وینیکات هم متخصص اطفال و هم روانکاو بود و از تجربیات به دست آمده از هر رشته برای رشتهی دیگر نیز استفاده میکرد. او به عنوان یک متخصص اطفال این فرصت را داشت تا رشد و نمو روانی کودکان را از همان لحظات ابتدای زندگی و در هزاران مادر و کودک مطالعه کند. شهرت او بیشتر به دلیل اهمیت بازیها است. اصطلاح «ابژهی انتقالی» که برای پتو یا اسباببازی نرمی که همیشه همراه کودک است به کار میرود و بازی «اسکایگل» که برای جلب توجه و تعامل با کودکان بیمار خود به کار میبرد.
با ما در مجله تجربه زندگی همراه باشید.
ظرفیت تنها بودن
من تصمیم دارم تا ظرفیتِ فرد را برای تنها بودن، بر اساسِ این فرض که یکی از مهمترین نشانههای بلوغ در رشد عاطفی است، بررسی کنم. تقریباً در تمامی درمانهای مبتنی بر نظریات روانکاوی، مواقعی پیش میآید که تواناییِ تنها بودن برای بیمار مهم میشود. از منظر بالینی، این موضوع امکان دارد خود را به شکلِ سکوتی مقطعی یا جلسهای در سکوت نشان دهد و این سکوت، بیشتر از آنکه دال بر وجودِ مقاومت باشد، دستاوردی برای بیمار محسوب میشود.
شاید در اینجاست که بیمار برای نخستین بار توانسته است تنها باشد. تمایل دارم توجه شما را به این بُعد از انتقال در جلسهی تحلیل جلب کنم؛ جایی که بیمار در آن تنهاست. به نظر میآید که در ادبیاتِ روانکاوانه بیشتر در موردِ ترس از تنها بودن یا میل به آن نوشته شده است تا توانایی تنها بودن؛ همچنین به میزان قابلتوجهی بر روی وضعیتِ اجتنابی (withdrawn state)، سازمان دفاعیای که در انتظارِ گزند و آسیب است، کار انجام شده است.
به نظر میآید زمان آن رسیده باشد که جنبههای مثبتِ ظرفیتِ تنها بودن بررسی شود. در ادبیات مذکور، ممکن است تلاشهای بخصوصی برای تبیین ظرفیتِ تنها بودن صورت گرفته باشد، اما من از آنها اطلاعی ندارم. اکنون مایلم به مفهوم رابطهی اتکایی از فروید ارجاع دهم (‘در بابِ نارسیسیزم’، 1914).
رابطهی دو-نفره و سه-نفره
ریکمَن به ما ایدهی تفکر بر حسبِ روابط دو-نفره و سه-نفره را معرفی کرد. ما اغلب از عقدهی ادیپ بهعنوانِ مرحلهای یاد میکنیم که در آن روابطِ سه-نفره بر تجربیات غالب هستند. هرگونه تلاشی برای توصیفِ عقدهی ادیپ در قالبِ دو نفر محکوم به شکست است. با این حال، روابطِ دو-نفره وجود دارند و متعلق به مراحلِ نسبتاً ابتداییتر در تاریخچهی فرد هستند.
اولین رابطهی دو-نفره، پیش از آنکه هرگونه مالکیتی از مادر جدا شود و در قالبِ ایدهی پدر شکل بگیرد، مربوط به نوزاد و مادر یا جانشینِ مادر میشود. مفهوم موضعِ افسردهوار از کلاین میتواند در قالب روابطِ دو-نفره توصیف شود و شاید این گفته صحیح باشد که یک ویژگیِ ضروری و بسیار مهمِ این مفهوم، همین رابطهی دو-نفره است.
پس از اندیشیدن در قالبِ روابط سه و دو-نفره، چه اندازه طبیعی است که به یک مرحله عقبتر برگردیم و از رابطهی یک-نفره صحبت کنیم! در ابتدا ممکن است به نظر برسد که رابطهی یک-نفره همان نارسیسیزم است؛ حال منظور یا فقط نارسیسیزم اولیه است، یا شکل ابتدایی نارسیسیزم ثانویه. درواقع، به نظرم میرسد این پرش از رابطهی دو-نفره به رابطهی یک-نفره، بدون تخطیِ زیاد از آنچه که از طریق کارِ تحلیلیمان و همینطور مشاهدهی مستقیم مادران و نوزادان دریافتیم، امکانپذیر نیست.
واقعاً تنها بودن
احتمالاً تا به اینجا دریافته باشید که تنها بودن در معنای واقعیِ آن، چیزی نیست که من در این مقاله به آن میپردازم. شخصی ممکن است در سلولِ انفرادی باشد و همچنان نتواند تنها باشد. اینکه او چقدر رنج میبرد، فرای تصورات است.
با این وجود، بسیاری از افراد، پیش از پایانِ کودکی، قادر به لذت بردن از تنهایی هستند و حتی امکان دارد تنهایی را به عنوان ارزشمندترین داراییشان ارج نهند. ظرفیتِ تنها بودن یا یک پدیدهی بسیار پیچیده است که فرد پس از ایجاد روابط سه-نفره در مسیر رشد و تحولِ شخصیش به آن میرسد، یا پدیدهای از سالهای اولیهی زندگیست که شایسته است به طور ویژه مطالعه و به آن پرداخته شود؛ چراکه تنهایی پیچیده بر این مبنا ساخته میشود.
پارادوکس
اکنون میتوان نکتهی اصلیِ این موضوع را بیان کرد. اگرچه انواعِ بسیاری از تجربیات منجر به ایجاد ظرفیتِ تنها بودن میشوند، اما یک تجربهی بنیادی وجود دارد که اگر به اندازهی کافی نباشد، ظرفیت تنها بودن به وجود نمیآید؛ این تجربه، تنها بودنِ یک نوزاد یا کودک در حضور مادر است. بنابراین، مبنای شکلگیری ظرفیتِ تنها بودن یک پارادوکس است؛ این پارادوکس، تجربهی تنها بودن در زمانیست که دیگری حضور دارد.
در اینجا نوعِ نسبتاً ویژهای از رابطه را میتوان به طورِ ضمنی در نظر گرفت؛ رابطهی میانِ نوزاد یا کودک خردسالی که تنهاست و مادر یا جانشینِ مادری که حقیقتاً به طورِ قابل اطمینانی حضور دارد؛ حتی اگر در لحظه، نمادِ حضورش یک تختخواب کودک، کالسکه یا فضای عمومیِ محیط اطراف باشد. من مایلم تا برای این نوعِ خاص از رابطه نامی بگذارم.
شخصاً علاقهمندم از اصطلاحِ رابطهمندیِ ایگو استفاده کنم که بهطور نسبتاً واضحی با واژهی رابطهی-اید، که خود با آنچه زندگی ایگویی نامیده میشود رابطهی پیچیدهای دارد، متمایز است. رابطهمندی ایگو به رابطهی بین دو نفر اشاره دارد که یکی از آنها به هر روی تنهاست؛ شاید هر دو تنها باشند، اما حضور هر یک برای دیگری اهمیت دارد. فکر میکنم اگر کسی معنای واژهی «دوست داشتن» را با «عاشق بودن» مقایسه کند، میتواند ببیند که دوست داشتن مربوط به رابطهمندی ایگو است، در حالیکه عاشق بودن بیشتر از جنسِ روابط-اید است، یا در فُرم خام یا والایشیافتهی آن.
پیش از آنکه این دو ایده را به شیوهی خودم بسط دهم، میل دارم به شما یادآور شوم که چطور ممکن است با استفاده از عباراتِ روانکاوانهی معمول، به ظرفیت تنها بودن اشاره کرد.
پس از آمیزش
شاید منصفانه باشد که بگوییم بعد از آمیزشِ رضایتبخش، هر یک از طرفینِ رابطه تنها بوده و از این بابت نیز راضی و خشنود هستند. تواناییِ لذت بردن از تنهایی در کنارِ شخص دیگری که او نیز تنهاست، به خودیِخود تجربهای سالم است. کمبود تنش-اید ممکن است منجر به ایجاد اضطراب شود، اما یکپارچگی و انسجامِ شخصیتِ فرد در طول زمان، او را قادر میسازد تا منتظرِ بازگشت طبیعی تنش-اید بماند و از به اشتراک گذاشتن تنهایی لذت ببرد؛ این تنهایی نسبتاً عاری از ویژگیای است که به آن «گوشهگیری» (withdrawal) میگوییم و با آن تفاوت دارد.
صحنهی نخستین
میتوان گفت که ظرفیتِ فرد برای تنها بودن بستگی به تواناییِ وی در کنار آمدن با احساساتی دارد که توسط صحنهی نخستین برانگیخته شدهاند. در صحنهی نخستین، رابطهای هیجانانگیز میان والدین تصور یا ادراک میشود و کودک آن را میپذیرد؛ البته کودکی که سالم است و میتواند بر نفرت تسلط یابد و آن را در خدمتِ خودارضایی به کار گیرد.
کودک، که نفرِ سوم در رابطهی مثلثی یا سه-نفره است، در خودارضایی تمام مسئولیتِ فانتزی خودآگاه و ناخودآگاه را میپذیرد. توانایی تنها بودن در این شرایط بر بلوغ در رشدِ شهوانی، قدرت تناسلی یا پذیرشِ متناسب زنانه دلالت دارد؛ این به معنای ادغامِ افکار و تکانههای شهوانی و پرخاشگرانه و همچنین تحملِ دوسوگراییست؛ در کنار همهی اینها، طبعاً ظرفیتِ همانندسازی با هر یک از والدین در فرد به وجود میآید.
گزارهای با این اصطلاحات یا هر اصلاح دیگری میتواند بینهایت پیچیده شود، چراکه ظرفیتِ تنها بودن تقریباً با بلوغِ عاطفی هممعنی است.
ابژهی درونی خوب
اکنون تلاش خواهم کرد تا از ادبیات دیگری که از کارهای ملانی کلاین نشأت میگیرد، استفاده کنم. ظرفیتِ تنها بودن بستگی به وجودِ ابژهی خوب در واقعیتِ روانی فرد دارد. آلت یا پستان یا روابط خوبِ درونیشده که به حدِ کافی برای فرد شکل گرفته باشند، به او کمک میکنند تا بتواند نسبت به زمان حال و آینده حسِ اطمینان داشته باشند.
رابطهی فرد با ابژههای درونیاش به همراهِ اطمینان در مورد روابط درونیشده، کفایتی از زندگی تأمین میکند به طوریکه او قادر خواهد بود موقتاً حتی در غیابِ محرکها و ابژههای بیرونی، احساس رضایت و آرامش کند. بلوغ و ظرفیتِ تنها بودن به این معناست که فرد فرصتِ آن را داشته است تا از طریق داشتنِ مادری به اندازهی کافی خوب، باوری در محیطی مهربان و بیخطر بسازد؛ این باور به واسطهی تکرارِ ارضای رضایتبخش غرایز به وجود میآید.
در این ادبیات، فرد خودش را در ارجاع به مرحلهای ابتداییتر در رشدِ فردی نسبت به مرحلهای که عقدهی ادیپِ کلاسیک در آن تأثیر دارد، پیدا میکند. با این حال، به درجهی قابلملاحظهای از پختگی و بلوغِ ایگو دست مییابد. فرد به صورت یک واحدِ یکپارچه فرض میشود، در غیر اینصورت ارجاع به درون و بیرون یا قائل شدن اهمیتِ ویژهای برای فانتزی درونی هیچ معنایی نخواهد داشت. به بیانِ منفی: فرد باید از اضطرابِ گزند و آسیب نسبتاً رها شده باشد. به بیانِ مثبت، ابژههای درونیِ خوب در دنیای شخصی و درونیِ فرد حضور دارند و در لحظهای مناسب برای فرافکنی در دسترس هستند.
تنها بودن در وضعیتی ناپخته
سؤالی که در این مقطع پرسیده خواهد شد این است: آیا یک کودک یا نوزاد میتواند در مرحلهی بسیار ابتدایی تنها باشد، در حالیکه در ادبیات مذکور، ناپختگیِ ایگو توصیفِ تنها بودن را غیر ممکن میکند؟ بخشِ اصلی فرضیهی من این است که ما نیاز داریم تا بتوانیم از فُرمِ سادهی تنها بودن حرف بزنیم، حتی اگر بپذیریم که ظرفیتِ تنها بودن یک پیچیدگی محسوب میشود، تواناییِ اینکه به معنای واقعی تنها باشیم، در تجاربِ اولیهی تنها بودن در حضورِ دیگری ریشه دارد.
تنها بودن در حضورِ دیگری میتواند در مرحلهای بسیار ابتدایی رخ دهد، زمانیکه ناپختگیِ ایگوی کودک به طورِ طبیعی توسط حمایتِ ایگوی مادر متعادل و جبران میشود. با گذشتِ زمان، فرد، ایگوی حمایتگرِ مادر را درونفکنی میکند و اینگونه قادر میشود تا بدون آنکه مکرراً به مادر یا نمادِ مادر رجوع کند، تنها باشد.
«من تنها هستم»
مایلم این موضوع را به شیوهای متفاوت و با مطالعه و بررسی کلماتِ «من تنها هستم» ادامه دهم.
در ابتدا واژهی «من» بر رشدِ عاطفی دلالت دارد. فرد به عنوانِ یک واحد درآمده و به یکپارچگی رسیده است. دنیای بیرونی کنار گذاشته میشود و دنیایی درونی ممکن شده است. این تنها گزارهای مکاننگارانه از شخصیت به عنوانِ سازمانی از هستهی ایگو است. در این مرحله، هیچ اشارهای به زندگی کردن نمیشود.
سپس کلمات «من هستم» میآیند که نمایانگر مرحلهای در رشدِ فردی هستند. فرد با این کلمات نه تنها سر و شکل میگیرد، بلکه دارای زندگی میشود. در ابتدای «من هستم»، فرد ناپخته، بیدفاع، آسیبپذیر و بالقوه پارانویید است. او تنها در صورتِ وجود محیطی که از او محافظت میکند، میتواند به مرحلهی «من هستم» دست یابد. در حقیقت محیطِ حفاظتکننده، مادر است که مشغولِ نوزاد خویش است و از طریقِ همانندسازی با نوزاد، توجهش به نیازمندیهای ایگوی نوزاد معطوف میشود. در این مرحله نیازی نیست که فرض کنیم نوزاد از مادر آگاهی دارد.
بعد به کلمات «من تنها هستم» میرسم. بر اساسِ نظریهای که در حالِ مطرح کردن آن هستم، این مرحله در واقع شامل درک نوزاد از حضور مستمر مادر میشود. مقصودم لزوماً آگاهی با ذهنِ هشیار نیست. اگرچه به نظر میآید که «من تنها هستم» نوعی رشد نسبت به «من هستم» محسوب میشود که به آگاهی نوزاد از حضورِ مستمر مادری قابلاعتماد وابسته است. مادری که قابل اعتماد بودنش به نوزاد این امکان را میدهد که تنها بماند و برای مدت محدودی از تنها بودن لذت ببرد.
اینگونه من در تلاشم تا این پارادوکس را توجیه کنم که ظرفیتِ تنها بودن بر مبنای تجربهی تنهایی در حضورِ دیگری است و اینکه اگر این تجربه به اندازهی کافی نباشد، ظرفیت تنها بودن قادر به رشد نیست.
«رابطهمندی ایگو»
اکنون، اگر نظرم در بابِ موضوعِ پارادوکس صحیح باشد، جالب است که ماهیتِ رابطهی نوزاد با مادر را که برای اهداف این مقاله رابطهمندیِ ایگو نامیدهام، بررسی کنم. خواهید دید که اهمیت بسیار زیادی به این رابطه میدهم، چراکه در نظرم این رابطه چیزی است که از دلِ آن دوستی به وجود میآید. همینطور امکان دارد این رابطه تبدیل به ماتریس انتقال شود.
دلیلِ دیگری هم برای اینکه چرا من اهمیتِ ویژهای به موضوع رابطهمندیِ ایگو میدهم، وجود دارد؛ اما برای آنکه منظورم را روشن کنم، فعلاً باید از این موضوع چشم بپوشانم.
تصور میکنم دربارهی این مسأله توافقی کلی وجود دارد که تکانهی اید تنها در صورتی معنادار است که در قالب زندگی ایگویی گنجانده شود. تکانهی اید یا ایگویی ضعیف را مختل و یا ایگویی قوی را تقویت میکند. میتوان گفت روابط-اید، زمانی که در چارچوبِ رابطهمندیِ ایگو رخ میدهند، سببِ تقویت ایگو میشوند. پذیرش این مسأله منجر به درکی از اهمیت ظرفیت تنها بودن میشود.
نوزاد فقط در زمان تنهایی (به معنای تنها بودن در حضور دیگری) است که میتواند زندگی خودش را کشف کند. حالتِ پاتولوژیک آن، یک زندگی کاذب است که بر روی واکنش به محرکهای بیرونی ساخته شده است. نوزاد فقط و فقط وقتی تنها باشد، آن هم به معنایی که من از این اصطلاح استفاده میکنم، قادر به انجام همان کاریست که در فردی بزرگسال با عنوان تمدد اعصاب (relaxing) آن را میشناسیم.
[در این حالت است که] نوزاد میتواند به شکلی نامنجسم دست و پا بزند و در وضعیتی بدون جهتگیری باشد، بهگونهای که بتواند برای مدتی بدونِ واکنش به عوامل بیرونی یا آنکه به سوی اشتیاقی حرکت کند، وجود داشته باشد. این مرحله برای تجربهی اید تنظیم شده است. با گذشت زمان، فرد حس یا تکانهای را احساس میکند. در این حالت، آن حس یا تکانه، احساسی واقعی خواهد بود و حقیقتاً یک تجربهی شخصی محسوب میشود.
اکنون مشخص خواهد شد که چرا اینکه کسی در دسترس باشد و حضور داشته باشد، هرچند تقاضایی [و انتظاری] نداشته باشد، مهم است. زمانی که تکانهای از راه میرسد، تجربهی اید میتواند موثر باشد و ابژه میتواند بخشی یا تمامِ شخصِ همراه مثلاً مادر باشد. تنها تحت این شرایط است که نوزاد میتواند تجربهای داشته باشد که واقعی به نظر میرسد.
تعداد زیادی از این تجربیات، مبنای زندگیای را تشکیل میدهند که به جای پوچی، سرشار از واقعيت است. فردی که ظرفیت تنها بودن را در خود رشد داده است، دائماً قادر به بازکشف تکانهی شخصی است و اين تکانهی شخصی هدر نمیرود، چراکه وضعیت تنها بودن چیزی است که (هرچند به طور متناقض) همواره بر وجود فرد دیگری دلالت دارد.
با گذشت زمان، فرد قادر میشود تا از حضور واقعی مادر یا جايگزينِ مادر فراتر رود. به این مفهوم با اصطلاحاتی مانند ایجاد یک «محیط درونی» اشاره شده که نسبت به اصطلاح «مادر درونفکنی شده» بدویتر است.
نقطه اوج در رابطهمندی ایگو
اکنون میخواهم کمی در مورد مفهوم رابطهمندی ایگو و تجربههای امکانپذیر درون این رابطه فراتر بروم و مفهومِ ارگاسم ایگو را در نظر بگیرم. البته میدانم که اگر چیزی به عنوان ارگاسم ایگو وجود داشته باشد، کسانی که نسبت به تجربهی غریزی منع و بازداری میشوند، تمایل دارند در چنین ارگاسمهایی تخصص پیدا کنند؛ بنابراین پاتولوژیای در گرایش به ارگاسم ایگو وجود دارد.
در این لحظه میخواهم رسیدگی به پاتولوژی را کنار بگذارم، همانندسازیِ کل بدن با بخشی از ابژه (فالوس) را فراموش نکنم و فقط بپرسم که آیا فکر کردن به اینکه احساس وجد و اشتیاق میتواند نوعی ارگاسم ایگو باشد، ارزشی دارد؟ شاید در یک فرد نرمال، تجربهی بسیار رضایتبخشی که مثلاً ممکن است در یک کنسرت یا تئاتر یا در یک رابطهی دوستی به دست آید، سزاوار اصطلاحی مانند ارگاسم ایگو باشد که توجهات را به نقطهی اوج و اهمیت آن جلب میکند.
ممکن است استفاده از واژهی ارگاسم در این متن غیرعقلانی به نظر آید؛ من فکر میکنم حتی در این صورت نیز در وقوع نقطهی اوجی (climax) که ممکن است در رابطهمندی ایگوی رضایتبخش رخ دهد، جای بحث وجود دارد. شخصی ممکن است بپرسد: وقتی کودکی در حالِ بازی است، آیا تمامِ بازی والایشِ تکانهی-اید است؟ آیا فکر کردن به اینکه کیفیت اید همانند کمیتش در یک بازی رضایتبخش در مقایسه با یک بازیِ غریزی متفاوت خواهد بود، میتواند ارزشمند و کمککننده باشد؟
مفهوم والایش کاملاً پذیرفته شده و از ارزش بالایی برخوردار است، اما حیف است که به تفاوت گستردهای که بین بازیِ شاد کودکان و بازی کودکانی که به اجبار هیجانزده میشوند و به نظر در شرفِ تجربهی غریزی هستند، اشاره نکنم.
این درست است که حتی در بازیِ شادِ یک کودک نیز میتوان همه چیز را به واسطهی تکانهی-اید تعبیر کرد؛ این امکانپذیر است چراکه ما به واسطهی نمادها سخن میگوییم و بدون شک در استفادهمان از نمادها و درکمان از تمامِ بازیها بر حسب روابط مبتنی بر اید، محق هستیم. با این وجود، اگر از یادمان برود که بازیِ یک کودک در شرایطی که به وسیلهی هیجانات بدنی و نقطهاوجهای فیزیکی بغرنج میشود دیگر شاد نیست، نکتهی مهمی را از قلم انداختهایم.
کودکِ به اصطلاح نرمال قادر است بدون آنکه بر اثر ارگاسم فیزیکیِ یک برانگیختگی موضعی احساس خطر کند، بازی کند، به هنگام بازی هیجان زده شود و احساس خشنودی کند؛ در مقابل، یک کودکِ محرومیت کشیده با تمایلات ضد اجتماعی، یا هر کودکی با بی قراریهای ناشی از دفاعهای مانیک قادر به لذت بردن از بازی نیست، چراکه بدن به لحاظ فیزیکی درگیر میشود. تجربهی اوج فیزیکی نیاز است و هر والدی از آن لحظه آگاه است که هیچ چیز به جز یک صدای بلند، یک بازی هیجانانگیز را به پایان نمیرساند – صدایی که یک نقطهی اوج کاذب و در عین حال بسیار مفید را فراهم میکند.
به نظر من، اگر بازیِ شادِ یک کودک یا تجربهی یک بزرگسال در یک کنسرت را با تجربهای جنسی مقایسه کنیم، تفاوت آنقدر زیاد است که باید اصطلاحی متفاوت برای توصیف این دو تجربه به کار گیریم. نماد ناهشیار هرچه باشد، میزان برانگیختگیِ فیزیکی واقعی در یک نوع تجربه حداقل و در نوع دیگر حداکثر است. در نهایت لازم است بدانیم که مفهومِ رابطهمندی ایگو بدون نادیده گرفتنِ ایدههای زیربنایی مفهوم والایش از اهمیت بسیاری برخوردار است.
یک پاسخ
چقدر جالب بود ممنون