وقتی در جمع حضور پیدا میکنید، خود را چگونه نشان میدهید؟ کارهایی از شما سر میزند که خودتان فکر میکنید درست است یا پیشنویسهای از پیش تعیین شدهتان را به طور اتوماتیک انجام میدهید؟ آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چقدر خود واقعیتان با شخصیتی که مجبور میشوید داشته باشید، متفاوت است؟ در این مطلب با خود واقعی و خود کاذب آشنا میشویم.
شکلگیری خود دروغین
هریک از ما با طبیعتی منحصربهفرد متولد شدهایم و رفتهرفته در جریان زندگی و در مواجهه با انواع آموزشها و باید و نبایدها قرار گرفتیم. خانواده با طرز تفکر خود شروع به تربیت ما نمودند. چه بسا بسیاری از این آموزشها و باورهای شخصی و عشق ورزیدنهای مشروط، با خواستههای ما مغایرت داشته و این باعث شرطیشدنمان شد و ما را وادار به استفاده از نقاب شخصیتی کرد؛ زیرا تا زمانی که خواستههای پدر و مادر را اجرا میکردیم، فرزند خوب و مورد تأیید بودیم. بنابراین کمکم یاد گرفتیم خود را سانسور کنیم تا بتوانیم بقای خود را حفظ کرده و در منطقه امن و درونی خویش به زندگی ادامه دهیم.
در این مرحله نهادهای اقتدار مثل والدین، معلم و مدرسه، خوب و بد بودن هر چیزی را تعیین میکنند؛ «منِ بد» را سرکوب میکنند و نتیجه این است که یک نقاب «منِ خوب» شکل میگیرد که مطلوب دیگران است و هر آنچه از نظر آنان بد است، در زیر آن نقاب پنهان میشود. از این رو ما بسیاری از تمایلات طبیعیمان را در خودمان سرکوب کردیم و نمیدانستیم که خود واقعیمان روزبهروز کوچکتر و سرخوردهتر میشود.
اگر دیگران به شما میگویند که در کودکی خیلی مودب بودید، یعنی احتمالأ بسیاری از نیازهای خود را ابراز نمیکردید و هر چیزی را که به شما گفته میشد انجام میدادید. بسیاری از بچههای به اصطلاح خوب، کودکان مضطرب و حساسی هستند که هر موقع نیازهای خودشان را ابراز میکردند، با کلافگی والدینشان مواجه میشدند.
این فرزندان یاد گرفته بودند که به جای ابراز نیازهای خود سکوت کنند. کودکان حساس و باادب سعی میکنند خودشان را به شکلی دربیاورند که شما میخواهید. این روشی است که آنها برای حفظ امنیت خود در پیش میگیرند؛ در حالی که کودکی که همیشه مطیع بوده است، بیشترین سرکوبشدگی روانی را دارد.
خود واقعی یا خود کاذب؟
وینیکات اولین کسی بود که در مورد خود واقعی و خود غیرواقعی ( The True and The False Self) صحبت کرد.
او خود واقعی را اینگونه تعریف میکند: «آن خودی که اصیل، خودجوش، زنده و در یک کلام وجود ماست.»
کودکی که در حال بازی کردن است و فاعلیتش دیده میشود، احساس سرزندگی میکند و در حال نشان دادن خود واقعیاش است. مادری که «به اندازه کافی خوب است»، تغذیهکننده و منبعی امن برای برطرف کردن نیازهای کودک است. مادر به او این اطمینان را میدهد که میتواند خودش باشد و نیازی نیست از محیط بترسد و برای زنده ماندن خود تمهیدات دفاعی تدارک ببیند.
اما در زندگی با مادر و محیطی که نیازها را خوب برطرف نمیکند یا اصلا برطرف نمیکند، کودک مجبور میشود خودی را به وجود بیاورد که از او محافظت کند. این خود اصیل نیست، واقعی هم نیست؛ احساس جعلی بودن، کرختی و مردگی میدهد، چون کودک نیازهای خودش را ارضا نمیکند، این نیازهای دیگران است که در حال ارضا شدن است؛ نیاز به داشتن کودکی ساکت که فقط دیده میشود و شنیده نمیشود.
کارن هورنای چندین خود (Self) معرفی میکند:
- خود واقعی: آن خودی که دارای پتانسیل رشد است و اگر امکانات برایش مهیا شود، میتواند استعدادهایش را شکوفا کند. «در همه مشترک است، اما برای هر کس به روشی خاص.» (Horney, 1950 p 17)
- خود آرمانی: خودی است که از تجربههای قبلیمان درست شده است؛ درخواستهای جامعه و خصوصیاتی که در دیگران تحسین میکنیم یا دیگران میگویند که باید داشته باشیم. این خصوصیات و باورها میتوانند بسیار مطلق و آرمانی باشند، به طوری که رسیدن به آنها تقریبا غیرممکن باشد. اگر غذایت را بیسروصدا بخوری، اگر هیچوقت اعتراض نکنی و مطیع باشی، اگر همیشه خوشرو و خندان باشی و…
- خود حقیقی: آن خودی است که الان هستیم، نه آنی که میتوانیم باشیم یا دیگران میخواهند باشیم؛ شبیه به خودی سرگردان بین آرمانها و اصالت.
هورنای خود واقعی را به صورت زنده، خاص و مرکز شخصی خودمان معرفی میکند. خودی که اگر محیط اجازه میداد، انتخاب میکردیم که باشیم. اگر این نور درون ما نباشد، نمیتوانیم خودمان باشیم و احساس لیاقت، سرزندگی و کافی بودن را از دست میدهیم. مجبور میشویم که بخواهیم به همه خواستههای محیط تن بدهیم، با روشهای روانرنجور و ناکارآمد خودمان سعی بر ادامه زندگی داشته باشیم و مدام صدای تعارضهای درونیمان را بشنویم.
«ما از ترس طرد شدن، مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن، تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم. تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، معشوقهمان و جامعه..!»
دون میگوئل روئیز
چه کسی در زیر نقاب من پنهان است؟
نقاب، وسیله انسان برای پذیرفته شدن در اجتماع است که بر فرد تحمیل میشود و هرچقدر تاثیر این تحمیل زیاد باشد، ضخامت نقاب بیشتر میشود. تا جایی که استقلال فرد را از بین میبرد و نمیتواند هدف و امیال خود را دنبال کند و به جای نقش بازی کردن، میشود خودِ نقش.
خود دروغین، در واقع یک نقاب است و افرادی که در زندگی عشق و محبت کافی دریافت نکردهاند، آن را به صورت میزنند. این نقاب وسیلهای است برای فرار از تفکرات دردناک، مشکلات و هیجاناتی که فرد در دوران کودکی تجربه کرده است.
همه ما در طول زندگی آرزوهایی داشتیم که به آنها دست نیافتیم و محکوم به فراموشی شدیم. علایقی که برای خوشآمد اشخاصی به دنبالشان نرفتیم و هدفهایی که هیچگاه بالفعل نشدند. پزشکی که در سالهای گذشته رویای موزیسین شدن داشته ولی به دلایلی مجبور به انتخاب مسیر متفاوتی شده و هر روز در اتاق عمل جراحی میکند، اما کسی در زیر نقابش، جلوی نگاه تماشاگران، سازَش را مینوازد.
فرد برای کنار آمدن با جو ناسالم خانواده و محیط، مجبور است خودِ کاذبش را شکل بدهد تا دیگران از او راضی شوند و یاد میگیرد احساسات و افکار واقعیاش را پنهان کند تا احساس شرم نکرده و احساس بیارزشیاش برملا نشود.
این نقاب به ظاهر مقاوم است، اما از درون رنج میکشد و فقط پشت سنگر خود کاذب پناه گرفته است.
سندرم اردک
زمانی که اردک روی آب شناور است، خیلی آرام به نظر میرسد؛ در حالی که در زیر آب، پاهایش به سرعت در حال تکان خوردن است و برای کنار زدن آب و پیش رفتن، تقلا و سختی زیادی را تحمل میکند تا روی سطح شناور بماند و حرکت کند.
اردکی که خودِ کاذب است و پاهای اردک که خود واقعیمان است، زیر ماسک آب پنهان میشود. سندروم اردک تشبیهی از افرادی است که به ظاهر آرام و موفق هستند اما در درون، پر از تلاطم و آشوب برای رسیدن به آنچه میخواهند باشند. برای جلوگیری از این سندروم، میبایست تا حد امکان فاصلهای میان هویت اجتماعی و شخصیتی خود وجود نداشته باشد.
آسیبها و فواید خود دروغین
به تصویر خود در آینه بنگریم. نقابی که هویتمان را در پشت سایههای وجودمان پنهان کرده، چقدر دردناک است. اما همچنان همین راه را پیش میبریم. مدام نقاب خود را در دانشگاه، محل کار، خانواده و جمع دوستانمان تغییر میدهیم و این به عادت زندگیمان تبدیل میشود و به تدریج جزئی جداییناپذیر از وجودمان به حساب میآید. گاهی وقتی در جمع فامیل یا دوستان حضور داریم، فراتر از واقعیت موجود ماجرا، شخصیت و روابط خود را خوب جلوه میدهیم و بعد از آن دورهمی، احساس خستگی میکنیم. هرچه نقاب سنگینتر باشد، تفاوت رفتاری بیشتری را شاهد خواهیم بود.
گاه در جمعهایی قرار میگیریم که شاید رفتارها، مورد قبول کل نباشد. در این هنگام برای حفظ حضور خود در گروه، همرنگی از طریق خود کاذب اتفاق میافتد.
درد ناشی از عیان شدن عیوب ما باعث آزارمان میشود و به همین دلیل آنها را پنهان میکنیم. وقتی برخی از جنبههایمان را انکار میکنیم، در واقع با پذیرش ضد آن، سعی میکنیم آن را جبران کنیم. سپس با نقش بازی کردن تلاش میکنیم به خود و دیگران ثابت کنیم آنطور که آنها تصور میکنند نیستیم. در نتیجه مجبوریم تمام انرژی درونیمان را تلف کنیم تا به دنیا ثابت کنیم که ارزشمند هستیم. دریغ از اینکه ما به این دنیا آمدهایم تا از تمام جنبههای وجودیمان درس بگیریم و با آنها آشتی کنیم.
خود نبودن هزینه گزافی برای ما به همراه دارد که به همه آن چیزی که ارائه میدهد، نمیارزد. اما برعکس، بعضی جاها خود بودن ممکن است صدمهای به خودمان، دیگری، جامعه و… وارد کند.
در زندگی جاهایی هست که باید نقش بازی کنیم، باید خودمان نباشیم: حکایتی از لقمان حکیم هست که میگویند خواجه خربزهای به ایشان تعارف کرد و لقمان از خوردن تکهای از این خربزه آنقدر لذت برد که تکهای دیگر هم به او دادند و آنقدر تکرار شد تا فقط یک تکه ماند و بعد از اینکه خواجه خود از آن خورد، فهمید که چقدر خربزه تلخ بوده است.
لقمان برای ناراحت نکردن کسی که به او مدت زیادی خوبی کرده، نقش بازی کرده و خودش نبوده است.
حال اگر کسی ناراحتی خودش را نشان ندهد، آیا شخصیت غیرواقعی دارد؟ قطعا اگر کسی افسردگی، ناراحتی، خشم، ترس و حتی عشق خود را پنهان میکند، به معنی غیرواقعی بودن نیست. چنین شخصی توانسته است میان آنچه اقتضای شرایط است، با آنچه که احساس و واقعیت درونی خودش است، تمایز قائل شود و از مکانیسم فرونشانی استفاده کند. برای مثال شما بابت موضوعی خوشحال هستید، اما این خوشحالی را بروز نمیدهید، زیرا در حال حاضر باید به شخصی کمک کنید که بسیار ناراحت است، پس شادمانی خود را پنهان میکنید تا همدل باشید.
نقاب همیشه بد نیست، زیرا برای حفظ موقعیت اجتماعی و آرامش روانی و دور بودن از قضاوت بیرویه، گاهی مجبور به داشتن آن هستید.
دکتر محمدرضا سرگلزایی میگوید: «گاهی برای خودشناسی باید نقش بازی کرد. گاهی برای نزدیک شدن به خود باید از خود فاصله گرفت و گاهی برای نزدیک شدن به دیگری نیز باید از او فاصله گرفت.»
تحلیل رفتار انسان بر اساس نقاب
نوزادی گرسنهای را تصور کنید که شروع به گریه میکند و خواستار برطرف شدن نیازش است. محیط پاسخگوی نیازش نیست و برای مدت طولانی تغذیه نمیشود، بغل گرفته نمیشود و ناکام میماند.
نوزاد به این شرایط دو پاسخ میتواند بدهد؛ سعی کند نیازهایش را برطرف کند یا آنها را سرکوب کند تا رنج ناکامی را نکشد. این نیازهای برطرف نشده از بین نمیروند، به ناخودآگاه منتقل شده و مدام در زندگی به آنها اضافه میشود. تا اینکه یک روز اتفاقی میافتد که با انفجاری درون کودک همراه است. انفجاری که میگوید: «انگار تا وقتی خودم هستم، امیدی برای دریافت عشق و علاقه وجود ندارد.»
پس کودک از خودش، احساساتش، نیازهایش و وجود اصیل خود فاصله میگیرد تا همان مقدار توجه کم و ناقص را از دست ندهد. جیناو به این مفهوم اسم «عصبیت» (Neurosis) را میدهد.
نیازها از بین نمیروند. میخواهند خود را نشان داده و ارضا شوند، ولی نمیتوانند از ناخودآگاه بیرون بیایند؛ پس لباس مبدل میپوشند: داشتن یک میز مخصوص در بهترین رستوران شهر برای ارضای نیاز مهم بودن، سیگار کشیدن برای جبران زود از شیر گرفته شدن و…
«ما همگی فرزندان نیاز هستیم. نیازمند به دنیا میآییم و عده زیادی از ما انسانها بعد از عمری تلاش برای اغنای این نیازها، ناکام از دنیا میرویم.»
آرتور جیناو
خود دروغین در فضای مجازی
همانطور که میزان سانسورهای انجام شده روی یک فیلم میتواند اثراتی همچون نقص در رساندن مفهوم را داشته باشد، سانسورهای متوالی رفتار و شخصیت از طریق خود دروغین نیز میتواند سبب عدم شناخت دقیق خود و نداشتن هویتِ مشخص گردد. فردی که به طور مکرر دست به خودسانسوری میزند، بالاخره شبیه دیگران میشود و یا این فنر جمع شده روزی با شدت قویتری پرتاب خواهد شد.
ممکن است محیط اثر عکس داشته باشد و فرد به جای اینکه تبدیل به چیزی که آنها میخواهند بشود، چیزی دقیقا خلاف آنکه از او میخواهند بشود؛ «منِ بد» عصیان میکند و نقاب «منِ خوب» را میشکند و خود را نشان میدهد: بچهای آرام و مطیع میخواهید؟ من پرجنبوجوش و خرابکار میشوم.
در فضای مجازی دیدن کسانی که نقاب دارند یا بینقابند، یک بُعد قضیه است و کسانی که دنبالکنندگان و علاقهمندان آنان هستند، بُعد دیگر ماجراست. ما شخصی را مشاهده میکنیم که به هیچ عنوان شبیه ما نیست، ولی مرتب او را دنبال میکنیم. چرا؟ آیا او زندگی نزیسته ماست؟
«ما گمان میکنیم نقابهایمان، شخصیت درونیمان را پنهان میکند؛ اما هر آنچه که در وجود خود نمیپذیریم، در نامنتظرهترین لحظات سر برمیآورد و خود را نشان میدهد.»
سردرگمیهای ناشی از یکسان شدن با نقاب
برای اینکه فردی حقیقی و با هویت باشیم، باید اجازه بدهیم تمام جنبههای درونیمان، چه آنهایی که دوستشان داریم و چه آنهایی که دربارهشان قضاوت میکنیم و نادرست میدانیمشان، به طور مسالمتآمیز در کنار هم باشند و به همه احساسات دسترسی داشته باشیم.
این امر شدنی ولی دشوار است. بیشتر ما جمع دوستان یا اشخاصی را داریم که کنار آنها واقعی و بینقاب هستیم. اطمینان داریم که در کنار آنها قضاوتی در کار نیست و هرچه بگوییم و باشیم، سرزنش و طردشدگی در میان نیست؛ درست مثل کودکی رها و بیپروا.
« خطر آنجاست که مردم با نقاب شخصیتی خود یکی شوند.»
کارل یونگ
یکی از مواردی که شاید مثال ملموس و قابل درکی برای بازیگران باشد، یکسان شدن با نقش است که یک بازیگر به قدری در نقش خود فرو رفته و با آن زندگی کرده که حتی بعد از تمام شدن کارش در فیلم، همچنان درگیر آن بوده و به افسردگی دچار شده است. در صورتی که بازیگر میبایست آن نقش را بازی و بعد رها کند. در مورد خود دروغین نیز به همین گونه است. زمانی که یک فرد اصرار میورزد تا خودش را با یک نقاب شخصیت تعریف کند، خود را در معرض سردرگمی قرار میدهد.
تصور کنید فردی به مدت بیست سال فوتبالیست یا معلم بوده و حالا بعد از گذشت سالیان، به دوره بازنشستگی میرسد. در چنین شرایطی فرد طبیعتا دچار بحرانهای وجودی میانسالی میشود و این بحران زمانی آغاز میشود که نقش و نقاب پررنگ فرد دیگر کارایی ندارد و حالا او به ناچار باید آن را کنار بگذارد. او دیگر نمیداند بدون آن نقش خاص چه کسی است. دیگر فراموش میکند که این فقط یک لباس بوده که باید در مواقعی خاص میپوشید و به خودش میآید و میبیند وصله تنش شده و درآوردنش با درد و رنج همراه است.
همانطور که گونتر برنارد به درستی گفته: «ما انتخاب میکنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش میکنیم که از یاد برده بودیم.»
میتوان روزی بینقاب بود ؟
تغییر کردن به معنای بازگشت به خود واقعی، میتواند با درد و رنج همراه باشد. عموما بینش پیدا کردن درد دارد. ممکن است به دلایل مختلف مانند ترس از تغییر و ناشناختهها و سخت بودن راه نخواهیم تغییر کنیم.
راههای مختلفی هم ممکن است برای فرار از آن در پیش بگیریم؛ مثلا بهانه کردن محیط و اطرافیان که چرا دیگران عوض نشوند؟ چرا فقط من باید عوض بشوم؟ یا مگر میشود در این محیط جور دیگری هم بود؟ یا استفاده از مکانیسمهای دفاعی برای اینکه جنبههایی از خودمان را نبینیم و در نتیجه نیازی هم به تغییر نداشته باشیم.
به قول رالف والدو امرسون: «خودت بودن در جهانی که دائما تلاش میکند از تو چیز دیگری بسازد، بزرگترین هنر است. همه ما انسانها مستلزم به شناخت واقعی از خویش هستیم. همه ماسکهایی روی چهرههای خود زدهاند و به علت فراموشی، از شناخت هویت اصلی خویش بازماندهاند.»
«سایهها هم ویژگیهای منفی و هم ویژگیهای مثبت را نشان میدهند. اگر بتوانیم ویژگیهای منفی خود را بپذیریم، در آن صورت است که اقدام به تغییراتی مهم میکنیم، آن هم در درون خود. چون سایهها آنچه را که مربوط به درون ماست، به ما نشان میدهند.»
«سایه کولهباری نامرئی است که ما آن را حمل میکنیم و همچنان که بزرگ میشویم، تمام جنبههایی را که برای ما، دوستان و خویشاوندانمان قابل پذیرش نیستند، در آن جای میدهیم. ما در چند دهه اول زندگیمان این کوله را پر میکنیم و در بقیه عمر تلاش میکنیم هر آنچه را که در کولهمان گذاشتهایم، برای سبکتر کردن بار خود از آن بیرون بریزیم.» -رابرت بلای
«هنگامی که جرأت میکنیم از دیدگاههایی سخن بگوییم که سبب رسوایی ما میشوند، گامی نو به سوی استقلال برداشتهایم؛ آنگاه حتی دوستان و آشنایانمان اندکاندک نگران میشوند. افراد مستعد باید از میان این آتش نیز بگذرند؛ پس از آن هویت واقعی خویش را خواهند یافت.» -فردریش نیچه
در آخر
وقتی خود واقعیمان را پیدا میکنیم، برایمان روشن میشود که چه زمانی نقش بازی کنیم و چه زمانی خودمان باشیم و این پیوند زیبا با خودمان، صرفا از راه دورههای طبیعتگردی، شکرگزاری و… پیدا نمیشود. باید در این مسیر پا بگذاریم، تمام چموخمهای ذهن و شخصیت خودمان را بشناسیم تا به گمشده خود بازگردیم.
پیشنهاد: مقاله مروری بر رویکرد ذهنیسازی در رواندرمانی را مطالعه کنید.
منابع:
کتاب روانشناسی رنج: آرتور جیناو
کتاب نیمه تاریک وجود: دبی فورد
منبع3
منبع4
منبع5
3 پاسخ
هر جمله را با علاقه و لذت خواندم و چقدر هر روز صبح درگیر نقاب هایمان هستیم و شب، خسته از نبردی دشوار سر بر بالین میگذاریم و فقط خود ما هستیم که از سختی های این نبرد آگاه هستیم و در تلاشیم تا اطرافیان وجه آرام و زیبای ما را ببینند.سپاسگزارم از این مقاله زیبا و پرمحتوا
I have read so many posts about the blogger lovers however this post is really a good piece of writing, keep it up
نقدی که به این صحبت وارده اینه که اشتباهه که ما فکر کنیم جامعه داره مارو سانسور میکنه و یا پدر و مادر مانع خود حقیقی انسانها هستند خود واقعی و حقیقی انسانها ناشی از سرشت خدا آشنا هست انسانها چون مخلوق خدا هستند خود حقیقی آنها نیز در ناخودآگاه انسانها تمایل به خدا جویی و انجام دستورها و فرمان های خالق دارد والدین اگر انسانهاهارا تربیت میکنند در اصل خیرخواه آنها بوده و به همان خود حقیقی که در اصل به همان هم تمایل دارند هدایت میکنند تا اورا با خود حقیقی وجودش آشنا سازند و چیزی که اورا به سعادت میرساند و کمال وآرامش برسانند اما متاسفانه این تمایل به خداجویی را انسانها در خودآگاه خود مخفی و کتمانش میکنند به علت همان نقاب دروغینی که اتفاقا خود برای خود ساخته اند نه دیگران پس انسانها واقعا هم دو رو و دو بعد دارند یک بعد واقعی و حقیقی آنها است که در ناخودآگاه هر انسانی وجود دارد و تمایل به خدا و دستوراتش دارد و یک بعد دروغینی که در خودآگاه انسانها هست و دائم مسئولیت سرکوب گری بعد حقیقی و شناخت خالق را دارد و انسانها توسط همین بعد خود واقعی و خداجوی خود را سانسور و کتمان میکنند پس این خود انسانها هستند در اصل که سانسورگر خود هستند نه دیگران و بیشترین کسی که میتواند به خود انسانها ظلم کند همان خود دروغین انسانها هستند . اساسا خود حقیقی انسانهارا ناخودآگاه و فطرت آنها تشکیل میدهد ساحتی که بدلیل اینکه مخلوق خداوندی لایتناهی و نامحدود و غیرقابل فهم هست آنقدر پیچیده و چند لایه است که نمیتواند خود انسان در خودآگاه اش برای خود تصمیم گرفته و خوب و بدش رو خود تعیین کند و تنها کسی که میتواند درست و غلط را به انسانها نشان دهد خود خالق این موجود پیچیده و چند ساحتی است در غیراینصورت انسانها با تن سپردن به خود دروغین شقاوت و بدبختی خودشان را در نهایت رقم میزنند و این برخلاف آنچیری است که خود حقیقی آدمها انتظار دارند