تروما و افسردگی؛ بروس اسکلارو و هارولد پ. بلوم

نوشته

عمل بالینی بار دیگر این قصیده را در باب ساختار ذهنی شرح می‌دهد: «برای پردازش فقدانی نمادین، به حضور ابژه‌ای واقعی نیاز است».

فهرست مطالب

هارولد بلوم در مقدمه خود گفته بود که ترومای گذشته می‌تواند افراد را مستعد افسردگی، خودکشی و سوءمصرف مواد مخدر کند. ناهنجاری در تنظیم فرآیندهای روانی، عزت نفس شکننده، جسمانی‌سازی و پرخاشگری درونی شده نیز اغلب پس از تجربه تروما رخ می‌دهند. همچنین مانیا، بزهکاری و رفتارهای ضداجتماعی نیز ممکن است پوشاننده افسردگی باشد. تروماهای رشدی مربوط به فقدان ابژه‌های مراقبت‌کننده نیز ممکن است به بروز افسردگی و بدبینی شدید منجر شوند.

فقدان ابژه، خصوصاً هنگامی که ارتباطی دوسوگرایانه نیز برقرار بوده است، اغلب منجر به افسردگی می‌شود. این امر به ویژه درباره از دست دادن والدین در دوران کودکی صدق می‌کند. پس از ضربه شدیدی که بر پیکره نارسیسیزم و عزت نفس کودک وارد می‌شود، او توانایی تجربه موثرِ سوگواری را از دست می‌دهد.

افسردگی در دوران کودکی می‌تواند خود را به گونه‌های متفاوتی از جمله بسیار جدی بودن، چسبیدن، گریه‌رو بودن یا در اختلالات جسمانی همچون بی‌خوابی یا اختلالات خوردن نشان دهد. چنین وضعیتی می‌توان رشد کودک را در زمان و میزان تجربه‌هایش مختل کند.

افسردگی پس از تروما در بزرگسالان، عمدتاً با حزن و اندوه، درماندگی و ناامیدی مشخص می‌شود که این وضعیت وابسته به شدت ترومای تجربه شده است.

فقدان ناگهانی دیگریِ مهم یا بخشی از خود می‌تواند تروماتیک‌تر باشد، چرا که هیچ آمادگی و زمانی برای دفاع یا سوگواری وجود ندارد. هیچ ترومایی بدون فقدان و هیچ فقدانی بدون قابلیت تروماتیک بودن وجود ندارد.

فقدان خود یا ابژه می‌تواند موجب تخریب احساس اطمینان، امنیت، اعتماد و اتکا به خود شود. واکنش اولی به تروما اضطراب و واکنش اولی نسبت به فقدان افسردگی است، اما از نظر بالینی، اغلب این دو واکنش در هم ادغام می‌شوند. معمولاً در این وضعیت، تجدیدِ دیداری خیالی با ابژه از دست رفته همچو خشم نسبت به آن ابژه از دست رفته رخ می‌دهد. صدمات شدید بدنی و از دست دادن چندین ابژه به صورت همزمان، مانند آنچه در تصادف قطار یا جنگ روی می‌دهد منجر به درهم شکسته شدن خود [1] و خسرانی عظیم بر ایگو می‌شود. افسردگیِ به دنبال فقدانِ تمامیتِ خود، ابژه، جهان ابژه‌ای پیشین و ساختار حمایتی اجتماعی رخ می‌دهد.

کارولین گارلند معتقد بود هنگامی که رویداد تروماتیک بیرونی وجود داشته باشد، امیدی ناآگاه برای بازیابی خودِ پیش از تروما وجود دارد. در این وضعیت، درمان شامل سوگواری برای خود و جهان‌بینی پیشین و اندام‌ها یا ظرفیت‌های از دست رفته است. هنگامی که تروما مربوط به دوران اولیه رشدی باشد، به تدریج انباشته شده و در شخصیت و دفاع‌ها گنجانده می‌گردد و می‌تواند منجر به تکرار ناآگاهِ موقعیت‌هایی می‌شود که هنوز قادر به تبدیل به کلمه نشده‌اند. با این حال هر نوعی از تروما می‌تواند موجب بروز افسردگی مزمن شود. برخی افراد نیز قادر هستند که هر نوعی از تروما را به شیوه‌ای سازگار مدیریت کنند.

پیامد تمامی تروماها از جمله بلایای طبیعی، به ساختار شخصیت بستگی دارد. هنگامی که ظرفیت حل‌وفصل کردن وجود نداشته باشد، زوال ایگو قادر به پدیدار شدن است. میزان تخریب فرد در چنین موقعیت‌هایی با تشکیلات درونی وی گره خورده است.

هنگامی که ایگو شروع به همسان‌سازی خود با ابژه تخریب شده کند، فرد به سوی مالیخولیا کشیده می‌شود. چنین فردی اعتماد و باور به ابژه خوب را کنار افکنده و اضطراب ناشی از ابژه بد افزایش می‌یابد.

در درمان، بیمار می‌تواند شروع به تمایزگذاری بین نیروهای آزارگر درونی و بیرونی کرده و مجدداً اعتماد خود را به ابژه‌های بیرونی خوب و نیرومند برقرار کند. این امر به ایگو کمک می‌کند تا عشق و پرخاشگری ضروری جهت بقای نفس را بازیابی کند. پس از آن، فرد مجدداً در وضعیتی قرار می‌گیرد که قادر می‌شود با ناملایمتی‌های بیرونی مقابله کند، چرا که دیگر تحت سلطه ناتوانی و احساس گناه نیست.

آقای ل. فرد 39 ساله‌ای بود که به علت مالیخولیای حادث شده پس از مرگ مادرش به مدت 20 جلسه تحت روان‌درمانی تحلیلی قرار گرفته بود. پدرش مردی پرخاشگر و الکلی بود و در دعواهایی که با مادر بیمار داشت، مادرش را به شدت کتک می‌زد. او خاطره‌ای داشت مبنی بر اینکه پدرش تُنگ ماهی‌ او را شکسته بود و یکی از ماهی‌ها پیش از اینکه در برابر چشمان وحشت‌زده پسر بمیرد، روی فرش می‌چرخید.

وی همچنین از اینکه یکی از دوستانش در یکی از مناطق خطرناک شهر به او ملحق شده و به دست مردان نقاب‌داری کشته شده بود نیز بسیار احساس گناه می‌کرد.

هنگامی که مادر آقای ل. در نوجوانی وی مجددا ازدواج کرد، او وضعیت جنگِ سرد را با آنان حفظ کرد. او از پاسخگویی به تماس‌های مادر خودداری می‌کرد و تا یک سال پیش از مرگ مادر با او صحبت نمی‌کرد.

او چه با ابژه‌های درونی و چه با ابژه‌های بیرونی خود با بی‌رحمی رفتار می‌کرد، مدام از خودکشی می‌گفت و درمانگر خویش را در موقعیتی مضطرب و مراقب نگه می‌داشت. اگرچه به نظر می‌رسید که زندگی وی تحت سلطه وضعیتی مالیخولیایی است که مابین خشم و گناه در نوسان است، اما گاهاً به نظر می‌رسید که کیفیت رابطه او هم با درمانگر و هم در رابطه بیمار با وضعیت خودش در حال تغییر است. او آگاه شده بود که ممکن است نقشی فعال در حفظ مالیخولیای خود داشته باشد.

مورد دوم زن جوانی از کوزوو بود که شاهد حوادث پرخاشگرانه و وحشت‌آفرینی بود که طی آن بسیاری از اعضای خانواده او کشته یا سوزانده شده بودند. گریه مداوم او ناشی از خشم و درماندگی نسبت به زندگی خویش بود. او از نظر عاطفی ورشکسته و موقعیت او لبریز از فقدان و تخریب بود. با حضور و صحبت‌های وی در گروه درمانی پناهندگان چندملیتی، خشم او به گونه‌ای مستقیم قابل بررسی بود و به نظر می‌رسید تا حدی آرامش کسب می‌کرد. وقتی که او شروع به تقلا برای بیان خشمش در قالب کلمات کرد، گریه او تا حدی متوقف شد و بدگمانی و رقابت‌طلبی‌اش با سایر زنان تا حد زیادی کاهش یافت.

او در یک روستای فامیلی زندگی می‌کرد که در خانه آن‌ها سه نسل از خانواده به شکلی مشترک باهم زندگی می‌کردند. در گروه‌درمانی، او شروع به ارتباط برقرار کردن با برخی مسائل درونی‌اش کرد که هنوز زنده بودند و توانایی نگرانی برای سایر اعضای گروه را به دست آورد. دربرگیریِ ارائه شده توسط درمانگر و اعضای گروه به وی کمک کرد تا فرآیند سوگواری طولانی، دردناک و مملو از خشمی را شروع کند که در نهایت به او اجازه می‌داد تا قادر به برقراری ارتباط به فیگورهای بیرونی خوب کند.

اگرچه میرتا کاساس ده پرادا [2] مفاهیم وینی‌کات را ترجیح می‌دهد، اما توضیح می‌دهد که در نگاه شخصی او، مفاهیم فرویدی، لکانی و کلاینی ترکیب می‌شوند که این امر خصوصاً در لحظات بحرانیِ کار بالینی بسیار مفید است.

این نویسنده مولفه اصلی تروما را تعارض روانی می‌داند. او از ایده‌های وینی‌کات در باب بدل شدن تروما به افسردگی و همچنین مکانیزم‌های دفاعی مربوط به آن استفاده می‌کند. او همچنین بر مفاهیم نارسیسیزم، رانه‌ی مرگ، پرخاشگری و واپس‌روی استفاده می‌کند و مفاهیم مطرح شده از طرف خود را از رویدادها مورد بحث قرار می‌دهد که گاهاً آن را «تجربه» نیز می‌نامد؛ به خصوص تجربه وابستگی و در زمان‌های دیگر، خصوصاً وقتی پای مادر یا تحلیل‌گر در میان باشد، از کلمه نقش نیز استفاده می‌کند.

او خصوصاً بر دیدگاه‌های وینی‌کات در زمینه پرخاشگری و تخریب‌گری تاکید دارد و نقش فرآیندهای نمادسازی در فضا-زمان ذهنیت (ساختار روانی) و در انتقال، که البته هردوی آن‌ها از اجزای فضای انتقالی هستند، را روشن می‌کند. او بر وجهه‌های داینامیک و فراروان‌شناختی دیدگاه وینی‌کات تمرکز می‌کند که بر موضوع ترومای حاملگی به عنوان موضوعی که حتی به فکر فرد نیز نرسیده و در حقیقت تجربه هم نشده (حتی اگر اتفاق افتاده باشد) استوار است.

آنچه در روان فرد تجربه نشده است، موجب تخریب یا زوال موقعیت انتقالی می‌شود و از این جهت خود را به شکل سیمپتوم نشان می‌دهد. این امر ارتباط تنگاتنگی با وضعیت دشوار فقدان دارد؛ جایی که دیالکتیکی میان حضور و غیاب رخ می‌دهد. بنابراین فراز و نشیب‌های پرخاشگری در موقعیت تحلیلی می‌تواند موجب ثبات یافتن رویدادها برای فرد شده و به لحظه نمادسازی منجر شود.

ما در هیپومانیا نیز با طیف وسیعی از عواطف، از جمله حزن و اندوه، اضطراب و تجربهه پوچی و لحظات آشفته و دردناک ناشی از فقدان عشق روبه‌رو هستیم که منجر به بازداری عمیق هرگونه بیانِ زندگی می‌گردد. فعال شدن فقدانی تروماتیک در بافت انتقال، می‌تواند وابستگی را به ابژه‌ای که عشق و نفرت همزمان معطوف به اوست، بازسازی کند.

شکوه کردن‌های پرحرارت و خصمانه، تلاشی در جهت به چالش کشیدن موقعیت تحلیلی است که هدف آن ممکن است ایجاد اعتماد، تحمل ناکامی و واکنشی نسبت به فقدان اوهام یا آرمانی‌سازی‌ها و امکان تجربه درد بدون ترس از فروپاشی فاجعه‌بار باشد. تمام این اوامر را می‌توان به عنوان بخش‌هایی از یک گذار شکست خورده در نظر گرفت.

امکان تجربه فقدان به رها شدن از دام نارسیسیزم و پذیرفتن دیگری، یعنی تحلیل‌گر، وابسته است. تجربه نفرت نسبت به تحلیل‌گر، ابژه را به آن سوی حوزه آرمانی‌سازی، قدرت مطلق و احساس شکنندگی کشانده که مورد آخر می‌تواند گواهی بر ترس ناشی از آسیب تلافی‌جویانه، توهین یا نفرت باشد.

عمل بالینی بار دیگر این قصیده را در باب ساختار ذهنی شرح می‌دهد: «برای پردازش فقدانی نمادین، به حضور ابژه‌ای واقعی نیاز است».

پیشنهاد مطالعه:

اینجا و اکنون: دیدگاه من | مقاله‌ای از بتی جوزف


[1] Self

[2] روان‌کاو آرژانتینی

نوشته

خشایار داودی‌فر

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

این مقاله تأملی در باب ظرفیت و مشکلات برقراری و حفظ روابط عاشقانه و پرشور است و بر اساس نتایج سال‌ها کار تحلیلی با مراجعان مختلف نوشته شده است.

نوشته

این جستار با استفاده از پارادایمی روانکاوانه سعی بر روشن‌کردن رفتارها و تعاملات راس و ریچل در سریال «دوستان» و همچنین نحوه‌ی علاقه‌مند شدن آنها به یکدیگر را دارد.
از نظر زیگموند فروید، عشق صرفاً پیوند رمانتیک دو روح نیست، بلکه نمایشی پیچیده از نیروهای روانی است که ریشه در عمیق‌ترین خواسته‌ها و ترس‌های ما دارند.

نوشته

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر