نویسنده: اوانجلیا گالانکی[2]
مقدمه
تنهایی[1] در حوزهی روانکاوی، بهعنوان وضعیتی از تنها بودن، یک تجربهی بنیادین بشری توصیف شده و دارای معانی متعددی است. از دیدگاه روانکاوانه، انزوا بهعنوان تجربهی دردناکِ تنها بودن، موضوع انحصاری چند مطالعه شناخته شده است که چند دهه پیش منتشر شد و اخیراً هم بیشتر توسط درمانگران بالینی گسترش یافته است. بررسی خاستگاههای تنهایی از دیدگاههای مختلف روانکاوانه، عمدتاً به سه دلیل زیر مناسب و مفید است:
- روانکاوی تأکید زیادی بر نقش تعیینکننده تجربیات اولیه زندگی دارد.
- مسئلهی بنیادی در بسیاری از مدلهای روانکاوانه، رابطهی پیچیدهی بین محدودهی درونی/فردی و بیرونی/اجتماعی مربوط به تجربهی انسان است، مسئلهای که ماهیت تنهایی است.
- رابطهی گفته شده برای روانکاوی اهمیت زیادی دارد، زیرا بهعنوان یک روش درمانی، با هدف کشف لایههای ناخودآگاه شخصیت، مبتنی بر یک رابطهی دو نفره است.
در این مقاله، دیدگاههای روانکاوانهی مختلفی در مورد منشأ این نوع تنهایی و سیر تکاملی آن در سالهای اول زندگی موردبحث و ارزیابی قرار خواهد گرفت که در چهار بُعد سازماندهیشده است:
- ترس از تنهایی و اضطراب جدایی
- خودِ تنها
- تواناییِ تنها ماندن و نیاز به تنها بودن
- ماهیت تنهایی با همراه فراخوانی شده
در نهایت، نتیجهگیریها و جهتگیریهای آینده پیرامون ماهیت متناقض تنهایی متمرکز خواهد شد.
ترس از تنهایی و اضطراب جدایی
«تنهایی، منشأ بزرگِ وحشت در دوران نوزادی است»
ویلیام جیمز
ترس از تنهایی و اضطراب جدایی [3] با یکدیگر مرتبط هستند. اضطراب جدایی معمولاً زمانی به وجود میآید که از دست دادن یا ترس از فقدان یک رابطه عاطفی با یک شخص مهم دیگر وجود دارد. این اضطراب موجب ترس از رها شدن و تنها ماندن میشود. بنابراین، از همان ابتدای زندگی، انتظار میرود توانایی مقابله با اضطراب جدایی، ترس از تنهایی را کاهش دهد و بالعکس. در نتیجهی برخورداری از ظرفیت تحمل تنهایی، اضطرابی قابل تحمل نسبت به جدایی و از دست دادن وجود خواهد داشت.
ترس از تنهایی یک ترس جهانشمولِ انسانی در نظر گرفته میشود. زیگموند فروید (1963/1917) در مشاهدات معروفی که در ادامه میآید، اضطراب را با تنهایی و تاریکی مرتبط کرد:
در کودکان اولین فوبیاهای مربوط به موقعیتها، راجع به ترس از تاریکی و تنهایی است. موقعیتهای ترس از تاریکی غالباً در طول زندگی ادامه مییابد؛ ترس از تاریکی و تنهایی زمانی رخ میدهند که کودک غیبت یک فرد محبوب که از او مراقبت میکند را احساس کند، یعنی مادرش. زمانیکه در اتاق کناری بودم، صدای کودکی را شنیدم که از تاریکی میترسید و فریاد میزد: «خاله با من حرف بزن! من میترسم!»، «چرا، چه فایدهای داره؟ تو که نمیتونی منو ببینی» کودک جواب داد: «اگر صحبت کنی، روشنتر میشه». بنابراین حس تمنا[4] احساس شده در تاریکی به ترس از تاریکی تبدیل میشود. (ص 407)
تنهایی به اولین تجربههای اضطرابی مربوط میشود. بالبی (1973) اظهار داشت که مشاهدهی ذکر شدهی فروید «در قلب نظریه اضطراب او نهفته است». شکل اولیهی اضطراب، بهویژه در دوران نوزادی، که نوزاد کاملاً در حالت درماندگی قرار دارد، ترس از جدایی از افرادی است که دوستشان داریم، از جمله مادر.
در دیدگاه فرویدی، اضطراب در تنهایی و تاریکی ظاهر میشود، چراکه این دو موقعیت به معنای جدایی است و اگر در طول زندگی ادامه یابد، تبدیل به روانرنجوری میشود. صرف نظر از مدل اضطرابی که فروید اتخاذ کرد (اضطراب بهعنوان تغییر شکل از لیبیدو تخلیه نشده یا اضطراب بهعنوان سیگنال خطر)، وی همواره اضطراب را با فقدانِ تروماتیکِ ابژه مرتبط میداند.
فروید (195/1953) نوشت که «اضطراب در کودکان در اصل چیزی جز بیان این واقعیت نیست که آنها دارند از دست دادن کسی که دوستش دارند را احساس میکنند» (ص 224).
در مقالهی بعدی (فروید 1959/1926) مینویسد «اضطراب بهعنوان واکنشی به احساس از دست دادن ابژه ظاهر میشود» (ص 137).
در مسیر رشد، اضطراب با تهدید از دست دادن عشقِ ابژه[5] نیز تعیین میشود. فروید (1959/1926) بین اضطراب بهعنوان واکنشی به خطرِ فقدان و دردِ سوگواری که واکنش به از دست دادنِ واقعی ابژه است، تمایز قائل شد. بنابراین، انزوا را میتوان بهعنوان تمنای دردناک برای ابژهی از دست رفته یا فقدان عشق ابژه در نظر گرفت.
خودِ تنها
خودشیفتگی اولیه
ابتدا فروید (1957/1914) خودشیفتگی (narcissism) را وضعیتی تعریف کرد که در آن ابژهی جنسی سوژه، بدن خودش است. در این مرحله که خودکامبخشی (autoerotism) نام دارد، نوزاد در مسیر یکپارچهکردن تصویر بدنی خود و تثبیت ایگو پیش میرود و بهوسیلهی لیبیدو (libido؛ انرژی روانی مرتبط با تکانههای غریزی)، نیروگذاری (سرمایهگذاریِ) روانی میکند. بعدها، فروید مفهوم خودشیفتگی اولیه (بعد ازخودکامبخشی) را مطرح کرد. در این مرحله ایگو و اید، به مانندِ خود و ابژه، تمایزنایافته هستند. شکلگیری روابط ابژه بعداً در زندگی اتفاق میافتد. پس از آن ممکن است واپسروی به خودشیفتگی اولیه به صورت یک همانندسازی خودشیفتهوار با ابژهها رخ دهد، مرحلهای که بهعنوان خودشیفتگی ثانویه شناخته میشود. بنابراین، رشد بهعنوان تمایز تدریجی سوژه از ابژه، فرایند نیروگذاری روانی بر ابژهها (در ابتدا مادر)، و به عنوان کاهش قدرت مطلق در نظر گرفته میشود. ایگو لیبیدو (ego libido) و آبجکت لیبیدو (object libido) در تضاد هستند: افزایش یکی به معنای کاهش دیگری است.
مقالهی فروید پاسخ روشنی به این موضوع نمیدهد که آیا یک وضعیت اولیه بیابژه یا پیشابژهای وجود دارد و اینکه آیا خودکامبخشی و خودشیفتگی اولیه مراحل مجزایی هستند یا خودشیفتگی اولیه مرحلهای قبل از تشکیل شدن ایگو است. لاپلانش و پونتالیس (1973/1967) ادعا میکنند که خودشیفتگی اولیه مرحلهای بیابژه نیست، زیرا طبق تعریف شامل یک رابطهی آیینهای است (نارسیس افسانهای عاشق تصویر خود یا تصویر خواهر دو قلویش بود). روانکاوان دیگر، روابط ابژه را از همان ابتدا موجود میدانستند. فربرن (1952) فرض کرد که لیبیدو از همان ابتدا ابژهجو است (و نه لذتجو). بالینت (1953) مفهوم ابژهی عشق اولیه را در اوایل دوران نوزادی معرفی کرد. کلاین (1975) پذیرفت که نوزاد درست پس از تولد، وجود دیگری را به رسمیت میشناسد و بیون (1967) گفت که پستان غایب در درون میتواند برای نوزاد دستگاهی برای فکر کردن به افکار باشد. با این حال، عدم تمایز یا دوگانگی اولیه بین سوژه و ابژه تقریباً پیش فرض اصلی تمام نظریهپردازیهای کلاسیک روانکاوانه باقی ماند.
در نظریهی فرویدی، روابط ابژه به عنوان یک ضرورت زندگی انسان ظاهر میشود. فرد نمیتواند در حالتی از انزوا برای تحقق آرزوی متوهمانه باقی بماند.
فروید (1957/1914) نوشت:
اگرچه خودگرایی نیرومند، محافظتی در برابر بیماری است، اما دست آخر باید شروع به عشقورزیدن کنیم تا بیمار نشویم و اگر نتوانیم عشق بورزیم، لاجرم بیمار خواهیم شد.
فروید در این مقاله در باب تمدن، انزوای داوطلبانه (voluntary isolation) را موردبحث قرار داد. او ادعا کرد که از بین سه منبع ناراحتی یعنی بدن، دنیای بیرونی و روابط انسانی، بزرگترین درد همیشه از روابط انسانی سرچشمه میگیرد.
«ما به اندازهی زمانی که عاشق هستیم در برابر رنج، بیدفاع و آسیبپذیر نیستیم. هرگز بهاندازهی زمانی که ابژهی مورد علاقهی خود یا عشق او را از دست دادهایم، عاجزانه غمگین نیستیم.»
برای اجتناب از درد، خود را کنار میکشیم و در نتیجهی حالت آسودگی، خودمان به دنبال راهحل میگردیم. ممکن است یک دنیای شخصی بسازیم مثلاً از طریق کار کردن، نوآوری در هنر و علم، و لذت بردن از هنر و زیبایی یا تسلیم کردن خود به مواد مستکننده. اگرچه این کنارهگیری نوعی دفاع برای حفاظت از خود است، اما میتواند زمینهای از آسیب روانی نیز باشد. بنابراین، فروید به این نتیجه رسید که بهتر است برای عضویت در جامعهی انسانی تلاش کنیم.
مانع محرک
فروید (1955/1920) ابتدا مانع محرک را بهعنوان یک ساختار ذاتی توصیف کرد که برای نوزاد بهصورت «سپر محافظ در برابر محرکها» عمل میکند. این محافظت در برابر محرکهای مضر و توانفرسا بهعنوان عملکرد مهمتر برای نوزادِ آسیبپذیر نسبت به دریافت محرکها در نظر گرفته میشود.
فروید (1955-1920) به این استعاره یک ویژگی بیولوژیکی-عصبی نسبت داده است. او آن را آستانهای حسی و ادراکی برای محرکهای ورودی میدانست. غشایی بیرونی که لایههای عمیقتری در زیر آن وجود دارد. این مانع محرک پیشرو واسطهای بین نهاد و دنیای بیرونی است که بعدها ایگو (خود) نامیده شد. بنابراین مانع محرک، آستانهای برای محرکهای درونی نیز محسوب میشود. بر همین اساس، تنش کاهش مییابد و تعادل حیاتی از طریق این مانع حفظ میشود.
با این حال، ادغام مفاهیم بیولوژیکی و روانی منجر به سردرگمی در مورد مانع محرک شده است (اسمن 1983). دنیل استرن (1985) نسبت به این مفهوم انتقاد داشت؛ زیرا فروید آن را در چهارچوب حالت خودشیفتگی اولیه قرار داده بود، مفهومی که استرن با آن مخالفت کرد. نویسندگان دیگری در حوزهی روانکاوی این مفهوم را دوباره اصلاح کردهاند. به گفتهی اسمن «مانع محرک» یک مکانیسم غربالگری درونی، انتخابی و بالغانه است.
یک مکانیسم فعال با یک عملکرد خودتنظیمی دوگانه:
- پذیرش محرکهایی با نوع و شدت خاص
- دفع سایر محرکها، با توجه به درجهای که این محرکها به سازگاری ارگانیسم کمک میکنند
بر این اساس، مانع محرک به دنبال حفظ تحریک مناسب است (1971_گدیمن 1993 استن). این بدان معناست که نوزاد، هم به دنبال محرکها است و هم از آنها اجتناب میکند. اجتناب از محرکها از طریق این ساختار ذاتیِ منحصربهفرد و محافظتی تسهیل میشود که توسط مادر ارائه شده و خود بهعنوان یک بازدارندهی محرک عمل میکند (1963-خان،1965 بنجامین). جستجوی محرکها در خدمت دلبستگی و اجتناب از محرکها مقدمهی دفاع و فردیت است (شاپیرو، استرن،1980) در اینجا میتوان ظرفیت تنهایی را نیز اضافه کرد. بسیاری معتقدند که مانع محرک در طول زندگی وجود دارد و از یک مکانیسم بسیار منفعل به عملکرد پیچیدهی ایگو تبدیل میشود (فورست،1978، گدیمان 1971).
شکاف در مانع محرک که در اثر نفوذ محرکها ایجاد میشود را میتوان تروما نامید. با این حال، تروما میتواند هم پیامد تحریک شدید و هم محرومیت از تحریک باشد. هر دو وضعیت میتواند شدید یا مزمن و همچنین فزاینده باشد. شیفتگی محرک و میل وافر محرک دو روی یک سکه هستند: در حالی که فرد مایل است اثر محرک را کاهش دهد، به طور مداوم به دنبال محرکهای مشابه جدید است. آنچه معمولاً از آن اجتناب میشود، رابطهی انسانی به نفع سایر محرکها است. بنابراین، ناتوانی فرد در جهت احساس رضایت، زمانی که خودش بهتنهایی ممکن است نه تنها از محرومیت و از یک مانع محرک قوی ناشی شود، بلکه از یک مانع ضعیف و بیش از اندازه سنگین، تغذیه میشود.
کنارهگیری، در قالب یک روش که بهتر است تنها باشی (دلا خو کن به تنهایی)، بهعنوان یک پاسخ دفاعی ظاهر میشود. از نقطه نظر متن فوقالذکر، میل تحریکآمیز و بیزاری نسبت به تحریک (ولع فرار از تنهایی در حالی که در تلاش برای محافظت از آن است) به یک پارادوکس کمتر گیجکننده تبدیل میشود.
همزیستی و درخودماندگی بهنجار
مارگارت ماهلر (ماهلر، پین و برگمن 1975) در نظریهی جدایی-تفرد چنین فرض کرد که نوزاد بلافاصله پس از تولد، موجودی عمیقاً تنها و درمانده است. در دو ماه اول زندگی، یعنی مرحلهی درخودماندگی بهنجار، نوزاد در یک پوستهی درخودمانده زندگی میکند که منجر به نابهسامانی نمیشود. مانع محرک، خودبزرگبینی ناشی از ارضای نیازهای بیولوژیکی و کامروایی خیالی (که همگی دیدگاههای فرویدیاند)، نوزاد را از آگاهی راجع به تنهایی محافظت میکند.
این ادعای بحثانگیز مبنی بر اینکه یک مرحلهی رشد طبیعی باید با اختلال درخودماندگی یکسان فرض شود، آغازگر مباحثات علمی بود. ماهلر در سال 1982 بیان کرد که این مرحلهای از سازگاری در زندگی خارج رحمی است که طی آن «نوزاد باید به تعادل حیاتی فیزیولوژیکی دست یابد، یعنی تنظیم درونی کافی در هماهنگی با ریتمهای صوتی و ایمایی مراقب… هر نوزاد یک شریک فعال در گفتوگوهای اولیه است». ماهلر در یک تبادل نظر خصوصی با استرن در سال 1983، همچنین پیشنهاد کرد که مرحلهی درخودماندگی میتوانست بیداری نامیده شود (استرن 1985)، اصطلاحی که بسیار شبیه به احساس رو به رشد خود از استرن است. پاین (1994)، همکار ماهلر، درخودماندگی نسبی را توصیف میکند که او آن را «هماهنگی اولیه با محرکهای فیزیولوژیکی درونی» میداند.
براساس نظریهی جدایی-تفرد تجربهی نوزاد از ماه دوم زندگی، همزیستی اجتماعی است. نوزاد از پوستهی درخودماندگی خارج میشود و وارد یک وحدت دوگانه میشود، یعنی در یک حالت تمایزنایافته با مادر که با «توهم مرز مشترک» (ماهلر_ 1975) همراه است. ادغام (fusion) همزیستانه که همراه با احساس همهتوانی و قادر مطلق است، نوزاد را از آگاهی نسبت به جدابودگی (که با جدایی متفاوت است) و بنابراین از درک زودرس و ترسناکِ تنهایی محافظت میکند. در پرتو تحقیقات نوزادان، پاین (1994،2004) بیان کرد که این مرحله برای تجربهی لحظات یکپارچه شدن (به عنوان مثال، عدم تمایز و بیمرزی) که میتواند در طول مراقبت پدیدار شود، حیاتی است (برای بحث در مورد تجربهی یگانگی، به متن بعدی مراجعه کنید). در این صورت است که یکی شدن نه تنها برای نوزاد بلکه برای مادر نیز بسیار مهم میشود؛ و آن زمان است که یکی شدن به نوعی جداسازی میرسد، که برای جفتِ مادر-نوزاد متفاوت است.
انزوای اولیه، عدم ارتباط با خود و به حال خود بودن
کار وینیکات نمادی در درک ریشهها و اهمیت تحولی تنهایی است و همچنان بر تفکر معاصر پیرامون این موضوع در حوزهی روانکاوی تأثیر میگذارد (میتوانید به مفهوم اصطلاح بولا (1989) و نیز مفهوم انزوای شخصی در موقعیت پیوستهی درخودماندگی دوران نوزادی آگدن (1994) مراجعه کنید).
وینیکات (1988) وجود تنهایی اساسی را در ابتدای زندگی و در طول مرحلهی پیشااولیهی رشد (pre-primitive)، معرفی کرد. این شامل یک تناقض است، زیرا حاکی از انزوا پیش از وابستگی است، یعنی نوزاد از وابستگیِ مطلق خود توسط مراقب آگاه نیست. این مفهوم همچنین دلالت بر خودشیفتگی، توهم قدرت مطلق و تمایزنایافتگی مادر و نوزاد دارد. انزوا بهعنوان یکی از مراحل اولیه در نظر گرفته میشود، نه بهعنوان مرحله اولیهی مشخص؛ به این معنی که سایر مراحل اولیهی ممکن، مثل همزیستی و اشتراک، نادیده گرفته نمیشوند (ایگن، 2008).
خودِ بدون ارتباط در اولین سال زندگی ظاهر میشود. سپس تغییری در ادراک ابژههای عشق، از ابژهی ذهنی به ابژهی عینی ادراک شده، یعنی از مرحلهی یکی بودن با مادر به مرحلهی جدا شدن از مادر، رخ میدهد (وینیکات، 1965). با استفاده از نمادها، جنسِ ارتباط از حالت ضمنی و مبهم به حالت صریح و ملموس تغییر میکند. نوزاد حوزهی خود بزرگبینی را ترک میکند و از ارتباط لذت میبرد. اما دقیقاً در آن زمان یک هستهی کاملاً خصوصی وجود دارد که ارتباط برقرار نمیکند و همیشه تنها میماند، چراکه مجبور است تنها بماند.
وینیکات نوشت:
اگر چه افراد سالم ارتباط برقرار میکنند و از برقراری ارتباط لذت میبرند، واقعیت دیگر نیز به همان اندازه صادق است، اینکه هر انسانی، فردی منزوی، همواره بدون ارتباط، ناشناخته و درواقع پیدانشده است (وینیکات، ص 187).
این همان بازی قایم باشک است که در آن “پنهان ماندن لذت است؛ اما پیدا نشدن فاجعه” (وینیکات، 1965، ص 186). گرچه این نحوهی ارتباط غیرکلامی نیست، اما برای همیشه بیصدا، شخصی و نشانهی زنده بودن است. به نظر میرسد این دیدگاه منعکسکنندهی تنهایی وجودی است.
وینیکات (1965) همچنین بیان کرد که سلامت به معنای توانایی استفاده از عدم ارتباط به معنای ارتباط بیصدا یا پنهانی با ابژههای ادراک شدهی ذهنی و توانایی از دست دادن ارتباط با واقعیت مشترک با هدف احساس واقعی بودن، حفظ و تقویت خود واقعی است.
در واقع، هرچه این عنصر بدون ارتباط (وینیکات 1965) بیشتر در معرض خطر آشکار شدن و تغییر قرار گیرد، دفاعی که ما برای مقابله با این تهدید به کار میبریم ابتداییتر است، چراکه حفاظت از درونیترین وجود و هستی، استقرار خود واقعی را تسهیل میکند. در این رابطه وینیکات را میتوان بهعنوان پیشکسوت محققان بعدی که جنبههای مفید تنهایی را بررسی کردند، در نظر گرفت (برای بررسی، به کاپلان و بوکر، فصل یک مراجعه کنید).
هر نوزاد انسانی یک خود واقعی دارد که از طریق حرکات بدنی خودانگیخته ظاهر میشود و توسط مادر بهاندازهی کافی خوب شناخته میشود. مادر آیینهی نوزاد است، یعنی با حساسیت و اطمینان به نیازهای او پاسخ میدهد و در نتیجه رشد خود واقعی را در نوزاد تسهیل میکند (وینیکات 1971). نوزاد احساس زندهبودن میکند، یک ماهیت روانتنی، با تداوم هستی (وینیکات، 1985، 1965). این حالت خوششانسی در ظرفیت نوزاد برای خلاقیت و استفاده از نمادها (مانند زبان، بازی نمادین، رؤیاپردازی) منعکس میشود که محتوای زمانی که به تنهایی سپری میکند را تشکیل میدهد.
در ابتدای زندگی، محیط به نیازهای نوزاد پاسخ میدهد و بنابراین نوزاد حالتی از تنهایی بدون مانع را تجربه میکند، مرحلهای از به حال خود بودن. نوزاد این تنهایی را با نشان دادن حرکات بدنی خودانگیخته پشت سر میگذارد و محیط را کشف میکند، بدون اینکه درک خویشتن را از دست بدهد. اما اگر محیط بر این نوع بودن نوزاد تأثیر بگذارد (مثلاً با دخالت یا تقاضای پذیرش یا واکنش ناسازگار)، تجربهی بودن، بدون نیاز به واکنش مداوم تحریک خارجی، مختل میشود. نوزاد به مرحلهی تنهایی خود باز میگردد، اما این تنهایی اکنون از دفاعهای اولیه تشکیل شده است. شکافی بین خود واقعی، که باید از دستکاری شدید توسط محیط محافظت شود، و خود کاذب یا پذیرنده، رخ میدهد (وینیکات، 1985).
وینیکات (1965) بعداً در تشخیص سبکهای عدم ارتباط صریحتر میشود. به غیر از عدم ارتباط ساده (نوعی سکون)، سبکهای عدم ارتباط فعال یا واکنشی وجود دارد. عدم ارتباط فعال شکلی از تنهایی داوطلبانه (بالقوه مفید) است، در حالی که عدم ارتباط واکنشی یک حالت آسیبزا است که پیامد تداخل با محیط است. بنابراین یک مسئله تنها بودن است، یعنی شناخت و حفظ این هسته از خود، و مسئلهی دیگر جدا بودن، یعنی زندگی کاذب در دنیای خالی از ابژههای واقعی.
وینیکات به زیبایی این دنیای خصوصی را به تصویر میکشد:
ما باید آن جنبه از سلامت را بشناسیم:
خود مرکزی بدون ارتباط که برای همیشه ایمن از اصل واقعیت و نیز ساکت است.
در اینجا ارتباط غیرکلامی نیست؛ بلکه مثل موسیقی آسمانی است، کاملاً شخصی.
متعلق به زنده بودن است.
و در سلامتی، به دلیل ارتباط است که به طور طبیعی پدید میآید.
طرحوارهی بودن با خود
مفهوم طرحوارهی بودن با خود (Schema-of-being-with-the-self)، توسط استرن (1994,1995) معرفی شد. این از مفهوم با خود ماندن وینیکات (1965) و آثار تاستین (1990) با کودکان اوتیستیک با عملکرد بالا الهام گرفته شده است. استرن (1994، 1995) یک مدل طبقهبندیشده از رشد را معرفی کرد که بعدها بازنگری شد (استرن، 2000) شامل سه حس پیشکلامی از خود– خود تکوینی، خود مرکزی، و خود ذهنی (یا بیناذهنی) – که همگی با هم و در تعامل با یکدیگر ظاهر میشوند (به جای اینکه به صورت متوالی رخ دهند).
متاثر از تحقیقات نوزادان (مثل تروارثن، 1979)، استرن از دیدگاه دوگانگی اولیه[6] حمایت میکند، به این معنا که تبادل بیناذهنی از ابتدای زندگی حضور دارد یا اینکه خود از همان ابتدا با دیگری متمایز است و بهتدریج شکلهای جدیدی از ارتباط را توسعه میدهد. مرتبط با مفهوم تنهایی، «خود در حضور دیگری» (استرن، 1985، 2000) است که ما را به یاد مفهوم وینیکات از توانایی تنها بودن در حضور مادر میاندازد. این یک نوع تغییر یافته از «بودنِ خود همراه با دیگریِ خودتنظیمشده» است و به تجربهی نوزاد از تنها بودن با ادراکات، احساسات، افکار و اعمال خود در مجاورت فیزیکی مراقب اشاره دارد. حتی بیشتر مربوط به مطالعهی تنهایی، طرحواره-بودن-با-خود است، که نشان دهنده نحوه بودن با خود، بدون دیگری در اطراف، “یک حالت شناور ذهنی، تنهایی” است (استرن، 1995، ص 108)، که طی آن فعالیتهای ذهنی صورت می گیرد، اما فرد به آنها توجه نمیکند.
استرن (۱۹۹۵) همچنین استدلال کرد وقتی تنها هستیم، “همیشه چیزی در حال وقوع است” (ص ۱۰۹)، مانند به طور عمدی طولانی کردن یک لحظه آرام به منظور حفظ حالت تعادل. این تکوین احساس است. این لحظه از تجربه زیسته، “راهی برای بودن با خود” یا بهتر بگوییم “راهی برای بودن یک بخش از خود با بخش دیگر خود” است. انگار که فرد عملیات پیچیدهی ذهنی خود را از دور مشاهده میکند، بدون دخالت، بدون نیاز به تکمیل یک تکلیف و ارائهی محصول. این لحظه به دو صورت بینفردی است: «یک راه منفی برای بودن با کسی» است، زیرا آگاهی و مزاحمتها را کاهش میدهد، و همزمان راهی است برای اینکه بخشی از خود با بخش دیگرش باشد.
طرحوارهی “بودن با خود” همان ساختار طرحوارهی “بودن با دیگری” را دارد (استرن، ۱۹۹۵). هر دو طرحواره از مقادیر ثابت مشابه استفاده میکنند که حول اشکال احساسی ساخته میشوند، شکل روایتی به خود میگیرند و با انگیزهها و عملکردهای بینفردی مشخص میشوند. «این تجربیات، زمان ذهنی را ساختار میبخشند، تقریبا همانطور که موسیقی میتواند. چنین ساختارسازی نه تنها سازماندهی میکند بلکه حس وجود داشتن را نیز تقویت میکند” (استرن، ص ۱۰۸).
مفهوم بیناذهنی از دیدگاه استرن (1985) که تحت تأثیر وینیکات قرار دارد، شامل پذیرش این ایده است که برخی تجربیات به دلیل عدم همآهنگی مادر، قابل اشتراکگذاری نیستند. شفافیت کامل روانی منجر به آسیبشناسی روانی میشود، همانطور که ناتوانی در اشتراکگذاری تجربیات منجر به بیگانگی و تنهایی میشود. ما از نوزادی، بین این دو قطب زندگی میکنیم. بودن با یک فرد خودتنظیمگر به معنای کشف مشترک تعادل بین افشای خود و حفظ حریم خصوصی است. در شرایط عدم سلامت بدنی، نبود هماهنگی از سوی مادر در نوزاد حس تنهایی غریب ایجاد میکند.
از دیدگاه استرن، انزوا تنها زمانی احساس میشود که ابتدا اشتراکگذاری صورت گرفته و سپس از دست رفته باشد. در نهایت، با ظهور زبان در پایان سال اول زندگی (احساس خود و دیگری به صورت کلامی)، نوزاد بیش از پیش ممکن است ناتوانی در اشتراکگذاری برخی تجربیات را نه تنها با دیگران بلکه با خود نیز تجربه کند. به طور متناقض، زبان شکافی بین تجربهی زیسته و تجربهی بازنماییشده ایجاد میکند و به این ترتیب به بیگانگی دامن میزند، در حالی که همزمان به نوزاد امکان میدهد تا حالت خود از «بودن با دیگران در صمیمیت، انزوا، تنهایی، ترس، حیرت و عشق» را به اشتراک بگذارد (استرن، صفحه 182). با ظهور عملکرد نمادین، حوزهی خصوصی بین خود کاذب و خود واقعی شکل میگیرد؛ این حوزه شامل تمام تجربیاتی است که به اشتراک گذاشته نمیشوند، بلکه انکار هم نمیشوند. به این معنا که این تجربیات توسط زبان قابل دسترسی و از طریق تجربه قابل تغییر هستند.
ظرفیت تنها بودن
فورت-دا
نوهی فروید، پسر بچهای ۱۸ ماهه، بهطور مکرر بازیهای زیر را انجام میدهد: او اشیای کوچک را برمیدارد و آنها را به گوشهی اتاق، زیر تخت یا جاهای دیگر پرت میکند و با صدای بلند کلمه «اُ – اُ – اُ – اُ» (بخشی از کلمه آلمانی «فورت» به معنای «رفته») را میگوید.
او جلوی یک آینه بزرگ که تا کف زمین نمیرسد، میایستد و سپس خم میشود تا خودش را پنهان کند. وقتی مادرش برمیگردد، به او با عبارت بچگانهی «اُ – اُ – اُ – اُ» خوشامد میگوید. وقتی پدرش در مقابلش است، او یک اسباببازی را میگیرد و اگر از آن عصبانی باشد، آن را پرت میکند و میگوید «برو جلو» و در غیاب مادرش، یک قرقرهی چوبی را که تکهای نخ به آن بسته شده است، میگیرد و نخ را گرفته و آن را از روی تخت خود پرت میکند؛ وقتی ناپدید میشود، با تعجب میگوید «اُ – اُ – اُ – اُ» و سپس دوباره قرقره را میکشد و با شادی ظاهر شدنش را با کلمه «دا» (آنجاست) خوشامد میگوید.
این بازیها و بازیهای مشابه دیگری توسط کودکان در سراسر جهان انجام میشود، اما این فروید (1920/1955a) بود که مشاهده رشدی نوه خود را بهعنوان دستاورد فرهنگی بزرگ کودک تفسیر کرد. این بدین معنا است که کودک از رضایت غریزی چشمپوشی میکند و قادر میشود غیبت مادر را تحمل کند. هر مادری با انجام بازیهای پیکابو (peekaboo)[7] با نوزادش، به او کمک میکند که بداند غیبت او با دیداری مجدد همراه است. کودک ناپدید شدن و ظهور مجدد مادرش را به اجرا در میآورد و از انفعال تجربه به سمت فعالیت بازی حرکت میکند (فروید، 1920/1955a، ص 17).
به نظر میرسد اصل لذت این بازیها را برمیانگیزاند. کودک بهتدریج میتواند بر درد جدایی خود چیره شود و حتی از این فعالیت لذت ببرد. در تمام این بازیها، توانایی نوزاد در استفاده از نمادها، کارکردن از طریق تجربه و به یاد آوردن مادر و ظهور مجدد او، راهی اساسی برای مقابله با غیبت و تنهایی است که توسط کودکان در سراسر جهان استفاده میشوند.
احساس اقیانوسی و تجارب یکی بودن
مفهوم احساس اقیانوسی (احساس جاودانگی) توسط رومن رولان مطرح شد و فروید (1930/1961) در ارتباط با باورش به خودشیفتگی اولیه[8] در دوران نوزادی آن را مطرح کرد. او این احساس را بهعنوان «احساس ‘جاودانگی’، حس نامحدود و بیحد و مرز بودن» (صفحه ۶۴) و “احساس پیوندی گسستناپذیر و یکی بودن با جهان خارج بهعنوان یک کل» (صفحه ۶۵) تعریف کرد. به تعبیر او، این احساس ممکن است در تنهایی رخ دهد مثلاً در تماس با خدا، طبیعت یا هنر یا در ارتباط بسیار نزدیک با فردی دیگر، مثلاً در عشق، جایی که انتظار میرود احساس تنهایی برطرف شود. یا ممکن است به شکل تجربهی خلسه یا عرفان باشد. فروید (1930/1961) در تلاش برای فرمولبندی یک توضیح ژنتیکی از این تجربه، آنطور که خود آن را نامید، احساس اقیانوسی را نتیجهی بازگشت به حالت خودشیفتگی اولیه، جایی که هیچ تمایزی بین درون و بیرون وجود ندارد، یا احیای خودشیفتگی بی حد و حصر میدانست. دیدگاهی که بعدها توسط ماهلر (ماهلر و همکاران، 1975) در توصیف تجارب یکپارچگی (همانطور که قبلاً ذکر شد) پذیرفته شد.
اخیراً، استور (1988) بیان کرد که توانایی احساس اتحاد با دیگری مستلزم درجه بالایی از سازماندهی ایگو و یکپارچگی است. این یک تجربهی حیاتی و بسیار ذهنی است که اثرات مثبت دائمی بر فرد دارد. گاهی اوقات، چنین تجربه ای ممکن است زندگی فرد را کاملاً تغییر دهد. دیدگاه فرویدی که احساس اقیانوسی را بهعنوان یک پسرانش (توهم بازگشت به شرایط نوزادی و به سعادت بهشت گمشده) توصیف میکند، کنار گذاشته شده است. استور فعالیت خلاقانه، اکتشافات علمی، تولد کودک، برخی از شکلهای تمرینکردن، سکوت و تنهایی را بهعنوان محرکهای اضافی برای این تجربه در نظر گرفت. دیدگاه مشابهی از رویارویی روانکاوی و تحقیقات روی نوزادان حاصل میشود: یکپارچگی تنها در صورتی امکان پذیر است که ابتدا یک احساس دست نخورده و محدود از خود (self) ایجاد شود (لاچمن و بیب، 1989). تجربههای یکی شدن، منعکسکنندهی ظرفیتی است که تنها پس از شکلگیری حس خود و دیگری بهدست میآید. منشأ تجارب یکیبودن و احساس پایدار از خود را میتوان در اتصال اولیهی مادر و نوزاد، همآهنگی و ترمیم وقفه در هماهنگی دنبال کرد.
ظرفیت تنها بودن و ضرورت تنهایی
تصور درخشان وینیکات (1965) از ظرفیت تنها بودن در مرکز نظریهپردازی رشدی و بالینی او و در مرکز بینش روانکاوانه در مورد تنهایی قرار دارد. این شامل یک پارادوکس است: «بهعنوان یک نوزاد و کودکِ خردسال، این تجربه شامل تنها بودن در حضور مادر است” (ص 30). مادر در ماه اول زندگی با نوزاد خود همانندسازی میکند، حالتی که اشتغال ذهنی اولیهی مادرانه[9] نامیده میشود و نوزادش را در آغوش میگیرد، حالتی به نام تعلق خاطر ایگویی یا ارتباط با ابژه. نوزاد بهتدریج، این مادر حامی را درونیسازی میکند و قادر به تحمل و لذت بردن از تنهایی میشود.
هیچ کس واقعاً تنها نیست، زیرا همیشه کسی آنجاست، و تنها در این تنهایی پیچیده است که کودک میتواند خود واقعی خود را آشکار کند.
این جنبه از تصور وینیکات را میتوان بهعنوان ضرورت تنها بودن در نظر گرفت، اگرچه او به صراحت بین ظرفیت و ضرورت تمایز قائل نشد (شاخت، 2001). ضرورت تنها بودن در عباراتی مانند موارد زیر توضیح داده شده است (وینیکات، 1965):
«فقط در هنگام تنهایی (به معنای بودن در حضور کسی) است که نوزاد میتواند زندگی شخصی خود را کشف کند» (ص. 34).
ظرفیت تنها بودن بهعنوان نشانه اصلی بلوغ عاطفی تلقی میشود و توسط همهی افراد به دست نمیآید، در حالی که ضرورت تنهایی امری جهانشمول است.
وینیکات (1965) توصیف جامعی از آنچه میتوانیم «تنهایی در سالهای اول زندگی» بنامیم ارائه کرد:
«نوزاد میتواند به شکلی گسسته و نامنسجم دست و پا بزند و در وضعیتی باشد که هیچ جهتگیری وجود ندارد، بهگونهای که بتواند برای مدتی بدونِ واکنش به عوامل بیرونی یا آنکه به سوی اشتیاقی حرکت کند، وجود داشته باشد. (ص 34)
او همچنین این ادعای رشدی را مطرح کرد که بسیاری از افراد قبل از پایان دوران کودکی میتوانند از تنهایی لذت ببرند و برخی از کودکان حتی ممکن است به تنهایی بهعنوان با ارزشترین دارایی اهمیت دهند (وینیکات، 1965، ص 61). هنگامی که در مورد خود بدون ارتباط بحث میکند، به صراحت توانایی تنهایی را با توانایی تمرکز روی یک کار، هدف اصلی رشد در دوران کودکی مرتبط میکند (وینیکات، 1965).
وضعیت “من تنها هستم” از سه مرحله رشدی عبور میکند. اولین فاز، من، فاز ادغام یا واحد فردی است؛ من شامل هر چیز دیگری است که من نیستم (وینیکات، صفحه ۶۱، 1965). بعد از آن “من هستم” که نشان میدهد نوزاد وجود دارد، زنده است، اگرچه هنوز آسیبپذیر یا حتی در توهم است؛ او دارای ارتباط با واقعیت (آنچه که من نیستم) است و از طریق مکانیسمهای تحلیلی و فرافکنی، قادر به اشتراک گذاری است. اشتراک گذاری به این معنا که وجود او توسط دیگران شناخته میشود. و در نهایت، “من تنها هستم” میآید، که از آگاهی نوزاد نشئت میگیرد که یک مادر قابل اعتماد برای او وجود دارد. با این دیدگاه تنهایی میتواند به عنوان نتیجهای از مرحله “من هستم” (یک موازی نزدیک به موقعیت افسرده کلاین (۱۹۷۵) درک شود. نوزاد، حتی در شرایط مساعد، ممکن است در اشتراک گذاری با شکست مواجه شود، که شکست اصلی این است که او را نمیبیند یا تشخیص نمیدهد که وجود دارد یا توسط مادر درک نمیشود. بنابراین، تنهایی با شناخت وجود، از طریق به اشتراک گذاشتن خود، کاهش مییابد.
شرط لازم برای توسعه ظرفیت تنها بودن، انتقال از ارتباط با ابژه به استفاده از ابژه است. وینیکات (1971) این انتقال را شاید سختترین وظیفه رشدی میداند، به اندازهای که توانایی تنها بودن را بهعنوان یکی از نشانههای اصلی رشد عاطفی میبیند. این شرط مستلزم این است که فرد ابژه را خارج از کنترل همه جانبه خود قرار دهد. به عبارت دیگر، این فرض را دارد که شناخت ابژه بهعنوان یک موجودیت جداگانه، با زندگی مستقل خود در جهان اشیا، وجود دارد. برای این که روند به صورت موفقیتآمیز انجام شود، ابژه باید از نابودی توسط فرد جان سالم به در ببرد. حتی در این حالت مساعد، “هزینه باید پرداخت شود”، بنا بر گفته وینیکات (1971، صفحه ۹۰)، بدون روشنشدن بیشتر در مورد اینکه این هزینه چیست (اگرچه در جای دیگری (ص ۴۱) به درد اشاره کرده است). میتوان فرض کرد که هزینه، تنهایی اساسی وجود انسان است. اگرچه این تجربهای اجتناب ناپذیر است، اما میتوان تا حدی با ایجاد دنیای مشترکی از ابژهها با تنهایی مقابله کرد که با آن سوژه میتواند وابستگی متقابل بالغی ایجاد کند، ویژگیهای جداگانه و متمایزی که سوژه را غنی میکند.
ظرفیت نوزاد برای تنها ماندن – ظرفیتی که در طول زندگی ایجاد میشود – تا حد زیادی به ظرفیت مادر برای تنها بودن بستگی دارد. مشغله اولیه مادری، یعنی احساس اختصاص کامل مادر به نوزاد تازه متولد شده، به تدریج فروکش میکند. برخی از شکستها در سازگاری مادر با نیازهای نوزاد اجتنابناپذیر هستند و این سرخوردگی تدریجی ممکن است سودمند باشد اگر بر اساس توانایی رشد کودک برای مقابله با ناامیدی رخ دهد. تجربیات تنهایی مادر در گذشته، از جمله خاطرات او از تنهایی و مورد مراقبت قرار گرفتن، به این تنهایی مشترک (Solitude à deux) که توسط وینیکات (1965) به شرح زیر توصیف شده است، کمک میکند:
“ارتباط با ایگو (ego) به رابطه بین دو نفر اطلاق میشود که یکی از آنها در هر حال تنهاست. شاید هر دو تنها باشند، اما حضور هر یک برای دیگری مهم است. (ص 31)”
بنابراین، اکنون میتوان بین کنارهگیری و تنهایی خوشخیم تمایز قائل شد. کنارهگیری، دفاعی در برابر ترس یا اضطراب گزند و آسیب و در برابر خطر بالقوه از دست دادن هویت با چیزی است که فرد از آن کناره گیری میکند. تنهایی خوشخیم نشاندهنده تحمل دوسوگرایی و توانایی تقسیم تنهایی است، یعنی توانایی تنها بودن در حضور فرد دیگری که او نیز تنها است و تنها تصور میشود.
همنشینهای تنهایی
ابژههای انتقالی و پدیدههای انتقالی
وینیکات (1958، 1971) یک فضای میانی از تجربه کردن را پیشنهاد داد که واقعیت درونی و زندگی بیرونی هر دو را در برمیگیرد – و به نزدیکی با توانایی تنهایی مرتبط است. این ناحیه یک فضای بالقوه بین سوژه و ابژهای است که خارج از کنترل مطلق سوژه است. این «یک قرارگاه برای فردی است که درگیر وظیفهی دائمی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت مجزا است.» (وینیکات، 1971 ص.2).
در این حوزه، ابژههای انتقالی (Transitional objects) و پدیدهی انتقالی (transitional phenomena) در ابتدای زندگی ظاهر میشوند و پس از آن استفاده از نمادها و بازی و در نهایت فرهنگ دنبال میشود. ابژهی انتقالی ممکن است انگشت شست، پستانک، پتو، خرس عروسکی، عروسک یا بعداً یک شیء سخت باشد. پدیدههای انتقالی نسبتاً نامشهود هستند، حالتهایی مانند صداهای (موسیقی) نوزاد، حرکات ریتمیک و سایر عادات و آیینها که معمولاً در زمان قبل از خواب ظاهر میشود. بهعنوان مثال، یک ماشین اسباببازی که بهطور پیوسته در دسترس کودک است. والدین استفاده از ابژههای انتقالی را تصدیق میکنند (آنها فرزندان خود را تشویق به استفاده از آنها میکنند) به این معنا که آنها اجازهی تجربهی توهم را میدهند. ابژهها و پدیدههای انتقالی سالم و جهانشمول محسوب میشوند. آنها بخش قابل توجهی از زمان تنهایی را در دوران نوزادی و کودکی تشکیل میدهند، و همچنین راهی برای مقابله با درد تنهایی حتی در کودکیاند، همانطور که وینیکات (1958) بیان کرد:
الگوهای ایجاد شده در نوزادی ممکن است در دوران کودکی دوام یابند، طوری که ابژهی دلچسب اصلی در زمان خواب یا زمان تنهایی یا حتی وقتی حالت افسردگی تهدیدکننده است، ضروری باشد. (ص 232)
ابژههای انتقالی و پدیده انتقالی اولین جلوههای بازی، بازی مشترک و خلاقیت هستند. با بالا رفتن سن، معنای خود را از دست میدهند و در سراسر تجربهی فرهنگی پراکنده میشوند. کودکان هنگام بازی، در حضور مادر و در تنهایی، کارهایی را در زمان و مکان انجام میدهند و احساس کنترل بر جهان بیرونی را تجربه میکنند. بازیکردن هم به معنای پیوستن و هم جداشدن است. اگرچه کودک ارتباط درون با بیرون را تجربه میکند، اما همان زمان به وضعیت نزدیک به عقبنشینی (وینیکات، ۱۹۷۱) میرسد، مشخصهی آن دلمشغولی و حس از دست دادن بدون از دست دادن ابژهی درونیشده با مادر است. کودک قادر است وضعیت نامنسجم و گسستهی خود را فراموش کند، زیرا مادر توانسته است او را تنها بگذارد و چون مادر در دسترس است «به یاد آورده میشود بعد از آنکه در حال فراموشیست» (وینیکات، ص ۴۸).
شخص و تجربهی فرهنگی یک واحد را تشکیل میدهند. بازی خلاقانه، در سالهای اول زندگی، پیشدرآمدی برای ظرفیت بهرهگیری از میراث فرهنگی و مشارکت در آن است. علاقه به دنیای بیجان ممکن است بهعنوان یک مدل ارتباطی با ابژه نقش مهمی در خودتنظیمی داشته باشد. وینیکات (۱۹۷۱) به درستی فضای احتمالی را بهعنوان محدودهی نامحدود جدایی توصیف میکند (ص ۱۰۸)، که میتواند با بازی پر شود، طوری که درد یا به عبارت دیگر جدایی خود، به طور مؤثر حل و فصل شود. در این خط فکری، اضطراب جدایی نشاندهندهی انکار جدایی و ناتوانی در تنها بودن است. وینیکات (۱۹۵۸) مورد یک پسر هشتساله را شرح داد که بعد از افسردگی مادر و جدایی واقعی از او به منظور انکار ترس جدایی از مادرش به صورت وسواسگونه از یک ریسمان استفاده میکرد تا چیزها را به هم وصل کند. اگر محیط خانوادگی این فضای بیپایان فرصتها برای خلاقیت را تسهیل کند، جدایی بهتدریج به یک شکل سازشی منحصربهفرد با گذشته، حال و آیندهی فرهنگ او تبدیل میشود.
بازنمایی تعاملات تعمیمیافته و همراه فراخوانیشده
استرن (1985) دورههای 2 تا 6 ماهگی را بهعنوان اجتماعیترین دورهی زندگی تعریف کرد. در این زمان، نوزاد حس خود هستهای (core self) و روابط هستهای را تجربه کرده و تجربهی بودن خود با دیگری را سازماندهی میکند. این بودن با خود که تنظیمکنندهی دیگری است، منبع بازنماییهای تعاملاتی است که تعمیم یافته است (RIGs) و بازنماییهای ذهنی رویدادهای تعمیمیافته از مواجههی زندگی با دیگران هستند. حافظهی رویدادی نقشی مرکزی در اینجا ایفا میکند. هر بار که چنین بازنماییای فعال شود، نوزاد یک همراه فراخوانی شده در ذهن دارد که ممکن است بهعنوان یک محافظ در برابر تنهایی در نظر گرفته شود. همراهان فراخوانی شده میتوانند تمام طول عمر فعال شوند. استرن نوشت:
به خاطر حافظه، ما بهندرت تنها هستیم، حتی (به خصوص) در طول نیمهی اول از سال اول زندگی. نوزاد برخی اوقات با همراهان واقعی خارجی و تقریباً همیشه با همراهان فراخوانی شده در تعامل است. رشد، نیازمند یک گفتگوی مداوم، معمولاً ساکت، بین این دو است. (ص 118)
از این لحاظ، تنهایی همواره سرشار از ازدحام است. نوزاد برای مدتی تنهاست، با یک اسباببازی که مادر قبلاً آن را زنده کرده یا شخصیت داده است بازی میکند. این اسباببازی به یک شخص خودتنظیمکننده تبدیل شده است، یک همراه واقعی در تنهایی. خود (self) تنها و همزمان اجتماعی است، زیرا تجربه نوزاد ” تجربه من با دیگری” است (استرن، 1985 ، ص 115)، و نه یک تجربهی ما یا تجربه ادغام، چه دیگری یک دیگری واقعی باشد یا همراه فراخوانده شده.
همراهان خیالی
در زندگیِ بسیاری از کودکان نوپا و پیشدبستانی، یک همراه خیالی وجود دارد. این همراه یک شخص یا حیوان نامرئی است که توسط کودک خلق شده است و مدت زمان زیادی با آن صحبت و بازی میکند، گویی این همراه واقعی است. همچنین میتواند یک ابژهای باشد که بصورت واقعی به آن جان داده است (مثلا یک عروسک). در میان تفسیرهای روانکاوانه مختلف از کارکردهای رشدی این خلاقیت، تفسیری است که بر اهمیت آن در مبارزه کودک با تنهایی تأکید میکند (بندر و ووگل، 1941؛ بنسون و پرایر، 1973؛ ناگرا، 1969). غفلت و طرد کودک؛ تغییر توجه مادر به چیزی دیگر، مانند زمانی که یک برادر یا خواهر متولد میشود؛ و عدم داشتن همبازیهای واقعی قبل از اینکه کودک به مدرسه برود، برخی از منابع رایج تنهایی و دلایل ایجاد یک همراه خیالی هستند. کمبودی در زندگی کودک، یک زخم روانی خود شیفتهوار کمابیش جدی، با این تخیل جبران میشود. داستان یک پسر ۱۰ساله، تکفرزند که تجربه مرگ یک برادر یا خواهر، ترکشدن توسط پدر و غفلت از سوی مادر را تجربه کرده بود، در ادامه آورده شده است (بندر و ووگل):
داشتم بازی میکردم و یک روز به نظر میرسید که یک برادر و یک خواهر داشتم – جان و مری. آنها زمانی میآیند که من خیلی تنها هستم، نه زمانی که با پسرها بازی میکنم. آنها خیلی شبیه من هستند. برادرم 9 ساله و خواهرم ۱۰ساله هستند. آنها بسیار زیبا هستند. با من بازی میکنند و فقط در مورد بازیها و جایی که من هستم صحبت میکنند. آنها میپرسیدند چرا همیشه بد بودهام. آنها میگویند اگر همیشه بد باشم و هرگز خوب نباشم، دیگر نمیآیند. وقتی همیشه تنها هستم، آنها برای من آرامش زیادی دارند. (ص 59)
همراه خیالی معمولاً دارای ویژگیهای خوبی است: او مهربان، باهوش، قوی، دوستداشتنی، مرتب، مطیع و در نتیجه مورد قبول والدین است (ناگرا، 1969). از طریق این خلقکردن، کودک در دورهای که قدرت مطلق کودکی فروکش میکند، ازبینرفتن تدریجی تصاویر ایدهآل والدین رخ میدهد و واکنشهای سوگواری ظاهر میشود، احساس میکند که مورد پذیرش و محبت والدین قرار میگیرد. همدم خیالی را میتوان بهعنوان یک نگهبان خودشیفتهوار و یک خود انتقالی برای همهی کودکان، مستقل از دورهی رشد آنها، بهعنوان وسیلهای برای کاهش تنهایی معمول و مزیت تنهایی اجتنابناپذیر، در نظر گرفت.
نتیجهگیری و جهتگیریهای آینده
تقدم پارادوکس
دیدگاههای مختلف روانکاوی در مورد تنهایی به معنای احساس تنهایی ارائه و مورد بحث قرار گرفت. این دیدگاهها به مدلهای متفاوتی مانند محرک/ساختار فرویدی و مدل روابط ابژه تعلق دارند. در بیشتر آنها، نوزاد بهعنوان موجودی درمانده اساساً تنها و در عین حال تمایز نیافته به تصویر کشیده میشود. کارکرد اصلی این عدم تمایز بین نوزاد و دنیای ابژهها، از نوزاد در برابر ادراک تنهایی یا وابستگی کامل به مراقب محافظت میکند، بنابراین به ایجاد احساس همهتوانی یا وهم کمک میکند. فرد در حال رشد بهتدریج از ساحت خودشیفتگی کمابیش عمیق، پوشش و تنهایی کمابیش غیرقابل نفوذ، به درونیسازی روابط یا ابژههای خوب حرکت میکند، طوری که هنگام تنهایی قادر باشد احساس تنهایی نکند. منطقی است که روانکاوی، با تأکید بر رابطهی دو نفره، ترس از تنهایی را یکی از ترسهای طاقت فرسا میداند. بعضی از نویسندگان (با تغییرات قابل توجه) وجود یک خود هستهای خصوصی، کمابیش تنها، ضرورت یا بدیهی بودن تجربیات جداشدن و تنهایی را از اوایل دوران کودکی تشخیص میدهند. عدم احترام به تنهایی نوزادان به اندازهی تجربه محرومیت از رابطه در این دوره سنی آسیبزا است. حق زندگی در “تنهایی باشکوه” (فروید، ۱۹۱۴/۱۹۵۷، ص. ۲۲) و خطرات محرومیت از تنهایی نیز تأیید شده است.
تمایزی بین تنهایی فعال/ارادی و تنهایی واکنشی/دفاعی وجود دارد. با این حال، تنهایی بهعنوان یک موضع دفاعی، موضوعی نه چندان واضح است و نیازمند بینش بیشتر است. در مورد میزان فعالیت یا انفعال نوزاد در زندگی انفرادی او بین نظریهپردازان تفاوتهایی وجود دارد. تنهایی، از جمله عقبنشینی در برابر دردهای نهفته در روابط انسانی است. با این حال، تلقی میشود که زمینهی خوبی برای پرورش اصالت، خلاقیت و روابط واقعی فراهم میکند، اگرچه تعداد کمی از نویسندگان روانکاوی به این موضوع و همچنین به کارکرد سادهی ترمیمی تنهایی توجه کردهاند. قطبیت یا تضاد بین اضداد (بهعنوان مثال، انگیزههای لذتجویی در مقابل انگیزههای ابژهجویی، جدایی در مقابل ادغام، وابستگی در مقابل استقلال، منحصربهفرد بودن در مقابل شباهت/تطابق، حریم خصوصی در مقابل اشتراکگذاری) هسته اصلی چندین تفسیر روانکاوانه از تنهایی را تشکیل میدهند و از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار میگیرند. دوران نوزادی برای توسعهی انواع مختلف عملکرد نمادین دوره حساسی است که در میان موارد دیگر، شکل محتوای تنهایی شاید تنها و اصلیترین راه برای کاهش تنهایی هستند. تجارب، خواه توهمی و برگشت کننده و خواه فعال و جلورونده، از یکی شدن به عنوان تجارب پیشنمادین و راهی برای فراتر رفتن از تنهایی در دوران اولیهی کودکی در رابطه با مراقب ساخته میشوند.
تقریباً تمام روانکاوان کلاسیک در مورد تنهایی که در اینجا ارائه شد، بر اساس تصور وضعیت اولیهی نوزاد انسان به عنوان یک حالت کمابیش تمایز نیافته – بهاستثنای استرن – نظریهپردازی کردهاند. با این حال، فروید یکی از اولین کسانی بود که با شهود رشدی به دوران نوزادی نزدیک شد، در مورد توانایی نوزاد در تشخیص ابژه دوسوگرا سخن گفت. او در یکی از اولین مقالات خود (فروید، 1895/1966)، وجود یک دیگری در اوایل دوران نوزادی را صریحاً بیان کرد. وی استدلال کرد که ارتباط با این دیگری، یعنی مادر که اولین ابژهی عشق و نفرت و تنها منبع کمک است، زمینهای است که در آن «انسان شناخت را میآموزد» (ص 331).
دوسوگرایی روانکاوانه نسبت به وجود دیگری در آغاز زندگی که دلالت بر دوگانگی یکسانی در مورد امکان تجربهی تنهایی و تنوع در ماهیت این تنهایی در این دورهی سنی دارد، ممکن است منعکسکنندهی ماهیت متناقض باشد.
تنهایی یک پارادوکس چندوجهی است، درست مانند خود (مادل، 1993). پارادوکسی که از بدو تولد یا حتی قبل از آن مشهود است. برخی از جنبههای این پارادوکس که از دیدگاههای روانکاوانهای که قبلاً مورد بحث قرار گرفت، پدید میآید، به شرح زیر است:
-
کودک و نوزاد اساساً تنها هستند؛ اما با یک دیگری ادغام شدهاند.
-
یک وضعیت خودشیفتگی اولیه (تنهاگرایی) همراه با همزیستی اجتماعی وجود دارد.
-
ما به لحظات تنهایی برای کاهش تنش و پیوندهای ابژه برای انگیزش نیاز داریم.
-
ما در حضور دیگری، در ابتدا مادر (در خوش اقبالترین حالت) یا فردی دیگر (با اقبال نسبی) تنها هستیم. همچنین از تنها ماندن با دیگری (در بد اقبالترین حالت) میترسیم.
-
تجربهی تنهایی واقعی (و نه وحشت تنهایی) و لذت بردن از تنهایی دستاوردهایی هستند که تنها از طریق پیوند و مشارکت واقعی ممکن میشوند.
-
شناخت متقابل و سهیمشدن تنهایی در جفت مادر-نوزاد موجب رابطهای سالم میشود.
-
بخشی از خود با سایر بخشهای خود ارتباط برقرار میکند.
-
در فضا و زمان تنها، مجموعهای از همراهان مختلف حضور دارند.
-
جدایی، غیبت و از دستدادن پیششرط پیوند نمادین است.
-
حفاظت از خود هستهای خصوصی نتیجه و پیشنیاز روابط واقعی است.
-
انسان میتواند با دیگری تنها از طریق ظرفیت خود یکپارچه باشد.
به این سؤال که آیا وضعیت اولیهی انسان، وضعیت تنهایی یا پیوند، وجود تک ساحتی یا دوتایی است، دیدگاههای روانکاوانه اخیر و مبتنی بر تحقیق پاسخ میدهند که هر دو وجود دارد. پیشنهاد روانکاوانهی معاصر (ایگل، 2011) برای ادغام نظریهی محرک و روابط ابژه، پشتیبانی بیشتری از این واقعیت فراهم میکند که تنهایی نیازی برای دستیابی به خودتنظیمی و لذت درونی است و زمانی که با آمادگی ذاتی ما برای ارتباط مخالفت میکند، فاجعه است. به نظر میرسد که پذیرش پارادوکس تنهایی و تنش دیالکتیکی آن – تناقضی که ممکن است هرگز به طور کامل حل نشود – یک دستاورد دشوار و در عین حال مهم رشدی و معرفتی است.
پینوشت
تصاویر استفاده شده در این مقاله از مجموعهی آبیِ پیکاسو (۱۹۰۱-۱۹۰۴) و آثار صفوان داحول، هنرمند معاصرِ سوری، الهام گرفته شده است.
منبع
The_Origins_of_Solitude_Psychoanalytic_Perspectives
[1] Solitude
[2] Evangelia Galanaki
[3] Separation Anxiety
[4] longing
[5] losing the love of the object
[6] initial dualism
[7] دالی موشه یا دالیبازی یا دالی یا نوعی بازی است که بزرگترها با خردسالان انجام میدهند. در این بازی، فرد بزرگتر صورتش را میپوشاند و بعد همزمان با آشکار کردن صورتش، عبارت «دالی» یا «دالی موشه» را بر زبان میراند. خردسالان طبیعتاً در واکنش به این حرکت لبخند میزنند یا میخندند. گفته میشود که بازی دالی موشه بر هوش و روابط اجتماعی خردسالان تأثیر مثبتی دارد
[8] primary narcissism
[9] primary maternal preoccupation