فیلم یک روز زیبا در محله
درامی روانشناختی که یکپله بالاتر از داستانهای اقتباسی و همسبک خود قرار دارد. نگاهی روانکاوانه که مسائلِ شخصیتهای فیلم را به مسئله شخصی برای مخاطب بدل میکند. درواقع مخاطب را وادار میکند تا از دیدگاهِ تجربه به شخصیتها نگاه کند؛ همان کنشی که در جلسات رواندرمانی شکل میگیرد. رواندرمانگر سعی میکند دغدغههای درمانجو را به اتاق درمان و روابط درمانگر-درمانجو بکشاند تا درمانجو قادر باشد حل و هضمِ مسائل را در اتاق درمان فراگیری و در زندگی پیادهسازی کند.
معرفی فیلم یک روز زیبا در محله
یک روز زیبا در محله زندگیِ نویسندهی مجلهی «اسکوایر» را روایت میکند که در سال ۱۹۹۷ بهتازگی جایزهی ملیِ بهترین نویسندهی نشریاتِ آمریکا را برنده شده است. «لوید ووگل» [با بازیِ متیو ریس] توسط دبیر مجله انتخاب میشود تا با «فرد راجرز» (آقای راجرز) مجریِ برنامههای تلویزیونی شبکهی ملی آمریکا [با بازیِ تام هنکس] مصاحبه کند. مصاحبهای که او چندان جدیاش نمیگیرد و برای او پسرفت به حساب میآید. او بهعنوان خبرنگار تحقیقاتی استخدام شده و حالا باید با یک مجری برنامه کودک مصاحبه کند. مصاحبهای که هر چه پیش میرود، او بیشتر از مصاحبه کننده به مصاحبه شونده تبدیل میشود.
تحلیلِ روانشناختی فیلم یک روز زیبا در محله
روانشناسانِ کودک گاهی عروسک را جایگزینِ خود میکنند تا با کودک بهتر ارتباط بگیرند. نزدیکش شوند، احساسِ امنیت ایجاد کنند و از جایگاهِ یکدوست درمان را شروع کنند. مجری برنامه کودک، آقای راجرز، در این فیلم همانند همان عروسک است که با مراجع ارتباط میگیرد؛ یعنی با مخاطبی که ما باشیم، درواقع بزرگسالی که از تنهاییِ خود فرار میکند. میترسد کودکیاش را بهیاد بیاورد، میترسد پانسمانِ سرهم شدهی زخمش را باز کند، میترسد نگاه بیندازد به دَلمهای که هر لحظه امکان خونریزی دارد.
لوید پدری است که چند ماه از بهدنیا آمدنِ کودکش، گوین، گذشته و هنوز نمیداند چطور باید صندلیِ کودک را در ماشین نصب کند. نمیداند گوین روزی چند پوشک مصرف میکند. تمام وظایف را به همسرش محول کرده و غرق کار شده است. لوید رویهای را پیش گرفته که هر روز بیشتر شبیه به پدرش میشود؛ پدری که در مرگِ مادرِ لوید حضور نداشته و مدام میانِ بارها و معشوقههایش پاسکاری شده است. لوید از پدرش، جری، متنفر است و وقتی میفهمد او نیز در مراسمِ عروسیِ خواهرش حضور دارد، نمیخواهد برود و فقط بهاصرار همسرش راضی به رفتن میشود.
غریب است خاطرهای که تکرار میشود ولی بهیاد آورده نمیشود
لوید هنوز نتوانسته پدرش را ببخشد؛ کسی که در ظاهر از او تنفر دارد ولی در اعماق وجود دوستش دارد. کسی که قرار بوده تکیهگاهِ روزهای سختش باشد ولی نبوده است. پس ناخودآگاه تصمیم میگیرد بهجای بخشیدن، شبیه او شود؛ قدم در راهی بگذارد که میشناسد و برایش سادهتر است! همان الگوریتم را پی بگیرد؛ با همان ساز و کارهای دفاعی، بهانهی علاقه به کار، فشارِ زندگی و امثالهم، شرایطِ پدر را در زندگی خود همانندسازی کند.
لوید از همین رفتار پدر نفرت دارد ولی بهسایهای با ابعادی جدید از هیبتِ پدر تبدیل میشود. چرا؟
غریب است خاطرهای که تکرار میشود ولی بهیاد آورده نمیشود…
لوید میخواهد خودش را در موقعیتِ پدر محک بزند تا شاید اینبار مسئله را حل کند. یا قصد دارد عشق بهمادرش را نشان دهد؛ عشقی که بهزعم او در پدرش وجود نداشته و حالا او باید تنفر مادر را بهدوش بکشد تا انتقامش را از پدر بگیرد. یا حتی میخواهد در جایگاه پدر باشد تا بتواند او را درک کند و از این خشم رها شود. تمامِ این افکار و فرضیههایی که مثل کلافی بهم تنیده شدهاند، میتوانند درست باشند. لوید چطور میتواند راه پدر را ادامه ندهد؟ چطور باید از این مسیر رهایی یابد؟ از راههای پیشرو و پشتسرش، راههایی که بهغایت درشان نابلد است؛ انگار که ماز باشند و لوید خردکِ شرری در مرکز. جواب روشن است (البته برای مایی که خارج از گود ایستادهایم). روانکاوی، شناختِ خود و قبولِ مسئولیت.
پذیرش، شاه راهِ التیام
آقای راجرز در برخورد با لوید، مانند درمانگری است که در هر مصاحبه سعی دارد احساسِ لوید را نسبت بهپدرش بالا بیاورد و نقشش را در خانوادهاش یادآوری کند. جوابِ سوالیهای لوید را که نزد خودش نهفته، به او نشان بدهد، ولی لوید مدام از این جوابها فرار میکند؛ بحث عوض میکند، دعوا درست میکند و وقتی میبیند روبروی دوربین است و راه فراری برایش نمانده، بیهوش میشود! لوید در تمامِ داستان از مواجه با پدر و هر موضوعی راجع به او میگریزد.
پدری که دو شب جلوی خانهی لوید در ماشین میخوابد تا بتواند با پسر حرف بزند. پسری که میگوید: «نمیخوام تو تلهاش بیفتم!» حق هم دارد. رویارویی با پدر، رویارویی با واقعیت است؛ با خود… خودی که آسیب دیده و دارد برای التیام دست و پا میزند. از جایگاه قربانی به زجردهنده تغییر موقعیت میدهد، بهسانِ پدر رفتار میکند تا شاید اینبار مسئله را حل کند، که نمیکند. فقط دست و پا میزند؛ انگار که مغروقی در باتلاق.
در یکی از سکانسهای فیلم، لوید بهتماشای مصاحبهی اپرا وینفری و آقای راجرز نشسته است. اپرا از بزرگترین اشتباه والدین در بزرگ کردنِ کودکان میپرسد. آقای راجرز میگوید: «فراموش کردنِ بچگیِ خودشون!» و ادامه میدهد که «با والد شدن، شانسِ دوباره بزرگ شدن را پیدا میکنیم.» در همین لحظه لوید تلویزیون را خاموش میکند، گوین را بهآغوش میکشد، میخواباندش و تصمیم میگیرد با پدرِ دوشب در ماشین مانده، حرف بزند. که میبیند پدر منتظر نمانده و رفته… در این لحظه اولین تحول در شخصیت لوید شکل میگیرد.
امر واپس زده شده باز میگردد، اینبار با ظاهری زشتتر.
در ضبط برنامهی آقای راجرز، یکی از عروسکها بوی جالبی را حس میکند. عطری که برای از بین بردنِ بوی بد دیگری استفاده شده؛ باوجود بوی دلنشینِ عطر، عروسک هنوز تلخیِ بوی قبلی را از یاد نبرده است [سرکوب یا انحرافِ احساسات نتیجهای نخواهد داشت.]. عروسک میگوید: «انقدر از بوی بد عصبانی هستم که دوست دارم گاز بگیرم!» این حرفها آشنا نیستند؟
بله… «امر واپس زده شده باز میگردد، اینبار با ظاهری زشتتر…» آقای راجرز به اهمیتِ قبولِ احساسات اشاره میکند. که هر حس، فوقالعاده، خاص و قابل احترام است. چهچیزی مهمتر و زیباتر از اینکه من خالق و صاحبِ این حس هستم؟ من درد میکشم، پس هستم. تمامِ من از آنِ «من» است و دوست میدارمش. قبولِ تمام احساسات شاید بهظاهر سهو و بیدردسر باشد.
افرادی که تجربهی روانکاوی را دارند میدانند برای رسیدن به پذیرش ماهها یا حتی سالها باید زمان صرف کنند. حتی آقای راجرز با زندگی و صلابتِ پرتمطراقش، تافتهای جدا بافته نیست. او تنها راههای مقابله با عصبانیتاش را پیدا کرده؛ با تمام توان شنا میکند. به کلاویههای بمِ پیانو ضربه میزند. از احوالاتش مینویسد و با دوستانش وقت میگذراند. مثل سرودی در برنامهاش «تا وقتی با هم هستیم، امروز رو به بهترین شکل ممکن میسازیم.»
بگذار پیش برود، گاهی نباید سخت گرفت، نمیشود!
پذیرشِ نبود زندگی عاری از درد، آقای راجرز را به این باور رسانده که همیشه نمیتواند برای رهایی بهخودش تکیه کند. او گاهی دعا و خودش را در برابر دنیا تسلیم میکند (باور به حامیِ غیبی). وقتی جبرِ وجودی، زندگی آقای راجرز را به تصرف درمیآورد، او تلاشِ بیهوده نمیکند. او میداند پذیرش، کارساز ترین ساز و کار برای رهایی از برخی مشکلات است. در حالی که همیشه در تلاش برای پیادهسازیِ راهکارهایی کارساز برای مواجه با احساسات است، گاهی میپذیرد نقشش در وسعتِ دنیا آنقدرها هم تاثیرگذار نیست. انگار که مورچهای زیرِ باری فراتر از توان تحمل. که به لهشدگیاش منجر میشود، نه چیزی بیشتر.
با پذیرشِ خویشتنِ خویش، احساس غنیتر شدن میکنیم…
لوید نقطهی مقابل آقای راجرز است در زندگی. آقای راجرز دَم را غنیمت میشمرد و تا جایی که میتواند، «هست» و اگزیستانسیال زندگی میکند. در تماس تلفنیاش با لوید میگوید: «تو این لحظه مهمترین چیز تو دنیا برای من صحبت کردن با لوید وگل هست!» در همان لحظه، لوید همزمان زباله را بهسطل میاندازد و به پدرش که در خیابان منتظر او نشسته نگاه میکند.
آقای راجرز برای تمام احساسات و شکستهاش احترام قائل است. آنها را کتمان نمیکند و با آغوش باز آنها را میپذیرد. بهنقل از پِلز، «با پذیرفتن مسئولیتها و خصوصیات اخلاقیمان، حتی آن نکات منفی مثل دروغگویی، ناتوانی، تنبلی، رباخواری، دورویی و…، احساس غنیتر شدن میکنیم.» در سکانسی از برنامهی آقای راجرز، او نمیتواند چادر تفریحیاش را برای کودکان برپا کند و همان برداشت را در برنامهی اصلی استفاده میکند و میگوید: «بچهها باید بدونند گاهی زندگی اونطور که برنامهریزی کردند، پیش نمیره.» درواقع آقای راجرز سعی در راهکار دادن به کودکان برای مواجهه با احساساتشان را دارد. حتی ناخوشایندهایی مثلِ ضعف و شکست.
تکرارِ مکررات، امری بیبدیل در خانواده
زمانی که پدرِ لوید روی تخت بیمارستان درحال مبارزه برای زندگی است، لوید به او پشت میکند؛ پدرش را در بیمارستان رها میکند. بهانهی کار را میآورد و همه را از خود میراند؛ حتی همسرش را که با کودک چند ماههاش در بیمارستان هستند. لوید ترک میکند، تا دوباره ترک نشود.
او تجربهی ترک شدن در بیمارستان را داشته است؛ تجربهای بهغایت تلخ، مهیب، تاثیرگذار و ویران کننده. ترک توسط پدر و البته مادری که با مرگش تنها پشتوانهی لوید را هم باخود میبرد. لوید زمانی که بیشترین نیاز را به خانوادهاش دارد، آنها را ترک میکند. او نمیخواهد تجربیات و احساساتِ گذشتهاش را در بیمارستان تداعی کند. در صورتی که تمام آنها تداعی شدهاند و فرار فقط میخ را محکمتر در روانِ لوید میکوبد.
لوید زمانی میتواند بایستد و با احساساتش روبرو شود که خشم، ترس و احساس نیازش را میپذیرد. با پدرِ در بستر افتادهاش بیشتر وقت میگذارند. کارهای خانه و مراقبت از گوین را با همسرش شریک میشود. او وقتی برای اولین بار به جری میگوید «پدر» که او را درک کرده و بخشیدهاست؛ درواقع خودش را. برای لوید پذیرشی رخ میدهد که زودتر برای خواهرش اتفاق افتاده است. خواهرش، جری را به سومین مراسم ازدواجش دعوت میکند. فیلم از همان ابتدا با هوشمندی سعی در نشان دادنِ خشم خانواده نسبت به پدر دارد. البته این خشم بالاخره برای دختر حل میشود و پدر او را قبل از ازدواج همراهی میکند. خشمی که هنوز برای لوید هضم نشده باقی مانده و زخمش به خارش نیفتاده است!
ظاهر سخنگوی باطن؟
طراحی لباس و صحنهی فیلم همپوشانیِ مناسبی با روایتِ داستان دارد تا فرم و محتوا باهم در داستان جلو بیایند. بهشکلی که در دعوای لووید و پدرش در ابتدای داستان، سیاهی بیشترِ پوششِ لووید را گرفته و پیراهنِ مشکی و کتِ سفیدِ پدرش، از پشیمانی برای ترک کردنِ خانوادهای میگوید که حالا در پِی جبران آن است. یا مخاطبی که فرد راجرز را همیشه با رنگهای شاد و فضاهای باز میبیند؛ درحالی که لوید و وگل را در قابهای بسته، تاریک و با رنگهایی خنثی.
نویسندهای که بعد از اولین دیدارش با فرد راجرز، به بومِ سیاه، سفید و خاکستریِ لباسهایش رنگ پاشیده میشود. همانند تمامِ اطرافیانِ راجرز. حتی محافظ، راننده و مدیربرنامههای جدیاش، همیشه کراواتهای طرحدار را ضمیمهی رسمیتِ کتوشلوارهایش میکند. راجرز برای اطرافیانش نقاشِ زبردستی را میماند که بهوقتِ حضور، بومِ تمامِ آنها رنگِ او را میگیرند.
مریل هلر، کارگردانی مهربان با قابهای دقیق و عمیق
مریل هلر کارگردان و تام هنکس درواقع به ما یاد میدهند به آغوش خودمان پناه ببریم. اهمیتی ندارد تا چه اندازه خصوصیات مثبت و منفی داریم، ما درنهایت تنهاییم. و چه راهکاری بهتر از قبولِ «تمامِ خود» برای لذت بردن از این تنهایی؟ کارگردان با انتخابهای هوشمندانه برای فیلمبرداری، تعیینِ نوعِ روایت و قابهای نزدیک و کلوسآپ در نقاط عطف و کلیدی داستان؛ میزانسنی را میسازد که در طولِ فیلم، پانسمان را باز و دلمه را جدا میکند، به آرامی نیشدر را روی زخم میکشد. ضدعفونی میکند، بخیه میزند و مرهم میشود برای جراحتهای چندین ساله.
در نهایت آینهای میگذارد جلومان تا با خود روبرو شویم… در همان سکانسی که آقای راجرز نگاهش را از نویسندهی زخم خورده برمیدارد و بهدوربین خیره میشود. لحظهای که با اکتِ چشمهایش میخکوبمان میکند. به مخاطب میگوید: «دوست بدار خودت را، اطرافیانت را و آنهایی را که جانشان برایت درمیرود.» توپ را در زمین ما میاندازد و نوبت بهخودمان میرسد که پاک کنیم اشک صورت را و به چشمهایی چشم بدوزیم که بهیاد نداریم آخرینبار کِی عمقشان را دیدهایم… کِی به آینه زل زدیم و دلمان غنج زد برای خودمان؟ کِی خیره شدیم به چشمهای رفیق، یار، پدر، مادر، خواهر، برادر و از وجودشان در کنارمان لذت بردیم؟
موفقیت جهانی فیلم یک روز زیبا در محله
یک روز زیبا در محله بهانتخابِ «مجلهی تایم» در لیستِ ده فیلمِ برتر سال قرار گرفت. انتخابی که درصورتِ اکران در سال جاری شاید بیش از این موردِ استقبالِ مخاطبین و منتقدین قرار میگرفت و بهنامزدی و انگشتشمار برتری در جوایز اکتفا نمیکرد. درامِ روانشناسانهای که بهزعم من باید، حتما و بیقید و شرط هرچه زودتر دیده شود اگر تا به حال نشده! روایتی که انسانِ این روزهای جهان و کرونا بیشتر از هر چیزی به آن نیاز دارد؛ تا درک کند معنای زندگی را و راحتتر کنار بیاید با یاس، پوچی و البته سیاهیِ دنیایی که انگار هرروز دارد به میزان و نسبتش اضافه میشود.
سخن پایانی
در پایان اگر در روزگاری که جهان بهمنحطترین زمانِ خود رسیده و اندک امیدتان درحالِ ناامیدیست؛ و دنبالِ صد و هفت دقیقه حالِ خوب، روانکاوی، روبهرویی باخود و البته آرامش میگردید، «یک روز زیبا در محله» بهترین پیشنهاد است.
فیلمهایی پیشنهادی در همین اطراف:
Magnolia – Boyhood– The Queen’s Gambit – The Diary of a Teenage Girl
یک پاسخ
بسیار بسیار عالی
هم فیلم خوبه هم مقاله ای که رابطه باهاش نوشته شده.
ممنون از تجربه زندگی