سمپتوم چیست؟ تعریف نشانه در روانکاوی

نوشته

سمپتوم یا نشانه در روانکاوی، همان عارضه‌ای است که افراد برای درمان آن به روان‌درمانگر یا روانکاو مراجعه می‌کنند. در این مطلب از مجله‌ تجربه‌ی زندگی به این موضوع می‌پردازیم.

فهرست مطالب

 

این روزها «ناخودآگاه» به واژه‌ای متداول میان ما تبدیل شده‌است؛ ناخودآگاه این حس را داشتم، ناخودآگاه این را گفتم، ناخودآگاه به آن سمت رفتم؛ در این جمله ها ما ناخودآگاه را به معنای خودکار یا اتوماتیک به کار می‌بریم، این معنا درست است اما گاهی باعث می‌شود از عمق داستان غافل شویم.

نوع بودن ما، ارتباط ما با دیگران، معانی که برای این ارتباطات و دیگران از خود می‌آفرینیم، همگی کار ناخودآگاهی است که وظیفه‌­ی اصلی اش نجات ما از تعارضاتی است که اگر به کمک آن‌­ها نمی‌­آمد، کشنده و شکننده می‌شدند. داستان از آنجا آغاز می­‌شود که همین ناجی قدیمی، گاهی آن‌قدر به کارکرد همیشگی‌­اش خو می‌کند که تصمیم می‌گیرد آن [کارکرد] را به هر قیمتی حفظ کند؛ حتی اگر دیگر نیازی به آن‌ها نباشد. قهرمان نجات دهنده‌ی ما گاهی برای نجات آنچه تمام عمر با آن زیسته ما را می‌کشد. چه می‌شود که ناخودآگاه «من» را می‌کشد؟

تاریخچه سمپتوم

داستان از بیش از 100 سال قبل آغاز می‌شود؛ جایی که فروید با کمک دوست پزشکش، دکتر بروئر، به مطالعه­‌ی بیماری با نام مستعار آنا او پرداخت. در آن زمان هر نوع بیماری با منشأ نامشخص «هیستری» نام می‌­گرفت. فروید و دکتر بروئر برای اولین بار تصمیم گرفتند با رویکرد دیگری به این «نشانه­‌ها» نگاه کنند، آن‌ها حالات یک شخص مبتلا به هیستری را یک «سمپتوم یا نشانه» در نظر گرفتند، علامتی که می­‌خواهد چیزی جز آنچه به ظاهر هست را نشان دهد.

ویدیوی زیر، قسمتی از کلاس شارکو [عصب شناس معروف فرانسوی] در فیلم شور نهان، فروید 1962 است که زیگموند فروید هم در آن حضور دارد. شارکو در این کلاس درباره‌ی سمپتوم‌های هیستری توضیح می‌دهد.

 

 

آنا او، بیمار جوان دکتر بروئر، دختری که علائم متفاوت بدنی‌­اش پزشکان را عاجز کرده بود، گاه از تکلم باز می­‌ایستاد، گاه تنها به یک زبان غریبه سخن می­‌گفت، یک دستش فلج می‌شد و یا مکررا صدایی شبیه سرفه کردن تولید می­‌کرد و در این هنگام هیچ چیز دیگری نمی­‌شنید. بروئر به تدریج دریافت که هرگاه آنا او از خودش می­‌گوید، علائم کاهش پیدا می‌­کند. بروئر به تدریج درمان‌های جسمانی را کاهش و مکالمات را افزایش داد، آنا بیشتر و بیشتر از خودش گفت و بروئر و فروید به منشأ داستان‌­ها پی می­‌بردند.

چه چیز آنا را وادار به آفریدن چنین نشانه­‌های فلج کننده­‌ای می­‌کرد؟

چه چیزی یک انسان را به چنین ورطه‌­ای می‌­کشاند؟

آنا به تدریج خودش را به تصویر می­‌کشد: دختری نشسته کنار تخت پدر بیمارش، پدری که عاشقانه دوستش می­‌دارد. پدر آشکارا به سمت مرگ می­‌رود و همه ی خانواده این را می‌­دانند، اما تنها کسی که مراقبت از او را با عشق می‌پذیرد آنا او است. بیماری پدر به طول می­‌انجامد؛ آنا کار خطیر مراقبت از او را در اوج جوانی به تنهایی و با ناامیدی از خانواده­ای که همیشه او را تنها گذاشته­‌اند و اکنون پدر عزیزش را رها کرده­‌اند، به دوش می­‌کشد.

یک روز آنا نشسته بر پهلوی تخت پدر، از خانه‌­ی همسایه صدای رقص و شادمانی می­‌آید، آنا خیره به پنجره با خود می‌­گوید: «کاش می‌­توانستم آنجا باشم، جای نشستن بر بستر مرگ، مثل همه‌­ی دختران جوان می‌­رقصیدم…». آنا به خودش می‌­آید، متعجب و سرشار از حس گناه شده، دیگر نمی‌­خواهد این صدا را بشنود؛ شروع می‌­کند به سرفه های بلند کردن، طوری که دیگر صدا را نشنود، دیگر فکر ترک کردن پدر از خاطرش نگذرد، سرفه می‌­کند و همه چیز از خاطرش پاک می­‌شود، به جز سرفه کردن که می­‌ماند.

روزی دیگر آنا کنار تخت پدر خوابش می­‌برد؛ خواب می­بیند ماری آمده و می‌­خواهد پدر را نیش بزند. آنا می‌خواهد کاری کند اما نمی‌­تواند. به دستانش نگاه می‌کند؛ به جای انگشتانش اسکلت جمجمه می­‌بیند. وحشت کرده است. مار به پدر نزدیک می‌­­شود و ناگهان می­‌رود، آنا آسوده شده می­‌خواهد دعایی بکند اما زبانش بند آمده، نه حرکتی می­‌تواند بکند نه حرفی بزند.

آیا آنا در واقع آرزوی مرگ پدر را دارد؟ و این مرگ است که در انگشتانش خانه کرده؟ آن دعا که می‌­خواست بخواند برای مرگ پدر بود؟ می­‌خواهد پدر را بکشد و از این‌همه رنج نجات پیدا کند؟ همه‌­ی این‌ها اکنون، وقتی که آنا هشیار است رخت بربسته اما دست، همان دستی که خبر از مرگ و کشتن می­‌داد اکنون کار نمی­‌کند؛ فلج و لمس شده و آنا می‌­داند که دیگر کاری از آن ساخته نیست.

چنین عضو مجرمی باید بمیرد، آن صدا باید بمیرد، من گناهکارم اگر آن‌ها را نکشم؛ من می‌کشم تا خودم نمیرم و این چنین ناخودآگاه “من” را نجات می‌­دهد…

 

آنا ا
تصویر آنا اُ

 

سمپتوم چگونه به وجود می‌آید؟

سمپتوم اغلب برای خاموش نگه داشتن یک میل به وجود می‌آید و طی فرآیندهایی مانند موارد زیر؛

  • نمی‌توانم تحمل کنم، پس سعی می‌خواهم خاطره را نابود کنم:

زمانی که یک اتفاق بیش از حد توان ماست، ذهن ما توان تجربه و درک آن را ندارد، در نتیجه خاطره را از میان می‌­برد. در این شرایط، خاطره نابود نشده از حیطه‌­ی آگاهی خارج شده است، باید در نظر بگیریم، این اتفاق و خاطره آسیب زده است و ناهشیار همچنان در پی یافتن معنایی برای آن است. از طرفی هشیاری از ورود آن جلوگیری می‌کند، چرا که ترس از فروپاشی دارد. ناهشیار راهی غیرمستقیم برای ورود پیدا می‌کند: آفریدن سمپتوم! فردی که با دیدن صحنه ی قتل یک نفر در خیابان، فریاد کشیده و ناتوان از کمک به کسی که جلوی چشمانش جان می‌­دهد، روی زمین افتاده و بیهوش شده است، بعدتر دیدن صحنه‌­ی قتل را به یاد نمی‌­آورد اما دیگر قادر نیست از خانه بیرون برود.

  • نمی‌توانم تحمل کنم، پس خاطره را زندانی­‌ می­‌کنم:

احساسات و افکار ناخوشایند برای هر کسی معنایی دارد؛ هر کسی افکاری را ناخوشایند می­‌یابد و احساساتی دارد که نمی‌­خواهد داشته باشد. گاهی این افکار و احساسات آنقدر دردناک و ناخوشایند هستند که شخص مثل یک زندانی با آنها برخورد می‌­کند؛ «باید تنبیهتان کنم»، و آن‌­ها را جایی به دور از هر فکر و احساس روزمره ای نگاه می‌­دارد. ناهشیار اما از پا نمی­‌نشیند: «اینجا حقیقتی هست که بیرون می­‌آید، پس ببینش».

مثال معروفی در این باره وجود دارد؛ زنی که سال­‌هاست تحت سیطره‌­ی همسرش قرار دارد، گاهی فکر می‌­کند ای کاش می­‌توانستم با یک ضربه‌­ی پتک او را از پا در بیاورم، از طرف دیگر همین همسر منبع آرامش و حمایتی بی حد و حصر برای اوست. پس دوباره با خود می‌اندیشد که «چگونه می­‌توانم این اندازه بی­‌رحم باشم». زن دچار سردردهای مزمن می‌­شود، گویی پتکی را هر روز بر سر خودش فرود می­‌آورد.

  • من خوبم، آن کسی که بد بود من نیستم:

گاهی بخش ناخوشایند به یاد آورده می‌­شود اما نمی‌­خواهیم بپذیریم ما همانی هستیم که آن حس، فکر یا رفتار ناخوشایند را تجربه کرده است. اختلال هویت تجزیه‌ای یا عبارت متداول‌­تر «اختلال چندشخصیتی» درون مایه‌­ی بسیاری از فیلم­‌ها است، اما واقعیت این است که ما از این مکانیزم در شکل های دیگر و سطحی خفیف‌تر نیز استفاده می‌­کنیم؛ در خیال پردازی­‌های روزانه، افکار خشونت آمیز درباره‌­ی آدم­‌ها و دنیا، افکار و اعمال وسواس­‌گونه. در نوع شدید این سمپتوم ما شخصی دیگر می‌­سازیم، با افکار، عقاید، احساسات و حتی ظاهری متفاوت، هیچ کدام از شخصیت­‌ها از وجود دیگری اطلاعی ندارند و حتی گاهی ویژگی­‌های فیزیولوژیکی متفاوتی دارند (مثل فشارخون، دوران قاعدگی و ضربان قلب متفاوت). اساس و هسته‌­ی همه­‌ی انواع این حالات، دردناک بودن خاطره­‌ی اصلی و جدا کردن آن بخش از خود است که ما آن را ناخوشایند می‌­یابیم.

  • او نمی‌تواند بد باشد، آن کسی که بد است، من هستم:

باور کردن اینکه کسی که برای ما بسیار مهم و دوست داشتنی است، به هر دلیلی خوب یا به اندازه کافی خوب نیست، دشوارترین کار دنیاست. آدم­‌هایی در زندگی ما هستند که حکم مجوز حیات را دارند؛ بودن ما به بودنشان بسته است، مثل مادر یا هرکسی که مراقبت اصلی مار ار به عهده داشته است. حال تصور کنیم این فرد هم آنی نست که به واقع مار را می‌خواهد، به ما عشق می‌­ورزد و ما هم برای او نشانی از زندگی و بهانه‌­ای برای شادی و امید هستیم. نتیجه این‌ است «من آدم بد ماجرا هستم نه او!». او دنیای من است، آینه‌­ی من و هستی من. «او خوب نیست» من این را نمی­‌بینم و نمی­‌توانم ببینم. درون آینه‌ی او، من هستم، تصویر من زیبا نیست، کجی آینه را نمی‌­توانم ببینم، صورت من نازیباست، دنیای اطرافم زشت و کج و معوج است و با تمام دردی که دارد همین خیالم را راحت می‌­کند.

 

سمپتوم

 

سمپتوم در روانکاوی

همه­‌ی آنچه گفتیم و ناهشیار برای ما رقم می‌­زند، تا جایی به ما کمک کرده اند، زمانی که کودکی ناتوان، ماردش را بهترین آدم روی زمین می‌­بیند و کم کم باور می­‌کند هر بدی هست خود اوست و مادر نمی‌­تواند بد باشد. حالا قادر است به مادر اعتماد کند و در نتیجه مطمئن شود که حفاظت شده و زنده می­‌ماند.

وقتی روان از شدت فشار افکاری که ناپسند دانسته شده‌اند در حال فروپاشی باشد، می‌­تواند فکر کند آن کسی که افکار ناپسند را تولید کرده، او نیست و این‌چنین به فرآیند فروپاشی خاتمه دهد.

اما چه زمانی همین ابزارها تبدیل به آلات قتل روان آدمی می­‌شوند؟ وقتی که دیگر نباید باشند ولی هستند؛ دیگر مادری نیست که زندگی من به خوب بودن او بسته باشد، می­‌توانم از خودم محافظت کنم، اما مادر اکنون در درون من زنده است، به او نیاز دارم، باید همچنان بد باشم تا او را درونم زنده نگاه دارم. من سیاهم، زندگی حتی آن‌قدر که ارزش ندارد که صبح از تخت بیرون بیایم، به آن فکر کنم، کاری برایش بکنم. آینه شکسته اما من چشمانم را بسته‌ام و تنها چیزی که در ذهنم م‌ی­چرخد و دنیایم را پر کرده آن تصویر کج و معوج و سیاه است.

خاطره­‌ی دردناک پایان یافته، دیگر والدی نیست که من را تهدید کند و تهدیداتش را عملی کند. من آن لحظه که زیر باد زخم های او نشسته‌ام، والد رفته اما دنیا برای من آنقدر ترسناک است که می‌خواهم در همان خیال بمانم، تا هر وقت لازم شد آدم دیگری باشم، با توانایی های دیگر و دردهای کمتر.

سمپتوم‌­ها پاسخ­ ما به شرایط غالب زندگی هستند؛ پاسخ به شرایطی که بیرون آمدن از آن تنها با کمک این علائم ممکن بود، جایی که آن شرایط دیگر وجود ندارد اما علائم ما را ترک نمی­‌کنند، بیماری آغاز می‌­شو.، جایی که معنای پشت هر سمپتوم را گم می­کنیم و فقط نتیجه‌­ی آن معنا را می‌­توانیم ببینیم، علائم روان رنجوری پدیدار می شوند.

 

سمپتوم چگونه درمان می‌شود؟

فرآیندهای مذکور تنها تعداد محدودی از تمامی فرآیندهای ممکن برای به وجود آمدن سمپتوم است. هر فرد با توجه به‌ شرایط محیطی، ویژگی های خلقی که با آن متولد می­‌شود و تاریخچه‌­ی شخصی­‌اش نشانه­‌های متفاوت و منحصر به فرد خود را شکل می­‌دهد.

در روانکاوی به‌نوعی با روش «مهندسی معکوس» عمل می‌­شود؛ به این معنی که روانکاو سعی می‌کند از طریق سمپتوم به فرآیند و در نهایت به مشأ شکل گیری نشانه برسد. اعتقاد فروید بر این بود که کشف منشأ سمپتوم موجب انحلال آن می‌­شود، امروزه اکثر روانکاوان برآنند که آنچه موجب انحلال سمپتوم می‌شود نه تنها کشف منشأ بلکه تجربه‌­ی هیجان به وجود آمده توسط آن منشأ است. در درمان با روش روانکاوی درمانگر و درمانجو سفری را آغاز می­‌کنند که سمپتوم‌های درمانجو، علائم راهنمای این سفر و آموخته های درمانگر ابزاری جهت انتخاب مسیر درست به سمت مقصد است.

برای شروع جلسات روان‎‌درمانی روانکاوانه خود می‌توانید همین الآن فرم درخواست تراپی را پر کنید تا همکاران ما با شما تماس بگیرند.

منابع:

فروید، زیگموند. (1905). گزارش تحلیلی یک مورد هیستری. ترجمه علی امینی (1386). تهران: انتشارات ارجمند.

فروید، زیگموند. (1955). کاربرد تداعی آزاد در روانکاوی کلاسیک. ترجمه سعید شجاع شفتی، چاپ هشتم (1395). تهران: انتشارات ققنوس.

Bruce, F. (2017). A clinical introduction to Freud: techniques for everyday practice. W.W. Norton & Company

نوشته

سارا پژوم

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

این مقاله تأملی در باب ظرفیت و مشکلات برقراری و حفظ روابط عاشقانه و پرشور است و بر اساس نتایج سال‌ها کار تحلیلی با مراجعان مختلف نوشته شده است.

نوشته

این جستار با استفاده از پارادایمی روانکاوانه سعی بر روشن‌کردن رفتارها و تعاملات راس و ریچل در سریال «دوستان» و همچنین نحوه‌ی علاقه‌مند شدن آنها به یکدیگر را دارد.
از نظر زیگموند فروید، عشق صرفاً پیوند رمانتیک دو روح نیست، بلکه نمایشی پیچیده از نیروهای روانی است که ریشه در عمیق‌ترین خواسته‌ها و ترس‌های ما دارند.

نوشته

نظرات

یک پاسخ

  1. درود.وصد.درود.به شما‌بسیاربسیار عالی بوده.وخیلی خوب توضیح داده شده.به نظرمن بسیارساده وروان توضیح داده شده.سواد درحد راهنمایی هم کامل متوجه می‌شود.بافیلمی که گذاشتین موضوع بیشترشون می‌شود.تشکربابت زحماتی که می‌کشید.خداخیرتان دهد.وموفق باشید.سپاس

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر