کودکان نیاز دارند که بتوانند به والدینشان اعتماد کنند، با آنها حرف بزنند و از آنها حمایت کافی دریافت کنند.
کودکی که از والدینش (یا مراقبت کنندههای اصلی) نه تنها مورد حمایت قرار نمیگیرند، بلکه آزار هم میبینند. داستان مینی سریال پتریک ملروز چیزی شبیه به این است؛ کودکی ک همهی بیمراقبتیها و آزارد و اذیت اعمال شده از سوی والدین را بر سر خودش آوار میکند و با شتاب، دمی از پیش رفتن به سوی مرگ باز نمیایستد تا خشمی را که از دیگرانِ مهمِ زندگی در دلش انبوه شده است، به سمت خودش شلیک کند.
سریال پاتریک ملروز
مینی سریال پاتریک ملروز با بازی خیره کننده بندیکت کمبریج، اقتباسی از رمانی پنج جلدی به همین نام نوشتهی ادوارد سنت آبین است. این مینی سریال پنج اپیزودی روایتی از زندگی پاتریک ملروز و اتفاقات آسیبزای دوران کودکی او را به تصویر میکشد.
ربکا سولنیت در کتاب خود به نام نقشههایی برای گم شدن نوشته است:
«فراموش کردن هنر نیست، هنر در رها کردن است».
ربکا سولنیت
فکر میکنم این جمله مقدمهی خوبی برای معرفی سریال پاتریک ملروز باشد. احتمالا خیلی از ما بعضی از داستانها و اتفاقات ناخوشایند دوران کودکی را فراموش کنیم. به قول ربکا سولنیت هنر در رها کردن است. بهبودی رنجهای روانی زمانی آغاز میشود که از تسخیر خشم و نفرتی که از گذشته داشتهایم، رها شویم. اگر این مینی سریال 5 قسمتی را ندیدهاید، حتما آن را در کانال تلگرام مجله تجربه زندگی ببینید.
داستان سریال پاتریک ملروز
سریال اینگونه شروع میشود : تلفن زنگ میخورد، صدایی از آن سوی خط میگوید:«پدرت مرد.»
پاتریک بعد از شنیدن این خبر، به آرامی به سمت زمین خم میشود اما نه با غم و اندوه؛ چهرهی او به آرامی تغییر میکند. گوشهی دهانش به لبخند گشوده میشود، گویا هروئین تاثیر خود را گذاشته است. حالا پاتریک ملروز باید به نیویورک برود و خاکستر پدرش را تحویل بگیرد. در این میان احساسات شدیدی به او دست میدهد که سعی دارد به وسیله اعتیاد از تجربهی آنها و یادآوری آنچه گذشته است، فرار کند.
هنوز نمیدانیم داستان پدر و پسر چه گذشتهای داشته است. در اپیزود اول تصویری که از پاتریک ملروز میبینیم، یک معتاد وابسته به هروئین است که ناگهان با خبر مرگ پدرش مواجه میشود. از طرفی قصد دارد اعتیادش را هم ترک کند. البته که هنوز در ابتدای سریال، در هدف خود ناکام است. شاید فکر کنید موقعیتهای نعشگی او زیاد از حد در سریال اغراق آمیز پرداخته شده باشند، اما در واقع این فیلم بر اساس رمان سنت آبین نوشته شده است که او با قلم خود درباره زندگیاش نوشته است.
در روند داستان مخاطب لایه به لایه با شخصیت پاتریک و پیچیدگیهای روابط او با پدر و مادرش و اتفاقات دوران کودکی او آشنا میشود. در یکی از سکانسهای قسمت اول سریال هنگامی که پاتریک در اتاقی با تابوت پدرش تنها میشود و کفن را از روی صورت سرد و بیروح او کنار میزند با ترکیبی از احساسات اضطراب، ترس، نفرت، غم و خشم خطاب به او صحبت میکند. گویا هنوز هم از تنها شدن با پدرش ترسیده و مضطرب است.
اما مگر چه گذشتهای بین این پدر و پسر وجود داشته یا چه اتفاقی افتاده که پاتریک از یاداوری آن تا این حد خشمگین است؟اما چه چیز در گذشته بین این پدر و پسر اتفاق افتاده است که یادآوری آن این چنین پاتریک را خشمگین میکند؟ این تنش شدید از کجا میآید؟
در اپیزود دوم با خاطرات و روایتهایی از دوران کودکی پاتریک روبرو میشویم که علت رفتارهای مازوخیستیک و پیش رفتن این چنینی او به سمت مرگ با اعتیاد به الکل و مواد و خیانت برای مخاطب قابل توجیه میشود. اتفاقاتی که در این قسمت شاهد آن هستیم، هسته و سناریوی اصلی زندگی بزرگسالی پاتریک را شکل میدهد. این قسمت، دردناک و غم انگیزترین اپیزود سریال است که حسهای مخاطب را به شدت درگیر میکند.
حتی هنگامی که به سمت اتاق تابوت پدرش حرکت کرده و از راهرو عبور میکند، از شدت اضطراب صدای خود را در کودکی میشنود که میگوید: عطارد، زهره… . این تنها راهی است که برای مقابله با پدر دارد، این که اطلاعاتش را دوره کند تا با سوالهای دور از انتظار پدر، غافلگیر و مجازات نشود. این تنها دفاعی بود که در برابر پدر بزرگسال و قدرتمند داشت. پدری که به بهانهی قوی شدن کودکش، آن را مورد تنبیه شدید قرار میداد، بدون این که کودک بداند تقصیرش چه بوده است.
پاتریک در کودکی از سوی پدر مورد آزار جنسی قرار گرفته و تهدید به سکوت میشود. از طرفی امنیت، حمایت و مراقبت کافی با مادر را هم تجربه نمیکند.
پدر پاتریک ملروز، دیوید ملروز، یک موسیقیدان با استعداد و پزشک است که پدر ژنرال نظامیاش او را از ارث محروم کرده است. دیوید جز ثروت همسرش چیزی نداشت و بیشترین اثری که در محیط خانواده و دوستانش داشت، صرفا درد بود. همسر دیوید ملروز که مادر پاتریک بود، از سمت دیوید تهدید شده بود که به پاتریک زیاد نزدیک نباشد تا پاتریک احساسی بار نیاید.
در قسمتهای بعدی سریال با چالشهای دوران بزرگسالی او بیشتر آشنا میشویم. او بزرگ شده است. اما هنوز همان کودک شکنندهی دیروز با انبوهی از خشم، نفرت، شرم و درد است. مرور زندگیاش هم چیزی بجز مصیبت و بدبختی و غم سالهای زندگی نکرده برایش به همراه نداشته است. هنگامی که به دوستش میگوید :«از متنفر بودن خسته شدم. این دفعه نمیخوام فقط نجات پیدا کنم، میخوام زندگی کنم» آغاز رها کردن گذشته برای پاتریک است. نخستین تلاش او برای بازگشت به زندگی…
در اپیزودهای بعدی سریال با دشواریهای او در مسیر ناهموار رهایی از گذشته و ترک اعتیادش همراه میشویم؛ او میخواهد به جلو حرکت کند، اما بارها به عقب باز میگردد. شکست میخورد، تحقیر میشود، ناکام میماند، میل به بازگشت و تکرار به اجبارهای گذشته دارد، اما پاتریک ملروز سرانجام به مرگ لگام میزند. برای پاتریک زندگی با همهی رنج و دشواریها و مسیر پر پیچ وخم و فراز و نشیبهایش ارزش زیستن دارد.
تحلیل سریال پاتریک ملروز
از دیدگاه روانشناسی کسانی که دچار تروما یا رویدادی استرسزا می شوند خاطراتی تکراری، غیر ارادی و مزاحم از رویداد تروماتیک به علت برخی از محرکها برای فرد یاداوری میشود و همچنین در مقابل محرک های بیرونی که نماد یکی از جنبههای رویداد تروماتیک یا شبیه به آن باشند، دچار رنج شدید میشوند و یا واکنش های فیزیولوژیک شدید نشان میدهند.
در برخی از سکانسها میبینیم که پاتریک ملروز در بزرگسالیاش با همه افرادی که حکم مراقبت کننده را برای او دارند، رفتار خوبی ندارد؛ از همسرش گرفته تا گارسونی که سر او فریاد میکشد. میتوان این رفار را ابراز خشمی میدانست که در حقیقت میخواست به والدینش ابراز کند اما همسرش و کسی مثل گارسون، در دسترسترین افرادی هستند که میتواند با خطر کمتری خشمش را نسبت به آنها ابراز کند.
همچنین در بعضی از سکانس های سریال، پاتریک مارمولکی را به یاد میآورد که روی دیوار در حال خزیدن است. وقتی پاتریک در شرایط و یا در صحنهای که صدای پیانو در رستورانی شنیده میشود، پاتریک در مواجهه با آنها دچار احساس تهوع میشود. صدای پیانو برای او با آزار جنسی تداعی میشود. پاتریک در بزرگسالی هم مدام باید از این محرک های بیرونی فرار کند. اما فرار از خودمان مگر ممکن است؟
از نظر روانکاوی، سمپتوم هر فرد پناهگاهی است برای فرار از تعارضی دردناکتر.
سمپتوم فرد هر چقدر آسیبزا و ناکارامد باشد، بهترین ابزاری بوده است تا فرد به وسیله آن جلوی خونریزیهای عمیق دستگاه روان خود را بگیرد. اعتیاد به الکل و مواد مخدر در شخصیت اول سریال بهترین ابزار او برای کنار آمدن با دردها و تعارضات دستگاه روانش بوده است. خشم ویرانگر کودک از آزار پدر، به درون برگشته و خودش را مورد هدف قرار میدهد. حال او خودش را با این خشم که به شکل اعتیاد به مواد ظاهر شده، تخریب میکند.
در یکی از بخشهای سریال پاتریک وارد سالن یک انجمنهای ترک اعتیاد میشود، نه برای این که به آنها بپیوندد، بلکه صرفا منتظر است تا دوستش بیرون بیاید. پاتریک که کل این گروهها را صرفا شعار و تظاهر میداند، پس از نشستن روی صندلی انتظار به صحبت یکی از افراد گوش میدهد. برخلاف چیزی که پاتریک انتظار داشت بشنود، احساسات آن مرد مشارکت کننده به احساسات خودش بسیار شبیه بود.
هرچند روحیهی مغرور و آسیب ناپذیر پاتریک اجازه نمیداد این حس همدلی که از گروه دریافت کرده بود را حتا به دوستش بروز بدهد اما من فکر میکنم تأثیر درمان کنندهی حرف زدن از همانجا بر پاتریک اثر کرد.
افراد آسیب دیده که همدلی کافی در زندگیشان دریافت نکردهاند، اغلب ظرفیت کافی برای همدلی ندارند. هرچند پاتریک ملروز پیش از این اهل عذرخواهی نبود، اما پس از صحبت دربارهی رازش [سوءاستفادهی جنسی پدرش از او] و برخورد همدلانهی دوستش، ظرفیت همدلی در او افزایش پیدا میکند. به این شکل که میبینیم کمی بعد از پیشخدمتی که سرش فریاد زده بود، همدلانه عذرخواهی میکند.
برای بهبود یافتن، نیاز داریم که صحبت کنیم.
هیچ کدام از ما قادر نیستیم جلوی اتفاقاتی که در گذشته برایمان رخ داده را بگیریم. اتفاقاتی که نتوانستیم روی آنها کنترلی داشته باشیم و کسی هم از ما انچنان که انتظار داشتیم مراقبت نکرد. اما ادامهی زندگی دست خودمان است. امروز می توانیم از ابزارهای کارآمدتری برای زندگی استفاده کنیم، می توانیم از کسانی که شایستهی مراقبت کردن هستند کمک بگیریم. میتوانیم یاد بگیریم از خودمان محافظت کنیم.
اگر مسئولیت زندگی امروزمان را خودمان برعهده بگیریم، میتوانیم باقیماندهی عمر محدودمان را متفاوتتر ادامه دهیم. میتوانیم از شر اجبارهای بی رحم زندگی خلاص شویم و به واقعیت متصل شویم.
شاید نتوانیم بار رنجهایی که بر دوش کشیدیم را فراموش کنیم، اما میتوانیم کمی از آنها را روی زمین بگذاریم، میتوانیم سبکتر حرکت کنیم. تلاش برای زندگی بسیار ارزشمند است. هر چند با هراس و تردید و گامهایی کوچک…
ادروارد سنت ابین، نویسندهی مجموعه رمان
ادوارد سنت ابین زاده ۱۴ ژانویه۱۹۶۰، نویسنده و روزنامهنگار اهل بریتانیا است. او در خانوادهای اشرافی زاده و تربیت شد. پدر ادوارد که شخصیتی خودشیفته و مغرور بود در کودکی او را مورد آزار قرار میداد. بعدها او در کالج کبل در آکسفورد در رشتهی ادبیات و زبان انگلیسی مشغول تحصیل شد. ادوارد سنت بیل چند سال درگیر اعتیاد به هروئین بود اما در سن بیست و پنج سالگی و از طریق رواندرمانی مسیر تازهی نویسنده شدن را در پیش گرفت.
پیشنهاد: مقاله پدر خودشیفته و تاثیر او بر فرزندان را بخوانید.
او در سال 1992 نخستین کتاب از سری پنج جلدی رمان پاتریک ملروز را منتشر کرد. این رمان 5 جلدی در کتاب هایی به نام بیخیال، خبرهای بد، تک امیدی، شیر مادر و عاقبت منتشر شدند. نخستین جلد این کتاب به نام بیخیال در سال 99 با ترجمه مجتبی ویسی و نشر نیماژ وارد بازار شده است. این آثار که همگی براساس زندگی شخصی نویسنده کتاب نوشته شده تحسین بسیاری از منتقدان را دریافت کرده است.