کاور مقاله ابژه بی اعتناء

ابژه بی‌اعتناء

نوشته

فهرست مطالب

این مقاله به بررسی کودکانی می‌پردازد که ارتباط ناهشیاری با یک «ابژة بی‌اعتنا » دارند. من زمان زیادی را صرف بررسی این مسائل کرده‌ام، زیرا این موضوع به کودکانی (یا بزرگسالانی) مربوط می‌شود که معمولاً تحلیل‌گر را بی‌فایده می‌بینند. مفهوم «ارتباط ناهشیار با یک ابژه احمق » نخستین‌بار توسط آلوارز  (2012) مطرح شد. در سال 2012 به موضوع خودشیفتگی یا آنچه در کودکان شبیه به خودشیفتگی جلوه می‌کند می‌پردازد (کودکانی که او به‌درستی آن‌ها را «به‌سختی می‌توان دوست‌شان داشت» توصیف می‌کند). کودکانی که با یک «ابژه بی‌اعتنا» رابطه ناهشیار دارند، مسئله ای است که به این موضوع مرتبط است و چالش‌های بیشتری را برای درمانگران در شناسایی و کارکردن با آن به همراه دارد. چنین کودکانی ممکن است والدین خود را ــ که گاهی بسیار موفق و برجسته‌اند ــ تحسین کنند، اما در ناخودآگاه خود، ابژه‌ها را بی‌اعتنا به دنیای درونی‌شان تجربه می‌کنند. والدینی که توصیف می‌کنم در برخی جنبه‌ها سالم و کارآمد هستند، اما نسبت به هیجانات پیچیده یا آشفته فرزندانشان، والدین در دسترس نیستند. بدیهی است که مفهوم‌پردازی درباره‌ی روابط ناهشیارانه با ابژه‌های احمق یا بی‌اعتنا، در بزرگسالان نیز کاربرد دارد. اما در اینجا من این مسائل را در کودکان بررسی می‌کنم، چراکه مشاهده این روابط ابژه‌ای آشفته در مراحل اولیه رشد می‌تواند آموزنده باشد.

من ابتدا توصیف آلوارز از «ابژه احمق» و برخی از ایده‌های او درباره‌ی خودشیفتگی در کودکان را شرح خواهم داد. سپس به طور مختصر نظریه‌های کلاین و بیون درباره‌ی روابط ابژه‌ای ناهشیار را مطرح می‌کنم، زیرا این نظریه‌ها زیربنای مفهوم‌پردازی «ابژه احمق» یا «ابژه بی‌اعتنا» محسوب می‌شوند. در ادامه، تفاوت یک «ابژه بی‌اعتنا» با یک «ابژه احمق» را توضیح خواهم داد، هرچند چنین مفهوم‌پردازی‌هایی به هم مرتبط‌‌ هستند. سپس، برای بررسی این ایده‌ها، نمونه بالینی مربوط به یک دختر سیزده‌ساله در درمان را ارائه می‌کنم. همچنین، به گرایش رشدی نسبتاً طبیعی در نوجوانان برای در نظر گرفتن بزرگسالان به عنوان افراد بی‌اعتنا نیز اشاره خواهم کرد.

ابژه احمق

آلوارز نوعی ابژه درونی را توصیف کرده است که نه به‌صورت «بد»، بلکه «احمق و بی‌فایده» احساس می‌شود. او این نوع رابطه‌ی ابژه ای‌ ناهشیار را در برخی از کودکانی که والدین معتاد به مواد و الکل داشتند یا در مواردی از افسردگی مادرانه مشاهده کرده است. چنین کودکانی هنگام بازی با خانه عروسکی، عروسک‌های والدین را روی زمین می‌خوابانند که بازتابی عینی از تجربه نداشتن فردی برای نگاه‌کردن و الگوگرفتن از آن است.

 آلوارز اشاره می‌کند که فقدان شخصی که بتوان به او نگاه کرد و به او افتخار کرد، می‌تواند به‌کندی شناختی در کودک منجر شود، زیرا جذابیت، راز، و هیجان کافی برای برانگیختن کنجکاوی وجود ندارد. چنین کودکانی هیچ درکی از ابژه‌ای با هوش ندارند؛ زیرا برای آنها احساساتی نسبت یک بزرگسال با ذهنی جالب شکل نگرفته است. این کودکان ابژه درونی خود و احتمالاً بزرگسالان به طور کلی را ضعیف، بی‌فایده و غیرحامی تجربه می‌کنند.

توصیف آلوارز از «ابژه‌های احمق» با ابژه‌های افسرده یا آسیب‌دیده همپوشانی دارد. کودکان ممکن است بتوانند محدودیت‌های چنین ابژه‌هایی را ببینند و به‌تدریج آن‌ها را از سایر بزرگسالان افتراق دهند. هنگامی‌که مشکلات والدین (مانند اعتیاد به مواد، الکلیسم یا افسردگی) در محیط نام‌گذاری و شناخته شود، برای کودکان آسان‌تر است که بتوانند این افتراقات را ایجاد کنند. به‌عنوان نمونه، من پسری از یک خانواده ثروتمند را درمان می‌کردم که مادرش دچار افسردگی بود. خاطرات او از مادرش در دوران کودکی صرفاً مربوط به زمانی بود که او در رختخواب بود. هرچند او مادرش را دوست داشت، اما بی‌تردید او را بی‌فایده می دانست. او مراقبان متعدد و سایر کارکنان خانه را از نظر هیجانی و عملی دردسترس‌تر تجربه می‌کرد، اما هرگز واقعاً دل‌مشغولی اصلی آن افراد نبود. احساس او نسبت به محدودیت‌های مادرش (که البته مادرش هم نمی‌خواست گرفتار آن‌ها باشد)، در خانواده انکار نمی‌شد و قابل نام گذاری بود. او بُعد افسردگی مادرش را به صورت بی‌علاقه تجربه می‌کرد (به تعبیر آلوارز، «احمق») که از ابراز و برانگیختن علاقه در او ناتوان بود.

همینطور آلوارز می‌گوید کودکان چنین والدینی، والد را بد نمی‌بینند، بلکه بی‌فایده می‌بینند. می‌توان گفت یک «ابژه بد» می‌تواند برای کودک زنده‌تر باشد (نسبت به یک ابژه احمق) زیرا در آن حالت کودک ممکن است نسبت به والد خود احساس تنفر پیدا کند تا بی‌تفاوتی. البته این تمایزات صرفاً برای یاری‌رساندن به تفکر ماست و مطلق نیست. یک ابژه به‌قدر کافی غایب (مانند مورد پسری که ذکر کردم) نیز مقداری تنفر ایجاد می‌کند، گرچه این تنفر متوجه یک ابژه ضعیف/ «احمق» است.

آلوارز به درمانگران پیشنهاد می‌کند، تجربه بودن با کودکی که از نظر هیجانی محروم است و ابژه‌ احمق و بی‌علاقه دارد، ممکن است شبیه تجربه بودن با یک کودک تحقیرکننده باشد؛ به این معنا که درمانگر ممکن است خود را فاقد اهمیت یا غیر جالب تجربه کند. چنین تمایزاتی می‌توانند به شکلی معنادار درمانگران را در تأملات و مداخلاتشان راهنمایی کنند.

آلوارز زیرمجموعه‌هایی از حالت‌های ذهنی خودشیفتگی در کودکان را توصیف می‌کند. او بر اساس توانایی کودکِ طبیعی در به ‌رسمیت‌شناختن مراقبتی که دریافت می‌کند میان خودمحوری طبیعی و خودمحوری مشکل‌زا تمایز قائل می‌شود. آلوارز می‌گوید که وجود احساس یک ابژه احمق ممکن است در کودکی پدید آید که در آغاز تجربه‌ای از یک ابژه زنده داشته، اما دچار زخم نارسیسیستیک شده است.

در نگاه بیونی، تجربه هضم‌نشده‌ی زخم نارسیسیتیک به ابژه فرافکنی می‌شود تا در والد یا تحلیل‌گر فعالیت هیجانی را برانگیخته کند. اگر این زخم خودشیفتگی تغییر شکل ندهد، کودک ممکن است به شکل مستمر به تحقیر متکی شود. آلوارز یادآور می‌شود که زمانی که تحقیر با نوعی رضایتمندی همراه می‌شود، می‌تواند نشانه‌ای از شروع تثبیت حس برتری در کودک باشد.

آلوارز از مفهوم‌پردازی کلاین درباره‌ی دنیای درونی استفاده می‌کند؛ دنیایی که حول روابط ناهشیار مرکزی بین جنبه‌هایی از خود و ابژه‌های مکمل و متناظر سازمان‌یافته است (کلاین، 1975). من نیز این درک از روابط ابژه‌ای ناهشیار را در چارچوب مفهوم‌پردازی بیون (1962) از « «ظرف/مظروف»»  قرار می‌دهم.

مفهوم «ابژه درونی» به معنای بازنمایی دقیق یک والد نیست، بلکه تحت‌تأثیر جنبه‌هایی از ابژه و همچنین فانتزی‌های مربوط به ابژه قرار دارد؛ فانتزی‌هایی که خود نیز متأثر از فرایندهایی هستند که به کودک‌ تعلق دارند. برای نمونه، ممکن است یک جنبه خاص از والد در دوره‌ای دشوار توسط کودک درونی شود و تأثیر نامتناسب و بزرگی بر او بگذارد. علاوه بر این، کودکان در لحظات مختلف با وجوه گوناگون بازنمایی ابژه خود رابطه برقرار می‌کنند؛ برای مثال، در دوره‌های نسبیِ آرامش یا دوره‌های نسبیِ فشار و تنش.

کلاین (1975) رشد اولیه نوزاد را با فانتزی‌های ابتدایی و بدوی توصیف کرد. به نظر او، تجربه‌ی مراقبتِ همراه با عشق در نوزاد، حس وجود یک ابژه‌ی خوبِ فانتزی‌شده را تقویت می‌کند یا فانتزی مربوط به ابژه‌ی بد را تعدیل می‌نماید. او ابژه‌ی اولیه را در نخستین مرحله‌ی رشد (مرحله‌ی پارانویید-اسکیزوئید) به‌گونه‌ای می‌دید که به‌صورت متناوب، ایدئال یا آزاردهنده تجربه می‌شود؛ امری که ناشی از فرایندهای دوپاره‌سازی و اضطراب پارانویید است.

دوپاره‌سازی به نوزاد امکان می‌دهد که از تجربه ا‌ی آشفته نوعی نظم بسازد. تجربه‌های خوب باید بر تجربه‌های بد غلبه کنند تا نوزاد بتواند به مرحله‌ی بعد، یعنی موقعیت افسرده‌وار، حرکت کند. کلاین رشد را صرفاً مبتنی بر درونی‌سازی تجربه‌های خوب یا بد نمی‌دانست، بلکه باور داشت که یک آمادگی درونی برای حسادت می‌تواند تجربه‌های لذت‌بخش را نیز دگرگون و تعدیل کند. کلاین معتقد بود که «بدی» یا اضطرابی که دشوار است تا توسط خود تجربه‌ شود، از طریق همانندسازی فرافکنانه به دیگری «تخلیه» می‌شود.

 بیون (1962) بابت بینش‌های کلاین در زمینه همانندسازی فرافکنانه از او قدردانی کرد، اما این مفهوم را در جهتی گسترده‌تر و نوآورانه‌تر بسط داد. او همانندسازی فرافکنانه را نه فقط یک سازوکار دفاعی، بلکه نخستین شیوه ارتباط میان مادر و نوزاد ــ به‌عنوان نخستین ریشه تفکر ــ می‌دانست.

در نگاه بیون، نوزاد ترس‌هایش را به درون مادر فرافکنی می‌کند تا او آن‌ها را دریافت و درک کند، به امید اینکه مادر این ترس‌ها را بپذیرد و تلاش کند با معنا دادن ،آن‌ها را در خود نگه دارد (در برگیرد).

 توانایی تدریجی کودک برای شناخت خود، از طریق تجربه «در ذهن مادر بودن و شناخته‌شدن توسط او» تسهیل می‌شود. من این وضعیت را موقعیتی می‌بینم که در آن احساس «ابژه بی‌اعتنا» می‌تواند شکل بگیرد. برخی از کودکانی که مدنظر دارم، والدینی دوست‌داشتنی دارند، اما والدینی که آگاهی اندکی از چگونگی مواجهه با تجربه‌های هیجانی کودک دارند. نتیجه این وضعیت، تجربه‌ای دوگانه برای کودک است؛ تجربه‌ای که در آن عشق و تحسین متقابل وجود دارد، اما در عین حال امید اندکی وجود دارد که این رابطه بتواند چیزی فراتر از ناهماهنگی بی‌اعتنای والدین به همراه داشته باشد.

به گفته بیون ، «رویاپردازی» ظرفیت ابژه اولیه برای دوست‌داشتن و اندیشیدن به نوزاد خود است؛ ظرفیتی که به‌تدریج به نوزاد امکان می‌دهد والدِ «توانمند به اندیشیدن» را درونی‌سازی کند. در حالت ایدئال، نوزاد می‌تواند تجربه کند که هیجاناتش قابل‌تعدیل، قابل‌درک و قابل‌ارتباط هستند. فقدان تجربه رویاپردازی، نوزاد را بدون این حس باقی می‌گذارد که تجربه‌های هیجانی، قابل اندیشیدن‌ هستند. گاهی والدین «بی‌اعتنا» تا حدی آگاه‌اند که کودک خود را درک نمی‌کنند (این مورد در مادر «فرانسیس» که در ادامه توصیف خواهم کرد دیده می‌شود). چنین والدینی نه تنها نمی‌دانند با هیجان چه کنند، بلکه به جنبه‌های دیگر خود یا فرزندشان متوسل می‌شوند ــ مانند تأکید بر موفقیت تحصیلی یا ورزشی. برخی والدین نیز کاملاً نسبت به ناآگاهی خود از ناتوانی در درک هیجانی فرزندانشان اجتناب می‌ورزند و در عوض بر تأمین نیازهای مادی کودک تأکید می‌کنند.

بیون شخصیت را متشکل از دو عنصر می‌دانست ــ «مظروف» و «ظرف» ــ که در رابطه‌ای پویا با یکدیگر قرار دارند؛ به‌طوری‌که محتوای مظروف پیوسته در جستجوی ظرف است. در یک رابطه هم آهنگ میان مادر و نوزاد، یک رابطه محبت‌آمیز احساس می‌شود که می‌تواند در شخصیت نوزاد درونی شود و به پویایی سالم «ظرف و مظروف» در درون او تبدیل گردد. در مقابل، در یک رابطه ناهماهنگ میان مادر و نوزاد، یک ظرف بی‌فایده می‌تواند درونی شود ــ برای مثال، نوعی بی‌اعتنایی نسبت به تجربه‌های خویشتن. در اصطلاح بیونی، «ظرفیت بی‌اعتنا» موجب فقر محتوای هیجانی و همچنین درونی‌سازی ظرفی بی‌اعتنا می‌شود.

تحلیل‌گر ممکن است لازم باشد مراقب کند که همانندسازی فرافکنانه «بی‌اعتنایی» را به طور دفاعی پس نزند. تحمل این فرافکنی می‌تواند به‌تدریج به درک انتظارات کودک از بی‌اعتنایی منجر شود. به طور متناقض، شاید همین تمایل تحلیل‌گر به این‌که به‌عنوان فردی بی‌اعتنا تجربه شود، بتواند به کودک امکان دهد به‌تدریج ابژه‌ای را درونی کند که از تجربه او نمی‌گریزد. از سوی دیگر، بی‌علاقگی کودک به تحلیل‌گر ممکن است نیاز به چالش کشیده‌شدن داشته باشد تا راهی برای گشایش و تجربه‌ای تازه پدید آید.

ابژه بی‌اعتناء

مطالب زیادی نوشته شده است (برای نمونه، موندزرَک، 2012) که فرهنگ معاصر، کودکان را به‌سوی ساختار‌های خودشیفته‌وار رها می‌کند. ارزش‌گذاری افراطی جامعه و والدین بر موفقیت، و کم‌ارزش شمردن دنیای درونی کودکان، می‌تواند بستر رشد «ابژه بی‌اعتنا» باشد.

این کودکان ممکن است والدین خود را در جهان بیرونی بسیار باهوش ببینند و حتی آن‌ها را ایدئال‌سازی و تقلید کنند، اما در ناخودآگاه خویش، آنها را نسبت به خودِ عمیق‌ترشان غیرقابل‌دسترس تجربه می‌کنند. چنین والدینی یا نمی‌دانند با تجربه‌های هیجانی فرزندشان چه کنند، یا به طور فعال از هر هیجان دشوار در کودکان خود اجتناب می‌ورزند. متأسفانه، کودکان ممکن است به صورت ناهشیار نه تنها با موفقیت حرفه‌ای والدین خود، بلکه با اجتناب هیجانی آن‌ها نیز همانندسازی نمایند.

نوع دیگری از این مشکل، والدینی هستند که فرزندانشان را ایدئال‌سازی می‌کنند، تا خود را از مشکلات عاطفی فرزندانشان دورنگه دارند. گاهی والدین رفتار فرزندانشان را مثبت تفسیر می‌کنند، درحالی‌که در واقع معنای دیگری دارد. برای مثال، «استیون» هجده‌ساله خاطره‌ای را بازگو می‌کرد که در آن از پدرش بابت اینکه از پیشخدمتی پرسشی کرده بود، احساس شرمندگی کرده بود. پدرش در واکنش گفته بود که پسرش چقدر «مهربان» است که نگران حال پیشخدمت شده. اینکه کودکان از رفتارهای والدین که موجب جلب‌توجه دیگران می‌شود احساس ناراحتی کنند تجربه‌ای رایج است؛ خصوصاً در سنی که خودشان حساسیت و خودآگاهی بیشتری نسبت به نگاه اطرافیان دارند.

 بنابراین، هرچند این تجربه نسبتاً عادی بود، استیون نسبت به پدرش منتقد بود اما ایدئال‌سازی پدر از پسرش فضایی برای پدر برای توجه این انتقاد باقی نگذاشت. ایدئال‌سازی مداوم والدین از پسرشان (از جمله در زمینه موفقیت تحصیلی)، موجب می شد مشکلات متعدد او را نادیده بگیرند. این وضعیت باعث شد که او احساس کند هم خودش و هم والدینش نسبت به هر راهی برای شناسایی و مواجهه با مشکلاتش بی‌اعتنا هستند.

خشم پنهانی او نسبت به بی‌اعتنایی والدین، او را بیش‌ازپیش از آن‌ها جدا می‌کرد. نه او و نه والدینش واقعاً فاصله بین او و خودشان را درک نمی کردند، اما این فاصله او را از دریافت ویژگی‌های واقعاً خوب والدینش محروم می‌کرد. بیگانگی او از والدین بخشی از موضوع ارجاعی بود. من در ادامه نشان خواهم  داد چگونه حس استیون از ابژه‌ بی‌اعتنا یا بی‌فایده در روند درمان آشکار شد و او را نسبت به دیگران نیز بی‌اعتنا می‌کرد.

در ابتدای درمان، استیون به صورت منظم در جلسات حاضر نمی شد. من مدتی این وضعیت را پذیرفتم تا ببینم آیا این شیوه حضور او در جلسات و پذیرش آن توسط من، در نهایت منجر به عمیق شدن درمان می‌شود یا نه.

پس از چند ماه به او گفتم که دیگر حاضر نیستم با این شرایط با او کار کنم، و درصورتی‌که بتواند به صورت منظم به جلسات بیاید، خوشحال خواهم شد که بازگردد؛ چند ماه بعد او بازگشت.

 در طول سال بعد ما یک بار، سپس دو بار در هفته دیدار داشتیم، اما او بسیاری از جلسات را بدون اطلاع قبلی غیبت می‌کرد. ما بر روی برخی از معانی این عقب‌نشینی‌ها کار کردیم، از جمله ترس او از افکار خودکشی و ترس از اینکه دچار بیماری روانی باشد. در سال بعدی، تعداد جلسات او از سه بار به چهار بار در هفته افزایش یافت و  پس از آن جلساتش را به طور منظم ادامه داد.

در این دوره، استیون عمدتاً از من می‌خواست اجازه بدهم در جلساتش بدون وقفه صحبت کند. در این جلسه خاص من با این توافق ضمنی مشکلی نداشتم، زیرا احساس می‌کردم او نیاز دارد در حضور «مادر محیطی» (به تعبیر وینیکات، 1959) بازی کند. من به جریان‌های مختلف صحبت او در طول جلسه علاقه‌مند بودم. با نزدیک‌شدن به پایان جلسه، گفتم: «فکر می‌کنم می‌دانی حتی وقتی ساکت هستم هم با تو هستم». استیون پاسخ داد: «این موضوع مهمی به نظر نمی‌رسد، چیزی که مهم است، همان چیزی است که من درباره‌اش صحبت می‌کنم».

در این لحظه قلبم فروریخت، زیرا احساس کردم به او اجازه داده‌ام صحنه‌ای را بازنمایی کند که در آن به خودش بیش از حد خود اهمیت می دهد من را فاقد ‌اهمیت می بیند، صحنه ای که او به آن معتاد است. گفتم: «تو مرا چیزی بیش از کسی که فضایی را اشغال می کند تجربه نمی‌کنی. فکر می‌کنم باید با این مسئله روبه‌رو شویم که وقتی دیگری وارد فضای تو می‌شود، چقدر برایت آشفته‌کننده است». استیون پاسخ داد: «دیگران چه چیزی برایم داشته‌اند؟ دارم صادقانه می‌گویم. بیشترین چیزی که از آن‌ها نصیبم شده، چند تجربه سطحی بوده. دیگر چه انتظاری از من داری؟

استیون نیمه اول جلسه بعدی را در سکوت گذراند. سپس گفتم: «از این‌که جلسه قبل مرا پس زدی بداخلاق شدم و تو احساس کردی مورد حمله قرار گرفتی». استیون پاسخ داد: «همه افتضاح‌اند. چه اشکالی دارد که یک آدم عصبانی باشم؟» گفتم: «در واقع پرخاشگر بودن به معنای قوی‌بودن نیست». خیلی چیزها هست که باید از آن‌ها انتقاد داشت. من هیچ‌وقت چندان احساس اهمیت و توجه ـ نه از طرف دیگران و نه از سمت خودم ـ نمی‌کنم. پاسخ دادم: «تو بیش از حد عادت کرده‌ای که دیگران را پس بزنی و در نتیجه دیگر نمی‌توانی ببینی که در ارتباط با فرد دیگری چه چیزهایی ممکن است رخ دهد». سپس گفتم: «این‌طور در نهایت در دنیایی یک‌نفره زندگی می‌کنی». او بعدها چندین بار به این جمله بازگشت.

در جلسه بعد، استیون شروع به خواندن بخشی از یک خاطره کرد که روان‌پزشکی را توصیف می‌کرد که نویسنده او را در دوران فروپاشی‌اش تقریباً کاملاً بیگانه با احساسات آدمی توصیف کرده بود. من گفتم: «این تصویر ترسناکی است». این دوره به نظر نقطه عطفی در کار ما بود. من استیون را در مواجهه با احساسات مثبت یا منفیِ من یا دیگران نسبت به خودش ناتوان می‌دیدم. کناره‌گیری او حاکی از آن بود که در سطح هیجانی برای خود هیچ‌چیزی برای عرضه نداشت (هرچند از نظر ذهنی/شناختی استثنایی بود).

والدینش نسبت به اینکه چطور با احساسات دشوار او مواجهه داشته باشند بی‌اعتنا بودند. او به طور رادیکالی از آن‌ها کناره گرفته بود. والدینش نگران این کناره‌گیری بودند و به همین دلیل درمان را آغاز کردند. بااین‌حال، آن‌ها نسبت به چگونگی ورود به خشم او بی‌اعتنا بودند؛ بنابراین، بی‌اعتنایی در اینجا در چند سطح رخ می‌داد. حس او از یک «ابژه بی‌اعتنا» خشمی در او ایجاد کرده بود؛ خشمی که احساس می‌کرد ابژه‌هایش توانایی مواجهه با آن را ندارند. ناتوانی یا عدم تمایل والدین به‌مواجهه با خشم او، باعث افزایش احساس تحقیر او نسبت به آنها می شد.

فرض استیون درباره‌ی بی‌فایدگی من باید به چالش کشیده می‌شد تا اینکه بتواند با تحقیر و همچنین ناامنیِ عمیقش که پشت انتقادهای بی‌پایانش نهفته بود روبه‌رو شود. احساس می‌کردم تا حدی باید خودم را به درون رابطه با او تحمیل کنم. او می‌توانست برای مدتی طولانی از این راضی باشد که مرا بی‌فایده تلقی کند، حتی در حالی که در عمل از من استفاده می‌کرد. بی‌تفاوتی یا بی‌اعتنایی او نسبت به تجربه من، بازتابی بود از یک پیام ناآگاهانه والدینی: برای ما مهم نیست چه احساسی داری، به شرطی که همچنان موفق باشی و تعادل هیجانی ما را بر هم نزنی.

من در جای دیگری (برِیدی ، 2015) درباره‌ی نگرش طبیعیِ رشدی نوشته‌ام که معمولا نوجوانان، والدین یا بزرگسالان را به عنوان افرادی بی اعتنا می بینند. نوجوانان اغلب حتی والدینی را که ظاهراً توجه می‌کند نیز به بی‌اعتنایی متهم می‌کنند. من تجربه‌ی بی‌اعتنایی را بخشی از فرایند جدایی  نوجوان می‌دانم. فرایندهای جدایی می‌توانند نوجوانان را در وضعیتی قرار دهند که هم از والدین واقعی بیرونی خود و هم از ابژه‌ی درونیِ کمک‌کننده جدا شوند. والدین پس زده می‌شوند درحالی که هنوز نیاز به حضور آنها وجود دارد. این اتفاقات طبیعیِ رشدی نسبت به بی‌اعتنایی می‌تواند در شرایطی تشدید شود که واقعاً والد تا حدی از نظر هیجانی کناره گرفته یا در دسترس نباشد.

در ادامه، من مفهوم «ابژه بی‌اعتنا» را در یک دختر ۱۳ ساله از خانواده‌ای تحصیل‌کرده و مرفه بررسی خواهم کرد. این دختر به طور کاملاً آگاهانه والدین موفق و محبت‌آمیز خود را ایدئال‌سازی می‌کرد. احساس او از بی‌اعتنایی ابژه‌اش لازم بود در رابطه ما پدیدار شود و در میدان انتقال فهمیده شود. چنین کاری می‌تواند به آغاز تجربه‌ای که از نظر هیجانی برای کودک مفید باشد، مجال ببخشد.

فرانسیس

فرانسیس به این دلیل ارجاع داده شد که به مادرش گفته بود احساس اضطراب زیادی دارد و «حال‌ و روز روانی‌اش درست نیست». او با گریه به مادرش گفته بود: احساس می‌کنم چیزی سرم را خرد می‌کند و نباید زنده باشم.

فرانسیس در یک مدرسه خصوصی تحصیل می‌کرد؛ والدینش او را این‌گونه توصیف کردند: «از نظر ارتباطات بین‌فردی خوب است ــ رهبری با اکراه، کنجکاو و سیاست‌مدار است». والدینش گزارش دادند که از هر دو طرف در خانواده سابقه افسردگی وجود دارد. مادرش در اوایل بیست‌سالگی دچار حملات پانیک شده بود و برای مدتی درمان را امتحان کرده بود، اما گفت: با آن ارتباط نگرفتم. خودم با سختی‌ها کنار می‌آیم.

دوران بارداری و زایمان طبیعی بود. فرانسیس با شیر مادر تغذیه شد. مادر وقتی فرانسیس سه‌ماهه بود به کار تمام‌وقت بازگشت. مادر گزارش کرد که فرانسیس «در اولین هفته‌ای که من به سرکار برگشتم، از خوردن غذایی که پرستار  می‌داد امتناع می‌کرد». پدر با خنده این موضوع را به «لجبازی» فرانسیس تعبیر کرد. من توضیح دادم: «به نظر می‌رسد این سن برای لجبازی خیلی زود باشد؛ بلکه بیشتر نشانه‌ای از پریشانی است». مادر گفت: «من هم فکر کردم فرانسیس پریشان بود و اگر نیاز بود کار نمی‌کردم و کنار او می‌ماندم، اما نمی‌دانستم چه باید بکنم». در مقایسه با پدر، مادر تا حدی احساس می‌کرد که نوزادش از نظر هیجانی آشفته است، اما نمی‌توانست از این بینش خود برای پاسخ‌دهی هیجانی و عملی استفاده کند.

پیش از تولد خواهر کوچک‌تر فرانسیس، زمانی که او پنج‌ساله بود، مشکلات متعدد بحرانی رخ‌داده بود. فرانسیس پس از تولد خواهرش «رفتاری فاصله‌گیرانه» داشت. خواهر هشت‌ساله او در تخت والدین می‌خوابد. مادر یک سال پیش از آغاز درمان فرانسیس شغلی پراسترس را شروع کرده بود و گه‌گاه برای کار سفر می‌کرد. فرانسیس وقتی مادرش دور از خانه است دچار اضطراب و دل‌درد می‌شد.

روند درمان

برداشت اولیه من در ملاقات با فرانسیس این بود که وضعیت روان‌شناختی او بسیار بدتر از آن چیزی است که والدینش بیان کرده بودند. بودن در کنارش حالتی وهم‌آلود داشت. او تنها زمانی صحبت می‌کرد که من نظری می‌دادم یا پرسشی مطرح می‌کردم. وقتی هم حرف می‌زد، گفته‌هایش اغلب تکان‌دهنده بودند.

 در همان جلسه اول، فرانسیس به من گفت که احساس می‌کند «در یک گودال عمیق است، با یک بیل به جای یک طناب». او گفت در پایه چهارم و پنجم چنین احساسی داشت: «نه خوب، نه بد، گِلی و کدر»، و در پایه ششم: «احساس می‌کردم محکوم شده و غیرواقعی هستم». او در حال حاضر (تابستان پیش از ورود به پایه هفتم) اغلب چنین احساسی دارد: «انگار دارم خودم را تماشا می‌کنم». این‌طور به نظر می‌رسید که او تجربه‌ای گسستی از جداافتادگی از خود دارد. من درباره‌ی جمله‌ای که به والدینش گفته بود: «نباید زنده باشم» پرسیدم. او پاسخ داد: نمی‌خواهم خودم را بکشم؛ فقط آرزو دارم بتوانم تبخیر شوم.

در جلسات ابتدایی نگران بودم که فرانسیس در آستانه فروپاشی روانی باشد یا وارد یک بیماری شدید روانی شود. زمانی مقداری امیدوار شدم که او در \جلسه دوم گفت: «مدل موهایت را دوست دارم». سعی کردم بپرسم منظورش چیست، اما نتوانست توضیح بیشتری بدهد. من این اظهارنظر را همچون نشانه‌ای کوچکی احساس مثبت او نسبت به من برداشت کردم. او همچنین گفت: «خواب دیدم یک توله‌سگ داشتم که تمام روز آن را در آغوش گرفته بودم». من گفتم: «شاید آن توله‌سگ بخشی از خودت باشد که احساس می‌کنی مایلیم از آن مراقبت کنیم». او به نظر موافق آمد، اما نتوانست چیز بیشتری بگوید. به والدین فرانسیس گفتم که او به طور قابل‌توجهی افسرده و مضطرب است و توصیه کردم دو بار در هفته درمان رو پیش ببریم.

فرانسیس یک برنامه دوهفته‌ای سفر پیش رو داشت؛ هفته اول تعطیلات خانوادگی و هفته دوم رفتن به خانه روستایی یکی از دوستانش، جایی که قبلاً هم رفته بود. از او پرسیدم چه حسی خواهد داشت که ما این‌قدر زود پس از شروع درمان وقفه‌ای داشته باشیم. او پاسخ داد: «احساس تنهایی، اما می‌توانی برایم نامه بفرستی». خیلی زود پیامی اضطراری از مادرش دریافت کردم که فرانسیس برای رفتن به خانه دوستش بیش از حد مضطرب است. والدینش پذیرفتند که او در خانه بماند. وقتی به جلسه آمد، فرانسیس گفت: «احساس افسردگی و ناامیدی دارم، انگار کسی چراغ‌ها را خاموش کرده باشد». من نسبت به وضعیت او بسیار نگران شدم و به والدینش پیشنهاد دادم که آن هفته هر روز او را ببینم، و آن‌ها موافقت کردند. به آن‌ها گفتم: او بخشی از شدت حال بدش را پنهان کرده است، زیرا احساس می‌کند موظف است عملکرد خوبی نشان دهد.

فرانسیس در طول آن هفته گفت: «احساس پوچی دارم، حالم بدتر و بدتر می‌شود تا وقتی‌که کاملاً خاموش می‌شوم»، و از «وحشت خفه‌کننده» صحبت کرد. او توهم یا هذیان را انکار کرد. من گفتم: خیلی مهم است که وقتی چنین احساسی داری، والدینت و من نزدیکت بمانیم.

موضوع دارودرمانی را با فرانسیس مطرح کردم و پرسیدم نظرش درباره‌ی آن چیست. او گفت: «برایم مهم نیست». در جلسه‌ای بعدتر به فرانسیس گفتم: «دارو جایگزین احساس نزدیکی ما نمی‌شود و همیشگی هم نخواهد بود، اما می‌تواند حال تو را در حال حاضر بهتر کند». مدت کوتاهی بعد فرانسیس به من گفت که می‌خواهد دارودرمانی را شروع کند. روان‌پزشکانی که معمولاً با آن‌ها کار می‌کردم در تعطیلات بودند، بنابراین به دنبال کسی رفتم که بتواند او را ببیند. روان‌پزشک گفت فرانسیس «رویدادهای شبیه به حمله پانیک» و ترس‌های شدیدی همراه با افکار شبه‌خودکشی دارد. او همچنین گفت والدین نگران‌اند از اینکه من در این مقطع او را سه بار در هفته می‌بینم و این را بیش از حد می‌دانستند و او هم آن‌ها را تایید کرده بود.

درحالی‌که والدین فرانسیس در ابتدا به نظر می‌رسیدند اعتماد معقولی به درمان دارند، حمایتشان در این دوره متزلزل شد. آن‌ها سردرگمی خود را ابراز کردند که چگونه بفهمند ما در مسیر درستی پیش می‌رویم. گفتم می‌توانم نگرانی آن‌ها را درک کنم که آیا مراقبت درستی از دخترشان دارم یا نه اما نشانه خوبی است که او با من صحبت می‌کند. در همین زمان، خوابی دیدم که در کشتی‌ای بودم که در حال واژگون شدن بود؛ به این معنا که در هر طبقه کشتی آب وجود داشت. در هر طبقه حفره‌ای پر از هوا بود، اما برای مدتی زیر آب می‌ماندم، درحالی‌که همه چیز واژگون می‌شد. خواب من بازتابی از اضطرابم درباره‌ی فرانسیس بود، اما همچنین نشانه‌ای از حمایتی متزلزل والدین او بود. از والدینش خواستم نزد من بیایند تا مستقیم درباره‌ی این موضوع صحبت کنیم. گفتم: «وقتی کودکی احساس غرق‌شدگی دارد، واقعاً مهم است که بزرگسالان اطراف او کنار هم قرار گیرند». کارکردن در شرایط بدون اتحاد و همکاری، بسیار دشوار خواهد بود.

 در طول این دوره، فرانسیس طولانی‌مدت درباره‌ی یک برنامه تلویزیونی صحبت می‌کرد که در آن شخصیت‌ها به دنیایی موازی و عجیب کشیده می‌شدند. در همین حین، فرانسیس مصرف داروی ضدافسردگی را آغاز کرد که واضحا مفید بود و اضطراب خردکننده و خفه‌کننده‌اش کاهش یافت.

والدین گاهی جلسات درمان من با فرانسیس را لغو می‌کردند. به آن‌ها گفتم جلسات ما باید به‌گونه‌ای باشد که فرانسیس آنها به‌عنوان امری مهم در نظر بگیرد. اندکی بعد، برای بردن فرانسیس به جلسه به سالن انتظار رفتم، اما مادرش به جای او حضور داشت. مادر گفت فرانسیس در ماشین نشسته و نمی‌خواهد بیاید، چون بابت مدرسه ناراحت است و می‌خواهد به خانه برود. به مادر پیشنهاد دادم که پایین بروم و در ماشین با فرانسیس صحبت کنم. به فرانسیس گفتم که دقیقاً وقتی ناراحت است مهم است با هم باشیم، تا بتواند بیشتر عادت کند هیجاناتش را در حضور من تجربه کند. فرانسیس توانست به اتاق بیاید و جلسه را برگزار کنیم. مادر توانست در اینجا از درمان حمایت کند و تسلیم فرانسیس نشود.

 در این موقعیت، مادر توانست نسبت به نیاز فرانسیس به درمان و نیاز من به حمایت او بی‌اعتنا نباشد. از زمان این دوره بحرانی، فرایند کار ما مستحکم‌تر شد. فرانسیس همچنان ساکت بود مگر این‌که من گفت‌وگو را آغاز میکردم. پس از آن، او با شوروشوق صحبت می‌کند. او دوست ندارد درباره‌ی اضطرابش حرف بزند، زیرا احساس می‌کند دوباره آغاز خواهد شد.

در جلسه‌ای که در ادامه ارائه می‌شود، فرانسیس درست پنج ماه پس از آغاز درمان، جلساتش را به دو بار در هفته کاهش داده بود. چالش کنونی من بر این متمرکز است که به فرانسیس کمک کنم با دشواری‌هایش روبه‌رو شود، حتی درحالی‌که واقعاً احساس بهتری دارد.

فرانسیس به‌موقع آمد، وقتی او را از سالن انتظار برداشتم به اتاق درمان هدایت کردم لبخند کم‌رنگی به من زد. پوشه نقاشی‌هایش را برداشت و روی مبل به حالت چهارزانو نشست. شروع کرد به رنگ‌آمیزی طرح‌هایی که جلسه قبل کشیده بود؛ ساکت بود. به این فکر کردم که آیا اجازه بدهم این سکوت ادامه پیدا کند یا نه. پس از چند دقیقه شروع به صحبت کردم.

تحلیل‌گر: داشتم فکر می‌کردم وقتی ماژیک‌ها را برمی‌داری و شروع به کشیدن می‌کنی، حالتی شبیه یک آیین پیدا می‌کند. انگار اگر این کار را نکنی برای من عجیب خواهد بود و شاید این‌که من هم جلسه را آغاز می‌کنم، خودش آیین دیگری باشد.

فرانسیس در سکوت سر تکان می‌دهد

تحلیل‌گر: یک‌جورهایی آیین‌ها دلنشین‌اند، البته تا وقتی باحال و هوای آدم هماهنگ باشند. اگر من جلسه را آغاز نمی‌کردم، چه حسی داشتی؟

فرانسیس: احتمالاً بالاخره چیزی می‌گفتم.

تحلیل‌گر: فقط برای اینکه سکوت شکسته شود؟

 فرانسیس: بله. از جلسه قبلی تا حالا هیچ اتفاقی نیفتاده، و حس حرف‌زدن ندارم. خسته‌ام.

سکوت

تحلیل‌گر: از چه چیزی خسته‌ای؟

فرانسیس: جمعه‌شب تا ساعت ۱۱:۳۰ بیدار بودم و صبح روز بعد ساعت ۹ بیدار شدم، و شنبه هم دوباره تا ۱۱:۳۰ بیدار ماندم؛ چون پدر و مادرم زودتر خوابیدند و خواهرم می‌خواست با هم مرد عنکبوتی تماشا کنیم. او گفت اگر با او تماشا کنم کارهای من را انجام می‌دهد.

تحلیل‌گر: این خیلی بامزه است، چون او می‌خواست تو همراهش باشی؟

فرانسیس: آره، و بعضی قسمت‌ها نامناسب و برایش ترسناک بودند. بعد مادرم ساعت ۸ صبح من را بیدار کرد چون قرار بود جایی برویم و دیشب ساعت ۹:۳۰ خوابیدم که زمان نسبتاً عادی است، اما اینکه مجبور شدم ساعت 8 صبح  در مدرسه باشم باعث شد حس کنم از آخر هفته کمبود خواب دارم.

تحلیل‌گر: پس در واقع یک عالمه کارها را طبق زمان‌بندی دیگران انجام دادی. می‌دانم برایت چقدر خوشایند است وقتی تعطیلات است و می‌توانی تا هر وقت دلت می‌خواهد در رختخواب بمانی.

سکوت

تحلیل‌گر: اینکه توجه کنی چه وقت حس و حال حرف‌زدن داری یا نداری، موضوع مهمی است. مسلماً نمی‌خواهی فقط به این دلیل صحبت کنی که فکر می‌کنی باید حرف بزنی

فرانسیس سر تکان می‌دهد

تحلیل‌گر: اما در عین حال، فکر می‌کنم تابستان گذشته متوجه شدیم که احساسات بدی را تجربه کردی چون برایت سخت بود درباره‌ی همه چیزهایی که آزارت می‌داد صحبت کنی.

فرانسیس: فکر می‌کنم این فرق دارد، چون این بار مثل قبل نیست که واقعاً حالم خیلی بد باشد.

تحلیل‌گر: بله، این فرق دارد.

سکوت

تحلیل‌گر: فکر می‌کنم می‌توانم اجازه بدهم ساکت بمانی تا وقتی که دلت خواست حرف بزنی، اما مطمئن نیستم این کار چندان مفید باشد. یکی از چیزهایی که بیش از همه تو را ترسانده بود این بود که حتی نتوانی بخواهی با مادرت صحبت کنی. پس ما داریم سعی می‌کنیم مسیرمان را پیدا کنیم… ازیک‌طرف این حق را داری که حس نکنی باید حرف بزنی، اما از طرف دیگر فکر می‌کنم تو هم نمی‌خواهی من فقط تو را با سکوت رها کنم، بی‌آنکه بفهمیم این سکوت به جایی می‌رود یا نه

فرانسیس: بله، مادرم یکشنبه صبح من را بیدار می‌کرد که برویم خرید. من مایوی مناسبی برای سفر به باربادوس نداشتم

تحلیل‌گر: می‌خواستی بروی؟

فرانسیس: بله، فقط نمی‌خواستم بلند شوم، اما در نهایت هم دیرتر رفتیم. هیچ‌وقت نمی‌روی خرید که فقط یک چیز بخری. در اتاق پرو با مادرم بودم و او مدام بیرون می‌آمد و می‌پرسید: این کلاه را دوست داری؟ این شلوارک‌ها چطور؟ این عینک‌آفتابی‌ها چطور؟ او برای انتخاب لباس‌ها مدام از من نظر می‌خواست. من جلویش را گرفتم که طرح چهارخانه و راه‌راه یا دو نوع راه‌راه مختلف را با هم نپوشد.

تحلیل‌گر: این جالب است، انگار تو نقش مادر را داری. یا تو هم از او نظر می‌خواهی؟

فرانسیس: نه، چطور می‌تواند به من نظر بدهد وقتی خودش از من نظر می‌خواهد؟ تنها چیزی که برایش در لباس‌های من مهم است شلوارک‌های کوتاه است. می‌گوید: «بلندتر». شلوارک‌های کوتاه به من نمی‌آیند.

تحلیل‌گر: بعضی‌ها از خرید مایو خوششان می‌آید و بعضی‌ها از آن متنفرند.

فرانسیس: من فقط از پرو کردن لباس خوشم نمی‌آید. سه دست لباس بیشتر ندارم؛ همین یکی ــ یونیفرمم ــ ی شلوار جین و یک لگ، و گاهی هم یک لباس مجلسی. واقعاً برایم مد مهم نیست، فقط چیزی را می‌پوشم که به نظرم قشنگ باشد. اما مادرم هزار جور چیز می‌خرد. می‌گوید: «تو به این نیاز داری، خواهرت به این نیاز دارد، پدرت به این نیاز دارد» و بعد هم می‌گوید: «باید شیرینی درست کنیم» و بنابراین پودر شیرینی خریدیم. او شبیه خاله‌ام شده. خاله‌ام همیشه برای همه چیز می‌خرد. مادرم قبلاً این‌طور نبود، اما حالا شده. دیشب یک فیلم دیدم. کتابش بهتر از فیلم بود، اما فیلمش هم خیلی خوب بود. قبلاً هم دیده بودمش، ولی این بار چیزی را متوجه شدم که دفعه اول ندیده بودم.

تحلیل‌گر: چه چیزی که متوجه شدی؟

فرانسیس: روایت‌کننده این کتاب، مرگ است. مرگ می‌داند چه زمانی هر کسی خواهد مرد، پس جملاتی مثل این می‌گوید: هنوز وقتش نرسیده. این شهر دارد بمباران می‌شود و همه به پناهگاه زیرزمینی می‌روند و یک خانواده یک یهودی را در زیرزمینشان پنهان کرده‌اند.

تحلیل‌گر: ماجرا کجا اتفاق می‌افتد؟

فرانسیس: در آلمان، بیرون برلین؛ بنابراین، وقتی همه مردم شهر به پناهگاه می‌روند، آن یهودی می‌تواند بیرون بیاید و برای اولین بار بعد از مدت‌ها آسمان را ببیند. به نظر می‌رسد این حتی بدتر از مرگ باشد. راوی البته واقعاً مرگ نیست، بلکه ایده نویسنده از مرگ است. در جایی از داستان، خیابانی که شخصیت اصلی در آن زندگی می‌کند بمباران می‌شود و نام خیابان به آلمانی به معنای بهشت است؛ بنابراین آن‌ها در واقع بهشت را بمباران می‌کنند.

تحلیل‌گر: و می‌شود گفت این ما بودیم که بهشت را بمباران کردیم

فرانسیس: بله، یا بریتانیایی‌ها. برایم جالب است که نویسنده خیابان را بهشت نامیده و بعد ایده بمبارانش را آورده، یا برعکس.

جالب است، خیلی وقت‌ها وقتی می‌خوانیم، در خودِ داستان غرق می‌شویم، نه این‌که به نویسنده فکر کنیم. اما تو داری به این فکر می‌کنی که نویسنده داستان را چطور در ذهنش تصور کرده. باید جلسه را تمام کنیم.

فرانسیس نقاشی‌اش را در پوشه گذاشت و با لبخندی شاد از اتاق خارج شد.

بحث

در بیشترِ زمان جلسه، به نظر نمی‌رسید که فرانسیس احساس کند صحبت‌کردن با من فایده‌ای داشته باشد. فکر می‌کنم او در این مرحله از درمان احساس امنیت بیشتری در دیدار با من دارد، چون تا حدی دریافته که من می‌توانم او را از آب‌های عمیق بیرون بکشم. اما به گمانم برایش دشوار است واقعاً باور کند می‌توانم به او کمکی کنم. باوجود این‌که او ارزش اندکی در صحبت‌کردن با من می‌دید، ممکن است اظهار من ــ که گفته بودم او بیش از حد با زندگی هیجانی‌اش تنها رها شده است ــ بر او اثر گذاشته باشد و به همین دلیل شروعی به برقراری ارتباط کرده باشد.

ما از تجربه‌های خانوادگی او می‌فهمیم که او نسبت به تقاضاهای خواهرش و مادرش بی‌تفاوتی نسبی نشان می‌دهد و به نظر می‌رسد احساس نوعی برتری نسبت به مادرش دارد. سپس موضوع افکارش درباره‌ی فیلم عمق بیشتری پیدا می‌کند. گرچه شنیدن این‌که او به یکی از شخصیت‌ها با عنوان «یهودی» اشاره می‌کند ناخوشایند است، اما به نظر می‌رسد با این تجربه همانندسازی می‌کند که در جایی محبوس باشی و نتوانی آسمان را ببینی. این موضوع مرا به یاد ترس فرانسیس از گرفتار شدن در «گودال»، با بیل به جای طناب انداخت.

اشتغال ذهنی فرانسیس با مرگ مرا به یاد مشکلات پزشکی مادرش پیش از تولد خواهر فرانسیس انداخت. در یک سطح، فرانسیس با مسائل عمیق مرگ، خشونت، بهشت و جهنم درگیر است. در سطحی دیگر، او بیشتر حالتی تهی دارد و احساس می‌کند هیچ‌کس توانایی همراهی با او را ندارد. والدینش و من به‌عنوان ابژه‌هایی بی‌فایده و بی‌اعتنا دیده می‌شویم. یک ابژه نفرت‌انگیز شاید می‌توانست زنده تر باشد، درحالی‌که فرانسیس ابژه‌هایش را بی‌خطر و خوب می‌بیند، اما به‌سادگی نسبت به آن‌ها احساس برتری می‌کند. وقتی ابژه‌هایش بی‌فایده‌اند، او تنها رها می‌شود.

نتیجه‌گیری

من بحث آلوارز درباره‌ی «ابژه احمق» را در فهم کودکانی که امید اندکی به داشتن والد یا بزرگسالی با ذهنی جالب دارند، مفید می‌دانم و تلاش کردم مفهومی مرتبط یعنی کودکان با «ابژه بی‌اعتنا» را توصیف کنم. برای درمانگران شاید دشوار باشد درک کنند که برخی کودکان تا چه اندازه ممکن است بزرگسالان را بی‌اعتنا بدانند، به‌ویژه وقتی کودک در سطح آگاهانه نگرشی تحسین‌آمیز یا حتی ایده‌آلی نسبت به والدینش دارد.

هنگامی‌که کودکان درگیر انبوهی از فعالیت‌ها هستند و والدینشان از نظر مادی حمایتگرند، ممکن است سخت باشد ببینند آنان با مشکلات هیجانی‌شان تا چه اندازه تنها مانده‌اند. والدین فرانسیس به دلیل شدت پریشانی او ناچار شدند برایش به دنبال کمک هیجانی باشند، هرچند هنوز هم آن را کوچک می‌شمردند. کار درمانی اصیلی انجام شد و فرانسیس یک سال ونیم بعد، زمانی که درمانش پایان یافت، بر زمینی بسیار محکم‌تر پا گذاشته بود.

 من کوشیدم برای او حسی از اهمیت زندگی درونی‌اش بر جای بگذارم. بااین‌حال، احساس می‌کردم در خانواده‌اش یک دفاع نیرومند در جهت فعالیت و موفقیت وجود دارد اما با دسترسی اندک و ناپایدار والدین به فرایندهای درونی خودشان. فرانسیس پیشرفتی واقعی کرده بود، اما از برخی جهات حس من این بود که وضعیت پیشین دوباره برقرار می‌شود.

هنگام پایان درمان، به فرانسیس گفتم که او کار دشواری انجام داده تا دوباره حس اهمیت فردی خودش و درکی عمیق‌تر از افکار و احساساتش را به دست بیاورد. بااین‌حال، نگرانی من باقی ماند که درس‌های این دوره از زندگی فرانسیس ممکن است که فراموش شوند. نیاز والدین به بی‌اعتنایی نسبت به دردهای هیجانی فرزندانشان می‌تواند کودکانی بسازد که خودشان نیز نسبت به دنیای درونی‌شان بی‌اعتنا شوند. این بی‌اعتناییِ خودِ کودکان، هم نوعی همانندسازی با والدین است و هم پرهیز از رنجی که برای دیدن بی‌اعتنایی والدین لازم خواهد بود. چنین کودکانی ممکن است «خوب» به نظر برسند… تا زمانی که دیگر توان آن را نداشته باشند.

سخن سردبیر

این متن در قالب ترجمه‌ای دقیق و تخصصی، محتوای مقاله‌ای را بازتاب می‌دهد که به بررسی تجربه ناهشیار کودک در مواجهه با «ابژه‌ی بی‌اعتناء» می‌پردازد. نویسندگان با اتکا به مفاهیم آلوارز، کلاین و بیون، فرآیندهای درونی‌ای را شرح می‌دهند که در آن والد یا مراقب، با وجود حضور بیرونی، در سطح عاطفی و ذهنی برای کودک ناکارا تجربه می‌شود. نمونه‌های بالینی مطرح‌شده نشان می‌دهند چگونه این الگو در رابطه‌ی درمانی بازآفرینی می‌شود و چه پیامدهایی در سازمان‌دهی جهان روانی کودک دارد. ترجمه حاضر تلاش دارد ظرافت‌های نظری و تکنیکی متن اصلی را بدون دخل‌وتصرف منتقل کند.

منابع

Alvarez, A. 2012. Issues of narcissism, self-worth and the relation to the stupid object: devalued or unvalued? In: The Thinking Heart: Three Levels of Psycho­ analytic Therapy with Disturbed Children. Hove and New York: Routledge.
Bion, W.R. 1962. Learning from Experience. London: Karnac.
Brady, M.T. 2015. High up on bar stools: manic defences and an oblivious object in a late adolescent. Journal of Child Psychotherapy, 41(1): 52–72.
Brady, M.T. 2016. Substance abuse in an adolescent boy: waking the object. Con­ temporary Psychoanalysis, 52(2): 201–223.
Green, A. 1983. The dead mother. In: A. Green. On Private Madness. Madison, CT: International Universities Press.
Klein, M. 1946/1975. Notes on some schizoid mechanisms. In: Envy and Gratitude. London: The Hogarth Press.
Mondzrak, V. 2012. Reflections on psychoanalytic technique with adolescents today: pseudo-pseudomaturity. International Journal of Psycho-Analysis, 93(3): 649–666.
Rosenfeld, H. 1960. On drug addiction. In: Psychotic States: A Psycho-Analytical Approach. New York: International Universities Press, pp. 128–143.
Winnicott, D.W. 1958. The Capacity to be Alone, The Maturational Processes and the Facilitating Environment. New York: International Universities Press, pp. 29–36.

نوشته

مری تی. برِیدی ؛ترجمه : عاطفه جعفرپور

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر