عشق، دلبستگی، صمیمت، رابطه عاطفی و به عبارتی دوست داشتن و دوست داشته شدن، محور اصلی نیازهای انسان را تشکیل میدهند. در طول قرنها، عشق و معشوق بنمایه متون ادبی، موسیقی، اساطیر و افسانههای فرهنگها و تمدنهای بشری بوده است. در دوران کنونی نیز میتوان گفت موضوعاتی چون عشق و دوری، دل بستن و دل شکستن، درونمایه اغلب اشعار، ترانهها، داستانها و مباحث را به خود اختصاص داده است. فیلسوفان بارها این پرسش را مطرح کردهاند که عشق چیست؟ چه عناصری آن را تشکیل میدهند؟ از کجا آغاز میشود و در کجا پایان مییابد؟ مقدمه و لوازم آن چیست و سوالهایی مانند آن.
علم روانشناسی نیز نه تنها به صورتی روشمند به موضوع عشق پرداخته است، بلکه طبق نتایجی که حاصل سالها پژوهش و مطالعه در این موضوع بوده است، میتوان گفت به اصلی رسید که انسان با شم و غریزه خود به آن دست یافته بود: «همه چیز از دل بستن (عاشق شدن) آغاز میشود، با آن ادامه مییابد و در آن به پایان میرسد.»
مقاله پیشنهادی در مجله:درآمدی بر عشق از دیدگاه فروید و روانکاوی
تاریخچه نظریه دلبستگی بالبی
جان بالبی (John Bowlby) (زاده ۲۶ فوریه ۱۹۰۷) روانپزشک و روانکاو بریتانیایی بود که به عنوان پدر نظریه دلبستگی شناخته میشود. جان بالبی بعد از فارغ التحصیلی در سال 1928 از دانشگاه کمبریج، به طور داوطلبانه در یک مدرسه کودکان بدسرپرست مشغول به فعالیت شد.
تجربیات او با دو کودک در آن مدرسه، زندگی حرفهای او را در مسیری متفاوت قرار داد. یکی از آنها نوجوانی بسیار منزوی، دورافتاده و بیعاطفه بود که به دلیل دزدی، از مدرسه قبلی خود اخراج شده بود و فرد ثابتی از او مراقبت نمیکرد. کودک دوم پسری مضطرب و 7 یا 8 ساله بود که مرتبا بالبی را دنبال میکرد و به عنوان سایه او شناخته میشد. در این کلینیک، با بررسی دقیق 44 مورد، بالبی توانست علائم کودکان را به تاریخچه محرومیت و جدایی مادر مرتبط کند. بالبی معتقد بود دلبستگیهای اولیه در دوران کودکی، بعدتر در تمام دوران زندگی، نقش مهمی در رشد و عملکرد ذهنی ایفا میکند.
جان بالبی با تئوری دلبستگی خود، تفکر ما را در مورد پیوند کودک و مادر و برهم خوردن آن به دلیل جدایی، محرومیت و سوگواری متحول ساخت. نتیجهگیری اصلی نظریه بالبی این بود که برای رشد روانی سالم، نوزاد و کودک خردسال باید رابطهای گرم، صمیمی و مستمر با مادر (یا جانشین دائمی مادر) داشته باشند. رابطهای که در آن هر دو احساس رضایت و لذت کنند.
تأثیر پذیری نظریهی دلبستگی از سایر نظریات
اگرچه بالبی و اینزورث (Ainsworth)، دو نظریهپرداز اصلی حوزه دلبستگی، در طول زندگی حرفهای خود مستقل از یکدیگر کار میکردند، اما هر دو تحت تأثیر فروید و سایر متفکران روانکاوی بودند. همچنین فرضیههای بنیادین نظریه دلبستگی، از مفاهیم حوزههای اخلاقشناسی، پردازش اطلاعات، روانشناسی تحولی، زیستشناسی تکاملی و روانکاوی استفاده کرده است.
بالبی همزمان با تحصیل در رشته پزشکی و روانپزشکی کودک، در موسسه روانکاوی بریتانیا تحت آموزش روانکاوی قرار داشت. او بیشتر تحت تاثیر نظریه ملانی کلاین بود و توسط وی نیز تعلیم میدید.
تاثیر نظریه دلبستگی از نظریه روابط ابژهای
اگرچه جان بالبی نظریه کلاین را تصدیق میکرد، اما در مورد برخی جنبههای نظریه او در زمینه روانکاوی کودک تردید داشت. برخلاف دیدگاه کلاین که مشکلات هیجانی کودک را ناشی از تعارضات و فانتزیها میدانست، بالبی معتقد بود تجربیات واقعی خانوادگی، علت آشفتگیهای هیجانی کودکان است.
همچنین استفاده از نظریه روابط ابژهای، منبع الهام بسیاری از پژوهشها در زمینهی دلبستگی شد. با استفاده و الهام از نظریه روابط ابژه بود که بالبی به مسئله مراقبت و رابطه امن با موضوع عشق پرداخت؛ چراکه پیشتر، اهمیت برقراری ارتباطی خاص با موضوع عشق، به عنوان نیازی فراتر از نیاز به آب و غذا، در نظریه روابط موضوعی مطرح شده بود.
همچنین علیرغم مخالفتهای بالبی با تئوری کلاینی، میتوان ایدههای کلاینی را در دیدگاه بالبی در مورد خیالپردازیهای خشونتآمیز کودکان در بازگشت به مادران پس از جدایی طولانیمدت دید و همچنین در افسردگی شدیدی که انسانها در نتیجه نفرت از شخصی که دوستش دارند، تجربه میکنند.
نظریههای روانکاوان بعدی از جمله فیربرن (Fairbairn) و وینیکات از نظریههای بالبی سرچشمه گرفته است.
تعریف دلبستگی
دلبستگی عبارت است از ارتباطی خاص میان نوزاد و مراقب او که هدف آن امنیتبخشی و مراقبت از کودک است. هدف دلبستگی لزوما سرگرم کردن کودک، غذا دادن به او، وضع محدودیت و آموزش دادن مهارت به کودک نیست (این موارد نقشها و وظایف والدین هستند)، بلکه دلبستگی مراجعه کردن و بازگشت کودک به مراقب برای به دست آوردن احساس امنیت و آرامش است؛ منبعی که با وجود او کودک میتواند به اکتشاف محیط بپردازد و در صورت لزوم، برای بازیافتن آرامش و امنیت، به او بازگردد. رفتار دلبستگی، رفتاری است متمایز، افتراقی و عاطفی که با یک شخص یا موضوع برقرار میشود و هدف آن برانگیختن پاسخی از جانب مراقب است.
هسته نظریهی دلبستگی بر اساس نیازهای بیولوژیکی بنیان گذاشته شد که نزدیکی هیجانی و فیزیکی کودک به مراقب را فراهم میکند. بالبی متوجه شد که نیاز کودک به نزدیکی فیزیکی به مراقب، صرفا به این علت نیست که میخواهد امنیت عاطفی خود را تأمین کند؛ بلکه نوزاد با این کار بقای خود را تضمین میکند. در محیط طبیعی که اجداد انسانی ما باید خود را با آن وفق میدادند، شکارچیان و دیگر خطرات محیطی وجود داشت. جدا شدن کودک از مراقب، حتی برای دقایقی، زندگی او را تهدید میکند. پس آنچه بالبی سیستم دلبستگی مینامد، از طریق تکامل، شانس بقا و ادامه نسل را بیشتر میکرد.
نیاز دلبستگی به چه شکلی در کودکان نمود پیدا میکند؟
مجموعه رفتارهای ذاتی و غریزی دلبستگی برای حفظ خود از خطر و جستوجوی امنیت، به سه گروه تقسیم میشود:
- رفتارهای نزدیکیجویانه – رفتارهایی برای حفظ نزدیکی کودک به نماد دلبستگی: برای مثال گریه کردن، چنگ زدن، صدا کردن یا سینهخیز رفتن به سمت مادر که باعث جلب توجه و پاسخگویی او به کودک میشود.
- استفاده از نماد دلبستگی به عنوان «پایگاه ایمن»: به این معنا که کودک از مادر به عنوان پایگاهی برای کاوش تجارب جدید و محیطهای تازه استفاده خواهد کرد. آنچه بالبی سیستم رفتاری کاوش نامید، کاملا به نوع پاسخگویی سیستم دلبستگی مرتبط است. هنگامی که نماد دلبستگی به شکل پایگاهی برای امنیت و نیازهای کودک در دسترس باشد، کودک عموما برای دور شدن از مادر و کاوش کردن محیط، احساس راحتی بیشتری میکند. اما اگر نماد دلبستگی غایب باشد یا پاسخگویی مناسبی نداشته باشد، میل به کاوش در کودک متوقف میشود.
- پرواز به سمت نماد دلبستگی به عنوان «بهشت امن»: برخلاف دیگر گونهها، گونه انسانی در صورتی که احساس ترس و خطر کند، امنیت را نه در یک «مکان»، بلکه در همراهی یک «فردِ قویتر و خردمندتر» مییابد. خطرات درونی و بیرونی برای کودک (مثل تاریکی، صدای بلند و ناشناخته بودن محیط یا جدایی واقعی یا قریبالوقوع از مادر) همه میتوانند باعث برانگیخته شدن رفتارهای نزدیکیجویی به والد شوند.
از نظر بالبی، هدف کودک از نشان دادن رفتارهای مرتبط با نیاز دلبستگی فقط حفاظت از خود نیست، بلکه او میخواهد با دریافت پاسخ متناسب از طرف مراقب، اطمینان پیدا کند که در آینده نیز از او مراقبت خواهد شد. به همین علت ممکن است مراقب از نظر فیزیکی در دسترس، اما از نظر عاطفی غایب باشد. بنابراین بالبی «در دسترس بودن» نماد دلبستگی را در پاسخگویی هیجانی نیز تعریف کرد. یعنی نه تنها رفتار مراقب، بلکه تجارب درونی کودک مانند خُلق کودک، شرایط فیزیکی او، تجارب قبلی، تخیلات و تصوراتش و … در ایجاد این حس مؤثر هستند.
سبکهای دلبستگی
مری اینزورث (Mary Ainsworth) که در سال 1950 دستیار پژوهشی جان بالبی بود، پس از سفر دوسالهای که به اوگاندا داشت، با بررسی و مشاهدات طبیعی رفتارهای نوزادان به جدایی و بازگشت مادرشان، انواع سبکهای دلبستگی را مطرح کرد.
او متوجه شد که نوع ارتباط والد با کودک میتواند ایمنی یا ناایمنی سبک دلبستگی را مشخص کند و کلید این ایمنی یا ناایمنی در «الگوهایی» است که مراقب و کودک از طریق آن ارتباط برقرار میکنند. اینزورث بیان کرد که سبکهای دلبستگی، انواع مختلفی از تلاش کودکان برای یافتن بهترین راهحل برای حفظ ارتباط با والدین است که بر اساس تجارب قبلی از پاسخگویی مراقبانشان شکل دادهاند.
اینزورث سه سبک دلبستگی را پیشنهاد داد که بعدها در مطالعات دیگر، «سبک دلبستگی سازمان نایافته» نیز به آن اضافه شد.
دلبستگی ایمن و ناایمن در کودکی
سبک دلبستگی ایمن:
اینزورث دریافت نوزادانی که سبک دلبستگی ایمن (style Secure and Autonomous Attachment) دارند، هنگام حضور منبع دلبستگی به طور مساوی به نیازهای اکتشافی و نزدیکیجویی خود میپردازند. این کودکان هرچند در زمان جدایی از مادر دچار پریشانی و بیتابی میشوند، اما تقریبا همیشه با بازگشت مادر، در آغوش او آرام میگیرند. همچنین این کودکان همیشه در حضور مادر رفتارهای اکتشافی نشان میدهند و شروع به بازی و کنجکاوی در محیط جدید میکنند.
در حقیقت نوع ارتباط ایمن، منوط به مادر «حساسی» است که به سیگنالها و نیازهای هیجانی کودک پاسخ میدهد. مادر ایمن، کودک را با ملایمت دربرمیگیرد، اما تنها زمانی که کودک نیازمند در آغوش کشیده شدن است.
در حقیقت این مادر، ریتم پاسخدهی خود را با نیاز کودکش تنظیم میکند، نه نیاز یا سرعت پاسخدهی مطلوب خودش. در اصطلاح «مادر به اندازه کافی خوب»، بیشتر از همراهی اشتباه، حساسیت مادرانه نشانه میدهد. او بیش از اینکه کودک را هنگام نیازش به نزدیک شدن طرد کند، در مقابل این نیاز پذیرش نشان میدهد و بیش از از اینکه بخواهد کودک را کنترل کند، با او همکاری میکند.
کودک ایمن اغلب رفتارهایی دارد که حاکی از احساس درونی او از ارزشمندی خودش است. او احساس عاملیت (Omnipotency) در محیط دارد، میتواند بین نیازهای هیجانی و شناختی تعادل برقرار کند و در طول رشد فهم از هیجانات خود و دیگری را توسعه دهد. همچنین امنیت در دلبستگی سبب شکلگیری نوعی اعتماد در رابطه نوزاد با والد میشود که منجر میشود او بتواند ظرفیت تحمل ناکامیها و تاخیر در ارضای نیازها را در خود رشد دهد.
سبک دلبستگی ناایمن اجتنابی/دفاعی یا نادیدهانگار:
در کودکانی که سبک دلبستگی اجتنابی (Avoidance, defended, dismissing Attachment style) دارند، جدا شدن از مراقب اغلب آسان است و تمرکز آنها بر رفتارهای اکتشافی است. آنها زمانی که مادرشان محیط را ترک میکند، واکنش هیجانی نشان نمیدهند. ممکن است این عدم بههمریختگی به اشتباه آرام بودن یا اجتماعی بودن نوزاد تلقی شود، اما مطالعات نشان میدهند که در این کودکان نیز نشانههای فیزیولوژیک اضطراب و تنش از قبیل ضربان قلب در زمان غیاب مادر، به اندازه همسالان دیگر افزایش مییابد و صرفا بروز بیرونی وجود ندارد یا خفیف است. اینزورث دریافت که بیتفاوتی ظاهری در کودکان اجتنابی نوعی سازگاری دفاعی است.
به نظر میرسد الگوی جدایی از مراقب به طور تکرار شوندهای برای این کودکان وجود داشته و سبب شده کودک نتیجه بگیرد که روی آوردن به مراقب جهت آرامش و مراقبت، پاسخی در بر نخواهد داشت و به نوعی این نیازش را سرکوب کرده است. مراقب کودک اجتنابی به طور واضح رفتارهایی نشان میدهد که دعوت کودک به ارتباط را پس میزند و هنگامی که کودک هیجانات منفی مانند خشم یا غم نشان میدهد، والد عقبنشینی میکند.
بازداری از نشان دادن احساسات، عدم میل به تماس فیزیکی و تندی با کودک در زمانی که هیجانات منفی دارد، همه از نشانههای مادری هستند که سبک ناایمنی اجتنابی را در کودکش ایجاد میکند. گویی که این مادر به جای دربرگرفتن کودک و نوازش او، او را شل و به اجبار در بازوانش میگیرد.
این والد اغلب دید بزرگسالانه به نیازها و جهان کودک دارد و احساسات کودک را بر اساس نیازهای درونی خودش تغییر میدهد. کودکان اجتنابی در آزمون اغلب پس از بازگشت مادر، رفتارهای نزدیکیجویی نشان نمیدهند. به نظر میرسد برای این کودکان سرکوب احساسات و تمرکز بر جنبههای شناختی، نشانهای از قدرت و کنترل بر محیط تلقی میشود.
سبک دلبستگی ناایمن دوسوگرا/مقاوم و دلمشغول:
کودکان دوسوگرا، نوعی دلمشغولی با حضور دائمی مادر دارند و زمانی که باید محیط را به طور آزادانه اکتشاف کنند و مشغول به بازی شوند، دائما مشغول چک کردن مادر هستند. هنگام جدایی از مادر، بههمریختگی بیش از حد نشان میدهند و این پریشانی حتی پس از بازگشت مادر و در آغوش او ادامه مییابد. نوع ارتباط کودک پس از بازگشت مراقب همراه با نوسانات خشم است که هدفش ارتباط با مراقب و همزمان، طرد او است. انگار زمانی که مادر برمیگردد همچنان کودک دلمشغول و مضطرب از نبودِ اوست و نمیتواند حضور مادر را جهت آرامشبخشی درک کند.
مادر کودک دوسوگرا اغلب والدی پیشبینیناپذیر و گهگاه از نظر عاطفی غیرقابل دسترس است. بسیاری از اوقات این مادر به دلیل چسبندگی بیمارگون کودک به خودش، مجبور است او را با گول زدن یا تهدید و تنبیه جدا کند و همین مسئله پیشبینیناپذیری والد را برای کودک افزایش میدهد. این والدین اغلب خود دچار مسائل اضطرابی و بههمریختگیهای درونی هستند و از بیرون به نظر میرسد خود را برای تعامل و کنترل کودکشان ناتوان میبینند. این مادر حضور فیزیکی دارد و نشانههای پریشانی کودک را درک میکند، اما در عمل رفتار او در جهت رفع احساس عدم امنیت کودک بیفایده است.
پارادوکس عجیبی که در رفتار والدین دوسوگرا وجود دارد این است که در عین حال که از چسبندگی کودکشان کلافه هستند، اما در عمل در بسیاری از موقعیتها، دور شدن کودک از قلمروی نظارتیشان و بروز رفتارهای اکتشافی و استقلال کودک از آنها، باعث اضطراب و پریشانی شدید در والد میشود. والدین کودکان دوسوگرا رفتار استقلالطلبانه در کودک را نشانه طرد محبت خود میدانند.
سبک دلبستگی ناایمن سازمان نایافته/ترومای حل نشده:
در مطالعات بعدی که توسط پژوهشگرانی مانند ماری مِین و سولومون (Main & Solomon) (1990) انجام شد، طبقهبندی جدیدی به سبکهای ناایمن دلبستگی اضافه شد که به سبک دلبستگی ناایمن سازمان نایافته شناخته شده است.
ماری مین در مطالعاتش مشاهده کرد که در آزمون وضعیت ناآشنا، گروهی از نوزادان رفتارهای غیرقابل توجیهی نشان میدهند که در هیچیک از طبقهبندیهای قبلی قرار نمیگیرد. برای نمونه برخی از نوزادان زمانی که مراقب ترکشان میکند، حالتی از بهتزدگی یا رفتارهای عجیبوغریب نشان میدهند: دور خود میچرخند، حرکات کلیشهای دست یا سر نشان میدهند یا پس از بازگشت مراقب به سمت او میدوند، اما ناگهان در جا خشکشان میزند، خود را زمین میاندازند، پشت چیزی پنهان میشوند یا با دست دهان خود را میپوشانند.
مین بیان کرد که این گروه از نوزادان بین رفتار نزدیکیجویی و اجتناب سرگردانند. آنها در عین حال که نیاز به امنیت و دلبستگی را حس میکنند، از مراقب خود میترسند. نوع ترسی که این نوزاد نشان میدهد در حقیقت پیشزمینهای برای بروز خشمهای ادراک نشده و نامتعادل در بزرگسالی است.
مراقبِ کودکی که سبک دلبستگی سازمان نایافته (Disorganized, unsolved trauma Attachment style) دارد، اغلب به علت آسیب، فقدان یا ترومای حل نشده در جهان درونیاش، خود نیز ترسیده و در نتیجه برای نوزادش ترساننده است. به دنبال آن، چنین نوزادی هم درگیر یک پارادوکس حل نشدنی است که در آن کسی که باید منبع تامین امنیت و مراقبت باشد، همزمان منبع ترس و اضطراب نیز هست.
این نوع سبک دلبستگی، اغلب در محیطهایی شکل میگیرد که سردرگمی و آشفتگی زیادی وجود دارد و یا خانوادههایی که در آنها مشکلاتی مانند فقر، مصرف مواد، مشکلات روانپزشکی، سوگ، تروما و فقدانهای حل نشده در کودکی والد یا سابقه سوءاستفاده جسمی یا جنسی والد وجود داشته است. هرگونه راهبرد برای تعامل با این والدین بیاثر است، چون عنصر «پیشبینیپذیری» در مراقب وجود ندارد و نوع تعامل والد بین خشونت و محبت دائما متغییر است.
کریتندن (Crittenden-2006) در مدل داینامیک مادرانهای که ارائه داد، این سبک دلبستگی را نوعی مکانیزم خودمحافظتیِ آموخته شده در تعامل با والد دانست و آن را به عنوان ترکیبی از راهکارهای سبک ناایمن دوسوگرا و سبک ناایمن اجتنابی معرفی کرد.
دلبستگی چگونه در روابط ما تأثیر میگذارد؟
طبق مدل فعال شدن و کارکرد نظام دلبستگی در بزرگسالی، سیستم دلبستگی زمانی فعال میشود که فرد احساس تهدید میکند. در پاسخ به تهدید، فرد تلاش میکند چه به طور فیزیکی و چه نمادین، به منبع دلبستگی نزدیک شود.
بزرگسالان نیز در صورت مضطرب بودن سعی میکنند به چهرههای دلبستگی نزدیک شوند. اگر چهرهی دلبستگی در دسترس و پاسخگو باشد، استرس و درماندگی کاهش مییابد و اگر در دسترس نبوده و یا به اندازه کافی پاسخگو نباشد، ناامنی دلبستگی بالا میرود و درماندگی شدت مییابد.
اینجا فرد دو گزینه دارد که انتخاب یکی از این گزینهها بستگی به این دارد که آیا شخص فکر میکند نزدیکی به چهره دلبستگی امری ممکن است یا خیر: راهبرد غیرفعال کردن و راهبرد بیشفعالی. غیرفعال کردن به معنی دور کردن خود از تهدید است و در عین حال نادیده گرفتن نشانههایی که به آنها میگوید باید درصدد جلب حمایت یا آسایش از منبع دلبستگی باشند. بیشفعالی نیز به معنای تشدید فعالیت جستوجوی امنیت و جلب توجه منبع دلبستگی است. در اصطلاح به راهبرد اول راهبرد «اجتنابی» و به راهبرد دوم «اضطرابی-دوسوگرا» گفته میشود.
افراد در ارتباط با مراقب، به «مدلهای کاری درونی» دست مییابند. مدلهای فعال درونی، نقشهای کلی برای عملکرد فرد در موقعیتهایی است که نیاز دلبستگی را فعال میکند. در واقع شیوه دلبستگی ما با مراقب اصلی، مانند موسیقی پسزمینه در طول داستان زندگی مدام در حال نواخته شدن است، گاهی با شدتی بیشتر و گاهی کمتر. به فراخور داستان، گاهی ریتمها نیز تغییر میکنند اما مایه و پایه همانی است که بود.
رابطه یک فرد با مراقب اصلیاش در کودکی، دنیا را برای او به شیوه خاصی ترسیم و تعریف میکند و تعریف و تصویر اولیه همیشه قویترین تاثیر ذهنی را بر جای میگذارد. اینکه «مراقبت» چیست و چگونه است، «من» در رابطه با مراقبم که هستم و چگونهام، «مراقب» کیست و قرار است چه کند، هر پرسش دیگری که به «دلبسته شدن» و «انتظار از رابطه» مرتبط باشد، برای پاسخ داده شدن، به این تصویر و این تعریف وابسته است؛ از جمله «روابط رمانتیک» و «ایفای نقش مراقب».
دلبستگی در بزرگسالی
از سال 2015، سالهای بین 25 تا 44 سالگی، سنین بزرگسالی در نظر گرفته شد. بزرگسالی دورهای است که به اعتقاد اریکسون، فرد در آن با تکلیف «صمیمت» مواجه میشود. به معنای دیگر، در این دوره سنی یک شخص احتمالا در صورتی احساس رضایت میکند که مطمئن شود قادر به برقراری روابط صمیمانه عاطفی است و توانسته است به نوعی از رابطه عاطفی نزدیک دست یابد که برایش آرامش و رضایت خاطر به همراه میآورد.
بنابراین میتوان گفت بزرگسالی با فعالیت نظام دلبستگی عجین است و پرداختن به این مفهوم، امری اجتنابناپذیر و اساسی است. در این بین و در کشاکش پرداختن به تکلیف اساسی این دوره، خاطرات خودآگاه و ناخودآگاه ما از دلبستگی و روابط عاطفی اولیه بیش از هر زمانی خودنمایی میکنند، باعث میشوند عاشق، وابسته، نزدیک یا دور شویم و اینگونه تصویر اولیه را بارها و بارها تکرار کنیم.
صمیمیت و دلبستگی
سبک دلبستگی در ارتباط با والدین، شریکهای عاطفی، دوستان و حتی در کارکرد اجتماعی گستردهتر افراد نیز تاثیر میگذارد. تحقیقات نشان داده است که سبک دلبستگی بزرگسالان میتواند درجه اهمیتی را که آنها برای حمایت اجتماعی، اهمیت، دسترسیپذیری و قابل اتکا بودن آن قائل هستند، تحتتاثیر قرار بدهد. همچنین بر تنظیم هیجان و رفتار نیز تاثیر میگذارد و آسیبپذیری روانی را افزایش میدهد.
در نتیجه، افرادی که از خود و دیگران مدل مثبتی در ذهن دارند، در روابط راحت هستند و قادر به صمیمی شدن با دیگرانند. افراد دلمشغول که از خود مدلی منفی و از دیگران تصویری مثبت دارند، خواهان رابطه نزدیک و صمیمی هستند و در پی آنند که از طریق روابطشان با دیگران، خودپنداره مثبتتری به دست آورند.
دو دسته از افراد هم هستند که از روابط صمیمی اجتناب میکنند اما به علل متفاوت؛ افراد «گسسته» که از خود تصویری مثبت و از دیگران تصویری منفی در ذهن دارند. آنها میخواهند خودمختاری بیشتری داشته باشند تا صمیمت، و در برابر اینکه احساس ناامنی کنند، مقاومت دارند. افراد «بیمناک» تصویر منفی از خود و دیگران دارند، اگرچه خواهان روابط نزدیک هستند، به علت خودپنداره منفی و ترس از عدم دریافت پاسخ مناسب، از صمیمی شدن در روابط و تعاملات خودداری میکنند. به سبک دلبستگی دلمشغول معمولا «مضطرب-دوسوگرا» و به سبک گسسته «اجتنابی» گفته میشود.
از طرف دیگر، خودافشایی و در میان گذاشتن احساسات و تجربیات، عنصری مهم در صمیمیت است. افرادی که تصویر مثبتی از دیگران دارند (افراد ایمن و دوسوگرا) در مقایسه با افرادی که تصویر منفی از دیگران دارند (اجتنابی) تمایل بیشتری به خودافشایی دارند و بیشتر تحت تاثیر خودافشایی دیگران قرار میگیرند. افرادی که ایمن هستند گزارش دادهاند که هنگام استرس به دنبال حمایت فیزیکی و هیجانی از شریک خود هستند و دیگران نیز درباره آنها همین نظر را دارند. بنابراین افراد ایمن بیشتر در رفتارهایی مشارکت میکنند که باعث افزایش صمیمیت میشود.
البته سبک دلبستگی میتواند تغییر کند. به طور مثال پژوهشها نشان دادهاند یک رابطهی عاطفی که در آن درک متقابل، اعتماد و پاسخگویی وجود دارد، میتواند فرد ناامن را ایمن کند، در مقابل، رابطه با افراد طردکننده و غیر پاسخگو میتواند تصویر منفی از دیگران را پررنگتر کند. (برترتون، ریجوی و کسیدی، 1990)
الگوی رفتاری افراد با سبکهای دلبستگی در روابط عاطفی
الگوی رفتاری افراد با سبک دلبستگی ایمن:
ایمنی دلبستگی در رابطه یعنی «هیچچیز آنقدرها هم ترسناک نیست» چون «دنیا جای امنی است و آدمها نمیخواهند آسیب برسانند». افراد ایمن طبق مدل کاری درونی خود میدانند که چهرههای دلبستگی در دسترس هستند و به راحتی از این منابع جهت آسایش و حمایت استفاده میکنند. برای چنین فردی رابطه معنای آرامش و اطمینان را به همراه دارد. بنابراین، حفظ فردیت خود و احترام و فردیت طرف مقابل، درک عواطف و هیجاناتی که در بطن رابطه به وجود میآیند، پذیرش اینکه رابطه میتواند فراز و فرودهایی داشته باشد که هیچکدام نه نشانهای برای بریدن و نه هشداری پیش از طرد شدن است، برای این فرد ممکن است.
برای این فرد رابطه معنا و مفهومی عاطفی دارد؛ عشق مبنای آن است و احترام و تعهد اجزایی جدانشدنی از آن، احترام به فردیت و فضاهای شخصی و تعهد به فراهم آوردن هر آنچه برای عاشق بودن و عاشق ماندن لازم و ضروری است. در رابطه با این افراد، شریک عاطفی، فرزند و یا یک دوست نزدیک احساس میکند برای عشق ورزیدن، صحبت درباره خود و تجربیاتش، رفتن و برگشتن، عشق ورزیدن و رنجیدن، ابراز عشق و خشم، آزاد و تصمیمگیرنده است؛ میداند که هر چیزی در این رابطه میتواند به بحث گذاشته شود، مورد اختلاف باشد و در همه حال دوست میدارد و دوست داشته میشود.
الگوی رفتاری افراد با سبک دلبستگی اضطرابی-دوسوگرا:
افراد اضطرابی سرنخهای دلبستگی را تشدید شده میبینند و به شدت به دنبال منبع دلبستگی برای کاهش استرس و درماندگی و افزایش حمایت میگردند. اضطرابیها فکر میکنند که منبع دلبستگی قابل اتکا نیست و فقط در صورتی حمایت لازم را فراهم میکنند که تلاش فرد به اندازه کافی دراماتیک و تشدید شده باشد.
دلبستگی اضطرابی در اثر دسترسی منقطع و غیرمداوم به مراقبت بنا شده است. آنها آموختهاند سیستم دلبستگی را بیش از حد فعال نگه دارند. برخلاف اجتنابیها که دلبستگی را مورد غفلت قرار میدهند، اضطرابیها به دنبال حمایت هستند و رفتارهای حمایتطلبانه اغراق شده نشان میدهند. رابطه عاطفی برای یک فرد با دلبستگی اضطرابی، ممکن است شبیه مأمنی برای پناه بردن از هرگونه ترس، تنهایی و آسیب باشد، مراقبت برای او میتواند معنای «همیشه بودن» و «در هر حالی تنها به من اندیشیدن» داشته باشد.
در بسیاری از موارد او سعی میکند به آن شکلی درآید که خواسته معشوق است، همانی باشد که او میخواهد و میطلبد، چرا که ترس رها شدن و دوست داشته نشدن از هر رنجی برای او دردناکتر است. واکنش این افراد به هر چیزی که نشانه طرد شدن، رنجش، دوری یا فاصله باشد، شدید و گاهی تعجبآور است. یک فرد ایمن در چنین رابطهای ممکن است حس «خفه شدن» داشته باشد، احساس اینکه نمیتواند فضایی برای خودش بیابد و باید مدام مراقب و گوش به زنگ احساسات شریکش باشد.
الگوی رفتاری افراد با سبک دلبستگی اجتنابی:
افراد با سبک دلبستگی اجتنابی آموختهاند که منبع دلبستگی در دسترس نیست و حمایتطلبی را قطع میکنند. در بزرگسالی نیز برای آنها «عشق، مسئله نیست» و «کارکرد، مهمترین مؤلفه زندگی است». این احساسات و پیامها مدام از یک فرد اجتنابی به جهان اطراف مخابره میشود. در رابطه نزدیک، ممکن است داشتن فضای شخصی اهمیتی بیش از اندازه داشته باشد.
به اشتراک گذاشتن احساسات یا صحبت درباره آنها یا حتی ابراز آنها به هر نحوی، برای او کار چندان مطلوب و متداولی نیست. به طور مثال ممکن است در نتیجه ابراز خشم شریک عاطفی که از کمبود عواطف یا عشق به وجود آمده است، فرد اجتنابی پاسخ دهد: «واقعا نمیفهمم چه اشکالی وجود دارد! ما همهچیز داریم؛ تحصیلات، کار و درآمد خوب و فرزندان سالم و باهوش!». یک مراقب اجتنابی وقتی همراهتر است که فرزندش در حال کاوش و بررسی اطراف است، سؤال میپرسد و یا معمایی را حل میکند، در مدرسه نتایج خوبی میگیرد و هوشمندانه عمل میکند.
در عوض گریه کردن یا خشمگین شدن برای این مراقب «لوس» یا «بیمعنی» به نظر میرسد، چرا که اساسا اولویت با رفتار درست و منطقی است و نه هیجانات و احساسات. این مدل کاری درونی، حاصل تنها ماندن با هیجانات و سرکوبی آنها است.
یک فرد اجتنابی در رابطه با مراقبان اولیهاش نیز چیزی شبیه به همین الگو را تجربه کرده است، در نتیجه ممکن است او از حس کردن، شناسایی و نامگذاری هیجاناتش ناتوان باشد؛ چرا که این مهارت، مهارتی است که مراقب به صورت ناهشیار و خودکار در فرزندش به وجود میآورد. در نتیجهی دریافت نکردن چنین مهارتی از سوی مراقب اصلی، برای یک فرد اجتنابی فهم هیجانات در دیگری، ابراز کردن و صحبت کردن درباره آنها کاری دشوار مینماید.
الگوی رفتاری افراد با دلبستگی سازمان نایافته:
فرد با این سبک دلبستگی، تروماهایی تجربه کرده است که پردازش نشدهاند. تفاوت این سبک با سبکهای دیگر این است که دیگر سبکها میتوانند زمینهساز اختلالات روانی باشند، در حالی که این سبک، به خودی خود اختلال محسوب میشود؛ چرا که این افراد اساسا در ایجاد و حفظ ارتباط دچار مشکل هستند و اتفاقات میتوانند تماما و تنها در ذهن آنها رخ بدهند و لزوما نیازی به محرک بیرونی برای آشفتگی ندارند.
این افراد در محیطهای به شدت آسیبزا مانند فقر، سوءاستفادهی جسمی و جنسی و اعتیاد قرار گرفتهاند و گویی تمامیت جسمی و روانی آنها مورد هدف قرار گرفته شده است. در ارتباط با دیگران، هر لحظه و در هر موقعیت به شکلی متفاوت ظاهر میشوند، نسبت به طرف مقابل احساساتی دوگانه دارند، گاهی نزدیکیجو و گاهی اجتنابی عمل میکنند و این تغییرات، از الگویی مشخص و قابل پیشبینی تبعیت نمیکند.
این افراد مهارتهای اجتماعی کافی ندارند و قادر به شناخت خود و دیگری نیستند و به اصطلاح «خودبیگانه» هستند؛ به این دلیل که تجارب آنها از خودشان جداست ولی در درون آنها وجود دارد. یعنی این افراد نمیتوانند تجارب را معنا کرده و جزئی از خود کنند، اما از طرفی تأثیر ناهشیار تجارب تروماتیک آنها همچنان به قوت خود باقی است.
بنابراین فرافکنی (نسبت دادن آسیب به دیگران) در این افراد بسیار وجود دارد، تفکر صفر و صدی و دوپارهسازی در آنها بسیار قوی است؛ به این شکل که تا زمانی که شخص مقابل پاسخگوی نیاز روانی این افراد باشد، رابطه بینهایت باکیفیت خواهد بود، اما به محض اینکه این شخص احساس کند فرد مقابل نیاز او را پاسخ نمیگوید، به شیوهای که گاهی بسیار دور از ذهن و انفجاری است، او را از خود میراند. شخصیتهای نمایشی و مرزی دارای این دسته از سبک دلبستگی هستند.
انتقال بین نسلی دلبستگی
پژوهشهای بالینی و تجربی به دنبال یافتن تأثیرات بین نسلی ترومای دلبستگی هستند و تأیید کردهاند که این تأثیرات بیش از آن است که سابقا تصور میشد.
فریبرگ (Fraiberg) (1975) در باب تاثیر گذشته در نظام مراقبتی می گوید: «در هر مراقبتی، ارواحی وجود دارند؛ مشاهدهگرانی که از دنیای فراموش شده ما با والدین میآیند، مهمانان ناخوانده… حتی در خانوادهای که افراد مهم آن با ثبات و قوی هستند، [خاطرات] مزاحمی از گذشته والدین میتوانند وارد شوند و چرخه جادویی در یک لحظه تکرار شود و والدین و کودک خودشان را درمییابند، درحالیکه یک احساس از زمانی دیگر و فردی دیگر آمده و درونشان فعال شده… بعضی دیگر از خانوادهها کاملا توسط آن ارواح احاطه شدهاند. مزاحمین از گذشته، اکنون از طریق اعمال سنتها و حق مالکیت، در مراقبت آنها حضور دارند. این خودش را در دو یا چند نسل نشان میدهد، درحالیکه آنها هیچکدام از ارواح را عامدانه دعوت نکرده بودند که ماندگار شوند و تراژدیها را در خانواده تکرار کنند.»
با این وجود، فریبرگ همچنان معتقد است «تاریخ، لزوما [همان] سرنوشت نیست.» دادههای بالینی و جمعیتشناختی نشان میدهد تعداد قابل توجهی پدر و مادر وجود دارند که در کودکی با خشونت، فقر و مرگ روبهرو شدهاند، با این حال باعث تخریب رابطه خود با فرزند و فرزندشان با خود نشدهاند.
طبق پژوهشها مواردی مثل ترمیم دلبستگی و یا آگاهی به خلأهای آن با کمک گرفتن از حادثهای در زندگی که جهانبینی فرد را دگرگون ساخته است، قرار گرفتن در رابطهای امن یا شرکت در جلسات رواندرمانی، همگی راههایی ممکن برای شکستن چرخه دلبستگیهای ناایمن در نظر گرفته میشوند.
منابع
Ainsworth, M. D. (1964). Patterns of attachment behavior shown by the infant in interaction with his mother. Merrill-Palmer Quarterly of Behavior and Development, 10(1), 51-58.
Benoit, D. (2004). Infant-parent attachment: Definition, types, antecedents, measurement and outcome. Paediatrics & child health, 9(8), 541-545.
Davila, J., Burge, D., & Hammen, C. (1997). Why does attachment style change? Journal of personality and social psychology, 73(4), 826.
Feeney, J. A., & Noller, P. (1990). Attachment style as a predictor of adult romantic relationships. Journal of personality and Social Psychology, 58(2), 281.
Fonagy, P. (2018). Attachment theory and psychoanalysis. Routledge.
Holmes, J. (2013). Attachment theory in therapeutic practice. In Attachment theory in adult mental health (pp. 38-54). Routledge.
Grabill, C. M., & Kerns, K. A. (2000). Attachment style and intimacy in friendship. Personal relationships, 7(4), 363-378.
Wallin, D. J. (2007). Attachment in psychotherapy. Guilford press.