تصویر یک روایت‌؛ از فولکلور تا پرفروش‌ترین کتاب‌ها

نوشته

فهرست مطالب

اگر همچون شهرزاد قصه گو خود را در بند حاکمی ظالم بیابیم، شاید تنها راه رهایی روایت داستان باشد…

وقتی این نوشته به دستتان می رسد شما احتمالا در قرن بیست و یک زندگی می کنید. جایی از زمان که اهمیت ذهن بیش از هر وقت دیگری برجسته شده است، گاه تا مرز وسواس. احتمالا شما هم دوست دارید که به ذهن دیگران وارد شوید و حدس بزنید که در سرشان چه می گذرد. این ذهن خوانی گاهی تا جایی پیش می رود که می خواهیم بدانیم در ذهن نیاکانمان چه می گذشته است و گاهی تلاشی بی پایان است برای ورود به ذهن شخصیت هایی که هرگز واقعی نبوده‌اند. مثلا با آنکه همه مردم داستان نمی‌نویسند اما تقریبا همه آن را مصرف می کنند. زمان و پول زیادی صرف می شود تا در چیزهایی درگیر شویم که واقعی نیستند.

 استیون پینکر[1] در کتابش با عنوان اینکه ذهن چگونه کار می کند بیان می کند که آیا داستان سرایی یک سازگاری تکاملی است یا محصول جانبی از چیز دیگری؟ یکی از نظریه هایش این بود که داستان شبیه به چیزکیک است. ما هرگز نمی پرسیم که انسان‌ها چرا چیزکیک دوست دارند زیرا به طور تکاملی برای دوست داشتن قند و چربی شکل گرفته‌ایم. بعد از آن سرآشپزهای خلاق با خود فکر کردند که اگر مقدار زیادی قند و چربی را باهم ترکیب کنیم چه اتفاقی می افتد؟ و نتیجه این خلاقیت چیزکیک است. پینکر گمان می‌کند داستان سرایی نیز شبیه به همین عمل می کند. داستان‌ها طوری طراحی شده‌اند که به نیازهای ذهنی و عاطفی ما پاسخ دهند.

فولک‌ها: فلسفه مردمی

فولکلور، که از صداهایی خارج از سنت‌های مرسوم فلسفی برمی‌خیزد، مخزنی نادیده‌گرفته‌شده از اندیشه‌های فلسفی است و می‌تواند الگویی برای رویکردهای نوینی باشد که مستقیماً به چالش‌های فلسفه‌ی آکادمیک امروز پاسخ می‌دهند. فولکلور در ابتدا از طریق زبان و روایت های شفاهی شکل گرفت و در گذر زمان تکامل یافت. این سنت فرهنگی برای مدت ها در میان مردم عادی جریان داشت و محدود به طبقات نخبه و باسواد، که اغلب مردان بودند، نبود. هر فردی که داستانی برای روایت و شنونده‌ای مثل یک دوست، کودک یا نوه داشت، می توانست یک قصه عامیانه خلق کند.

در واقع مردم عادی جوهره اصلی فولکلور هستند. زنان به ویژه، نقش مهمی در حفظ و انتقال این داستان ها داشتند. پژوهش ها نشان می دهد که زنان مسن‌تر، به خصوص کسانی که جایگاه اجتماعی پایین‌تری داشتند، اغلب این روایت ها را برای نسل‌های جوان تر بازگو می‌کردند و به این شکل قصه‌ها را زنده نگه می داشتند. فکر می کنم فولکلور و فلسفه در جایی بهم می رسند که دو دوست قدیمی شگفتی و ترس در چیزی که هم ناآرام کننده است و هم شگفت انگیز، تلاقی می کنند.

 ماریا تاتار[2]، فولکلورشناس، می نویسد که در دنیای داستان های عامیانه هرچیزی می‌تواند اتفاق بیفتد و آنچه رخ می‌دهد اغلب آنقدر شگفت آور است که شوکی ناگهانی ایجاد می‌کند. فولکلور و فلسفه هر دو ما را تکان می‌دهند. فلسفه از ما می‌خواهد با عمیق ترین اضطراب‌ها و ترس های انسانی روبرو شویم و فولکلور با جنگل‌ها و ارواحش شاید بزرگترین فهرست تاریخی از این اضطراب‌ها و ترس‌ها باشد.

فولکلور شناس رییت هیمه[3] تا آنجا پیش می رود که استدلال می کند: این ترس انسانی بود که باعث پیدایش و شکل‌گیری فولکلور شد. فولکلور تلاشیست خلاقانه برای درک آنچه که غیرقابل توضیح است. اگر بخواهیم بدانیم چه چیزی ما را می‌ترساند، جنگل سیاه اولین جاییست که باید به آن نگاه کنیم. در جنگل سیاه بیش از آنکه مهم باشد چه چیزی حقیقت دارد یا ندارد این مهم است که آیا آن خوب بود؟ یا بد بود؟ شناختن مرزی میان درست و نادرست. چارچوبی مرجع برای ارزیابی.

با مرور فولکلور به راحتی می توان داستان‌هایی یافت که با دغدغه‌های عصر حاضر همخوانی دارند، بسیاری از آنها حتی ساختاری مشابه آمایش های اخلاقی دارند. داستان هایی از قهرمانان که بر سر دو راهی های اخلاقی، باید یکی را انتخاب کنند. اینکه آیا نیازهای والاتر باید بر جانبداری فرد نسبت به خانواده ، ملیت یا جامعه خودش ارجحیت داشته باشد؟ شباهت‌هایی میان داستان‌ها و بسیاری از آزمایش‌های مشهور در اخلاق معاصر دیده می شود. چه فردی از اسکله بپرد تا زنی در حال غرق شدن را نجات دهد، چه هدایت یک قطار را بر عهده بگیرد یا کفش های نو خود را در یک برکه خراب کند تا کودکی را نجات دهد، فیلسوفان مدتهاست به این پرسش مشغول اند که آیا و چگونه تعهدات ما نسبت به آشنایان و بیگانگان تفاوت دارد. وقتی گزینه ها در مغایرت‌اند باید جان دوست خود را نجات دهیم یا یک غریبه را ؟

فراتر از اخلاق، فولکلور به تمام شاخه‌های فلسفه می‌پردازد. در مورد اهمیت متافیزیکی فولکلور، فردی بودایی داستانی ارائه می دهد که به نظر می‌رسد به قرن سوم پیش از میلاد باز می‌گردد و آن را به عنوان «آیا این من هستم؟» ترجمه کرده اند. این داستان معضلی متافیزیکی مشابه با آزمایش فکری کشتی تسئوس[4] ایجاد می کند و ما را به پرسش در مورد ماهیت هویت شخصی سوق می دهد. این داستان روایتگر ملاقات ناخوشایند یک مسافر با دو دیو است که یکی از آن‌ها جسدی را حمل می‌کند.

هنگامی که دیو اول یکی از بازوهای مرد مسافر را می‌کند، دیو دوم یک بازو از جسد می‌گیرد و آن را به عنوان پیوند به بدن مرد مسافر متصل می کند. این بازی ادامه می‌یابد تا زمانی که کل بدن مرد تکه‌ لتکه شده و با اعضای بدن جسد جایگزین می‌شود. مرد از خود می‌پرسد: «چه بر سر من آمده است؟ آیا این من هستم؟» این داستان شهود ما را در مورد رابطه میان اجزای یک موجود و کل آن به چالش می‌کشد. در چه مرحله‌ای توده‌ای از اجزا به یک انسان تبدیل می‌شود؟ چه نوعی از جایگزینی مواد منجر به تغییر هویت می‌شود؟

یکی دیگر از ویژگی‌های قابل توجه فولکلور، تأکید آن بر جمع‌گرایی است. برای بسیاری، کلمه «فلسفه» تداعی‌کننده سلسله‌ای از نوابغ است: ارسطو[5]، سارتر[6]، کانت[7]. این رشته(فلسفه) به شکلی فردگرایانه به ارزش‌ گذاری افراد پرداخته و دستاوردهای انقلابی آن‌ها را در خلأ ترسیم کرده است. در سال‌های اخیر، بسیاری این روایت را مورد انتقاد قرار داده‌اند. جامعه‌شناس سال رستیو[8] اظهار می‌کند: «اگر به من یک نابغه بدهید، من به شما یک شبکه اجتماعی می‌دهم.» به طور فزاینده‌ای گرایشی به رسمیت شناختن پیشرفت به عنوان نتیجه همکاری، و نه مالکیت فردی و اتمی، دیده می‌شود. داستان گویی به شکلی با آشفتگی‌ها و واقعیات زندگی درگیر می‌شود که ساختارهای منظم فلسفه در انجام آن دچار مشکل هستند.

ماندگاری یک روایت : از معابد آزتک[9] ها تا کتاب های پر فروش

فرمانروایان همواره با چالشی اساسی روبه‌رو هستند: چگونه تاریخ را چنان روایت کنند که اکثریت مردم با وضعیت موجود کنار بیایند. فرمانروای آزتک نیز به داستان‌سرایان دستور داد تا نسخه‌های جدیدی از تاریخ را ترسیم کنند. با این حال، چنین روایت‌هایی در جامعه‌ای مبتنی بر ارتباط چهره‌به‌چهره ارزش محدودی داشت؛ چرا که بیشتر مردم شخصاً در زمان بحران حضور داشتند و وقایع را به خاطر می‌آوردند. از این‌رو، داستان‌سرایان ناچار بودند روایت‌هایی محتاطانه و همدلانه بسازند—روایت‌هایی که به‌جای دامن‌زدن به اختلاف، وحدت ایجاد کنند. هر زمان داستانی برای همگان قابل پذیرش نبود، آن را دوباره و از زاویه‌ای دیگر بازگو می‌کردند. تاریخ‌نگاران آزتک ژانری ابداع کردند که در زنده نگه‌داشتن خاطرات رضایت‌بخش، بسیار مؤثر بود.

آنچه امروز آن را «نماد» می‌نامیم، در آن دوران ابزارهایی بودند برای یادآوری و برانگیختن مجموعه‌ای از روایت‌ها. مثلاً دود برخاسته از معبدی سوخته، سخنران را به یاد شکست یک گروه خاص می‌انداخت و او را وادار به روایت آن می‌کرد. یا پارچه‌ای که بر سر رئیسی پیچیده شده بود، مرگ او را به ذهن می‌آورد. برخی لحظات به‌یادماندنی همیشه با همان جملات تکرار می‌شدند. برای مثال، زمانی که یکی از روسای آزتک در جنگ اسیر شد و از دشمن خواست برای دختر برهنه‌اش لباسی فراهم کند، دشمن با لحنی تمسخرآمیز پاسخ می‌داد: «نه، او همان‌طور که هست خواهد ماند.» گویی همه منتظر شنیدن همین جمله بودند،جمله‌ای که بارها در طول زندگی‌شان شنیده بودند و حالا آن را بازمی‌شنیدند.

در بیشتر مواقع سخنرانان آزادی داشتند تا بداهه‌پردازی کنند یا جزئیات را مطابق میل خود تغییر دهند. در این تغییرات، الگویی از چرخش دیدگاه‌ها پدیدار می‌شود. هر زمان که دوره‌ای بحث‌برانگیز به وجود می‌آمد یا نقطه‌ای که در آن امور می‌توانستند به شکل متفاوتی پیش بروند، تاریخ‌نگاران نقششان به نوعی به کارگردان تغییر می‌کرد. آن‌ها مجموعه‌ای از گویندگان را به صحنه می‌آوردند تا هرکدام دیدگاه خود را بیان کنند.

زمانی‌که این روایت‌ها به‌صورت مکتوب درآمدند، به نظر می‌رسید که تکراری و حتی متناقض هستند. یک گروه ممکن بود ازدواجی سیاسی، نبردی یا جنگی را به شکلی به یاد بیاورد در حالی‌که گروهی دیگر آن را به‌صورت متفاوت ثبت کرده بود. به نظر می‌رسد که این روش یک مزیت داشت: اگر هر طرف فرصتی برای بیان روایت خود داشت در نهایت، این اجرای ترکیبی می‌توانست مورد قبول همه باشد و به چالش کشیده نشود. برای آزتک‌ها، تاریخ نیازی به اجماع قطعی و یکپارچه مانند کتاب درسی نداشت. درک آن‌ها از حقیقت یکپارچه و مطلق نبود، بلکه می‌توانست دیدگاه‌های مختلف را در برگیرد.

این الگو برای نسل‌های متمادی بخشی از فرهنگ اجتماعی آن‌ها بوده است. زمانی‌که در کنار آتش اردوگاه‌هایشان می‌نشستند، صحبت می‌کردند و داستان می‌گفتند و سعی می‌کردند با دوستانی جدیدی که در طول راه پیدا کرده بودند اهداف مشترک بسازند. سپس آن را به یک هنر تبدیل کردند، یک شیوه رسمی برای ثبت تاریخ که اساس آن بر چندین گوینده بود که در لحظات مختلف به پا می‌خواستند و روایت خود را تعریف می‌کردند.

با این حال این نسبی‌گرایی به این معنا نبود که آزتک‌ها باور داشتند که حقیقتی وجود ندارد. تاریخ‌نگاران آن‌ها هرگز از این ایده دست نکشیدند که حقیقتی فراتر از تفاوت‌های دیدگاهی وجود دارد. تاریخ مکتوب آن‌ها به شنوندگان یادآوری می‌کرد که آن‌ها باهم مسیر طولانی را پیموده‌اند، از میان سرزمین‌های ناهموار و رویدادهای دردناک گذشتند تا به لحظه‌ی حال برسند. آن‌ها هرگز قصد نداشتند که همه چیز را با یک شانه بالا انداختن کنار بگذارند یا چنین نتیجه بگیرند که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بفهمد چه اتفاقی افتاده است و چرا.

اما امروز چطور ؟ امروز راز ماندگاری یک داستان در چیست ؟ نویسنده یک روایت چه فرمی برای داستانش انتخاب می کند که شاهد اثری ماندگار باشیم ؟ در متن کتاب های پرفروش چه می گذرد؟

با در نظر گرفتن اینکه هیچ دو نفری دقیقا یک کتاب را به یک شکل نمی خوانند چطور می توان اثری برای اکثریت خلق کرد؟ در روان شناسی خواندن به این اشاره شده است که ما هنگام خواندن کتاب‌ها بخش‌هایی از خودمان را وارد آنها می کنیم. از دریچه شخصی‌مان می‌خوانیم و جاهای خالی داستان را با تخیل خودمان پر می کنیم.

نویسنده ای که خوب می فروشد

هم نویسی خواننده و نویسنده : در قسمت قبل به اینکه خواننده جاهای خالی داستان را با تخیل خودش پر می کند اشاره کردم این شاید خود فرصتی باشد که خواننده بتواند در داستان مشارکت کند. شکاف‌ها و ابهام‌هایی که شروع به پر کردنش می‌کند. اگر داستانی نقاط مبهم داشته باشد، اگر نگوید چه چیزی دقیقا اتفاق افتاده یا قرار است رخ دهد، خواننده ناگزیر به نظریه پردازی می‌شود، فرضیه می‌سازد، مسیر احتمالی را حدس می‌زند. و اگر جایی از داستان را نپسندد شاید حتی دست به بازنویسی بزند، در ذهن خود، وقایع را تغییر دهد، دیالوگ ها را عوض کند، پایانی دیگر بیافریند.

نویسنده‌ای که این امکان را برای مشارکت در داستان فراهم می کند احتمالا اثری ماندگارتر و محبوب تر خواهد داشت. این هم نویسی شاید فرصت همدلی بیشتر با شخصیت‌های داستان را فراهم کند. اما این همدلی به چه معناست؟ آیا در پایان رفتار خواننده به واقع تغییر خواهد کرد؟

ویلیام جیمز زمانی گفته بود که نگران آن زن روس در تئاتر است که در ردیف جلو نشسته و برای استیصال و ناتوانی شخصیت های داستانی اشک می ریزد در حالیکه بیرون از سالن، کالسکه چی‌اش در سرما در حال یخ زدن بود.

شایعه : پاول بلوم[10] در کتابش با عنوان اینکه لذت چگونه کار می‌کند بیان می‌کند که داستان های خیالی در واقع ادامه‌ای از یک تمایل تکاملی به شایعه پردازی هستند. یا به عبارتی داستان سرایی همان شایعه پردازی در مورد شخصیت های ساختگی است. یک میل کهن که از گذشته اجتماعی ما به ارث رسیده است.  مغز چگونه تفاوت بین واقعی و غیر واقعی را ادراک کند وقتی شخصیتی داستانی را هر هفته در تلویزیون می‌بیند، ساعات زیادی را صرف مشاهده زندگی روزمره‌اش می کند، چهره‌اش را می‌بیند و احساساتش را درک می‌کند.

وقتی شخصیت های داستانی را بارها و بارها می‌بینیم، ناخواسته همان کاری را با آنها می‌کنیم که با شخصیت های واقعی انجام می‌دهیم. خلق شخصیت‌هایی که خواننده مایل است همچون انسان‌های واقعی به شایعه پردازی در مورد آنها بپردازد گویا باعث می شود مخاطب زمان بیشتری را به آنها فکر کند و خود نیز به داستان سرایی در مورد شخصیت‌های داستان بپردازد و این به نظر یک تکنیک برای داستان سرایی موفق است.

اما به نظر می رسد ماجرا فراتر از یک سرگرمی ساده باشد. وقتی کسی زندگی یک شخصیت خیالی را دنبال می کند، وقتی با اطرافیانش در مورد تصمیم‌های او بحث می کند یا وقتی سعی می کند تصمیم‌های او را تحلیل کند عملا بخشی از مغزش را همانطور به کار می‌گیرد که در تعاملات اجتماعی واقعی استفاده می‌کند.

ما در مورد شخصیت‌های سریال محبوبمان همانطور قضاوت می کنیم که درباره همکار یا همسایه خود قضاوت می‌کنیم. شاید حتی بیش از آن. چون شخصیت های داستانی فرصتی بی‌نظیر برای این بازی ذهنی هستند: آنها مقاوم به تغییرند، همیشه در دسترسند، و از قضاوت های ما آزرده نمی‌شوند. همیشه اگر کمی ابهام باقی بماند مخاطب ناچار می‌شود خودش این شکاف را پر کند و در اینجا داستان به ذهن خواننده منتقل می‌شود.

نظریه‌ی خطر ایمن: آیا خطر لذت‌بخش است؟خطر، به‌ خودی‌ خود لذت‌بخش نیست، اما مغز انسان به‌ گونه‌ای طراحی شده که به آن واکنش نشان می‌دهد. در داستان‌های خیالی، خطر واقعی وجود ندارد؛ چون این موقعیت‌ها حاصل تخیل هستند، حس امنیت همچنان حفظ می‌شود. برای مثال، وقتی فیلم ترسناکی تماشا می‌کنیم، با وجود آن‌که واقعا در معرض تهدید نیستیم، مغزمان واکنشی مشابهِ تجربه‌ی خطر واقعی نشان می‌دهد.

کازپلی: خیال‌پوشی یا مبدل‌پوشی؛کازپلی به پوشیدن لباس شخصیت‌های خیالی داستان‌ها گفته می‌شود. علاقه به ایفای نقش این شخصیت‌ها لزوماً ریشه در سادگی دسترسی به لباس آن‌ها ندارد، اما داشتن یک شنل سیاه ساده و یک چوب‌دستی کوتاه به‌راحتی می‌تواند شما را به دانش‌آموزان مدرسه‌ی جادویی هاگوارتز (در دنیای داستانی هری پاتر) شبیه کند.

در فرهنگ های مختلف و در ارتباط با جشن ها و فستیوال‌ها می‌توان این را در مردم دید که علاقه دارند به شخصیت‌های معروف و برجسته شبیه باشند. داشتن ظاهری شبیه به آنها شاید باعث شود کارهایی که کرده‌اند را راحت تر تکرار کنیم. به راستی پوشش چه تاثیری بر اخلاقیات خواهد گذاشت؟ اگر لباس یکی از ابر شرورهای داستانی را بپوشید احتمالا راحت تر دست به جنایات بزرگ خواهید زد؟

فراتر از امپراتوری‌ها و فرمانروایی‌ها

هرگز نمی‌توانیم چشم‌اندازی روشن از جهان مدرن داشته باشیم اگر تنها داستان‌های بزرگ و شایسته‌ی توجه را به امپراتوری‌ها محدود کنیم. به نظر نمی‌رسد که جهان امروز ما صرفاً ساخته‌ی تیبریوس روم یا حتی امپراتور ووهان باشد. تا زمان‌هایی نسبتاً متأخر، آزادی انسانی در بخش‌های وسیعی از سیاره ما وجود داشته است. انسان‌های بسیاری در این جهان زیسته‌اند که نام‌شان را نمی‌دانیم، زیرا آن را بر سنگ حک نکرده‌اند، اما می‌دانیم که بسیاری از آن‌ها زندگی‌هایی فراتر از صرف بقا داشته‌اند. احتمالاً ایده‌های گوناگونی برای زیستن را آزموده‌اند و حتی اشکال تازه‌ای از واقعیت اجتماعی را پدید آورده‌اند. گاهی انسان‌هایی که از آزادی محروم بوده‌اند نیز چنین کرده‌اند، هرچند با چالش‌هایی بسیار دشوارتر. ساختارهای متمرکز، آثار مکتوب و نفوذ فرمانروایی‌ها موجب شده تا تاریخ اغلب به نام آن‌ها نوشته شود.

در مقابل، انسان‌هایی که در نظام‌های غیرمتمرکز، جوامع کوچک‌تر یا شیوه‌های زیستی متفاوت از امپراتوری‌ها زندگی می‌کردند، احتمالاً در برابر اقتدار متمرکز ایستادگی کرده‌اند. نادیده گرفتن این تمدن‌ها در روایت‌های تاریخی، درک ما را از امکان‌های انسانی محدود می‌سازد. وقتی تنها فرمانروایی‌ها را به‌عنوان روایت‌های اصلی تاریخ انسانی بازگو می‌کنیم، در واقع این ایده را القا می‌کنیم که گویا جوامع انسانی همواره به‌سوی تمرکز قدرت، سلسله‌مراتب و سلطه گرایش داشته‌اند؛ حال آن‌که شواهد تاریخی و باستان‌شناسی نشان می‌دهند که بسیاری از جوامع انسانی به شیوه‌های متفاوتی از سازمان اجتماعی روی آورده‌اند. گذشته‌ی ما پر است از روایت‌هایی که هنوز در لایه‌های مدفون خاک باقی‌ مانده‌اند؛ داستان‌هایی از زیست‌های بدیل که شاید الهام‌بخش ساختن آینده‌ای متفاوت باشند.

متن پایانی

در پایان باید گفت که فولکلور در حال تغییر است. قصه ها به مشارکت راویان متوالی تکامل می یابند و داستان گویی یک رفتار جمعی است و آنچه باقی می ماند فرآیند های فکری را نشان می دهد که به یک طنین بی زمان نزدیک می شوند. پس از گذر هزاران سال از برخی از داستان ها همچنان کسی مالک آنها نیست. آنها ذاتا جمعی اند و نویسنده ی واحدی ندارند. شنوندگان داستان ها را تغییر می دهند، اشتباه به خاطر می آورند، به آنها زینت می دهند و با هربار بازگویی معنای آنرا تغییر می دهند. این فرآیند نوعی تفکر جمعی و همزمان با گذر زمان است، پژوهشی مشترک که طی قرن ها ادامه یافته است….

سخن سردبیر

در جهانی که روایت‌های رسمی، تاریخ را در انحصار قدرت‌ها قرار داده‌اند، بازگشت به صداهای خاموش و روایت‌های حاشیه‌ای ضرورتی دوچندان یافته است. این مقاله تلاشی بود برای عبور از تاریخ‌نگاری‌های امپراتوری‌محور و بازشناسیِ نقش بی‌بدیل فولکلور، داستان‌گویی، و تخیل در شکل‌دهی به ذهنیت انسانی. از قصه‌های شفاهی تا شخصیت‌های داستانی فرهنگ عامه، همگی ظرفیتی پنهان دارند برای اندیشیدن به جهان، اخلاق، هویت، و حتی ساختارهای سیاسی. شاید گاهی لازم است، پیش از تحلیل آینده، به زمزمه‌های فراموش‌شده گذشته گوش بسپاریم.

 

 

منابع

Maria Tatar. Enchanted Hunter
Reet Hiiemae. Handing Collective Fear in Folklore
Abigail Tulenko. Folklore is philosophy
Camilla Townsend. The Aztec Myths: A Guide to the Ancient Stories and Legends
Jennifer Lynn Barnes. How to Use Psychology to Write a Best Seller. Podcast
David Wengrow. The Dawn of Everything: The New History of Humanity

[1] Steven Pinker
[2] Maria Tatar
[3] Reet Hiiemae
[4] Ship of Theseus
[5] Aristotle
[6] Jean Paul Sartre
[7] Immanuel Kant
[8] Sal Restivo
[9] Aztec
[10] Paul Bloom
[11] Tiberius

نوشته

پریسا عباسی

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر