخته میشود، ایجاد میکند. این ابژه درونی بازنمایی تعاملات ما با دیگران، به ویژه مراقبان ما هستند و نقش مهمی در سلامت عاطفی و روانی ما دارند.
نقش پدر در این زمینه متمایز و در عین حال مکمل نقش مادر دیده میشود. پدر واقعی به دلیل مذکر بودن و متفاوت بودن با مادر، صفاتی را معرفی میکند که مختص اوست. این تفاوت فقط در مورد نقشهایی که بازی میکند نیست، بلکه در جوهرهی حضور اوست که کودک میتواند آن را تشخیص دهد و از آن بیاموزد. حضور و مشارکت پدر یک رابطهی واقعی ارائه میدهد که مکمل پیوند مادر و فرزند است و تجربهی رشدی نوزاد را غنی میکند.
اما در عصر حاضر با تحولاتی که در نظریۀ روانکاوی پدید آمد، شاهد مکاتب فکری مختلفی از جمله نظریۀ تحلیل یونگ و روانکاوی لکانی هستیم. هریک از این رویکردها بینش منحصربهفردی دربارۀ نقش پدر در رشد و عملکرد روانی کودک ارائه میدهند. پدر در درک روانشناختی و هنجارهای اجتماعی، کمک بهسزایی به فرزند میکند.
نقش پدر در روانکاوی
نقش پدر در روانکاوی بسیار حیاتی است. پدر بهعنوان نمادی از اقتدار و قانون، در دنیای روانی کودک الگویی شکل میدهد که تمایلات و غرایز ابتدایی خود را بررسی کند و به فردی با ارزشها و معیارهای اخلاقی پایبند تبدیل شود. این نشاندهندهی اهمیت فراوان رابطۀ پدر فرزندی در شکلگیری شخصیت و سلامت روانی فرد است.
بااینحال، دیدگاه کلاسیک که به نظر میرسد نقش پدر را بهعنوان شخصیتی اقتدارگرا میداند، توسط نظریهپردازان روانکاوی مدرن که نقشهای چندوجهی پدر را فراتر از عقدۀ ادیپ به رسمیت میشناسد، به چالش کشیدهشده است. این نقشها شامل محافظ، تسهیلگر، الگو، چالشگر، آغازگر، تحریمکننده و مربی است. این درک وسیعتر، تنوع تجربیات مردان را بهعنوان پدر منعکس میکند و استاندارد فرزندپروریِ «بهاندازهی کافی خوب» را ترویج میدهد، بهویژه درزمینۀ غیبت پدر.
همچنین میتوان بیان کرد رابطۀ پدر فرزندی نهتنها بر رشد روانی و شخصیت فرد تأثیر میگذارد، بلکه بهطور مستقیم بر توانایی او در مواجهه با چالشهای زندگی و برقراری روابط سالم و موفق تأثیرگذار است. این رابطه میتواند بهعنوان یکی از پایههای اساسی برای ساختن آیندهای روشن و موفق برای فرد عمل کند.
شفر و امرسون، با انجام پژوهش اساسی در رابطه با دلبستگی پدر و نوزاد، ادعا کردند که بسیاری از نوزادان در سال دوم زندگی به پدران خود دلبستگی پیدا میکنند. از طریق مطالعات تجربی، صمیمیت و حساسیت پدری هر دو بهطور مثبت با دلبستگی پدر به نوزاد مرتبط شده است.
به بیان دیگر رابطهی پدر-فرزندی از همان ابتدا در کنار رابطۀ مادر-فرزندی ایجاد میشود و وقتی پدر نقش فعالی در مراقبت دارد، نوزاد در اولین ماههای زندگی به آن وابسته میشود. البته که این بستگی به میزان مشارکت والد در مراقبت از فرزند دارد. در واقع پژوهشهای زیادی به گرمی ارتباط والدین و مراقبت و صمیمیت آنها اشاره کردهاند که پیامدهای مثبت بسیاری در دلبستگی فرزند دارد.
در نهایت، مادر بهدلیل نقش زیستی که برای کودک دارد، در زمان نوزادی حول پاسخ به نیازها و آرامش میچرخد. او به عنوان اولین شخص تأمینکننده در نظر گرفته میشود. سپس کودک پدر را بهعنوان نمادی از واقعیت در ذهن خود جای میدهد؛ به این صورت که مفهومِ «ابژهی پدر» از نقش او در دنیای درونی کودک سرچشمه میگیرد. بر خلاف ابژهی مادر که غالباً ناشی از یک حالت ادغام شده با نوزاد دیده میشود، اعتقاد بر این است که ابژهی پدر از دنیای بیرون وارد آگاهی نوزاد میشود. سپس چرخۀ اولیهای در تعامل با دیگران شکل میگیرد که شکلدهندۀ شخصیت فرد در زندگی اجتماعی و روابط است. او به عنوان نمایندۀ قدرت و احترام در زندگی فرد، نقش کلیدی در توسعۀ هویت دارد.
فانتزی پدر
در روانکاوی، مفهوم «فانتزی پدر» طیف وسیعی از تفسیرها و پیامدهای مربوط به شخصیت پدر در روان فرد را در برمیگیرد. ژاک لکان ایدۀ «پدر خیالی» را معرفی کرد که ترکیبی از تمام ساختارهای خیالی است که سوژه در فانتزی پیرامون پیکرهی پدر میسازد. مفهوم «پدر خیالی» با پدر واقعی در دنیای واقعی ارتباط اندکی دارد. پدر خیالی را میتوان به عنوان پدر ایدهآل یا برعکس، به عنوان «پدری که بچه را لعنت کرده» تعبیر کرد.
این مفهوم بخشی از تمایز گستردهتر لکان بین پدر نمادین، خیالی و واقعی است. در واقعیت زندگی کودک، این موارد توسط عوامل مختلفی تجسم مییابد. از منظر لکان، مصداق پدرِ واقعی تنها توسط پدرِ زیستی یا حتی مردی که با مادر زندگی می کند، مجسم نمیشود. پدرِ واقعی نیاز مادر را رفع میکند و هدف نیاز او است و با هر چیزی که اختگی نمادین کودک را بازنمایی میکند، یعنی هم کنارهگیری و هم تحقق بخشیدن به خواستهی کودک، مجسم میشود.
با درک گستردهتر، پدر واقعی هر چیزی است که از یک سو، چه در واقعیت و چه با استفاده از واقعیت خود، کودک را به سمت دست کشیدن از فالوس مادری سوق دهد و مادر را وادار کند که از تلاش برای ساختن آن دست بردارد. از سوی دیگر، کودک وارد فالوس او میشود. این اختگی نمادین، راهی را که پسر و دختر طی میکنند تعیین میکند.
همچنین پدر خیالی محصول تخیل کودک است و در بازنماییهای فرهنگی مختلف پدر بهطور وحشتناکی ظالمانه یا فوقالعاده خوب، وسوسهانگیز یا ستایشانگیز، وحشتناک یا جذاب حمایت میشود. ناگزیر، کودک پدر واقعی را وادار میکند که نقاب و لباس مبدل یکی از این پدران خیالی را به تن کند. اگرچه پدر خیالی میتواند از جهاتی منشأ رنج روان رنجور یا مازوخیست باشد اما کاملاً بدون تأثیرات مفید نیست، زیرا اهمیت پدر نمادین را روشن میسازد و بنابراین از پدر در برابر تأثیرات ویرانگرِ قدرت مطلق محافظت میکند.
به بیان دیگر پدر نمادین بیانگر قوانین و ممنوعیتهایی است که جامعه و هویت فردی را ساختار میدهند؛ درحالیکه پدر خیالی محصول خیالات و خواستههای فرد است. پدر واقعی در عین حال که در واقعیت وجود دارد، بر اساس ادراکات و تجارب فرد نیز شکل میگیرد.
اهمیت پدر در نظریۀ روانکاوی فراتر از عقدۀ ادیپ است که بهطور سنتی بر رقابت میان فرزند و پدر برای عشق مادر تمرکز میکند. لکان بر نقش پدر بهعنوان دال سومی تأکید کرد که میانجیِ رابطۀ دوگانه و خیالی میان مادر و کودک است. او کودک را از روانپریشی نجات داد و امکان ورود به هستی اجتماعی را فراهم کرد. فقدان پدر عامل مهمی در علتشناسی ساختارهای آسیبشناختی روانی محسوب میشود.
علاوه بر این، مفهوم «نامِ پدر» در نظریۀ لکان، مرکزی است. او به کارکرد نمادین پدر اشاره میکند که مرزهای نظم نمادین را تعیین کرده و کودک را با قوانین و ممنوعیتهای جامعه آشنا میکند. عدم ادغام «نام پدر» میتواند به آسیبهای روانی مختلفی منجر شود که نشان دهندۀ اهمیت نقش پدر در برقراری رابطۀ کودک با هنجارها و انتظارات اجتماعی است.
اما پژوهشهای انجام شده توسط آنا، دختر فروید، نشان میدهد کودکانی که در جنگ، پدر یا هر دو والد را ازدستدادهاند، بازهم میتوانند الگوی رفتاری مناسب و اجتماعپسند از خودشان نشان دهند. بنابراین او به فانتزی والدین اشاره کرد که در ذهن کودک تصویر میشود.
همینطور در کودکانی که حادثهای برای والدینشان رخ نداده است، این فانتزیها میتوانند به فرد کمک کنند نیازها و توقعات خود دربارۀ والدین را بهتر درک کنند و به مسیر رشدی خود ادامه بدهند. حتی به نظر میرسد این فرایند میتواند به فرد کمک کند تا هویت و شناخت خودش را کسب کند.
بهطورخلاصه، فانتزی پدر در روانکاوی مفهومی چندوجهی است که جنبههای خیالی، نمادین و واقعی شخصیت پدر را در برمیگیرد و نقش مهمی در رشد روانی فرد، شکلگیری هویت و درک هنجارها و انتظارات اجتماعی دارد.
پدر و هویتیابی
پس تا اینجا تصویری مناسب از دیدگاه روانکاوی به نقش پدر در رشد کودک بهدست آوردیم که حضور و حتی فانتزی پدر نقش اساسی در روابط اجتماعی و احساس هویت در کودک دارد.
اما از نگاه کودک، هستۀ اصلی احساسات دربارۀ پدر این است که آیا من با پدرم ارتباط نزدیکی دارم؟
هرچه کودک جواب منسجمتری برای نزدیک بودن خودش به پدر داشته باشد، احساس اعتماد، پذیرفتهشدن و مطلوب بودن، استقبال از تجارب جدید و در نهایت احساس شناخت و شناختهشدن توسط دیگری در او شکل میگیرد. چراکه تشخیص اینکه در کنار پدر جایگاهی دارد، برای او مهم است.
بهبیاندیگر، رابطۀ پدر-فرزندی تأثیرات بلندمدتی بر روان و شخصیت فرد دارد. اگر این رابطه، سالم و حمایتی باشد، میتواند به رشد عزتنفس، اعتمادبه نفس و توانایی برقراری روابط سالم کمک کند. از سوی دیگر، رابطهی ناسالم با پدر ممکن است به مشکلات روانی مانند اضطراب، افسردگی و ناتوانی در برقراری روابط سالم منجر شود.
بسیاری از مشکلات روانی افراد در بزرگسالی ناشی از تعارضات حلنشده در دورۀ کودکی، به ویژه در مرحله ادیپی، است. این مشکلات میتوانند به شکلهای مختلفی از جمله ترسهای غیرمنطقی، مشکلات جنسی یا احساس گناه بیمورد بروز کنند.
همینطور پالکوویتز بیان میکند پدر و فرزند دارای ظرفیتهای رشدی متفاوتی برای بازنمایی، درک و تنظیم روابط هستند. بالبی اذعان دارد روابط والدین و کودک پایه و اساس روابط اجتماعی و احساس کودکان است. این تعاملات نوزادان با والدین و دیگران به آنها کمک میکند تا درباره خود، دیگران و نحوهی برقراری ارتباط بیاموزند.
بالبی چنین بازنماییهایی را بهعنوان مدلهای کاری درونی، چارچوبهای شناختی شامل بازنماییهای ذهنی برای درک خود، جهان و روابط با دیگران تعیین کرد.
گروسمن، گروسمن و فرمر-بومبیک دریافتند که پدر در درجهی اول حمایت حساسی را در طول بازی اکتشافی با کودکان نوپا ارائه میکند و یک بار دیگر کیفیت فرزندپروری را بدون در نظر گرفتن صریح نقش درگیری والدین برجسته میکنند. آنها بهوضوح مرکزیت کیفیت رابطه را بهعنوان تعیینکنندهی اصلی دلبستگی والد-کودک و اساس رابطه در طول عمر میدانند.
نتیجهگیری
در نهایت باید گفت والد از طریق تعاملات و رفتارهای مختلف، نقش بسیار مهمی در پرورش هویت تمایزیافتهی فرزند خود دارد.
برای مثال الگوگیری از پدر برای داشتن رفتار مناسب با دیگران، شامل صداقت و احترام در تعاملات، مؤثر است. همچنین دیدیم که تعامل و حضور پدر در کنار کودک باعث آموزش ارزشها و باورها میشود و به رشد هویت او کمک میکند.
منابع
منبع 1 / منبع 2 / منبع 3 / منبع 4 / منبع 5/منبع 6/منبع 7/منبع 8/منبع 9/منبع 10/منبع 11/منبع 12/منبع 13/منبع 14/منبع 15/منبع 16/منبع 17/منبع 18/منبع 19/منبع 20/منبع 21
[1] pre-oedipal
[2] object relations
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/06/web.jpg)
بازگشت «بچه گوزن» به شکارگاه؛ تحلیل مینی سریال Baby Reindeer
توانایی هولناک تکرار،
الوهیت هولناک کشش مغاک است
که ما را هرچه تمامتر پایین میکشد.
همچون گلوگاه هر آینه، گسترندهٔ یک گرداب
سرانجام خوب میشناسیمش. هیچ نیست؛ مگر سقوط عمیق و گناهکارانه
در جهانی که در آن تکرار، آدمی را اندک اندک به زیر میکشد.[1]
درآمد
احتمالاً نام مینیسریال جدید و پربازدید نتفلیکس، به نام «بچه گوزن»[2] را شنیده باشید. نمایشی تلخ از تجربیات مردی به نام دانی دان که توسط مارتا اسکات، تحت تعقیب قرار گرفته است. در نیمهٔ دوم سریال، از اتّفاقاتی تروماتیک پرده برداشته میشود که سؤالات زیادی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. در مقالهٔ حاضر به بررسی این سریال از دیدگاهی روانکاوانه میپردازیم. سریالی که احتمالاً تأثیر آن تا مدتها همراه شما خواهد بود. «بچه گوزن» احتمالاً یکی از بهترین آثار ده سال اخیر نتفلیکس است.
فقط یک لیوان چای مجانی
«بچه گوزن» ما را مبهوت خود میکند. یحتمل 7 قسمت سیو چند دقیقهای سریال را پشتسر هم و مانند سینهفیلها با ولع خواهید دید. سوای جنبههای روانشناختی سریال، داستان، ایفای نقش و کارگردانی ما را میخکوب میکند؛ امّا گویی یک همدلی نیز با شخصیت اصلی پیدا میکنیم که نمیتوانیم بهراحتی از خیر دیدن اپیزود بعدی سریال بگذریم.
در همان چند دقیقهٔ ابتدایی میتوانیم حدس بزنیم رفتار مارتا رفتاری غیرمعمول است و احتمالاً دردسرساز خواهد شد. دانی در ظاهر با مهمانکردن یک لیوان چای و چند گپو گفت طنزآلود، دردسر بزرگی را برای خود رقم میزند. فقط 15 دقیقه از سریال گذشته که در سکانسی، مارتا و دانی برای نوشیدن قهوه بیرون رفتنهاند و مارتا اصرار میکند که رابطهٔ آنها چیزی بیش از دوست معمولی است و دانی اصرار دارد که ما فقط میتوانیم دوست سادهای برای هم باشیم. در تمام داستان از خود میپرسیم: «چرا دانی دانِ قصه، زودتر از این مهلکه فرار نمیکند؟»
پاسخ اولیه آنجاست که شاید وقتی دانی از حرفهٔ خودش با مارتا صحبت میکند (که میتوانیم رگههایی از نارسیسیزم را در این امر ببینیم)، توسط مارتا تأیید میشود و دانی نیز از این قضیه لذت میبرد. امّا در اپیزود بعدی روایتی جدید از رابطهٔ تروماتیک دانی با یک نویسنده، به نام دارین که با او مواد مخدر مصرف میکند و در حالت نئشگی مورد تجاوز او قرار میگیرد، تمام گمانهزنیهای ما را زیر سؤال میبرد. گویی در این رابطه نیز ناتوانی دانی در نه گفتن به مارتا و پسزدن او را میبینیم.
در همان سکانس کافه، مارتا از دنی میپرسد که چرا نمیتوانیم با هم باشیم؟ آیا قلبت شکسته؟ آیا پای یک زن دیگر در گذشتهٔ تو در میان است؟ مارتا به سرعت از اتفاقات تروماتیک در پسِ ذهنِ دانی باخبر میشود و به او میگوید: «من متوجّه زخمهای تو هستم». به نظر، زمانی کسی میتواند از زخمهای ما باخبر شده باشد که خود او نیز زخمی داشته باشد؛ البته که ما به اندازهٔ کافی چیزی از پسِ ذهن و تجربیات مارتا نمیدانیم. در ادامه مارتا شروع به داد و فریاد نیز میکند؛ زیرا میخواهد جزییات بیشتری از این زخمها بداند.
در مورد مارتا باید گفت، ناکامی در پاسخ گرفتن از دانی یک نقاب جدید به روی صورت او زد که خبر از شخصیت نارسیستیک مارتا دارد؛ چراکه ناکامی برای او غیرقابل تحمل مینماید. شخصیت مارتا بسیار دور از امیال و نیاز های دانی است و این ویژگی بارزِ شخصیت نارسیستیک[3] است. اینکه اساساً به هیچ نوع همدلی در روابط خود اعتقاد ندارد.
در اواخر سریال، مارتا اشاره میکند که دانی مانند عروسکِ «بچه گوزن» است که همیشه در کودکی همراه خود داشته است؛ امّا دانی آن عروسک نیست و همین برای مارتا استرسزاست. استرسی که شخصیت نارسیستیک را به سمت نمایشی بردرلاین[4] میبرد.
در طول سریال، موضوع بیشتر حول محور دانی است. گویی هر کس دیگری هم جای مارتا بود در این موقعیت باقی میماند. درست مثل استعارهٔ سکانس پایانی سریال که به بار (مشروبفروشی) میرود و همان رفتاری که با مارتا داشت را یک بارتندر (متصدیِ بار) با او دارد و باز موقعیتی آشنا برای او پیش میآورد. سؤال اینجاست: «او چرا در این موقعیت مانده؟ چرا به خانهی متجاوز خود برمیگردد؟ چرا رفتارهای خشونتزای مارتا را گزارش نمیدهد؟ مگر غیر از این است که دوست دارد از این شرایط بیرون بیاید؟»
این سریال آنجایی تکاندهنده میشود که ریچارد گد، خالق و بازیگر اصلی سریال، داستان واقعی از زندگی خود را روایت میکند. گد تمام قلب و روح خود را در این اثر میگذارد. البته که به گفتهٔ خود، چیزهایی را به اقتضای ساخت سریال به داستان اضافه کرده امّا نیمی از این اتّفاقات کافی است تا انسان را از پای در بیاورد.
بازگشت برای جواب دیگر
برای پاسخ به سؤالات مطرحشده، جوابهای متفاوتی وجود دارد. یکی اینکه انسان به شرایطی که موقعیت حلنشدهای در آن وجود دارد، بازمیگردد تا بتواند این بار دستاوردی متفاوت رقم بزند. همان شرایطی که در اتاق درمان نیز توسط انتقال[5] به درمانگر به وجود میآید و دقیقاً همینجاست که روانکاوی میتواند به مراجع کمک کند.
نکتهٔ دیگر شاید این است که ما جذب افرادی میشویم که جنبههای آشنایی برای ما دارند و گویی ما در این موقعیتهای آشنا احساس آرامش بیشتری میکنیم. دانی دقیقاً در شبی که قرار بود با معشوق خودش، کسی که دوستش داشته و بعد از قرارهای مختلف او را پیدا کرده، به تخت خواب برود، از او فرار کرد و او را پشت دربهای بستهٔ مترو جاگذاشت. این موقعیت برای او ناآشناست و باعث کسب لذت میشود. حال آنکه بعدها در مونولوگی که روی صحنه داشت، گفت: «او را رها کردم چون بیشتر از اینکه او را دوست داشته باشم، از خودم متنفرم».
فراموش نکنیم که تمام این اتفاقات نه به صورت هشیارانه، بلکه به صورت ناهشیار برای دانی پیش میآید. از طرفی، شاید در هشیاری هیچ علاقهای به مارتا ندارد و از متجاوز خود متنفر است، با اینحال ناهشیارانه به سمت او پیش میرود. دانی به گونهای رفتار میکند که گویی باید به سمت نابودی پیش رود. اما چرا باید ناهشیار، میل به نابودی داشته باشد؟
دگرسوی اصل لذت
از میان تمام نوشتههای فروید، پدر روانکاوی، شاهکار دگرسوی اصل لذت [6]، بیشک همانجایی است که فروید مستقیماً و با نبوغی سرشار در تأملی خصوصاً فلسفی نفوذ میکند. مراد او از «دگرسو» به هیچرو استثناهای اصل لذت نیست؛ بلکه از ناخرسندیها و کژراههایی که واقعیت بر ما تحمیل میکند، تعارضاتی که باعث میشوند آنچه برای برخی لذّتبخش است، برای دیگری ناخرسندی باشد، بازیهایی که در آنها خود را وامیداریم تا رویدادی ناخوشایند و حتی اختلالهای کاری یا پدیدههای انتقال را بازتولید کنیم که بر طبقشان رویدادی مطلقاً نامطلوب (نامطلوب برای تمام اجزای ما) لجوجانه بازتولید میشود.
از دیرباز تاکنون بسیاری از فیلسوفان تاریخ، همواره بهدنبال زندگی سعادتمندانه یا شادمانه برای انسان بودهاند. از افلاطون تا اپیکور، از رواقیون تا اسپینوزا، گویی انسان تنها به دنبال لذت و سعادت است. اما جلوتر، در عصر روشنگری، هیوم و چند فیلسوف دیگر اشاره کردند: در زندگی روانی، لذتها همانقدر وجود دارند که دردها. اما حتی این فیلسوفانِ پیشرو نیز اعتقاد داشتند که اصل لذت (بدون استثنا) بر زندگی روانی در «اید» یا «نهاد» فرمان میراند. به عنوان مثال حتی نیچه میگوید: «اگر رنج و حتی درد معنایی داشته باشد، نباید برای کسی لذتبخش باشد.» اما فروید متوجه شد، هر چقدر انگارههای لذت و درد را زیرورو کنیم نمیتوانیم صورت اصلی را در نظر بگیریم که بر طبق آن لذت میجوییم و از درد دوری میکنیم.
فروید میگوید: «در زندگی روانی لذتها و دردها وجود دارند ولی اینجا و آنجا، در وضعیّتی آزاد، پراکنده، شناور و البته بیقید.» فقط قید، تهییج لذت را ممکن میسازد. بدون فعالیت این قید، بیشک تخلیهها و لذتها در کار هستند، ولی پراکنده و تصادفی. همین تهییج است که لذت را بهعنوان یک اصل ممکن میسازد. قیدی پر انرژی و خود تحریک، قیدِ زیستشناختی سلولها که میتوانند و باید «تکرار» شوند، تکرار از پسِ تهییج: تکرار زندگی.
شوپنهاور میگوید نتیجهی راستین و تا حدودی هدف زندگی، مرگ است و این همان نکتهای بود که فرویدِ زیستشناس در مورد سلولها نیز یافت. سلولها از ابتدای تولّد بهسوی مرگ حرکت میکنند. هر موجود زندهای به سبب دلایل درونی میمیرد و دوباره غیر ارگانیک میشود. گویی باید اینگونه برداشت کنیم که هدف همهٔ زندگیها مرگ است.
فروید با مشاهدهٔ رویاهای تنبیهگونه و همچنین موقعیتهای تکرار شونده، متوجه تهییج به سمتی شد که با اصل لذت همخوانی نداشت. او متوجه شد رانهی دیگری به جز رانهٔ زندگی وجود دارد که در رابطهای دیالکتیکال با رانهٔ زندگی است. رانهٔ زندگی با ادراک ما و تمام فیلسوفان تاریخ، همخوانی بیشتری دارد؛ امّا رانهٔ دیگری وجود دارد که ما را به کام مرگ میکشاند. رانهای که بیسروصدا کار میکند و موقعیّتهایی را چندین و چندبار تکرار میکند؛ تکرار توأمان، تکرار گذشته، تکرار اکنون و آینده. هرچند گذشته از پیِ حال میآید و حال در پیِ آینده، تکراری که در بنیان و در اصلی بیبنیان مقدّم بر اصل لذّت است.
دانی لذتش را در درد خودش مییابد؛ دردی که نقش شرطی را بازی میکند که دانی بدون آن لذت نمیبرد. او مطلقاً تابع انتظار و عملکرد تکرار و از سرگیری در انتظار است. نکتهٔ اساسی این است که درد او تنها در نسبت با فرمهای تکرار که کاربردش را مشروط میکنند، معنا دارد. او درگیر اجبار به تکرار[7] است و به شکلی خودخواسته، خودش را در موقعیّتهای پریشانکننده قرار میدهد.
برای دانی
دیدن سریال «بچه گوزن» ما را مبهوت میکند. شاید به همین دلیل است که نمیتوانیم دیدن آن را متوقف کنیم. خشم، اضطراب، همدلی و… احساساتی هستند که ممکن است در زمان تماشای سریال تجربه کنیم. در سطح اجتماعی باید گفت که همانگونه که زنان میتوانند قربانی تجاوز و تعقیب توسط دیگران باشند، این اتفاق برای مردان نیز پیش میآید. چه بسا اگر سوژهٔ اصلی سریال یک زن بود پلیس و یا نیروهای حمایتی خیلی زودتر از آسیبهای احتمالی جلوگیری میکردند. نکتهای که در سریال نیز بدان اشاره شد و بعدها نیز در شبکههای اجتماعی مورد بحث و بررسی قرار گرفت این بود که دانی قصهٔ «بچه گوزن» در هر صورت قربانی ترومایی سخت و جان فرساست.
منابع
در باب حکمت زندگی- ۱۸۵۱ آرتور شوپنهاور
تاریخ فلسفه- ۱۹۲۶ ویل دورانت
لذت های ناممنوع- ۲۰۱۵ آدام فیلیپس
دگرسوی نیک و بد- ۱۸۸۶ فردریش نیچه
دگرسوی اصل لذت-۱۹۲۰ فروید
مفهوم رانه مرگ-۲۰۰۹ اتوکرن برگ
سردی و شقاوت -۱۹۶۷ ژیل دلوز
Der Mann ohne Eigenschaften-1930 Robert Musil
Two Regimes of Madness-1975 D.Lapoujade
[1] Robert Musil
[2] Baby Reindeer
[3] Narcissistic
[4] Borderline
[5] Transferance
[6] Beyond the pleasure principle
[7] Compulsion to repeat
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/05/1.jpg)
رواندرمانی کودک و نوجوان
او دانشآموزی تنهاست و ظاهراً تمایلی به برقراری رابطهی دوستی ندارد. اینطور به نظر میرسد که او به زندگی بیعلاقه است و هیچ چیز توجه و علاقهاش را جلب نمیکند. بهتازگی علامتهایی از پرخاشگری، از جمله کتککاری و بددهنی، در او بروز کرده که معلمانش را نگران ساخته است.
چرا رواندرمانی برای کودکان و نوجوانان؟
والدین دوست دارند کودکان را در برابر مشکلات استرسزا و گرفتاریهایی که بزرگسالان در جهانِ به سرعت در حال تغییر با آنها مواجهاند، مصون ببینند. در نظر آنان کودکی دورانِ آسودگیخیال، بیمسئولیتی، فارغ بودن از دغدغههای مالی، فشارهای اجتماعی یا مشکلات کاری است. بسیاری از بزرگترها که خود را دوستدار کودک میدانند، از قدرت شناخت و درک کودک بیاطلاع هستند. آنها فکر میکنند کودکان تقریباً از رویدادها و تحولات سیاسی و اقتصادی بیخبرند. اما تجربهی ما، در کار با کودکان نشان میدهد که اگر به کودکان فرصت اظهارنظر داده شود و در فضایی صمیمی با آن ها گفتوگو کنیم، میتوانند در حل مسئله و تصمیم گیری بسیار موفق عمل کنند.
دنیای کودکی و نوجوانی
در جریان رشد طبیعی هر کودک و نوجوان، رشتهای از تغییرات شناختی، فیزیکی، عاطفی و اجتماعی را شاهد هستیم. تقریبا همهی کودکان در طول رشد و در جریان سازگاری با این تغییرات دچار مشکلاتی می شوند و استرس یا تعارضی که به دنبال میآید، میتواند به مشکلات یادگیری و رفتاری در آنان بینجامد. هر کودک، در جریان رشد طبیعی خود باید بتواند به استقلال دست یابد، بیاموزد با همسالانش رابطه برقرار کند، اعتمادبهنفس را در خود تقویت نماید، با تغییراتی که پیوسته در فیزیک و بدن و شرایط جسمی او رخ میدهد کنار بیاید، اعتقادات و ارزشهای بنیادین را در خود شکل دهد و یاد بگیرد چگونه به شیوههای جدید به تفکر بپردازد و اطلاعات جدیدی به دست بیاورد.
تغییرات فراوانی در زندگی کودکان و نوجوانان ممکن است رخ دهد که آنان باید خود را با آنها وفق دهند مثلاً نقل مکان از محلی به محل دیگر، رفتن از مدرسهای به مدرسهی دیگر، مرگ یا طلاق در خانواده و بروز بیماری های خطرناک. اگر استرسها و تعارضهای ناشی از جامعهی به سرعت در حال تغییر، که درک آن حتی برای بزرگسالان هم دشوار است، به دغدغهها و مشکلات ناشی از رشد طبیعی کودک بیفزائیم، خواهیم دید که دنیای کودک برای او آنقدرها هم دلانگیز و مطبوع نیست.
بنابراین تراپیست کودک و نوجوان در این مسیر به آن ها کمک میکند تا احساسات و افکار غمانگیز، عصبانیکننده و دردناک خود را درک کنند. همچنین به کمک تراپی، در روابط خود و خانواده شرایط بهتری خواهند داشت و از فرصتهای مدرسه استفادهی بهتری خواهند کرد.
همچنین تراپیست کودک و نوجوان برای درک احساساتی که نمیتوان در مورد آنها با صدای بلند صحبت کرد آموزش دیده است. او این کار را از طریق بازی، نقاشی و صحبت در مورد رویدادها و تجربیات انجام میدهد.
رواندرمانی کودک و نوجوان چیست؟
تأثیر تراپی بر کودک و نوجوان بهخوبی ثابت شده است. این نوع تراپی بهطور کاملاً تخصصی برای مشکلات عاطفی و رشدی کودکان و نوجوانان معرفی میشود، روشی تخصصی برای درک ذهن و چگونگی عملکردشان در جهان.
اگرچه امروزه از آن به عنوان یک «گفتگوی درمانی» نام برده میشود اما کودکان و نوجوانان اغلب از طریق بازی ارتباط برقرار میکنند تا خودشان، روابطشان و هرآنچه در آن میگذرد را بهتر درک کنند. گینوت میگوید: کلامِ کودک، بازی اوست و اسباببازیهایش نیز کلمات او را تشکیل میدهند. بنابراین تراپیست کودک از بازی بهعنوان یکی از مهمترین ابزارهای ارتباطی کودک استفاده میکند.
تراپیست به همراه کودک به دنبال کشف احساساتی است که بیشتر زیر سطح هشیار قرار دارند و هر دو (تراپیست و کودک) درک خود از مسائل رابطه را افزایش میدهند و او در تمام حالات اضطرابی و پریشانی در جریان تراپی مراجع را همراهی میکند.
ساختن اعتماد در رابطهی مراجع و تراپیست، هدف مهمی است. ایجاد یک رابطهی درمانی همراه با احترام و بدون تناقض موجب تقویت سلامت روان و کاهش علائم نگرانکننده میشود.
تراپیست کودک و نوجوان با چه کسانی کار میکند؟
در کلینیک تجربهی زندگی، رواندرمانگران کودک و نوجوان به دامنهی سنی 5 تا 18 سال خدمات رواندرمانی ارائه میدهند. همچنین چارچوب فکری کار در این مرکز بر اساس ارائهی خدمات به والدین، مراقبین کودک و همچنین متخصصانی که با کودکان و نوجوانان کار میکنند طراحی شده است تا درک عمیقتری از رشد عاطفی کودک پیدا کنند. این تراپیستها با دریافت سوپرویژن، در حوزههای زیر تجربهی قابل توجهی در درمان دارند:
* افسردگی ، اضطراب، مشکلات عمدهی عاطفی – رفتاری، مشکلات خوردن، مسائل ارتباطی، آسیب به خود، مشکلات دلبستگی و طیف وسیعی از تروما ، مسائل رشدی
همچنین رواندرمانگران کودک و نوجوان، به کودکانی که مورد بهرهکشی جنسی قرار گرفتهاند کمک میکنند.
تراپیست کودک و نوجوان چگونه کار میکند؟
تراپیست هر مراجعِ کودک یا نوجوان را درون بافت خانواده و محیط اطرافش بررسی می کند. او نیاز به حمایت و همراهی والدین، مراقبین یا سایر اعضای خانواده را نیز مورد بررسی قرار میدهد که آیا آنها هم باید برای پیشبرد اهداف تراپی شرایطی را فراهم کنند یا خیر.
تراپیست به مراجعِ کودک و نوجوان کمک میکند بهصورت معنادار تجربیات و احساسات شخصی خود را درک کند تا بتواند از از این طریق در سفر رشد فردی خود پیش برود. بسته به رویکرد تراپیست و نوع مشکل مراجع، تراپی میتواند کوتاهمدت یا دراز مدت باشد. در رویکرد طولانیمدت، مراجع و تراپیست یک رابطهی درمانیِ طولانیمدت را ساخته و آن را حفظ میکنند با این امید که با درک شدن و ایجاد رابطهی متفکرانه مراجع بتواند راههای جدید و سالمتری برای مدیریت مشکلات خود بیابد.
در جلسات اول تراپی کودک و نوجوان چه میگذرد؟
یک ارزیابی دقیق در شروع تراپی از اهمیت ویژهای برخوردار است. ارزیابی عمیق همراه با توصیف دقیق و با جزئیات میتواند چشماندازی از دنیای عاطفی کودک به تراپیست ارائه دهد.
در تراپی مواقعی وجود دارد که تراپیست پس از ارزیابی دقیق و ارائهی بازخوردهای لازم برای کودک، نوجوان و یا خانوادهاش مشخص خواهد شد که تراپی بهصورت بلندمدت پیگیری شود یا کوتاهمدت. پس در جلسات ابتدایی مراجع ارزیابی خواهد شد. برای کودکان زیر 7 سال این ارزیابی از طریق گفتگو با والدین انجام میشود.
رواندرمانی کودک و نوجوان چقدر طول میکشد؟
طول دورهی تراپی کودک و نوجوان بر اساس ارزیابی میتواند از چند جلسه تا دو سال به طول بینجامد. گاهی چند جلسه تراپی میتواند مسئله را حل کند و گاهی اوقات نیز بیشتر طول میکشد که در این صورت تراپیست ممکن است پیشنهاد کند که نیاز است یک سال یا بیشتر با مراجع کار کند. در برخی موارد ممکن است روند تراپی ایجاب کند که بهصورت فشرده و سه بار در هفته انجام شود. بنابراین بر اساس ارزیابی تراپیست از مشکلات مراجع جلسات تراپی طراحی و طول دورهی تراپی مشخص میشود.
مدت زمان جلسات رواندرمانی
جلسات تراپی برای کودکان و نوجوانان پنجاه دقیقه و جلسات خانوادگی بین یک ساعت تا یک ساعت و سی دقیقه به طول میانجامد.
کودکان معمولا بهتنهایی به اتاق تراپیست وارد میشوند. کودکانِ بزرگتر معمولاً در جلسات تراپی میتوانند راجع به مشکلاتشان صحبت کنند اما بچههای کوچکتر، بیشتر برای بیان کلمات و ذهنیات خود از طریق بازی و نقاشی با تراپیست خود ارتباط میگیرند.
گاهی مشاهده میشود کودکان برای برقراری ارتباط با تراپیست از طریق گفتگو یا بازی دچار مشکل میشوند. در اینگونه موارد تراپیست با دقت واکنش کودکان به جلسات و شیوهی برقراری ارتباط را بررسی میکند تا معنای رفتار کودک را بشناسد.
ثبات و پیشبینی پذیری دو عاملی است که موفقیت تراپی را پیشبینی میکند بنابراین تراپیستها سعی میکنند با یک توالی (یک روز و ساعت مشخص در هفته) و در مکانی ثابت، جلسات تراپی را با کودک و نوجوان پیش ببرند.
اثربخشی رواندرمانی
در مواردی رواندرمانی خیلی سریع در مراجع تغییراتی ایجاد میکند، حتی وقتی علائم آزاردهنده و دشواری وجود دارد، اما خوب است بدانیم تنها هدف رواندرمانی رهایی از سمپتومهای آزاردهنده و ناخوشایند نیست بلکه هدف اصلی آن کمک به افراد برای استفادهی بهتر از فرصتها و ایجاد روابط معنادار در آینده است. در کودکان با سنین کمتر نیز هدف اساسی کمک به آنها در مسیر رشد سالم است، بنابراین تا رسیدن به هدف رواندرمانی، ادامهی مسیر تراپی اهمیت ویژهای دارد.
تحقیقات نشان میدهند که رواندرمانی بهویژه در درمان افسردگی، اضطراب و اختلالات رفتاری و رشدی مؤثر بوده است. همچنین نتایج معناداری در حوزهی تراپی دختران و کودکانی که مورد آزارجنسی قرار گرفتهاند یا دچار محرومیت و بی توجهی بوده اند بیان میکند.
بهطور کلی بهبود از طریق رواندرمانی درازمدت بهصورت پایدار یا افزایشی گزارش شده است.
عوامل جانبی در رواندرمانی
همانطور که در یک عمل جراحی برای درمانِ یک مسئله حاد ممکن است جراح با تیغ جراحی بدن را بشکافد و فرد دچار خونریزی شود، در هر کدام از انواع تراپی روانشناختی احتمال تجربهی احساسات ناخوشایند قبل از تجربهی بهبودی وجود دارد، و گاهی ممکن است در کوتاهمدت رفتار بدتر شود. اما همانطور که به پزشک جراح در بهبودی اعتماد داریم، لازم است به تراپیست نیز اعتماد داشت.
کودکان گاهی اوقات متوجه میشوند که جلسات آن ها احساسات، افکار و خاطرات ناخوشایندی در آنها تحریک میکند، این تجربه گاهی موجب بیاعتنایی آنها به درمان شده یا شروع به انتقاد از تراپیست خود میکنند و حتی ممکن است مایل به شرکت در جلسات تراپی نباشند.
کار رواندرمانی کودکان اغلب سخت بوده و همراهی کودکان دشوار است. این موجب صرف انرژی عاطفی زیادی در تراپیست میشود، با وجود این، بیشتر کودکان، از جمله آنهایی که در ابتدا نسبت به تراپی واکنش منفی دارند نسبت به آن دلبستگی نشان میدهند و در صورت کنسل شدن جلسات یا رفتن به تعطیلات، نسبت به دور بودن از جلسات تراپی اعلام نارضایتی میکنند.
جایگزینهای رواندرمانی
رواندرمانی به همهی کودکان پیشنهاد نمیشود. طیف وسیعی از تراپیهای جایگزین وجود دارند که تراپیست پس از ارزیابی اولیه در خصوص آنها با مراجع صحبت میکند.
پس از ارزیابیهای اولیه رواندرمانی طولانیمدت زمانی برای مراجع در نظر گرفته میشود که بهعنوان مفیدترین تراپی برای مشکلات خاص کودک باشد. به طور کلی تراپیستها زمان قابل توجهی را برای بررسی طرح تراپی و اطمینان از مناسب بودن آن برای مشکل کودک صرف میکنند.
در برخی موارد ممکن است کودک نیاز به کمک دارویی داشته باشد که به پزشک متخصص ارجاع داده خواهد شد تا در کنار رواندرمانی، از ابزار دارو هم استفاده شود.
همچنین گاهی ممکن است مراجعان به انتخاب خودشان تصمیم بگیرند از هیچ نوع کمک حرفهای برای مشکل خود استفاده نکنند و خود بهتنهایی مشکل را مدیریت کنند. در این موارد لازم است توجه شود که بدون راهنمایی متخصص، ممکن است گرههای روانی مضاعف شده و فرد دچار مشکلات بیشتری شود.
به عنوان والدین، چگونه تراپیست و فضای تراپی را به کودک و نوجوانمان معرفی کنیم؟!
شاید بعد از تصمیم به مراجعهی فرزندتان به تراپیست با این سؤالات کودک یا نوجوانتان بر بخورید:
چرا من میام اینجا؟
در این موارد به کودک اطمینان میدهیم که اینجا جای بدی نیست و تو بهخاطر چیز بد یا عجیبی به اینجا نمیآیی. ممکن است به این دلایل به اینجا بیایی که مثلاً ترسیده باشی، غمگین باشی، نگران باشی و غیره. و نمیدانی چگونه در موردش به کسی بگویی. همهی افرادی که اینجا هستند درک میکنند که شاید تو در این محیط احساس ترس یا جدا شدن از خانواده داشته باشی اما همه اینجا هستند تا بتوانند به تو کمک کنند.
من دوست دارم بیام اینجا چون می تونم راحت در مورد احساساتم حرف بزنم و اینجا کسی هست که بهخوبی به من گوش میده! |
در تراپی چه اتفاقی میافتد؟
لازم است برای کودک یا نوجوان روشن شود که تو زمان زیادی را صرف صحبتکردن و بازی با شخصی به نام تراپیست در اتاقی آرام به نام اتاق تراپی خواهی کرد.
در اتاق تراپی هیچ جای نگرانی وجود ندارد و تو میتوانی خودت باشی و راحت حرفها و فکرهایت را مطرح کنی. کسی از دستت ناراحت نمی شود و در مورد تو هیچ فکر بدی نمیکند! |
تراپیست بهخوبی به تو گوش میدهد. او احساسات و حرفهایت را جدی میگیرد، نگرانیهایت را درک میکند و با یک سری توصیهها کمک میکند که در خصوص مشکلت چه کاری انجام دهی.
تراپیست من چه کسی خواهد بود؟
به فرزند خود میگوییم که تراپیست تو ممکن است یک مرد یا یک زن باشد. آنها کسانی هستند که با تو وقت میگذرانند و کمک میکنند تا احساسات خود را درک کنی و احساس بهتری داشته باشی. او با تو مهربان است و از تو مراقبت میکند.
تراپیست گاهی وقتها با کودک بازی میکند گاهی هم نه. زیرا میخواهد در مورد موضوعات مهم با هم صحبت کنند.
سخنی با والدین
وقتی برای اولین بار به کلینیک تجربهی زندگی مراجعه میکنید خوب است به کودک یا نوجوانتان در این خصوص آمادگی دهید:
این خیلی طبیعی است که در اولین مراجعه به اینجا کمی احساس ترس یا اضطراب داشته باشی، آدمهایی که اینجا کار میکنند کاملا درک میکنند که وارد شدن به یک محیط جدید و صحبتکردن با آدمهایی که نمیشناسی در ابتدا میتواند احساس ترس یا اضطراب ایجاد کند، اما آنها لبخند میزنند و سلام میکنند تا به تو کمک کنند که احساس بهتری داشته باشی.
همچنین ممکن است در آغاز برای او کمی سخت باشد که دربارهی احساسات خود با یک غریبه صحبت کند، به او اطمینان میدهیم که ما همراه او خواهیم بود و نگران نباشد. تراپیست تو صبور خواهد بود و به تو فرصت خواهد داد تا هر وقت که آمادگی داری صحبت کنی.
هنگامی که تصمیم می گیرید از خدمات مرکز تجربه ی زندگی استفاده کنید، این مسیر مقابل شما قرار میگیرد:
با مراجعه به سایت مرکز تجربهی زندگی، فرم درخواست تراپی را بر اساس درخواست خود پر میکنید سپس توسط کادر مجرب پذیرش، تراپیست متناسب با درخواست شما جهت دریافت خدمات به صورت آنلاین و حضوری معرفی میشود و شما می توانید بهترین مسیر دریافت خدمات با شرایط خود را انتخاب کنید.
توصیهی ما برای کودکان زیر هفت سال ارائهی خدمات بهصورت حضوری میباشد، اما شما امکان دریافت خدمات بهصورت آنلاین نیز دارید.
در کلینیک تجربهی زندگی اتاق کودک بهطور مجزا طراحی شده تا کودک شما با راحتی و آرامش خاطر بتواند با فضای تراپی ارتباط بگیرد و در جهت رشد گام بردارد.
رویکردهای درمانی ارائه شده در مرکز تجربه ی زندگی برای کودکان و نوجوانان شامل درمان هیجانمدار (EFT)، شناختی رفتاری (CBT) و درمان تحلیلی است.
سخن آخر
با توجه به اهمیت دریافت رواندرمانی برای کودکان و نوجوان، چنانچه دریافتهاید که کودک یا نوجوان شما به تراپی نیاز دارد به عنوان والدینی مسئولیتپذیر و آگاه، بهترین و حمایتکنندهترین کاری که میتوانید برا آنها انجام دهید استفاده از خدمات رواندرمانی است.
در این مسیر برای پاسخ به هرگونه سؤال و دریافت راهنمایی میتوانید با ما در مجله تجربه ی زندگی در ارتباط باشید.
منابع
- مشاوره با کودکان، چارلز تامپسون، لیندا رودلف، 1388، انتشارات رشد.
- Ginott,H. G.(1994). Inn C. E. Schaefer & H. Kaduson(Eds.), The quotable play therapist:238 of the all-time best quotes on play and play therapy. Northvale, NJ: Jason Aronson.
- Mufson, L., Moreau, D., Wickramaratne, P., Martin, J. & Samoilov, A. (1994). Modification of interpersonal psychotherapy with depressed adolescents (IPT-A): Phase I and II studies. Journal of American Academy Child Adolescent Psychiatry, 33,695-705
- Mufson, L., Weissman, M., Moreau, D. & Garfinkel, R. (1999), Efficacy of interpersonal psychotherapy for depressed adolescents. Archives of General Psyichiatry, 56,573-579.
- Sanders MR, Dadds M. Behavioral Family Intervention Boston: Allyn and Bacon; 1993
- Patterson GR. Coercive Family Process. Eugene,OR: Castalia; 1982
- Krause and Orlinsky; 1986
![](https://elc.care/wp-content/uploads/2024/05/1585501298763.png)
روانکاوی: علم یا شبه علم
بهعنوان مثال کارل پوپر، فیلسوف و بزرگترین منتقد روانکاوی، میگوید چون روانکاوی میتواند برای هر نوع رفتاری دلیلی ارائه دهد، به نظر میرسد که هیچ پدیدهی رفتاریای توان ابطال آن را ندارد. بنابراین روانکاوی علم نیست چون میتوان آن را با هر دادهی تجربی سازگار کرد.
از دیدگاه پوپر یک نظریه زمانی میتواند علمی باشد که ابطالپذیر باشد، بدین معنی که بتوان آن را آزمون کرده و با نتیجهای قانعکننده نشان داد که باطل است و روانکاوی از انجام این کار ناتوان است. پوپر معتقد بود شواهد تجربی هم از روانکاوی دفاع نمیکنند. علاوه بر پوپر افراد دیگری نیز همچون نوام چامسکی (زبانشناس)، استیو پینکر (روانشناس فرگشتی) و غیره، نقدهای جدی به نظریات فروید و پیروان او داشته و دارند.
فردریک کروز، استاد دانشگاه برکلی، در کتاب «فروید: ساخت یک توهم» مینویسد «هیچ مدرکی نمیتواند نظریات روانکاوان را باطل کند و گویی خودِ روانکاوان نیز غالباً نظریات دگماتیسم دارند که نیازی به ابطال نظریات خود نمیبینند»
با این حال، مخالفتها و انتقادهای موجود به روانکاوی باعث نشده که این رشته و متخصصان آن دست از نظریات خود بردارند. بهطوریکه امروزه شانه به شانهی دیگر رویکردهای درمانی پیش میروند. لذا مقالهی حاضر به این موضوع میپردازد که آیا انتقادها به روانکاوی معتبر است؟ آیا میتوان روانکاوی را علم دانست و به آن اعتماد کرد؟
ماهیت روانکاوی
بهسختی میتوان یک تعریف ساده و چند خطی از روانکاوی ارائه داد. بهطور کلی میتوان روانکاوی را مجموعهای از نظریات روانشناختی و روشهای درمانی تعریف کرد که منشأ آن، کارها و نظریات زیگموند فروید است. فروید معتقد بود که انسان دارای امیال، احساسات و خاطرات ناهشیار(unconscious) است. (برای مطالعه بیشتر مقاله «روانکاوی چیست؟ از فروید تا روانکاوی امروزی» را بخوانید)
فروید تحصیلات خود رادر رشتهی پزشکی آغاز کرد و بهعنوان متخصص مغز و اعصاب شروع به کار کرد. پس از مدتی به درمان افراد مبتلا به هیستری مشغول شد و در طی این مسیر ادعا کرد که فرایندهای ناهشیار در شکلگیری سمپتومهای هیستریک در این افراد تاثیر گذار بوده است. البته اصطلاح ناهشیار پیش از فروید نیز در سنت و فلسفهی آلمان وجود داشت. آرتور شوپنهاور، فیلسوف مشهور آلمانی، سالها پیش از فروید به نیرویی پنهان در روان اشاره کرده بود. در قرن 19 نیز کارل رابرت هارتمان تحت تأثیر شلینگ، هگل و شوپنهاور کتابی با عنوان « فلسفهی ناهشیار1» تألیف کرد و اظهار داشت که همه چیز تحت تأثیر ناهشیار است (1869).
لذا فروید اولین نفری نبود که از ناهشیار نام برد بلکه از ناهشیار برای به وجود آوردن سیستمی تجربی و علمی استفاده کرد. او سعی کرد با تکیه بر زیستشناسی نظریات خود را تبیین کند. به همین علت در اکثر نوشتههای او ردپای زیستشناسی دیده میشود. تا جایی که عدهای از روانکاوان، او را سایکونورولوژیست میدانند و نه روانشناس.
بهعنوان مثال بخش قابل توجهی از مقالهی دگر سوی اصل لذت2 به ارائهی نظریات زیستشناسی پرداخته که امروزه بخش عظیمی از آن نیز توسط شواهد تجربی جدید مورد تأیید پژوهشگران حوزه پزشکی و زیستشناسی قرار گرفته است.
فروید ابتدا کار خود را با هیپنوتیزم آغاز کرد اما بهتدریج با کار بر روی مراجعان هیستری به خصوص آنا او، یکی از مراجعان بروئر (همکارش)، با تکیه بر تداعی آزاد روشِ «کاتارسیس روانی3» را روشی مؤثر در درمان افراد دانست و این سرآغازی بود بر پیدایش روانکاوی.
بعدها فروید با ارائهی مقالات و کتابهایی مانند «تأویل رویا4» و «آسیبشناسی روانی زندگی روزمره5» راههای دسترسی به محتویات ناهشیار را بسط و گسترش داد. نظریات فروید دریچهای تازه به روی علاقهمندان حوزه روانشناسی گشود.
حال آیا میتوان گفت این نظریات و روش ها علمی است؟ یا صرفاً دیدگاهی شبه علمی است که فروید و پیروانش مصرانه بر آن تاکید ورزیده اند. برای اینکه بتوان در این مورد بحث کرد، در ابتدا میبایست تعریف علم و شبه علم را دانست.
علم چیست؟
شاید تصورکنیم پاسخ به این سوال آسان است: علم یعنی موضوعهایی مثل فیزیک، شیمی و زیستشناسی. حال آن که مباحثی از قبیل هنر، موسیقی و الهیات علم نیستند. اما دانشمندان به دنبال این نوع جواب نیستند. بلکه آنها در پی ویژگی مشترک بین مجموعهای از فعالیتها هستند که ما بر اساس آن، چیزی را علمی یا غیر علمی مینامیم.
اگر واژه علم را در گوگل سرچ کنید، اینگونه تعریف شده که علم تلاشی نظاممند است که پاسخ سوالات را در قالب توضیحات و پیشبینیهای قابل سنجش ارائه میدهد. به عبارتی علم، فهم پدیدهها با تکیه بر روشهای خاص است. بهعنوان مثال آزمایش یک روش علمی است (البته برعکس تعریف گوگل، تنها روش نیست) که در بسیاری از مفاهیم غیر علمی جای ندارد.
از اولین تعاریف ارائه شده دربارهی علم، نظرات ارسطو است که با روش استدلال قیاسی آن را مطرح کرد. در قرن 17 فرانسیس بیکن از روش استدلال استقرایی استفاده کرد و در نهایت چارلز داروین اولین کسی بود که روش علمی را به وجود آورد. در این روش محقق ابتدا به کمک مشاهدات خود فرضیههایی را صورتبندی میکند سپس اطلاعات لازم را جمعآوری و به آزمون فرضیه میپردازد. به نوعی داروین از ترکیب رویکردهای پیشین خود برای رسیدن به پاسخ استفاده کرد.
کارل پوپر، فیلسوف علم، مطرح کرد که تنها نظریاتی علمی محسوب میشود که خود را در معرض آزمایش و رد شدن قرار دهند و نظریاتی که تحت هر شرایطی درست باشند علمی محسوب نمیشوند. لذا به عقیدهی پوپر و رهروان او اگر نظریهای قابل اثبات و ابطال نباشد، علمی نیست. همچنین عدهای از دانشمندان تنها تحقیقات کمی را معتبر و علمی میدانند که مبتنی بر فلسفهی رئالیسم و اعتقاد به این است که واقعیت، عینی و نسبتاً ثابت و مستقل از آزمودنیها، شرایط و محیط است.
اما توماس کوهن، نظریات پوپر و باقی اثباتگرایان (پوزیتویستها) را به نقد کشید. او در کتاب مهم خود یعنی «انقلابهای علمی6»، که امروزه یکی از پر استنادترین کتب آکادمیک است، بیان میکند که نمیتوان از پارادایم پوزیتویست به عنوان تنها روش علمی نام برد و الگوهای علمی در دوره های مختلف تاریخی بدون پیوستگی تغییر میکنند. لذا پارادایمهای نئو پوزیویتسم، پراگماتیسم و غیره نیز جزء روش علمیِ معتبر محسوب میشوند.
به طور مختصر میتوان گفت امروزه کوهن و تعدادی دیگر از فیلسوفان و نظریهپردازان علمی، با تکیه بر اینکه واقعیت، ذهنی و وابسته به آزمودنی ,محیط و شرایط آنهاست، تحقیقات کیفی را که بعضاً مبتنی بر مصاحبه هستند (همان روشی که فروید در توضیح شرح حال مراجعینش استفاده میکرد) نیز معتبر میدانند.
شبه علم چیست؟
شبهعلم مجموعهای از نظریهها و روشها است که برای توصیف موضوعات و پدیدههای طبیعی به کار میرود اما از روش علمی استفاده نمیکند. شبه علم ظاهری شبیه به بحثهای علمی دارد و مخاطب غیر متخصص با شنیدن آن ممکن است تصور کند که گوینده سخنان علمی میگوید. اما ادعای شبه علمی فقط پوستهای از کلمات علمی دارند و زمانیکه زیر ذربین روش علمی قرار میگیرند با تعاریف و روششناسی علمی مغایرت دارند.
همچنین باید اشاره کرد که بسیاری از نظریات که از روش علمی استفاده نمیکنند ولی ادعای علمیبودن را نیز ندارند را نمیتوان شبه علم توصیف کرد. به عبارتی زمانی میتوان یک پدیده را شبه علم دانست که ادعای علمی بودن داشته باشد اما از روش علمی استفاده نکند. در غیر این صورت تنها میتوان گفت که نظریهی مطرح شده غیرعلمی است و هنوز به دست روش علمی سپرده نشده است.
حال باید دید که با این تعاریف روانکاوی در کدام دسته قرار می گیرد. با وجود این تعاریف بقیه علوم نیز معتبر محسوب میشوند؟ آیا اشکالات به روانکاوی در بقیه علوم دیده نمی شود؟ و مهمترین سوال مقاله این که آیا روانکاوی علم است؟
آیا میتوان روانکاوی را علم دانست؟
گفتیم پوپر و دیگر منتقدان روانکاوی از این جهت نظریات فروید را علمی نمیدانستند که این نظریات به اعتقاد آنها ابطالپذیر نیست و میتوان آنها را با هر گونه دادهی تجربی سازگار کرد. مهم نبود رفتار بیمار چه باشد، پیروان فروید در هر حال رفتار او را بر پایهی نظریهشان تبیین میکردند و در هیچ حالتی بطلان نظریهی خود را نمیپذیرفتند.
پوپر مثالی می آورد: فردی را تصور کنید که کودکی را به داخل رودخانهای هُل میدهد و قصدش این است که کودک را در آب غرق کند اما شخص دیگری جانش را به خطر می اندازد تا کودک را نجات دهد. پیروان فروید به راحتی میتوانند هر دو رفتار را تبیین کنند. میگویند فرد اول دارای امیال سرکوبشده7 و دومی امیالش والایش8 یافته است. پوپر معتقد است که نظریهی فروید را با تکیه بر مفاهیمی از قبیل سرکوبی، والایش و امیال ناهشیار میتوان با همهی دادههای کلینیکی سازگار کرد. پس این نظریه ابطالناپذیر است.
پوپر نظریات فروید را با نظریه انیشتین مقایسه میکند. نظریه انیشتین برخلاف نظریات فروید بهطور مشخص چنین پیشبینی میکند که مسیر نورِ ستارگانِ دوردست در میدان جاذبهی خورشید، منحرف میشود. بهطور معمول این رویداد جز در هنگام کسوف قابل رصد نیست. بعدها دانشمندانِ فیزیک با آزمایشات خود به نتایجی رسیدند که نشان میداد انحراف نور دقیقاً به همان میزانی است که انیشتین پیشبینی کرده بود و اگر کاشف به عمل میآمد که خورشید نور ستاره را به طرف خود منحرف نمیکند در آن صورت آشکار میشد انیشتین در خطاست و بنابراین نظریات او با معیار ابطالپذیری جور در میآمد.
برخی فیلسوفان این معیار پوپر را بیش از اندازه سادهانگارانه میدانند. پوپر به نظریات فروید ایراد میگیرد که وقتی با دادههای خلاف نظرشان رو به رو میشوند بهجای اینکه قبول کنند نظریهشان ابطالپذیر است به توجیه داده میپردازند. اما شواهدی هست که نشان میدهد معمولاً سایر دانشمندانِ صاحب اعتبار نیز به همین منوال رفتار میکنند و با همین شیوه به کشفهای مهم علمی نایل آمدهاند.
لاکاتوش9 (1977) استدلال میکند که تمامی نظریههای علمی فیالواقع در برابر ابطالپذیری مقاومت زیادی به خرج میدهند. او میگوید:
«دانشمندان پوستِ کلفتی دارند. آنها یک نظریه را صرفاً بهخاطر اینکه شواهد با آن در تضاد است رها نمیکنند. آنها معمولاً برای تبیین آنچه پدیدههای خلاف قاعده مینامند یا فرضیههای نجاتبخش ایجاد میکنند یا اگر نتوانند آن موارد خلاف قاعده را تبیین کنند از آنها چشم گردانده و توجه خود را به سوی دیگر مشکلات هدایت میکنند.»
برای توضیح این نکته میتوان مثال دیگری از نجوم آورد. از طریق نظریهی گرانش نیوتون مسیر گردش سیارات به دور خورشید را میشود پیشبینی کرد و در کل این پیشبینیها را مشاهدات نیز تأیید میکردند اما مدار اورانوس بر نظریهی نیوتون منطبق نبود.
در سال 1846 دو دانشمند که مستقل از هم کار میکردند (آدمز10 در انگلستان و لووریه11 در فرانسه) این گره را گشودند. به نظر آنها پای یک سیارهی دیگر نیز در میان بود. سیارهای که بر اورانوس نیروی گرانشی وارد میکرد اما تا آن موقع کسی به وجودش پی نبرده بود. با این فرض که علت اختلالات حرکت اورانوس کشش گرانشی سیاره کشف نشده است. محاسبات آنها جرم و محل این سیاره را مشخص میکرد. دیری نگذشت که سیارهی نپتون کشف شد. محلش نیز همان بود که آدمز و لووریه پیشبینی کرده بودند. اما نکته اینجاست که نباید از آن دو ایراد بگیریم که کارشان غیر علمی است چون به هر حال کار آن دو به کشف نپتون انجامید.
آنها درست همان کاری را کردند که پوپر بابتش فروید را سرزنش میکند. آنها بهجای اینکه نتیجه بگیرند نظریات نیوتون نادرست است پای آن ایستادند و کوشیدند با فرض وجود یک سیارهی جدید، رصدهای ناقض نظریه نیوتون را توجیه کنند.
مثال دیگر تاریخی، نظریهی ژنتیکی مندل است. بیتسون، ساندرز و پونت12 (۱۹۰۵) هنگام بررسی ویژگیهای گلهای بنفش در مقابل گلهای سرخ و گردههای دراز در برابر گردههای مدور، انحرافاتی از نسبتهای ۹:۳:۳:۱ مشاهده کردند که از سوی قانون مندل پیشبینی شده بود؛ اما ایشان به جای رد نظریهی ژنتیکی مندل این پدیده را با فرضکردن جفتشدگی بین عوامل در طول تولید گامت تبیین کردند. با این شیوه هستهی ساخت نظری وراثت مندلی با فرضیه کمکی جفتشدن محافظت شد.
بر این اساس معلوم میشود که کوشش پوپر برای تمایز نهادن بین علم و شبه علم به رغم اینکه در ابتدا معقول به نظر میآمد اما به توفیق کامل نرسیده است. زیرا نمونهی آدمز و لووریه و یا بیتسون و همکاران به هیچ وجه استثنایی نیست. بهطور کلی دانشمندان وقتی با دادههای مشاهدهای ناقض نظریهشان رو به رو میشوند نظریهی خود را فوراً کنار نمیگذارند بلکه غالباً دنبال راههایی میگردند که تضاد بین دادهها و نظریه را برطرف کند و مجبور نیستند از نظریهی خود دست بکشند. این را هم به یاد داشته باشیم که برای هر نظریهی علمی برخی مشاهدات ناقض آن نظریه میتوان یافت و برعکس پیداکردن نظریهای که با همهی دادهها سازگار باشد کاری بینهایت دشوار است. اگر رسم چنین بود که دانشمندان به محض برخورد با اولین مشکل به راحتی از نظریهی خود دست بردارند در آن صورت پیشرفت علمی حاصل نمیشد.
فرض پوپر که علم خصوصیتی ذاتی دارد نیز قابل مناقشه است. بالأخره نباید فراموش کرد که همانطور که کوهن اشاره کرد علم فعالیت همگون نیست بلکه شامل حوزهها، روشها و نظریههای مختلف میشود.
افزون بر این آدولف گرونباوم13 (۱۹۸۴) که حتی منتقد روانکاوی نیز هست مطرح میکند که ادعای ابطال ناپذیری روانکاوی صحیح نیست. یک مثال روشن را میتوان در مقالهی فروید با عنوان «پاسخی به انتقاد از مقالهی من دربارهی نِوروز اضطراب» پیدا کرد. فروید این فرضیه را مطرح میکند که نِوروز اضطراب به دلیل اختلال در زندگی جنسی رخ میدهد و بعد بیان میکند که اگر نِوروز اضطراب در غیاب چنین اختلالی رخ دهد، آنگاه این فرضیه ابطال خواهد شد. این مثال نشان میدهد که فروید ابطالپذیری را خصلت مهمی از نظریهی خود میداند و با ایدهی پوپر درموردِ آزمونناپذیری روانکاوی مخالف است.
گرونباوم علیرغم مخالفتش با روانکاوی با این ادعا که این دستگاهِ نظری ابطالناپذیر است مخالفت میکند و بحث میکند که این ادعا نشاندهندهی جهل پوپر نسبت به شیوهها و نظریهی فروید است.
مثالهای دیگری از فرضیههای ابطالپذیر را میتوان در ادبیات پسافرویدی نیز یافت. برای مثال، آلن اسکودل14 (۱۹۵۷) فرض میکند افرادی که سطوح بالایی از وابستگیِ دهانی دارند زنانی با سینههای بزرگ را ترجیح خواهند داد. اسکودل این فرضیه را درپژوهشی با شرکت ۱۶۹ مرد آزمون کرد. آزمون اندریافت موضوعی برای اندازهگیری وابستگی دهانی شرکتکنندگان به کار گرفته شد. سپس به هرکدام از شرکتکنندگان بیست اسلاید نشان داده شد که شامل زنانی با اندازهی سینههای متفاوت بودند و از آنان خواسته شد که تمایل خود به تصویر را مشخص کنند. اگر فرضیهی اسکودل صحیح باشد میتوان انتظار داشت که همبستگی مستقیمی بین وابستگی دهانی و ترجیح زنان با سینهی بزرگ وجود داشته باشد. بااینحال آزمون نتیجهی برعکسی را نشان داد به این نحو که همبستگی منفی بین وابستگی دهانی و ترجیح زنان با سینهی بزرگ یافت شد. با در نظر گرفتن شیوهی ابطالگرایی پوپری، اسکودل فرضیهی خود را باطل یافت و فرضیهی جایگزینی بر اساس مفهوم تقویت در نظریهی یادگیری مطرح کرد.
مثالهای متعددی از ابطالپذیری نظریات فروید و همفکرانش میتوان یافت. فروید در کتاب تأویل رویا فرض میکند که همهی رؤیاها ارضای آرزوها هستند. به نظر میرسد که این فرضیه باوجود رؤیاهای ناخوشایند رد میشود اما فروید این نتیجهگیری را نمیپذیرد بلکه با این تبیین پیش میرود که رؤیاهای ناخوشایند در واقع با نظریهی او سازگار و قابل تبیین هستند. فروید مثلاً در مورد یک رویای تنبیه شدن فرض میکند فرد خوابدیده به خاطر داشتن رؤیاهای ناهشیار منحرف دیگر آرزوی تنبیه شدن دارد. در مورد رؤیاهای اضطرابی فروید ادعا میکند آرزوهای سرکوبشده دوران نوزادی در این خوابها ارضا میشوند اما به شیوهای که ایگو به این ارضا شدن با احساس اضطراب و نهیشدگی واکنش نشان میدهد. با این حساب فروید بهجای پذیرفتن اینکه رؤیاهای ناخوشایند شاهد باطلکنندهی نظریهی او هستند، این شواهد را با فرضکردن متغیرهای مشاهده ناپذیر در قلمروی ناهشیار تطبیق میدهد. (همچنین میتوانید مقالهی «نظریههایی درباره خواب و رویا در روانکاوی» را بخوانید)
بحث
افزون بر تمامی مواردی که مطرح شد گفتیم که شبه علم، زمانی شکل میگیرد که نظریات مطرح شده با ادعای علمی بودن با هیچگونه روش علمی سازگار نباشد. حال آنکه نظریات روانکاوی نه تنها پس از گذشت زمان با دادههای علمی روانشناسی، زیستشناسی، پزشکی، جامعهشناسی و غیره سازگاری دارد، بلکه خود محققان و فعالان روانکاوی نیز از روشهای علمی برای بررسی دادههای جدید خود استفاده میکنند.
مطالعات متعدد و پراستنادی مانند پژوهش های درا وستن15 استاد تمام دانشگاه هاروارد (1998), جاناتان شدلر16 استاد دانشگاه کلورادو (2010) و همچنین مطالعات متعدد و تازه ای نیز وجود دارد که از اصول روانکاوی پشتیبانی کرده است. در تحقیقات شدلر که در سال 2010 در مجلهی انجمن روانپزشکی آمریکا نیز منتشر شد که نشان داد درمان روانکاوی در درمان افسردگی و اختلالات اضطرابی مؤثر است و یا مطالعهی دیگری که در سال 2017 در مجلهی انجمن روانکاوی آمریکا منتشر شد، نشان داد که درمان روانکاوی در کاهش علائم اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) مؤثر است.
در اینجا پیوندهایی به تحقیقات علمی وجود دارد که از روانکاوی پشتیبانی میکنند:
«اثربخشی رواندرمانی روانپویشی»
«اثربخشی درمان روانکاوی: مروری سیستماتیک بر تحقیقات»
«روانکاوی و درمان شناختیرفتاری: مقایسهی اثربخشی درمان»
……………………………………………………………………………………………………………………
1-Philosophy of the unconscious-1869
2-Beyond the Pleasure Principle-1920
3-catharsis
4-The interpretation of Dreams-1900
5-The psychopathology of Everyday Life-1901
6-The Scientific Revolution-1987
7-Repressed
8-Sublimition
9-Imar Lakatos
10-John Adams
11-Urbain Le Verrier
12-Bitson
13-Adolf Grunbaum
14-Alan Scodal
15-Drew Westen
16-johnathan Shedler
تجربه ای متفاوت
چرا مرکز تجربه زندگی؟
چرا پیشنهاد میکنی مرکز تجربه زندگی را برای خدمات سلامت روان انتخاب کنید
آشنایی با
فرهنگ ایرانیان و ادبیات جامعه ایرانی
زبان، فرهنگ و ادبیات مشترک در فرآیند رواندرمانی
اهمیت زیادی دارد ما درمانگرانی با فرهنگ و زبان
مشترک به شما اختصاص خواهیم داد
انتخاب درمانگر مناسب شما با کمک
متخصصین ارجاع
انتخاب درمانگر مناسب امر مهم و حساسی است ما با بهره گیری از متخصصین خود
در امر ارجاع کمک میکنیم این امر مهم هرچه بهتر انجام شود
استفاده از پلتفرمهای
امن برای برگزاری جلسات آنلاین
با توجه به حساسیت خدماتی که ارائه میکنیم، حریم خصوصی شما را در الویت قرار میدهیم
تجربه موفق
مشاوره با ایرانیان سراسر جهان
سالهاست که در کنار ایرانیان در سراسر دنیاییم تا خدماتی با کیفیت به شما ارائه کنیم هر کجا که باشید
امکان پرداخت با تمامی ارزهای رایج سراسر دنیا
با هر ارزی از هرکجای جهان امکان پرداخت مناسب شما را فراهم میکنم
همین حالا شروع کنید