در این فرآیند، به طور پیوسته درد شدید، انکار واقعیت، توهم حضور ابژه و آگاهی از فقدان ابژه تجربه میشود و در نهایت به منظور رشد و ادامه زندگی، تغییراتی ذهنی رخ می دهد که باعث ایجاد دلبستگی به ابژههای جدید میشود.
مفهوم عمل سوگواری توسط فروید در مقاله «سوگواری و مالیخولیا» (mourning and melancholia) مطرح شد. به نظر میرسد که او در آن زمان -اواسط جنگ جهانی اول که همه در اروپا با چنین فقدانهایی دست به گریبان بودند- به طور خاص به مرگ و سوگواری توجه داشته است، زیرا این موضوعات در مقالات «اندیشههایی برای زمان جنگ و مرگ» (b1915) و «در باب گذرا بودن» (On transience) نیز ذکر شده است.
سوگواری از نگاه فروید
فروید پس از مرگ پدرش در سال 1896، سوگ و ماتم را تجربه کرد. مرگ پدرش در کتاب تعبیر رویا (1900) ذکر شده است. وقفه طولانی بین آن مرگ و مفهومسازی فروید از عمل سوگواری، بر نقش اساسی گذر زمان در این زمینه تأکید میکند.
فرآیند سوگواری فروید تا حد زیادی قبل از بخش بزرگی از آثار مکتوب او بود؛ واقعیتی که به ما یادآوری میکند که نباید عمل روانی سوگواری را با هر نوع کار ذهنی دیگری اشتباه گرفت؛ صحبت کردن، تأمل کردن، یا نوشتن درباره سوگ، سوگواری محسوب نمیشود. تسلط فکری یا قوه تشخیص و بینش بالا، کمک چندانی به بازسازی مجدد آنچه به ابژه از دست رفته مرتبط است، نمیکند. یافتن کلماتی برای بیان درد و ناراحتی غیر قابل تصور ناشی از فقدان، معمولاً به یک اندازه برای کسانی که به دنبال عرض تسلیت هستند و برای سوگواران، مسئلهای غامض است. از سوی دیگر، گاهی اوقات ممکن است کلماتی خاص، ابژه از دست رفته یا پیوند قابل درک با آن را تداعی کنند، اما فرم چنین گفتاری را نمیتوان از قبل پیشبینی یا تعیین کرد.
فروید در مقاله در باب گذرا بودن نوشت: «به هر حال آنچه دردناک است، ممکن است حقیقت داشته باشد.» این سخن که چند ماه پس از نوشتن مقاله سوگ و مالیخولیا بیان شد، بخش مهمی از تفکر او درباره سوگواری را دربرمیگیرد. پذیرش واقعیت ناپدید شدنِ ابژه، مستلزم رنج است. عمل سوگواری بیشباهت به عمل زایمان نیست. هر تولدی زمان میبرد و به راستی نتیجهاش فرآیندی سازنده است. به رسمیت شناختن و قبول فقدان نیز از این قاعده مستثنی نیست.
برای فروید درد سوگواری یک معما بود. آنچه برای انسان فانی موضوعی بدیهی و اجتنابناپذیر به نظر میرسد، مسئلهای حل نشدنی برای مخترع روانکاوی بود. مشاهده بیرحمانهترین حقیقت آشکار به عنوان سؤالی که باید به آن پاسخ داده شود، نمونهای از رویکرد اکتشافی روانکاوی است؛ در اصل، وضوح آن درد واقعی نیست و حتی ممکن است حقیقت را پنهان کند. هر کسی که بخواهد در این روند افسردهوار با عزادار همراهی کند، موظف است آن را در خود و برای خود تجربه کند.
سوگواری و مالیخولیا
هدف اصلی مقاله سوگواری و مالیخولیا نشان دادن این است که چگونه این دو حالت (یعنی افسردگی و مالیخولیا) ویژگیهای افسردهوار مشترک دارند. این دو علاوه بر احساس غمگینی بسیار مسری، سه ویژگی مشترک دارند: از دست دادن علاقه به دنیای بیرون، از دست دادن ظرفیت عشق ورزیدن و وقفه در انجام تمامی فعالیتها.
با ناپدید شدن توجه نسبت به محیط نزدیک و دور، علاقه فرد به دنیای بیرون روز به روز از دست میرود. فرد از آنچه دیروز برایش از اهمیت بالایی برخوردار بود، امروز به کلی دست میکشد. حالت عمده دیگری که چنین کنارهگیری خودشیفتهواری را نشان میدهد، خوابیدن است. بدین ترتیب با بریدن از دنیای بیرون، از طریق نوع دیگری از کار روانی، یعنی عمل رویا، به خلوت دنیای درونی و فانتزیهای ناخودآگاه دست مییابد
آیا ممکن است همانند رویاها، کنارهگیری در فرآیند سوگواری این امکان را فراهم کند که جهان را نه بر اساس ادراکات بیرونی، بلکه بر اساس ذهنیتی کاملاً درونی سازماندهی کنیم؟ از آنجایی که خواب پیشنیاز بازیابی ذهنی و فرصتی برای شروع دوباره با اتکا به منابع درونی است، منطقی به نظر میرسد نتیجهگیری کنیم که همراه با به تعویق انداختن تمام محرکهای بیرونی، نوعی بازسازی روانی نیز از طریق سوگواری رخ میدهد. یعنی از دست دادن ابژهای که روی آن انرژی روانی متمرکز شده، نیاز به سازماندهی مجدد روانی دارد و این به معنای محدود کردن تمام نیروگذاریهای روانی به دنیای درونی است. در واقع در این حالت، کاری جذابتر از تأمل کردن به آنچه دیگر وجود نخواهد داشت، وجود ندارد.
این اجتناب ابژه-لیبیدو و از هم پاشیدن همه پیوندهایی که تاکنون سوژه و ابژه را باهم متحد میکردند، ناگزیر منجر به دومین ویژگی مشترک سوگواری و مالیخولیا، یعنی از دست دادن ظرفیت عشق ورزیدن می شود. تمرکز اغراقآمیز روی خود، مانع از توجه به دیگران میشود و جلوی ابراز محبت را میگیرد. در این حالت، نیروهای در دسترس ایگو نمیتوانند روی ابژههای دیگر متمرکز شوند.
فروید در تفسیر خود از ناپدید شدن تمام انگیزههای محبت نسبت به اشیا، خود را به این دیدگاه محدود نکرد. او حدس زد که هرگونه اتصال بالقوه به ابژه دیگر میتواند به معنای جایگزینی ابژه از دست رفته باشد. سوژه در واقع با مراقبت از عدم دلبستگی به ابژه جدید، از خود در برابر اتهام میل به مرگ ابژه از دست رفته دفاع میکند. اما به عنوان دفاع، تصور اینکه فردی ممکن است بر جهان خارج تأثیر بگذارد -علت ناپدید شدن ابژه باشد- خود راهی برای امتناع از واقعیت است. زیرا فارغ از خواسته سوژه، ماهیت محدود ابژه در جهان خارج وجود دارد. این دقیقاً همان چیزی است که در رابطه سوژه با واقعیت در خطر است.
در این میان، بریدن از واقعیت بیرونی به طور متناقضی دلالت بر ضرورت به رسمیت شناختن و قبول آن را دارد. توجه به فقدان در سطح روابط ذهنی و ابژه، منجر به جدا شدن سوژه از سایر جنبههای واقعیت نیز میشود. از این رو پیامد سوم سوگواری، یعنی وقفه در تمامی فعالیتها منتج میشود.
انفعال و بیتفاوتی نسبت به واقعیت بیرونی، منحصراً از درآمیختگی با سوگواری ناشی نمیشود. چنین بیتفاوتی در واقع تلاشهایی برای انکار فقدان ابژه از طریق انکار تمام واقعیت است. نوسان بین درک واقعیت و انکار آن به دلیل تمایلات متناقض و چرخشی است که اغلب در این زمینه مشاهده میشود.
سوگواری تجربهای متناقض است؛ غلبه بر فقدان ابژه به معنای حضور مبالغهآمیز آن در عملکرد روانی سوگوار است. بنابراین عمل سوگواری را میتوان به عنوان توجه بیش از حد به یک ابژه برای کنار آمدن با مرگ قطعی آن تعریف کرد.
Freud, Sigmund. (1915b). Thoughts for the times on war and death. SE, 14: 273-300.
Freud, Sigmund. (1916a [1915]). On transience. SE, 14: 303-307.
Freud, Sigmund. (1916-17g [1915]). Mourning and melancholia. SE, 14: 237-258.