ماجرا درباره خانوادهای است که هر کدام استعداد خارقالعادهای دارند. توانایی حرف زدن با حیوانات، استعداد تغییر چهره، قدرت جسمانی بسیار زیاد یک دختر و… ما را حیرتزده میکند و حتی شاید دلمان بخواهد جای آنها باشیم. استعدادهایی عجیب و جادویی که با معادلات دنیای واقعی جور درنمیآید!
اما میرابل یکی از اعضای خانواده است که استعداد خاصی ندارد و تلاش میکند آن را کشف کند. عجیب است که همه در حوزههای مختلف توانمند هستند، ولی او حتی دلیل ناتوانیاش را هم نمیداند. به نظر میرسد میرابل بیش از آن که بسیار ویژه باشد، کاملاً معمولی است. افسوس که «معمولی بودن» همان چیزی است که در خانواده «بد» تلقی میشود.
ترس از آسیبپذیری
سکه استعداد، دو رو دارد. هرجا از توانمندی حرف میزنیم، باید درباره آسیبپذیری هم بگوییم. پاشنه آشیل این خانواده، «آسیبپذیر بودن» است. گویی از نظر مادربزرگ، اعضای خانه زمانی خوب هستند که کامل و بینقص باشند. اما چه کسی است که در واقعیت بتواند همهچیز را تحت کنترل داشته باشد؟
اما جادو و اعتقاد راسخ به نیروهای فراطبیعی میتواند سرپوشی برای آسیبپذیریها باشد. درست وقتی از قدرت واقعیت جا میمانیم، آرزومندانه به دنیای فانتزی پناه میبریم؛ آنجا که هر امر محالی ممکن میشود و هیچ رؤیایی شکست نمیخورد. حتماً برای شما هم پیش آمده است که موقع گرسنگی و البته نبود امکانات غذایی، به غذای موردعلاقهتان فکر کنید و سعی کنید خودتان را حتی برای چند ثانیه هم که شده، تسکین بدهید.
دختر پرزور قصه که میتواند همزمان وسیلههای سنگین خانه را جابهجا کند، از اینکه پلک چشمش هم بپرد میترسد و غمگین میشود و در جایی از داستان میگوید: «یک ترک یا شکاف مثل وزنهای سنگین، کمرم رو میشکنه!»
در واقع ناکام شدن برای هر کدام از اعضای خانواده (بهجز میرابل) و از همه بیشتر برای مادربزرگ، فاجعه غیر قابل تحملی است که حتی تصورش را هم باید از ذهن دور کرد.
چرا همه میترسند؟
مادربزرگ بهعنوان شخصیت مهم خانواده، کسی است که شوهرش میرود و میمیرد؛ آن هم درحالیکه او به تازگی سه فرزند را به دنیا آورده است. حالا او باید بچهها را به تنهایی بزرگ کند. قصهای که نه فقط در انیمیشنهای فانتزی، بلکه بارها در واقعیت ما یا اطرافیانمان رخ داده است. حالا مادربزرگ (کسی که مدتها نیازش را به کمک دیگران انکار کرده است) سعی میکند به شکل افراطی، باور همهتوانی را در خودش و دیگران پرورش بدهد. راهی برای جبران که الزاماً هم به سرانجام دلخواهی نمیرسد.
زنجیره انکارهای او حتی در سن پیری هم ادامه پیدا میکند و با تأکید میگوید: «خونه خراب نمیشه.» شمع کمرمقی که در انیمیشن میبینیم، مثال خوبی است که از خرابی خانه خبر میدهد. چیزی که مادربزرگ هرگز دوست ندارد ببیند و باور کند.
پذیرش نقصهای درونی
میرابل در گفتگو با مادربزرگش میگوید: «از من میخوای چیزی باشم که نیستم. من هر چقدر هم خوب باشم باز برات کمه!» این جملات کافی هستند تا یاد کمالگرایی و تمایل شدید برای بینقص بودن بیفتیم. «اختگی» اصطلاحی است که فروید روانکاو، آن را برای شرح و توصیف مراحل جنسی-روانی انسان به کار برد. به زبان دیگر، همه ما با خیالِ نقص و وحشت «از دست دادن»، دوران کودکی را سپری میکنیم.
از طرف دیگر، همین که نمیدانیم دیگری از ما چه میخواهد، دچار اضطراب خواهیم شد. شاید حدسهایی بزنیم، اما وقتی مطمئن شویم گمانهای ما چیزی جز چند احتمال شکستخورده نیستند، اضطرابمان اوج میگیرد. اطرافیان افراد کمالگرا معمولاً این اضطراب را با شدت بیشتری تجربه میکنند، چون از نظر شناختی، هیجانی و رفتاری نمیدانند چقدر کافی است. کوچکترین نقص آن ها از چشمان تیزبین کمالگراها دور نمیماند و حتماً باید تاوانش را پرداخت کنند. ماراتنی نفسگیر که گویی خط پایانی ندارد و هر بار برای بهتر شدن باید بیشتر تلاش کنند.
ما (چه مردان و چه زنان)، زمانی بهتر میتوانیم با ناکامیها کنار بیایم که اختگی خودمان (به طور نمادین، فقدان قدرت) را بپذیریم. درست از همان موقع است که میتوانیم نیازهایمان را ببینیم، دست از باور همهتوانی بکشیم، از دیگران کمک بخواهیم و کمبودهایمان را تا حد امکان (و نه افراطی و با فشار بر جسم و روان خودمان و دیگران) جبران کنیم.
همانندسازی با دیگریِ سختگیر
قانون نانوشتهای در آن خانه وجود دارد که هیچکس نباید درباره ناتوانی، از بین رفتن جادو، خراب شدن خانه و… فکر کند یا با دیگری حرف بزند. اعضای خانواده به گونهای با مادربزرگ همانندسازی کردهاند که بلد نیستند طور دیگری باشند. صدای مادربزرگ برای تمام اعضای خانواده بهقدری درونی شده است که کافی است خطایی از آنها سر بزند. حالا خودشان به نیابت از مادربزرگ میتوانند با صدایی سرشار از سرزنش، خودشان را زیر سؤال ببرند که چرا نتوانستهاند بهتر باشند.
بسیاری از ما خودمان را به اندازه کافی دوست نداریم. در واقع صدای انتقادگر درونمان قدرت بیشتری دارد تا برای نادیده گرفتن، تحقیر و تخریب شخصیتمان اقدام کنیم. فروید در توپوگرافی دوم خود درباره سوپر ایگو مینویسد: «سوپر ایگوی کودک بر مبنای الگویی بنا شده است که مبتنی بر والدین او نیست، بلکه مبتنی بر سوپر ایگوی والدین او است.» در این صورت اگر تحلیل و تغییری اتفاق نیفتد، سوپر ایگوی سختگیر و منتقد میتواند تا نسلها ادامه پیدا کند.
نجاتی از جنس معمولی بودن
میرابل، همان دختر معمولی قصه، نه با افسون و معجزه که با همان هنر معمولی بودنش میتواند خانواده را نجات بدهد. او نماد کسی است که اختگیاش را پذیرفته و حالا قادر است اعضای خانواده را دور هم جمع کند و با همدلی دیگران، دوباره خانه را از نو بسازند و اتفاقاً از این راه است که نجات پیدا میکنند.
معمولی بودن میرابل، بیشتر از آن که یک راه نجات معجزهآسا باشد، کارآمد است و میتواند بهموقع گرههای کور را باز کند. اتفاقی که شاید در زندگی روزمرهمان محال به نظر برسد؛ یعنی آسوده زندگی کردن از راه معمولی بودن.
انیمیشن Encanto مخاطب خاص خودش را دارد. مخاطبی که دوست دارد به این سؤال داستان فکر کند که «وقتی بفهمی اونی که میخوای باشی بینقص نیست، چه کاری ازت برمیاد؟»
بایرون هوارد، کارگردان انیمیشن افسون
بایرون هوارد (Byron Howard) طراح، انیماتور و کارگردان آمریکایی استودیوی دیزنی و زاده 1968 است. این کارگردان را با انیمیشنهایی همچون تیزپا (2008)، گیسوکمند (2010) و زوتوپیا (2016) میشناسیم.
انیمیشن Encanto شصتمین انیمیشنی است که در استودیوی انیمیشنسازی والت دیزنی ساخته شده است.
چه کسانی مخاطب این انیمیشن هستند؟
از تصاویر رنگارنگ و روایتهای موزیکال انیمیشن که بگذریم (چیزی که برای کودکان بسیار جذاب است)، بزرگسالان میتوانند با دیدن افسون، دقایقی تامل کنند و صادقانه از خودشان بپرسند آیا واقعا خودم را دوست دارم؟ آیا میتوانم دست از انتقادهای بیرحمانه بردارم؟
در زمانهای که مدام فکر میکنیم از بقیه کمتر هستیم، دیدن این انیمیشن کمک میکند دست از مقایسه برداریم و آنچه را که هستیم بپذیریم تا بتوانیم رشد کنیم.