انسان عبور فصلها را به نظاره مینشیند، از گذر عمر شکوه میکند و هنگام رسیدن زادروزش جشن برگزار میکند تا اندکی از روزمرگیهای پیشین رها شود. اما این تنها تحول فیزیکی است.
در طبیعت چرخه فصلها چگونه از پی هم میگذرند و تکرار میشوند و نو شدن را جلوه میکنند؟
این فصول مختلف، فصول دگرگونی، تولد و در نهایت تحول است و این به خودی خود در طبیعت وجود دارد. اما این چرخه در آدمی چگونه است؟ انسان با رنج و کوشش، یا شاید هم بدون تقلا چون جنین که در رحم مادر زندگی میکند و تلاشی برای رشد خود نمیکند، مسیر رشد را طی میکند یا چون شکوفهها در طبیعت دوباره آن را به دست میآورد.
در طبیعت درخت یگانه است. سنگ از ابتدا به همین شکل بوده است، چرا که پیوندش با طبیعت هماهنگ است. اما آدمی باید انسان شود، باید مسیر یگانگی را طی کند. انسان با الگوی طبیعت، با الهام از طبیعت میتواند دگرگون شود. نقطه آغاز دگرگونی و بیداری روحی در همگان اتفاق نمیافتد. وضعیت اولیه انسان خواب است، بیهوشی است. برای بیدار شدن رنج را متحمل میشوی. هرکسی نمیتواند از بهار پا به تابستان بگذارد، از پاییز پا به زمستان و دوباره تکرار همین چرخه.
انسان اگر اسیر اراده خود باشد و تنها گذر سالهای کودکی و نوجوانی و جوانیاش را به تماشا بنشیند، حتی اگر هشتاد سال داشته باشد، باز هم نیاز به بیدار شدن دارد. روح، سفر طول و درازی را باید طی کند تا به جان برسد و در جان بنشیند تا آدمی بتواند بایستد و به سوی رهایی، راهی شود
اما راه رهایی چیست؟ آیا اصلا راهی به سوی رهایی وجود دارد؟
از نگاه بودا، زندگی سراسر رنج است و برای رهایی از رنجهای زندگی، انسان باید رنج ببرد. اما رنج اولیه نتیجه توهم است. تنها جهان بیرون را میبینی و خودت را نمیبینی. گویی چشمانت در مقابل درونت بسته است. به عقیده مارگریت یورسنار، محل تولد واقعىمان جایی است كه براى اولين بار نگاهى هوشمندانه به خودمان میاندازيم. آگاهی، رنج است. تحول و نو شدن نیازمند آگاهی است. بیداری، رنج کشیدن را میطلبد.
یکی از مضامین فیلم «بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار» کیم کی-دوک، کشتن است. کشتن دیگری، کشتن خودت است. کشتن خودت تولد دوباره تو است و انسان برای تولد دوباره باید رنج بکشد. مردن را قبل از مرگ میآموزد تا متولد شدن را یاد بگیرد. (مرگ قبل از مرگ) انسان تا زمانی که آگاه نشده باشد و در چرخهی خواب، روزها را سپری کند، قاتل خود است. نه به معنای حقوقی، بلکه فراتر از آن.
پس لحظه بیداری انسان چگونه خواهد بود، در جهانی که مدام در حال تکرار اما تغییر است؟
روح آدمی آنگاه که بر کالبد جان مینشیند، بیدار میشود. حال سوال این است که جان چگونه بر جهان بنشیند تا هوشیار شود؟ زمانی که جان با جهان مماس و منطبق شود، دیگر نه گذشتهای را از دست میدهی نه آیندهای را. چون چیزی جز زمان حال وجود ندارد. آدمی هر لحظه با جان و جهانش در تمامیت به سر میبرد و اینجا همان نقطهای ست که شاملو میگوید:
تنها تو
آنجا موجودیت مطلقی، موجودیت محض
و بدینسان لحظهی اکنون تمام دارایی تو میشود.
به تعریف شاعران دوره باروک، جهان بیثبات است و بیوقفه در حال دگردیسی است. جایی که اشیا و انسان با حضور کوتاه خود همچنان متحمل تغییر میشوند. جهان به مثابه یک هرجومرج و جستوجو برای یک نقطه ثابت تا بدانجایی که قادر باشند لحظهای کوتاه در آن لنگر بیندازند و آرام گیرند و اغلب آن را در مرگ پیدا میکردهاند. این تولد دوباره به انسان امکان فرار از بیثباتی جهان و زمان را میدهد. در مقابل این جهانِ متغیر، متناقض و انسان شکننده، آدمی نو شدن را با آگاهی از حقیقت خود و جهان میآموزد.
به زعم میشل دو مونتنی، انسان ذاتا موجودی موجدار و متنوع است، عقایدش را تغییر میدهد و تکامل مییابد. جهان که سرشار از تناقضات است نیز تغییر میکند، همچون طبیعت و این همان پژواک بسیار واضح از دیدگاه دوره باروک است که در این جهان همهچیز بیوقفه میلرزد و حرکت میکند.
انسان لحظهای به سان قایقی روی موج خروشان رودخانه حرکت میکند و برای غرق نشدن همراه با تلاطم رود، بالا و پایین میرود. خود را با جریان جاری آب منطبق میکند تا بتواند پیشروی کند و لحظه بعد مجسمهسازی میشود که در مسیر زندگی خودش را میتراشد و خلق میکند. از رنج تراشیدن و خراشیدن سنگ درونش به آگاهی میرسد.
اگر لحظهای به دوران کودکی بازگردیم، درمییابیم هر تجربهای نزد کودک آنگونه به نظر میرسد که بار اول رخ داده است. او میسازد اما تلاشی برای نگه داشتن نمیکند، نه به آن معنا که درکی از آینده ندارد، خواه ناخواه با آن مواجه میشود، اما در این لحظه کودک چه چیزی را در اختیار دارد؟ زمانِ حال را. پس نمیکوشد لحظه حال را دگرگون کند، آن را به غایت زندگی میکند. در واقع همان جمله کلیشهای که میگوید مقصد همان مسیر است و نتیجه برای او مفهومی ندارد.
تجربه کودک بدون هیچ فهمی همیشه از قبل و انگارهای شکل میگیرد. از این رو تجربه او ناب است و منجر به ایجاد فهم منحصربهفردی میشود. دقیقا برخلاف ما جماعت به بلوغ رسیده. وارد هر تجربهای میشویم، آن تجربه را با پیشفرضهای خود لمس میکنیم. از این رو سالیان بسیاری است که ما آدمهای عاقل و بالغ تجربهای خاص و منحصربهفرد و سرشار از شگفتی را لمس نکردهایم. کودک هر اتفاق و تجربهای را به شگفتیِ نخستین بار مشاهده میکند. هر بار که با اسباببازیهایش مشغول میشود، آنها بهگونهای بر او پدید میآیند که بار اول با آنها روبهرو شده؛ همانقدر بکر و تازه. تکرار برای کودک معنایی ندارد و هر بار شگفتزده میشود. تو گویی جهان او دم به دم در حال زاده شدن است، زیرا کودک بیوقفه در حال کشف و شهود است.
انسان بالغ هم نمیتواند ادعا کند دو بار در یک رودخانه شنا کرده است، زیرا رودخانه نیز در جریان است و انسان دیگر شباهتی به آن لحظه شنا کردن خود ندارد. او نیز تغییر کرده است.
آدمی در دایره پیشفرضها و تعصبهایش بزرگ میشود، رژه میرود و تنها تجربه و اتفاقهایی را پذیرا میشود که آنها را در گذشته لمس کرده است. این پذیرایی منجر به پذیرش نمیشود، چراکه اگر آدمی خویشتن خویش را آنگونه که بود و هست بپذیرد، به سمت جلو حرکت میکند؛ به سان کودک کشف میکند و جهانش را خلق میکند، حال آن که ما مدام درخودماندگی را تجربه میکنیم، چون در پذیرش پدیدهها نیستیم بلکه تسلیم آنچه رخ داده میشویم. آدمی میگوید آمادگی دارم، اما چون لاکپشتی در لاک خودش پنهان شده است. قابلیت آمادگی با گذر زمان از بین میرود. در حقیقت جامعه با برچسب زدن آن خلاقیت را از او میگیرد، تاب پذیرش را از دست میدهد و انعطافناپذیر میشود. آن لایه سفت و سخت، انگارههای ما، ما را از دیدن حقیقت پدیدهها دور میسازد. ما همان کودکیم، اما جامعه این توانایی را از ما میگیرد تا دیگر در برابر اشیا و پدیدهها در پذیرش به سر نبریم.
به زعم مرلوپونتی، رابطه بین آگاهی و جهان چون قلابهایی به هم بافته و متقاطع است و دیگری را گیر میاندازد: «همانطور که من میتوانم چیزهای موجود در جهان را ببینم، خودم هم امکان دارد که دیده شوم، چون من خود از جنس جهان ساخته شدهام. وقتی شیئی را با دستم لمس میکنم، آن شی هم دست مرا لمس میکند. من با چیزها مواجه میشوم، چون برای چیزهای دیگر مواجهپذیر هستم.»
انسان با هر بار دیدن و شنیدن، نه دیدن و شنیدن از قبل بلکه به سان کودک دیدن و شنیدنی سرشار از تجربه ناب، فهم جدیدی را به دست میآورد و این تجربهای عاری از قضاوتها و پیشداوریهای انسان بالغ است و همین امر شگفتی و نو بودن جهان را جلوه میکند. اینکه تو به پدیدهها اجازه پدیدار شدن بدهی.
در اندیشهی خیام، انسان هر لحظه با مرگ مواجه میشود. پایه و بنیان جهان، نیستی است. راه گریز از نیستی، دَم را زندگی کردن است و این همان سرزندگیِ نو شدن را پدیدار میکند.
این یک نفسِ عزیز را خوش میدار / کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است
زیرا زندگی گذراست و آدمی باید دم را غنیمت بشمارد.
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
آدمی حیاتی ندارد جز همانی که اکنون میزید.