در روزهایی که گویی زمان میایستد و هر سپیدهدم، شب گذشته را به شکلی ملالآور تکرار میکند، جامعه ایرانی با تکاپویی ستودنی و پیچیده میان «زنده ماندن» و «زندگی کردن» در حرکت است. زنده ماندن، پاسخی غریزی به میل بقاست؛ انسان نفس میکشد، کار میکند و امور روزمره را میگذراند. اما «زندگی کردن» معنایی فراتر دارد؛ تلاشی آگاهانه است برای یافتن معنا، ساختن هویت، بهرهمندی از عاملیت و شکوفا کردن استعدادهای انسانی. در این شرایط، که احساس فرسودگی و بنبست روان جمعی را در بر گرفته، شاید ضروریترین کار آن باشد که خود این وضعیت را موضوع اندیشه قرار دهیم.
اما چگونه میتوان در دل طوفان، به تحلیل خود طوفان پرداخت؟ اینجا جایی است که فلسفه و روانکاوی، نه به عنوان سرگرمیهای آکادمیک، بلکه به مثابه ابزارهای حیاتی برای بقای ذهنی و روحی به کار میآیند. این علوم به ما کمک میکنند تا وضعیت خود را «تشخیص» دهیم؛ تا بفهمیم ریشههای این ملالت جمعی در کجا نهفته است: در اعماق روان فردی ما؟ در ساختارهای اجتماعی که ما را احاطه کردهاند؟ یا در زبانی که با آن فکر میکنیم و جهان را میفهمیم؟
نقطه آغاز: واقعیت ملموس، نه رویای انتزاعی (فریدریش ترندلنبورگ)
بسیاری از جنبشها و ایدئولوژیها کار خود را با ترسیم یک آرمانشهر یا جامعه ایدهآل آغاز میکنند. آنها تصویری بینقص از «آزادی»، «عدالت» و «برابری» ارائه میدهند و سپس تلاش میکنند تا جامعه واقعی را با تمام پیچیدگیهایش، در آن قالب آرمانی بگنجانند. فریدریش ترندلنبورگ، فیلسوف آلمانی، این رویکرد را به چالش میکشد. او استدلال میکند که اندیشه به تنهایی، تهی است و محتوای خود را فقط از تجربه به دست میآورد.
این یعنی تفکر «از بالا به پایین» (Top-down) که از یک کل ایدهآل شروع میشود، خطرناک و غیرمولد است. خطرناک است، زیرا وقتی واقعیت با ایدئولوژی جور درنمیآید، ایدئولوژیپردازان به جای اصلاح ایده خود، سعی میکنند واقعیت (یعنی انسانها) را به زور تغییر دهند که اغلب به نتایج فاجعهبار میانجامد.
در مقابل، ترندلنبورگ روش «از پایین به بالا» (Bottom-up) یا تحلیلی را پیشنهاد میکند: حرکت از اجزا به سوی کل. برای فهمیدن «عدالت اقتصادی» نباید از تئوریهای انتزاعی شروع کرد؛ باید به تجربه روزمره یک کارگر، یک مغازهدار، یک معلم و یک کارآفرین نگاه کرد. باید دید آنها با تورم، مالیات، بوروکراسی و قوانین چگونه دستوپنجه نرم میکنند. تصویری واقعی از عدالت یا بیعدالتی، از دل همین تجربیات انضمامی و ملموس بیرون میآید.
ایده «جامعه خوب» از این منظر، یک نقشه از پیش آماده نیست که بخواهیم جامعه را بر اساس آن بسازیم، بلکه یک افق است؛ افقی که با تحلیل و فهم دقیق واقعیتهای موجود، قدم به قدم به آن نزدیک میشویم. این دیدگاه، ما را به فروتنی و واقعبینی دعوت میکند و به ما یادآوری میکند که اولین قدم برای هرگونه تغییر معنادار، مشاهده دقیق و صادقانه وضعیتی است که در آن قرار داریم.
بهای تمدن: ناخوشی دائمی روان (زیگموند فروید)
حال که نگاهمان را به تجربه زیسته معطوف کردیم، با چه روبرو میشویم؟ تنش، اضطراب، خشم سرکوبشده و احساس عمومی ناخوشی. زیگموند فروید در شاهکار خود «تمدن و ملالتهای آن»، این احساس را نه یک مشکل موقتی، بلکه ویژگی ذاتی و ساختاری زندگی متمدنانه میداند.
فروید معتقد است که روان انسان، صحنه نبرد دو سائق بنیادین است: اروس (Eros)، غریزه زندگی که شامل عشق، وحدت و خلاقیت است و تاناتوس(Thanatos)، غریزه مرگ که به شکل پرخاشگری، تخریب و بازگشت به سکون ظاهر میشود. تمدن برای آنکه بتواند انسانها را کنار هم نگه دارد و از فروپاشی جامعه جلوگیری کند، باید غریزه تاناتوس را مهار کرده و اروس را در جهت پیوندهای اجتماعی هدایت کند.
این فرآیند، بهای سنگینی دارد. تمدن از ما میخواهد که امیال غریزی خود را سرکوب کنیم. ما آزادی بیقید و شرط خود را با امنیت معاوضه میکنیم. این سرکوب توسط یک نیروی درونی به نام «اَبَرمن» (Superego) انجام میشود. ابرمن، نماینده درونیشده والدین، جامعه، قانون و سنت است که همچون یک قاضی سختگیر، دائماً ما را زیر نظر دارد و با تولید احساس گناه، ما را به انطباق با هنجارها وادار میکند.
نتیجه این معامله، یک «ملالت» یا «ناخوشی» (Malaise) دائمی است. ما هرگز کاملاً خشنود نیستیم، زیرا همیشه بخشی از وجود ما سرکوب شده است. وقتی فشار اجتماعی و محدودیتها بیش از حد تحمل شود، این پرخاشگری سرکوبشده یا به درون فرد بازمیگردد (و موجب افسردگی، بیتفاوتی و خودتخریبی میشود) یا به شکلی انفجاری و غیرمنتظره به بیرون پرتاب میشود (به شکل شورشهای کور یا خشونت جمعی). تحلیل فروید به ما میآموزد که هر جامعهای با این تنش دست به گریبان است و جامعه سالم، جامعهای بدون تنش نیست، بلکه جامعهای است که میتواند این تنش را به شیوهای سازندهتر مدیریت کند.
زنجیرهای خودساخته: قدرت مخلوقات بر خالق (نوهگلیان)
فروید ریشه درونی ناخوشی را در روان فرد توضیح داد، اما نوهگلیان (مانند لودویگ فوئرباخ و کارل مارکس جوان) به ریشه بیرونی و اجتماعی آن پرداختند. آنها این پدیده را «بیگانگی» یا «ازخودبیگانگی» (Entfremdung/Alienation) نامیدند. این مفهوم به وضعیتی اشاره دارد که در آن انسانها برده مخلوقات خود میشوند.
این فرآیند که میتوان آن را «شیءوارگی» (Reification) نیز نامید، زمانی رخ میدهد که ما آفریدههای انسانی و تاریخی خود را به اشیائی طبیعی، ابدی و دارای قدرت مستقل تبدیل میکنیم. برای مثال:
- دولت: به جای آنکه ابزاری در خدمت شهروندان باشد، به یک قدرت مقدس تبدیل میشود که شهروندان باید خود را فدای آن کنند.
- اقتصاد: «بازار» یا «رشد اقتصادی» به جای آنکه وسیلهای برای رفاه انسان باشد، به هدفی خودبسنده تبدیل میشود که میتوان انسانها را قربانی آن کرد.
- سنت: به جای آنکه خرد انباشته نسلها برای راهنمایی باشد، به زنجیری تبدیل میشود که هرگونه نوآوری و تفکر انتقادی را ممنوع میکند.
راهحل نوهگلیان برای این وضعیت، «نقد» (Critique) بود. نقد به معنای تاریخی کردن این پدیدههاست؛ یعنی نشان دادن اینکه آنها نه طبیعی و ابدی، بلکه محصول شرایط تاریخی خاصی هستند و همانطور که به وجود آمدهاند، میتوانند تغییر کنند یا از میان بروند. هدف نهایی، رسیدن به «خودآگاهی» (Self-consciousness) است؛ یعنی بازپسگیری قدرتی که انسان به مخلوقات خود واگذار کرده است. جمله درخشان آنها که پیشتر ذکر شد، عصاره این تفکر است:
«ثروتی را که زمانی خرج آسمان کرده بودیم، اکنون میتوانیم صرف ساخت خانهای بهتر روی زمین کنیم.»
این ثروت، همان انرژی روانی، خلاقیت و عاملیت انسانی ماست که باید از چنگ بتهای خودساخته آزاد شود و صرف بهبود زندگی واقعی و انضمامی گردد.
قدرت نامرئی: دانش، انضباط و حقیقت (میشل فوکو)
اما این ساختارهای بیگانه چگونه قدرت خود را تا این حد درونی و مؤثر میکنند؟ میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، تحلیلی عمیقتر از ماهیت قدرت در جوامع مدرن ارائه داد. او معتقد بود که ما باید تصویر سنتی از قدرت را کنار بگذاریم. قدرت دیگر شبیه قدرت پادشاه نیست که با شمشیر و از بالا سرکوب میکند (قدرت حاکمیتی). قدرت مدرن، یک «زیست-قدرت» (Biopower) است؛ قدرتی که هدفش نه کشتن، بلکه مدیریت و «بهزیستی» جمعیت است.
این قدرت، نامرئی، شبکهای و بسیار مولد است. او این رابطه را «قدرت/دانش» (Power/Knowledge) مینامد. قدرت، صرفاً سرکوبگر دانش نیست، بلکه «دانش» را تولید میکند تا بتواند کنترل خود را اعمال کند. علوم انسانی (روانشناسی، جامعهشناسی، پزشکی) گفتمانهایی را تولید میکنند که مشخص میکند چه کسی «نرمال» است و چه کسی «دیوانه»؛ چه کسی «شهروند خوب» است و چه کسی «منحرف».
فوکو برای توضیح این قدرت انضباطی، از استعاره «سراسرنما» (Panopticon) استفاده میکند. سراسرنما طرح یک زندان است که در آن یک برج مراقبت در مرکز قرار دارد و سلولها دور تا دور آن هستند. زندانیان میدانند که ممکن است هر لحظه تحت نظر باشند، اما نمیدانند دقیقاً چه زمانی. در نتیجه، آنها خودشان به نگهبان خود تبدیل میشوند و رفتار خود را دائماً کنترل میکنند. جامعه مدرن نیز مانند یک سراسرنمای بزرگ عمل میکند. ما از طریق مدارس، کارخانهها، بیمارستانها و حتی رسانههای اجتماعی، دائماً در حال انضباط بخشیدن به خود و دیگران هستیم تا با هنجارهای نامرئی قدرت تطبیق پیدا کنیم.
از دید فوکو، فرار از قدرت ممکن نیست، زیرا قدرت همه جا هست. اما این به معنای جبرگرایی نیست. «هرجا قدرت هست، مقاومت نیز هست.» مقاومت از دید او، نه تلاشی برای رسیدن به یک آرمانشهر بیقدرت، بلکه مبارزهای محلی و دائمی برای به چالش کشیدن «رژیمهای حقیقت» مسلط و ایجاد فضاهایی برای دانشها و شیوههای زیستن بدیل است.
بازی بیپایان معنا: از دیگری بزرگ تا ساختارشکنی (لکان و دریدا)
این «رژیمهای حقیقت» فوکویی، چگونه در روان و زبان ما ریشه میدوانند؟ اینجا به دو غول فلسفه پسامدرن، ژاک لکان و ژاک دریدا میرسیم.
لکان، روانکاو فرانسوی، با بازخوانی فروید، نشان داد که ناخودآگاه ما ساختاری شبیه به زبان دارد. او معتقد بود که میل انسانی، همیشه «میل دیگری» (Desire of the Other) است. ما نمیدانیم چه میخواهیم، مگر آنکه جایگاه خود را در نسبت با یک «دیگری بزرگ» (Big Other)تعریف کنیم. این «دیگری بزرگ»، نماینده نظم نمادین، زبان، قانون و انتظارات جامعه است. ما در تمام زندگی در تلاشیم تا پاسخی به این سؤال ناگفته بدهیم: «دیگری از من چه میخواهد؟». این جستجوی دائمی برای کسب تأیید و معنا از یک مرجع بیرونی، ما را از خودمان بیگانه کرده و عاملیتمان را سلب میکند.
ژاک دریدا این تحلیل زبانی را تا نهایت منطقیاش پیش برد. او با روش مشهور خود، «ساختارشکنی» (Deconstruction)، نشان داد که فیلسوفان غربی کل سنت فکری خود را بر یک توهم بنا کردهاند: توهم وجود «مرکزی» یا «معنایی نهایی» که ثبات کل سیستم را تضمین کند. این مرکز ممکن است خدا، عقل، انسان یا دولت باشد.
دریدا استدلال کرد که زبان، سیستمی بسته نیست، بلکه مجموعهای از بازیهای بیپایانِ تفاوتها و ارجاعات است. او این وضعیت را différanceنامید (واژهای که هم به معنای «تفاوت داشتن» و هم «به تعویق انداختن» است). در این دیدگاه، معنا هرگز به طور کامل حضور نمییابد و همواره به کلمات دیگر ارجاع میدهد.
ساختارشکنی این بازی زبانی را آشکار میکند و تقابلهای دوتایی سلسلهمراتبی (مانند مرد/زن، غرب/شرق، عقل/احساس) را که تفکر ما را شکل میدهند، برهم میزند. برای مثال، واسازی تقابل «شهروند/بیگانه» نشان میدهد که هویت «شهروند» چگونه برای تعریف خود به وجود «بیگانه» نیاز دارد و این مرزبندی تا چه اندازه ساختگی و سیاسی عمل میکند.
این دیدگاه، امکان رهایی زیادی فراهم میکند؛ زیرا با آشکار کردن نبودِ مرکز و حقیقت مطلق، فضا را برای کثرت معانی، صداهای حاشیهنشین و امکانات نو باز میکند. این رویکرد به معنای پوچگرایی نیست، بلکه ما را به پذیرش مسئولیتِ همیشگی برای ساختن معنا در جهانی بدون تضمین فرا میخواند.
سخن سردبیر
این سفر فکری، ما را از تحلیل روان فردی به ساختارهای اجتماعی و در نهایت به بنیانهای زبان و معنا میکشاند. با کنار هم قرار دادن این ابزارها، به نقشه راهی چندلایه برای اندیشیدن دست مییابیم:
با واقعبینی (ترندلنبورگ) درمییابیم که زندگی جمعی، بهدلیل سرکوب غرایز، همواره میزانی از ناخوشی روانی (فروید) را در خود دارد.
و با نگاهی انتقادی، ساختارهای اجتماعی را بهعنوان مخلوقاتی که خود پدید آوردهایم و اکنون بر ما مسلط شدهاند (نوهگلیان)، شناسایی میکنیم و تاریخی میسازیم.
در مییابیم که این سلطه، از راه شبکههای نامرئی قدرت که «حقیقت» را تولید میکنند (فوکو)، درونی میشود و به شکلی طبیعی جلوه میکند.
در نهایت، با بهرهگیری از ساختارشکنی (دریدا) و آگاهی از جستجوی بیپایان برای تأیید «دیگری بزرگ» (لکان)، روایتهای مسلط را به چالش میکشیم و فضایی برای اندیشیدن متفاوت میگشاییم.
این مسیر به جامعهای آرمانی و بیدرد نمیانجامد؛ بلکه خود مسیر، همان هدف است: فرآیندی مداوم برای افزایش خودآگاهی انتقادی. در زمانهای که گویی همه راهها بستهاند، شاید تنها فضای باز، همان فضای درون ذهن ما باشد. نخستین و بنیادیترین کنش آزادیبخش، نه در خیابان که در ذهن رخ میدهد: شجاعت در به چالش کشیدن «حقیقت»هایی که به ما تحمیل شده و جسارت در اندیشیدن به امکانهای دیگر. این همان کاری است که با آن خانهای بهتر روی زمین میسازیم؛ خانهای که ثروتش را پیشتر خرج آسمان میکردیم.