در بابِ انفعال

نوشته

واژه‌ی «انفعال» مرتباً در روانکاوی استفاده می‌شود. آیا ما در فهم این واژه که عموماً استفاده می‌شود فراتر رفته‌ایم؟ آیا می­‌توان گفت که انفعال نوزاد نسبت به بزرگسال در دینامیک مراجع-آنالیست تکرار می­‌شود؟

فهرست مطالب

نویسنده: کاترین هامبل

«برای نیل به هدفی منفعلانه، به مقدارِ زیادی فعالیت نیاز داریم» (فروید، 1933، صفحه 115).

«تمامیِ سکسوالیته با تجربه­‌ی انفعال شروع می‌­شود» (لاپلانش، 1988، صفحه 160).

در مقاله­‌ای که در سالِ 1961 منتشر شد، هنری هارپر، روانکاو آمریکایی، استدلال کرد که واژه­‌ی «انفعال» مرتباً در روانکاوی استفاده می­‌شود، اما به اندازه‌­ی لازم در مورد آن مطالعه نشده است (هارت، 1961). آیا ما توانسته‌­ایم در فهم این واژه که عموماً استفاده می­‌شود فراتر برویم؟ قطعاً این واژه ادبیات روانکاوانه را تحت‌الشعاع قرار می‌­دهد، اما گستردگی آن به شکل­های مختلف به گونه‌­ای است که معنی دقیق آن مبهم جلوه می­‌کند. در یک برهه، ممکن است «انفعال» نشانگر وابستگی کودک باشد و در برهه­‌ای دیگر، هدف رانه. این واژه به­‌طور غیردقیق برای شرح و توصیف رفتار قابل مشاهده بدون توجه به معنای نظری به کار می­‌رود (برای مثال، او مردی منفعل و منعطف است). همچنین به­‌طور دقیق در رابطه با ساختارهای روانی، مانند اثر اختگی، مطرح شده است. این واژه می‌­تواند بر روش­‌های رابطه­‌مندی، سلب قدرت فرهنگی (مطیع­‌سازی) و منفعل ساختن زنان یا افرادی که در اقلیت هستند دلالت کند. این­ها همگی سطوح مختلف واقعیت هستند و ممکن است با هم هم­پوشانی داشته باشند. یکی از بزرگترین مناقشه‌ها بر سر این واژه، معنا زدودن انفعال با مفهوم زنانگیِ معروف فروید است که باعث ایجاد جدل­های پایدار فمنیستی-روانکاوانه شد. فروید همچنین نوشت که این واژه به­‌راحتی به حالتِ متضادش تبدیل می­‌شود: این­که انفعال و فاعلیت در­هم­‌تنیده‌­اند. همان­‌گونه که روی شافر زمانی نوشت، سردرگمی­‌ای که به لحاظ مفهومی در واژه‌­ی انفعال وجود دارد تعریف آن را اگر فایق نیامدنی نسازد، قطعاً دشوار می­‌کند (شافر، 1968، صفحه 173). درنتیجه  آیا می‌­ارزد که به آن بپردازیم؟

بخش آموزش سازمان IJP به این چالش پرداخته است. اورسلا اورستندورف، هاینز وایس، و لیزا بریتسر، انفعال را در طیفی از زوایای روانکاوانه، یعنی از توجه به مازوخیسم تا خوانش پدیدارشناسانه، خوانش معاصر و پیکر­بندی مجدد انفعال با ملاحظه­‌ی جنسیت، مورد بررسی قرار داده‌­اند. قبل از پرداختن به این نوشتار­ها، این مقدمه به اختصار برخی از گزارش­های تاریخی انفعال در اندیشه‌ی روانکاوانه را بررسی می­‌کند و به حوزه‌هایی می­‌پردازد که گاهی در هم تنیده­‌اند ازجمله: غرایز و مازوخیسم، زنانگی، انفعال کودکانه و کار تحلیلی.

انفعال، غرایز، مازوخیسم

فروید ابتدا «انفعال» را به‌­عنوان کنش­‌های رانه دسته‌­بندی کرد. در مقاله­‌ی فراروانشناسیِ «غرایز و فراز و نشیب های آن­ها» (1915)، فروید این را روشن می‌­سازد که طبق تعریف، میل غریزی فعال است: «هر غریزه‌ای، بخشی از فعالیت است». او همچنین اضافه می­‌کند که: «زمانی‌که ما از غرایزِ منفعلانه به طور غیردقیق صحبت کنیم، منظورمان می‌­تواند غرایزی با هدف منفعل باشد» (فروید 1915، صفحه121). او برای وصف این مطلب، فراز و نشیب‌های میل غریزی را با نظر به انفعال و فاعلیت در سادیسم و مازوخیسم ترسیم کرد. در این موارد، او می‌­نویسد که  اولاً «وارونه‌سازیِ» غریزه به متضادش و ثانیاً  «چرخش به سمت خویشتنِ سوژه»، هردو شامل نوعی دگرگونی از فاعلیت به انفعال هستند (فروید،1915، صفحه 127). در مورد اول، وارونه‌سازی فقط هدف غرایز را تحت تاثیر قرار می­‌دهد: هدف فعال (شکنجه‌­کردن) با هدف منفعلانه (شکنجه شدن) جابه­‌جا شده است. در تغییر دوم، یعنی چرخش سوژه به سمت خویشتنِ خویش، فروید حالتی از مازوخیسم را توصیف می‌کند که در آن سادیسم به سمت سوژه چرخش پیدا می­‌کند و در این­جا «تغییرِ ابژه، اتفاق می‌افتد به‌طوری‌که هدف، تغییر­نیافته باقی­ مانده است» (حروفی که به صورت ایتالیک نوشته شده‌اند از خود نویسنده­‌ی مقاله هستند؛ فروید، 1915، صفحه 127).

به‌نحو آشکار، فروید مازوخیسم را از خودآزاریِ سادیستیک متمایز می­‌سازد؛ او خودآزاریِ سادیستیک را این‌گونه توصیف می­‌کند که فرآیندی است که به‌وسیله­‌ی آن غریزه­‌ی سادیستیک ابتدا به‌طور فعال به سمت ابژه­‌ی بیرونی معطوف، سپس به طور منفعل به خود تحمیل می­‌شود، و درنهایت به‌طور فعال به سمت ابژه­‌ی بیرونی­ معطوف می­‌شود تا مجدداً به سوژه آسیب وارد کند. این فرآیند سه مرحله‌ای، به‌طور ویژه مربوط به تشخیص نوروز وسواسی است. چراکه برای فرد نوروتیک وسواسی مرحله­‌ی آخر مفقود است، یعنی «برگشت به سمتِ خود سوژه وجود دارد» اما از وجود ابژه­‌ی بیرونی که موجب تحمیل رنج شود، بی‌نیاز است (فروید، 1915، صفحه 128). درمورد نوروتیک وسواسی، فروید می­‌نویسد: «میل به شکنجه تبدیل به خودشکنجه‌­گری و خودتنبیه‌­گری شده است، نه به مازوخیسم. صدای فعال و گویا به صدای منفعل تغییر نیافته است، بلکه به صدایی انعکاسی و میانی تبدیل شده است» (کلمات ­ایتالیک از خود نویسنده­‌ی مقاله است؛ فروید، 1915، صفحه 127). این نوع خود­آزاری با مازوخیسم متفاوت است و خارج از دوگانه­‌ی فاعل-منفعل است.

فروید همچنین ارضای منحصر به فردی که می‌­تواند از همانندسازی فردِ سادیست با ابژه‌­ی منفعل و متحمل رنج بر­خیزد را روشن می­‌سازد: «چون این رنج­ها بر افراد دیگر تحمیل می‌­شوند، در خلال همانندسازیِ سوژه با ابژه­‌ی متحمل رنج، به‌طور مازوخیستیک، لذت ایجاد می‌کنند». از طریق همانندسازی، ابژه­‌ی فعال به ابژه‌ی منفعل و لذت سادیستیک به لذت مازوخیستیک تبدیل می‌شود. درواقع، در هر کدام از مثال­‌های فروید، یعنی سادیسم و مازوخیسم، فعالیت و انفعال با یکدیگر هم‌پوشانی دارند؛ همچنین در مقاله ی سالِ1915، محور فعال-سادیستیک  همیشه در اولویت قرار دارد. در مقاله‌­ی بعدی، اورسلا اورستندورف درمورد تعاملات پیچیده­‌ی فاعلیت و انفعال، سادیسم و مازوخیسم توضیح مفصل‌تری می‌دهد.

ده سال از مقاله‌ی «غرایز و فراز و نشیب‌های آن» و مقدمه‌­ی فروید بر غریزه‌ی مرگ نمی­‌گذشت که او چیزی را که بعداً «مازوخیسم اولیه» نام نهاد، مشخص کرد (فروید، 1924). در سال 1915، فروید قاطعانه این مفهوم را رد می‌کند: « علاوه بر این، اینکه ارضای مازوخیستیک وجود دارد یا خیر، بسیار مشکوک است. مازوخیسمِ اولیه که از سادیسم آن‌طور که توصیف کرده‌ام نشأت نگرفته باشد، پا به منصه‌ی ظهور نمی­‌گذارد» (فروید، 1915، صفحه 128).

در «مسئله‌ی اقتصادیِ مازوخیسم» (فروید، 1924)، فروید به هر حال سعی در تکوین مازوخیسمِ اولیه‌ای دارد که در زندگیِ غریزی و روانی، ابتدایی و اولیه بوده و پیش از هر ابژه‌ای است. در این­جا، او تصدیق می‌­کند که اگرچه سادیسم ممکن است در رابطه‌اش با یک ابژه پدیدار شود (همان­‌طور که در «غرایز و فراز و نشیب‌های آن» شرح داد)، اما در اصل یک غریزه‌­ی ویرانگر علیه خود ارگانیسم است که فقط بعداً به سمت دیگری معطوف می‌­شود. مازوخیسم اولیه قسمتی از یک غریزه­‌ی ویرانگر است که نتوانسته به این طریق به سمت دیگری متمایل شود و به صورت منفعل باقی مانده و به‌طورِ لیبیدویی با سوژه درهم تنیده است.

در «مسئله‌ی اقتصادیِ مازوخیسم» (فروید، 1924)، فروید تنها یک­ بار به‌طور آشکار به واژه‌ی «انفعال» اشاره می­‌کند؛ آن هم با ملاحظه به واژه‌ای که او آن را «مازوخیسم زنانه» می­‌نامد که از مازوخیسم اولیه مشتق شده و فرمی است که قبلاً در «کودکی را می‌­زنند» به‌تفصیل به آن اشاره کرده بود (فروید، 1920). به عقیده‌ی فروید، هم مردان و هم زنان، «مازوخیسم زنانه» را بروز می­‌دهند؛ اگرچه او به گونه­‌ای جالب تأکید می‌­کند که این مورد به‌صورت بالینی در فانتزی‌های مردانه بیشتر مشخص است (فروید، 1924، صفحه ی 161؛ بوردین 2022 صفحه ی 1079 هم بررسی شود). همانند  فانتزی برگزیدنِ پوزیشنِ جنسیِ منفعلانه در رابطه با ابژه، «مازوخیسم زنانه» شامل فانتزی‌های مطیعانه­‌ی خفه شدن، بسته شدن، شلاق خوردن، یا به نحوی مورد بدرفتاری قرارگرفتن می­‌شود. فانتزی‌هایی که از درماندگیِ منفعلانه­‌ی اصلیِ کودک (قبل از این­که تبدیل به بزرگسال شود) نشأت می‌­گیرند. چرا فروید این فانتزی‌ها که بحث برانگیز شدند، «زنانه» می‌نامد؟ او می­‌گوید که قصد دارد به «موقعیت زنانه‌ی اخته شدن، مقاربتِ جنسی و به دنیا آوردن نوزاد» اشاره کند (فروید، 1924، صفحه 163). او همچنین ادامه می­‌دهد:

«به همین دلیل من این شکل از مازوخیسم را همان‌طور که حائز اهمیت است (براساس نمونه‌های افراطی آن)، شکلِ زنانه نامیده‌ام. هرچند که تعداد بسیار زیادی از خصیصه‌هایش به زندگی کودکانه اشاره دارند. … اخته شدن یا کور شدن[2]، که نشان‌دهنده‌ی آن است، غالباً بر فانتزی‌ها اثری منفی می­‌گذارد» ( فروید، مقاله ی 1924، صفحه 163).

همان­‌طور که در مقاله‌ی «کودکی را می‌­زنند» (فروید، 1920) و مقاله­‌ی 1924 بیان شد، فروید پیدایش «مازوخیسم زنانه» را در خلال واژگان تعارضات ادیپال، به­‌خصوص احساس گناهِ سرکوب شده و آرزوهای شورانگیزِ ادیپی در جهت زنا با محارم توضیح می­‌دهد. فانتزیِ این­که «توسط پدر کتک بخورد، بسیار نزدیک به آرزوی دیگر یعنی داشتنِ رابطه‌ای سکشوال و منفعلانه (زنانه) با او قرار می­‌گیرد و این تحریفِ واپس‌گرایانه‌ای از آن است» (فروید، 1924، صفحه 169). در «کودکی را می‌­زنند» فروید می‌­نویسد که «احساس گناه به‌طور تغییرناپذیری عامل تغییر شکل سادیسم به مازوخیسم است» (فروید، 1920، صفحه 358). احساس گناهِ ناخودآگاه به فانتزی‌های کتک خوردن تبدیل می­‌شود. اما فروید اضافه می­‌کند که روی این فانتزی‌های مازوخیستی، به‌طور سکشوال انرژی‌گذاریِ روانی شده است؛ پس معادل مناسبی برای امیال ادیپال شکل می­‌دهند. او می­‌نویسد: «فانتزی تنها محصول احساس گناه ناشی از زنای با محارم نیست، بلکه جانشینی واپس‌گرایانه برای آن عشق است. به عبارت دیگر کتک‌خوردن به‌جای کامرواییِ جنسی می­‌نشیند» (فروید، 1920، صفحه 358).

انفعال و «زنانگی»

کاتالینا برونشتاین در مقاله­‌ی آموزشی اخیر خود در باب مازوخیسم می­‌نویسد: «نظرات فروید درباره‌ی مردانگی و زنانگی، و ارتباط آن­ها با رابطه­‌ی فعال-منفعل و رانه­‌ی سکشوال، اثر بسیار عمیقی بر نگرش‌های روانکاوانه درباره­‌ی سکشوالیته‌­ی زنانه داشت» (برونشتاین، 2022، صفحه 1028). در طی سال­ها، نگرش فروید درباب انفعال زنانه بحث‌های انتقادیِ گسترده‌ای درباره‌­ی وحدت‌گراییِ تناسلی برانگیخت ( ژولیا کریستوا، لوس ایریگارای، جسیکا بنجامین، ژاکلین رز، ژولیت میچل، و …). مقاله­‌ی لیزا بریتسر با تأکید خاصی بر اظهارات معروف فروید در مقاله‌ی «روانکاوی پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر»، به این نقدها کمک کرده است. فروید در 1937 می‌­نویسد:

«دو بن‌مایه‌ی همخوان در زنان عبارت‌اند از رشک آلت (تکاپو در جهت تصاحب آلت جنسی مردانه) و در مردان، کشمکش بر علیه گرایشِ منفعلانه یا زنانه‌شان نسبت به دیگر مردان… من فکر می­‌کنم که «انکارِ زنانگی» از آغاز توصیف درستی از این خصوصیت چشمگیر در زندگی روانی نوع بشر باشد» (فروید، 1937، صفحه 403).

فروید در این مقطع زمانی که روزهای آخر زندگی‌­اش را سپری می‌کرد و پیشروی پیچیده‌ای به درون سسکشوالیته­‌ی روانی و دوجنس‌­گرایی کرده بود، به مدل قدیمی خود درباره‌­ی سکشوالیته­‌ی زنانه برمی‌­گردد. او در این­جا، مسئله را به طرزی آناتومیک پیکربندی می­‌کند و می­‌گوید که این نتیجه­‌ی رشک آلت و تعارض اختگی است و ترس مردان از سرسپردگیِ منفعلانه و زنانه به دیگر مردان را توضیح می‌­دهد (ترسی که در قسمت بعدی متن به آن می‌­پردازیم). به نظر می­‌رسد که در این­جا فروید به‌شدت با دوگانه‌های جنسیت­‌زده‌­ی قدیمی محصور شده است. این واپس­‌روی جالب توجه است؛ زیرا در سال­­‌های منتهی به نوشتن مقاله‌ی اخیرش، روایت فروید از «زنانگی» به دور از ثبات بود. درواقع، کاملاً دو­پهلو و گنگ بود. او در این مقاله، به تعابیر آناتومیک درباره‌ی تفاوت جنسی باز­می­‌گردد: «انکارِ زنانگی هیچ چیز دیگری جز یک حقیقت بیولوژیک نمی‌­تواند باشد و این قسمتی از معمای بزرگِ جنسیت است» (فروید، 1937، صفحه 253). تنها دو سال قبل از این­که او از جبرگرایی بیولوژیک احتراز کند، بیان می­‌دارد که: «دوست دارم بر این نکته اصرار ورزم که ما باید روانکاوی را از بیولوژی جدا بیانگاریم، همان­­طور که آن را از آناتومی و فیزیولوژی جدا انگاشته‌ایم» (فروید، 1935، اشتاینر، 1991- صفحه 380). در حالی­‌که در آخرین مقاله اظهار نظر­های او درباره سکشوالیته، قاطع و محکم به نظر می‌رسند، درست قبل از این­که سردرگم به نظر برسد: «مردانگی و زنانگیِ مطلق به صورت ساختار های نظری با محتوای نامشخص باقی می­‌مانند» (فروید، 1927، صفحه 142). در جایی دیگر این چنین می­‌گوید که «روانکاوی نمی­‌تواند طبیعت نهادینِ چیزی را که در واژگان بیولوژیک به آن «مردانه» و «زنانه» می­‌گوییم روشن کند؛ بلکه دو واژه را در نظر گرفته و آن­ها را بنیان کارش می­‌سازد» (فروید، 1920). فروید اقدامات مهمی درباره‌ی فهمِ سکشوالیته به عنوان دوجنس­‌گرایی روانی انجام داده است؛ و این درمورد هردو جنبه‌­ی «پری ادیپال» و «پست ادیپال» (تمایز یافته و تمایز نایافته) صدق می­‌کند (چاپلین، 2018 و صفحه 221، فروید-1920). او در «ایگو و اید» (1923) از خلال همانندسازی متقابل با هر دو والد در موقعیت ادیپال و از خلال روابط فعال و منفعل با هرکدام از آن­ها، روشن می‌­سازد که هر سکشوالیته­‌ی روانی هم فعال و هم منفعل، پیچیده است.

با این حال و با وجود قید و بند­ها و ابهاماتی که پیرامون این واژگان وجود دارد، این درست است که فروید هیچ­گاه از معادلات مردانگیِ فعال و زنانگیِ منفعل دست نکشید؛ همان­طور که امر سرکوب شده باز­می­‌گردد، این معادلات نیز راهشان را دوباره و دوباره به نوشته‌های او باز ­می‌­کنند. ریچل چاپلین بیان می­­‌کند که «این دوگانگی مربوط به کارکردهای روانی است که در معرض اصرار فروید بر دو واژه‌ی مردانه-زنانه و فاعل-منفعل به‌عنوان «بنیان‌» کار روانکاوانه قرار دارد» (چاپلین، 2018، 210). امروزه اگر بخواهیم این واژگان را قبول کنیم (اگر به‌گونه­‌ای روانکاوانه مفید باشند)، آیا می­‌توانیم آن­ها را به‌گونه­‌ای بفهمیم که دیگر مردمحور و جنسیت‌­زده نباشند؟ مقاله­‌ی بریتسر به این پرسش مهم پاسخ می­دهد.

یکی از در­هم­ پیچیدگی‌های مربوط به بحث درباره واژگان فروید این است که انفعال مردانه یا زنانه در متون فرویدی وجود ندارد؛ بلکه چیزی که وجود دارد «فاعلیت» و «انفعال» است و در ادامه، فروید «مردانه» و «زنانه» را به آن واژگان نسبت می­‌دهد. گاهی آن­ها را برابر می­‌شمرد و گاهی نه. چالش دیگر آن است که الگوهای اجتماعی، بیولوژیک و روانی به صورت لایه‌لایه بر روی هم قرار می­‌گیرند. روانکاوی در ابتدا به سکشوالیته­‌ی روانی (فانتزی‌های ناخودآگاه) بیشتر از سکس (تمایز‌های بیولوژیکی یا آن­چه اکنون «جنسیت» می­‌نامیم، یعنی هویت برساخته­‌ی اجتماعی) علاقه داشته است. برخی نقدهای اجتماعی به تئوری فروید درباب سکشوالیته می‌­تواند کارکرد نمادین ایده‌های او را نادیده بگیرد. زمانی که از تعارض اختگی به‌عنوان تنظیم‌کننده­‌ی بنیادین تفاوت جنسیتی سخن می­گوییم، روزین پرلبرگ می­نویسد: «نباید ماهیت نمادین این تقسیم بندی را نادیده بگیریم» (پرلبرگ، 2018، 27). منفعل که «زنانه» نامیده شده و فاعل که مردانه برشمرده شده، لزوماً به جنسیت[3] (جنسیت برای شخصی خاص و یا هویت‌یابی اجتماعی) و یا بیولوژی (چه دارای واژن باشید یا قضیب) مربوط نمی‌­شود؛ بلکه شامل کارکردهای روانی‌ای است که از روش­های ناخودآگاهِ مختلفی که به اختگی یا فانتزی‌های مختلفِ زیربنایی مربوط هستند، بر می‌خیزند (پرلبرگ، 2003، 589). این به معنای غفلت از آسیب ناشی از بیان و تدوین «انفعال» به عنوان «زنانگی» (همان­‌طور که بریتسر به اهمیت آن اشاره می­‌کند) نیست؛ اما اگر آنها را به عنوان جنسیت یا تعیین‌کننده‌های بیولوژیک در نظر نگیریم و به‌عنوان کارکردهای روانی از آن­ها نام ببریم، برای فهم سکشوالیته در روانکاوی حیاتی خواهد بود. سکشوالیته در روانکاوی، به نحو مهمی شامل مفهوم روان‌جنس‌گرایی است. درواقع، امیال ناخودآگاه با ممنوعیت و قانون متضاد با زنای محارم و به‌نحوی بحث‌برانگیزتر، «اختگی»، در تعارض هستند.

هر دو مفهوم زنانگیِ روانی و مردانگیِ روانی اخته هستند (هیچ موقعیت جنسی‌ای کامل نیست). آن­­ها روش‌های مختلف ارتباط با ممنوعیت و نیز شکلهای گوناگونی هستند که در تمامی جنسیت‌های بیولوژیک پیدا می‌­شوند. همان­طور که فروید روشن می­‌سازد هردو جنس، انفعال را رد می­‌کنند (منظور مشخصی که فروید در این­جا دارد، در پاراگراف بعدی روشن می­‌شود).

انفعال کودکانه، دیدگاه‌های فرانسوی

تا اینجا انفعال را به‌­عنوان قرارگیریِ میل غریزی در رابطه با مازوخیسم و پس از آن، به‌عنوان یک حالت روانیِ مربوط به اختگی (ممنوعیت) در نظر گرفته‌ایم که در نظریه‌ی فرویدی، در درجه­‌ی اول، توسط پدر تجسم یافته است. اما این کارکردی است که می­‌تواند توسط هر جنس تصرف شود. فروید تنها در اواخر عمرش شروع به نوشتن دربار­ه­‌ی امیال پری‌ادیپال (پیشا ادیپی) کرد و در «سکشوالیته‌ی زنانه» (1931) به‌طور خاص رابطه­‌ی کودک و مادر را از منظر انفعال ترسیم کرد: «اولین تجربه‌های جنسی­‌ای که کودک در رابطه با مادر دارد (یا تجربه‌هایی که رنگ و بوی جنسی داشته باشند) طبیعتاً خصوصیتی منفعل دارند» ( 1931، 236). همان‌طور که همگی به­‌خوبی می­‌دانیم، رابطه­‌ی پیشا ادیپال اولیه با مادر موضوع مورد توجه ملانی کلاین و نظریه‌ی روابط ابژه شد و در مقالات آن­ها، هاینز وایس و اورسلا اوستندورف به آراءِ کلاین و بیون اتکا کردند تا نقش انفعال و فعالیت را به­‌خصوص در مکانیسم‌های درون­‌فکنی و برون­‌فکنی(تصاحب‌کردن و راندن) در رابطه­‌ی کودک با ابژه‌­ی اولیه در نظر آورند. بعد از کلاین، نقش انفعال در رابطه­‌ی پیشا ادیپال کودک توجه خاصی را برای روانکاوی فرانسوی معاصر در پی داشت و به طور چشمگیری در آثار آندره گرین، میشل فن، و ژان لاپلانش نیز دیده شد (من در این­جا تنها خلاصه‌ی کوتاهی ارائه می­‌دهم. البته که این خلاصه‌ها حق مطلب را به طور کامل ادا نمی‌­کنند).

اظهار نظر متأخر و مشهور فروید مبنی بر این­که «انکارِ زنانگی سنگ بنای روانکاوی است» ( فروید، 1937) مخاطبان را از همان دوران دچار سردرگمی کرده است. منظور او دقیقا چه بود؟ گویی این مسئله به­‌عنوان رد اختگی و تفاوت میان جنسیت‌ها و نسل‌ها تفسیر شده است (پرلبرگ، 589). خواندن نظریات گرین در این­جا کمک‌کننده است. او جمله­‌ی فروید را این­‌گونه تفسیر می­‌کند که کودک، رابطه­‌ی منفعل و توانمندکننده با مراقبتِ مادر را رد می­‌کند. او همچنین این مسئله را به رابطه­‌ی مراجع با مراقبت و پذیرندگیِ آنالیست ربط می­‌دهد. این رابطه­‌ی اعتمادمحور و پذیرا با مراقبتِ ابژه چیزی است که گرین منفعل‌سازی می­‌نامد. بدون منفعل‌سازی، کار روانکاوانه در هم می­‌شکند. او در مقاله­‌ی سال 1986 خود اشاره می­‌کند که «اکنون درمان روانکاوانه بدون منفعل سازیِ مطمئن ممکن نیست، در جایی که آنالیزان خود را به مراقبتِ آنالیست می­‌سپرد» ( گرین، 1986، 248).

در ادامه‌­ی نوشته‌های گرین، میشل فاین، روانکاو فرانسوی، نیز شکلی از انفعالِ «مثبت» را نسبت به ابژه‌­ی اولیه بیان می­‌کند. برای فاین، مادر برای آسان‌سازی «انفعال لذت­بخشِ» کودک حیاتی است. یعنی ظرفیت نوزاد برای جدا کردن تنش شدید و عملکردهای حسی حرکتی که برای رسیدن به حالت استراحت و خواب ضروری است. برای خواباندن کودک به لطافت مادرانه نیاز است. «تجربه‌ی بدن در کنار بدن که به کاهش تنش می‌انجامد» (فاین، 2018، 482). فاین این فرآیند را به تئوری رانه‌های غریزی فروید ربط می‌­دهد که انفعال لذت‌بخش را به مثابه‌ی نمونه‌ای از معکوس شدن رانه‌های دوگانه می‌بیند که به معنای ارضای منفعل سوژه در جستجو برای فعالیت ابژه در ارتباط با خودش است. اما برای فاین، این حالت مثبتی از انفعال را نشان می‌­دهد که مازوخیستیک نیست و در آن کودک به فعالیت ابژه، یا همان لطافت و حضورِ تسکین‌دهنده‌اش در رابطه با خود اجازه می‌­دهد.

از نظر فاین، این حالت «انفعال لذت­‌بخش» شرایط عمل تفکر و ایجاد ظرفیت «ذهنی‌سازی» که به کار روانی، خیال‌اندیشی[4]، لذت کودک از رویابینی و تفکر اشاره دارد را فراهم می‌­آورد. اگر از انفعال لذت‌بخش جلوگیری شود، کودک به­‌جای لطافتِ تسکین‌دهنده­‌ی مادر، «برانگیختگی شدیدی» را تجربه می­‌کند که متابولیزه نمی­‌شود. همچنین به شکل «فقدان اولیه» بروز می‌یابد که مانع ذهنی‌سازی می­‌شود ( فاین، 2018، 482). زمانی­که ظرفیت برای انفعال لذت­‌بخش با مانع مواجه می­‌شود، «این ناتوانی راه را بر هرگونه بازنماییِ ابژه‌­ی فعال می­‌بندد و درنتیجه منجر به بسته شدن راهش می­‌شود[5] و به آن ابژه، حضوری عذاب‌آور می‌بخشد؛ خاطره‌ای تروماتیک از کمبود عملکرد مادرانه.» همان­‌طور که آیزنشتاین و پاپاجورجیو بیان می­‌کنند، فاین در نوشته‌هایش «به دور از مخالفت با فعالیت، انفعال را مکمل لازم و اجتناب‌ناپذیر آن می‌­داند» (آیزنشتاین و پاپاجورجیو، 2018، 473).

در حدود بیست سال قبل از نوشته‌های اولیه­‌ی فاین درمورد انفعال، لاپلانش انفعال کودکانه را به‌عنوان تجربه‌ای بسیار تروماتیک‌تر و آشفته‌سازتر مطرح کرد ( لاپلانش، 1999). ما در سال­های اخیر، چیزی مشابه تجدید حیات در نوشته های روانکاوانه­‌ی لاپلانش دیده‌ایم. آثار او بار ارتباط به­‌خصوصی را درمورد موضوع انفعال به دوش می‌­کشند. در باب توضیح راجع به «موقعیت اولیه‌ی انفعال نوزادی»، لاپلانش به رابطه­‌ی منفعل نوزاد با مراقب اولیه اشاره می­‌کند ( عمدتاً تحت عنوان والد مادرانه) که پیام‌های رازآلودش سرشار از معنای جنسی ناخودآگاه خطاب به نوزاد است (بریتسر به این مفهوم پیام رازآلود بازمی­‌گردد). نوزاد مخاطب منفعلِ پیام­‌های ناخودآگاه، مبهم و جنسی‌شده‌­ی بزرگسال است. در حالی­‌که روانکاوی را به طور سنتی «خودمحور[6]» می‌بینیم، ساختار پیچیده­‌ی نظریه‌ی لاپلانش تلاشی است در جهت تغییر زمینه به سمت اولویت فعالِ دیگری در ارتباط با انفعالِ اساسیِ نوزاد.

درواقع از نظر لاپلانش، سکشوالیته­‌ی کودکی (همان­­‌طور که با سکشوالیته‌­ی تناسلی ضدیت دارد) اساساً منفعل، پاره‌پاره و نامنظم است. او می­‌نویسد: «تمامی سکشوالیته با تجربه­‌ی انفعال آغاز می‌شود» ( 1988، 160). در بیان نظری لاپلانش، «انفعالِ» زیاد نشانگر رفتار به‌عنوان «رابطه‌ای که در آن پیامِ دیگری حاوی چیزی اضافی و افراطی باشد» نیست. پیام رازآلودِ دیگری به‌عنوان چیزی که نمی‌­تواند محدود شود و یا متابولیزه شود، اساساً تروماتیک است و «انفعال نتیجه‌ی چیزی بیرونی است که نمی‌­تواند نمادین شود» ( لاپلانش، 1988، 163). همان‌گونه که خواهیم دید، به‌طور خاص تنها از خلالِ «تعبیرکردن» یا « تعبیرزداییِ» پیام‌های غیرنمادینِ اولیه است که مراجع بزرگسال می­‌تواند مقداری دستاورد از موقعیتِ منفعلانه‌­ی اصلی خودش به‌دست آورد.

انفعال در موقعیتِ بالینی

مطابق با نظریات لاپلانش، آیا می­‌توان گفت که انفعال نوزاد نسبت به بزرگسال در دینامیک مراجع-آنالیست منعکس یا تکرار می­‌گردد؟ آیا در این رابطه­‌ی نامتقارن، مراجع همواره موقعیتی منفعل اتخاذ می­‌کند؟ مشخصاً پاسخِ این پرسش ساده نیست و به این بستگی دارد که این واژگان چگونه تعریف شوند. در اکثر موارد، آنالیست و مراجع بین تجربه‌­ی منفعل و فعال و شیوه‌های ارتباط جا­به­‌جا می­‌شوند. پرلبرگ می­نویسد: «یکی از معضلات تکنیکی برای آنالیست، اجتناب از زیادی فعال بودن  و یا بیش منفعل بودن در تلاش برای نظم‌دهی به تجربه­‌ی درونیِ مراجع است». در پیشینه‌ی مربوط به کار بالینی، «انفعال» و «فعالیت» به­‌عنوان واژگان توصیفی برای دلالت بر مجموعه‌ای از تکنیکها و تجربه‌ها به کار رفته‌اند. گاهی انفعال به معنای فرآیند گوش سپردن آنالیست یا ایده‌­آلِ توجه متعادلِ ایستا و «فعالیت» به معنای تفکر و تعبیر است. انفعال برای تعیین نوعی حسِ وحدت با مراجع یا برای مسئله­‌ای نمادپردازی‌نشده در جلسه­‌ی تراپی استفاده می‌­شود و این در حالی است که « فعالیت» به جدایی، مرزبندی‌ها و بازنمایی‌ها اشاره دارد.

همان­‌طور که دیدیم، این تجربه‌های متفاوتِ بالینی ممکن است در تئوری‌های فراروانشناختی ریشه داشته باشند. نامفهوم بودن سخن مراجع ممکن است نشان از نفوذ مزاحمِ یک پیام اسرارآمیزِ زودهنگام باشد. و همچنین ممکن است تکامل نمادین‌سازیِ مراجع از ظرفیت در حال پیشرفت آن­ها برای انفعالِ لذت­‌بخش، نیروگذاریِ ابژه و ذهنی‌سازی ناشی شود. در زمان‌های دیگر، این واژگان جدا از تئوری و بیشتر به گونه‌ای توصیفی استفاده می‌­شوند. به‌عنوان مثال، ممکن است بتوانیم تداعی­ آزاد را نه به‌عنوان نمادین‌سازی فعال، بلکه به‌مثابه‌ی ظرفیت بیمار برای آسودنِ منفعلانه در زنجیره‌های افکار یا برای واگذارکردن کنترل آگاهانه توصیف کنیم. چیزی که دنیس رایلی «انفعال در  مجاز دانستنِ خودم، به‌طوری که خودکار لفاظی کنم و این لفاظی به­‌واسطه­‌ی  آنی که در من سخن می­‌گوید انجام می‌­شود)) (رایلی، 2001،49). همان­‌طور که در سرتاسر این مقدمه دیدیم، انفعال می‌­تواند به سمت اروس برود یعنی مثبت باشد و زندگی را بهسازی کند و یا به سمت تاناتوس برود یعنی فرسایشی و منفی باشد.

آنالیست‌ها همچنین واژه­‌ی «انفعال» را برای توصیف تجربیات انتقال متقابل به کار برده‌اند.  آن­ها در مواجهه با مراجع منفعل (منفعل منفی)، درباره‌ی تجربه‌ی احساساتی چون درماندگی، سکون، انجماد یا غرق‌شدن در نوعی فلج فکری صحبت می­‌کنند (مانند موردی که اورسلا اورستندورف در کار بالینی‌اش توصیف کرده بود). بیماری که با آنالیست خود ادغام منفعلانه و واپس‌گرایانه برقرار می­‌کند، تعبیرها را فعالانه نمی‌پذیرد و از دریافت کمک امتناع می­­‌کند (همان انفعال مثبتی که در نظریه­‌ی گرین از آن صحبت کردیم)، ممکن است به آنالیست احساس کنترل شدن، کرختی و اضافی بودنِ منفعلانه بدهد. با آن­که این واژگان بین قطب‌های مثبت و منفی­‌شان می‌­لغزند، این تعریف‌ها از انتقال متقابل در بسیاری از اوقات حول محور تمایز میان «انفعال منفی»که نشان­گر حالاتی می­‌باشد که بیشتر ابتدایی هستند (مربوط به تمرکز روی ابژه و فقدان نمادپردازی) و «فاعلیتِ مثبت» است که شامل حالاتی است که به لحاظ تکاملی پیشرفت بیشتری داشته‌اند؛ این حالات شامل اختگی، محدودیت‌ها، مرزبندی‌ها و تمایزهای نمادین می­‌شوند.

اگله لفر(1986،1991) به‌طور مفصل درباره‌­ی همانند‌سازیِ منفعل و فعال در سن بلوغ و نقش این دو در انتقال در جلسه­‌ی تراپی نوشته است. با توجه به انفعال شدیدی که بعضی از نوجوانان آشفته نسبت به بدن جنسی‌­شان احساس می­‌کنند، لفر بدین می­­‌نگرد که این نوجوانان چگونه سعی می‌کنند از خلال حملاتِ بدنی بر این احساسات مسلط شوند؛ او می‌گوید: (( آن­ها عملی را در ارتباط با بدن انجام می­‌دهند که به نوجوان اجازه می­‌دهد تا بار دیگر احساس کند که بر روی مسئله کنترل فعال دارد و نسبت به آن مسئله دارای دفاعی است که به‌­وسیله­‌ی آن احساس بی­‌پناهی یا منفعل‌بودن نمی­‌کند» (لفر، 1996، 349). نوجوان کنترل را از طریق «رفتار تکانشیِ تکراری» اعمال می­‌کند (1996، 362)، مانند قطعِ غذا یا امتناع از خوردن آن؛ که دفاعی در مقابل اضطراب انفعال است. با این وجود و به­‌طور متناقضی، این حرکات نوجوان را درگیر احساس عدم کنترل، منفعل‌بودن و آسیب‌­پذیری دربرابر رفتار اعتیادآور می­‌کند. حمله­‌ی خود­ویرانگر به بدن، به مثابه یک ابزار دوگانه عمل می­‌کند که یکی از آن­ها ابزار کنترل کردنِ سکشوالیته­‌ی بزرگسال و دیگری طرد کردن و پس‌زدنِ همانند­سازی با بدنِ جنسیِ والد است. در انتقال، این ترس از انفعال (از اتکا به ابژه و تسلیم شدن به بدنِ جنسیِ والد) غالباً در تلاش‌های مربوط به کنترل ِآنالیست و چارچوب جلسات نقش دارد. هنگامی که در طی یک کشف تحلیلی، احساس انفعالِ عاجزانه اتفاق می­‌افتد، نوجوان ممکن است از آمدن به جلسه اجتناب کند و منفعل را به فعال تبدیل کند؛ درواقع، به جای این­که ترک شود، ترک می­‌کند. دوتاییِ تحلیلی در همین تجربه‌های انتقالی و فانتزی‌های انفعال را با توجه به ابژه­‌ی اصلی ای که به رفتارِ تکانشیِ تکراری تقدم دارد، کاوش می‌­کند.

دومینیک اسکارفونه نیز درباره­‌ی انفعال در انتقال نوشته است. چیزی که او آن را «عبورپذیری یا پذیرا بودن[7]» می­­‌نامد (اسکارفونه، 2010، صفحات 1،4،6،8،9). او در ابتدا، با ترسیم «انتقال» که لاپلانش از آن صحبت می­‌کند، توضیح می­‌دهد که آنالیست مازادِ پیچیده‌­ی پیامی را با خود حمل می‌کند که آگاهیِ مراجع را بر­می‌­انگیزد و شامل پیام های درونی‌شده می‌­شود (که از پیش به شکل سرکوب شده یا واپس‌رانده شده ترجمه می­‌شود). هنگام کار بر روی انتقال، تحلیل تلاش می‌کند تا ترجمه‌های اصلی و خیال‌پردازی‌های مربوط به پیام‌های راز آلود اولیه را که اکنون هدف تحلیل‌گر است، از بین ببرد و آنها را واسازی کند. در حالی­که به بیان لاپلانش، آنالیست «فعال» است زیرا پیچیدگی­‌شان باعث تحریک انتقال می‌شود؛ اسکارفونه به یک بعد منفعل نسبت به نقش آنالیست اشاره می­‌کند (یک رابطه‌­ی منفعل با دیگری که وایس با توجه به نظرات هوسرل در نظر می­گیرد). عبورپذیری (پذیرا بودن) مفهوم مورد نظر اسکارفونه برای «انفعال بنیادینِ درون­زاد» است ( 2010، صفحه 1) که درواقع هرشخصی درمواجهه با دیگری با آن رو­در­رو می­‌شود.

عبورپذیری یک واکنش اولیه­‌ی انسانی به دیگری (در دگربودگی اش) است که در نوشته های در باب اخلاقِ امانوئل لویناس ریشه دارد. این نوعی بیگانه‌نوازی است که لویناس آن را «انفعالی که منفعل‌تر از هر پذیرشی است» می­‌نامد (لویناس، 1991،{1987}، صفحه 48- اسکارفونه، 2010، صفحات 2 و 9). این حس مسئولیت‌پذیری و گشادگی است که در وهله­‌ی اول آنالیست را به سمت روانکاوی می­‌آورد. در کار بالینی، ممکن است عبورپذیری شکل پذیرش گفت و شنودهای مراجع (بدون مهارشدن) را به خود بگیرد؛ درواقع، بدین‌گونه که شنیدن قبل از تلاش برای معنایابی اتفاق می‌­افتد و به «بخش‌های زیرین و نامفهوم گفتار» گوش سپرده می‌­شود. آن­جا که اسکارفونه ادعا می­کند عبورپذیری بیشتر از پذیرابودن منفعل است (2010، صفحات 2و9) پرلبرگ به این اشاره می­‌کند که پذیرا بودن بر فاعلیت دلالت می­کند و نه انفعال و در طرف غریزه­‌ی زندگی است ( از رابطه ی متقابل جداست و از ابژه کناره گرفته است).

دیگران پذیرا بودن را به­‌عنوان «انفعال اولیه» توصیف کرده و آن را از «انفعال ثانویه» جدا ساخته‌اند؛ نوعی حالت دفاعی، مانند آن چیزی که جان اشتاینر «عقب نشینی روانی» می‌­نامد (اشتاینر، 2003). حال اگر به مسئله­‌ی بحث‌برانگیز «انفعال زنانه» برگردیم (و به جایی که بعضی از افراد این وضعیت روانی را تحت عنوان “پذیرابودنِ زنانه” بازپردازی کرده و زنانگی را به‌عنوان یک شکل متفاوت اما مساوی با مردانگی تعریف کرده‌اند)، بقیه، مانند بریتسر که در سطور بعدی از آن سخن خواهیم گفت، مدعی‌اند که این مسئله تنها کلیشه‌هایی قدیمی در باب جنسیت را تقویت می­‌کند. درواقع آن­ها می­‌گویند که زن به بدن و احساس مرتبط است و مرد با زبان و عقل ارتباط دارد. آیا با این وجود، مسئله­‌ی مذکور با هاینز وایس و مطالعات کلاینی‌اش ادامه می‌­یابد؟ یا این سؤال که «چگونه منفعل و فعال “پذیرا” هستند»، مطرح می­‌شود؟

مقاله های آموزشی درباب انفعال

مقاله­‌ی هاینز وایس به پذیرا بودنِ انسانی و تحلیلی نظر دارد و درواقع، به ظرفیتِ گشودگی به دیگری مرتبط است؛ به گونه ای که ممکن است بگویید به موضعی منفعل نیاز دارد. او در این مقاله جویای این است که بداند چگونه هر دو رویکرد روانکاوانه و پدیدارشناسانه به پذیرا بودنِ «منفعل»، یکدیگر را توانمند می­‌سازند و از هم یاد می­‌گیرند. هم فروید و هم هوسرل (بنیانگذار پدیدارشناسی نوین) به‌طور همزمان در وین زیست می­‌کردند و هر دو به کلاس‌های پدیدارشناسی یکسان می­‌رفتند؛ هر دو به ساختار آگاهی علاقه­‌مند بودند و البته هرکدام از این دو نگاه متفاوتی به موضوع مورد بحث داشتند. در حالی­که فروید به فانتزی‌های ناخودآگاهِ مادونِ آگاهی توجه داشت، هوسرل به طور اخص به نحوه­‌ی ارتباط آگاهی با ابژه توجه می­‌کرد. با وجودِ چارچوب‌های متفاوت این دو، فروید و هوسرل هردو «مسئله ی فاعلیت و انفعالِ ایگو و پذیرا بودنش نسبت به جهان را لحاظ می­‌کردند» (وایس، 2023، صفحات 886 تا 897). بعد از مقرر شدنِ تشابهات روانکاوی و پدیدارشناسی، وایس فرمولاسیون های متفاوتِ پذیرا بودن در تفکر هوسرل، کلاین و بیون را با نگاه ویژه به موضع فعال و یا منفعلِ آنالیست نسبت به مراجع مورد مطالعه قرار داد.

برای هوسرل، سنتزِ منفعل عقیده‌ای است مبنی بر این­که ایگو یکپارچگیِ ادراک­ش را منظم نمی‌­کند؛ به بیان دقیق‌­تر، ادراک، خود را به یک ایگو­ی پذیرا و اولیه می­‌نمایاند. به عبارت دیگر، ادراک از خارج و منفعلانه می‌­­آید. اما این، ظرفیت ایگو را برای احساس «شیفته شدن» یا «پذیرفتن درونی» نشان نمی‌­دهد؛ چیزی که هوسرل آن را «بیداری» می­‌نامد و وایس ادعا می‌­کند که فعال است ( وایس، 2023،صفحه 886تا 897). هنگامی که هوسرل را در ارتباط با تفکرات کلاینی در نظر می‌­آوریم، وایس ادعا می‌­کند که پذیرا بودنِ منفعل (گشودگی به روی دیگری) با همدلیِ فعال در خلال استفاده‌ از فرافکنیِ گره خورده است. در واژگان کلاین، آنالیستِ پذیرا «برای این­که بفهمد به مراجع چه می‌­گذرد» باید تاحدی به او فرافکنی کند (کلاین، 1958، صفحه 114). اگر پذیرا بودن حالتی از صحبت کردن راجع به تجربه های جدید و گشودگی به تغییر را توصیف می­‌کند، پس همدلی می­‌تواند به‌­عنوان یک روال فعال نسبت به دیگری و تلاشی برای فهم این­که در درون دیگری چه می­‌گذرد فهم شود. با این­ حال، در راستای پذیرا بودن و همدلی، آنالیست باید قضاوت کند و  تعبیرها را اعم از گفتاری یا غیرگفتاری انجام دهد. وایس در آراء هوسرل، جنبشی موازی را از ادراکِ منفعل به قضاوتِ پیش­‌بینی‌کننده، از انفعالِ یک حالت آمیخته­‌ی دوتایی تا یک موقعیت سومِ فعال و مراقبت کننده پی می­‌گیرد. آنالیست در موقعیتی متغیر بین پذیرندگی و اکتشاف­، فعال و منفعال قرار دارد:

«جا­به­جا شدن بین حالتی منفعل، پذیرا، و فعال-اکتشاف‌گر، نوعی پیش شرط برای قضاوت درست در موقعیت تحلیلی است» ، اما «تجربه­‌ی پذیرندگی صرفاً به همین مقدار منفعل نیست و قضاوتِ فعال تنها در صورتی معنی دارد که به تجربه‌­ی پذیرای اولیه اشاره کند».

اورسلا اورستندورف صحبت­ش را با اشاره به موضوع داغِ مورد بحث در باب انفعال زنانه­‌ی فروید آغاز می‌­کند. همان­‌طور که دیده‌­ایم، فروید به این متهم شده است که زنان را به جنسیتِ منفعل و مردان را به جنسیتِ فاعل و مسلط نسبت داده است. مقاله‌ی اورسلا اورستندورف با نمایاندن دیدگاه فروید به طرزی چندوجهی به مشکلِ این بیان او می‌­پردازد. او در دفاعش از «جنسیتی‌کردنِ انفعال و فاعلیتِ» فروید، استدلال می­‌کند که او «به صراحت تأکید می­‌کند که این تمایز یک تمایز روانی نیست، بلکه یک تمایز بیولوژیک است» ( اورستندورف، 2023، صفحات 898 تا 911). اورستندورف می­‌گوید که بیان او به تمایزات آناتومیک اشاره دارد و نه به موقعیت های روانی. فروید می‌­­نویسد: «سلول جنسی مرد به­‌طور فعالی در حرکت است و به دنبال سلول جنسی زن می­‌گردد و دومی یا همان تخمک، بی‌حرکت بوده و به‌طور منفعل منتظر است» (فروید، 1933، صفحه 114). اما ممکن است بپرسید (همان­طور که بریتسر می‎‌پرسد) که آیا این جبرگرایی بیولوژیک به همان اندازه مشکل‌ساز نیست؟ به­ هر­حال از نظر اورستندورف، فروید همواره معادلات فاعلیتِ مردانه و انفعالِ زنانه‌­اش را موشکافی می‌­کند؛ برای مثال، فروید از نقش فعال و پرقدرت مادر دفاع می‌­کند و می­‌نویسد: «به هر صورت مادر نسبت به کودک­ش فاعلیت دارد؛ همچنین ممکن است خودِ عملِ شیردهی به همان اندازه تحت عنوان مکیدن نوزاد (مادر نسبت به نوزاد) و مکیده شدن توسط او (نوزاد نسبت به مادر) تعبیر شود ( فروید، 1933،صفحه 155).

فروید تأکید داشت که تنزل یافتن زنانِ عصر او به انجام کارهای خانگی و منفعل بودن به دلایل اجتماعی صورت گرفته است و این مسئله شامل دلایل روانی نمی­‌شود. او هم­چنین به خواننده‌ی آن عصر در برابر تشکیل هرگونه دوگانه‌­ی ساده‌انگارانه در باب منفعل-زنانه و فاعل-مردانه هشدار داد. وی همچنین در مقاله ی سال 1933 افزود: «من شما را به امر مقابل آن توصیه می­‌کنم» ( فروید، 1933، 115). مقاله‌ی اورستندورف نمونه‌ای از فرویدِ لیبرال و فمنیست است؛ اما آیا تلاش او برای به چالش کشیدنِ این دیدگاه نسبت به زنان به­‌عنوان جنس ضعیف­تر و منفعل کافی بود؟ لیزا بریتسر به این کوشش باز می­‌گردد.

حال، بعد از این­که اورستندورف توضیح فروید در باب انفعال زنانه را پیچیده نشان داد، به مفهوم مازوخیسم باز می‌­گردد (فروید در اتصال این مسئله به امر زنانه بسیار پرآوازه است)؛ اگرچه باید اشاره کنیم که تمرکز و توجه اورستندورف از مسائل مربوط به سکشوالیته و جنسیت دور می‌­شود. او مدعی است که در قلب مازوخیسم یک نیروی متناقض نهفته است؛ این، جا­به‌جاییِ فعالِ پرخاشگری به روی دیگری است که «خود» را منفعل و آسیب‌پذیر باقی می­‌گذارد. برای برگرداندنِ آن روی صورت و تحمل ضربه، مقدار بسیار زیادی از اراده نیاز است؛ این به معنای ادراک خود به‌­عنوان یک قربانی منفعل و نیز احتراز از احساس گناه است. در مفهوم «مازوخیسمِ اخلاقیِ» فروید، یا یک گریز فعال به‌سوی موقعیتی منفعل، راهی برای دوری‌جویی از آزارگری‌های سوپرایگو (‌دوری جویی از انجام هر عمل اشتباه) وجود دارد. جایی که برای فروید، انفعال می­‌تواند نقابی بر پرخاشگریِ مازوخیست باشد، از نظر کلاین در مازوخیسم «غریزه‌های سادیستیک به‌سوی درون برمی­گردند و در تقابل با ابژه‌های درونی‌سازی شده قرار می‌گیرند ( کلاین، 1932، 278). افراد مازوخیست در حالی که در کشمکش‌اند تا بر عشق و نفرتی که به سمت ابژه­‌ی یکسان هدایت شده غلبه کنند، به سمت انفعال می­‌گریزند و این عقب نشینی می­‌تواند از رشک به ابژه‌های درونی و یا رشک به آنالیست تغذیه شود. اورستندورف در مورد بالینیِ خودش، مراجعی را نشان می‌­دهد که از کمک و مراقبت‌گرفتن از مادرش و آنالیست خودداری می­‌کند، به طور رشک‌­آمیزی در درمان­ش کارشکنی می‌­کند و به رشد شخصی خودش آسیب می‌­زند. در این وابستگی به رنج‌کشیدن و مقاومت در برابر خوب شدن، امتناعِ منفعل نقش حمله‌­ی خاموش را دارد.

مقاله ی لیزا بریتسر به سوال مطرح‌شده در باب انفعال و جنسیت (که در تمامی این مقالات بر آن اصرار ورزیده می­‌شود) باز می­‌گردد؛ هرچند در مقایسه با اورستندورف، دیدگاهِ بریتسر در باب زنان کوبنده‌­تر است. او می­‌گوید: «روایت فرویدی از زنانگی همیشه ناخوش­ایند بوده است؛ بعد از دوره‌ای فعالیت که در آن دختر بچه به­‌عنوان «مرد کوچک» درک می­‌شود، بدین سمت می­‌رود که با سوپرایگویی ضعیف و ظرفیتی برای والایش شدن، به‌­­همراه یک سرنوشتِ هنجارِ دگرجنس­گرایانه که اگر بخواهد از نوروز دوری جوید برایش مقدر شده است، دست­خوشِ رشک آلت شده و مستعد مازوخیسم می­گردد» ( بریتسر، 2023، صفحات 912 تا 926).

بریتسر، گفتمان‌های روانکاونه حول محور جنسیت و سکشوالیته را بررسی می کند و بر تأثیرات اجتماعی واقعی و نامطلوبی که دیدگاه انفعال زنانه بر زنان روا داشته است تأکید می‌کند. او با اشاره به برخی از این مضامین که در مقالات وایس و اورستندورف مطرح شده‌اند، تلفیقِ زنانگی با مراقبت و پذیرا بودن را که تنها شامل زندگی روانیِ مربوط به شکست در به اشتراک‌گذاری و توزیع دوباره‌ی مراقبت می‌­شود را به بوته­‌ی نقد می­‌آورد. آیا این بدین معناست که او باور دارد جنسیت یک ساختار اجتماعی است؟ نه، او بیان می­‌کند که درواقع بدون یک تئوریِ تمایزِ سکشوالِ ناخودآگاه، ما با یک دیدگاه یکنواخت و ناتوان به جنسیت رو­به­‌رو هستیم. اما او این پرسش را مطرح می‌­کند که آیا روانکاوی در این عرصه پا را فراتر گذاشته است یا خیر؛ او می‌­گوید امروزه هنوز هم دیدگاه مسلط بر تمایز جنسی در روانکاوی از طریق عقده‌ی ادیپ شکل می‌­گیرد و اگرچه روانکاوی یک دوجنس­گراییِ نخستین را تصدیق می­‌کند ولی موقعیت های سکشوالِ روانی که از خلال عقده‌ی ادیپ  ظهور کرده‌اند، دوگانه‌ی مردانه-زنانه را تقویت می­‌کنند. علاوه بر این، از آن­جایی که دوگانه‌ها به سمت نوعی سلسله مراتب گرایش دارند، بریتسر تأکید می­‌کند که پیوندِ زنانه-منفعل دست نخورده باقی می­‌ماند؛ زنان، در مقام «زیردست-بازنده» باقی می­‌مانند. بریتسر برای طرح راه چاره به جودیت باتلر روی می­‌آورد؛ کسی که قانونش در باب سلطه‌ی ناخودآگاه بر تمایز سکشوال به دالِ معماگونه‌ی لاپلانش نزدیک است . اگر چنین دال‌هایی هرگز چیزی که به آن گرایش دارند را انتقال ندهند، در این صورت پتانسیلی برای انحرافاتِ کوئیر وجود دارد.

بریتسر این پرسش را مطرح می­کند که، آیا در پرتو نقد های فمنیستی به فروید باید انفعال را به طور کلی به دور بریزیم؟ و آیا این برای روانکاوی ارزش می­‌آفریند؟ جهت پاسخ به این پرسش و با توجه به نظرات کریستینا شارپه، بریتسر یک حالتِ راه‌گشا از انفعال را به نام «سکون» فرموله می‌­کند. او «انفعالی» را مشخص کرد که یک سکون روانی است. این انفعال درواقع نوعی تحمل ذهنی است. بریتسر این انفعال را به‌­عنوان نوعی امتناع از گذر کردن یا خواستی در جهت توقف معنا می­‌کند؛ که ممکن است به­عنوان حالتی مهم از ذهنیت فهمیده شود و حتی معنای دست­آوردی روانی به خود بگیرد. برای نمونه، می‌توانیم انفعالی که به معنای ظرفیت ذهنی برای رها کردن فهم شده است و از مصرفِ گسترده و رشد غیرقابل کنترل نشأت می­‌گیرد مطرح کنیم؛ هم­چنین می‌­توانیم مسئله­‌ی مورد بحث را بدین گونه در نظر بگیریم که در بافت تحلیلی، این ظرفیتی برای صبر کردن و متحمل شدنِ مواجهه­‌ی چندین باره با یک مسئله ی قدیمی و تاب‌آوری یک سکون موقتی است؛ آن هم زمانی­‌که به نظر می­‌رسد هیچ چیز جدیدی اتفاق نخواهد افتاد. بنابراین، بریتسر با پیونددادن سکون به مفهوم «مادرانگی»، یک انفعال مولد را تصور می‌کند، انفعالی که باز و زنده است.

 

منبع

Humble, C. (2023). On Passivity. The International Journal of Psychoanalysis104(5), 874–885. https://doi.org/10.1080/00207578.2023.2262801

[1] International journalisten program.

[2] اشاره به افسانه ی یونانی ادیپوس که در آن ادیپ شهریار بعد از این­که می­فهمد مادرش را به همسری برگزیده است، خود را کور می سازد.

[3] gender

[4] reverie

[5] foreclosed

[6] egocentered

[7] در متن واژه ی passibility  آمده است که به تفصیل بدین معنا است که آنالیست پیام ها یپیچیده را دریافت میکند و پذیرا میشود.

 

 

 

 

 

 

نوشته

امیرحسین بهرامی

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

در این جستار، خانم لیندا برمن با ارائه‌ی نقل قولهایی جذاب و تأمل‌برانگیز، نقش ناخودآگاه در انتخاب شریک زندگی را روشن می‌کند.

نوشته

در این مقاله با نگاهی روانکاوانه به فیلم The Truman Show، ساخته پیتر ویر، بررسی می‌کنیم چرا افراد یک اثر هنری را به شیوه‌هایی گاه متناقض تجربه می‌کنند.

نوشته

کتاب هنر همچون درمان، اثر آلن دوباتن و جان آرمسترانگ، هنر را فراتر از زیبایی‌شناسی، به‌عنوان ابزاری درمانی می‌بیند که با هفت کارکرد اصلی مانند به‌یادآوردن، امید و خودشناسی، به بهبود روان انسان کمک می‌کند.

نوشته

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر