مفهوم پرخاشگری[1] بهمثابهٔ یک سائق غریزی[2]، مسائلی را برمیانگیزد که هم از نظر عملی و هم نظری، حائز اهمیتی چشم گیرند. در مقالهٔحاضر، موضوعات زیر؛ مورد بررسی قرار خواهند گرفت:
ماهیت شواهد موجودیت[3] و کارکرد[4] پرخاشگری بهعنوان یک سائق غریزی در حیات روانی، منشأ سائق پرخاشگری، نسبت پرخاشگری با اصل لذت[5]، نسبت پرخاشگری با تعارض[6] روانی، اهداف پرخاشگری، رابطهٔ پرخاشگری با بلوغ[7] و تحول عملکردهای ایگو[8]، و نظریهٔآمیزش[9] (درهمتنیدگی) سائقها.
شواهدی بر وجود سائق پرخاشگری[10]
وقتی که نخستینبار مفهوم لیبیدو[11]، بهمثابهٔ یک سائق غریزی، مطرح شد[12]، آن را پدیدهای روانتنی[13] دانستند؛ یعنی پدیدهای که به ناحیهٔ مرزی میانِ روان[14] و تن مربوط است. چنانکه فروید میگوید (۱۹۰۵، ص. ۱۶۸؛ ۱۹۱۵الف، صص. ۱۲۱-۱۲۲)، این سائق بازنماییِ[15] یک مطالبهٔ بدنی از کارکرد روان است. مطابق این مفهوم، فروید (۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۴) بر آن بود که جهت کسب مقبولیت بیشتر نظریهٔ سائقها، لازم است آن را، بر دادههایی فراتر از دادههای صرفاً روانتحلیلی یا روانشناختی، سوار کند.
فروید معتقد بود که چنین دادههایی بهتنهایی قادر نیستند بنیانی مکفی برای تکیهٔ نظریهٔ سائقها، فراهم آورند. وقتی که مفهوم سائق پرخاشگری مطرح شد (فروید، ۱۹۲۰) نیز، مانند پدیدهای مرزی یا روانتنی در همان قالب معنایی پیشین جای گرفت. این دیدگاه همچنان باقی است که پرخاشگری، همچون لیبیدو[16](نیروی شهوی)، عموماً بهصورت مطالبهای از سوی فرآیندهای بدنی بر کارکرد روان درنظر گرفته میشود.
منطقی به نظر میرسد که فرض کنیم آنچه عمدتاً فروید را در جهت فرض عملکرد پرخاشگری، بهعنوان یک نیروی محرکِ ذاتی[17] در زندگی روانی، تحت تأثیر قرار داد؛ درک فزآیندهٔ اهمیت گرایشهای خودتخریبی و خودتنبیهی ناخودآگاه در زندگی روانی[18] بود؛ درکی که از فعالیت روانکاوانهٔ او در دههٔ ۱۹۱۰-۱۹۲۰ ناشی میشد.
احتمالاً درمانهای روانتحلیلی آبراهام و خود فروید برای بیمارانی که از کشمکش با افسردگی[19] رنج میبردند؛ در آن دوره از اهمیت خاصی برخوردار بود. چهبسا کشتار وحشتناک و غیرمنتظرهٔ جنگ در سالهای ۱۹۱۴– ۱۹۱۸ حساسیت فروید را نسبت به نمودهای پرخاشگری در عملکرد روانی افراد افزایش داده باشد.
با این حال، شواهدی که فروید را قانع کرد تا پرخاشگری را در شمار سائقهای غریزی، بهحساب آورد؛ عمدتاً از جنس شواهد روانتحلیلی بود. از اینرو جالبتر آن است که وقتی فروید (۱۹۲۰) واقعاً مفهوم پرخاشگری را بهمثابهٔ یک سائق غریزی مطرح کرد؛ همچنان به باور پیشین خود پایبند بود؛ باوری که دادههای صرفاً روانشناختی را برای تبیین این هدف[20] مکفی نمیدانست. بنابراین شواهدی به نفع وجود میل به بازگشت به حالت غیرزنده[21] در همهٔ موجودات زنده[22] را ارائه داد.
او چنین مستدل کرد که نمود سائق غریزیِ پرخاشگری، همان حضور مطلق[23] سائق مرگ در حیات روانی است. بدینسان، کوشید تا مفهوم پرخاشگری را بهمثابهٔ یک سائق غریزی، بر پایهای زیستشناختی و روانتحلیلی بنا کند. بلافاصله پس از ۱۹۲۰، بحث گستردهای در ادبیات روانتحلیلی درگرفت که در تلاش برای اعتباردهی به فرض سائق مرگ در همهٔ موجودات زنده بود.
میان روانکاوان، هنوز دراینباره نظرات متفاوتی وجود دارد؛ اما دیدگاهی که هارتمن[24] و همکارانش (۱۹۴۹) بیان کردند، چنان مقبولیتی یافت که میتوان آن را نظر غالب تلقی کرد. بهزعم ایشان، اعتبار مفهوم سائق مرگ مسئلهای است که باید به داوری زیستشناسان واگذار شود. درست یا نادرست بودن این مفهوم، تأثیری بر اعتبار این فرض که پرخاشگری یک سائق غریزی در روان آدمی است؛ ندارد. پذیرش کلی این دیدگاه، پرسشهایی را برمیانگیزد که تاکنون چندان مورد تأمل قرار نگرفته بودند (برنر، ۱۹۷۰). نخستینِ این پرسشها آن است که: آیا صرفاً دادههای روانتحلیلی میتوانند مبنای معتبری برای نظریهٔ سائق بهشمار آیند؟
چنانکه پیشتر گفتیم، فروید بر این را باور نداشت. او به ایدهٔ سائق مرگ متوسل شد، چراکه خود را ناگزیر دید تا نظریهٔ روانتحلیلی پرخاشگری را بر چیزی فراتر از شواهدی صرفاً روانتحلیلی استوار سازد. آیا چنین گامی واقعاً ضروری است؟ آیا نمیتوان گفت که دادههای روانتحلیلی بهتنهایی برای نظریهٔ پرخاشگری کفایت میکنند؟
از دیدگاه فعلی ما تا نزدیک به ۷۵ سال پس از کشف روش روانتحلیلی، بهسختی میتوان دلیلی قانعکننده یافت که چرا نباید بنیان نظریهای دربارهٔ سائقهای غریزی را بر دادههایی که از بهکارگیری همان روش بهدست آمدهاند، نهاد. سائق غریزی، ساختاری نظری است که برای توضیح ماهیت انگیزش[25] بنیادین و نیروی محرکهٔ اصلیِ فعالیت روانی بهکار میرود. بهنظر میرسد سادهترین و مستقیمترین راهِ پیشروی در آرایش مفهوم سائق غریزی، بررسی حدالامکان دادههای روانتحلیلی، در گسترهٔ وسیعی از بیماران و جستجوی نوعی همپوشانی[26] میان آنها باشد.
زمانی که این اتفاق بیفتد، طبیعتاً اکثر تحلیلگران دادهها را در دو گروه، آرزوهای جنسی[27] و آرزوهای پرخاشگرانه[28]، دستهبندی میکنند.
چرا این امر برای توجیه این فرض که پرخاشگری نیز همچون جنسیت، یک سائق غریزی است کافی نیست؟
شواهد روانتحلیلی بهوضوح به این نتیجه رهنمون میشوند که این دو بهطور مساوی یا لااقل به طرزی قابلقیاس در فراهم کردن نیروی محرکهای[29] جهت یک فعالیت روانی نقش دارند. ما ویژگی اساسی این فعالیت را سائق غریزی مینامیم (فروید، ۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۲).
در سال ۱۹۰۵ تنها خود فروید تجربهٔ گستردهای در ارتباط با استفاده از روش روانتحلیلی داشت. حتی در سال ۱۹۱۵ نیز تنها تحلیلگران معدودی، دارای تجربهٔ تحلیلی قابلتأملی بودند. بعلاوه، در آن زمان نسبت به پیشتر، روش تحلیلی توسعه کمتری یافته بود؛ بهگونهای که عادلانه است فرض کنیم در آن زمان نتایج کمتر قابل اتکا و دقیق بودند.
در تقابل با وضعیت اوایل قرن ۲۰ام، اکنون صدها روانکاو وجود دارد که هر کدام بیش از دو دهه تجربهٔ بهکارگیری روش روانتحلیلی، بر مجموع هزاران بیمار را دارند. در سال ۱۹۱۵، فروتنی و تردید نسبت به اهمیت و اعتبار شواهد روانتحلیلی معقول بود؛ خصوصاً زمانی که در مقامی اساسی برای نتیجهگیری دربارهٔ ذات و سرچشمههای انگیزش انسانی بهکار گرفته میشد.
آن شک اکنون نابجاست. البته ما باید از شواهدی که از سایر شاخههای زیستشناسی، خواه فیزیولوژیکی، خواه روانشناسی تطبیقی یا هر رشتهٔ دیگری که در تأیید نظریهٔ سائقهای غریزی کارآمدند، استقبال کنیم. به همان ترتیب، نباید حقایق و نظریههای تثبیتشده از شاخههای دیگر علم را که با نظریههای ما در تعارضاند، نادیده بگیریم (برنر، ۱۹۶۹). بااینحال، نیازی نیست که توسعهٔ نظریههای خودمان، مثل سائقهای غریزی را به تعویق بیندازیم تا شواهدی از رشتههای مرتبط دیگر به دست آوریم.
منشأ[30] سائق پرخاشگری
نظریهٔ روانتحلیلی فرض را بر این میگذارد که سائقهای غریزی از منابع جسمانی[31] نشأت میگیرند. آنها بهصورت مقیاسی از مطالبات فرآیندهای بدنی[32] بر کارکرد روان درنظرگرفته میشوند. بر اساس وضعیت فعلی پرخاشگری، هیچ شاهدی نداریم که این ایده را تأیید کند.
این احتمال وجود دارد که در آینده شواهدی مبتنی بر پیوند پرخاشگری بهمثابهٔ سائقی غریزی، با پدیدههای فیزیولوژیکی و غدد درونریز در دسترس ما قرار گیرد. بااینهمه، چنین دانشی از این ارتباطات، در اختیار نداریم. چنانکه اشاره شد، شواهدی که مفهوم پرخاشگری را در قالب سائقی غریزی معرفی میکنند؛ صرفاً روانشناختیاند. تا هنگامی که شواهد غیرروانشناختی دیگری در دسترسمان قرار گیرد، صحبت از پرخاشگری بهعنوان مطالبهٔ بدن از روان، چیزی بیش از ابراز ایمان به این پیشبینی که بهمرور زمان چنین شواهدی خواهیم یافت؛ نیست.
شواهد موجود فعلی، این مدعی را پشتیبانی نمیکنند. به عبارت دیگر، ما هماکنون در موقعیتی نیستیم که بتوانیم منشأ مشخصی برای پرخاشگری تعیین کنیم؛ تا آن را با مناطق اروتوژنیک[33] (شهوتزا) و هورمونهای جنسیای[34] مقایسه کنیم که بر برخی سلولهای مغزی تأثیری مستقیم دارند و بهعنوان منابع سائق جنسی[35] عمل میکنند.
جای هیچ شکی نیست که برخی از پدیدههای روانشناختی که ما آنها را به عملکرد سائق پرخاشگری نسبت میدهیم؛ از جنبههای تعین ژنتیکی، شکل و ویژگیهای عملکرد مغز بازتاب پیدا میکنند. در زمان کنونی، ما با هیچ منشأ پرخاشگریِ دیگری بهمثابهٔ سائق آشنا نیستیم جز این مورد: شکل و عملکرد مغز (برنر، ۱۹۵۵، ص. ۳۲؛ ۱۹۷۰).
پرخاشگری و اصل لذت[36]
دیدگاه اولیهٔ فروید (۱۹۲۰) این بود که پرخاشگری فراتر از اصل لذت[37] است و از همینرو، نام این رساله را چنین انتخاب کرد.
طبق این صورتبندی[38]، برخلاف تخلیهٔ[39] لیبیدو، تخلیهٔ پرخاشگری بهخودیخود با لذت[40] همراه نیست. تنها هنگامی که پرخاشگری با لیبیدو ترکیب گردد[41]؛ یعنی اروتیزه شده[42] و بهسوی بازنماییهای[43] اشیاء[44] خارجی هدایت شود، آنگاه تخلیهٔ آن با لذتمندی همراه میگردد (فروید، ۱۹۲۰، ص. ۶۳؛ ۱۹۲۳، ص. ۲۳۳؛ ۱۹۳۰، ص. ۴۷۸).
نویسندگان مؤخر نظرات متفاوتی دربارهٔ پرخاشگری و اصل لذت داشتهاند. هارتمن و همکاران (۱۹۴۹) برای نخستینبار بیان کردند که پرخاشگری، نسبت مستقیمی با لذت و نارضایتی[45] دارد؛ همانطور که لیبیدو در هردوی آنها در جریان است: بهطور کلی تخلیهٔ پرخاشگری، سبب لذت میشود و انباشت پرخاش و فقدان این تخلیه، باعث نارضایتی میگردد. تا آنجا که میتوان از منابع موجود قضاوت کرد، این صورتبندی عموماً پذیرفته شده است.
با این حال، به نظر میرسد به این واقعیت که تغییر، دارای پیامدهای نظری[46] و عملی[47] است توجه اندکی شده است (برنر، ۱۹۷۰). مهمترین پیامد نظری به ایدهای مربوط میشود که بر اساس آن، اجبار به تکرار[48] ویژگی سائقهای غریزی است.
این ایده ارتباط مستقیمی با مفهوم پرخاشگری فراتر از اصل لذت دارد و مشتق از یک سائق مرگ[49] همگانی است (فروید، ۱۹۲۰). مفهوم کنونی پرخاشگری برای ما، این ضرورت را مرتفع میسازد که طبیعت تکراری آرزوهای غریزی دوران کودکی[50] را به ویژگیهای مختصِ خود سائقها؛ یعنی به اجبار به تکرار[51]، نسبت دهیم (کوبی، ۱۹۳۹). ما بدون آنکه نیازی به فرض کیفیت ویژهای در سائقها داشته باشیم، برای پرخاشگری توضیحی کافی داریم؛ زیرا فرض میکنیم که در غیاب[52] ارضا[53]، آرزوهایی[54] با منشأ غریزی، مصرانه به دنبال ارضا میگردند. خواستهای دوران کودکی، فعال میمانند؛ چراکه به سبب همراهیشان با اضطراب و تعارض[55]، ارضا نمیگردند.
این خواستها دائماً فرد را بهسوی ارضا سوق میدهند، عملی که ممکن است به هر یک از پیامدهای[56] آشنایی با چنین تعارضات روانی، همچون خودتنبیهی[57] یا شکلگیری نشانهها[58] منجر شود.
پرخاشگری و تعارض روانی[59]
پیامدهای عملی نسبت دادن تخلیهٔ پرخاشگری به اصل لذت، به نقش سائق پرخاشگری در تعارض روانی و شکلگیری نشانهها مربوط میشود. برای مدتی، این دیدگاه رایج بود که سائقهای جنسی و پرخاشگری، نقشهای متفاوتی را در ارتباط با این پدیدهها[60] ایفا میکنند. گمان میرفت که اولی (سائق جنسی) مسئول شکلگیری نشانههای نوروتیک و دومی (سائق پرخاشگری) مسبب گرایشهای خودتنبیهی و خودویرانگری است (فروید، ۱۹۳۰، ص.۱۳۹).
این صورتبندی در پیِ هدفی مفید بود که نقش برجستهٔ پرخاشگری را در عملکرد سوپرایگو[61] روشن سازد. به نظر میآید، بخش عمدهای از آنچه که میتوانیم در زندگی روانی بهعنوان پرخاشگری خودگردان[62] شناسایی کنیم به سوپرایگو مربوط است. با این حال، بیشتر تحلیلگران[63] موافقاند که مشتقات[64] پرخاشگری در تعارض روانی نقشی دارند یا دستکم با نقشی که مشتقات سائق لیبیدینال ایفا میکنند، قابل مقایسه هستند. برخی تحلیلگران حتی به اندازهای پیش رفتهاند که پرخاشگری را منبع اولیهٔ اضطراب در نظر میگیرند (کلاین، ۱۹۴۸). با وجود دادههای بالینی مشهود، شاید این ایده که پرخاشگری و لیبیدو را در وضعیتی تقریباً برابر قرار دهیم، سازگاری بیشتری داشته باشد.
قطعاً آن تعارضات غریزی باقی مانده از دوران کودکی که تا بزرگسالی ادامه مییابند و از طریق بهکارگیری روش روانتحلیلی قابل بررسی هستند؛ تا حدودی به آرزوهای پرخاشگرانهٔ ترسناکی مربوط میشوند که مسبب ظهور انواع واکنشهای دفاعی و شکلگیری مصالحههایی[65] آشنا هستند. بهسختی میتوان از این نتیجهگیری که اکنون مورد تأیید عموم است؛ اجتناب کرد: سائق پرخاشگری، نقش مهمی در تعارضات روانی و پیامدهای آن دارد. پیامدهایی چون نشانهها و ویژگیهای شخصیتی که اهمیت ویژهای برای ما دارند.
در واقع، یحتمل این آگاهی فزاینده از نقش دوگانهٔ پرخاشگری و لیبیدو در تعارض روانی بود که ما را به این نتیجه رهنمون کرد تا درنظر بگیریم این دو سائق، با اصل لذت نیز نسبت مشابهی دارند (برنر، ۱۹۷۰)، و اینکه در کار بالینی باید بهنحوی جنبهٔ پرخاشگرانه را برابر با جنبهٔ لیبیدینال چنین تعارضاتی تحلیل کرد.
اهداف پرخاشگری
فروید (۱۹۲۳، ۱۹۳۰، ۱۹۳۳ و غیره) هدف را نابودی شیِٔ سائق، تعیین کرد. این هدف با مفهوم وی که پرخاشگری مشتق روانشناختی، یا همتای یک سائق مرگ همگانیست، هماهنگ است. شاید شایسته باشد یادآوری کنیم که برابری مرگ و نابودی، یک برابریِ روانشناختی است؛ یعنی پیدایش این برابری ماحصل تخیل[66] انسان است. این یک حقیقت فیزیکی نیست. در دنیای فیزیک که مربوط به محیط بلاواسطهٔ آدمی است؛ چیزی بهنام نابودی[67]یک شیء مادی، اعم از زنده و غیرزنده، وجود ندارد.
هارتمن و همکاران (۱۹۴۹، ص. ۱۸) بهدلیل ابهام نگرششان در نظریهٔ سائق مرگ، محتاطتر از فروید عمل کردند. آنها پیشنهاد کردند که احتمالاً اهداف گوناگونی وجود دارد که با درجات مختلف تخلیهٔ سائق متناظرند. آنها گرایش بیشتری به این دیدگاه داشتند که تخلیهٔ«کامل»[68] معادل مرگ یا نابودی شیء است.
استون (۱۹۷۰) با این ایده که هدف پرخاشگری، نابودی است موافقت کمتری داشت. همچنان که او قدرت و اهمیت خواستهای پرخاشگرانه و مخرب[69] را در زندگی روانی پذیرفته بود؛ احساس میکرد اهداف آنها چنان متنوعاند که تردیدهایی جدی را در ارتباط با خودِ مفهوم پرخاشگری بهعنوان یک سائق غریزی، برمیانگیزند.
بهطور کلی، نویسندگان روانتحلیلی دیدگاهی را میپذیرند که هدف سائق پرخاشگری را «نابودی شیٔ»[70] میداند. این امر حتی در مورد آن دسته از نویسندگانی که به دلیل اصلی فروید مبنی بر مطابقت پرخاشگری با سائق مرگ، پایبند نیستند، نیز صادق است.
با گذر زمان، چنین دیدگاهی دیگر ضرورت منطقی ندارد. پیشتر اشاره کردیم که مفهوم پرخاشگری در جایگاه یک سائق غریزی، کاملاً بر دادههایی روانشناختی که از طریق روش مشاهدهٔ[71] روانتحلیلی، حاصل شدهاند؛ استوار است. همین دادههای مشاهدات تحلیلی هستند که از این مفهوم پشتیبانی میکنند؛ بنابراین تصمیمگیری دربارهٔ هدف پرخاشگری باید بر پایهٔ مطالعهٔ همین دادهها صورت گیرد. ما دادهٔ دیگری برای شالودهٔ داوری متفاوت، در اختیار نداریم.
در این مرحله، بهتر است برخی ملاحظات کلی را مطرح کنیم. روش روانتحلیلی بر ارتباط و اساساً بر ارتباط کلامی[72]، یعنی زبان[73] تکیه دارد. کاربرد روش تحلیلی میتواند نتایج قابل اتکایی دربارهٔ فرآیندهای روانی[74] در اختیار ما بگذارد. البته دربارهٔ فرآیند روانی افرادی[75] که بهقدر کافی رشد یافتهاند[76] تا زبان را بیاموزند و در اکثر موارد از آن استفاده کنند (آرلو و برنر، ۱۹۶۹؛ آ. فروید، ۱۹۶۹، ص. ۳۸ به بعد). بهعنوان روانکاو، ما اطلاعات گسترده و قابل اتکایی دربارهٔ فرآیندهای روانی چنین افرادی داریم. اطلاعات ما دربارهٔ افراد جوانتر، از محدودیت بسیار و عدمقطعیت شدیدی برخوردار است؛ زیرا در چنین مواردی نمیتوانیم مستقیماً روش روانتحلیلی را بهکار بریم. افکار ما در مورد روانشناسی[77] آنها تنها بر مبنای مشاهدهٔ رفتار مبتنی است، همانگونه که در مورد حیواناتی غیر از انسان نیز چنین است. اینکه سعی کنیم فرآیندهای روانی برآمده از روش روانتحلیلی در بزرگسالان را به نوزادان نسبت دهیم، وسوسهانگیز است (کلاین و همکاران، ۱۹۵۲). تعدادی از نویسندگان (مانند والدر، ۱۹۳۷؛ گلور، ۱۹۴۷؛ برنر، ۱۹۷۰) به مشکلات و نادرستی چنین نگرشی که در نگاه اول جذاب بهنظر میرسد، اشاره کردهاند.
واقعیت این است که علیرغم برنامههای مطالعاتی متعددی که طیِ سالیان اخیر، توسط ناظران[78] آموزشدیدهٔ روانتحلیلی صورت گرفته؛ همچنان نسبت به آنچه که انتظارمان میرفت، اطلاعات بسیار شکبرانگیزی و کمی دربارهٔ روانشناسی دوران اولیهٔ زندگی پساتولد[79] در اختیار داریم. این ملاحظات یه شکل زیر با مسئلهٔ فعلی ما مرتبط هستند:
ما فرض میکنیم که سائقهای جنسی و پرخاشگری از نخستین روزهای زندگی فعالاند[80]. این نتیجه ماحصل باور ما به این است که آنها توسط ژنتیک از پیش تعیینشدهاند. بنابراین، ما از آغاز زندگی پساتولد، تنشها[81] و ارضاهای دهانی را به نوزادان نسبت میدهیم؛ اگرچه باید اذعان کرد که فروید (۱۹۰۵، ص. ۲۲۲؛ ۱۹۱۴، ص. ۸۷؛ ۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۶) بسیار پیشتر به این احتمال اشاره کرده بود که جنسیّت دوران کودکی[82] به اندازهٔ استعداد[83] ژنتیکی، در تجربهٔ اولیه[84] نیز ریشه دارد؛ رابطهای که او آن را با واژهٔ انگلوار[85] تعریف کرد.
شواهد فیزیولوژیکی حاضر، احتمال تأیید فرض ما در ارتباط با سائق جنسی را بالا میبرد. این فرض که یک سائق غریزی، تا حدودی استقلال بیشتری در کسب تجربه[86] نسبت به سایر جنبههای کارکرد روانیای دارد که ما آنها را تحت عنوان ایگو[87] دستهبندی میکنیم (برنر، ۱۹۷۰).
با این حال، ممکن است اوضاع چنان که ما فرض کردهایم، ساده نباشند. در باب علیالخصوص پرخاشگری، هنوز در موقعیتی نیستیم که بتوانیم استنتاجی قطعی دربارهٔ ویژگیهای پرخاشگری در دوران پیشاسنی[88] که بشود مشاهدهای را با روش روانتحلیلی اجرا کرد، داشته باشیم.
آنچه ما دربارهٔ سائق غریزی پرخاشگری میدانیم، از روانکاویِ کودکان و بزرگسالان آموختهایم. این دانش ماحصل روش فیزیولوژیک یا مشاهدات رفتار نوزادان نیست. هرقدر هم که بخواهیم فراتر از مرزهای دانش فعلی خود برویم، باید در صورت تلاش برای چنین کاری، عدمقطعیت نتیجهگیریهایمان را بهرسمیت بشناسیم. اگر بخواهیم درجهٔمعقولی از اعتبار را به تعمیمهایمان نسبت دهیم؛ باید به بنیانگذاری افکارمان در حوزهٔ سائق پرخاشگری، بر دادههای روانتحلیلی اتکا کنیم.
وقتی با در نظر داشتن این ملاحظات کلی مشغول پردازش وظیفهٔ عملی خود میشویم؛ چه چیزی مییابیم که بتوان آن را بهعنوان هدف پرخاشگری شناسایی کرد؟ بدون آنکه مدعی ارائهٔ پاسخی کاملاً رضایتبخش به این سؤال باشیم، میتوانیم اذعان کنیم که اهداف پرخاشگری از یک مرحلهٔ[89] به مرحلهٔ دیگر زندگی متفاوتاند.
متداولترین گونه[90]، این است که آن را موازی دگرگونی اهداف لیبیدینال در توالی وضعیت[91] لیبیدینال باشد.
ما از اهداف پرخاشگرانهٔ دهانی[92]، مقعدی[93] و فالیک[94] سخن میگوییم که فعالیت همگی مانند اهداف لیبیدینال متناظر، تا دورهٔ ادیپال[95] و پس از آن، در زندگی روانی تحتنظر قرار میگیرند؛ یعنی تا آن دوره از زندگی که میتوان با روش روانتحلیلی آن را مورد مطالعهٔ مستقیم قرار داد.
افزون بر این، رشد فکری امکان رخداد تغییراتی[96] را در غایت پرخاشگری فراهم میآورد. آرزوی یک کودک مبنی بر اینکه دیگری را به درد خود دچار سازد، یا کسی را بکشد، همان اهداف پرخاشگرانهای هستند که بعد از سن معینی، آنچنان معمول میشوند که شایستهٔ واژهٔ همگانیاند؛ اگرچه این احتمال هست که این فانتزی اصلاً به ذهن کودکی کم سن و سال نیز خطور نکند.
همانطور که فروید (۱۹۰۰، ص. ۱۹، صص. ۲۵۴-۲۵۵) از ابتدا اشاره کرده بود؛ پیش از یک سن معین، مرگ[97] واژهای بیمعناست. همچنین کودکان کم سنوسال، فاقد این شناختاند[98] که دیگران نیز همانند آنها احساس دارند. بنابراین کودک تنها در مسیر رشد است که به چنین اهداف پرخاشگرانهای دست مییابد.
میتوان مشاهدهٔ بالینی مهمی را نیز به این موضوع افزود. زمانیکه در کار با مراجع، با خیالات مرگ و کشتن روبهرو میشویم، باید این واقعیت را که مدتها پیش به اثبات رسیده است به خاطر داشت که مرگ میتواند نماد اختگی[99] باشد.
آرزوی کشتن، یا ترس از به قتل رسیدن برای یک کودک، بیشتر بیانگر نوعی فانتزی از معیوبسازی جنسی[100] و نفوذ[101] است؛ تا اینکه بخواهیم آن را بهجای یا در کنارِ یک آرزوی بنیادی پرخاشگرانه[102] درنظر بگیریم.
بنابراین بر اساس شواهد روانشناختی موجود، بهنظر درست میرسد که بگوییم اهداف پرخاشگرانه وابسته به رشد روانی و تجربهٔ هر شخصی تغییرپذیر[103] هستند. چنانکه بارها یادآور شدهایم، این شواهد روانشناختی هستند که فرض وجود یک سائق پرخاشگری را توجیه میکنند. اینطور که برمیآید، این وضعیت پیچیده، تضاد تأسفباری را با آنچه ما دربارهٔ سائق جنسی میدانیم روایت میکند. این اهداف این سائق جنسی، از فردی به فرد دیگر یکسان است و نسبت به روش روانشناختی، با روش فیزیولوژیک-آناتومیکی[104] راحتتر میتوان آن را بیان یا فهم کرد. با این حال، آیا نمیتوان اینگونه درنظر گرفت که همانقدر که تفاوتهایی وجود دارد، میتواند شباهتهایی نیز وجود باشد؟ تفاوتها روشناند: جنسیّت[105] بهصورت ژنتیکی به قلمروی شهوتزا[106] مقیّد است. عوامل موروثی و ژنتیکی، عمدتاً تعیینکنندهٔ الگوی ارگاسم نیز هستند؛ اما حتی الگوهای ارگاسمی نیز اغلب به شدت تحتتأثیر عوامل روانشناختی قرار میگیرند. اغلب اوقات ممکن است آنها توسط تعارضاتی روانی که واضحاً با عملکردهای ایگو و تجربه مرتبط هستند، دستخوش تغییر گردند. همین امر در مورد میزان اهمیت یکی از مناطق شهوتزا نسبت به دیگری و جزئیات نوع تحریک[107] مطالبهشده جهت ارضا[108] نیز صادق است.
همواره توجه بیشتری بر اهمیت تجربه[109] در تعیین اشیاء جنسی نسبت به اهمیت رابطهٔ اهداف جنسی در تعیین اشیاء بوده است؛ اگرچه این اهداف نیز در واقع تا حد بسیاری به تجربه وابستهاند. فروید (۱۹۰۵) از همان آغاز سایرین را به توجه به تنوع اهداف جنسی دوران کودکی، پیشرفت تغییرات در اهمیت نسبی آنها و سازماندهی نهاییشان در بلوغ فراخواند.
وقتی نقش پیچیدهٔ تحول، در آن بخش از عوامل تجربی و روانشناختی وابسته به هم را درنظر میگیریم، معقول است که نتیجه بگیریم؛ شباهتهایی اساسی بین سائقهای پرخاشگری و جنسی از حیث اهداف متنوع و دگرگونیهای تحولیافتهشان، وجود دارد. توجه به این شباهتها نباید باعث نادیده گرفتن تفاوتها شود.
مهم است که هم شباهتها و هم تفاوتها را در ذهن نگه داریم. بهعنوان ملاحظهٔ نهایی در مقولهٔ اهداف پرخاشگری، خالی از لطف نیست که در مرحلهٔ فعلی دانش ما در این زمینه نکتهٔ زیر را متذکر شویم. اهداف پرخاشگرانه، بسته به رشد روانی و تجربه دستخوش دگرگونی میشوند. بهنظر میرسد آنها با آنچه به یک کودک آسیب میرساند[110] یا او را میترساند[111] مرتبط باشند. شاید ارتباط نزدیک آنها با اهداف سائقهای مؤلفهٔ لیبیدینال[112]، دستکم تا حدی ناشی از این شود که آرزوهای مرتبط با این اهداف جنسی چنانچه اغلب باعث ترس یا درد، یا هر دو در کودک شوند؛ کودک نیز با الگوبرداری از همانچیزی که به او آسیب میزند یا او را میترساند، دیگری را آزار داده یا میخواهد که آزار دهد. تأمل در نقشی که عوامل بلوغ و تجربه، در توسعهٔ اهداف غریزی پرخاشگری دارند، به موضوع کلی رابطهٔبین سائقهای غریزی و عملکردهای ایگو[113] منتهی میشود.
آیا این رابطه اساساً رابطهای خصمانه[114] یا همکارانه[115] است؛ یا این رابطه آن چنان متغیر است که اجازهٔ صدور تعمیمهایی با چنین اصطلاحات گسترده را نمیدهد ؟
شرایط مشاهده به روش روانتحلیلی بهگونهای است که تأکیدی دوچندان بر موارد مربوط به زندگی روانی است که در آنها تعارضی بین ایگو و سائقهای غریزی وجود دارد. فرد مصرانه خواهان[116] ارضا[117] است و همزمان به سبب ترس و گناهی که ارضای مورد بحث را همراهی میکنند؛ بر مخالفت با همان آرزوها پافشاری میکند. با این وجود در چنین مواردی، بههیچوجه رابطهٔ بین ایگو و اید[118] (نهاد) رابطهای ساده نیست.مشتقات[119] غریزی که ما از طریق روش روانتحلیلی آنها را مشاهده میکنیم؛ همیشه خواهان فرم خاصی از ارضا هستند که اشیاء بخصوصی را در این فرآیند درگیر میکند. آنها فشارهایی نارس[120] و وصفنشدنی[121] برای فعالیتی نامشخص نیستند.
تنشهای نامعینی از این دست میتوانند از مراحل بسیار ابتدایی زندگی فعال بوده باشند؛ لااقل ما گمان میکنیم که چنین است. اما هیچ چیز مستقیمی دربارهٔ آنها نمیدانیم و در این زمینه، دادههایی مکفی در اختیار نداریم. تنها فرآیندهای روانی قابل مشاهده، آنهایی هستند که میتوانیم به روش روانتحلیلی اطلاعاتی در ارتباط با آنها جمعآوری کنیم. همان فرآیندهایی که آشکارا تحتتأثیر تجربه قرار گرفتهاند؛ آنهایی که تا حدی توسط مشاهده، حافظه[122]، تفکری[123] هرچند ابتدایی شکل گرفتهاند. بهعبارت دیگر، آنهایی که در عملکرد ایگوی کودک[124] دخالت دارند.
میتوان این مطلب را به شیوهٔ دیگری نیز روایت کرد. آرزوهای غریزی دوران کودکی، سرکوب شده یا به شیوههای دیگری مورد دفاع قرار میگیرند و در نهایت به شکلگیری تعارض و نشانهها میانجامند؛ همان آرزوهایی که با رویدادها و خاطرات کودکی ارتباط دارند و برای کودک درست به اندازهٔ افکار و خیالپردازیهای[125] در موردشان، از اهمیت ویژهای برخوردارند. پیشنهاد شده است (برز[126]، ۱۹۶۰، ارتباط شخصی[127]) که برای حفظ انسجام در نظریههایمان، باید بهدرستی آرزوها و خیالپردازیهای سرکوبشده را، تحت عنوان ایگو طبقهبندی کنیم.
با این حال، تصمیم فروید متفاوت بود. او از همان ابتدا چنین آرزوهای سرکوبشدهای را ناخودآگاه[128] قلمداد کرد و سپس آن را زیرمجموعهٔ اید قرار داد؛ دلیل این کار او مبتنی بر پویاییهای ذهن بود[129]. چنین آرزوهای سرکوبشدهای دارای خصیصهای[130] محرکاند[131] که از بارزترین ویژگیِ سائقهای غریزی است؛ خصلتی که چنان برای فروید بنیادین[132] قلمداد میشد که از این ویژگیها بهعنوان وجهتسمیهٔ سائقها استفاده کرد.
فروید (۱۹۱۵ب، صص. ۱۹۰-۱۹۱) این واقعیت را بهرسمیت شناخت که گنجاندن آرزوهای سرکوبشده در کنار تجلیات روانی[133] منشعب از سائقهای غریزی، متمایزکردن آنها و سایر پدیدههای روانی[134] را دشوارتر مینماید. چنانکه فروید اظهار داشت، چنین آرزوهایی از نظر داینامیکی[135] (پویایی) بخشی از ناخودآگاه[136] به حساب میآیند؛ حتی اگر اینطور بهنظر برسد که از حیث ویژگیهای ساختاری متعلق به بخشی ازنیمهخودآگاه[137]اند. واقعیت این است که دلیل تقسیمبندی نظری فعلی ما از دستگاه ذهنی[138] به ایگو، سوپرایگو[139] و اید، تا حدِّ بسیاری بر روابط داینامیک درونذهنیای مبتنی است که دقیقاً در کار بالینی بسیار مفید واقع میشوند(رجوع شود به: آرلو و برنر، ۱۹۶۶). همانطور که آ. فروید (۱۹۳۶، ص. ۵ به بعد) اشاره کرد، در غیاب تعارض[140]، هیچ تقسیمبندیای[141] میان عاملان ذهنی[142] وجود ندارد.
ماهیت انسان چنین است که تجارب [143]و اشیاء[144] اولیهاش در زندگی، همیشه به تعیین شرایط ارضای سائقهای غریزی او کمک میکند.نمیتوان بدون درنظرگرفتن این جنبه از رابطهٔ سائقهای غریزی و عملکردهای ایگو، بهدرستی به اهداف پرخاشگری یا تمایلات جنسی پرداخت.
شکی نیست که مسیر و رشد سائقهای غریزی میتوانند تحتتأثیر عوامل دیگری نیز قرار گیرد که قطعاً در میان آنها برخی بهصورت ژنتیکی تعیین میشوند. آنچه اهمیت دارد، بهخاطر سپردن صمیمیت و پیچیدگی روابط چنین عوامل و آنهایی است که ما به عملکرد ایگو نسبت میدهیم.
درهمآمیزی سائقها
آخرین موضوعی که در این ارائه باید مورد بررسی قرار گیرد؛ نظریهٔ درهمآمیزی[145] و جداشدگی[146] سائقهای غریزی است. واژهای آلمانی که معمولاً فروید از آن برای درهمآمیزی استفاده میکرد (Mischung) اندکی مبهمتر از واژهٔ انگلیسی «فیوژن» (درهمآمیزی) است. نزدیکترین بازگردانی به این واژهٔ آلمانی، امتزاج[147] یا آلیاژ[148] است. اگر، همانگونه که فروید فرض کرد، پرخاشگری را عموماً بازتاب حاضر سائق مرگ در زندگی روانی فرض کنیم، مفهوم همآمیزی گمانهٔ جذابتری است.
در عرصهٔ فیزیک، میتوان فرض کرد که همآمیزی این دو سائق (مرگ و زندگی)[149] است که جاودانگی یاختهٔ زایا [150]را توضیح میدهد و امکان تولیدمثل را برای گونهها فراهم میسازد. افزون بر این، بهنظر فروید، واقعیتهای بالینی مشهودی که مرتبط با همانندسازی[151] و سرکوب است، اغلب، از جنبهٔروانشناختی نظریهٔ همآمیزی و جداشدگی او پشتیبانی میکنند.
همانندسازی نقشی آشکار در هر دو وضعیت مالیخولیا و شکلگیری سوپرایگو دارد. در هر دو، شاهد افزایش همزمان پرخاشگری خودگردان[152]هستیم.
استدلال فروید این بود که همانندسازی شکلی بدوی[153] از رابطه با شیٔ[154] است. از همینرو ظهور همانندسازی در مالیخولیا و شکلگیری سوپرایگو را باید به سرکوب نسبت داد.
اگر فرض را بر این بگیریم که سرکوب به جداشدگی سائقهای غریزی میانجامد، میتوانیم افزایش پرخاشگری خودگردان را اینگونه توضیح دهیم که پرخاشگری خالص[155] دوباره به سوی خود[156] بازمیگردد؛ درست همانگونه که در ابتدا بوده؛ یعنی پیش از آنکه با لیبیدو آمیخته شود و در جریان عادی رشد پس از تولد به خارج متمایل گردد.
اگر کسی موضعی را اتخاذ نکند که پرخاشگری را به مثابهٔ سائقی غریزی در زندگی روانی به سائق مرگ همگانی حاضر ارتباط دهد؛ تصمیمگیریِ دشوار یا ناممکنی خواهد شد. در این صورت آیا پرخاشگری و لیبیدو در هنگام تولد جدا هستند و در جریان رشد، به هم میآمیزند؛ یا همانگونه که فروید اظهار داشت؟ و یا طبق پیشنهاد جایگزین فنیچل (۱۹۳۵، ص. ۳۶۷ به بعد)، یاکوبسون (۱۹۶۴، ص. ۱۳) و دیگران؛ در بدو تولد، از یکدیگر تفکیکپذیر نیستند و در سیر رشد، در بستر زندگی روانی به عواملی جدا و قابلافتراق تبدیل میشوند؟
دادههای روانشناختی بهگونهای نیستند که بتوان تصمیمگیری قاطعی را در ارتباط با آنها اتخاذ کرد. همانگونه که پیشتر مشاهده کردیم، نمیتوان با استفاده از روش روانتحلیلی، شواهد قابل اتکا و مرتبطی را پیش از رخداد درجهٔ بسیار قابل توجهی از رشد، گردآوری کرد و بازنگریها[157] نیز کاملاً متقاعدکننده به نظر نمیآیند.
برای مثال، این مهم اثبات شده است که همانندسازی در زندگی روانی و رشد از اهمیت بسیار عامتری نسبت به آنچه که زمانی فروید در مقالهٔ «عزاداری و مالیخولیا، ۱۹۱۷»[158] نوشت، برخوردار است. همانندسازی، سازوکاری بدوی نیست که تنها در ارتباط با از دست دادن شیٔ، به شکلی سرکوبگونه بازتکرار[159] شود.
به عکس، حتّی در شکلگیری سوپرایگو، همانندسازی با رقیبی[160] که هدف ترس[161] و حسادت[162] قرار میگیرد، عمدتاً به عواملی جز فقدانِ ابژه وابسته است. همانندسازی به همان اندازه که در وضعیتهای نرمال و پاتولوژیکِ روابط ابتدایی اهمیت داشته است؛ در بسیاری از روابط شیٔ زندگی مؤخر نیز نقش دارد و همیشه با افزایش پرخاشگری خودگردان[163] همراه نیست.
برخی موارد، مثل شکلگیری گروه به کاهش پرخاشگری خودگردان و برگرداندن پرخاشگری به خارج منجر میشود. در موارد دیگر، نمیتوان هیچ تغییرعمدهای را در اهداف و شیٔ پرخاشگری مشاهده کرد. به عبارت دیگر، واقعیتهای بالینی مرتبط با پدیدهٔ همانندسازی، قاطعانه از نظریهٔ فروید دربارهٔ همآمیزی سائقهای غریزی حمایت نمیکنند.
مجموعهٔ دیگری از پدیدههایی که برای حمایت از نظریهٔ همآمیزی ارائه شدهاند، مربوط به دوسوگرایی[164] هستند. ادعا شده که مشاهدات روانتحلیلی نشان میدهند، دوسوگرایی در ابتدای مرحلهٔ دهانی[165] و در مرحلهٔ تناسلی پس از ادیپ[166] زندگی، دستکم در زمانی که رشد روانی-جنسی[167] نرمال است، کمین میکند.
در ادبیات روانتحلیلی چند دههٔ پیش، اغلب به این دیدگاه برمیخوریم که یکی از اهداف عمدهٔ درمان روانتحلیلی کمک به بیمار برای دستیابی به مرحلهای از رابطه با شیء پس از دوسوگرایی است. مرحلهای که در آغاز، نوروز[168] آن را یا بهدلیل سرکوب کنار گذاشته و یا هرگز ذاتاً آن را نداشته است. هیچکس نمیتواند اهمیت بالینی دوسوگرایی را زیر سوال ببرد و همچنین نمیتواند نقش بزرگ آن را در بسیاری از جنبههای تعارضات روانی پاتولوژیک نادیده بگیرد. اگرچه هنوز اثبات نشده که در سالهای نخست زندگی، پیشرفتی عادی از دوسوگرایی به عدمدوسوگرایی[169] وجود دارد. پیشرفتی که اگر نشان داده شود، پشتیبانی اساسی برای نظریهٔ فروید در ارتباط با همآمیزی سائقهای غریزی خواهد بود؛ زیرا بهخوبی با آن همخوان است طبیعتاً توسط آن تبیین میشود.
هماکنون شواهد روانتحلیلی در دسترس ما، حمایت بیشتری از این دیدگاه دارد که تعارضات روانی مرتبط با احساسات شدید عشق و نفرت نسبت به همان فرد، در بیشتر انسانها در طول سال سوم زندگی یا پس از آن؛ یعنی در جریان مرحلهٔ رشد ادیپی، پدید میآیند. نمیتوان احتمال اینکه دوسوگرایی متداوماً بهعنوان نیرویی قدرتمند در زندگی روانی، پیش از دورهٔ ادیپی پدیدار میشود را رد کرد. گرچه استدلالهای قابلتوجهی وجود دارد که مایلاند این احتمال را رد کنند. با این حال، میتوان گفت که تمام شواهد موجود از این دیدگاه حمایت میکنند که معمولاً دوسوگرایی در دوران ادیپی، در اوج خود قرار دارد تا اینکه در حال فروکش از سطح بالاتری از قبل از این دوره باشد.
بنابراین، شواهدی که اکنون در اختیار داریم برای پشتیبانی از تصمیمگیری به نفع دو امکان نظری ارائهشده کافی نیست. نمیتوانیم بگوییم که آیا پرخاشگری و تمایل جنسی در زمان تولد از هم جدا هستند و بهتدریج در جریان عادی رشد با هم میآمیزند یا اینکه آن دو بهتدریج از یک زمینهٔ[170]مشترک جدا میشوند؛ همانگونه که فنیچل (۱۹۳۵) و دیگران اشاره کردند.
چکیده
- بهنظر میآید شواهد روانشناختی در تعیین مفهوم پرخاشگری به عنوان سائقی غریزی؛ بنیانی قابل قبول را برپا کردهاند. هرچند از شواهد پشتیبان شاخههای دیگر علم زیستشناسی استقبال میکنیم اما گویی ضرورتی ندارند و در حال حاضر نیز در دسترس نیستند.
- نمیتوان جز منشأیی روانشناختی، هیچ منشأ دیگری برای پرخاشگری تعیین کرد.
- در حال حاضر نمیتوان پرخاشگری را به هیچ پدیدهٔفیزیولوژیکی دیگری مگر به عملکرد مغز، مرتبط ساخت.
- در حال حاضر هیچ شواهدی مبنی بر اینکه سائق پرخاشگری معیاری از مطالبهٔ فرآیندهای بدنی بر کارکرد روانی است؛ وجود ندارد.
- پرخاشگری و لیبیدو نسبت مشابهی با اصل لذت دارند.
- بهطور کلی، تخلیه با لذت و فقدان تخلیه با نارضایتی همراه است.
- نقشهای متقابل این دو سائق در زمینهٔ تعارض روانی مشابهاند.
- هدف پرخاشگری بهطور یکنواخت در نابودی شیٔ مورد نظر خلاصه نمیشود.
- برعکس، هدف متغیر است و به طرقی جداییناپذیر با تجربه و عملکردهای ایگو مرتبط است.
- بهطور کلی، رابطه بین عملکردهای ایگو و سائقها، رابطهای بسیار پیچیده و نزدیک است.
- بهنظر میرسد در حال حاضر، تصمیمگیری میان نظریهٔ همآمیزی سائقها و تمایز آنها غیرممکن باشد.
سخن سردبیر
پرخاشگری، از نخستین لحظههای شکلگیری روان تا پیچیدهترین صورتهای تمدن انسانی، همواره در متن تجربهی زیستهی انسان حضور داشته است. فروید با جسارتی بیسابقه، این نیرو را نه صرفاً امری نابهنجار یا اخلاقی، بلکه جزئی جداییناپذیر از پویایی روان معرفی کرد؛ نیرویی که میتواند هم تخریب کند و هم بنیانگذارِ خلاقیت، مقاومت و رشد باشد.
مقالهی پیشِ رو کوششی است برای بازاندیشی در جایگاه سائقهای پرخاشگرانه در پیوند با ساختار ایگو و کارکردهای آن؛ تلاشی برای درک اینکه چگونه نیرویی که در سطحی ناهشیار و غریزی عمل میکند، در مسیر عبور از ایگو میتواند به اشکال گوناگونِ دفاع، معنا، و حتی اخلاق تبدیل شود.
در زمانهای که خشونت، چه در عرصهی فردی و چه اجتماعی، چهرههای تازهای مییابد، بازخوانیِ ریشههای روانیِ پرخاشگری یادآور این حقیقت است که فهم آن، نه از راه محکومکردن، بلکه از طریق مواجههی تحلیلی و صادقانه با نیروهای تاریک درون ممکن میشود.
این نوشته با تکیه بر سنت فرویدی و تفسیرهای پسافرویدی، خواننده را به سفری در مرز میان سائق و ایگو، میل و قانون، و تخریب و آفرینش دعوت میکند؛ سفری که شاید بیش از آنکه دربارهی پرخاشگری باشد، دربارهی خودِ انسان است.
منابع
- ARLOW, J. A. & BRENNER, C. (1966). The psychoanalytic situation. In R. E. Litman (ed.), Psychoanalysis in the Americas. New York: Int. Univ. Press.
- ARLOW, J. A. & BRENNER, C. (1969). The genesis of conflict. (Unpublished.)
- BRENNER, C. (1955). An Elementary Textbook of Psychoanalysis. New York: Int. Univ. Press.
- BRENNER, C. (1969). Some comments on technical precepts in psychoanalysis. J. Am. psychoanal. Ass. 17, 333-352.
- BRENNER, C. (1970). Problems in the psychoanalytic theory of aggression. (In press.)
- FENICHEL, O. (1935). A critique of the death instinct. In Collected Papers, 1st ser. New York: Norton, 1953.
- FREUD, A. (1936). The Ego and the Mechanisms of Defence. New York: Int. Univ. Press, 1946.
- FREUD, A. (1969). Difficulties in the Path of Psychoanalysis: A Confrontation of the Past with the Present. New York: Int. Univ. Press.
- FREUD, S. (1900). The Interpretation of Dreams. S.E. 4-5.
- FREUD, S. (1905). Three Essays on the Theory of Sexuality. S.E. 7.
- FREUD, S. (1914). On Narcissism: An Introduction. S.E. 14.
- FREUD, S. (1915a). Instincts and Their Vicissitudes. S.E. 14.
- FREUD, S. (1915b). The Unconscious. S.E. 14.
- FREUD, S. (1920). Beyond the Pleasure Principle. S.E. 18.
- FREUD, S. (1923). The Ego and the Id. S.E. 19.
- FREUD, S. (1930). Civilization and Its Discontents. S.E. 21.
- FREUD, S. (1933). New Introductory Lectures on Psychoanalysis. S.E. 22.
- GLOVER, E. (1947). Basic mental concepts: their clinical and theoretical value. Psychoanal. Q. 16, 482-506.
- HARTMANN, R., KRIS, E. & LOEWENSTEIN, R. M. (1949). Notes on the theory of aggression. Psychoanal. Study Child 3-4.
- JACOBSON, E. (1964). The Self and the Object World. New York: Int. Univ. Press.
- KLEIN, M. (1948). A contribution to the theory of anxiety and guilt. Int. J. Psycho-Anal. 29,114-123.
- KLEIN, M. et al. (1952). Developments in Psycho-Analysis. London: Hogarth Press.
- KUBIE, L. S. (1939). A critical analysis of the concept of a repetition compulsion. Int. J. Psycho-Anal. 20, 390-402.
- STONE, L. (1970). Reflections on the psychoanalytic concept of aggression. (Brill Memorial Lecture, New York Psychoanal. Soc.; in press.)
- WAELDER, R. (1937). The problem of the genesis of psychical conflict in earliest infancy. Int. J. Psycho-Anal. 18, 406-473.
The Psychoanalytic Concept of Aggression
Charles Brenner, New YorkInternational Journal of Psycho-Analysis (1971), 52, 137-144
The Psychoanalytic Concept of Aggression,Charles Brenner, New York
- [1] Aggression
- [2] Instinctual drive
- [3] Existence
- [4] Operation
- [5] Pleasure principle
- [6] Conflict
- [7] Maturation
- [8] Ego functions
- [9] Fusion
- [10] The aggressive drive
- [11] libido
- [12] Invited contribution to the 27th International Psycho-Analytical Congress, Vienna, 1971
- [13] psychophysical phenomenon
- [14] Mind
- [15] Represents
- [16] Libido
- [17] Innate
- [18] mental life
- [19] Depression
- [20] Purpose
- [21] Inorganic
- [22] all living matter
- [23] Omnipresent
- [24] Hartmann
- [25] Motivation
- [26] Uniformity
- [27] Sexual Wish
- [28] Aggressive
- [29] Impetus
- [30] Sources
- [31] Somatic
- [32] bodily processes
- [33] Erotogenic
- [34] sexual hormones
- [35] sexual drive
- [36] pleasure principle
- [37] Beyond pleasure principle
- [38] Formulation
- [39] Discharge
- [40] Pleasure
- [41] Fused
- [42] Erotized
- [43] Representations
- [44] Objects
- [45] Unpleasure
- [46] Theoretical
- [47] Practical
- [48] compulsion to repeat
- [49] death drive
- [50] instinctual wishes
- [51] repetition compulsion
- [52] Absence
- [53] Gratification
- [54] Wishes
- [55] Conflict
- [56] Consequences
- [57] self-punishment
- [58] symptom formation
- [59] psychical conflict
- [60] Phenomena
- [61] Superego
- [62] self-directed : تمایل به بازگردانی تکانههای پرخاشگری به درون خود
- [63] Analysts
- [64] Derivatives
- [65] Compromise
- [66] Imagination
- [67] Destruction
- [68] full discharge
- [69] Destructive
- [70] Destruction of the object
- [71] Observation
- [72] verbal communication
- [73] Language
- [74] mental processes
- [75] Individuals
- [76] Developed
- [77] Psychology
- [78] Observers
- [79] post-natal
- [80] Operative
- [81] Tensions
- [82] infantile sexuality
- [83] Endowment
- [84] early experience
- [85] Anaclitic
- [86] independent of experience
- [87] Ego
- [88] prior to an age
- [89] Stage
- [90] Variation
- [91] Phases
- [92] Oral
- [93] Anal
- [94] Phallic
- [95] oedipal period
- [96] Alterations
- [97] Death
- [98] Recognition
- [99] Castration
- [100] genital mutilation
- [101] Penetration
- [102] primarily aggressive wish
- [103] Vary
- [104] physiological-anatomical
- [105] Sexuality
- [106] Erotogenic
- [107] Stimulation
- [108] Gratification
- [109] Experience
- [110] Hurts
- [111] Frightens
- [112] libidinal component drives
- [113] ego functions
- [114] Antagonism
- [115] Cooperation
- [116] Wishes
- [117] Gratifications
- [118] Id
- [119] Derivatives
- [120] Inchoate
- [121] Indefinable
- [122] Memory
- [123] Thought
- [124] child’s ego
- [125] Fantasies
- [126] Beres
- [127] personal communication
- [128] Ucs
- [129] dynamics of the mind
- [130] Quality
- [131] Driving
- [132] Basic
- [133] mental manifestations
- [134] mental phenomena
- [135] Dynamically
- [136] Ucs
- [137] Pcs
- [138] mental apparatus
- [139] Superego
- [140] absence of conflict
- [141] Division
- [142] mental agencies
- [143] Experiences
- [144] Objects
- [145] Fusion
- [146] Defusion
- [147] Mixture
- [148] Alloy
- [149] فروید این دو سايق را اروس و تاناتوس نامید که اروس اسطورهٔ مظهر زندگی و تاناتوس مظهر تخریب و مرگ بود.
- [150] germ plasm
- [151] Identification
- [152] self-directed
- [153] Primitive
- [154] object relation
- [155] Unmixed
- [156] Self
- [157] Reconstructions
- [158] Mourning and Melancholia
- [159] Recurs
- [160] Rival
- [161] Feared
- [162] Envied
- [163] self-directed aggression
- [164] Ambivalence
- [165] oral phase
- [166] post-oedipal genital
- [167] Psychosexual
- [168] Neurosis
- [169] non-ambivalence
- [170] Matrix