سوگ در کودکان چگونه تجربه می‌شود؟

نوشته

زمانی که یک کودک فرآیند فقدان را تجربه می‌­کند یا داغدار می‌­شود، چه اتفاقی در جهان درون روانی او رخ می‌­دهد؟

فهرست مطالب

آیا فرآیند سوگواری و درک ماهیت از دست دادن یک عزیز، در کودکان از بزرگسالان متفاوت است؟

در جهان امروزی و با وجود رسانه‌­های جمعی دسترسی به اطلاعات، شنیدن خبرهای ناگوار بیش از قبل و شاید فراتر از ظرفیت روانی ما یا کودکمان سرعت گرفته است. با توجه به ذات فانی بودن حیات، بسیار محتمل است که کودک ما هم روزی خبر از دست دادن یک فرد عزیز و نزدیک، مثل مادربزرگ یا پدربزرگ، اقوام یا والدین همبازی‌­هایش، یا حتی حوادث جمعی مثل سقوط هواپیما، سانحه ریزش ساختمان، جنگ، بلایای طبیعی و… را بشنود و برای دفعات اول با مفهوم مرگ، فقدان و رنج روبه‌رو شود.

قرار گرفتن در چنین شرایطی اغلب بی‌­مقدمه و بدون آمادگی لازم برای والدینی­ است که شاید خودشان هم در بهت و شوک اولیه به سر می‌برند، اما احتمالا فهم بهتر از ماهیت فقدان و سوگواری در جهان کودک، به ما کمک کند که در چنین شرایطی، هیجانات کودکمان را مدیریت کرده و از  آسیب زدن ناخواسته به روان او جلوگیری کنیم. با این مطلب مجله تجربه زندگی همراه باشید.

مفهوم سوگ و تفاوت آن با سوگواری

بین مفهوم سوگواری (حالت عینی و قابل تشخیص که حاکی از رنج کشیدن از یک فقدان مهم است)، سوگ (واکنش ذهنی فرد به یک فقدان) و عزاداری (فرآیندهای هشیار و ناهشیار درون روانی، همراه با تلاش‌های فرهنگی، عمومی یا بین فردی که به منظور کنار آمدن با فقدان صورت می‌گیرد. جنبه فرهنگی و جمعی این مراسم پررنگ‌تر است) تفاوت وجود دارد.

به طور کلی سوگ به عنوان واکنش هیجانی به فقدان تعریف می‌شود و مفهومی است که عموما برای اشاره به واکنش فرد سوگوار نسبت به فقدان به کار برده می‌شود. بنابراین اگر سوگواری شرایط عینی و قابل مشاهده‌ فردی است که یک فقدان مهم را تجربه کرده است، پس سوگ واکنش ذهنی به این شرایط است. وقتی شخصی از دست دادن کس یا چیز باارزشی را تجربه می‌کند، دچار آسیب جدی می‌شود. چیزی مهم، اغلب به طوری ناگهانی و آسیب‌زننده، از میان رفته است، پس جای تعجب است اگر فرد به این تجربه واکنش نشان ندهد.

مرکز تجربه زندگی

در تجربه سوگ، فرد متحمل درد، اندوه، خشم و بسیاری از احساسات در‌هم‌­آمیخته دیگر می‌شود. اما احساسات تمام داستان نیستند. علاوه بر احساسات، فرد سوگوار ممکن است واکنش‌های شناختی، بدنی، رفتاری، اجتماعی و معنوی را نیز تجربه کند. به طور مثال، فرد سوگوار ممکن است سرگیجه یا ناتوانی در تمرکز بر کارهای مدرسه و فعالیت‌های دیگر، کم‌انرژی بودن، احساس گرفتگی در گلو، تنگی قفسه سینه، اختلال در خوردن و خوابیدن، رویاهای ناراحت‌کننده، بیش‌فعالیتی یا از دست دادن علاقه به کار در حوزه‌هایی که قبلا لذت‌بخش بودند، مشکل در روابط بین فردی، خشم از خدا، یا جست‌وجو برای یافتن معنا را تجربه کند.

در کودکان، اختلالات شناختی مرتبط با سوگ ممکن است با ناتوانی در یادگیری اشتباه گرفته شود. گاهی در برخی کودکان بازگشت به شب‌ادراری و مکیدن انگشت اتفاق می‌­افتد که گاهی به عنوان یک رفتار نادرست مورد تنبیه قرار می­‌گیرد. بنابراین سوگ یک واکنش کلی به فقدان است. نباید فکر کنیم هر فرد سوگواری فقط به یک صورت مشخص به فقدان پاسخ می‌دهد. سوگ می‌تواند تمام ابعاد وجود شخص داغدار را تحت تأثیر قرار دهد.

مراحل تحولی و فهم سوگ در دوران کودکی

درک کودکان از مفهوم سوگ، موازی با رسش‌یافتگی شناختی آن‌ها در دوران کودکی قرار دارد. رشد مفهوم مرگ به صورت‌های مختلفی رخ می‌دهد، اما به نظر می‌رسد ترتیب تحولی آن در سنین خاصی مشابه باشد. همچنین درک این تجربه بسیار تحت تاثیر مسائل روانی قبلی در کودک، از قبیل اضطراب عمومی او و اضطراب از دست دادن به طور اخص قرار دارد. در تحقیقات زیادی به این مسئله اشاره شده است که کیفیت رابطه والد-فرزند، شاخص مهمی برای آمادگی کودک برای اضطراب ناشی از این واقعه و رسش‌یافتگی درک اوست.

ضمنا فوت یکی از والدین، یکی از دشوارترین فقدان‌هایی است که کودک ممکن است تجربه کند. چراکه با فوت یکی از والدین، باقی اعضای خانواده نیز سوگوار هستند و سبک زندگی تغییر می‌کند، بنابراین به ناگاه انگار تمام جهان کودک عوض می‌شود.

قبل از پنج سالگی:

کودکان زیر پنج سال درکی از نهایی بودن مفهوم مرگ ندارند و این را به روشنی در خلال صحبت‌هایشان نمایان می‌کنند: «بابابزرگ کی برمی‌گرده؟»، «کی می‌تونم دوباره باهاش بازی کنم؟»

رشد شناختی ذهن آن‌ها اجازه نمی‌دهد که درکی از بدن و کارکرد اجزای آن داشته باشند. برای آن‌ها مرگ، مفهومی قابل بازگشت است و درکی از خاصیت فانی پدیده‌ها در جهان ندارند. آن‌ها درک نمی‌کنند که کسی می‌تواند فراتر از دسترس آن‌ها برود و به همین دلیل سوالاتی مانند این می‌پرسند که «بابا تو بهشت چی می‌خوره؟» «میشه برای خاله آب‌پرتقال ببریم وقتی سر خاکش میریم؟» چنین سوالاتی بازتاب‌دهنده توجه صرف کودکان به نشانه‌های جسمانی فرد درگذشته است. آن‌ها درکی از مرگ، به عنوان پدیده‌ای جهان‌شمول که برای هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد، ندارند.

کودکان در این سنین ممکن است از واژه مرگ بدون فهم دقیق معنای آن استفاده کنند. در این مرحله تحولی، کودک در فهم معنای انتزاعی مرگ دشواری‌هایی دارد. با توجه به اینکه تفکر کودکان در این سنین فقط در حد امور ملموس و عینی است، بهتر است از مفاهیم انتزاعی یا معناگرا (مثل خدا یا بهشت) که ممکن است به صورت لغوی برای کودک برداشت شود، بپرهیزیم. برای مثال نگوییم که فرد درگذشته خوابیده یا سفر رفته است؛ چرا که چنین کودکی ممکن است دچار وحشت از خواب یا سفر رفتن والدینش بشود.

گرچه درک مفهوم مرگ برای کودکان این سن کاملا تحول نیافته است، اما آن‌ها غم ناشی از از دست دادن را کاملا تجربه می‌کنند. حتی کودکان کمتر از دو سال هم توانایی بروز درک خود از اینکه جای کسی خالی است را دارند.

با نگاهی روان‌شناسانه به این دورۀ تحولی، متوجه می‌شویم که کودکان توانایی تفکر جادویی را در این سن کسب می‌کنند و به همین دلیل، گاهی خود را مرکز اتفاقات تصور می‌کنند. بنابراین باید مراقب باشیم که این مسئله را در آن‌ها تقویت نکنیم که افکار، احساسات، آرزوها یا رفتار آن‌ها، باعث بروز اتفاقی برای کسی شده است.

بین سنین چهار تا شش سال، کودکان کم‌کم به درکی از مرگ می‌رسند که بیشتر جنبه‌های زیستی آن را دربرمی‌گیرد و به طور تدریجی به درک بهتری از بدن و اجزای آن، از قبیل کارکرد قلب و سیستم تنفسی و نقش آن‌ها در ادامه یافتن زندگی می‌رسند. زمانی که چنین درک پیچیده‌ای از بدن و اجزای آن حاصل شد، بستر بهتری برای فهم این مسئله پیش می‌آید که زمانی که ارگان‌های بدن از کار می‌افتند یا آسیب می‌بینند، چه اتفاقی برای فرد می‌افتد.

پنج تا ده سالگی:

کودکان این سنین به تدریج به این فهم می‌رسند که مرگ، یک اتفاق غیر قابل بازگشت است که به تمامی عملکردهای فرد در زندگی پایان می‌دهد: «وقتی مُردی، دیگه مُردی!» حدود سن هفت سالگی این درک حاصل می‌شود که مرگ، یک اتفاق جهانی و غیر قابل اجتناب است؛ اما کودک همچنان نسبت به این درک که مردن ممکن است برای خودش اتفاق بیفتد، مقاومت دارد. آن‌‌ها هنوز هم تفکر عینی دارند و به همین دلیل هم نیاز به توضیحات ملموس مثل مراسم ترحیم، دیدن عکس و دیدن مقبره متوفی دارند تا کمک شود که فرآیند سوگواری در آن‌ها به راه بیفتد. درک آن‌ها نیز از علت مرگ، ملموس است. آن‌ها می‌توانند دلایل خارجی مثل تصادف یا دلایل داخلی مثل بیماری یا کهولت سن را درک کنند. عناصر تفکر جادویی همچنان وجود دارند و ممکن است کودک تصور کند که فرد درگذشته، هنوز او را می‌بیند و صدای او را می‌شنود. به همین دلیل ممکن است کودک برای خوشنودی او تلاش وافری کند.

در طول این دوره سنی، کودکان کمتر خود را به عنوان مرکز جهان می‌بینند و توانایی آن‌ها برای درک ذهن دیگران افزایش می‌یابد. به همین دلیل می‌توانند همدلی بیشتری به کسی که عضوی از خانواده‌ش را از دست داده، نشان دهند. همچنان که کودکان بزرگتر می‌شوند، توانایی فهم علل پشت وقایع را پیدا می‌کنند و بیش از پیش ذهنشان درگیر مفاهیمی مثل عادلانه یا ناعادلانه بودن حوادث می‌شود؛ اینکه اتفاقات بد برای آدم‌های خوب هم ممکن است رخ دهد.

در سنین دبستان، بیش از سنین پیش‌دبستانی، تغییر موضع در میل کودک به ابراز احساساتش به وجود می‌آید. مثلا پسران ممکن است به دلیل مشاهده رفتار بزرگترها و آموزه‌های همسالان، بیشتر هیجاناتشان را سرکوب کنند؛ یا والدین ممکن است احساس کنند که کودکشان مایل نیست در مورد آنچه درونش رخ می‌دهد، صحبت کند.

ده سالگی تا نوجوانی:

پس از ده سالگی، فهم کودکان از مفهوم مرگ انتزاعی‌تر می شود و می‌توانند پیامدهای طولانی‌مدت سوگواری را بهتر درک کنند. در این سن، آن‌ها حتی بیشتر از همیشه درکشان از مفهوم عادلانه یا ناعادلانه بودن، سرنوشت یا عناصر فراروانشناختی و معنوی را نشان می‌دهند. به علت تغییرات بدنی، روان‌شناختی و اجتماعی مرتبط با این سن، اگر در این زمان سوگی رخ دهد، موجب رفتارهای بازتابی شدید خواهد شد.

گرچه در این سن توانایی تفکر انتزاعی و جهان‌شمول در مورد مفهوم مرگ شکل گرفته است، اما غیر قابل اجتناب بودن آن به معنای شخصی بودن آن نیز هست. بنابراین کودک میل وافری دارد که تا جایی که می‌شود، خود را از آن دور تصور کند.

شکل‌گیری تفکر صوری در سنین نوجوانی نیز باعث می‌شود کودکان در این سن بتوانند جنبه‌های مختلفی از یک موضوع را ببینند و ناقص بودن اطلاعاتی را که به آن‌ها داده می‌شود، درک کنند. به صورت شناختی، آن‌ها توانایی بیشتری دارند که معناهای عمیق‌تر و وجوه هستی‌شناسانه بیشتری را از مرگ درونی کنند.

گرچه توانایی درک کودکان از مفهوم مرگ ارتباط مستقیمی با رشد عمومی شناختی آن‌ها دارد، اما در عین حال نمایانگر تجارب آن‌ها از مواجهه با مرگ نیز هست. زمانی که یک کودک مرگ نزدیکان را تجربه می‌کند و به او توضیحاتی درباره این اتفاق داده می‌شود، نسبت به دیگر همسالانش بیشتر به معنایی که از زندگی به او داده شده، چنگ می‌زند.

سوگ پیچیده یا تروماتیک در کودکان

در عین در نظر گرفتن توانایی‌های سنی فهم سوگ در کودکان، باید تفاوتی معنادار بین تجربه تروماتیک مرگ با واکنش به سوگ عادی قائل شویم

مرگ ناگهانی، اغلب چه برای بزرگسالان و چه برای کودکان، تروماتیک است. شوکی که حاصل از علت مرگ ناگهانی است، کاملا با زمانی که آمادگی قبلی برای سوگ وجود دارد، فرق می‌کند. زمانی که مرگی به صورت ناگهانی اتفاق می‌افتد، بخشی از واکنش کودک به مسئله، مربوط به خود مفهوم مرگ و از دست دادن و بخشی مربوط به طریقه‌ای است که به او اطلاع داده می‌شود.

برای فهم بهتر این مسئله، تصور کنید که کودکی شاهد تصادف و مرگ عزیزی بوده و یا پیکر والدی را که خودکشی کرده است، پیدا می‌کند. چنین تجاربی مانند یک داغ در نورون‌های ذهن کودک تا همیشه حک می‌شود و با تجربه مرگی که انتظارش می‌رفته، کاملا متفاوت است. چراکه این نوع از تروما، حس امنیت در کودک را به طرز عمیق و ددمنشانه‌ای زیر سوال می‌برد.

سوگ در کودکان

در سوگواری غیرپیچیده، کودکان کوچک‌تر ممکن است درباره آن که چه به سر فردِ از دست رفته آمده است، سوال بپرسند یا مانند بزرگسالان، حملات سوگ را تجربه می‌کنند که در آن موج احساسات دردناک ناشی از فقدان ناگهان سر می‌رسد. هرچند بر خلاف بزرگسالان، کودکان این احساسات را به صورت متناوب تجربه می‌کنند و دائما در حالت سوگ باقی نمی‌مانند. کمی پس از یک تجربه فقدان، کودک ممکن است بخندند و بازی کنند که این می‌تواند بزرگسالان را گیج کند.

بعد از مرگ، کودکان با این واقعیت مواجهند که زندگی از این پس می‌بایست بدون فردی که دوستش داشتند، ادامه پیدا کند. در این دوره تکالیفی وجود دارند که لازم است برای تکمیل سوگواری کودک طی شوند؛ از جمله پذیرش واقعیت فقدان و درماندگی حاصل از فقدان، انطباق با محیط و درکی از خود بدون فرد عزیز، پیدا کردن معنا در مرگ او و برقراری ارتباط با بزرگسالانی که بتوانند آسایش، امنیت و رشد را مانند فرد درگذشته فراهم کنند. لازمه انجام این تکالیف، این است که کودک بتواند افکار مرتبط با فرد درگذشته و رابطه خود با او را تاب بیاورد و با درد این فقدان مواجه شود. با این وجود، در فقدان‌های تروماتیک و پیچیده، وضعیت به این صورت نیست.

کودکانی که دچار سوگ پیچیده و تروماتیک می‌شوند نمی‌توانند این تکالیف را به انجام برسانند، چراکه یادآوری خاطرات فرد از دست رفته و مرگ او، یک تروما را زنده می‌کند. این کودکان به محض یادآوری خاطرات شیرین خود با فرد از دست رفته، افکار هراسناک یا شرایط دردناکی را که در آن فرد فوت شده بود، به خاطر می‌آورند و انگار در جنبه‌های تروماتیک مرگ عزیزشان گیر می‌افتند. در نتیجه این کودکان از هر چیزی که خاطرات فرد درگذشته را زنده کند دوری می‌جویند.

سوگ پیچیده از جهاتی متفاوت از سوگ طبیعی است. اول اینکه مرگ فرد متوفی در سوگ پیچیده معمولا ناگهانی، غیر قابل پیش‌بینی، تراژیک یا همراه با خشونت بوده است. دلایلی مانند خودکشی، نسل‌کشی، تصادف، جنگ، تروریسم و فجایع طبیعی موجب مرگ بوده است؛ یا در نتیجه مواجهه با شرایط ناگهانی مانند ایست قلبی یا بیماری‌های مزمن اتفاق می‌افتد و کودک نمی‌تواند درک کند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. راه دیگر تشخیص سوگ تروماتیک، مشاهده‌ی علائم اختلال استرس پس از سانحه مانند مشکلات خواب، بی‌علاقگی به فعالیت‌های گروهی یا ارتباط با همسالان، اجتناب از خاطرات یا یادآور­های عزیز درگذشته و مشکل تمرکز است.

یادآورهای تغییر عبارتند از شرایط، افراد، مکان‌ها یا اشیائی که می‌تواند یادآور تغییر شرایط زندگی کودک پس از مرگ متوفی باشد؛ مانند رفتن به یک مدرسه جدید، یا اینکه به جای مادر، خاله به دنبال بچه به مدرسه برود. مسئله این است که دوری و اجتناب از بسیاری از یادآورها ممکن نیست، به همین علت کودک حس بی‌تفاوتی و کرختی را نسبت به مواجهه با این عناصر نشان می‌دهد.

نظریه دلبستگی و فقدان

از زمان فروید بررسی‌‌های زیادی بر اثرات روان‌شناختی سوگ در بزرگسالان شده بود، اما جان بالبی (1960) یکی از اولین افرادی بود که به بررسی اثرات سوگ بر کودکان پرداخت. بالبی متوجه شباهت‌‌هایی بین واکنش کودکان خردسال (بین سنین یک تا سه سالگی) به جدایی طولانی‌‌مدت از مراقب، با فرآیندهای سوگ در بزرگسالان شد. بالبی بیان کرد که واکنش کودکان به جدایی از مراقب اصلی‌‌شان به مدت طولانی، بسیار شبیه به تجربه بزرگسالان در از دست دادن یک عزیز است.

بر اساس نظریه دلبستگی بالبی، زمانی که کودک از مراقب اصلی خود به مدت زیادی دور می‌شود، وارد فازهای مختلف هیجانی از قبیل اعتراض و خشم، ناامیدی و حسرت و گسست هیجانی می‌‌شود. زمانی که کودک به مرحله گسست هیجانی برسد، حتی با بازگشت مراقب و تجدید دیدار هم در آن مرحله باقی می‌ماند.

بالبی بیان کرد که کودکان بزرگتر و بزرگسالان نیز در فرآیند سوگ، سه مرحله را می‌‌گذرانند: حسرت و جستجو، سازمان‌نایافتگی و ناامیدی، و سازماندهی مجدد درونی. بالبی فرآیند سوگ را نوعی اضطراب جدایی می‌‌دانست.

مرگ والدین، سندرم مادر مرده: نگاهی به فقدانی واقعی و فقدانی حاصل از غفلت هیجانی در کودکی

مرگ یکی از والدین، دشوارترین سوگ برای کودکان است. با مرگ والد، کودک نه تنها منبع عشق و مراقبت را از دست می‌دهد، بلکه در زندگی روزمره نیز دچار مشکل می‌شود. بسیاری از کودکان نمی‌توانند مرگ والد را به صورت کامل بپذیرند و سعی می‌کنند فاصله‌ی هیجانی خود را با این واقعیت حفظ کنند تا به طور کامل ارتباط خود را با واقعیت از دست ندهند.

ممکن است مرگ والد کاملا از هشیاری کودک حذف شود و فقط نشانه‌هایی از آن باقی بماند؛ مانند خیال‌پردازی‌هایی درباره بازگشت والد و یا هیجانات غیرمعمول در پاسخ به وقایع روزمره. فارغ از مرگ عینی و واقعی والدین، تعدادی از کودکان نیز از نشانگانی تحت عنوان «سندرم مادر مرده» رنج می‌برند. در این حالت، کودک در دنیای واقعی والد خود را از دست نداده است. مادر هست، اما هیجانی را که حاکی از بودن او باشد، ابراز نمی‌دارد؛ گویی که مرده است. عقده مادر مرده به طیفی از پاسخ‌های فرد به مادری که از نظر بالینی افسرده و از نظر هیجانی غایب است، گفته می‌شود.

سوگ در کودکان

کناره‌گیری احساسی مادر از کودک خود امری رایج است، اما در سندرم مادر مرده، یک آسیب روانی شدید و بسیار نادر وجود دارد. پاسخ‌های افراد به داشتن مادری با هیجانات مرده بسیار متنوع است و این نشان‌دهنده تنوع حالات درونی‌ای است که افراد در رویارویی با تروما تجربه می‌کنند.

در سندرم مادر مرده، فرد یک خاطره از مادر با آغاز و پایان مشخص ندارد، بلکه حالتی است که فرد هیچ زمانی را به یاد نمی‌آورد که مادر خود را زنده و از نظر هیجانی در دسترس دیده باشد. فردی که دچار سندرم مادر مرده است، بیشتر مادر خود را فردی می‌بیند که دچار یک نقص شخصیتی است، نه کسی که مبتلا به یک افسردگی کوتاه‌مدت بوده است.

به نظر می‌رسد چنین مادری قادر به درک این موضوع نیست که کودکش دارای حیاتی درونی است که از خود او متمایز است. مادری که نمی‌تواند ذهن دیگران را درک کند و در نتیجه نمی‌تواند درک کند این نوع واکنش برای روان کودک می‌تواند ویرانگر باشد. برای رسیدن به درک اینکه کودک موجودی منحصربه‌فرد است، باید ابتدا درک شود که او زنده است. اما به نظر می‌رسد چنین مادر نتوانسته است انسان بودن کودکش را به رسمیت بشناسد.

این مسئله به کودک این‌طور القا می‌کند: «مادرم آرزو می‌کند که ای کاش هرگز وجود نداشتم، ای کاش مرده بودم.» مادری که نتواند درک کند کودک حیات روانی دارد، به این معناست که کودکش نمی‌تواند زنده باشد و شور و شوقی برای چیزی داشته باشد. هر اشتیاقی باید از بین برود، چراکه کودک اساسا حق تجربه زنده بودن را ندارد. او حق ندارد برای خود چیزی بخواهد.

حتی در نوزادانی که با این نوع مادر مواجه بوده‌اند، حالت افسردگی خفیف دیده می‌شود. این نوزاد هر تلاشی می‌کند تا مادر خود را به زندگی برگرداند، ولی صورت مادر مات و بی‌حالت باقی می‌ماند. مادر ارتباط چشمی را قطع می‌کند و در پی برقرار کردن دوباره آن نیست. پاسخگویی به کودک تنها به طور تصادفی وجود دارد. همزمان در نوزاد نیز این حالت‌ها اتفاق می‌افتد: از بین رفتن تحرک، بی‌حالتی بدن، کاهش بیان هیجانی و چهره‌ای، کاهش فعالیت و غیره.

زمانی که نوزاد قادر نیست مادر را به زندگی، به حرکت و هیجان وادار کند، با او همانندسازی می‌کند و از رفتار او تقلید می‌کند. گویی می‌گوید: «اگر نمی‌توانم مادرم را وادار کنم من را دوست بدارد، تبدیل به خود او می­‌شوم.»

این همانندسازی با مادر مرده، موجب می‌شود فرد نتواند ظرفیت درونی دوست داشتن خود و دیگران را در خود ایجاد کند. تخریب رابطه مادر و فرزندی باعث عدم ظرفیت تنظیم هیجانات می‌شود. مادر اولین ابزار کودک برای مواجهه با اضطراب است، زمانی که این وسیله مهیا نباشد، کودک تصور می‌کند احساساتش قابل کنترل نیستند و در آن‌ها غرق می‌شود.

وقتی مادر از نظر هیجانی پاسخگو نیست، انگار بدن خود و تجربیات بدنی‌اش را جدا از هم می‌داند. این عدم ارتباط میان خود و بدن، در مورد کودک هم اتفاق می‌افتد و مادر قادر نیست فرآیند تجربه احساسات توسط فرزندش را تسهیل کند. این تخریب، جزئی از سندرم مادر مرده است که موجب اختلالات دیگری از جمله ناتوانی از درک لذت نیز می‌شود؛ انگار که لذت (به معنی زنده بودن) از کودک منع می‌شود.

علاوه بر این، واکنش دیگر کودک این است که در پاسخ به غیبت مادر، تصمیم می‌گیرد فکر کند هیچ نیازی به او ندارد و هر چیزی را که او را به یاد مادر بیندازد، از خود دور می­‌کند. او فردیت خود را بر جدایی بنا می‌نهد. به طور مثال در واکنش به بی‌اعتنایی مادر، فرزندش نسبت به حالات دیگران بیش از حد حساسیت نشان می‌دهد. گاهی ترس از مردن درونی، باعث می‌شود او برای به دست آوردن احساس زنده بودن به ابزارهای مصنوعی دست یازد؛ مثلا بیش‌فعالیتی جنسی، اعتیاد یا فعالیت‌های هیجان‌انگیزی که بحران‌آفرین هستند. به هر حال پیامد این تروما در هر فردی منحصر به او و متفاوت با دیگری است. به طور مثال، در بعضی کودکان توانمندی خیال‌پردازی و ساختن رویاها می‌تواند از شدت تأثیر این سندرم بکاهد و رابطه تروماتیک را با مادر جبران کند.

مواجهه با سوگ در دوران کودکی

طبق نظریه دلبستگی می‌‌دانیم که کودک در سنین بسیار پایین نمی‌‌تواند بدون مراقبت، حمایت و نظارت یک مراقب زنده بماند. کودک برای بقا و مراقبت به یک بزرگسال نیاز دارد تا بتواند احساس امنیت کند و به اکتشاف در جهان بپردازد. این تجارب، مبنای ذهنی (الگوهای درون‌کاری) را برای کودک فراهم می‌‌کند که در سایه آن، درک و واکنش به فقدان‌‌های اساسی از قبیل سوگ، چه در کودکان و چه بزرگسالان فراهم می‌شود.

در شرایط سوگ، از آنجایی که از دست دادن عزیز یک منبع اضطرابی بالقوه است، رفتارهای دلبستگی فعال می‌‌شوند. بالبی بیان می‌‌کند که رفتارهای سوگواری در افراد، از آن سبک دلبستگی‌‌ که در طول رشد کسب کرده‌اند، نشات می‌‌گیرد.

مطالعات نشان داده است که نوزادان و نوپایان به مرگ یک والد بسیار متفاوت‌‌تر از بزرگسالان و کودکان سنین بالاتر واکنش نشان می‌‌دهند. عکس‌‌العمل آن‌ها بیشتر شامل نشانه‌‌های جسمانی از قبیل مشکلات غذا خوردن، خیس کردن خود، دردهای ناحیه شکمی و دشواری در خواب است.

با توجه به نظریه دلبستگی، از آنجایی که سوگ یک فرآیند طبیعی‌‌ است، واکنش‌هایی مثل ناامیدی و اضطراب نیز طبیعی تلقی می‌‌شوند؛ چراکه نمایانگر تلاش‌های کودک در تجدید دیدار با عزیز از دست‌ رفته هستند. بالبی می‌‌گوید: «وجود یک رابطه دلبستگی‌‌محور، برای کودک جراتی حاصل می‌‌کند که با فقدانش روبه‌رو شود و بر حس عقب‌‌نشینی و بی‌علاقگی به فعالیت‌های روزمره فائق بیاید. از طرف دیگر کودکی که هیچ منبع امنی ندارد، در طول مراحل سوگ حس جدا افتادگی از جهان می‌‌کند.»

زمانی که مراقب اولیه بتواند اضطراب خود را مدیریت کند، کودک را آرام کند، با هیجان او ارتباط برقرار کند، شادی را با او قسمت کند و به آسانی بخشندگی نشان دهد، سیستم عصبی کودک آمادگی بیشتری برای پذیرش سوگ پیدا می‌‌کند. پیوندهای دلبستگی ما، توانایی شکل دادن به احساس امنیت، ساخت روابط بامعنا با دیگران، متعادل کردن هیجانات، تجربه آرامش و امنیت، مقابله با استرس، سوگ و از دست دادن را می‌‌دهند و باعث می‌‌شوند بتوانیم از زندگی، خاطرات و انتظاراتمان از روابط، تصویر مثبتی بسازیم. والدین یا اعضای خانواده نمی‌‌توانند مرگ را متوقف کنند، اما می‌‌توانند یک منبع امن دلبستگی و حمایتی برای کودک سوگوار تشکیل دهند.

منابع:

1 . Grief In children, a handbook for adults/ Atle Dyregrov/ 1991

2. Bereavement in Childhood and the role of Attachment /Sadia Aleem /2018

3. Grief and Mourning in Infancy and Early Childhood/ John Bowlby, M.D./ 1960/ Psychoanalytic Study of the Child, 15:9-52

4. Anthony P. Mannarino & Judith A. Cohen (2011) Traumatic Loss in Children and Adolescents, Journal of Child & Adolescent Trauma, 4:1, 22-33.

5. Nader K, Salloum A. Complicated grief reactions in children and adolescents. Journal of Child & Adolescent Trauma. 2011 Sep;4(3):233-57.

6. Cook A, Blaustein M, Spinazzola J, van der Kolk B. Complex trauma in children and adolescents: White paper from the national child traumatic stress network complex trauma task force. Los Angeles: National Center for Child Traumatic Stress. 2003;35(5):390-8.

7. Dyregrov A. Grief in children: A handbook for adults second edition. Jessica Kingsley Publishers; 2008 Mar 15.

8. Kohon G, editor. The dead mother: The work of André Green. Psychology Press; 1999.

9. Cohen JA, Mannarino AP, Greenberg T, Padlo S, Shipley C. Childhood traumatic grief: Concepts and controversies. Trauma, Violence, & Abuse. 2002 Oct;3(4):307-27.

10. Bowlby J. Rief and mourning in infancy and early childhood. The psychoanalytic study of the child. 1960 Jan 1;15(1):9-52.

نوشته

ریحانه ملاصالحی و سارا پژوم

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

این مقاله تأملی در باب ظرفیت و مشکلات برقراری و حفظ روابط عاشقانه و پرشور است و بر اساس نتایج سال‌ها کار تحلیلی با مراجعان مختلف نوشته شده است.

نوشته

این جستار با استفاده از پارادایمی روانکاوانه سعی بر روشن‌کردن رفتارها و تعاملات راس و ریچل در سریال «دوستان» و همچنین نحوه‌ی علاقه‌مند شدن آنها به یکدیگر را دارد.
از نظر زیگموند فروید، عشق صرفاً پیوند رمانتیک دو روح نیست، بلکه نمایشی پیچیده از نیروهای روانی است که ریشه در عمیق‌ترین خواسته‌ها و ترس‌های ما دارند.

نوشته

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر