زندگی‌نامه کارن هورنای (1952-1885)

نوشته

در این مقاله به زندگی‌نامه‌ی کارن هورنای، یکی از نظریه پردازان و روانکاوان تأثیرگذار خواهیم پرداخت.

فهرست مطالب

کارن هورنای در سال 1885 در آلمان متولد شد و در سال 1911 مدرک پزشکی خود را از دانشگاه برلین دریافت کرد. هورنای پس از چند سال طبابت، مجذوب رشته نوظهور روانکاوی شد و زیر نظر کارل آبراهام، یکی از همکاران شخصی و حامی زیگموند فروید و نظریه‌های او، به تحصیل پرداخت.

او پس از تحقیق در مورد نظریه روانکاوی با آبراهام و پیش از نقل مکان به ایالات متحده برای تبدیل شدن به دستیار مدیر موسسه روانکاوی، در بیمارستان‌های برلین کار روان‌پزشکی انجام می­‌داد. (ونا، 2015)

هورنای سپس به شهر نیویورک نقل مکان کرد تا یک دفتر روانکاوی خصوصی بسازد و همچنین در مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی تدریس کند. او در آنجا دو اثر اصلی‌اش را نوشت: شخصیت روان رنجور زمان ما و راه‌­های جدید در روانکاوی.

نقد فروید توسط کارن هورنای

هورنای نظراتی را در مورد نظریه روانکاوی منتشر کرد که به دلیل عدم پایبندی آن‌ها به مکتب فکری کلاسیک فرویدی بحث‌برانگیز شد. در نتیجه، او در سال 1941 از موسسه روانکاوی نیویورک محروم شد.

اگرچه هورنای وامدار سنت روانکاوی بود، اما معتقد بود که بسیاری از جنبه­‌های شخصیت و روان‌رنجوری تنها توسط انگیزه‌های ذاتی و بیولوژیکی فرد تعیین نمی‌­شود؛ بلکه زمینه­‌های محیطی و اجتماعی نیز تعیین‌کننده است. او همچنین به شدت از نظریه­‌های فروید در مورد روان‌شناسی زنان فاصله گرفت و این ایده را به چالش کشید که مسائل ذهنی زنان محصول دنیای مردانه است. (ونا، 2015)

حوزه روانکاوی در مراحل اولیه و آغازین فعالیتش یک مکتب عمدتاً تحت سلطه مردان بود که بر روان انسان و اختلالات عاطفی زیربنایی تأثیرگذار بر آن تمرکز می‌کرد. کارن هورنای با به چالش کشیدن بسیاری از ایدئولوژی­‌های رایج مردانه، حوزه روانکاوی را متحول کرده و بسط داد. او امروزه به طور گسترده به عنوان یک پیشگام در زمینه روانکاوی شناخته می­‌شود. باورهای هورنای در مورد رفتار روان رنجور که نشات گرفته از محیط است، این تصور را به چالش می‌کشد که تمایلات روان‌رنجورانه ناشی از تجلیات ذاتی فرد است.

هورنای مفاهیم روان‌شناسی زنانه­‌ای را ابداع کرد تا کسانی که انحراف را مطالعه می‌کنند، درک کنند چرا جنایتی توسط زنان انجام می‌شود (که اتفاق نسبتاً نادری است) و بتوانند از آن مفاهیم استفاده کنند.

کمک کارن هورنای به روانشناسی

زندگی‌نامه کارن هورنای

کارن هورنای بر چندین شاخه از روان‌شناسی تأثیر گذاشت. به عنوان مثال، مزلو، او را به عنوان بنیان‌گذار روان‌شناسی انسان‌گرایانه معرفی کرد و کار هورنای او را در ایجاد سلسله مراتب نیازها تحت تأثیر قرار داد. (واناکور، 2020)

اصطلاح «اضطراب اساسی» هورنای بر ایده «بی‌اعتمادی اساسی» اریک اریکسون تأثیر گذاشت و اولین مرحله رشد روانی-اجتماعی او شد. نظریه­‌های هورنای در مورد روان‌­رنجوری نیز به الهام بخشیدن به مکتب روان‌شناسی بین فردی و تشخیص اختلالات روان رنجور در روان‌پزشکی کمک کرد. هورنای به نوبه خود نه تنها بر نظریات روانکاوی، بلکه بر روان‌شناسی فرهنگی، روان‌درمانی بین فردی و روان‌شناسی انسان‌گرایانه نیز تأثیر گذاشت. (واناکور، 2020)

روانشناسی زنان

یکی از مشارکت‌های اصلی هورنای، کار او در زمینه روان‌شناسی زنان بود که دیدگاه روان‌شناسی سنتی فرویدی را درباره زنان به چالش کشید. برای مثال، هورنای در کتاب «فرار از زن بودن» (1932) خاطرنشان کرد که سوگیری مردمحوری (محوریت فالوس) روانکاوی از این واقعیت ناشی می‌شود که مبتکران آن -مانند زیگموند فروید– تقریباً کاملاً مرد بودند.

هورنای برخلاف نظریه‌های سنتی فرویدی مطرح کرد که دختران قبل از بلوغ از اندام تناسلی خود آگاه هستند و در حالی که دختران ممکن است در سنین جوانی «حسادت آلت مردانه‌» را تجربه کنند، این اشتیاق می‌تواند برای پسرانی که می‌خواهند سینه‌ داشته باشند یا مادر شوند نیز صدق کند. (هورنای، 1933؛ وناکور، 2020). به گفته هورنای، رشک آلت مردانه ناشی از ناامیدی از پدرِ دختر است؛ تمایل به زن نبودن منجر به «فرار از زنانگی» می‌­شود.

با این حال، برای هورنای این امر اجتناب‌ناپذیر نبود، زیرا یک دختر می‌توانست از طریق همانند­سازی با مادرش بر رشک آلت تناسلی مردانه غلبه کند. هورنای آنچه را که «بی‌اعتمادی بین جنس‌ها» می‌خواند، از طریق تاریخ و فرهنگ ترسیم کرد. او رابطه زن و شوهر را با رابطه والدین با فرزند مقایسه کرد؛ رابطه­‌ای که باعث بی‌­اعتمادی و بیزاری می‌شود.

به همین ترتیب، او خاطرنشان کرد که جامعه به عنوان یک کل به طور همزمان از زنان می‌­ترسد و نسبت به آن‌ها اظهار تنفر می‌کند؛ به گونه‌ای که آن‌ها را وادار به موقعیتی می­‌کند که به مردان وابسته باشند.

هورنای به این نتیجه رسید که کینه بین مردان و زنان ناشی از حسادت آلت تناسلی مردانه نیست، بلکه در حسادت مردان نسبت به توانایی زنان در تولید زندگی است؛ حسادت رحم. (هورنای، 1967) این امر برجسته‌ترین انحراف هورنای از روانکاوی را نشان می­‌دهد، در حالی که فروید معتقد بود که زنان کامل هستند زیرا فاقد آلت تناسلی هستند. هورنای زنان را موجوداتی کامل می‌دید که شایسته دیده شدن و بحث در شرایط خاص خود هستند.

دیدگاه‌های مخالف هورنای در مورد زنان باعث بحث و جدل در دنیای روانکاوی شد. (واناکور، 2020) در نتیجه هورنای با روان‌شناسان برجسته در آن زمان درگیر شد، زیرا نگران انحراف خود از فروید بود. خود فروید زمانی او را «توانا و بدخواه» نامید و گفت که روانکاوان زن به طور کلی بیشتر احتمال دارد که حسادت آلت تناسلی مردان را در بیماران خود بی‌ارزش کنند، زیرا نمی‌­توانند آن را در خود تشخیص دهند. (واناکور، 2020)

نظریه‌­های نیازهای روان‌رنجوری

هورنای همچنین برخلاف فروید معتقد بود که فرهنگ به جای انگیزه‌های غریزی، تا حد زیادی منجر به رفتار و ویژگی‌­های روانی، به ویژه در روان‌رنجوری می­‌شود. او همچنین ساختار جدیدی برای روان‌رنجوری ایجاد کرد. هورنای معتقد بود که روان‌رنجوری ناشی از اضطراب اساسی است که به نوبه خود از شرایط خانوادگی ناشی شده که باعث می‌شود کودک احساس ناخواستنی بودن پیدا کند. این اضطراب اساسی باعث می‌شود که افراد در دنیا احساس درماندگی یا گم‌گشتگی کنند و سعی کنند نیاز خود به عشق و پذیرش را از طریق چهار «گرایش روان‌رنجوری» برآورده کنند: عاطفه، تسلیم، قدرت، کناره‌گیری. (هورنای، 1937؛ وناکور، 2020)

هورنای بیشتر کار خود را در مورد روان‌رنجوری در کتاب روان رنجور و رشد انسانی: مبارزه برای تحقق خود (1950) توسعه داد. جایی که او ایده «خود واقعی» را مطرح کرد؛ خودی که به روشی سالم به سوی خودسازی رشد کرده است. به گفته هورنای، خود واقعی یا ممکن از پتانسیل‌های ذاتی ساخته شده است که بسته به فرد و شرایط می‌توانند شکوفا یا پژمرده شوند و افراد برای به دست آوردن خود واقعی به فضایی گرم، آزادی برای بیان احساسات و روابط سالم نیاز دارند. (واناکور، 2020)

هورنای می­‌گوید روان‌رنجوری از یکی از این سه روند روان رنجور ناشی می‌شود. افراد روان‌رنجور به جای خودآگاهی، به «جستجوی افتخار» می‌پردازند که به آن‌ها امکان می‌دهد «خودِ آرمانی شده» را محقق کنند. اگرچه از نظر هورنای دستیابی به خودآگاهی دشوار است، اما در شرایط مناسب می‌توان آن را انجام داد. در این میان خودِ ایده‌آل شده، خودِ غیرممکنی است که هرگز به نتیجه نمی‌رسد. در نتیجه افراد روان‌رنجور وارد چرخه نفرت از خود می‌شوند: «خود منفور».

در این میان، «خود واقعی» در هر لحظه وجود دارد و از نقاط قوت، ضعف، شکست و دستاوردهای فرد تشکیل شده است. هورنای معتقد بود که پنج راه وجود دارد که شخصیت‌های روان‌رنجور با خود ایده‌آل مواجه شوند.

افرادی که به سمت خواست دیگران حرکت می‌کنند، خود ایده‌آل شده‌شان شخصی موردعلاقه و توجه است.آن‌ها سعی می‌کنند به آنچه دیگران نیاز دارند، مثلا شخصیتی گوشه‌گیر، تابع یا ضعیف تبدیل شوند.

آن‌ها اغلب تمایلات پرخاشگرانه‌شان را سرکوب می‌کنند، زیرا معتقدند این تمایلات باعث می­‌شود دیگران آن‌ها را دوست نداشته باشند یا برای آن‌ها ارزش قائل نشوند. در همین حال کسانی که از دیگران فاصله می‌گیرند، به شخصیت‌های جدا شده‌ای تبدیل می‌شوند که خواهان آزادی و استقلال از دیگران هستند. آن‌ها می­‌خواهند تنها و رها از خواسته‌­های دیگران باشند. با این حال همان‌طور که هورنای اشاره می­‌کند، آزادی از محدودیت‌­ها به معنای آزادی برای رشد و خود واقعی بودن نیست. (واناکور، 2020)

افرادی که علیه مردم حرکت می­‌کنند، شخصیت‌­های پرخاشگری هستند که خودشیفته، کمال‌گرا یا متکبر/انتقام‌جو هستند. در مقابل فروید، هورنای خودشیفتگی را محصول محیط خود می‌دانست نه یک ویژگی ذاتی. کودکی که نازپرورده و مورد تحسین بزرگ می‌­شود، ممکن است به یک خودشیفته تبدیل شود. افراد خودشیفته هم به عظمت خود متقاعد شده و هم ناامن هستند؛ به این معنی که ممکن است بدون هیچ دستاوردی به استعدادهای خود ببالند یا برعکس. چنین افرادی اغلب اگر شکست بخورند، فروپاشی از واقعیت را تجربه می­‌کنند.

به گفته هورنای، افراد کمال‌گرا استانداردهای غیرواقعی بالایی برای خود و دیگران دارند. هورنای این‌ها را به والدین مستبدی نسبت داد که باعث احساس بی‌ارزش بودن در کودکانشان می­‌شدند. کمال‌گراها خود را برتر از دیگران در تلاش برای کمال می‌دانند که هرگز به آن نخواهند رسید. از آنجایی که کمال‌گرایان بر این باورند که منصف و عادل هستند و جهان باید مطابق با آن‌ها رفتار کند، عدم دستیابی به هدف به معنای شکست در دستیابی به کمال است. (واناکور، 2020) در نتیجه کمال‌گرایی اغلب باعث تنفر از خود می‌شود.

منبع

نوشته

گروه نگارش

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

این مقاله تأملی در باب ظرفیت و مشکلات برقراری و حفظ روابط عاشقانه و پرشور است و بر اساس نتایج سال‌ها کار تحلیلی با مراجعان مختلف نوشته شده است.

نوشته

این جستار با استفاده از پارادایمی روانکاوانه سعی بر روشن‌کردن رفتارها و تعاملات راس و ریچل در سریال «دوستان» و همچنین نحوه‌ی علاقه‌مند شدن آنها به یکدیگر را دارد.
از نظر زیگموند فروید، عشق صرفاً پیوند رمانتیک دو روح نیست، بلکه نمایشی پیچیده از نیروهای روانی است که ریشه در عمیق‌ترین خواسته‌ها و ترس‌های ما دارند.

نوشته

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر