کاور مقاله دوسو‌گرایی مادرانه

دوسوگرایی مادرانه: تلاقی نظریات هافمن و روایت سینمایی The Lost Daughter

نوشته

فهرست مطالب

آیا می‌توان مادری را فراتر از کلیشه‌های فداکاری و عشق بی‌پایان درک کرد؟ این مقاله شما را به سفری روانکاوانه در عمق چالش‌های مادری با الهام از نظریات هافمن و داستان تأثیرگذار فیلم The Lost Daughter دعوت می‌کند. این مقاله به بررسی رابطه‌ی میان مفاهیم روان‌کاوانه‌ی مطرح‌شده در نوشته‌ی هافمن و روایت فیلم The Lost Daughter می‌پردازد. تمرکز اصلی بر دوسوگرایی مادرانه و نمودهای پرخاشگری است. برای درک کامل‌تر این بحث، مطالعه‌ی ترجمه‌ی مقاله‌ی هافمن پیش از خواندن این متن ضروری است.

فیلم The Lost Daughter داستان زنی به نام لیدا را روایت می‌کند. او با فشارهای عاطفی و روانی نقش مادری روبه‌رو می‌شود و این فشارها در طول فیلم از خلال فلش‌بک‌ها و تعاملات او با دیگر شخصیت‌ها آشکار می‌گردد. از سوی دیگر، هافمن در مقاله‌ی خود به شکل دقیق به تضادهای مادرانه و اثر آن‌ها بر رابطه‌ی مادر و فرزند می‌پردازد.

این نوشته تلاش می‌کند مفاهیم کلیدی هافمن ــ از جمله دوسوگرایی و شکل‌های پرخاشگری ــ را با تجربه‌های لیدا در فیلم پیوند دهد. هدف این است که نشان داده شود چگونه این مفاهیم می‌توانند رفتارها و انتخاب‌های لیدا را قابل‌فهم‌تر کنند. چنین رویکردی کمک می‌کند تا خواننده ارتباط میان نظریه و روایت داستانی را بهتر ببیند و به درک عمیق‌تری از چالش‌های روانی مرتبط با مادرانگی برسد.

نگاهی تحلیلی به سکانس های فیلم

داستان فیلم درباره‌ی زنی به نام لیدا است؛ زنی میانسال با موهای کوتاه که تصمیم می‌گیرد تعطیلاتش را به‌تنهایی در یک منطقه‌ی ساحلی بگذراند. او تنها یک چمدان سنگین پر از کتاب همراه دارد و می‌خواهد زمانی برای مطالعه و آرامش پیدا کند. ماجرا زمانی آغاز می‌شود که لیدا در ساحل نشسته است. او ناگهان مطالعه را رها می‌کند و توجهش به مادر جوانی که در کنار دختر کوچکش است جلب می‌شود.

از همین لحظه، فلش‌بک‌ها شروع می‌شوند؛ یادآوری‌هایی از دوره‌ای که لیدا مجبور بود دو دختر خردسالش را بدون کمک بزرگ کند. در همان سال‌ها عطش شدیدی برای مطالعه و پیشرفت حرفه‌ای داشت. دیدن آن مادر و دختر گذشته‌ی سرکوب‌شده‌ی او را زنده می‌کند. خاطراتی که رها نمی‌شوند و روزبه‌روز شدت بیشتری پیدا می‌کنند.

یک روز دختر خانواده‌ی ساحلی گم می‌شود. لیدا او را پیدا می‌کند، اما عروسک کودک را ــ که در منطق وینیکات یک «ابژه‌ی انتقالی» است ــ پنهانی برمی‌دارد. این همان عروسکی است که لیدا در اولین مواجهه با آن دچار آشفتگی شد. درست پس از این صحنه، دختر بزرگ‌تر لیدا، بیانکا، با او تماس می‌گیرد و تنش‌های درونی او تشدید می‌شود.

تا نیمه‌های فیلم دلیل این آشفتگی مشخص نیست. اما زمانی که لیدا رو‌به‌روی مادر آن دختر می‌گوید: «ترکشون کردم. وقتی یکیشون هفت‌ساله بود و یکیشون پنج‌ساله… سه سال ندیدمشون»، حقیقت آشکار می‌شود. لحظه‌ی تکان‌دهنده‌تر زمانی است که ادامه می‌دهد: «حس فوق‌العاده‌ای بود»، جمله‌ای که با اشک و انفعال گفته می‌شود. او توضیح می‌دهد که گویی درونش سال‌ها انباشته شده بود و ناگهان منفجر شد.

تنهایی در دو سوگرایی مادرانه

عروسک، جایگزین مراقبت و صحنه بروز دوسوگرایی مادرانه

شاید آن عروسک نماد مراقبت و توجهی است که لیدا نتوانست در آن مقطع زمانی نثار فرزندان خود کند. لیدا آن را می‌دزدد و از آن مراقبت می‌کند. لیدا اشک‌های بی‌پایان دختربچه و کلافگی مادر او را می‌بیند؛ ولی عروسک را پیش خود نگه می‌دارد، شب‌ها با آن می‌خوابد و برایش لباس‌های جدیدی مهیا می‌کند و حتی از عروسک عصبانی هم می‌شود مثل وقتی که عروسک لباس او را کثیف کرد و لیدا آن را پرت کرد. در بین فلش‌بک‌های لیدا ما متوجه خشم‌هایی در او نسبت به فرزندانش می‌شویم که حتی خود او از این میزان خشم متعجب بود؛ مانند کوباندن محکم درب اتاق تنبیهی که منجر به شکستن شیشه‌ها شد و یا نابودکردن عروسک دوران کودکی خودش که به بیانکا داده بود. در لحظاتی که لیدا فلش‌بک‌هایی از دورانی دارد که فرزندان خود را ترک می‌کرد او بیشتر غرق در مراقبت از عروسک می‌شود.

شاید مادر بودن برای لیدا از دیدن فیلم‌های خارجی بدون زیرنویس سخت‌تر بود، چیزی که از آن لذت می‌برد. ما در بیشتر فلش‌بک‌ها بیانکا را می‌بینیم که لیدا در صحنه‌ای در وصف او می‌گوید که بیانکا بلد است چطور چیزهای مخفی را از من بیرون بکشد؛گویی احساسات دوسوگرایی مادرانه که لیدا با مادر بودن تجربه می‌کرد چیزهایی مخفی ای بود که این فرزند به طور خاص برای او آشکار می نموند. لیدا معتقد بود بیانکا می‌خواهد من را از نو بسازد. شاید این از نوساخته شدن و عدم تمایل به آن بود که این دوسوگرایی را تشدید می‌کرد و بیانکا را فرزند مهم‌تری ساخت. او در صحنه دیگری در وصف بیانکا می‌گوید: انگار که شرارت وجودش برای من خیر بود.

بی کسی در دو سوگرایی مادرانه

اعتراف، پرخاشگری و شکستن تابوی مادری

مادر آن دختربچه نیز توجه لیدا را به خود جلب کرده بود و این موضوع از نگاه آن زن پنهان نماند. او نیز مانند لیدا آشفتگی‌های جدی در رابطه با فرزند و زندگی زناشویی‌اش تجربه می‌کرد. همین تجربه مشترک زمینه‌ای برای شکل‌گیری نوعی هم‌حسی و نزدیکی میان آن دو فراهم کرد. لیدا درست زمانی تصمیم می‌گیرد عروسک را به مادر بازگرداند که به او می‌گوید آشفتگی در مادری امری گذرا نیست. او اعتراف می‌کند که تنها می‌خواست با عروسک بازی کند و در ادامه خود را «مادر غیرعادی» می‌نامد.

واکنش مادر تند و پرخاشگرانه است؛ آن‌قدر که سنجاق‌سری را که هدیه لیدا بود در بندناف کلاهش فرو می‌کند. این واکنش، گویی پاسخی نمادین به برچسب «غیرعادی بودن» است؛ برچسبی که نتیجه‌گیری لیدا از تجربه‌های دردناک و فلش‌بک‌های مکرر او بود و اکنون او را بیش از پیش در حال بدی فرومی‌برد. این حالِ فروپاشیده زمانی تشدید می‌شود که لیدا به بیانکا زنگ می‌زند و با دستی خون‌آلود پرتقالی را مانند مار پوست می‌کَنَد؛ کنشی که دقیقاً همان‌جایی در حافظه‌اش ریشه دارد که دخترانش هنگام ترک کردن‌شان از او خواسته بودند تکرار کند.

اعتراف لیدا ــ اینکه ترک سه‌ساله فرزندانش «حس فوق‌العاده‌ای» داشت ــ شاید یکی از نادرترین و غیرمنتظره‌ترین جملاتی باشد که می‌توان از دهان یک مادر شنید؛ چه در زندگی واقعی و چه در سینما. اما آیا آنچه کم‌شنیده می‌شود، لزوماً نادر است؟ یا تنها به دلیل تابو بودنش در سکوت فرو می‌رود؟

در ادامه و با رجوع به مقاله هافمن درباره دوسوگرایی احساسات مادران نسبت به نوزادان و کودکان خردسال ــ و نمودهای پرخاشگری در دل این تعارضات ــ می‌توانیم بهتر به این پرسش پاسخ دهیم و امکان درک عمیق‌تری از تجربه روانی لیدا پیدا کنیم.

بازتاب روان‌کاوانه مادری

در این مقاله ابتدا توضیح داده می‌شود که در فرمول‌بندی‌های کلاسیک روان‌کاوی، مادری به‌عنوان هدف نهایی زنانگی در نظر گرفته شده است. در این نگاه، مادر «نباید» نسبت به فرزندش دوسوگرایی مادرانه داشته باشد و باید خواسته‌های خود را برای فرزندش کنار بگذارد. این دیدگاه در عباراتی مانند گفته‌ی مشهور بالینت (۱۹۴۹) دیده می‌شود: «مادرِ ایده‌آل هیچ علاقه‌ای به خودش ندارد.» آثار هلن دویچ نیز همین مسیر را ادامه می‌دهند. او در نوشته‌هایش بر آرمانی‌سازی مادرانگی و نسبت‌دادن خودشیفتگی، انفعال و مازوخیسم به زن «واقعاً زنانه» تأکید می‌کند. در این مدل، زنِ کاملاً زنانه فاقد پرخاشگری است. اما پرسش مهم این است: آیا تجربه‌ی واقعی مادران با این تصویر همخوان است؟

این حقیقت که والدین می‌توانند به فرزندان خردسال خود آسیب بزنند یا حتی آن‌ها را نابود کنند، از دیرباز بخشی از تاریخ انسان بوده است. اسطوره‌ها و افسانه‌ها این ایده‌های ترسناک و ممنوعه را بازتاب داده‌اند. نامادری سفیدبرفی فرمان قتل او را صادر می‌کند. داستان موسی، روایت ادیپ و افسانه‌ی مرلین سلتی همگی نمونه‌هایی از رهاشدن نوزادان توسط والدین‌اند.

وینیکات نیز در سال ۱۹۶۰ به موضوع پرخاشگری والدین نسبت به نوزاد پرداخت. او می‌گوید مادر باید بتواند از نوزادش متنفر باشد، بی‌آنکه به این نفرت عمل کند. مادر نمی‌تواند این احساس را به زبان بیاورد، اما وجود آن امری انسانی است. وینیکات اضافه می‌کند:

«کودک برای آنکه بتواند نفرت بورزد، باید نفرت دریافت کرده باشد.»

در این نقطه می‌توان پرسید: آیا همین احساسات پنهان نبود که بیانکا در لیدا فعال می‌کرد؟

احساس مهر در دوسوگرایی مادرانه

دوسوگرایی مادرانه و تعارضات پرخاشگرانه: تأثیر بر تجربه و هویت مادرانه

توجه به فراگیر بودن دوسوگرایی مادرانه و فانتزی‌های پرخاشگرانه در روابط والد -فرزند ضروری است، چراکه در همه روابط والد -فرزندی حضور دارد. باوجود تغییر باورها درباره توانایی‌های نوزادان و اولویت‌های مراقبت از کودکان، تصویر آرمانی مادرانه همچنان تقریباً به طور انحصاری شامل فداکاری، عشق بی‌پایان، دانش شهودی درباره پرورش و لذت خالص از کودکان است. مشکل خود دوسوگرایی مادرانه نیست، بلکه احساس گناه و اضطرابی است که دوسوگرایی ایجاد می‌کند. همان احساس گناه و اضطرابی که فیلم با آن شروع شد و در تمام فلش‌بک‌ها حضور داست. تعارضات مادرانه بر سر احساسات و فانتزی‌های پرخاشگرانه می‌تواند تأثیر عمیقی بر حسی که مادران از خود به‌عنوان مادر دارند و همچنین بر تربیت فرزندانشان داشته باشد. مادرانی که از احساسات پرخاشگرانه خود می‌ترسند نه می‌توانند آن‌ها را بیان کنند و نه به نوزادان خود کمک کنند تا بر ترس‌ها و فانتزی‌های پرخاشگرانه خود مسلط شوند.

در ادبیات روانکاوی خلاقیت، خالق بودن و تمایلات و شور و حرارت جنسی اروتیک اغلب و معمولاً توسط زنان پنهان یا سرکوب می‌شوند و مادرانگی اغلب به‌صراحت به‌عنوان مانعی بر سر راه خلاقیت در سایر حوزه‌های اجتماعی تلقی می‌شود. تعارضات پرخاشگرانه در زنان به‌عنوان موانعی برای تصور زن از خود به‌عنوان یک عامل فعال در عرصه اجتماعی عمل می‌کند.

تنهایی در دو سوگرایی مادرانه

فراگیر بودن دوسوگرایی مادرانه و نقش تأیید اجتماعی در انتخاب‌های مادرانه

شاید اگر فراگیر بودن دوسوگرایی مادرانه را در روان‌شناسی زنان یک ویژگی طبیعی بدانیم. بتوانیم مادری را به شکلی مفهوم‌سازی کنیم که زنان را وادار نکند میان تمایل به مادری و نیاز به عاملیت اجتماعی یکی را حذف کنند. در این چارچوب، مادری و عاملیت می‌توانند کنار هم قرار گیرند، نه در برابر هم. همین نکته پرسشی مهم ایجاد می‌کند: اگر اطرافیان احساسات لیدا را تأیید می‌کردند، آیا او باز هم فرزندانش را ترک می‌کرد؟ یا می‌توان پرسید آیا مقاومت لیدا در برابر نقش سنتی مادری ــ نقشی که از او انتظار حذف خود را داشت ــ شکلی از ایستادگی در برابر نوعی «زورگویی روان‌شناختی» بود؟

من نمی‌توانم واقعیت ذهنی لیدا را بدانم، اما می‌توان حدس زد اگر او در آن دوره از فراگیر بودن احساسات متعارضش خبر داشت، شاید اضطراب کمتری تجربه می‌کرد؛ درست مانند مادرانی که هافمن در گروه‌های خود توصیف می‌کند. شاید لیدا از زن جهانگردی که تصور می‌کرد او نیز دختر دارد، تنها انتظار شنیدن همین تأیید را داشت. شاید مادر آن دختربچه نیز به دنبال اعتباربخشی مشابه بود. اگر احساسات مادرانه‌ی لیدا به رسمیت شناخته می‌شد، شاید فرزندانش را ترک نمی‌کرد و خاطرات آن دوره تا سال‌های میانسالی او را این‌گونه تعقیب نمی‌کرد.

سخن پایانی

تحلیل حاضر با بررسی پیوند میان نظریات هافمن درباره دوسوگرایی و پرخاشگری مادرانه و روایت فیلم The Lost Daughter نشان می‌دهد که مادری سرشار از احساسات متعارض است؛ احساساتی که کاملاً انسانی و رایج‌اند. بااین‌حال، فشارهای اجتماعی و الگوهای کلیشه‌ای باعث می‌شوند این هیجانات سرکوب یا پنهان شوند و همین امر می‌تواند بر زندگی مادران و فرزندان تأثیری طولانی‌مدت بگذارد.

داستان لیدا نمونه‌ای روشن از این تعارضات است. روایت فیلم فرصتی فراهم می‌کند تا مفاهیم هافمن را در بستری عینی و هنری لمس کنیم. به‌کارگیری نظریات او در تحلیل فیلم نشان می‌دهد که پذیرش و معتبر دانستن احساسات مادرانه می‌تواند به کاهش تنش‌های روانی و بهبود رابطه والد و کودک کمک کند.

این نتیجه‌گیری، علاوه‌بر روشن‌کردن لایه‌های روان‌شناختی مادری، دعوتی است برای بازاندیشی در نگرش‌های اجتماعی نسبت به تجربه‌های پیچیده و انسانی مادران.

سخن سردبیر

این نوشته کوششی تحلیلی در پیوند دادن نظریه‌پردازی روان‌کاوانه هافمن درباره دوسوگرایی مادرانه با روایت چندلایه و تکان‌دهنده فیلم The Lost Daughter است. این متن، با اتکا بر مفاهیم پایه‌ای روان‌کاوی و در تماس مستقیم با تجربه‌ی زیسته شخصیت لیدا، تلاش می‌کند لایه‌های پنهان هیجان، پرخاشگری، گناه و عاملیت مادرانه را در فضایی میان نظریه و سینما آشکار کند. هدف، فراهم‌کردن خوانشی است که نه تنها به فهم بهتر فیلم کمک کند، بلکه امکان دوباره‌اندیشی درباره پیچیدگی‌های مادری و تجربه‌های انسانی‌ای را فراهم آورد که اغلب در سکوت یا شرم پنهان می‌مانند.

منابع

Balint, M. (1949). Primary love and psychoanalytic technique. London: Tavistock Publications.
Deutsch, H. (1945). The psychology of women (Vol. 2). New York: Grune & Stratton.
Winnicott, D. W. (1960). The theory of the parent-infant relationship. International Journal of Psycho-Analysis, 41(6), 585–595.
Hoffman, L. (2003). Mothers’ ambivalence with their babies and toddlers: Manifestations of conflicts with aggression. Journal of the American Psychoanalytic Association, 51(4), 1219–1240. https://doi.org/10.1177/00030651030510040901
Ferrante, E. (2006). The lost daughter. Rome: Edizioni E/O.

[1] Balint
[2] Helen Deutsch
[3] oedipus
[4] Celtic Merlin

نوشته

عاطفه جعفرپور

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر