وقتی به روانکاوی فکر میکنیم، اغلب تصویری کلیشهای در ذهنمان نقش میبندد: فردی روی کاناپهای دراز کشیده و درباره مادرش صحبت میکند. اما واقعیتِ کارِ درمانی عمیق، بسیار پیچیدهتر، غیرمنتظرهتر و گاهی دراماتیکتر از این تصاویر سادهانگارانه است. فرایند التیام روانی مسیری مستقیم و قابل پیشبینی نیست؛ بلکه سفری پر از شگفتی به اعماق ناخودآگاه است، جایی که منطق زخمها و دفاعهای ما آشکار میشود.

چالشهای درمانی در کار با بیماران پسرفته
کار بالینی با بیمارانی که در مراحل رشدی پیشادیپی تثبیت شدهاند و در وضعیت پسرفت [1]به سر میبرند، روانکاو را با چالشهایی منحصر به فرد مواجه میکند. این بیماران با نقصهایی در ساختار ایگو و ظرفیت محدود برای برقراری ارتباط هیجانی، اغلب در برابر تکنیکهای کلاسیک روانکاوی مقاوم به نظر میرسند. به تعبیر فروید، تحلیلگر با «دیوار سنگی خودشیفتگی» روبرو میشود. با این حال، همانطور که فیلیس میدو[2] اشاره میکند، روانکاوی مدرن از این نقطه فراتر رفته و به دنبال راهی برای نفوذ به این دیوار و ایجاد ارتباطی درمانی است. این امر مستلزم درک عمیقتر پدیدههایی است که در دنیای ابژه درونی این بیماران رخ میدهد.
این مقاله به بررسی مفاهیم کلیدی میپردازد که برای کار با این جمعیت از بیماران حیاتی است «انتقال خودشیفتهوار» که در آن تحلیلگر نه به عنوان یک ابژه جداگانه، بلکه به عنوان امتدادی از خود بیمار تجربه میشود؛ «عملکرد تماس» [3]که به عنوان راهنمای تحلیلگر برای تنظیم سطح تحریک در جلسه عمل میکند؛ «بقا ابژه»[4]که توانایی تحلیلگر برای تحمل حملات پرخاشگرانه بیمار بدون تلافی را توصیف میکند و «انتقال متقابل القایی» [5]که در آن احساسات تحلیلگر به ابزاری قدرتمند برای فهم دنیای پیشکلامی بیمار تبدیل میشود»
هدف این تحلیل، تبیین این موضوع است که چگونه پاسخهای همدلانه و تنظیمشده تحلیلگر میتواند به رشد ایگو، یکپارچگی هیجانی و نهایتاً ایجاد ارتباطی معنادار در بیمارانی کمک کند که در لایههای عمیق انزوای روانی به سر میبرند. برای درک این فرآیند، ابتدا باید ماهیت ساختارهای دفاعی را که این بیماران برای بقای روانی خود به کار میگیرند، بررسی کنیم.
ماهیت دفاع خودشیفتهوار
در کار با بیماران پسرفته، آنچه در نگاه اول ممکن است مقاومتهای لجوجانه به نظر برسد، در واقع عملکردهای حیاتی ایگو برای محافظت از خود در برابر تحریک بیش از حد، اضطراب نابودی و از هم پاشیدگی روانی است. به گفته هیمن اسپاتنیتز[6]، این بیماران از نقصی در «پوشش محافظتی» ایگوی خود رنج میبرند که آنها را در برابر محرکهای درونی و بیرونی به شدت آسیبپذیر میکند. بنابراین، دفاعهای خودشیفتهوار، سپری ضروری برای حفظ یکپارچگی شکننده روانی آنها هستند. این نقص ساختاری، پدیدههای بالینی پیچیدهای را به وجود میآورد.
کارکردهای اصلی این دفاعها را میتوان در سه حوزه تحلیل کرد:
انزوای هیجانی و حالت پیلهای [7]
یماران اغلب با کنارهگیری به حالتی از خودبسندگی ظاهری، خود را در برابر تماس هیجانی محافظت میکنند. آنها این تماس را تهاجمی، خطرناک یا بیش از حد تحریککننده تجربه میکنند. در کیس خانم R که توسط سوزان کاوالر-آدلر [8]توصیف شده است، بیمار برای سالها در جلسات درمانی خود را از نظر هیجانی «مهر و موم شده»[9]نگه میداشت و در حالتی شبیه به «پیله» که آرنولد مدل[10]توصیف کرده، فرو میرفت. به همین ترتیب، کیس جیمز، توصیف شده توسط مارک تلنت ، زندگی خود را به گونهای سازماندهی کرده بود که از تماس با دیگران اجتناب کند و جلسات درمانی او اغلب به شکل یک «تکگویی»[11] بدون آگاهی از حضور تحلیلگر پیش میرفت.
فرافکنی پرخاشگری و ترس از تهاجم
ترس شدید از مورد «تهاجم»[12] قرار گرفتن، که ریشه در نقص «پوشش محافظتی» ایگو دارد، یکی از ویژگیهای بارز این بیماران است. تحلیل کیس جیمز نشان میدهد که این ترس، در واقع فرافکنی تکانههای پرخاشگرانه و ویرانگر ناخودآگاه خود اوست. انزوای او یک دفاع دوگانه است: هم برای محافظت از ابژه (تحلیلگر) در برابر این تکانهها و هم برای محافظت از خودش در برابر آگاهی وحشتناک از اینکه منشأ خطر، خود اوست. در واقعیت روانی او، همانطور که تلنت اشاره میکند، «تماس با انجام خشونت مرتبط به نظر میرسد.»[13] بنابراین، با قطع تماس، هم خود و هم دیگری را در امان نگه میدارد.
خشم و تحقیر به عنوان تنظیمکننده فاصله
طغیانهای خشم و تحقیر، ابزارهای قدرتمندی برای مدیریت فاصله هیجانی هستند. خانم R به طور مکرر تحلیلگر خود را با خشم و اتهامات شدید مورد حمله قرار میداد. این حملات کلامی نه تنها راهی برای تخلیه پرخاشگری انباشته شده بود، بلکه به طور ناخودآگاه، توانایی تحلیلگر برای «بقا» در برابر این حملات را نیز آزمایش میکرد. این یک آزمون حیاتی بود تا ببیند آیا تحلیلگر، مانند ابژههای اولیه زندگیاش، تلافی کرده یا او را طرد خواهد کرد یا خیر.
این ساختارهای دفاعی پیچیده، که برای بقای روانی بیمار ضروری هستند، به طور مستقیم پدیدههای انتقالی منحصر به فردی را شکل میدهد که نیازمند رویکردی درمانی متفاوت از تحلیلهای کلاسیک است.

انتقال خودشیفتهوار و بازآفرینی دنیای پیشاابژهای
تفاوت بنیادین میان انتقال خودشیفتهوار (پیشادیپی) و نوروز انتقال (ادیپی) در این است که در انتقال پیشادیپی یا خودشیفتهوار، تحلیلگر به عنوان یک شخص جداگانه و متمایز تجربه نمیکند. بلکه، او به عنوان بخشی از خود بیمار، امتدادی از ساختار روانی او، یا بازآفرینی یک حالت همزیستی اولیه و بدون مرز درک میشود. این انتقال، بازتابی از دنیای ابژه درونی بیمار است که در آن تمایز میان خود و دیگری هنوز به طور کامل شکل نگرفته است.
نمونههای بالینی، انواع مختلف این انتقال را به خوبی نشان میدهد:
انتقال دوپاره [14]
خانم R به طور متناوب تحلیلگر خود را به دو شکل کاملاً متضاد تجربه میکرد. در یک جلسه، تحلیلگر «مادر همزیست خوب» و ایدهآل بود که بیمار آرزوی ادغام با او را داشت. در جلسه بعد، با کوچکترین ناکامی، تحلیلگر به «پدر سادیست و طردکننده» تبدیل میشد. این نوسان شدید، بازتابی از دوپارگی در ساختار روانی خود بیمار بود که نمیتوانست جنبههای خوب و بد یک ابژه را به طور همزمان درک و یکپارچه کند.
انتقال همزاد[15]
در رویکرد روانکاوی مدرن، همانطور که میدو توضیح میدهد، تحلیلگر فعالانه تلاش میکند تا شرایطی را فراهم کند که در آن بیمار، تحلیلگر را به عنوان «امتدادی از خود» ببیند. در این حالت، تحلیلگر با «همطنین شدن با بیمار»[16] و ایجاد نوعی «همزمانی»[17]، به تصویری آینهای تبدیل میشود. این تجربه برای بیمارانی که در انزوای عمیق به سر میبرند، اهمیتی حیاتی دارد، زیرا برای اولین بار احساس میکنند که در اتاق تنها نیستند. این اولین گام برای ایجاد یک اتصال هیجانی است.
انتقال ادغامشده و بدون مرز[18]
کیس جیمز نمونهای از بیماری است که برای فرار از تکانههای غیرقابل تحمل پرخاشگرانه و جنسی، به دنبال ادغام در یک «وضعیت بدون مرز» با تحلیلگر بود. او با غرق شدن در تکگوییهای خود، حضور تحلیلگر را به عنوان یک فرد جداگانه به طور فعال از ذهن خود «محو میکرد»[19]. این حالت، یک دفاع قدرتمند در برابر اضطراب ناشی از تعامل با یک ابژه جداگانه و تلاشی برای تنظیم تحریک و بازگشت به یک حالت امن و تمایزنیافته اولیه محسوب میشود.
ماهیت این انتقالها به وضوح نشان میدهد که رویکرد درمانی مؤثر نمیتواند بر مداخله مستقیم و تفسیر متمرکز باشد. در عوض، این رویکرد باید بر حضور، پاسخدهی و توانایی تحلیلگر برای ایفای نقشهایی که به او فرافکنی میشود، استوار باشد.

پاسخ درمانی تنظیمشده
در کار با بیماران پسرفته، تمرکز استراتژیک از «تفسیر کردن» به «حضور داشتن و پاسخ دادن» تغییر میکند. تفسیر، به ویژه در مراحل اولیه درمان، میتواند توسط بیمار به عنوان یک تهاجم یا عدم درک تجربه شود و دفاعهای او را تقویت کند. در مقابل، یک پاسخ تنظیمشده و همدلانه، به جای به چالش کشیدن دفاعها، به تقویت ایگوی شکننده بیمار و ایجاد یک «محیط نگهدارنده» [20]کمک میکند.
دو تکنیک درمانی کلیدی در این رویکرد عبارتند از:
الف) بقاءابژه [21]
بر اساس نظریه دونالد وینیکات ، یکی از حیاتیترین تجربیات برای رشد روانی کودک، این است که ابژه (مادر) در برابر حملات پرخاشگرانه او «بقاء» یابد؛ یعنی بدون تلافی کردن یا از هم پاشیدن، حضور خود را حفظ کند. این تجربه به کودک اجازه میدهد تا واقعیت بیرونی و قدرت تخریبگری خود را درک کند.
- تحلیل بالینی: در کیس خانم R، نقطه عطف درمان زمانی رخ داد که تحلیلگر در برابر شدیدترین حملات خشم و تحقیر بیمار، بدون تلافی یا طرد کردن او، باقی ماند. این «بقاء»ی تحلیلگر، یک تجربه هیجانی اصلاحی و عمیق برای خانم R بود.
- نتیجه درمانی: برای اولین بار، او توانست تحلیلگر را نه به عنوان یک ابژه دوپاره (مادر ایدهآل یا پدر سادیست)، بلکه به عنوان یک شخص واقعی، جداگانه و مقاوم ببیند. این لحظه، سنگ بنای شکلگیری اتحاد درمانی [22]و آغاز حرکت به سوی یکپارچگی بود.
ب) عملکرد تماس [23]
این مفهوم که توسط میدو و تلنت (با ارجاع به بنجامین مارگولیس) مورد بحث قرار گرفته، بر اهمیت دنبال کردن سرنخهای بیمار برای تعامل تأکید دارد. تحلیلگر باید تماسهای بیمار، حتی موارد جزئی مانند پرسیدن یک سؤال را به عنوان معیاری برای میزان آمادگی او برای تحریک و تعامل در نظر بگیرد.
- تحلیل بالینی: وقتی یک بیمار پسرفته سؤالی میپرسد، این یک دعوت برای ورود به دنیای اوست، اما در سطحی بسیار کنترلشده. پاسخ دادن «در همان سطح»[24]به این تماسها، به جای ارائه یک تفسیر عمیق، از آسیب خودشیفتهوار جلوگیری میکند.
- نتیجه درمانی: این رویکرد به بیمار کمک میکند تا احساس کند در اتاق تنها نیست و تحلیلگر به ریتم او احترام میگذارد. این امر به تدریج ظرفیت بیمار برای تحمل تماس بیشتر را افزایش میدهد و راه را برای ارتباطات عمیقتر هموار میکند.
این پاسخهای درمانی، هرچند حیاتی، تنها یک روی سکه هستند. روی دیگر آن، دنیای درونی خود تحلیلگر و احساساتی است که بیمار در او برمیانگیزد؛ یعنی انتقال متقابل.

انتقال متقابل القایی
در روانکاوی مدرن، انتقال متقابل دیگر یک مانع یا نقطه ضعف تحلیلگر تلقی نمیشود، بلکه به عنوان یک ابزار تشخیصی و درمانی ضروری، به ویژه در کار با حالات پسرفته و پیشاکلامی، در نظر گرفته میشود. احساساتی که در تحلیلگر «القا» میشوند، اغلب بازتاب دقیقی از حالات درونی فرافکنیشده بیمار هستند که او قادر به بیان کلامی آنها نیست.
تحلیل احساسات القاء شده در تحلیلگران موارد بالینی، این موضوع را روشن میسازد:
احساس بیکفایتی، بیتفاوتی یا تهاجمی بودن
در کار با جیمز، تحلیلگر احساسات متناقضی را تجربه میکرد. گاهی احساس میکرد به بیمار «بیتوجه» است و گاهی میترسید که هرگونه تماسی از سوی او به عنوان یک «تهاجم» تجربه شود. این احساسات، بازتاب مستقیم دوگانگی درونی خود بیمار بین میل شدید به تماس و ترس فلجکننده از آن بود.
احساس خستگی، خوابآلودگی یا بیحوصلگی
میدو به کیس برایس بویر اشاره میکند که در جلسات با بیماری دچار خشم شدید، به خواب میرفت. همینطور در کیس مطرحشده توسط وایت در مقاله تلنت، تحلیلگر هنگام مواجهه با خشم ناهشیار بیمار دچار بیحوصلگی و خوابآلودگی میشد. این واکنشها تنها پاسخ سادهای به خشم بیمار نیستند؛ بلکه نشان میدهند که تحلیلگر ناخودآگاه برای محافظت از خود در برابر شدت هیجانهای غیرقابل تحمل، از دفاعهای درونی استفاده میکند. این پدیده در سطحی بینذهنی رخ میدهد و تجربهی هیجانی بیمار را بهطور مستقیم به بدن و روان تحلیلگر منتقل میکند.
احساسات مادرانه و حس کردن نوزاد درون بیمار
پس از گشوده شدن سوگ خانم R، او در یکی از جلسات به خوابی آرام فرو رفت. در آن لحظه، تحلیلگر او گزارش میدهد که «احساسات لطیفی» را تجربه کرده و «نوزاد درون او» را حس کرده است. این تغییر در پادانتقال، نشاندهنده پیشرفت درمانی و ظهور بخشهای آسیبپذیرتر و نیازمند بیمار بود که پیش از آن زیر لایههای دفاعی خشم و تحقیر پنهان شده بود.
توانایی تحلیلگر برای تحمل، درک و استفاده سازنده از این احساسات القایی، برای بازگرداندن تجربیات هیجانی به بیمار به شکلی قابل هضم و قابل درک، حیاتی است. این فرآیند، پایه و اساس دستیابی به اهداف درمانی عمیقتر را تشکیل میدهد.

اهداف درمانی
هدف نهایی درمان این بیماران، صرفاً کسب بینش در مورد تعارضات گذشته نیست، بلکه دستیابی به تغییرات ساختاری پایدار در ایگو و ایجاد ظرفیت برای برقراری ارتباط هیجانی است. این فرآیند تحول، از طریق رابطه درمانی و تجربیات هیجانی اصلاحی که در آن رخ میدهد، امکانپذیر میشود.
فرآیندهای کلیدی این تحول درمانی عبارتند از:
گشودن سوگ مسدود شده و حرکت به سوی جایگاه افسردهوار[25]
کیس خانم R نمونهای برجسته از این فرآیند است. پس از آنکه تحلیلگر از حملات خشم او «بقاء» یافت، بیمار توانست با احساس گناه ناشی از پرخاشگری خود نسبت به مادرش روبرو شود (نظریه ملانی کلاین). این مواجهه، راه را برای تجربه سوگ واقعی برای ابژه از دست رفته گشود. همانطور که خود بیمار در لحظه شکست درمانی فریاد زد: «درسته. کار من بود … ازش متنفر بودم چون خیلی پیر بود». این فرآیند به او اجازه داد تا عشق و نفرت را نسبت به یک ابژه یکپارچه کند و برای اولین بار، ظرفیت «نگرانی» برای دیگری را در خود پرورش دهد که این خود، نشانه ورود به جایگاه افسردهوار است (یعنی ظرفیت یکپارچهسازی جنبههای خوب و بد یک ابژه و احساس نگرانی برای آن.)
از تکگویی به گفتگو[26]
پیشرفت درمانی در این بیماران را میتوان در گذار آنها از یک حالت ارتباطی یکطرفه به یک گفتگوی واقعی و متقابل مشاهده کرد. این گذار، تجلی رفتاری تغییرات ساختاری است که از طریق «بقاء ابژه» و پردازش پرخاشگری کهن به دست آمده است. جیمز از حالتی که در آن تحلیلگر تقریباً وجود نداشت، و خانم R از حالتی که در آن تحلیلگر تنها یک ابژه دوپاره بود، به تدریج به سمت برقراری یک دیالوگ واقعی حرکت کردند. گفتگوی بینفردی با تحلیلگری که «بقا» یافته است، درونیسازی شده و به شکلگیری یک «دیالکتیک درونروانی» منجر میشود که در آن، بخشهای دوپاره خود میتوانند با یکدیگر گفتگو کنند.
تبدیل پرخاشگری خام به عواطف قابل تحمل
همانطور که کاوالر-آدلر در نتیجهگیری خود بیان میکند، کار ساختاری در «رابطه درمانی با ابژه» [27]به بیمار کمک میکند تا «پرخاشگری کهن»[28] را به عواطف قابل تأمل و پیچیدهتری مانند غم و اندوه تبدیل کند. این کیمیاگری هیجانی، به نوبه خود، منجر به پیشرفتهای رشدی در یکپارچگی خود و تفرد میشود و ظرفیت بیمار را برای عشق ورزیدن و برقراری ارتباطات سالم افزایش میدهد.
این تحولات، نشاندهنده یک تغییرعمیق و ساختاری است که قدرت یک رابطه درمانی صحیح را به نمایش میگذارد.

نتیجهگیری
روانکاوی مدرن در کار با بیماران پسرفته، بر درک عمیق دفاعهای خودشیفتهوار تأکید میکند و آنها را به عنوان ابزارهایی برای بقا میبیند. در این رویکرد، انتقال پیشادیپی به شکل بازآفرینی روابط اولیه در اتاق درمان ظاهر میشود و درمانگر با پاسخهای تنظیمشده خود به این تجربهها پاسخ میدهد. تکنیکهایی مانند بقا ابژه، حفظ تماس روانی و استفاده سنجیده از پادانتقال القایی به عنوان ابزاری برای تشخیص، نقش مرکزی در این شیوه درمانی دارند.
این جهتگیری نظری، از مدلهای کلاسیک مبتنی بر تعارض فاصله میگیرد و به سمت رویکردهای رشدی حرکت میکند که بر نقصهای ساختاری ایگو تمرکز دارند. در این مدل، تحلیلگر فقط مفسر نیست؛ او محیطی امن و نگهدارنده ایجاد میکند تا فرآیندهای رشدی که متوقف شدهاند، بتوانند دوباره فعال شوند. فضای درمانی به بستری تبدیل میشود که در آن هیجانات خام و غیرقابل تحمل مجال تجربه، نگهداری و دگرگونی پیدا میکنند و به عناصر سازنده ساختار روانی تبدیل میشوند.
در نهایت، این شیوه درمان نشان میدهد که رابطه درمانی میتواند قدرتی تحولآفرین داشته باشد: توانایی تحمل شدیدترین حالات هیجانی بیمار و کمک به تبدیل آنها به زمینهای برای رشد، یکپارچگی و شکلگیری تجربهای انسانی و معنادار.
سخن سردبیر
این نوشته با یکی از چالشهای مهم روانکاوی مدرن سروکار دارد: کار با بیماران پسرفته و وضعیتهایی که میان هیجان خام و ارتباط انسانی شکل میگیرند. متن، خواننده را با مفاهیمی مثل انتقال پیشادیپی، دفاعهای خودشیفتهوار، بقاء ابژه و انتقال متقابل القایی آشنا میکند و او را به تجربهی زیستهی اتاق درمان نزدیک میکند. در چنین وضعیتی، تحلیلگر با ظرفیت نگهدارندهی خود و حساسیت هیجانیاش نقش فعالانهای در ساختن محیط روانی ایفا میکند.
در این جستار، رابطهی بیمار و تحلیلگر نه صرفاً مشاهدهگرانه بلکه پویا و دوسویه توصیف میشود. تحلیلگر از تفسیر صرف عبور کرده و با حضور عاطفی، گوشدادن فعال و تحمل هیجان، مسیر رشد روانی را ممکن میسازد. این متن ما را دعوت میکند به این فکر کنیم که درمان، ورای گفتار، چگونه میتواند تجربهای ترمیمی و بازسازنده باشد.
منابع
Preoedipal Roots of Perversion
Opening up Blocked Mourning in the Preoedipal Character
The Fear of Invasion in a Preoedipal Patient
The Preoedipal Transference
[1] regressed
[2] Phyllis Meadow
[3] contact function
[4] object survival
[5] induced countertransference
[6] Hyman Spotnitz
[7] Cocoon State
[8] Susan Kavaler-Adler
[9] affectively sealed off
[10] Arnold Modell
[11] monologue
[12] invasion
[13] contact seems to be associated with doing violence
[14] Split-Object Transference
[15] Twinship Transference
[16] resonating with the patient
[17] synchronicity
[18] Boundariless Transference
[19] obliterated
[20] holding environment
[21] Object Survival
[22] working alliance
[23] The Contact Function
[24] in kind
[25] Depressive Position
[26] Dialogue
[27] therapeutic object relationship
[28] archaic aggression

