ما عشق میخواستیم، نه زندگی
شاید برای بخشی از مردم همینطور باشد؛ اینکه به خیال خود همدیگر را دوست میدارند، باهم ازدواج میکنند، باز هم کمی همدیگر را دوست میدارند و کار میکنند و به بیان کامو آنقدر کار میکنند که نه تنها عشق را، بلکه دوست داشتن را نیز فراموش میکنند. همدیگر را کنترل میکنند، از هم متنفر میشوند و برای هم درد ایجاد میکنند و برزخی جهنمی به نام ازدواج میسازند.
این فرآیندی است که آلن دوباتن به خوبی در کتاب سیر عشق مطرح میکند. اینکه آدمها تحت تاثیر ایدئولوژی رمانتیک میخواهند به چیزی مشترک برسند، اما واقعیت آنچنان آزمندانه و بیرحم فرود میآید که دیگر تمرکزی بر ویژگیهای عاطفی نمیتوان داشت. اینکه با حسی ناگهانی خیال میکنیم معشوق را یافتهایم و تا ابدیت بر این حس تداوم میبخشیم، اما قطعا عشق ناپایدار میماند چرا که آنها کنار هم زندگی میکنند و رابطهشان دیگر نامش عشق نیست، بلکه اسم آن چیزی است که به آن میگوییم زندگی و میشود گفت ما عشق میخواستیم، نه زندگی!
برای مشاهدهی ادامه ویدیوی تحلیل روانکاوانه مینیسریال صحنههایی از یک ازدواج،
به کانال یوتیوب یاسر درخشان مراجعه کنید.
در واقع حقیقت این است که ما همگی در این سیاره تنها هستیم. هرکدام از ما کاملا تنهاییم و هرچه زودتر این حقیقت را بپذیریم، به نفعمان خواهد بود. بسیاری از مردم تنها زندگی میکنند، چه ازدواج کرده باشند و چه مجرد باشند و بدون هیچ یافتنی، همیشه در جستجو بودهاند.
درحالیکه ممکن است از نظر فرهنگی ازدواج را به عنوان یک عمل تعیین کننده از تعهد عاشقانه بین دو نفر بدانیم، اما واقعیت این است که در ازدواج، سطحی عجیب و بسیار عمومی از انتظارات اجتماعی وجود دارد. ازدواج در سطح فرهنگی به عنوان هدف نهایی زوجهای متعهد، نقطه شروع ایدهآل برای فرزندآوری و نقطه عطفی در بزرگسالی که از هر عضو فعال جامعه انتظار میرود به آن برسد، در نظر گرفته میشود. ازدواج همزمان اعلان عشق و اشتیاق بیپایان، طبقهبندی قانونی و برای برخی یک پیوند مقدس است. ازدواجها بار این وعده را به دوش میکشند که در یک فرد، یک عمر ازخودگذشتگی و اشتیاق پیدا میکنیم و در طول ازدواجمان همه نیازهای خود را برآورده خواهیم کرد.
به ما نقشی به عنوان نانآور خانه، مدیر خانواده، والدین مشترک و معشوق اختصاص داده شده است. به ما یک متن فرهنگی از نکات، ترفندها و ویژگیهایی که ازدواجهای شاد را میسازند، دادهاند.
با این حال به نظر میرسد «صحنههایی از یک ازدواج» به این نقطه میرسد که چشمانداز ظریفی را درباره خطاپذیری اساسی کنش انسان ارائه و یک رابطه مدرن را نشان میدهد که دارای نقص و نارسایی است. این سریال نه تنها در نفس خود به این مهم میپردازد، بلکه به عنوان یک قطعه فکری عمیق فلسفی در مورد نقش نهادهای اجتماعی در زندگی ما اشاره دارد.
این سریال همزمان به بررسی موشکافانهای از رابطه بعد از ازدواج میپردازد؛ تعمقی که قابل بسط به روابطی است که در آن عشق کمرنگ شده و خیانت و تنفر جایگزین آن میشود و به تنهایی انسان در این عصر مدرن تاکید دارد و سوالاتی از این قبیل مطرح میکند که آیا ازدواجی که به پایان میرسد لزوماً یک شکست است؟ آیا ازدواج واقعاً پایان مییابد؟ آیا ازدواج، به معنای بزرگتر، حالتی از وجود است که حتی اگر از هم جدا شوید، ادامه مییابد؟ آیا این چیزی است که بین دو شخصیت وجود دارد یا شخصیت سومی است که زندگی خاص خود را دارد؟ یا تنها شخصیتی است که دو نفر را به یک ارگانیسم پیچیده متصل میکند، حتی زمانی که از هم جدا هستند؟
سریال با حساسیت و به طور دقیق، در مورد نحوه مذاکره در یک رابطه طولانیمدت پرداخته و میپرسد آیا ازدواج سقوط به ورطه اجتنابناپذیر است؟ آیا اشتیاق حیاتی است؟ یا میتواند با چیزی عمیقتر، پایدارتر جایگزین شود. اینکه اساسا برای دستیابی به خوشبختی فردی، باید چه محدودیتهایی قائل شد؟ و سوالاتی را در مورد انتظارات ما از جنسیت در روابط و روشهای قضاوت ما درباره زنان مطرح میکند. مهمتر از همه، این سوال را میپرسد که آیا به شرطی که در یک ازدواج قسری و قهری نباشید (جایی که آماده باشید بازوی خود را گاز بگیرید تا فرار کنید) درد جدایی ارزشش را دارد؟
خلاصه داستان سریال صحنههایی از یک ازدواج
سریال «صحنههایی از یک ازدواج» برداشت تازهای از درام سوئدی اینگمار برگمان به همین نام در سال ۱۹۷۳ به نویسندگی و کارگردانی هاگای لوی و با بازی اسکار آیزاک و جسیکا چستین است. در این نسخه به روز شده، جاناتان (اسکار آیزاک) و میرا (جسیکا چستین) با ازهمپاشیدگی رابطه خود با یکدیگر دستوپنجه نرم میکنند. رویارویی با پایان زندگی مشترک آنها را مجبور میکند تا با خودشان روبهرو شوند، زیرا سعی میکنند از هویت متزلزلی که باهم ساختهاند جدا شوند.
جاناتان و میرا پس از ملاقات در دانشگاه کلمبیا به عنوان دانشجو، سالها بعد دوباره باهم ارتباط برقرار کردند، دو یا چند سال باهم قرار گذاشتند و یک دهه است که ازدواج کردهاند. جاناتان در تافتز فلسفه تدریس میکند و مراقب اصلی دختر کوچکشان «ایوا» است، درحالیکه میرا معاون رئیس شرکت فناوری و نانآور اصلی خانواده است. با این وجود، همهچیز خوب به نظر میرسد تا زمانی که میرا به ناخشنودی خود در ازدواج اعتراف میکند و جرقه یکسری وقایع را میزند که طی پنج سال اتفاق میافتد.
هر اپیزود بعدی، یک لحظه مستقل در زمان است. ماهها و سالها در سریال از طریق تغییر مدل مو، ذکر سن دخترشان و دستاوردها یا ناامیدیهای حرفهای مشخص میشود. اپیزودهای سریال با نامهای «بیگناهی و وحشت»، «دره اشک»، «بیسوادها» و «در نیمههای شب، در خانهای تاریک، جایی در جهان» مراحل غم زناشویی و چالشهای زندگی مشترک را به خوبی پوشش میدهد، هرچند میتوان مراحل را در این سریال «انکار»، «خشم»، «معامله کردن»، «افسردگی» و «پذیرش» نیز نامید.
بعضی چیزها هرگز تغییر نمیکنند!
همانطور که در نسخه اصلی، سریال زوج را با مصاحبه با آنها معرفی میکند، این بار نیز معرفی زوج توسط محققی که در مورد روابط تکهمسری تحقیق میکند، صورت میگیرد. در نسخه برگمان شوهر با خودپسندی جلو میآید، درحالیکه شخصیت اولمان مضطرب است؛ اما در این ریمیک، این بار مرد (جاناتان) بیشتر صحبت میکند. «بعضی چیزها هرگز تغییر نمیکنند!» به نظر میرسد جاناتان تلاش میکند نه تنها مصاحبهکننده، بلکه خودش را متقاعد کند که روشنفکر و خودآگاه است و در عین حال که شک و تردید فکری درستی در رابطه با ازدواج دارد، برای ازدواج آنها ارزش قائل است، که به قول محقق، مشارکت آنها یک «موفقیت» است. جاناتان نوعی روشنفکر متفکر با «نیاز به برتری اخلاقی» است که در پشت آن ریشهای شاداب، رنجش و عصبانیت فراوانی از نظر خانوادگی و مذهبی دارد. اما میرا مسکوت و کنترل شدهتر رفتار میکند؛ او کمتر احساس گناه میکند که بیشتر از زندگی، عشق میخواهد، اما بیثباتتر از آن است که به پیرامون خود اجازه دهد تا آن را ببینند.
عطف آغازین زمانی است که مصاحبهکننده (یک دانشجوی روانشناسی در دانشگاهی که جاناتان در آن فلسفه تدریس میکند) این پرسش را مطرح میکند که چرا عمر ازدواجشان از میانگین ملی بیشتر شده و اینکه آیا نقش میرا به عنوان مدیر فناوری و نانآور به حفظ این ازدواج کمک کرده است یا نه؟ در همین ابتدا، شخصیت جاناتان کنترلگر، آرام، مراقبتگر (نگهدارنده دخترشان ایوا) و عاشق زندگی معرفی شده و میرا که با طفره رفتن از پاسخ و مصاحبه او را متزلزل و بیثبات مییابیم، خود را شخصیتی ناسازگار و نامطمئن نشان میدهد.
از همان اوایل مصاحبه روانشناس، مشخص است که ازدواج آنها بر پایه بسیار سستی استوار است و ممکن است با هیچ تلاشی به هم بخورد. اما آنها که همان شب میزبان دوستانشان که یک زوج فروپاشیده هستند، نگاهشان به آن دو نگاهی سرزنشگر و ناپذیرفتنی نسبت به جدایی است. روانشناس که درباره فرگشت عرفهای جنسیتی روی ازدواجهای تکپارتنری با جاناتان و میرا صحبت میکند، سوال جالبی میپرسد: اینکه خودتان را با چه ویژگیهایی تعریف میکنید؟ جاناتان خودش را در وهله اول مرد، سپس یهودی و پدر ایوا میداند. همچنین سن و عقاید سیاسی (دموکرات) و نقص جسمی خود (آسم) را نیز عنوان میکند. درحالیکه میرا خود را یک زن متاهل و مادر و در درجه بعدی سن و شغلش را که در حوزه فناوری است، ویژگی اصلی خود میداند و این بیانگر اولویتهای آنان در زندگی بر اساس این خصیصههاست.
فرآیند مصاحبه روانشناسی علاوه بر معرفی شخصیتها، بیانگر حالات روحی آنها نیز است. فرآیندی که جاناتان را علاقهمند به زندگی و میرا را سرد و غیرمشتاق به تصویر میکشد. (در مصاحبه، جاناتان تمام جاهای خالی میرا را در پاسخ دادن پر میکند.) جاناتان و میرا در هنگام مصاحبه تلاش میکنند تا شناسههای شخصی خود را در زمینهای قرار دهند که مطابق انتظارات اجتماعی از ازدواج و شراکت باشد. تنش در انتظار برآوردن آرمانهای سنتی و مترقی است، اما فراتر از فهرست اولیه اولویتهای شخصی، هر پاسخی که داده میشود با فشار ناگفتهای مبنی بر اینکه چگونه یک زوج متاهل مناسب باشیم، آمیخته است. ما چندین بار در سریال، شاهد این فریب ظاهری جاناتان و میرا در مقابل دیگران هستیم. همیشه در مواجهه با خانواده، دوستان و همکاران، نسخهای از ازدواج این دو وجود دارد که بسیار متفاوت از افکار و تعاملاتی است که وقتی تنها هستند آشکار میکنند.
نکته مشهود دیگری که رخ مینماید، پارادوکس آنها در زندگی بوده است؛ اینکه آنها از دو دنیای متفاوت و متضاد هستند. (جاناتان به خاطر ارتدوکس بودن با هیچ زنی قبل از میرا در ارتباط نبوده و میرا در یک گروه موسیقی راک و تئاتر فعالیت میکرده است.). این تضادها خود حلقه آشنایی آنها شده (خروج از مذهب مرد در مقابل فرهنگ برهنگی زن در تئاتر) و بعدها همین تضادها مشکلساز میشود. تعریف جاناتان از یک ازدواج موفق، وسیلهای برای رشد شخصیت و نه هدف عنوان میشود” اما میرا از پاسخ به این سوال طفره میرود، چرا که اساسا در ذهنش ازدواج با جاناتان را موفقیت نمیپندارد و تعادل را عامل موفقیت در ازدواج میداند. (چیزی که خود ندارد.).
گزارهای که در این میان مطرح است، مولفهای تعمیمپذیر در اغلب روابط زوجهاست؛ اینکه در اوایل رابطه اساسا همهچیز خوب و هیجانانگیز پیش میرود، اما وجود برخی تضادها باعث میشود در ادامه هر چیزی هرچند کوچک به دو طرف آسیب برساند. این آسیب چیزی است که کارگردان در همان ابتدا با دعوای بین کیت و پیتر (دوستان جاناتان و میرا) هشدار میدهد. زوج ناموفقی که به بنبست عاطفی و انتهای مسیر مشترک رسیدهاند و اکنون در طوفان و طغیانی از خشم و نفرت به خاطر خیانت پیتر گرفتار شدهاند و دیگر نمیتوانند مکالمه کنند و مشاجره و بحث جای صحبت را گرفته است.
مشاجره و ناتوانی در بیان خواستهها و انتظارات سرآغاز مشکلات جدی و آفت زندگی مشترک است. موضوعی که به بیان بارت، رد و بدل کردن اعتراضات متقابل در بدترین حالت ممکن است. بارت به خوبی این فیگور را مطرح میکند. اینکه دو نفر با اتکا به تبادل نظر دائم با توجه از آنِ خود ساختن «ختم کلام» با هم جروبحث میکنند، برای آنها این مشاجره به معنای استفاده از یک حق است. حرف مشاجره این است، هر نفر به نوبت که این یعنی تو بدون من هرگز و متقابلا من بدون تو هرگز. این معنای همان چیزی است که با حسن تعبیر آن را مکالمه میخوانیم، نه گوش دادن به یکدیگر که مقابلهای است که شاید جدایی نیندازد، اما بستر را برای ایجاد فاصله فراهم و فرآیندی گمراهانه را باعث خواهد شد.
مشاجره در ادامه به نقطهای میرسد که موضوعی ندارد، یا دست کم به زودی بیموضوع میشود و این مشخصه ذاتی آن است که اساسا مشاجرهها پایان مستدل و متقاعدکنندهای نخواهند داشت، معنایی نخواهند داشت و در راستای روشنگری یا تغییر و تحول عمل نمیکند و نه کارا است و نه دیالکتیک؛ بلکه یک عبث بیسرانجام است. کاملا برعکس مکالمه که امری حیاتی برای رسیدن به یک نقطه نظر مشترک است و لازم برای بقای زندگی مشترک، چرا که تمام فریادها بر سر من و من است و این همان سوق یافتن به سوی خودکامگی و نارسیسیسم (خودشیفتگی) است.
زایش نفرت، مرگ عشق
یکی از اولین لحظههای کلیدی سریال، خبر بارداری میرا است. هنگامی که او این خبر را برای جاناتان فاش میکند، یک مکث قابل تامل وجود دارد. «مرا ببخشید.» او منتظر است تا واکنش جاناتان را ببیند. او منتظر یک سرنخ در مورد چگونگی واکنش است. مکالمه آنها در امتداد لبه تیغ پیش میرود و میرا سعی در تحلیل واکنش جاناتان دارد و همچنین میخواهد صادقانه خواستههای خود را بیان کند. صحنه در اتاق خواب آنها با تصمیم به نگه داشتن کودک به پایان میرسد، زیرا آنها یکدیگر را در آغوش میگیرند و هیجانزده میشوند. اما صحنه بعدی در کلینیک سقط جنین است!
مشخصا یکی از مهمترین مولفههای بچهدار شدن، دوست داشتن دیگری است، وقتی کسی همسرش را دوست داشته باشد، بیشتر دلش میخواهد از او بچه داشته باشد و نخواستن این مسئله مستقیما به دوست داشتن زندگی و شریک زندگی برمیگردد. آسیب این مسئله را میتوان در خودارضاییهای شبانه جاناتان مشاهده کرد که بعد از سقط میرا این کار را ارجح به رابطه با او میداند.
از سوی دیگر میتوان به رابطه جاناتان و میرا با دخترشان ایوا اشاره کرد. جاناتان اکثر مواقع از او مراقبت میکند، او را میخواباند و ارتباط صمیمی و بهتری با او دارد؛ برخلاف میرا که مادری دستوری و غیرعاطفیتر است و برای همین راحت میتواند نه تنها همسرش را که دیگر دوست ندارد، بلکه تنها دخترش را نیز رها کند و برایش هیجان و عشقخواهی اولویت بیشتری داشته باشد. میرا عاشق فرد دیگری شده و به همین خاطر به سقط تن داد تا با خیالی راحتتر به زندگی خود با جاناتان و ایوا پشت کند و صورت دیگر عشق، یعنی نفرت را نمایان سازد.
اگر عشق از ارضا محروم شود، به سادگی میتواند در بخشی از خود به صورت نفرت معکوس شود. شاعران به ما میگویند که در طوفانیترین مراحل عشق، این دو احساس متضاد تا مدتی همچون رقبایی ثابتقدم پهلو به پهلوی دیگر بقا مییابند. ولی همزیستی مزمن عشق و نفرت، آن هم وقتی که هردو معطوف به یک نفر هستند و هردو به شدیدترین درجه هستند، ما را متعجب نمیکند. باید متوقع بود که این عشق پرشور مدتها قبل نفرت یاد شده را مغلوب کرده یا در کام آن فرو رفته باشد و در حقیقت نیز این بقای اضداد تحت شرایط روانی خاص و با تشریک مساعی وضعیت امور در ناخودآگاه امکانپذیر است. عشق موفق به خاموش کردن نفرت نشده، بلکه فقط آن را به درون ناخودآگاه رانده است و این نفرت در ناخودآگاه (که از تخریب شدن به دست عملکردهای خودآگاه مصون است) قادر به بقا و حتی رشد است.
در چنین موقعیتهایی عشق خودآگاه معمولا (از باب عکسالعمل) شدت فوق العاده زیادی پیدا میکند تا بدین وسیله آنقدر قوی شود که بتواند همیشه ضدش را در واپسزدگی نگه دارد. شرط لازم برای وقوع چنین وضعیتی در زندگی عشقی فرد، ظاهرا این است که این دو احساس متضاد در سنی بسیار کم، در نخستین سالهای کودکیاش از یکدیگر انشعاب پیدا کنند و یکی از آنها (معمولا نفرت) واپس زده شود. نمود بارزی که هم در کودکی جاناتان و هم در جوانی میرا شاهدش هستیم.
طغیان خشم و BPD
روز آرام تمام شده و شب هجران سر میرسد. میرا به خیانتش با مردی اسرائیلی به نام پال ابراز و میخواهد با او به تلآویو برود و زندگی کند. در میزانسن اعتراف به خیانت توسط میرا، جاناتان که شوکه شده رفتاری نه منفعلانه، بلکه از درون متلاشی شده دارد و سعی میکند با درک کردن و صحبت کردن، میرا را راضی به ماندن در زندگی کند. میرا علاوه بر خودخواهی و هیجانخواهی، در رابطهاش با جاناتان احساس تنهایی میکرده و گویی در توهمی جدا از واقعیت، چشمانش را روی حقایق موجود میبندد. مرد مستاصل و تمناگر در آگاهی بیشتری از زن قرار دارد و در اینجا سکانسی بینظیر شکل میگیرد؛ جایی که میرا باید صبح چمدانش را ببندد و زندگی را ترک کند، اما او آنقدر در شور کاذب و دستپاچگی خود برای رهایی غرق شده که حتی نمیتواند چمدان را ببندد. در اینجا جاناتان را میبینیم که در عین حال که تمام تلاشش را برای ماندن همسر خیانتکارش کرده است، چمدان او را میبندد که عملی همزمان عاشقانه و پرخاشگرانه است.
رفتارهای میرا را میتوان تا حدی ناشی از BPD (شخصیت اختلال مرزی) دانست که در تنظیم تجربیات هیجانی خود دچار نوروزی است که میتواند راحت هیجانات و احساساتش را از ناراحتی خفیف به طغیان خشم بدل کند. البته سریال در همان آغاز به این نشانه در او اشاره کرده بود؛ زمانی که میرا به روانشناس از گذشته و رابطه با پارتنری قبل از جاناتان میگوید که دچار اختلال شخصیت مرزی بوده و روی میرا هم تاثیر بسزایی گذاشته است.
کنشهای میرا به طور سمپاتیک و پاراسمپاتیک، بخشی از آن ارادی و بخشی دیگر غیرارادی است؛ به نحوی که او از ارزش کنترل و عدم کنترل هیجانات و احساسات خود آگاه نیست و رفتارهای مخرب خود را برای کاهش عواطف و خنثی ساختن انجام میدهد و این مهم نه تنها در دعواهای بین خودش و جاناتان، بلکه حتی در سیر خواستههای عاطفی او بسیار مشهود است؛ جایی که او دقیقا نمیداند چه میخواهد و هر بار او را با روحیات و خواستههایی با به پیش کشیدنها و پس زدنها میبینیم و همین مشخصات مانند روابط ناپایدار، افکار آشفته، بیثباتی عاطفی و طغیان خشم است که او را نزدیک به اختلال شخصیت مرزی میکند.
این خصیصهها را میتوان در قسمت چهارم و سکانس اثاثکشی به خوبی متوجه شد. زمانی که میرا از پالی جدا شده و رابطهشان به هم خورده (آن هم به خاطر بچهدار نشدن)، از محل کار خود که برایش اولویت مهمی بود اخراج شده و حال میخواهد به جاناتان برگردد. اما این بار جاناتان است که دیگر به او حسی ندارد. میرا نمیداند میخواهد برگههای طلاق را امضا کند یا نکند و در مقابل اصرار جاناتان که دیگر از او بریده، امضا نمیکند و کار به دعوای فیزیکی با جاناتان میرسد و در نهایت با اتفاقهای سخت پیش آمده بینشان، با آن وضعیت آشفته به امضا تن میدهد.
کودکی ات را رها کن و بیدار شو
بنیانهای استوار جهانبینی ما در نتیجه ژرف یا سطحی بودنش در سالهای کودکی شکل میگیرد. چنین دیدگاهی بعدها پیچیدهتر، مفصلتر و کاملتر میشود، ولی بنیانش تغییر نمیکند. زمانیکه پدر جاناتان در قسمت پنجم فوت میکند، او نه تنها ناراحت نمیشود، بلکه گویی خوشحال هم شده است؛ چرا که با وجود پدر بیمحبت و سختگیری که داشت، هیچوقت نتوانست کودکی دشواری را که برایش رقم زده بود فراموش کند. او پدر و مادری داشت که همدیگر را دوست نداشتند، اما به خاطر وجود بچهها هیچگاه از هم جدا نشدند. کاملا برعکس اتفاقی که برای جاناتان افتاده بود.
شکست در رابطه پدر-فرزندی تاثیر بسزایی در بزرگسالی دارد. همانطور که فروید میگوید، من نمیتوانم هیچ نیازی را در کودکی، نیرومندتر از نیاز به حمایت پدر متصور شوم. پدر جاناتان هرطور که دوست داشته نسبت به فرزند خود قضاوت میکرده، آنها را در شرایط کنترلی دشواری قرار میداده و حتی در ارتباط با مادر فرزندان نیز رفتاری ناخوشایند و ارعابگر بروز میداده و جاناتان نیز اذعان دارد که هیچوقت نخواست که در مورد چیزی صحبت کند و همین مسئله عدم مکالمه، همانطور که پیشتر اشاره کردیم، باعث ظهور مشکلات عدیدهتری در کانون خانواده میشود.
همچنین بخوانید: پدر خودشیفته و تاثیر او بر فرزندان
جاناتان هیچوقت نتوانست از کودکی خود فرار کند، مانند اتفاقی که در سه سالگی برایش افتاده بود. او در کودکی خواب ترسناکی میبیند که مواجهه منفعل و بیتفاوت مادر نسبت به کابوس جاناتان و حوصله سربر خواندن آن، باعث شکلگیری نوعی نادیدهانگاری در وجود او میشود. فهمیده نشدن، درک نشدن و انکار شدن در کودکی جاناتان و محدودیتهای احساسی پدر در برخورد سختگیرانه و نظاممند او با جاناتان، باعث نوعی سرکوب حسی برونگرایانه در او شده؛ به نحوی که جاناتان در درد دلی با میرا به او میگوید هیچوقت نه تنها کسی او را دوست نداشته، بلکه حتی توانایی دوست داشتن کسی را دیگر ندارد.
این اتفاقی است که پروست به خوبی عنوان میکند. اینکه زمان آدمها را دگرگون مىكند، اما تصويرى را که از آنها داريم ثابت نگه مىدارد. هيچ چيز دردناکتر از اين تضاد ميان دگرگونى آدمها و ثبات خاطرهها نيست. گسستگی احساسی در کودکی جاناتان، منجر به این تروما در او شده که در بیان آنچه احساس میکند، الکن است و عزت نفس لازم را در مواجهه با بحرانهای احساسی ندارد.
حتی اثر تجربههای میرا در کودکی نیز هماکنون هویداست. او زمانی که پنج ساله بوده، با مادر خود به قرارهای عاشقانه میرفته و این بیبندوباری احساسی، از همان کودکی در او پایهریزی شده است. حتی مادر میرا، ازدواج را امری اشتباه برای میرا میدانسته و به او توصیه میکرده هیچوقت ازدواج نکند و میرا همیشه در تلاش برای ثابت کردن خلاف این موضوع بوده است.
رجوع به گذشته
جاناتان بعد از اینکه میرا به او خیانت و ترکش کرد، برای هضم اتفاقهای افتاده به رواندرمانگر مراجعه میکند. اما گاهی حادثها را نمیشود با کلمات بیان کرد، نمیشود پذیرفت و کنار آمد. درمانگر به جاناتان تمرینی میدهد که هر صبح هر چیزی را که به ذهنش میرسد، بنویسد و فکرش را تخلیه و خودش را در جریان سیال آنِ ذهنش رها کند. جاناتان اما در این موقعیت پیچیده و آزاردهنده در فقدان و تنهایی و آسیب، از گذشته و خاطرات کودکیاش مینویسد. خاطرات کودکی چیزی نیست که در گذشته باقی مانده باشد. آنها هم با آدم بزرگ میشوند و به زندگی ادامه میدهند. گذشته، دائم در زمان حال حضور دارد، آن هم در شکل کاملش.
از دید فروید، اولین ابژهای که ما با آن در ارتباط هستیم، مادر و یا کسی است که نگهداری کودک را عهدهدار است. لذا تصویری که از مهر و محبت و یا نوازش دریافتی آن دوران در ناخودآگاه ما نقش میبندد، ارتباط مستقیم با نوع انتخاب و ارتباطات بزرگسالی ما دارد.
جاناتان در نوشته خود به توصیف پدرش و ارتباط با او میپردازد. اینکه پدر مقتدرش با طرز فکر عقلانی و وسواسگونهاش که گویی برای تلافی تمام اضطرابهایش بوده، بر جاناتان سایه سنگینی انداخته بود. پدری قضاوتگر با مقررات اخلاقی سختگیرانه که باعث شده بود جاناتان همیشه در تلاش برای راضی نگه داشتن او باشد، اما همیشه حس شکستخوردگی نسبت به این موضوع داشته است. حس دائمی اینکه به قدر کافی خوب و اخلاقمدار نیست و زیاد از حد خودبین است و این خودبینی در جهان محدود و ایدئولوژیکی که جاناتان در آن بزرگ شده بود، گناهی بزرگ به حساب میآمد.
از سوی دیگر مادری که در مقابل این پدر قرار داشت، زیاد از حد ضعیف و به قدری مضطرب بود که حتی جاناتان نمیتوانست در مواجهه با مادرش خودش باشد و ترسها و افکارش را با او در میان بگذارد. جاناتان با احساس عدم امنیت بزرگ شد و این کمبودها و اینکه کسی را نداشت تا مشکلاتش را با او در میان بگذارد و یا حل کند، باعث از بین رفتن عزت نفس جاناتان و محبتخواهی او به هر طریقی شده بود. تاثیری از گذشته که باعث شده بود در آینده مدام در این فکر باشد که بچه بیشتری داشته باشد تا این نقصانهای کودکی را برای او جبران کند. به همین خاطر او بعد از میرا سراغ فرد دیگری میرود و از او بچهدار میشود.
جاناتان با ریختن تمام دردهایش در درون، باعث ایجاد شکافی میان خود و دیگران میشد و این گزاره از گذشته، آفتی برای او در برابر یک رابطه واقعی است. چرا که همیشه بخشی از خودش را پنهان نگه میداشت، اما فکر میکرد همه اینها زمانی به پایان میرسد که رابطهاش با میرا شروع شده بود. جاناتان با میرا از تنهایی ذاتیاش جدا میشد، اما بعد از رفتن میرا متوجه شد که حتی حضورش در زمان میرا نیز نصفه و نیمه بوده و بخشی از وجودش را ابراز نمیکرده است.
رواندرمانگر این درک و بینش را در تحلیل و هضم اتفاق افتاده به جاناتان میدهد و او تازه متوجه میشود که نه تنها قربانی یک تحول ناگهانی، بلکه قربانی رجوع به گذشته تلخ و سختی است که همواره او را از خودش دور میکرده است و تازه میفهمد وقتی به گذشته نگاه میکند، میبیند روزهایی که غمگین و عصبی و افسرده به نظر میآمد، جزو شادترین روزهای زندگیاش بوده است. به نقل از مارکز: «خاطراتی هست که آدمهایش رفتهاند، این خاطرات غمانگیز است؛ ولی آن خاطرات که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند، بسیار دردناکتر است.»
سواد رابطه
اپیزود چهارم که از نظر احساسی درگیرکنندهترین قسمت سریال است، شاید در ظاهر به پروسه پیچیده طلاق و کشمکشهای بین جاناتان و میرا میپردازد، اما همانطور که از اسم این اپیزود (بیسوادان) برمیآید، به مسئله مهم سواد رابطه و تبعات فقدانش میپردازد.
سرفصلهای مهم سواد رابطه را میتوان مسئولیتپذیری در رابطه، بیان حرفها بدون توهین و تحقیر، دادن آزادیهای فردی و مجاز به همدیگر، پذیرفتن یکدیگر و سعی در تغییر ندادن ویژگیها و استفاده نکردن از نقاط ضعف طرف مقابل برای رسیدن به مقاصد خود دانست. آنها نمیدانند چطور موضوع طلاق را به دخترشان ایوا بگویند. شاید باید این موضوع را به بچهها یاد داد که بالاخره عشق هم روزی پایان مییابد، رابطهها به پایان میرسند و آدمها میروند و از یکدیگر جدا میشوند و همه اینها بخشی از زندگی و دردناک است. جاناتان اما درد واقعی را «مابینی» بودن میداند، بلاتکلیفی، نه اینجا بودن نه آنجا بودن، سردرگمی میان خواستن و نخواستن، ماندن و رفتن و واقعا هیچ چیز بدتر از بیتصمیمی نیست.
جاناتان به جدایی مطمئن است، میداند چه میخواهد و این میرا است که با توجه به آشفتگی روحی و انزوا (ترک پاول و اخراج از کار) از نداشتن درک و ابراز عواطف صحیح برخوردار است. او از سواد رابطه که شامل شناخت احساسات فردی، خودآگاهی، خودکنترلگری، سازگاری با احساسات دیگران، مهارت ارتباط و بیان احساسات واقعی و مسئولیتپذیری در قبال کنشها و رفتارهاست، بیبهره است و توانایی کنترل اوضاع را ندارد. همچنین جاناتان در درک موقعیت میرا هنگام درددل کردن درباره اتفاق اسفبار اخراجش کاملا سرد و بیتفاوت گذر میکند و نه تنها هیچ حس همدلی را برنمیانگیزد، بلکه از این میگوید که بعد از رابطه جنسی با میرا به این نتیجه رسیده که دیگر از ترک میرا نمیترسد و هیچ حسی نسبت به جدایی ندارد و میخواهد از زن دیگری بچهدار شود. (تحقیر سقط جنین میرا) این نیز خود بخشی از فقدان داشتن سواد رابطه است که واکنش را به امری ناخوشایند بدل و شرایط را برای هر دو طرف بحرانی میکند. آنها نمیتوانند همدیگر را همانطور که هستند بپذیرند، اشتباهات عاطفی زیادی در مواجهه با یکدیگر دارند و هیجانات و عواطفی چون خشم، ترس، شرم و… را به طور مخربی به یکدیگر ابراز میکنند که همگی از مولفههای مهم در مضمون سواد رابطه است.
خانه و شیءانگاری به مثابه رابطه
کارگردان در تعریف مکان زندگی «خانه» با قرار دادن عکسهای خانوادگی و پشتههای کتاب و طراحی قسمتهای جداکننده، خانه را مکانی معرفی میکند که بیشتر فضایی است که نشاندهنده پدر و مادر بودن به جای عشق است. خانه در اینجا نقش مهمی دارد و یکی از عوامل شیءانگاری است که میتوان آن را نوعی دستاویز و تعلق خاطر از چیزهای مشترک دانست. همه عشقها، حرفها، وصلها، جداییها و… در مکان شکل میگیرد و این مکان گویی خود شخصیتی دارای حافظه و ناظر است که تمام اتفاقات را دیده و ثبت میکند.
این مکان (در اینجا خانه) هم میتواند عامل شور و سرزندگی باشد و هم یادآور تلخترین خاطرات برای آدمی که گذر از آن سخت و تلخ خواهد بود. مثلا در سکانسی جاناتان به میرا میگوید: «نمیدانم هنوز میتوانیم در یک اتاق باشیم بدون اینکه به یکدیگر صدمه بزنیم یا نه.» دیالوگی تاثیرگذار که نشاندهنده مهم بودن مکان در طی زمان برای زوج است و احساس امنیت/عدم امنیت که از یک اتاق یا حتی یک مبل که به آدمی دست میدهد. مانند سکانسی که میرا بعد از مدتها به خانه برمیگردد و میبیند جاناتان دکوراسیون خانه را عوض کرده و فقط یک مبل سبزرنگ را نگه داشته است. از این تغییر (تغییر محیط به مثابه تغییر انسانها و عواطفشان) احساس بدی به میرا دست میدهد، اما همان مبل سبزرنگ در دو قسمت بعد و زمان اثاثکشی، به خواسته مهم میرا بدل شده و حس تعلق خاطر از گذشته و خاطرهها باعث میشود میرا این مبل را از جاناتان درخواست کند. همیشه بخشی از گذشته طوری با انسان میماند که نه میتوان فراموشش کرد و نه دورش انداخت؛ بلکه باید با آن زیست و در اینجا خانه به عنوان مهمترین بخش در شکلگیری اکنون و تبدیل به گذشته، نقشی اساسی ایفا میکند.
در قسمت آخر که زمان گذشته و میرا و جاناتان از هم جدا شدهاند، جاناتان برای شگفتزده کردن میرا، همان خانهای را که در آن سالها باهم زندگی کرده بودند و بعد از جدایی فروختند، برای یک شب اجاره میکند و به آنجا میروند. رجوع به گذشته این بار نه از طریق ذهن، بلکه از طریق مکان و شیء شکل میگیرد. حتی خانه در سیر اتفاقات و رابطهشان به مدلولی برای خواستههایشان تبدیل میشود؛ مانند هنگامی که بعد از سقط میرا، او و جاناتان تصمیم به تعمیر و تغییر خانه میگیرند تا اتاق کار جاناتان و اتاق ایوا جای جدید و شکلی نو به خود بگیرند. (تغییر شیء استعارهای از تغییر خواسته در زندگی)
تعمیرات خانه (تغییر خود) به میرا سپرده میشود، اما او با سهلانگاری (مقاومت در مقابل تغییر) این کار را عقب میاندازد تا زمانی که اتفاق نهایی یعنی از دست دادن خانه (از دست دادن زندگی مشترک) حادث میشود. در بازگشت به خانهی از دست رفته، نوستالژی و بازدید از جاهایی که در آن خاطرههای زیادی شکل گرفته بود، از آشپزخانه و راهروها تا اتاق خواب، این مرد است که پیشنهاد داده و شوق آنجا (بازگشت به گذشته) برایش مشهود است. اما میرا با اینکه استقبال میکند، با اظهار نظر خود (همیشه از اتاق هتل بیشتر خوشم میآمد)ِ نظر خود را نسبت به بازگشت به ازدواج تلویحا اعلام میکند. درحالیکه جاناتان خود صاحب زن و زندگی و فرزند جدید شده، اما همین آشناپنداری نسبت به مکان، او و میرا را در این موقعیت قرار داده است. او هرچند زندگی جدید خود را با مولفه داشتن زبان مشترک و دین مشترک (یهودیت) منطقسازی میکند، اما اقرار دارد هیچوقت آنطوری که عاشق میرا بوده، عاشق کس دیگری نبوده است.
جالب است که میرا که اتاق زیر شیروانی را یک انباری بلااستفاده میدانست، اکنون با بازسازی و زیبا کردن این اتاق (امری که خود از آن غافل مانده) توسط دیگری، دوباره اشتیاقی نو مییابد.
میرا هم طلاق را آسیب روانی بیپایانی میداند و معتقد است زمان زیادی طول میکشد تا هر فرد بعد از طلاق به زندگی عادی برگردد و شاید هم هیچوقت تاثیرش از بین نرود. این تروما و آسیب ناشی از طلاق را جاناتان در رتبه دوم پر استرسترین اتفاقات زندگی میداند، اما بعد از نقل مکان! اشارهای که جاناتان به این موضوع دارد، نقش مکان را در فروپاشی روانی و احساسی زوج به خوبی نشان میدهد. آدمها و شرایط عوض میشوند و تغییر میکنند، اما مکان (خانه) و رابطه آنها سر جایش مانده است. با این حال گذشته دیگر برنمیگردد و هیچوقت هیچچیز مانند سابق نمیشود؛ مانند تکه چسبی که زده میشود، اما با کندنش دوباره مثل سابق نمیچسبد.
صمیمیت، انزوا، خیانت
در هر زندگی مشترکی، فداکاری و درجهای از ناهماهنگی وجود دارد. دو زندگی، ریتم و دیدگاه کاملاً منحصربهفرد و مجزا، باید به هم برسند. این یک بخش پذیرفته شده از ازدواج و رابطه است که باید در آن دادن و گرفتن وجود داشته باشد. توانایی منعطف بودن از مهمترین مواردی است که شریک زندگی شما و خودتان به آن نیاز دارید. ما سادهلوحانه امیدواریم که در ازدواج این امتیازات به راحتی و با شادی داده شود؛ اما نه، همیشه اینطور نخواهد بود.
یکی از مراحل نظریه اریکسون، مرحله صمیمیت در برابر انزوا است. در این مرحله فرد برای صمیمیت و سرمایهگذاری در این راه آماده است، بنابراین ازدواج در مرحلهای اتفاق میافتد که چالش اساسی فرد بین صمیمیت و انزوا است. صمیمیت به طور طبیعی به خودی خود به وجود نمیآید و شامل علاقه، ارتباط متقابل، خطرپذیری، اعتماد و مبادله عقاید و عواطف و نه صرفا مجاورت جسمانی و روابط جنسی است که همه نیازهای اساسی و عمیق بیشتر انسانهاست. در همان زمان که فرد چنین رابطهای را جستوجو میکند، نیاز دارد تا احساس ثابت و پایداری از هویت خویش داشته باشد. گسترش صمیمیت بین زن و شوهر منجر به همآمیزی میشود که به معنی آمیختن هویت خود با هویت شخص دیگر است، بدون ترس از اینکه چیزی از خود از دست برود.
اریکسون همچنین معتقد است که حس حقیقی صمیمیت به دست نمیآید، مگر آنکه فرد هویت تکامل یافته خود را به دست آورده باشد. صمیمیت واقعی زمانی امکانپذیر میشود که فرد نخست به یک هویت مستقل دست یافته باشد. تنها به شرطی که فرد از هویت خود مطمئن شده باشد، میتواند در یک رابطه دوجانبه همهچیز خود را به طرف مقابل واگذار کند. ابهام و نگرانی ناشی از آشفتگی در هویت اعم از هویت جنسی، هویت شغلی، خودانگاره (تصویری که فرد از خود در ذهن دارد)، و تنانگاره (تصویر ذهنی فرد درباره بدن خود)، مانع از آن میشود که فرد بتواند خود را آزادانه و محبتآمیز به شریک جنسی خود واگذارد یا اساساً هرگونه رابطه عمیق و دیرپایی برقرار کند. هرگونه ناکامی و نداشتهای ما را به سمت انتخابی میکشاند که در ذهن ناخودآگاهمان، تصوری از ابژه خیالی داریم.
از سکانسهای مهم این سریال میشود به لحظه اعتراف به خیانت میرا اشاره کرد. در این لحظه، میرا در تصمیم خود مصمم است و جاناتان هنوز امیدوار است که ازدواج را باهم حفظ کنند. میرا شروع به توجیه رفتار و توضیح احوالاتش میکند و وانمود میکند که خوشحال است. عملکرد جاناتان اما متفاوت است. او همچنان در نقش همسر فداکار است. او به میرا التماس میکند که نزد تراپیست و روانشناس بروند. او در جمع کردن چمدان به میرا کمک میکند، اما این نافی آگاهی جاناتان از عملکردش نیست. وقتی میرا از در بیرون میرود، رفتار جاناتان تغییر میکند. التماس آرام او با پرخاشگری و اضطراب جایگزین میشود. او احساسات واقعی خود را حتی پشت درهای بسته خفه میکند.
در روانشناسی تحلیلی یونگ، او روان انسان را تکجنسیتی نمیداند و خیانت زمانی اتفاق میافتد که ویژگیهای جنسیتی انسانها متعادل نباشد. همه ما، هم ویژگیهای زنانه (آنیما) داریم و هم ویژگیهای مردانه (آنیموس). ویژگیهایی همچون تعقل، منطق و دوراندیشی، آنیموسی و ویژگیهایی همچون تعهد به روابط با دیگران، توجه به خود و… ویژگیهای آنیمایی هستند. فرض کنید یک زن با آنیموس قوی (ویژگیهای مردانه)، سلطهجو، رقابتجو، پرخاشگر و یک مرد با آنیمای قوی (ویژگیهای زنانه) در کنار هم قرار بگیرند. مرد نمیتواند از قوه تعقل و دوراندیشی آنیموسی خود به اندازه کافی استفاده کند، زن هم نمیتواند از روحیه حمایتگری و صلحطلبی آنیماییاش پیروی کند. رابطه چنین زوجی روز به روز خالیتر از صمیمت و تعهد میشود و انتظار میرود که به زودی مرد و یا زن به دنبال رابطه موازی و خیانت برود.
پایانی در کار نیست، همانطور که رنج پایان نمییابد
کارگردان جدا از نمایش آرام و دروننگر در سریال که به طور مکرر و مؤثر از سکوت استفاده میکند، در شیوه منحصربهفرد خود در آغاز هر قسمت (و در پایان قسمت آخر)، با نشان دادن بازیگرانی که آماده شروع کار هستند (نوعی فاصلهگذاری برشتی و شکستن دیوار چهارم)، آن را استعاره و نشانی برای جهانی بودن تجربه این زوج خیالی مطرح میکند که میتواند قابل تعمیم به هر زوجی باشد که ناگهان خود را وسط فروپاشی یک ازدواج میبینند.
همچنین بخوانید: گزارش جلسه تحلیل سریال صحنههایی از یک ازدواج
کارگردان با دقت به جزئیات سعی کرده تماشای سریال را مانند جدا کردن یک متن یا تماشای یک نمایشنامه ادبی جلوه دهد. حتی الگوهای آب و هوا نیز استعاری هستند. هنگام جدایی اولیه، برف سوزناکی میبارد و در بدترین جدل و بحث میرا و جاناتان، کارگردان از باران استفاده میکند. کارگردان شخصیتهایش را به افراط میبرد تا مجبور شوند چهرههایشان را رها کنند و بفهمند چه چیزی وجود دارد و چه چیزی نیست. این جستوجوی روشنگری، این نوای نومیدانه برای تکههای دیرهنگام خودشناسی، این اشتیاق برای صلح در یک خلاء، جملگی به یک تنهایی عمیق دامن میزنند.
گسست بین آنچه شخصیتها میگویند و کاری که انجام میدهند، نه تنها دوگانگی عمیق آنها، بلکه وضعیت وجودی آشفتهشان را نیز منعکس میکند. آشفتگی که در زیر سطح فتوژنیک از همان ابتدای مصاحبه مشهود است. حتی دوست داشتن در این میان آشفته مینماید، همانطور که میرا در پایان به این اشاره دارد که همیشه به شیوه آشفته خودم دوستت داشتم و تو همیشه به شیوه پیچیده خودت دوستم داشتی. میرا و جاناتان هر دو انسانهای ناقصی هستند، اما به روشهای ظریفی به این نقصها اصالت میبخشند. کارگردان تصمیم میگیرد روی این نقصها تمرکز نکند، بلکه اجازه میدهد مشکلات هر شخصیت به آرامی خودشان را نشان دهند و در طول دیالوگ به آنها رسیدگی شود.
اوج این انتخاب، روایت مذهبی سریال است. جاناتان یک یهودی سابق ارتدوکس است، درحالیکه میرا نه مذهبی فکر میکند و نه عمل. این تنش بین ادیان به آرامی به روایت نفوذ میکند. وقتی میرا در نهایت میگوید که نتوانسته است به طور صریح تمایلات جنسی خود را در مقابل جاناتان بیان کند، تکاندهنده است. کارگردان سعی در دراماتیزه کردن بیش از حد نمیکند، بلکه تنش نهفته را به یک وضعیت آشفته و هرجومرج روانی بدل میکند.
سریال بر پایه مدرنیسم بنا شده است؛ بیان رنج تنهایی انسان، گمگشتگی و سرگشتگی انسانی که گویی چیزی را از او دزدیدهاند. انسانی که دیگر خود را احساس نمیکند، احساس شئ بودگی و ابزارشدگی غالب شده است و همه اینها حاصل مدرنیته است. جامعه صنعتی شده و مدرن که به قول هایدگر فقط هدف را جستوجو میکند و از خود غافل است: «تمدن نتیجه مدت زمانی است که انسانها از خود بیگانهاند.»
در مجموع، صحنههایی از یک ازدواج مانیفست قدرت، گفتوگو و روابط انسانی است. نمایشی خاموش و متفکرانه که دیدگاه تازه و ظریفی را از اینکه چرا روابطمان را شکل میدهیم، چگونه آنها را حفظ میکنیم و در نهایت چرا از هم میپاشند، ارائه میدهد.