معرفی کتاب بیگانه از آلبر کامو

نوشته

بیگانه، شاهکار آلبر کامو، از ماندگارترین آثار ادبی تاریخ، حکایتِ لمس پوچی توسط انسان است. در ادامه مطلب، سعی می‌کنیم نکاتی از داستان را به ترتیب صفحات کتاب بررسی کنیم.

فهرست مطالب

منحصر به فرد بودن هر کدام از ما آدم‌ها باعث می‌شود چیزی را از جهان درک کنیم که فقط متعلق به خود ماست و این یعنی با وجود نزدیکی به دیگران، نمی‌توان ادعا کرد جهان خصوصی آنها را درک می‌کنیم. همچنین مسلم است که دیگران نیز نمی‌‌توانند چنین ادعایی نسبت به ما و جهان ما داشته باشند.

اما انسان‌ها به ارتباط با یکدیگر احتیاج دارند و به کمک این ارتباط است که وضعیت خود در جهان را می‌فهمند. اگرچه این فرآیند همیشه موفقیت‌آمیز نیست؛ ممکن است بعضی افراد جایی از این ارتباط توقف کرده و دیگر نتوانند جایگاه خود را در دنیا تشخیص دهند.

بعضی هم متوجه جایگاه خود هستند اما این جایگاه آنقدر در نظرشان بی‌ارزش است که هیچ کاری نمی‌تواند دید آنها را عوض کند یا برعکس، شاید هم آن‌قدر سرگرم به فعالیت‌های مختلف شوند که اساسا فهمیدن این جایگاه را بی اهمیت بشمارند.

انواع متعددی از ارتباط‌ ما با انسان‌ها و جهان وجود دارد اما نوعی که در این نوشتار به آن می‌پردازیم مربوط به اقلیت انسان ها است؛ افرادی که در برخورد با جهان دقیقا همان چیزی را عرضه می‌کنند که فهمیده‌اند، بی‌غلو و تعارف و دستکاری.

 «مورسو»، شخصیت اصلی رمان بیگانه، یکی از همین اقلیت است.

 

این کتاب مهم ترجمه‌های زیادی به فارسی دارد که روان ترین آنها ترجمه خانم لیلی گلستان و تخصصی‌ترین آنها ترجمه خشایار دیهیمی‌ است.

با ما در مجله تجربه زندگی همراه باشید.

بی تفاوتی؛ اولین نشانه پوچی:

کتاب با مرگ آغاز شده و با مرگ هم به پایان می‌‌رسد.

مورسو، کارمندی ساده است که با دریافت تلگرافی مطلع می‌شود مادرش که در آسایشگاهی در شهر دیگر زندگی می‌کرده، مرده و باید برای مراسم تدفین او به آنجا برود.

در همان آغاز کار خواننده متوجه بی تفاوتی مورسو نسبت به این موضوع با اهمیت می‌شود و احتمالا صفاتی مانند بی‌احساس، دل سنگ، بی‌عاطفه و ناجوانمرد را به او نسبت می‌دهد.

اما خط به خط داستان به مخاطب تلنگر می‌زند که شخصیت مورسو را دست کم نگیرد؛ چرا که هر عمل و عکس العمل او به نوعی ما را غافلگیر می‌‌کند.

هرچند مورسو به وضوح از مرگ مادرش چندان غمگین نیست اما با این حال سعی دارد تا آخرین روزهای زندگی او را تجسم کند؛ مثلا دوست دارد تنهایی او در شب‌های خوف انگیز آسایشگاه را درک کند.

از آنجا که مورسو وابستگی چندانی به مادرش نداشت با مرگ او به راحتی کنار می‌‌آید اما این کار او از نظر بقیه نه تنها غیر طبیعی است که حتی بی رحمی‌ محسوب می‌شود.

همه ما می‌دانیم که اگر سوگ عزیزان تلخ است، تلخی آن به خاطر خود ماست. ما به خاطر خودمان بی‌تابی می‌کنیم و به خاطر خودمان عذاب می‌کشیم. صمیمی‌‌ترین دوستِ مادرِ مورسو در کنار جسد او زار زار گریه می‌‌کند چرا که می‌داند از این به بعد دوستی ندارد. اما مورسو که گویا تنهایی عظیم‌تری داشته، چندان ناراحت نیست چون بحرانی که در آن دست و پا می‌‌زند عمیق‌تر از آن است که حضور یا عدم حضور مادرش بر آن تاثیرگذار باشد.

مورسو سعی می‌کند مادرش و روزهای پایانی عمرش را دقیقا مثل هر پیرزن ساکن در آسایشگاه درک کند. که این نشان می‌دهد چیزی که توجه مورسو را به خود جلب می‌کند، رنجِ نوع بشر است نه رنج زنی که از قضا مادر او بوده. او حتی نیازی نمی‌‌بیند که برای آخرین بار مادرش را ببیند. بالای تابوت او سیگار می‌کشد و قهوه می‌‌نوشد و قطره‌ای اشک هم نمی‌ریزد.

با تمام تشریفات مراسم تدفین مادر هم مثل همه آیین‌های مهم دیگر به سرعت و بسیار عادی می‌گذرد. اما نکته اینجاست که گرچه در نظر بقیه مورسو بی‌تفاوت ترین فرد حاضر در مراسم است اما هیچ کس به اندازه او جزییات آن روز را در ذهنش ثبت نمی‌کند و بقیه افراد طبق عادت تشریفات را انجام می‌دهند و راضی از این‌که انسانیت خود را به نمایش گذاشته‌اند، به زندگی عادی برمی‌گردند.

بعد از تدفین مادر، همچنان چیزی در زندگی مورسو تغییر نکرده است؛ انگار چیزی پیدا نمی‌شود که یکنواختی دنیای او را بهم بزند. او دقیقا فردای آن روز به شنا می‌رود، با دختری که زمانی او را می‌‌شناخته [ماری] روبرو می‌شود، با او به سینما می‌رود و اتفاقا فیلمی‌ طنز را برای دیدن انتخاب می‌کند.

وقت کشی؛ راهی برای مبارزه با پوچی دنیا

مورسو تمام روز تعطیلش را پشت پنجره رو به خیابان آپارتمانش می‌گذراند. حتی برای خرید نان هم حاضر نمی‌شود از خانه خارج شود. گویی این حجم از زمان خالی برای او معنایی ندارد چرا که از نظر مورسو جهان نسبت به انسان‌ها بی تفاوت است پس فرق چندانی ندارد که چگونه با آن رفتار شود.

از پشت پنجره آدم‌ها و حالات چهره شان، آسمان، گربه‌ها و خیابان را از نظر می‌‌گذراند و انگار با این‌کار قصد دارد ثابت کند که زمان برای همه ما یکسان می‌‌گذرد؛ چه برای گروه پسران و دخترانی که از سینما برمی‌‌گشتند، چه بازیکنانی که برد خود را در تراموآ جشن گرفته بودند، چه سیگار فروشی که مثل مورسو روز تعطیلش را با نشستن جلوی در مغازه اش سپری کرد. همه به نوعی با زمانی که در اختیار دارند می‌جنگند. روز برای همه در ساعت مشخصی به پایان می‌‌رسد و مورسو با هیچ کاری نکردن می‌خواهد طغیان خود علیه زمان را به رخ بکشد.

همه در تجربه پوچی سهیم‌اند:

یکی از دلایل جذابیت رمان بیگانه این است که کامو تمام شخصیت‌ها را در موقعیتی اَبزورد نشان داده و جالب‌تر اینکه تنها مورسو این حقیقت را پذیرفته‌است و پوچی زندگی‌اش را شجاعانه نشان می‌دهد اما دقیقا همین موضوع دیگران را آشفته می‌‌کند؛ چرا که برای افرادی که نمی‌خواهند بی‌معنایی زندگی را ببینند، طبیعی نیست کسی آن را جار بزند.

سالامانو، همسایه‌ی پیر مورسو، تمام روز درحال سر و کله زدن و فحش دادن به سگی است که تنها از سرِ وابستگی از او نگهداری می‌کند. ولی در عین حال هویتش را به آن متصل می‌داند تا حدی که وقتی سگش را گم می‌کند، آرزو می‌کند شب‌ها صدای پارس سگ‌ها را نشنود چون او را به یاد سگ خودش می‌‌اندازند.

ماری برای تسکین تنهایی و ارضای حس دوست داشته شدن هرکاری می‌‌کند که مورسو را نزدیک به خود نگه دارد و کامو کاملا هوشمندانه در تمام داستان از ماری تنها دلبری‌هایش برای مورسو را به ما نشان می‌دهد و این به ما می‌‌گوید که این دختر تمام دغدغه اش جلب محبت مورسو است با اینکه ابراز علاقه واضحی از جانب او دریافت نمی‌‌کند و حتی وقتی پیشنهاد ازدواج می‌دهد مورسو می‌‌گوید :«برایم فرقی نمی‌کند، اگر می‌خواهی انجامش می‌دهم»

به نظر می‌‌رسد هرکس دیگری به جز مورسو هم می‌توانست هدف او باشد؛تنها کافی است آن شخص او را دوست داشته باشد و یا حتی فقط در کنارش وقت بگذراند.

ریمون درآمد و انرژی اش را صرف زنی می‌کند که می‌داند وصله او نیست و همه توانش را صرف گرفتن انتقامی‌ جانانه از این زن می‌کند و حتی حاضر است برای  داشتن یک هم‌صحبت با شام و شراب به مورسو  باج دهد و او را رفیق خود بداند گرچه کسی مثل مورسو نسبت به این مسائل  کاملا بی تفاوت است.

از نظر مورسو ارزش همه زندگی‌ها درهر مختصاتی از زمین و با هر نوع رفتاری در نهایت برابر است و همین عقیده او باعث می‌شود که به دنبال تغییر در زندگیش نباشد؛ او دلیلی برای این کار پیدا نمی‌کند و البته که از این وضع هم ناراضی نیست.

او طبیعت را عمیقا دوست دارد و به کوچکترین جزییات محیط اطرافش واکنش نشان می‌دهد و کمااینکه خلق و خویش هم با آب و هوا تنظیم می‌شود. به همین جهت هم وقتی آفتاب شدید بی طاقتش می‌کند بر روی مرد عرب اسلحه می‌کشد و بعد از افتادنش هم چهار بار دیگر به او شلیک می‌‌کند.

جزای بی احساسی بیشتر از قتل است:

قتل انجام می‌گیرد قتلی که نه غیرعمد و نه حتی برای دفاع از خود است، بلکه از سرِ کلافگی و فشار جسمی‌ است!

با دریافت عنوان قاتل خیلی از مسائل تغییر می‌کند گویی دیگر مهم نیست که فرد موردنظر تا قبل از این اتفاق به کسی آزاری رسانده یا خیر. تمام گناه مورسو این است که نیازهای جسمانی‌اش باعث تشویش احساساتش می‌شوند. هرچند این کار او غیراخلاقی جلوه می‌کند اما این که سعی ندارد با اخلاق کسی را گول بزند خودش نشان دهنده شرافت اوست.

زمانی که او به بی‌احساسی متهم می‌شود فقط همدردی دیگران را می‌خواهد و برایش مهم نیست که این همدردی به درد پرونده اش بخورد یا نه اما حتی برای جلب این همدردی نیز تلاشی نمی‌کند و به قول کامو از سر تنبلی قیدش را می‌زند.

شخصیت تودار و بسته مورسو گویا مجوز بدجنس بودن او را برای بازپرس و دیگر اعضای دادگاه صادر می‌کند. درصورتی که به گفته خودش چون حرف زیادی برای گفتن ندارد، ساکت می‌ماند و یا به قول سلست که شاید بشود گفت تنها دوست او بوده، مورسو فقط برای اینکه چیزی گفته باشد حرف نمی‌‌زند.

بازپرس سعی دارد با نشان دادن صلیبش مورسو را تحت تاثیر قرار دهد تا اقرار کند که گناه کرده ولی از این گناه پشیمان است. اما مورسو می‌گوید بیشتر از آنکه واقعا پشیمان باشد نوعی ناراحتی حس می‌کند.

اما این حرف او درک نمی‌شود چرا که درک کردن مورسو به قیمت ایجاد روزنه‌ای عمیق در اعتقادات بازپرس است و او نمی‌خواهد اینگونه دچار تزلزل در عقاید شود.

انسان‌های متفاوت بیگانه‌اند:

مورسو در اولین حضورش در دادگاه دیگران را به مسافران قطار تشبیه می‌‌کند و متهم را به مسافر تازه وارد. گویی همه نگاه‌ها به اوست تا حرکات مسخره‌اش را ببینند. تنها تفاوت این است که هیئت منصفه به دنبال جرم هستند نه حرکات مسخره.

از قضا موازی با پرونده مورسو، یک پرونده پدرکشی هم در آن دادگاه بررسی می‌شود و اتفاقا دادستان این دو پرونده را بهم شبیه می‌داند و حتی ادعا می‌کند بی حرمتی مورسو به مقام مادرش چه بسا بیرحمانه‌تر از کشتن اوست.

مورسو در آنجا احساس مزاحم و اضافی بودن دارد چرا که بقیه را درحال تعامل باهم می‌بیند انگار که همه آنها خوشحال و مطمئن از بی‌گناهی خودشان به تماشای کسی آمده‌اند که مرتکب جرم شده و همه متفق القول هستند که نه تنها با او بلکه با همه متهمین در دادگاه‌ها فرق دارند.

بیگانگی مورسو در صحن دادگاه ملموس‌تر از همیشه است. این که مورسو حس می‌کند همه به سبب صداقتی که در رفتارش داشته از او متنفرند آن هم به دلیل اینکه بالای سر جسد مادرش سیگار کشیده و شیرقهوه خورده است.

جالب اینجاست که مورسو به جرم کشتن مردی عرب مورد محاکمه قرار گرفته است اما درمورد هرچیزی با او صحبت می‌شود الا کشتن مرد عرب! از نظر دادستان، مورسو گناهکار است چرا که از نظر روانی مادرش را کشته.

هیچ‌ یک از شاهدین درمورد مورسو دروغ نمی‌گویند و گویی مسئله‌ دادگاه همین شفاف بودن مورسو است. دادگاه یا بهتر بگوییم این جهان شفافیت را راحت نمی‌‌پذیرد چرا که انسان به نقاب‌هایش وابسته است.همه شاهدین چیزی را که عینا از مورسو دیده اند بازگو می‌کنند.

شاید تنها کسی که ماجرا را به چشم جنایت نمی‌بیند سلست (تنها دوست مورسو) باشد.

او می‌گوید این یک بدبیاری بوده و مورسو در آن موقعیت بی‌دفاع مانده و جالب است که به او اجازه نمی‌دهند صحبت هایش را ادامه دهد؛ چرا که پیدا کردن مجرم و صحبت کردن درباره او برای حضار دادگاه لذتی بیشتر از همدلانه برخورد کردن دارد.

در واقع برچسب قاتل اهمیت بقیه وجوه شخصیتی مورسو را تقریبا به صفر رسانده و نه حرف‌های سالامانوی پیر درباره رفتار مهربانانه مورسو با سگش، نه شناخت ماری از اخلاق مورسو، هیچکدام برای تغییر رأی دادگاه به کار نمی‌‌آیند.

مورسو می‌گوید بیشتر نطق‌هایی که در دادگاه شنیده شد، درباره من بود نه جنایتی که مرتکب شدم.

دادگاه قتل را که «عملی که ممکن است از همه سر بزند» نمی‌‌داند، بلکه انسان‌ها را به دو دسته قاتل‌ها و غیرقاتل‌ها تقسیم می‌کند، بنابراین بخشش مورسو را جایز نمی‌‌بیند. در واقع کامو با نشان دادن وضعیت مورسو در دادگاه می‌خواهد نظرش راجع به حکم اعدام را بگوید.

البته پیشنهاد من این است که برای بهتر فهمیدن عقیده او در این باره به کتاب «تامل درباره گیوتین» سر بزنید. کامو کلمه عدالت را به چالش می‌کشد و باور دارد که حکم اعدام نه تنها عادلانه نیست بلکه زمینه ای ست برای ترویج انتقام و محکمتر شدن ریشه‌های جرم و جنایت.

شخصیت دادستان در رمان بیگانه نمونه‌ای از تمام کسانی است که روحیه ارتکاب جرم را محدود به انسان‌های خاصی می‌دانند و تصورشان این است که با اشد مجازات جنایتکاران می‌توان جامعه را از جرم پاک کرد و به همین راحتی بین گناهکاران و بیگناهان مرز می‌کشند و این مرز به آن‌ها این امکان ر ا می‌دهد تا با خیال راحت دسته گناهکاران را شماتت کنند.

اما به عقیده کامو :«انسان عادلی وجود ندارد، بلکه فقط قلب‌هایی است که بیش و کم در عدالت فقیرند. زیستن دست‌ِکم فرصتی است که این حقیقت را بفهمیم و کمی‌ خوبی چاشنی اعمال خود کنیم تا جبران مختصری باشد بر شرّ و تباهی‌ای که به دنیا داده‌ایم. این حقِ زیستن که همراه با امکان اصلاح و جبران است، حق طبیعی همه انسان‌هاست حتی بدترین آنها.»

مجازات زندانیان محروم شدن است نه محدود شدن

«دچار هجوم خاطرات یک زندگی شدم که دیگر به من تعلق نداشت اما در آن زندگی، ساده‌ترین و ماندگارترین شادی ها را یافته بودم: بوهای تابستان، محله‌ای که دوست داشتم، یک جور آسمان شب هنگام، خنده و پیراهن‌های ماری و تمام کارهای بیهوده‌ای که کرده بودم مثل بغضی آمد توی گلویم.»

از زمانی که مورسو به زندان منتقل می‌شود و حتی اجازه ملاقات هم از او سلب می‌شود، می‌فهمد که زندان خانه اوست.

اما از آنجایی که از همان صفحات ابتدایی شیفتگی مورسو به طبیعت را می‌بینیم، مسلم است که در زمان حبسش نیز دوری از نور و هوای تازه و اجزای دیگر طبیعت برایش چقدر دشوار است. مورسو می‌گوید در ابتدای زندانی شدنش هیچ چیز به اندازه تفکر آزاد بودن عذابش نمی‌‌داده است. این که نتوانی بپذیری که محصور به دیوارهای بتنی هستی.

اما یک خصیصه بارز و یاری رسان مورسو قدرت منطبق شدن با وضعیت است؛ او کم کم یاد می‌گیرد که پیاده روی در حیاط زندان را غنیمت بداند و یا منتظر ملاقات با وکلیش باشد تا ببیند آن روز چه کراوات عجیبی زده است.

عادت کردن بزرگترین سلاح مورسو برای مواجهه با شکنجه‌ای است که برایش درنظر گرفته‌اند.

و این عادت کردن را از مادرش یاد گرفته چون او اعتقاد داشته که همیشه آدم هایی هستند که از تو بدبخت‌تر باشند. این خودش نشان دهنده تاثیراتی است که مورسو از مادرش گرفته؛ چه بسا اگر به گفته دیگران عاری از احساس بود، از مادرش هم پندی به یاد نمی‌‌داشت.

تنها چیزی که نه عادی می‌شود نه می‌شود از آن چشم پوشید زمان خالی و طولانی است که در اختیار زندانیان است. زمان تنها چیزی است که مورسو نمی‌تواند از آن فرار کند و مجبور است که آن را ثانیه به ثانیه لمس کند.

پس دست به تخیل می‌زند. شروع می‌کند به تصور کردن اشیاء مختلف با تمام جزییاتشان و انقدر این کار را ادامه می‌دهد که بعد از مدتی می‌تواند ساعت‌ها با این کار سرگرم شود و ادعا می‌کند:« آدمی‌ که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد، می‌تواند بی هیچ ناراحتی صدسال زندگی کند، بی اینکه حوصله اش سر برود» چرا که در همان یک روز هم تصاویری دیده‌ای و احساساتی را چشیده‌ای که می‌توان بارها و بارها مرورشان کرد.

اما با همه این‌ها روزها همچنان کش می‌‌آمدند و تنها دیروز و فردا برای مورسو معنی داشتند.

زجرآورترین زمان، شب های زندان هستند…شاید به این دلیل که مورسو می‌داند در امتداد یکی از همین شب ها قرار است او را به دست مرگ بسپارند.

 روزشماری برای اعدام:

«با کمی‌ شرم و بسیاری دقت به آرامی‌ کشته می‌شوی»

شاید درخشان‌ترین بخش کتاب و یکی از ماندگارترین بخش ها در ادبیات فصل آخر «بیگانه» باشد.

زمانی که مورسو اعدام را نزدیک می‌بیند و تمام امیدش به این است که بتواند به نوعی از گیوتینی که در انتظار اوست فرار کند.

مورسو فکر می‌کند حکم اعدام که عملا همان قتل است که در لفافه قانون پوشیده شده، آنقدر طبیعی و ضروری و عادلانه برای مردم جلوه پیدا کرده است که هیچکس حتی جرئت مخالفت با آن را در ذهن نمی‌پروراند.

گیوتین هیچ فرصتی به مجرم نمی‌‌دهد. ضربتی عمل می‌کند و شاید این بدترین مشخصه‌اش باشد و قسمت ترسناک ماجرا این است که محکوم باید امیدوار باشد که دستگاه خوب کار کند و تیغه آن بازی درنیاورد! چرا که حداقل از لحاظ روانی نیاز داشت که بداند عذابی که به او محول شده مدیون یک ضربه کاری و کشنده است نه بیشتر!

«به قلبم گوش دادم، نمی‌‌توانستم فکر کنم این صدایی که مدت های طولانی است که همراه من است می‌تواند خاموش شود.»

مورسو حتی در ارتباط با ماری هم به فکر های پوچ می‌رسد «بیرون از دو تن ما که حالا از هم جدا افتاده بودند، چیز دیگری ما را به هم وصل نمی‌کرد»

زمانی که حکم اعدام برای مورسو اعلام می‌شود و طبق سنت کشیشی را برای شنیدن حرف‌هایش می‌فرستند، کشیش هم مثل خیلی‌های دیگر از اینکه مورسو به خدا اعتقاد ندارد می‌ترسد. می‌ترسد چون تشویشی در دلش حس می‌کند.

می‌ترسد چون وجود آدمی‌ شبیه به مورسو، ایمانی را که بر دلش چنبره زده را خدشه‌دار می‌کند و این یعنی مجبور خواهد شد به دنیا از زاویه‌ای دورتر از خودش و آدمیان نگاه کند (کاری که مورسو انجام داد) و دقیقا آن پوچی را حس کند که مورسو حس می‌کرد.

اما مورسو در چند صفحه آخر داستان چیزی را می‌فهمد که گویا در تمام طول داستان (زندگیش) برایش آماده می‌شد. او به این فکر می‌کند که مادرش هم قبل از مرگ تصمیم گرفته بود با نامزد کردن از نو زندگی کند. مورسو رهایی را حس می‌کند که هزینه‌اش زندگی اوست و این رهایی باعث می‌شود به اندازه تدفین مادرش، نسبت به اعدام خودش هم بی‌تفاوت شود.

در واقع صفحات پایانی کتاب، به نوعی مقدمه‌ای است برای کتاب «انسان طاغی» آلبرکامو.

مورسو در نهایت می‌‌گوید که از گذران زندگیش راضی است و فکر می‌کند نمی‌توانسته کار بیشتری برای عمری که داشته انجام دهد. او در نهایت در برابر پوچی دنیا قدعلم می‌کند و با قبول مسئولیت تک تک لحظاتی که گذرانده است، به انتظار روز اعدام خود می‌نشیند.

 

نوشته

حدیث بهرامی

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

این مقاله تأملی در باب ظرفیت و مشکلات برقراری و حفظ روابط عاشقانه و پرشور است و بر اساس نتایج سال‌ها کار تحلیلی با مراجعان مختلف نوشته شده است.

نوشته

این جستار با استفاده از پارادایمی روانکاوانه سعی بر روشن‌کردن رفتارها و تعاملات راس و ریچل در سریال «دوستان» و همچنین نحوه‌ی علاقه‌مند شدن آنها به یکدیگر را دارد.
از نظر زیگموند فروید، عشق صرفاً پیوند رمانتیک دو روح نیست، بلکه نمایشی پیچیده از نیروهای روانی است که ریشه در عمیق‌ترین خواسته‌ها و ترس‌های ما دارند.

نوشته

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر