در سال 1957 کارل راجرز در مقالهی بسیار ارزشمندش به نام «شرایط کافی و ضروری برای تغییر شخصیت در روند درمان» دربارهی نقش همدلی در ایجاد تغییرات مثبت در مراجع به تفصیل سخن گفته است.
همدلی در روان درمانی
راجرز در بخشی از این مقاله مینویسد:
«همدلی فهم دنیای خصوصی مراجع است به نحوی که انگار دنیای خودتان تجربه میکنید. البته به شرط اینکه «به نحوی که انگار» را حذف نکنیم. باید در نظر داشته باشیم که همدلی برای روند درمان ضروری است. همدلی، درک کردن احساس خشم، ترس یا آشفتگی مراجع است طوری که انگار احساسات خودتان هستند اما بدون خشمگین شدن، ترسیدن یا آشفته شدن و درگیر شدن خودتان»
در ادامه میخوانیم که چرا همدلی فارغ از سایر تکنیکها در روند درمان اهمیت دارد. اینکه چگونه در درمان پدید میآید، چطور استفاده میشود و روانشناسان چگونه میتوانند مهارتهای همدلانه را در خود پرورش دهند. در بخش پایانی این مطلب با نحوهی ایجاد و استفادهی همدلی در گروهدرمانی تحلیلی آشنا خواهیم شد.
همدلی یعنی چه؟
مفهوم همدلی تاریخچهی طولانی در روانشناسی دارد. اوایل قرن بیستم احتمالاً ادوارد تیچنر (Edward Titchener) اولین کسی بود (یا از اولین افرادی بود) که در حوزهی روانشناسی واژهی «empathy» به معنای همدلی را به جای اصطلاح آلمانی «einfühlung» در زبان انگلیسی به کار برد. اما با تحقیقات نظاممند روانشناسی در قرن بعدی تعاریف دقیقتر و شفافتری از مفهوم همدلی به دست آمد.
این اصطلاح عموماً به دو ساخت اشاره دارد که بعضاٌ مورد بحث نیز بوده است. اولی اشاره دارد به روندی که طی آن فرد خود را جای دیگری تصور میکند؛ یعنی فرد توانایی دیدگاهگیری و نقش پذیری داشته باشد. این نزدیکترین تعریف به توصیف راجرز (1957) از همدلی است. ساخت دوم اشاره دارد به تجربهی واکنش هیجانی که نسبت به موقعیت دیگری، داریم. به این نوع از تجربه احساسات همدلی هیجانی یا توجه همدلانه میگویند.
اما در اینکه همدلی خصلت (trait) است یا حالت (state)، تردیدهایی وجود دارد. همینطور دربارهی اینکه دیدگاهگیری چهطور با هیجان همدلانه (empathic emotion) مرتبط میشود، چهطور میتوان دیدگاهگیری داشت و آیا ماهیت هیجان بر رفتارما و تجربهی همدلی توسط مخاطب ما اثر میگذارد یا خیر.
انواع همدلی
مارک دیویس (Mark Davis) برای شفاف سازی ابهام موجود در این تعریف مدلی را ساخت که رفتار همدلانه را به چهار ساخت وابسته به هم طبقهبندی میکند. بین هر ساخت موجود در این مدل ارتباط محکمی برقرار است و هر ساخت بر ساختهای بعدی و نیز بر ساختهای همجوار تأثیر میگذارد.
اولین ساخت در این مدل مربوط به ویژگیهای پیشین است؛ یعنی توانایی دیدگاهگیری ذاتی فرد، تمایل او برای تجربه کردن پاسخهای هیجانی که در موقعیت ایجاد میشوند و شباهت میان فرد همدل و مخاطب او. از مهمترین ویژگیها برای فردی که میخواهد همدلی داشته باشد تمایل به ارزیابی خود در مورد تجربیات گذشته و همین طور ارزشها و سوگیریهایی است که بر دیدگاهگیری او اثر میگذارد.
دومین ساخت در مدل، با فرآیندهایی مرتبط است که که فرد همدل باید با آنها سروکار داشته باشد. این فرآیندها شامل رفتارهای ناخودآگاه هستند (مانند تقلید حرکتی). همان رفتارهایی که بر پایهی پاسخهای شرطی و دیدگاهگیری (فرآیندی اختیاریتر و از نظر شناختی پیچیدهتر) قرار دارند. در حقیقت برای درک دیدگاه دیگری از چند راهبرد استفاده میکنیم.
مثلاً خودمان را در موقعیت آنها فرض میکنیم، از دیدگاه خودمان استفاده میکنیم اما برداشت خود را طوری تنظیم میکنیم که بتوانیم وضعیت منحصر به فرد دیگری را در نظر بگیریم، به زمانی فکر میکنیم که موقعیتی مشابه مخاطبمان داشتهایم، از رفتارهای قالبی و روشهای آروینی (روشهایی که بر اساس قاعدهای تجربی یا برگرفته از طبیعت جواب خوبی در مدت زمان معقول برای مسئله ارائه میکنند) استفاده میکنیم تا بفهمیم افراد در موقعیتهای گوناگون چه احساسی دارند. نتیجهی این فرآیندهای همدلانه پیامدهای درونی و بینفردی برای شخص همدل است.
در ساخت سوم پیامدهای درونی شامل پاسخهای عاطفی فرد همدل است؛ مانند وقتی که او همان عاطفهی مخاطب یا عاطفهای شبیه به آن را احساس میکند (پیامد موازی) یا وقتی عاطفهی فرد همدل پاسخی است به وضعیت مخاطب اما الزاماً همان عاطفهای نیست که دیگری آن را تجربه کرده است (پیامد واکنشی).
این پیامد در دل خود توجه همدلانه، شفقت و دلسوزی را برای دیگری دارد و اگر هیجان احساس شده بیزاری برانگیزد و بیشتر معطوف به خود باشد تا دیگری ممکن است رنج فردی نیز در پی داشته باشد. پیامدهای واکنشی- عمدتاً پاسخهای احساسی، دلواپسانه و شفقتانگیز- حاکی از واکنش هیجانی درمانگر هستند تا اینکه تجربهی همان هیجانات موازی با مراجع باشند.
در نهایت پیامدهای بینفردی شامل طیفی از رفتارهای بین فردی است. نوعدوستی و کمککردن بیشترین رفتارهایی هستند که در این زمینه مورد پژوهش قرار گرفتهاند. بر اساس این تحقیقات توجه همدلانه، فرد همدل را برای کمک به دیگری ترغیب میکند اما رنج فردی مانع چنین رفتارهای یاریرسانی میشود.
در مدل دیویس به تواناییهای شناختی و احساسی فرد همدل (در اینجا منظور درمانگر است) تکیه میشود اما نحوهی نشان دادن همدلی به مراجع نیز بسیار حائز اهمیت است. در ارتباط با تجربهی مراجع میتوان این مدل را به شکلی مشابه به کار ببنیدیم؛ با بررسی اینکه آیا مراجع میپذیرد که درمانگر میخواهد دیدگاه او را درک کند (فرآیند)، نسبت به او شفقت دارد (پیامد درونی) و سعی دارد به او کمک کند (پیامد بینفردی) یا خیر.
همچنین میتوانیم فرآیندهایی که مراجع با آنها درگیر میشود را بررسی کنیم مثلاً موقعی که همدلی درمانگر منجر به واکاوی تجربیات در مراجع میشود. پیامدهای حاصل برای مراجع ایجاد خود-آگاهی، درک، بینش و به دست آوردن توانایی برای ادغام تجربیات و احساسات مشکلآفرین خواهد بود.
در حالیکه درمانگر و مراجع هر یک دیدگاه مجزا و منحصربهفرد خود را دارند فرآیندهای همدلانه درمانگر-مراجع میتواند درکی مشترک از دیدگاه و تجربهی مراجع را برای درمانگر و مراجع در پی داشته باشد.
چرا همدلی در روان درمانی مهم است؟
بنا به اظهار نظر لامبرت و بارلی (Lambert & Barley) میتوان 30 درصد از نتایج مراجع در رواندرمانی را به عوامل آشکار در رویکردهای درمانی نسبت دهیم. این «عوامل متداول» عبارتند از ویژگیهای درمانگر، اتحاد درمانی و شرایط تسهیلکننده مثل همدلی، صمیمیت و همنوایی.
همدلی علاوه بر تسهیل روند درمان بخش مهمی از اتحاد درمانی را نیز تشکیل میدهد. اتحاد درمانی زمانی اتفاق میافتد که درمانگر و مراجع بر سر اهداف درمان توافق نظر داشته باشند، با همکاری هم برخی تکالیف را انجام دهند و ارتباط عاطفی مشترکی بین آنها وجود داشته باشد. با همدلی درمانگر میتواند اتحاد درمانی ایجاد کند؛ بدین شکل که اهداف و دیدگاه مراجع را درک کند، سبک شخصیت منحصربهفرد او و اولویتهایش را بفهمد و با روشی مطلوب با او ارتباط برقرا کند. همدلی همچنین باعث ایجاد اعتماد، شکستن دفاع و تمایل به افشا کردن در مراجع میشود.
همدلی در تمام طول درمان اهمیت دارد، اما در مراحل ابتدایی رابطهی درمانی بسیار ضروری است. همدلی تنها برای دریافتکنندهی کمک اهمیت ندارد. در پژوهشی رابطهی میان همدلی و فرسودگی شغلی بررسی شده که بر اساس نتیجهی آن هرچه میزان همدلی در متخصصان حوزهی سلامت روان بالاتر باشد، فرسودگی شغلی پایینتر است.
روانشناسان چگونه همدلی را در جلسات روان درمانی به کار میبرند؟
همدلی در جلسهی درمان پدیدار میشود و هم رابطهی درمانگر-مراجع و هم فرآیندهای درونی درمانگر و مراجع را دربر میگیرد. تراکس و شارکوف (Truax & Carkuff) مقیاسی 9 نمرهای معرفی کردند که میتواند شدت و پیچیدگی پاسخهای همدلانهی درمانگر به مراجع را اندازهگیری کند. نمرات پایینتر نشان میدهند پاسخهای درمانگر اغلب تفسیر نادرستی از احساسات مراجع است و درمانگر تلاش چندانی برای بودن با مراجع در آن لحظه نمیکند.
نمرات بالاتر یعنی درمانگر میتواند در لحظه دیدگاه مراجع را درک کند و میکوشد نحوهی ارتباط و صدایش را تطبیق دهد و به شکلی پاسخ دهد که مراجع بتواند در احساسات و تجربیاتش کندوکاو کند، آنها را شفاف سازی کرده و توضیح دهد. گرینبرگ و الیوت (Greenberg & Elliott) پیشنهاد میکنند به غیر از نمرات میتوان 5 شکل از پاسخ همدلانه را توصیف کرد که درمانگران در زمانهای مختلف در روند درمان به کار میبرند. این 5 شکل عبارتند از: درک (understanding)، فراخوانی (evocation)، اکتشاف (exploration)، گمانهزنی (conjecture)، تفسیر (interpretation)
درک: هنگامی اتفاق میافتد که درمانگر میکوشد دیدگاه مراجع را پیدا کند یا آن را بفهمد و این درک را به مراجع منتقل کند.
فراخوانی: هنگامی که درمانگر به مراجع کمک میکند تا هیجانات و موقعیت خود را فرابخواند و به وضوح آنها را تجربه کند.
اکتشاف: وقتی است که مراجع با کمک درمانگر جنبههایی از موقعیتش را که تا کنون کمتر در نظر گرفته است، بررسی کند و بر آنها متمرکز شود.
گمانهزنی: هنگامی که درمانگر، تحلیل محتمل و غیرقطعی خود از تجربهی مراجع را به او ارائه میدهد.
تفسیر: وقتی درمانگر براساس دیدگاه خودش از آنچه مراجع تجربه کرده، اطلاعات جدیدی به او میدهد.
بوهارت (Bohart) معتقد است باید مدل کنونی رابطهی درمانگر-مراجع بازبینی شود. از نظر بوهارت در مفهومسازی سنتی «مداخلات درمانگر در مراجع اثر میکند و باعث ایجاد تغییر میشوند» در مقابل او معتقد است که به جای اقدامات درمانگر که منجر به خوداندیشی، واکاوی و پردازش تجربیات در مراجع میشود همدلی باعث میشود مراجع برای ایجاد تغییر در مداخلات درمانگر کنش داشته باشد. برای مثال وقتی درمانگر دربارهی تفکری عمیق صحبت میکند این کار مراجع را تحریک میکند تا در مورد موقعیت خودش عمیقتر تأمل کند. به همین ترتیب تکرار کلمات و افکار مراجع برای آنها همزمان با جلب توجهشان به مضامین این بیانات مراجع را قادر میکند تا موقعیتش را از زاویهای متفاوت با زاویهی قبل نگاه کند.
روانشناسان چگونه میتوانند توانایی همدلی را در خود تقویت کنند؟
همانطور که راجرز بیش از 40 سال پیش این موضوع را مطرح کرد وقتی درمانگر لحظاتی را تجربه میکند که به نظر میرسد درمان ناموفق بوده در همان لحظات میتواند همدلی را تشخیص دهد. یعنی آن لحظاتی که پاسخ درمانگر باعث سطحی و نامطلوب شدن صحبت مهمی میشود و نه زمانی که صحبتهای از همگسیخته و مبهم مراجع را به خودکاوی متمرکز تبدیل میکند.
بیشتر روانشناسانی که در حوزه همدلی کار و پژوهش میکنند معتقدند همدلی تا حدودی ذاتی است ولی فرآیندهای همدلانه و به ویژه پاسخهای همدلانه مهارتهایی هستند که میتوانند از طریق آموزش تقویت شوند. درمانگران باید به واکنشهای هیجانی خود آگاه باشند تا بدانند آیا پاسخهایشان مشفقانه است و به آنها انگیزهی کمک به دیگری را میدهد یا با سطوح بالایی از رنج فردی همراه خواهد بود که در نهایت منجر به تعامل سطحیتر و تمایل و انگیزه کمتر برای درگیر شدن با تجربه دیگری و کمک به او می شود.
براساس پژوهشهای انجام شده سبکهای دلبستگی درمانگر و مراجع در تعامل با هم همدلی درمانگر را تعیین میکنند. درمانگران هم مانند سایر انسانها مستعد تکرار الگوهای ارتباطی معمولشان در اتاق درمان هستند، مگر اینکه بتوانند انتظاراتشان در روابط نزدیک را تشخیص دهند و دربارهی آنها تأمل کنند تا در نهایت بر تأثیر خود در تعامل با مراجع نظارت داشته باشند.
به علاوه هنگام تأمل دربارهی خود باید به بررسی دقیق تجربیات مشکلزای گذشته و دیدگاه هایی که دربارهی آن موقعیت داریم بپردازیم. گاهی درمانگران مایل نیستند مسیرهایی را بررسی کنند که در آن تجربیاتی مشابه با مراجعانشان داشتهاند. اما استفاده از تجربیات مشابه گذشته برای درک دیگری، فهمیدن شرایط او را تسهیل میکند و منجر به افزایش توجه همدلانه و در نهایت انگیزه بیشتر برای کمک به او میشود. البته بسیار حائز اهیمت است که درمانگرانی که از تجربیات گذشتهشان برای درک دیگری استفاده میکنند به درک نسبی از این احساسات که فرای نشخوار ذهنی و از جنس خودآگاهی و بینشاند رسیده باشند.
روشهای گوناگونی برای انجام این کار هست از جمله تلاش برای تأمل دربارهی تجربه خود از زوایهدید دور یا همان طور که آیدوک و کراس (Ayduk & Kross) توصیف کردهاند دیدگاه «مگس روی دیوار». ایجاد شفقتبهخود که نیاز به بررسی و فهم تجربیات و شکستهای گذشته از دیدگاهی گستردهتر دارد با دیدگاهگیری، توجه همدلانه و رفتار کمککننده رابطهی مثبت و با رنج فردی رابطهی منفی دارد. درمانگر میتواند این نوع تأمل در خود را به تنهایی انجام دهد یا در جلسات سوپرویژن و با تماشای ویدوی جلسات درمان خود آن را تقویت کند.
کاربرد همدلی در روان درمانی
همدلی برای دو هدف در کار بالینی مفید است:
1 درک (comprehension): درمانگر با فهمیدن و حس کردن دنیای درونی بیمار آنچه او در لحظه تجربه میکند را ادراک میکند و به روش کلامی یا غیرکلامی به بیمار نشان میدهد که تجربهاش را درک کرده است.
2 توضیح (explanation): در مرحلهی دوم درمانگر با استفاده از همین درک به دست آمده در طی زمان معنای تجربهی بیمار را شرح میدهد و آن را با تجربیات گذشته، تکانههای درونی و نیروهای درونروانی مرتبط میکند.
همدلی و گروهدرمانی تحلیلی
از طریق مدل ادراک-عمل (ادراک یک رفتار مشخص در دیگری به صورت خودکار بازنمایی آن رفتار را در خود فعال میکند) میدانیم که بازنماییهای مشترکی بین احساسات بیمار و مدارهای نورونی مربوطه در درمانگر وجود دارد. به عبارت دیگر احساسات بیمار از طریق نورون آینهای در مدارهای نورونی که همان احساس را در درمانگر کدگذاری میکنند منعکس میشوند.
این فرآیندی خودکار است؛ یعنی لازم نیست که درمانگر برای انجام آن آگاهانه تلاش کند. فقط باید بدون دفاع به حرف بیمار گوش دهد. بلافاصله به صورت طبیعی بدون اینکه آگاه باشیم چه اتفاقی میافتد شاهد تشریک عواطف خواهیم بود و بیشک این حس همدلی در چهرهی ما منعکس میشود به همان سان که سایر احساساتمان نیز در چهرهمان بازتاب پیدا میکند. بیمار در جلسهی درمان فردی یا گروهی تمام این احساسات را احتمالاً درک خواهد کرد.
این پدیده قطعاً با یکی از مؤلفههای انتقال متقابل (که همه ناهشیار هستند) مربوط است و بینهایت سریع اتفاق میافتد. واکنش جسمانی و نباتی که با احساسات بیمار مرتبط است در تحلیلگر گروه فعال شده و او نیز در این احساسات سهیم میشود.
مرحلهی دوم تشخیص خود از دیگری است که باعث میشود مرزها تمایزی مشخص داشته باشند و اختلاطی میان تحلیلگر و بیمار نباشد. این مرزگذاری مانع از پراکنش و سرایت احساسی میشود و میتوان مطمئن بود که احساسات بیمار تحلیلگر را فرا نمیگیرند؛ به نحوی که انگار احساسات خودش باشند. در واقع این کار عملکرد درمانی را بالا میبرد. این سطح به پردازش آگاهانه نیاز دارد، بنابراین تربیت درمانگر در جایگاه انسان و روانشناس بسیار اهمیت پیدا میکند.
در نهایت انعطافپذیری ذهنی به راه اندازی مکانیسمهای بازدارندهای کمک میکند که دیدگاه درمانگر را مهار میکند (اشارات زندگی درمانگر که مبتنی بر خاطرات ضمنی یا آشکار و ردیابهای جسمانی (somatic tracers) هستند). در این مرحله فرآیندهای تنظیمکننده به کار میافتند تا درمانگر بتواند دیدگاه بیمار را حدس بزند. این بخش بیشتر از هر قسمت دیگری با آموزش درمانگر تغییر خواهد کرد. همانطور که کوهات اشاره کرده مؤلفه سوم کمک مستقیم را شامل نمیشود. ما قرار نیست احتیاجات بیمار را مستقیماً رفع و رجوع کنیم. تنها قرار است که درمانگر توضیحاتی را دربارهی این نیازها ارائه دهد.
نقش نورون آینهای در میزان همدلی درمانگر
درمانگر گروه ظرفیت بیشتری برای درک اعضای گروه دارد زیرا او میتواند آنها را مشاهده کند. گروهدرمانگر با اعضا چهرهبهچهره است و میتواند در چشمانشان مستقیم نگاه کند. با استفاده از مدل ادراک-عمل به این نتیجه میرسیم که سطح بازنماییهای مشترک به میزان بالاتری میرسد و بنابراین گروهدرمانگر به علت رو در رو بودن با سایرین ظرفیت بیشتری برای همدلی دارد. در این حالت شدت پردازش مغز بیشتر از زمانی است که درمانگر بیمار را نمیبیند و تنها از شنیدن استفاده میکند.
امروز میدانیم که این اتفاق به این علت است که هیجانات مؤلفهای بدنی دارند که تنها در موقعیتهای چهرهبهچهره به طور کامل دیده میشوند و این به خاطر سیستم بازنماییهای مشترک است. بدین ترتیب گروهدرمانگر قادر است تا احساسات اعضای گروه را به شکل خودکار و با دقت بیشتری درک کند.
این همان راز ارتباط اولیهی مادر-نوزاد است. این روش طبیعت است برای اینکه وجود رابطهای متناسب بین مادر و نوزادش را تضمین کند تا بدون استفاده از کلمات مادر بتواند همدلانه (از طریق بازنماییهای مشترک که بازتاب پیدا میکنند) احساسات و نیازهای فرزندش را تشخیص دهد. در حقیقت بخش بزرگی از شاکلهی شخصیت بیماران در ارتباط اولیه با ابژهی خود شکل میگیرد بنابراین بهترین راه برای دستیابی به آن توسط جستجوی همدلانه، بازآفرینی همان الگو و استفادهی حداکثری از ظرفیتهای زیستیمان است.
نتایج مطالعات متعددی که روی حیوانات، کودکان در سنین مختلف و بزرگسالان انجام شده نشان میدهند که هر چه آشنایی و شباهت با ابژه بیشتر باشد، بازنماییهای سوژه از ابژه غنیتر است زیرا تداعیهای بیشتر در کار خواهد بود و بنابراین الگوهای فعالیت دقیقتر واضحتر و پیچیدهتری ایجاد میشود.
بنابر رابطهی ادراک-عمل شباهت باعث همگرایی تظاهرات احساسی سوژه و ابژه میشود و بدین ترتیب ادراک بهتری حاصل میشود. شباهت میان درمانگر و بیمارش عاملی است که ممکن است نقش تعیینکنندهای در افزایش ظرفیت همدلی داشته باشد. به ویژه در اولین تماسها که اهمیت زیادی در ایجاد اتحاد درمانی دارند نقش شباهت پررنگتر است. این وضعیت دو طرفه است. در زمینهی شباهت به جز متغیرهای آشکار مثل نژاد، جنسیت و سن متغیرهای دیگری نیز در جلسات تحلیل وجود دارند که عبارتند از ساختار شخصیت و مکانیزمهای دفاعی اصلی.
دیدگاه دیگر این است که آشنایی هنگامی که ارتباط احساسی محکمی وجود دارد میتواند جانشین شباهت شود. آشنایی که بدین شکل حین گروهدرمانی ایجاد میشود بسیار مهم است. ملاقات یک فرد سه بار در هفته به مدت بیشتر از سه سال (دستکم شش سال) تأثیر شگفتانگیزی دارد. بعید است که این میزان آشنایی را بتوانیم با دوستانمان تجربه کنیم. در گروهدرمانی که جلسات آن یک بار در هفته است این میزان از آشنایی به دست نمیآید.
ظرفیت همدلی در درمانگر گروه تحت تأثیر میزان شباهت، آشنایی و تجربیات گذشتهای است که با اعضای گروه در میان میگذارد.
در نهایت عامل یادگیری نیز بسیار مهم است. این متغیر که با بعد شناختی همدلی مرتبط بوده و تنها عاملی است که درمانگر میتواند و باید آن را تقویت کند. این مهارت مهم از روشهای زیر به دست میآید:
تحلیل فردی: تنها با تجربه کردن این فرآیند میتوان ظرفیت همدلی را در عمل یاد گرفت. همانطور که نوزادان ظرفیت خیال کردن (reverie) و فرآیند آلفا را با مادرانشان یاد میگیرند و روزی آن را در ارتباط با فرزندان خود به کار میبرند، درمانگر نیز همدلی را با درمانگر خود یاد میگیرد.
تجربیات زندگی: اگر درمانگر الگوی ارتباطیش را تنها محدود به اتاق درمان کند بیشک ظرفیت همدلی در او تا حد یک موقعیت خاص پایین میآید و باید ظرفیتهای ارتباطی و همدلانهاش را در دنیای واقعی و خارج از موقعیتهای درمانی با حضور در گروهای دوستی، خانوادگی، همکاران و گروههای اجتماعی افزایش دهد. اگر این کار را انجام ندهد دیگر تجربهی جدید نخواهد داشت و نمیتواند به طور مؤثر تجربیات بیمارانش را درک کند. زیرا در این شرایط فقط به خاطرات دور خودش دسترسی خواهد داشت.
افزایش دانش نظری: دانش نظری در لحظاتی اهمیت پیدا میکند که مکانیسمهای تنظیمکننده در حال اجرا هستند؛ این مکانیسمها به درمانگر کمک میکنند دیدگاه دیگری را درک کند. این بخش دقیقتر و تخصصیتر، بُعد شناختی همدلی است. به کارگیری آن خودکار نیست و اختیاری و آگاهانه است. دانش نظری توضیح احساسات و هیجانات بیمار را امکانپذیر میکند و به عبارت دیگر انتقال درک همدلانه را که کوهات توصیف کرده و عامل درمانی میداند تسهیل میکند.
سوپرویژن (کار کردن تحت نظارت): سوپرویژن بخش کاربردی و مکمل آموزش نظری است. در سوپرویژن برخی مواردی که از چشم پنهان میمانند تحلیل میشوند و جنبههای انتقال متقابل و ایراداتی که در همدلی هست و در حیطه آگاهی درمانگر نیستند مشخص میشوند.
سخن پایانی
در این مطلب از مجله تجربه زندگی به بررسی تخصصی انواع همدلی و کاربرد آن برای درمانگران پرداختیم. اگر شما به مبحث همدلی علاقمندید، پیشنهاد میکنم به مطالب زیر هم سر بزنید: