در ابتدا لازم است توجه کنیم که ما الگو و چارچوب محدود و ثابتی برای این پایان سراغ نداریم اما میتوانیم روی نشانههایش ریز بشویم.
روانکاوان لکانی میگویند هرچه مراجع در مسیر روانکاوی پیش میرود و به نقطه پایانی نزدیکتر میشود، اضطراب بیشتری تجربه میکند و این اضطراب خودش میتواند زنگی برای نزدیکی خط پایان باشد. رنگ و بوی این اضطراب به اضطراب جدایی شباهت دارد. برخی هم آن را حاصل عبور از فانتزی میدانند که هدفی است که روانکاوی لکانی در تراپی دنبال میکند. شاید هم پایان روانکاوی برای روانکاوان لکانی، زمانی باشد که فرد از بخشی از سمپتومهایش دست میکشد و تصمیم میگیرد که با تمام وجود در بعد واقعیت زندگی کند.
از طرفی روانکاوان فرویدی میگویند نقطه پایان روانکاوی زمانی است که فرد همان ابتدا با منِ درمانگرش همانندسازی کرده و حالا منِ قد کشیدهی خودش را در آغوش بگیرد و از اتاق درمان برود. انگار که یک منِ ضعیف جای خود را به منِ قویتر بدهد.
در مقاله نارسیسیم از فروید میخوانیم که آدمها در پی این هستند که به بهترین حالت ممکن خودشان یا به همان ایدهآل ذهنیشان نزدیک شوند و این نهایت رضایتمندی فرد را تأمین میکند.
مراجع در تراپی به دنبال خودش است؛ همان چیزی که بوده و فکر میکند از دست داده. او یاد میگیرد با خودی که در این مسیر ساخته کنار بیاید و خودش در جایگاه ایدهآل بنشیند. انگار که تراپی جای صندلیها را در ذهن مراجع تغییر بدهد و با تراپیست خداحافظی کند.
ماري الن بروس ميگويد: بشر به طور ساختاري نميداند چه ميخواهد. نميداند به چه چيزی اشتياق ميورزد. فانتزی با نشاندادن اينكه چگونه لذت ببرد او را به سوي اشتياقش هدايت ميكند و در عين حال از او مخفي ميكند كه اشتياقش هميشه اشتياقِ بزرگديگري بوده است. پس آخرِ این مسیر میتواند وداع با اشتیاقِ بزرگدیگری برای شخص باشد. مراجع در مسیر درمان خودش و در گشت و گذار در لایههای وجودیاش حالا میداند کدام راه به اشتیاق او منتهی میشود. اشتیاق او و نه اشتیاقِ بزرگدیگری.
حالا میتوان گفت از یک مراجع، روانکاو ساخته شده است یا به عبارت بهتر، در پایانی واقعی از یک آنالیز، یک آنالیست به وجود میآید. انگار که درمانگر باید این پایان را بپذیرد و از صندلیاش بلند شود تا مراجع با خودش روبرو شود.
فروید و لکان با هم اتفاق نظر دارند که پایان روانکاوی لزوماً خوشبختی نیست. منظور از خوشبختی، تجربه دنیایی خالی از غم، فقدان و ناکامی است. ما به دنبال بهبود نیستیم چون در تراپی، فرد صرفاً در فرآیندی قدم گذاشته که در جستجوی خودش است. انگار تبدیل رنج نوروتیک به یک نارضایتی عمومی خودش موفقیتی محسوب میشود.
فروید میگوید که در پایان روانکاوی، فلاکت هیستریک در شوربختی عمومی حل میشود یعنی دید فرد به جهانی باز میشود که نه سیاه است و نه سفید، او خود را در دنیایی خاکستری میبیند که هیچ کس لزوماً در خوشبختی غلت نمیزند. پس دستاورد روانکاوی میتواند جهانبینی جدیدی برای افراد باشد. به قول لکان تا وقتی که در این دنیاییم و این همه فلاکت و بدبختی و شوربختی وجود دارد، صحبت از خوشبختی فردی شاید به دور از انصاف باشد.
همهی ما شاید به امید بهبودی روی صندلی درمان بنشینیم اما اینکه بهبودی را دقیقاً از چه زاویهای و با چه عینکی ببینیم به خودمان بستگی دارد. روز اولی که میخواهیم با دردهایمان در درمان بنشینیم شاید لحظاتی فقط با سکوت و گریه سپری شود ولی روزهای دیگری که میتوانیم دردهایمان را به کلمه تبدیل کنیم و درمانگرمان صبورانه ما را بشنود، میتوانیم از مسیر بهبودی حرف بزنیم. اصلاً اینکه ما ساعتها و روزهایمان را صرف کنار هم گذاشتن قطعههای پازلی کنیم که هر بار نقش و نگار تازهای برایمان دارد هنری ارزشمند است. بهای ساختنِ این منِ جدید، تمام لحظاتی است که در درمان برای خودمان درد میکشیم، بغض میکنیم، کشف میکنیم و بهتدریج تصمیم میگیریم.
درمانگر از روز اول میتواند کم کم با عینک مراجع به دنبال مقصد بگردد و این جستجوی پایان، مشخصکنندهی مسیر هم میشود؛ پس با هم قدم میزنند و از تروماها عبور میکنند. این قدم زدنِ به ظاهر ساده و لیبیدو (انرژی روانی)ای که مراجع در این مسیر خرج میکند، هربار از زهر تروماها کم میکند تا جایی که در پایان میتوان ادعا کرد فرد به نوعی تروما را پشت سر گذاشته است.
فروید تنها در حالتی روانکاوی را پایانناپذیر میبیند که فرد خودش در آن گیر کند انگار که قلابش در سنگی بماند که از آن درنمیآید.
وینیکات هدف روانکاوی خوب را مادریکردن میبیند. شاید تعبیرِ مادریکردن برایتان عجیب باشد اما همهی ما در تراپی به یک تراپیستِ «به اندازه کافی خوب» نیاز داریم. تراپیست هم مثل یک مادر به همان اندازه که مهربان و همراه است میتواند گاهی ما را ناکام کند. این دلبستگی ماست که مانع میشود او را ترک کنیم و همین جاست که درمانگران برای ساختن یک رابطهی درمانی مناسب با مراجع روی لبهی تیغ راه میروند. تراپیستِ به اندازه کافی خوب، قرار نیست بینقص باشد و نگذارد ما با ناکامیها روبرو شویم. بلکه انتظار میرود در لحظات سخت تراپی، با ما همدلی کرده، به ما گوش دهد و آرام آرام ما را در این مسیر همراهی کند. همراهیای که مانع کشف و اکتشاف ما نشود، یک همراهی به دور از مداخلهی مستقیم.
ملانی کلاین روانکاویِ خوب را همانندسازی با یک ابژهی خوب میداند. لحظهای که در اتاق تراپی مینشینیم، منِ اولیهای که همراه داریم، یک منِ دوپاره است. او هر چیزی را خوب یا بد میبیند و ما کم کم در مسیر تراپی با رشد دوطرفهای که با تراپیست میکنیم، یاد میگیریم این ادراکِ دوپاره را یکپارچه کنیم.
فروید معتقد است پایان روانکاوی تعبیری این چنینی میتواند داشته باشد که ما از روزهایی که فقط به سمت چیزی برای رسیدن حرکت میکردیم به روزهایی میرسیم که میدانیم برای چه و به سمت چه چیزهایی شاید برویم. تراپی به ما این دلیلها را نشان میدهد، ناگفتههایی که جوابش در وجود خودمان بوده ولی شنیده نمیشد. تراپی فضایی برای شنیدن همهی این صداها و سفر به تمام نقاط سیاه و سفید زندگی ما است.
فروید در روانکاوی پایانپذیر و پایانناپذیر میگوید شاید ما دانشی به مراجع اضافه کنیم اما چیزی را در او نمیتوانیم تغییر دهیم. مثل این است که مراجع یاد بگیرد چطور شنا کند و با سمپتومش کنار بیاید و برای این راهی جز همانندسازی با آن ندارد. روز اول تمرین شنا در وجود خودمان، شاید میترسیدیم از غرق شدن، از شنا بلد نبودن، خفه شدن و از نرسیدن به لحظاتی که دقیقا برای لحظهای نفس کشیدن بالای آب دست و پا بزنیم اما تراپیست دست ما را گرفت و ما دل را به دریا زدیم. در پایان تراپی، ما تبدیل به غریق نجات خودمان میشویم، مدلهای مختلف شنا کردن را یاد گرفتهایم، روی آب هستیم و به تعبیری حتی با آب یکی شدهایم. ناخودآگاه نیز یک بزرگدیگری است و هرچه فرد، شناگر بهتری شود و خودش را در این اقیانوس بیشتر و بیشتر غرق کند بیانتهاتر به نظر میرسد اما دست کم میتواند دیگر از آب نترسد و یاد بگیرد چگونه با سمپتومش بنشیند و بر آن تاثیر بگذارد.
پس مراجع از سمپتوم رهایی نمییابد بلکه بهتر با آن کنار میآید و اصلا کدام رهایی؟ وقتی سمپتوم در جیبهایش کمی لذت و ژوییسانس دارد. از لذتی حرف میزنیم که به قول لکان درست در دردکشیدن است به تعبیری مثل دردی که کرم ابریشم برای پروانه شدن تحمل میکند.
شاید بتوانیم تراپی را در لحظاتی خلاصه کنیم که بین درد و لذت تلو تلو میخوریم و لکان اینجا از گفتار کامل میگوید یعنی جایگاه حقیقت در مقابل واقعیت؛ چیزی که هر اتاق درمانی در انتظار شنیدن آن است.
لکان معتقد است در تراپی، فرد تنها از گذشتهاش نمیگوید، این مسیری است از روندی که او طی کرده و تبدیل به این من شده. آینده هم روندی است که او طی خواهد کرد برای چیزی که من خواهد بود. میتوان این گونه برداشت کرد که اتاق تراپی تنها شنونده گذشتههای دور نیست و این چیدمان گذشته کلیدهایی از حال دارد که برای قفلهای آینده کارساز است. در روانکاوی، سوژه حقیقت خود را میپذیرد که این سرنوشت و میراث من بوده است و چگونگی این پذیرش سرنوشت، داستان مراجع است که به تعداد آدمها میتواند تنوع داشته باشد؛ او این داستان را به قلم خودش مینویسد.
همه جداییها دردی را یدک میکشند و این جدایی هم برای درمانگر و هم برای مراجع مستثنی نیست؛ این جدایی یک فرایند واحد و خطی نیست بلکه فرایندی متناقض و پیچیده است. از دست دادن روانکاو ممکن است شبیه از دست دادن بخشی از خود باشد و میتواند فقدان و جداییهای گذشته را هم قلقلک بدهد و بالا بیاورد. میتواند هراس یا علایم روانتنی را هم دوباره پیش بکشد.
شلزینگر درباره پایان تراپی، 2 حالت را تصور میکند: مراجعینی که از این پایان عذاب میکشند و آنهایی که منتظر پایان نمیمانند.
گابارد از انتقابل متقابل میگوید که ممکن است دور گردن درمانگر بپیچد. او میتواند عاشق تصویر خودش در آب شود و باید بتواند این گره را بین خودش و ابژه باز کند تا درمان پایان بگیرد. درمانگری که خودش درمان گرفته باشد و این راه را طی کرده باشد؛ میداند در مسیر درمان هم مراجع و هم درمانگر احساساتی را نسبت به همدیگر تجربه میکنند و باید بتوانند با این احساسات بشینند تا از پس آن بربیایند. درمانگری که در درمان شخصیاش با فقدان نشسته باشد میتواند درمان مراجعش را هم به روزهای پایانی برساند.
مارتین برگمان در مقاله مرحلهی پایانی میگوید: این مرحله پاشنه آشیل تکنیک روانکاوی است. اگر ایگو در این مسیر به خوبی تقویت نشده باشد، درمانگر مثل هری پاتری میشود که نمیتواند جادویش را باطل کند؛ مراجع میتواند در ابتدای این اتمام، فواصل تراپیها را زیاد کند تا بتواند برایش نقطهای تصور کند؛ پس باید خیلی زودتر از دیدن نقاط پایانی دربارهاش صحبت کرد. اتورنک در مقالهی اهمیت روانزخم میگوید که پایان روانکاوی مثل زخمی است که روان در هنگام تولد تجربه کرده و راه مقابله با آن تعیین زمان مشخصی برای پایان است و این پایان، زمانبندی مشخص خودش را هم دارد که از دالهای مراجع میآید. این پایان، میتواند شروع یک سوگواری برای هردوطرف باشد. درمانگر هم باید با این سوگ بنشیند.
برنر هم مثل فروید پایان را نقطهای میبیند که فرد تعارضاتش کمتر شده باشد و از نظر شخصیتی به پلهای بالاتر قدم گذاشته باشد. نمیتوانیم نسخهی واحدی برای تعیین نشانهها و آثار کاهش تعارضات لیست کنیم؛ در واقع همان تنوعی که در داستان آدمها برای شروع تراپی است میتواند تنوع پایانهای درمان را هم به ما بگوید.
با این اوصاف میتوانیم بگوییم پایان روانکاوی از حساسترین مراحل است و هر پایانی آغازی در دلش دارد برای ساختن و «تجربهی زندگی». به هرحال به تعداد اتاقهای درمان و مراجعین آن، داستانهای رنگارنگ و شنیدنی برای روانکاوی وجود دارد و به تبع پایانهای متفاوت.