نویسنده: کاترین هامبل
«برای نیل به هدفی منفعلانه، به مقدارِ زیادی فعالیت نیاز داریم» (فروید، 1933، صفحه 115).
«تمامیِ سکسوالیته با تجربهی انفعال شروع میشود» (لاپلانش، 1988، صفحه 160).
در مقالهای که در سالِ 1961 منتشر شد، هنری هارپر، روانکاو آمریکایی، استدلال کرد که واژهی «انفعال» مرتباً در روانکاوی استفاده میشود، اما به اندازهی لازم در مورد آن مطالعه نشده است (هارت، 1961). آیا ما توانستهایم در فهم این واژه که عموماً استفاده میشود فراتر برویم؟ قطعاً این واژه ادبیات روانکاوانه را تحتالشعاع قرار میدهد، اما گستردگی آن به شکلهای مختلف به گونهای است که معنی دقیق آن مبهم جلوه میکند. در یک برهه، ممکن است «انفعال» نشانگر وابستگی کودک باشد و در برههای دیگر، هدف رانه. این واژه بهطور غیردقیق برای شرح و توصیف رفتار قابل مشاهده بدون توجه به معنای نظری به کار میرود (برای مثال، او مردی منفعل و منعطف است). همچنین بهطور دقیق در رابطه با ساختارهای روانی، مانند اثر اختگی، مطرح شده است. این واژه میتواند بر روشهای رابطهمندی، سلب قدرت فرهنگی (مطیعسازی) و منفعل ساختن زنان یا افرادی که در اقلیت هستند دلالت کند. اینها همگی سطوح مختلف واقعیت هستند و ممکن است با هم همپوشانی داشته باشند. یکی از بزرگترین مناقشهها بر سر این واژه، معنا زدودن انفعال با مفهوم زنانگیِ معروف فروید است که باعث ایجاد جدلهای پایدار فمنیستی-روانکاوانه شد. فروید همچنین نوشت که این واژه بهراحتی به حالتِ متضادش تبدیل میشود: اینکه انفعال و فاعلیت درهمتنیدهاند. همانگونه که روی شافر زمانی نوشت، سردرگمیای که به لحاظ مفهومی در واژهی انفعال وجود دارد تعریف آن را اگر فایق نیامدنی نسازد، قطعاً دشوار میکند (شافر، 1968، صفحه 173). درنتیجه آیا میارزد که به آن بپردازیم؟
بخش آموزش سازمان IJP به این چالش پرداخته است. اورسلا اورستندورف، هاینز وایس، و لیزا بریتسر، انفعال را در طیفی از زوایای روانکاوانه، یعنی از توجه به مازوخیسم تا خوانش پدیدارشناسانه، خوانش معاصر و پیکربندی مجدد انفعال با ملاحظهی جنسیت، مورد بررسی قرار دادهاند. قبل از پرداختن به این نوشتارها، این مقدمه به اختصار برخی از گزارشهای تاریخی انفعال در اندیشهی روانکاوانه را بررسی میکند و به حوزههایی میپردازد که گاهی در هم تنیدهاند ازجمله: غرایز و مازوخیسم، زنانگی، انفعال کودکانه و کار تحلیلی.
انفعال، غرایز، مازوخیسم
فروید ابتدا «انفعال» را بهعنوان کنشهای رانه دستهبندی کرد. در مقالهی فراروانشناسیِ «غرایز و فراز و نشیب های آنها» (1915)، فروید این را روشن میسازد که طبق تعریف، میل غریزی فعال است: «هر غریزهای، بخشی از فعالیت است». او همچنین اضافه میکند که: «زمانیکه ما از غرایزِ منفعلانه به طور غیردقیق صحبت کنیم، منظورمان میتواند غرایزی با هدف منفعل باشد» (فروید 1915، صفحه121). او برای وصف این مطلب، فراز و نشیبهای میل غریزی را با نظر به انفعال و فاعلیت در سادیسم و مازوخیسم ترسیم کرد. در این موارد، او مینویسد که اولاً «وارونهسازیِ» غریزه به متضادش و ثانیاً «چرخش به سمت خویشتنِ سوژه»، هردو شامل نوعی دگرگونی از فاعلیت به انفعال هستند (فروید،1915، صفحه 127). در مورد اول، وارونهسازی فقط هدف غرایز را تحت تاثیر قرار میدهد: هدف فعال (شکنجهکردن) با هدف منفعلانه (شکنجه شدن) جابهجا شده است. در تغییر دوم، یعنی چرخش سوژه به سمت خویشتنِ خویش، فروید حالتی از مازوخیسم را توصیف میکند که در آن سادیسم به سمت سوژه چرخش پیدا میکند و در اینجا «تغییرِ ابژه، اتفاق میافتد بهطوریکه هدف، تغییرنیافته باقی مانده است» (حروفی که به صورت ایتالیک نوشته شدهاند از خود نویسندهی مقاله هستند؛ فروید، 1915، صفحه 127).
بهنحو آشکار، فروید مازوخیسم را از خودآزاریِ سادیستیک متمایز میسازد؛ او خودآزاریِ سادیستیک را اینگونه توصیف میکند که فرآیندی است که بهوسیلهی آن غریزهی سادیستیک ابتدا بهطور فعال به سمت ابژهی بیرونی معطوف، سپس به طور منفعل به خود تحمیل میشود، و درنهایت بهطور فعال به سمت ابژهی بیرونی معطوف میشود تا مجدداً به سوژه آسیب وارد کند. این فرآیند سه مرحلهای، بهطور ویژه مربوط به تشخیص نوروز وسواسی است. چراکه برای فرد نوروتیک وسواسی مرحلهی آخر مفقود است، یعنی «برگشت به سمتِ خود سوژه وجود دارد» اما از وجود ابژهی بیرونی که موجب تحمیل رنج شود، بینیاز است (فروید، 1915، صفحه 128). درمورد نوروتیک وسواسی، فروید مینویسد: «میل به شکنجه تبدیل به خودشکنجهگری و خودتنبیهگری شده است، نه به مازوخیسم. صدای فعال و گویا به صدای منفعل تغییر نیافته است، بلکه به صدایی انعکاسی و میانی تبدیل شده است» (کلمات ایتالیک از خود نویسندهی مقاله است؛ فروید، 1915، صفحه 127). این نوع خودآزاری با مازوخیسم متفاوت است و خارج از دوگانهی فاعل-منفعل است.
فروید همچنین ارضای منحصر به فردی که میتواند از همانندسازی فردِ سادیست با ابژهی منفعل و متحمل رنج برخیزد را روشن میسازد: «چون این رنجها بر افراد دیگر تحمیل میشوند، در خلال همانندسازیِ سوژه با ابژهی متحمل رنج، بهطور مازوخیستیک، لذت ایجاد میکنند». از طریق همانندسازی، ابژهی فعال به ابژهی منفعل و لذت سادیستیک به لذت مازوخیستیک تبدیل میشود. درواقع، در هر کدام از مثالهای فروید، یعنی سادیسم و مازوخیسم، فعالیت و انفعال با یکدیگر همپوشانی دارند؛ همچنین در مقاله ی سالِ1915، محور فعال-سادیستیک همیشه در اولویت قرار دارد. در مقالهی بعدی، اورسلا اورستندورف درمورد تعاملات پیچیدهی فاعلیت و انفعال، سادیسم و مازوخیسم توضیح مفصلتری میدهد.
ده سال از مقالهی «غرایز و فراز و نشیبهای آن» و مقدمهی فروید بر غریزهی مرگ نمیگذشت که او چیزی را که بعداً «مازوخیسم اولیه» نام نهاد، مشخص کرد (فروید، 1924). در سال 1915، فروید قاطعانه این مفهوم را رد میکند: « علاوه بر این، اینکه ارضای مازوخیستیک وجود دارد یا خیر، بسیار مشکوک است. مازوخیسمِ اولیه که از سادیسم آنطور که توصیف کردهام نشأت نگرفته باشد، پا به منصهی ظهور نمیگذارد» (فروید، 1915، صفحه 128).
در «مسئلهی اقتصادیِ مازوخیسم» (فروید، 1924)، فروید به هر حال سعی در تکوین مازوخیسمِ اولیهای دارد که در زندگیِ غریزی و روانی، ابتدایی و اولیه بوده و پیش از هر ابژهای است. در اینجا، او تصدیق میکند که اگرچه سادیسم ممکن است در رابطهاش با یک ابژه پدیدار شود (همانطور که در «غرایز و فراز و نشیبهای آن» شرح داد)، اما در اصل یک غریزهی ویرانگر علیه خود ارگانیسم است که فقط بعداً به سمت دیگری معطوف میشود. مازوخیسم اولیه قسمتی از یک غریزهی ویرانگر است که نتوانسته به این طریق به سمت دیگری متمایل شود و به صورت منفعل باقی مانده و بهطورِ لیبیدویی با سوژه درهم تنیده است.
در «مسئلهی اقتصادیِ مازوخیسم» (فروید، 1924)، فروید تنها یک بار بهطور آشکار به واژهی «انفعال» اشاره میکند؛ آن هم با ملاحظه به واژهای که او آن را «مازوخیسم زنانه» مینامد که از مازوخیسم اولیه مشتق شده و فرمی است که قبلاً در «کودکی را میزنند» بهتفصیل به آن اشاره کرده بود (فروید، 1920). به عقیدهی فروید، هم مردان و هم زنان، «مازوخیسم زنانه» را بروز میدهند؛ اگرچه او به گونهای جالب تأکید میکند که این مورد بهصورت بالینی در فانتزیهای مردانه بیشتر مشخص است (فروید، 1924، صفحه ی 161؛ بوردین 2022 صفحه ی 1079 هم بررسی شود). همانند فانتزی برگزیدنِ پوزیشنِ جنسیِ منفعلانه در رابطه با ابژه، «مازوخیسم زنانه» شامل فانتزیهای مطیعانهی خفه شدن، بسته شدن، شلاق خوردن، یا به نحوی مورد بدرفتاری قرارگرفتن میشود. فانتزیهایی که از درماندگیِ منفعلانهی اصلیِ کودک (قبل از اینکه تبدیل به بزرگسال شود) نشأت میگیرند. چرا فروید این فانتزیها که بحث برانگیز شدند، «زنانه» مینامد؟ او میگوید که قصد دارد به «موقعیت زنانهی اخته شدن، مقاربتِ جنسی و به دنیا آوردن نوزاد» اشاره کند (فروید، 1924، صفحه 163). او همچنین ادامه میدهد:
«به همین دلیل من این شکل از مازوخیسم را همانطور که حائز اهمیت است (براساس نمونههای افراطی آن)، شکلِ زنانه نامیدهام. هرچند که تعداد بسیار زیادی از خصیصههایش به زندگی کودکانه اشاره دارند. … اخته شدن یا کور شدن[2]، که نشاندهندهی آن است، غالباً بر فانتزیها اثری منفی میگذارد» ( فروید، مقاله ی 1924، صفحه 163).
همانطور که در مقالهی «کودکی را میزنند» (فروید، 1920) و مقالهی 1924 بیان شد، فروید پیدایش «مازوخیسم زنانه» را در خلال واژگان تعارضات ادیپال، بهخصوص احساس گناهِ سرکوب شده و آرزوهای شورانگیزِ ادیپی در جهت زنا با محارم توضیح میدهد. فانتزیِ اینکه «توسط پدر کتک بخورد، بسیار نزدیک به آرزوی دیگر یعنی داشتنِ رابطهای سکشوال و منفعلانه (زنانه) با او قرار میگیرد و این تحریفِ واپسگرایانهای از آن است» (فروید، 1924، صفحه 169). در «کودکی را میزنند» فروید مینویسد که «احساس گناه بهطور تغییرناپذیری عامل تغییر شکل سادیسم به مازوخیسم است» (فروید، 1920، صفحه 358). احساس گناهِ ناخودآگاه به فانتزیهای کتک خوردن تبدیل میشود. اما فروید اضافه میکند که روی این فانتزیهای مازوخیستی، بهطور سکشوال انرژیگذاریِ روانی شده است؛ پس معادل مناسبی برای امیال ادیپال شکل میدهند. او مینویسد: «فانتزی تنها محصول احساس گناه ناشی از زنای با محارم نیست، بلکه جانشینی واپسگرایانه برای آن عشق است. به عبارت دیگر کتکخوردن بهجای کامرواییِ جنسی مینشیند» (فروید، 1920، صفحه 358).
انفعال و «زنانگی»
کاتالینا برونشتاین در مقالهی آموزشی اخیر خود در باب مازوخیسم مینویسد: «نظرات فروید دربارهی مردانگی و زنانگی، و ارتباط آنها با رابطهی فعال-منفعل و رانهی سکشوال، اثر بسیار عمیقی بر نگرشهای روانکاوانه دربارهی سکشوالیتهی زنانه داشت» (برونشتاین، 2022، صفحه 1028). در طی سالها، نگرش فروید درباب انفعال زنانه بحثهای انتقادیِ گستردهای دربارهی وحدتگراییِ تناسلی برانگیخت ( ژولیا کریستوا، لوس ایریگارای، جسیکا بنجامین، ژاکلین رز، ژولیت میچل، و …). مقالهی لیزا بریتسر با تأکید خاصی بر اظهارات معروف فروید در مقالهی «روانکاوی پایانپذیر و پایانناپذیر»، به این نقدها کمک کرده است. فروید در 1937 مینویسد:
«دو بنمایهی همخوان در زنان عبارتاند از رشک آلت (تکاپو در جهت تصاحب آلت جنسی مردانه) و در مردان، کشمکش بر علیه گرایشِ منفعلانه یا زنانهشان نسبت به دیگر مردان… من فکر میکنم که «انکارِ زنانگی» از آغاز توصیف درستی از این خصوصیت چشمگیر در زندگی روانی نوع بشر باشد» (فروید، 1937، صفحه 403).
فروید در این مقطع زمانی که روزهای آخر زندگیاش را سپری میکرد و پیشروی پیچیدهای به درون سسکشوالیتهی روانی و دوجنسگرایی کرده بود، به مدل قدیمی خود دربارهی سکشوالیتهی زنانه برمیگردد. او در اینجا، مسئله را به طرزی آناتومیک پیکربندی میکند و میگوید که این نتیجهی رشک آلت و تعارض اختگی است و ترس مردان از سرسپردگیِ منفعلانه و زنانه به دیگر مردان را توضیح میدهد (ترسی که در قسمت بعدی متن به آن میپردازیم). به نظر میرسد که در اینجا فروید بهشدت با دوگانههای جنسیتزدهی قدیمی محصور شده است. این واپسروی جالب توجه است؛ زیرا در سالهای منتهی به نوشتن مقالهی اخیرش، روایت فروید از «زنانگی» به دور از ثبات بود. درواقع، کاملاً دوپهلو و گنگ بود. او در این مقاله، به تعابیر آناتومیک دربارهی تفاوت جنسی بازمیگردد: «انکارِ زنانگی هیچ چیز دیگری جز یک حقیقت بیولوژیک نمیتواند باشد و این قسمتی از معمای بزرگِ جنسیت است» (فروید، 1937، صفحه 253). تنها دو سال قبل از اینکه او از جبرگرایی بیولوژیک احتراز کند، بیان میدارد که: «دوست دارم بر این نکته اصرار ورزم که ما باید روانکاوی را از بیولوژی جدا بیانگاریم، همانطور که آن را از آناتومی و فیزیولوژی جدا انگاشتهایم» (فروید، 1935، اشتاینر، 1991- صفحه 380). در حالیکه در آخرین مقاله اظهار نظرهای او درباره سکشوالیته، قاطع و محکم به نظر میرسند، درست قبل از اینکه سردرگم به نظر برسد: «مردانگی و زنانگیِ مطلق به صورت ساختار های نظری با محتوای نامشخص باقی میمانند» (فروید، 1927، صفحه 142). در جایی دیگر این چنین میگوید که «روانکاوی نمیتواند طبیعت نهادینِ چیزی را که در واژگان بیولوژیک به آن «مردانه» و «زنانه» میگوییم روشن کند؛ بلکه دو واژه را در نظر گرفته و آنها را بنیان کارش میسازد» (فروید، 1920). فروید اقدامات مهمی دربارهی فهمِ سکشوالیته به عنوان دوجنسگرایی روانی انجام داده است؛ و این درمورد هردو جنبهی «پری ادیپال» و «پست ادیپال» (تمایز یافته و تمایز نایافته) صدق میکند (چاپلین، 2018 و صفحه 221، فروید-1920). او در «ایگو و اید» (1923) از خلال همانندسازی متقابل با هر دو والد در موقعیت ادیپال و از خلال روابط فعال و منفعل با هرکدام از آنها، روشن میسازد که هر سکشوالیتهی روانی هم فعال و هم منفعل، پیچیده است.
با این حال و با وجود قید و بندها و ابهاماتی که پیرامون این واژگان وجود دارد، این درست است که فروید هیچگاه از معادلات مردانگیِ فعال و زنانگیِ منفعل دست نکشید؛ همانطور که امر سرکوب شده بازمیگردد، این معادلات نیز راهشان را دوباره و دوباره به نوشتههای او باز میکنند. ریچل چاپلین بیان میکند که «این دوگانگی مربوط به کارکردهای روانی است که در معرض اصرار فروید بر دو واژهی مردانه-زنانه و فاعل-منفعل بهعنوان «بنیان» کار روانکاوانه قرار دارد» (چاپلین، 2018، 210). امروزه اگر بخواهیم این واژگان را قبول کنیم (اگر بهگونهای روانکاوانه مفید باشند)، آیا میتوانیم آنها را بهگونهای بفهمیم که دیگر مردمحور و جنسیتزده نباشند؟ مقالهی بریتسر به این پرسش مهم پاسخ میدهد.
یکی از درهم پیچیدگیهای مربوط به بحث درباره واژگان فروید این است که انفعال مردانه یا زنانه در متون فرویدی وجود ندارد؛ بلکه چیزی که وجود دارد «فاعلیت» و «انفعال» است و در ادامه، فروید «مردانه» و «زنانه» را به آن واژگان نسبت میدهد. گاهی آنها را برابر میشمرد و گاهی نه. چالش دیگر آن است که الگوهای اجتماعی، بیولوژیک و روانی به صورت لایهلایه بر روی هم قرار میگیرند. روانکاوی در ابتدا به سکشوالیتهی روانی (فانتزیهای ناخودآگاه) بیشتر از سکس (تمایزهای بیولوژیکی یا آنچه اکنون «جنسیت» مینامیم، یعنی هویت برساختهی اجتماعی) علاقه داشته است. برخی نقدهای اجتماعی به تئوری فروید درباب سکشوالیته میتواند کارکرد نمادین ایدههای او را نادیده بگیرد. زمانی که از تعارض اختگی بهعنوان تنظیمکنندهی بنیادین تفاوت جنسیتی سخن میگوییم، روزین پرلبرگ مینویسد: «نباید ماهیت نمادین این تقسیم بندی را نادیده بگیریم» (پرلبرگ، 2018، 27). منفعل که «زنانه» نامیده شده و فاعل که مردانه برشمرده شده، لزوماً به جنسیت[3] (جنسیت برای شخصی خاص و یا هویتیابی اجتماعی) و یا بیولوژی (چه دارای واژن باشید یا قضیب) مربوط نمیشود؛ بلکه شامل کارکردهای روانیای است که از روشهای ناخودآگاهِ مختلفی که به اختگی یا فانتزیهای مختلفِ زیربنایی مربوط هستند، بر میخیزند (پرلبرگ، 2003، 589). این به معنای غفلت از آسیب ناشی از بیان و تدوین «انفعال» به عنوان «زنانگی» (همانطور که بریتسر به اهمیت آن اشاره میکند) نیست؛ اما اگر آنها را به عنوان جنسیت یا تعیینکنندههای بیولوژیک در نظر نگیریم و بهعنوان کارکردهای روانی از آنها نام ببریم، برای فهم سکشوالیته در روانکاوی حیاتی خواهد بود. سکشوالیته در روانکاوی، به نحو مهمی شامل مفهوم روانجنسگرایی است. درواقع، امیال ناخودآگاه با ممنوعیت و قانون متضاد با زنای محارم و بهنحوی بحثبرانگیزتر، «اختگی»، در تعارض هستند.
هر دو مفهوم زنانگیِ روانی و مردانگیِ روانی اخته هستند (هیچ موقعیت جنسیای کامل نیست). آنها روشهای مختلف ارتباط با ممنوعیت و نیز شکلهای گوناگونی هستند که در تمامی جنسیتهای بیولوژیک پیدا میشوند. همانطور که فروید روشن میسازد هردو جنس، انفعال را رد میکنند (منظور مشخصی که فروید در اینجا دارد، در پاراگراف بعدی روشن میشود).
انفعال کودکانه، دیدگاههای فرانسوی
تا اینجا انفعال را بهعنوان قرارگیریِ میل غریزی در رابطه با مازوخیسم و پس از آن، بهعنوان یک حالت روانیِ مربوط به اختگی (ممنوعیت) در نظر گرفتهایم که در نظریهی فرویدی، در درجهی اول، توسط پدر تجسم یافته است. اما این کارکردی است که میتواند توسط هر جنس تصرف شود. فروید تنها در اواخر عمرش شروع به نوشتن دربارهی امیال پریادیپال (پیشا ادیپی) کرد و در «سکشوالیتهی زنانه» (1931) بهطور خاص رابطهی کودک و مادر را از منظر انفعال ترسیم کرد: «اولین تجربههای جنسیای که کودک در رابطه با مادر دارد (یا تجربههایی که رنگ و بوی جنسی داشته باشند) طبیعتاً خصوصیتی منفعل دارند» ( 1931، 236). همانطور که همگی بهخوبی میدانیم، رابطهی پیشا ادیپال اولیه با مادر موضوع مورد توجه ملانی کلاین و نظریهی روابط ابژه شد و در مقالات آنها، هاینز وایس و اورسلا اوستندورف به آراءِ کلاین و بیون اتکا کردند تا نقش انفعال و فعالیت را بهخصوص در مکانیسمهای درونفکنی و برونفکنی(تصاحبکردن و راندن) در رابطهی کودک با ابژهی اولیه در نظر آورند. بعد از کلاین، نقش انفعال در رابطهی پیشا ادیپال کودک توجه خاصی را برای روانکاوی فرانسوی معاصر در پی داشت و به طور چشمگیری در آثار آندره گرین، میشل فن، و ژان لاپلانش نیز دیده شد (من در اینجا تنها خلاصهی کوتاهی ارائه میدهم. البته که این خلاصهها حق مطلب را به طور کامل ادا نمیکنند).
اظهار نظر متأخر و مشهور فروید مبنی بر اینکه «انکارِ زنانگی سنگ بنای روانکاوی است» ( فروید، 1937) مخاطبان را از همان دوران دچار سردرگمی کرده است. منظور او دقیقا چه بود؟ گویی این مسئله بهعنوان رد اختگی و تفاوت میان جنسیتها و نسلها تفسیر شده است (پرلبرگ، 589). خواندن نظریات گرین در اینجا کمککننده است. او جملهی فروید را اینگونه تفسیر میکند که کودک، رابطهی منفعل و توانمندکننده با مراقبتِ مادر را رد میکند. او همچنین این مسئله را به رابطهی مراجع با مراقبت و پذیرندگیِ آنالیست ربط میدهد. این رابطهی اعتمادمحور و پذیرا با مراقبتِ ابژه چیزی است که گرین منفعلسازی مینامد. بدون منفعلسازی، کار روانکاوانه در هم میشکند. او در مقالهی سال 1986 خود اشاره میکند که «اکنون درمان روانکاوانه بدون منفعل سازیِ مطمئن ممکن نیست، در جایی که آنالیزان خود را به مراقبتِ آنالیست میسپرد» ( گرین، 1986، 248).
در ادامهی نوشتههای گرین، میشل فاین، روانکاو فرانسوی، نیز شکلی از انفعالِ «مثبت» را نسبت به ابژهی اولیه بیان میکند. برای فاین، مادر برای آسانسازی «انفعال لذتبخشِ» کودک حیاتی است. یعنی ظرفیت نوزاد برای جدا کردن تنش شدید و عملکردهای حسی حرکتی که برای رسیدن به حالت استراحت و خواب ضروری است. برای خواباندن کودک به لطافت مادرانه نیاز است. «تجربهی بدن در کنار بدن که به کاهش تنش میانجامد» (فاین، 2018، 482). فاین این فرآیند را به تئوری رانههای غریزی فروید ربط میدهد که انفعال لذتبخش را به مثابهی نمونهای از معکوس شدن رانههای دوگانه میبیند که به معنای ارضای منفعل سوژه در جستجو برای فعالیت ابژه در ارتباط با خودش است. اما برای فاین، این حالت مثبتی از انفعال را نشان میدهد که مازوخیستیک نیست و در آن کودک به فعالیت ابژه، یا همان لطافت و حضورِ تسکیندهندهاش در رابطه با خود اجازه میدهد.
از نظر فاین، این حالت «انفعال لذتبخش» شرایط عمل تفکر و ایجاد ظرفیت «ذهنیسازی» که به کار روانی، خیالاندیشی[4]، لذت کودک از رویابینی و تفکر اشاره دارد را فراهم میآورد. اگر از انفعال لذتبخش جلوگیری شود، کودک بهجای لطافتِ تسکیندهندهی مادر، «برانگیختگی شدیدی» را تجربه میکند که متابولیزه نمیشود. همچنین به شکل «فقدان اولیه» بروز مییابد که مانع ذهنیسازی میشود ( فاین، 2018، 482). زمانیکه ظرفیت برای انفعال لذتبخش با مانع مواجه میشود، «این ناتوانی راه را بر هرگونه بازنماییِ ابژهی فعال میبندد و درنتیجه منجر به بسته شدن راهش میشود[5] و به آن ابژه، حضوری عذابآور میبخشد؛ خاطرهای تروماتیک از کمبود عملکرد مادرانه.» همانطور که آیزنشتاین و پاپاجورجیو بیان میکنند، فاین در نوشتههایش «به دور از مخالفت با فعالیت، انفعال را مکمل لازم و اجتنابناپذیر آن میداند» (آیزنشتاین و پاپاجورجیو، 2018، 473).
در حدود بیست سال قبل از نوشتههای اولیهی فاین درمورد انفعال، لاپلانش انفعال کودکانه را بهعنوان تجربهای بسیار تروماتیکتر و آشفتهسازتر مطرح کرد ( لاپلانش، 1999). ما در سالهای اخیر، چیزی مشابه تجدید حیات در نوشته های روانکاوانهی لاپلانش دیدهایم. آثار او بار ارتباط بهخصوصی را درمورد موضوع انفعال به دوش میکشند. در باب توضیح راجع به «موقعیت اولیهی انفعال نوزادی»، لاپلانش به رابطهی منفعل نوزاد با مراقب اولیه اشاره میکند ( عمدتاً تحت عنوان والد مادرانه) که پیامهای رازآلودش سرشار از معنای جنسی ناخودآگاه خطاب به نوزاد است (بریتسر به این مفهوم پیام رازآلود بازمیگردد). نوزاد مخاطب منفعلِ پیامهای ناخودآگاه، مبهم و جنسیشدهی بزرگسال است. در حالیکه روانکاوی را به طور سنتی «خودمحور[6]» میبینیم، ساختار پیچیدهی نظریهی لاپلانش تلاشی است در جهت تغییر زمینه به سمت اولویت فعالِ دیگری در ارتباط با انفعالِ اساسیِ نوزاد.
درواقع از نظر لاپلانش، سکشوالیتهی کودکی (همانطور که با سکشوالیتهی تناسلی ضدیت دارد) اساساً منفعل، پارهپاره و نامنظم است. او مینویسد: «تمامی سکشوالیته با تجربهی انفعال آغاز میشود» ( 1988، 160). در بیان نظری لاپلانش، «انفعالِ» زیاد نشانگر رفتار بهعنوان «رابطهای که در آن پیامِ دیگری حاوی چیزی اضافی و افراطی باشد» نیست. پیام رازآلودِ دیگری بهعنوان چیزی که نمیتواند محدود شود و یا متابولیزه شود، اساساً تروماتیک است و «انفعال نتیجهی چیزی بیرونی است که نمیتواند نمادین شود» ( لاپلانش، 1988، 163). همانگونه که خواهیم دید، بهطور خاص تنها از خلالِ «تعبیرکردن» یا « تعبیرزداییِ» پیامهای غیرنمادینِ اولیه است که مراجع بزرگسال میتواند مقداری دستاورد از موقعیتِ منفعلانهی اصلی خودش بهدست آورد.
انفعال در موقعیتِ بالینی
مطابق با نظریات لاپلانش، آیا میتوان گفت که انفعال نوزاد نسبت به بزرگسال در دینامیک مراجع-آنالیست منعکس یا تکرار میگردد؟ آیا در این رابطهی نامتقارن، مراجع همواره موقعیتی منفعل اتخاذ میکند؟ مشخصاً پاسخِ این پرسش ساده نیست و به این بستگی دارد که این واژگان چگونه تعریف شوند. در اکثر موارد، آنالیست و مراجع بین تجربهی منفعل و فعال و شیوههای ارتباط جابهجا میشوند. پرلبرگ مینویسد: «یکی از معضلات تکنیکی برای آنالیست، اجتناب از زیادی فعال بودن و یا بیش منفعل بودن در تلاش برای نظمدهی به تجربهی درونیِ مراجع است». در پیشینهی مربوط به کار بالینی، «انفعال» و «فعالیت» بهعنوان واژگان توصیفی برای دلالت بر مجموعهای از تکنیکها و تجربهها به کار رفتهاند. گاهی انفعال به معنای فرآیند گوش سپردن آنالیست یا ایدهآلِ توجه متعادلِ ایستا و «فعالیت» به معنای تفکر و تعبیر است. انفعال برای تعیین نوعی حسِ وحدت با مراجع یا برای مسئلهای نمادپردازینشده در جلسهی تراپی استفاده میشود و این در حالی است که « فعالیت» به جدایی، مرزبندیها و بازنماییها اشاره دارد.
همانطور که دیدیم، این تجربههای متفاوتِ بالینی ممکن است در تئوریهای فراروانشناختی ریشه داشته باشند. نامفهوم بودن سخن مراجع ممکن است نشان از نفوذ مزاحمِ یک پیام اسرارآمیزِ زودهنگام باشد. و همچنین ممکن است تکامل نمادینسازیِ مراجع از ظرفیت در حال پیشرفت آنها برای انفعالِ لذتبخش، نیروگذاریِ ابژه و ذهنیسازی ناشی شود. در زمانهای دیگر، این واژگان جدا از تئوری و بیشتر به گونهای توصیفی استفاده میشوند. بهعنوان مثال، ممکن است بتوانیم تداعی آزاد را نه بهعنوان نمادینسازی فعال، بلکه بهمثابهی ظرفیت بیمار برای آسودنِ منفعلانه در زنجیرههای افکار یا برای واگذارکردن کنترل آگاهانه توصیف کنیم. چیزی که دنیس رایلی «انفعال در مجاز دانستنِ خودم، بهطوری که خودکار لفاظی کنم و این لفاظی بهواسطهی آنی که در من سخن میگوید انجام میشود)) (رایلی، 2001،49). همانطور که در سرتاسر این مقدمه دیدیم، انفعال میتواند به سمت اروس برود یعنی مثبت باشد و زندگی را بهسازی کند و یا به سمت تاناتوس برود یعنی فرسایشی و منفی باشد.
آنالیستها همچنین واژهی «انفعال» را برای توصیف تجربیات انتقال متقابل به کار بردهاند. آنها در مواجهه با مراجع منفعل (منفعل منفی)، دربارهی تجربهی احساساتی چون درماندگی، سکون، انجماد یا غرقشدن در نوعی فلج فکری صحبت میکنند (مانند موردی که اورسلا اورستندورف در کار بالینیاش توصیف کرده بود). بیماری که با آنالیست خود ادغام منفعلانه و واپسگرایانه برقرار میکند، تعبیرها را فعالانه نمیپذیرد و از دریافت کمک امتناع میکند (همان انفعال مثبتی که در نظریهی گرین از آن صحبت کردیم)، ممکن است به آنالیست احساس کنترل شدن، کرختی و اضافی بودنِ منفعلانه بدهد. با آنکه این واژگان بین قطبهای مثبت و منفیشان میلغزند، این تعریفها از انتقال متقابل در بسیاری از اوقات حول محور تمایز میان «انفعال منفی»که نشانگر حالاتی میباشد که بیشتر ابتدایی هستند (مربوط به تمرکز روی ابژه و فقدان نمادپردازی) و «فاعلیتِ مثبت» است که شامل حالاتی است که به لحاظ تکاملی پیشرفت بیشتری داشتهاند؛ این حالات شامل اختگی، محدودیتها، مرزبندیها و تمایزهای نمادین میشوند.
اگله لفر(1986،1991) بهطور مفصل دربارهی همانندسازیِ منفعل و فعال در سن بلوغ و نقش این دو در انتقال در جلسهی تراپی نوشته است. با توجه به انفعال شدیدی که بعضی از نوجوانان آشفته نسبت به بدن جنسیشان احساس میکنند، لفر بدین مینگرد که این نوجوانان چگونه سعی میکنند از خلال حملاتِ بدنی بر این احساسات مسلط شوند؛ او میگوید: (( آنها عملی را در ارتباط با بدن انجام میدهند که به نوجوان اجازه میدهد تا بار دیگر احساس کند که بر روی مسئله کنترل فعال دارد و نسبت به آن مسئله دارای دفاعی است که بهوسیلهی آن احساس بیپناهی یا منفعلبودن نمیکند» (لفر، 1996، 349). نوجوان کنترل را از طریق «رفتار تکانشیِ تکراری» اعمال میکند (1996، 362)، مانند قطعِ غذا یا امتناع از خوردن آن؛ که دفاعی در مقابل اضطراب انفعال است. با این وجود و بهطور متناقضی، این حرکات نوجوان را درگیر احساس عدم کنترل، منفعلبودن و آسیبپذیری دربرابر رفتار اعتیادآور میکند. حملهی خودویرانگر به بدن، به مثابه یک ابزار دوگانه عمل میکند که یکی از آنها ابزار کنترل کردنِ سکشوالیتهی بزرگسال و دیگری طرد کردن و پسزدنِ همانندسازی با بدنِ جنسیِ والد است. در انتقال، این ترس از انفعال (از اتکا به ابژه و تسلیم شدن به بدنِ جنسیِ والد) غالباً در تلاشهای مربوط به کنترل ِآنالیست و چارچوب جلسات نقش دارد. هنگامی که در طی یک کشف تحلیلی، احساس انفعالِ عاجزانه اتفاق میافتد، نوجوان ممکن است از آمدن به جلسه اجتناب کند و منفعل را به فعال تبدیل کند؛ درواقع، به جای اینکه ترک شود، ترک میکند. دوتاییِ تحلیلی در همین تجربههای انتقالی و فانتزیهای انفعال را با توجه به ابژهی اصلی ای که به رفتارِ تکانشیِ تکراری تقدم دارد، کاوش میکند.
دومینیک اسکارفونه نیز دربارهی انفعال در انتقال نوشته است. چیزی که او آن را «عبورپذیری یا پذیرا بودن[7]» مینامد (اسکارفونه، 2010، صفحات 1،4،6،8،9). او در ابتدا، با ترسیم «انتقال» که لاپلانش از آن صحبت میکند، توضیح میدهد که آنالیست مازادِ پیچیدهی پیامی را با خود حمل میکند که آگاهیِ مراجع را برمیانگیزد و شامل پیام های درونیشده میشود (که از پیش به شکل سرکوب شده یا واپسرانده شده ترجمه میشود). هنگام کار بر روی انتقال، تحلیل تلاش میکند تا ترجمههای اصلی و خیالپردازیهای مربوط به پیامهای راز آلود اولیه را که اکنون هدف تحلیلگر است، از بین ببرد و آنها را واسازی کند. در حالیکه به بیان لاپلانش، آنالیست «فعال» است زیرا پیچیدگیشان باعث تحریک انتقال میشود؛ اسکارفونه به یک بعد منفعل نسبت به نقش آنالیست اشاره میکند (یک رابطهی منفعل با دیگری که وایس با توجه به نظرات هوسرل در نظر میگیرد). عبورپذیری (پذیرا بودن) مفهوم مورد نظر اسکارفونه برای «انفعال بنیادینِ درونزاد» است ( 2010، صفحه 1) که درواقع هرشخصی درمواجهه با دیگری با آن رودررو میشود.
عبورپذیری یک واکنش اولیهی انسانی به دیگری (در دگربودگی اش) است که در نوشته های در باب اخلاقِ امانوئل لویناس ریشه دارد. این نوعی بیگانهنوازی است که لویناس آن را «انفعالی که منفعلتر از هر پذیرشی است» مینامد (لویناس، 1991،{1987}، صفحه 48- اسکارفونه، 2010، صفحات 2 و 9). این حس مسئولیتپذیری و گشادگی است که در وهلهی اول آنالیست را به سمت روانکاوی میآورد. در کار بالینی، ممکن است عبورپذیری شکل پذیرش گفت و شنودهای مراجع (بدون مهارشدن) را به خود بگیرد؛ درواقع، بدینگونه که شنیدن قبل از تلاش برای معنایابی اتفاق میافتد و به «بخشهای زیرین و نامفهوم گفتار» گوش سپرده میشود. آنجا که اسکارفونه ادعا میکند عبورپذیری بیشتر از پذیرابودن منفعل است (2010، صفحات 2و9) پرلبرگ به این اشاره میکند که پذیرا بودن بر فاعلیت دلالت میکند و نه انفعال و در طرف غریزهی زندگی است ( از رابطه ی متقابل جداست و از ابژه کناره گرفته است).
دیگران پذیرا بودن را بهعنوان «انفعال اولیه» توصیف کرده و آن را از «انفعال ثانویه» جدا ساختهاند؛ نوعی حالت دفاعی، مانند آن چیزی که جان اشتاینر «عقب نشینی روانی» مینامد (اشتاینر، 2003). حال اگر به مسئلهی بحثبرانگیز «انفعال زنانه» برگردیم (و به جایی که بعضی از افراد این وضعیت روانی را تحت عنوان “پذیرابودنِ زنانه” بازپردازی کرده و زنانگی را بهعنوان یک شکل متفاوت اما مساوی با مردانگی تعریف کردهاند)، بقیه، مانند بریتسر که در سطور بعدی از آن سخن خواهیم گفت، مدعیاند که این مسئله تنها کلیشههایی قدیمی در باب جنسیت را تقویت میکند. درواقع آنها میگویند که زن به بدن و احساس مرتبط است و مرد با زبان و عقل ارتباط دارد. آیا با این وجود، مسئلهی مذکور با هاینز وایس و مطالعات کلاینیاش ادامه مییابد؟ یا این سؤال که «چگونه منفعل و فعال “پذیرا” هستند»، مطرح میشود؟
مقاله های آموزشی درباب انفعال
مقالهی هاینز وایس به پذیرا بودنِ انسانی و تحلیلی نظر دارد و درواقع، به ظرفیتِ گشودگی به دیگری مرتبط است؛ به گونه ای که ممکن است بگویید به موضعی منفعل نیاز دارد. او در این مقاله جویای این است که بداند چگونه هر دو رویکرد روانکاوانه و پدیدارشناسانه به پذیرا بودنِ «منفعل»، یکدیگر را توانمند میسازند و از هم یاد میگیرند. هم فروید و هم هوسرل (بنیانگذار پدیدارشناسی نوین) بهطور همزمان در وین زیست میکردند و هر دو به کلاسهای پدیدارشناسی یکسان میرفتند؛ هر دو به ساختار آگاهی علاقهمند بودند و البته هرکدام از این دو نگاه متفاوتی به موضوع مورد بحث داشتند. در حالیکه فروید به فانتزیهای ناخودآگاهِ مادونِ آگاهی توجه داشت، هوسرل به طور اخص به نحوهی ارتباط آگاهی با ابژه توجه میکرد. با وجودِ چارچوبهای متفاوت این دو، فروید و هوسرل هردو «مسئله ی فاعلیت و انفعالِ ایگو و پذیرا بودنش نسبت به جهان را لحاظ میکردند» (وایس، 2023، صفحات 886 تا 897). بعد از مقرر شدنِ تشابهات روانکاوی و پدیدارشناسی، وایس فرمولاسیون های متفاوتِ پذیرا بودن در تفکر هوسرل، کلاین و بیون را با نگاه ویژه به موضع فعال و یا منفعلِ آنالیست نسبت به مراجع مورد مطالعه قرار داد.
برای هوسرل، سنتزِ منفعل عقیدهای است مبنی بر اینکه ایگو یکپارچگیِ ادراکش را منظم نمیکند؛ به بیان دقیقتر، ادراک، خود را به یک ایگوی پذیرا و اولیه مینمایاند. به عبارت دیگر، ادراک از خارج و منفعلانه میآید. اما این، ظرفیت ایگو را برای احساس «شیفته شدن» یا «پذیرفتن درونی» نشان نمیدهد؛ چیزی که هوسرل آن را «بیداری» مینامد و وایس ادعا میکند که فعال است ( وایس، 2023،صفحه 886تا 897). هنگامی که هوسرل را در ارتباط با تفکرات کلاینی در نظر میآوریم، وایس ادعا میکند که پذیرا بودنِ منفعل (گشودگی به روی دیگری) با همدلیِ فعال در خلال استفاده از فرافکنیِ گره خورده است. در واژگان کلاین، آنالیستِ پذیرا «برای اینکه بفهمد به مراجع چه میگذرد» باید تاحدی به او فرافکنی کند (کلاین، 1958، صفحه 114). اگر پذیرا بودن حالتی از صحبت کردن راجع به تجربه های جدید و گشودگی به تغییر را توصیف میکند، پس همدلی میتواند بهعنوان یک روال فعال نسبت به دیگری و تلاشی برای فهم اینکه در درون دیگری چه میگذرد فهم شود. با این حال، در راستای پذیرا بودن و همدلی، آنالیست باید قضاوت کند و تعبیرها را اعم از گفتاری یا غیرگفتاری انجام دهد. وایس در آراء هوسرل، جنبشی موازی را از ادراکِ منفعل به قضاوتِ پیشبینیکننده، از انفعالِ یک حالت آمیختهی دوتایی تا یک موقعیت سومِ فعال و مراقبت کننده پی میگیرد. آنالیست در موقعیتی متغیر بین پذیرندگی و اکتشاف، فعال و منفعال قرار دارد:
«جابهجا شدن بین حالتی منفعل، پذیرا، و فعال-اکتشافگر، نوعی پیش شرط برای قضاوت درست در موقعیت تحلیلی است» ، اما «تجربهی پذیرندگی صرفاً به همین مقدار منفعل نیست و قضاوتِ فعال تنها در صورتی معنی دارد که به تجربهی پذیرای اولیه اشاره کند».
اورسلا اورستندورف صحبتش را با اشاره به موضوع داغِ مورد بحث در باب انفعال زنانهی فروید آغاز میکند. همانطور که دیدهایم، فروید به این متهم شده است که زنان را به جنسیتِ منفعل و مردان را به جنسیتِ فاعل و مسلط نسبت داده است. مقالهی اورسلا اورستندورف با نمایاندن دیدگاه فروید به طرزی چندوجهی به مشکلِ این بیان او میپردازد. او در دفاعش از «جنسیتیکردنِ انفعال و فاعلیتِ» فروید، استدلال میکند که او «به صراحت تأکید میکند که این تمایز یک تمایز روانی نیست، بلکه یک تمایز بیولوژیک است» ( اورستندورف، 2023، صفحات 898 تا 911). اورستندورف میگوید که بیان او به تمایزات آناتومیک اشاره دارد و نه به موقعیت های روانی. فروید مینویسد: «سلول جنسی مرد بهطور فعالی در حرکت است و به دنبال سلول جنسی زن میگردد و دومی یا همان تخمک، بیحرکت بوده و بهطور منفعل منتظر است» (فروید، 1933، صفحه 114). اما ممکن است بپرسید (همانطور که بریتسر میپرسد) که آیا این جبرگرایی بیولوژیک به همان اندازه مشکلساز نیست؟ به هرحال از نظر اورستندورف، فروید همواره معادلات فاعلیتِ مردانه و انفعالِ زنانهاش را موشکافی میکند؛ برای مثال، فروید از نقش فعال و پرقدرت مادر دفاع میکند و مینویسد: «به هر صورت مادر نسبت به کودکش فاعلیت دارد؛ همچنین ممکن است خودِ عملِ شیردهی به همان اندازه تحت عنوان مکیدن نوزاد (مادر نسبت به نوزاد) و مکیده شدن توسط او (نوزاد نسبت به مادر) تعبیر شود ( فروید، 1933،صفحه 155).
فروید تأکید داشت که تنزل یافتن زنانِ عصر او به انجام کارهای خانگی و منفعل بودن به دلایل اجتماعی صورت گرفته است و این مسئله شامل دلایل روانی نمیشود. او همچنین به خوانندهی آن عصر در برابر تشکیل هرگونه دوگانهی سادهانگارانه در باب منفعل-زنانه و فاعل-مردانه هشدار داد. وی همچنین در مقاله ی سال 1933 افزود: «من شما را به امر مقابل آن توصیه میکنم» ( فروید، 1933، 115). مقالهی اورستندورف نمونهای از فرویدِ لیبرال و فمنیست است؛ اما آیا تلاش او برای به چالش کشیدنِ این دیدگاه نسبت به زنان بهعنوان جنس ضعیفتر و منفعل کافی بود؟ لیزا بریتسر به این کوشش باز میگردد.
حال، بعد از اینکه اورستندورف توضیح فروید در باب انفعال زنانه را پیچیده نشان داد، به مفهوم مازوخیسم باز میگردد (فروید در اتصال این مسئله به امر زنانه بسیار پرآوازه است)؛ اگرچه باید اشاره کنیم که تمرکز و توجه اورستندورف از مسائل مربوط به سکشوالیته و جنسیت دور میشود. او مدعی است که در قلب مازوخیسم یک نیروی متناقض نهفته است؛ این، جابهجاییِ فعالِ پرخاشگری به روی دیگری است که «خود» را منفعل و آسیبپذیر باقی میگذارد. برای برگرداندنِ آن روی صورت و تحمل ضربه، مقدار بسیار زیادی از اراده نیاز است؛ این به معنای ادراک خود بهعنوان یک قربانی منفعل و نیز احتراز از احساس گناه است. در مفهوم «مازوخیسمِ اخلاقیِ» فروید، یا یک گریز فعال بهسوی موقعیتی منفعل، راهی برای دوریجویی از آزارگریهای سوپرایگو (دوری جویی از انجام هر عمل اشتباه) وجود دارد. جایی که برای فروید، انفعال میتواند نقابی بر پرخاشگریِ مازوخیست باشد، از نظر کلاین در مازوخیسم «غریزههای سادیستیک بهسوی درون برمیگردند و در تقابل با ابژههای درونیسازی شده قرار میگیرند ( کلاین، 1932، 278). افراد مازوخیست در حالی که در کشمکشاند تا بر عشق و نفرتی که به سمت ابژهی یکسان هدایت شده غلبه کنند، به سمت انفعال میگریزند و این عقب نشینی میتواند از رشک به ابژههای درونی و یا رشک به آنالیست تغذیه شود. اورستندورف در مورد بالینیِ خودش، مراجعی را نشان میدهد که از کمک و مراقبتگرفتن از مادرش و آنالیست خودداری میکند، به طور رشکآمیزی در درمانش کارشکنی میکند و به رشد شخصی خودش آسیب میزند. در این وابستگی به رنجکشیدن و مقاومت در برابر خوب شدن، امتناعِ منفعل نقش حملهی خاموش را دارد.
مقاله ی لیزا بریتسر به سوال مطرحشده در باب انفعال و جنسیت (که در تمامی این مقالات بر آن اصرار ورزیده میشود) باز میگردد؛ هرچند در مقایسه با اورستندورف، دیدگاهِ بریتسر در باب زنان کوبندهتر است. او میگوید: «روایت فرویدی از زنانگی همیشه ناخوشایند بوده است؛ بعد از دورهای فعالیت که در آن دختر بچه بهعنوان «مرد کوچک» درک میشود، بدین سمت میرود که با سوپرایگویی ضعیف و ظرفیتی برای والایش شدن، بههمراه یک سرنوشتِ هنجارِ دگرجنسگرایانه که اگر بخواهد از نوروز دوری جوید برایش مقدر شده است، دستخوشِ رشک آلت شده و مستعد مازوخیسم میگردد» ( بریتسر، 2023، صفحات 912 تا 926).
بریتسر، گفتمانهای روانکاونه حول محور جنسیت و سکشوالیته را بررسی می کند و بر تأثیرات اجتماعی واقعی و نامطلوبی که دیدگاه انفعال زنانه بر زنان روا داشته است تأکید میکند. او با اشاره به برخی از این مضامین که در مقالات وایس و اورستندورف مطرح شدهاند، تلفیقِ زنانگی با مراقبت و پذیرا بودن را که تنها شامل زندگی روانیِ مربوط به شکست در به اشتراکگذاری و توزیع دوبارهی مراقبت میشود را به بوتهی نقد میآورد. آیا این بدین معناست که او باور دارد جنسیت یک ساختار اجتماعی است؟ نه، او بیان میکند که درواقع بدون یک تئوریِ تمایزِ سکشوالِ ناخودآگاه، ما با یک دیدگاه یکنواخت و ناتوان به جنسیت روبهرو هستیم. اما او این پرسش را مطرح میکند که آیا روانکاوی در این عرصه پا را فراتر گذاشته است یا خیر؛ او میگوید امروزه هنوز هم دیدگاه مسلط بر تمایز جنسی در روانکاوی از طریق عقدهی ادیپ شکل میگیرد و اگرچه روانکاوی یک دوجنسگراییِ نخستین را تصدیق میکند ولی موقعیت های سکشوالِ روانی که از خلال عقدهی ادیپ ظهور کردهاند، دوگانهی مردانه-زنانه را تقویت میکنند. علاوه بر این، از آنجایی که دوگانهها به سمت نوعی سلسله مراتب گرایش دارند، بریتسر تأکید میکند که پیوندِ زنانه-منفعل دست نخورده باقی میماند؛ زنان، در مقام «زیردست-بازنده» باقی میمانند. بریتسر برای طرح راه چاره به جودیت باتلر روی میآورد؛ کسی که قانونش در باب سلطهی ناخودآگاه بر تمایز سکشوال به دالِ معماگونهی لاپلانش نزدیک است . اگر چنین دالهایی هرگز چیزی که به آن گرایش دارند را انتقال ندهند، در این صورت پتانسیلی برای انحرافاتِ کوئیر وجود دارد.
بریتسر این پرسش را مطرح میکند که، آیا در پرتو نقد های فمنیستی به فروید باید انفعال را به طور کلی به دور بریزیم؟ و آیا این برای روانکاوی ارزش میآفریند؟ جهت پاسخ به این پرسش و با توجه به نظرات کریستینا شارپه، بریتسر یک حالتِ راهگشا از انفعال را به نام «سکون» فرموله میکند. او «انفعالی» را مشخص کرد که یک سکون روانی است. این انفعال درواقع نوعی تحمل ذهنی است. بریتسر این انفعال را بهعنوان نوعی امتناع از گذر کردن یا خواستی در جهت توقف معنا میکند؛ که ممکن است بهعنوان حالتی مهم از ذهنیت فهمیده شود و حتی معنای دستآوردی روانی به خود بگیرد. برای نمونه، میتوانیم انفعالی که به معنای ظرفیت ذهنی برای رها کردن فهم شده است و از مصرفِ گسترده و رشد غیرقابل کنترل نشأت میگیرد مطرح کنیم؛ همچنین میتوانیم مسئلهی مورد بحث را بدین گونه در نظر بگیریم که در بافت تحلیلی، این ظرفیتی برای صبر کردن و متحمل شدنِ مواجههی چندین باره با یک مسئله ی قدیمی و تابآوری یک سکون موقتی است؛ آن هم زمانیکه به نظر میرسد هیچ چیز جدیدی اتفاق نخواهد افتاد. بنابراین، بریتسر با پیونددادن سکون به مفهوم «مادرانگی»، یک انفعال مولد را تصور میکند، انفعالی که باز و زنده است.
منبع
Humble, C. (2023). On Passivity. The International Journal of Psychoanalysis, 104(5), 874–885. https://doi.org/10.1080/00207578.2023.2262801
[1] International journalisten program.
[2] اشاره به افسانه ی یونانی ادیپوس که در آن ادیپ شهریار بعد از اینکه میفهمد مادرش را به همسری برگزیده است، خود را کور می سازد.
[3] gender
[4] reverie
[5] foreclosed
[6] egocentered
[7] در متن واژه ی passibility آمده است که به تفصیل بدین معنا است که آنالیست پیام ها یپیچیده را دریافت میکند و پذیرا میشود.