روانکاوی: مبهم، جذاب، عجیب غریب، ترسناک و تازه!
از دور ایستادهایم به این فضا نگاه میکنیم؛ تصورات ما با واقعیت مسأله، زمین تا آسمان فاصله دارد.
در این مقاله به تاثیراتی میپردازیم که بین اکثر کسانی که فضای روانکاوی را طی میکنند، مشترک است؛ مثل حس نوستالژی طعم یک غذا در خانهی مادربزرگ در ایام کودکی؛ متفاوت اما در کل شبیه؛ آنطور که بشود در اشتراک آن هم، صاحب لذت شد.
قدم برداشتن به سوی تمام ناشناختهها، سخت و چالش برانگیز است؛ روانکاوی هم از این قاعده، مستثنی نیست. مثل مشق نوشتن؛ آنقدر مینویسم تا بتوانم شکل درستش را یاد بگیرم و بعد دستخط خودم را داشته باشم که شبیه کس دیگری نیست و اصالت من را با خودش یدک میکشد؛ بله اصالت؛ که در متن مقاله به آن بیشتر میپردازم.
در این فضا به جهت شخصی بودن فضای درمان، بسیار میتوان نوشت؛ اما تاثیرات مشترکی وجود دارد چون همهی ما انسانیم و ترسها و دردهای مشترکی را در موقعیتهای مختلف تجربه میکنیم. پس من از عمدهترین تاثیرات اصلی روانکاوی از چشم یک مراجع نوشتهام. این 7 بخش تقریبا تمام آن چیزی است که از فضای درمان به یادگار دارم:
- تمرکز کردن روی خودم به جای دیگران
- شناخت احساسات و هیجاناتم و توانایی تجربهی آنها بدون آسیب
- ریختن ترس از شروع
- باز تعریف کردن مسائل و اتفاقات از زاویه بالا و با نگاهی فراخ
- تجربه های جدید زیستم: مکاشفه از دیدن و خواندن و شنیدن قصهی آدمها
- شفقت با خود و خود مراقبتی
- سازگاری بیشتر و ایجاد ظرفیت روانی
1.تمرکز کردن روی «خود» به جای دیگران
از وقتی یادم هست پر سوال بودهام؛ تمام کودکی، نوجوانی و جوانیام را سوالهایی احاطه کردهبودند که جواب درستی برایشان پیدا نمیکردم.
از چراهای بیشمار کودکی که «پرواز» را اتفاق شگرفی میدید و میخواست بداند چرا خودش نمیتواند پرواز کند اما گنجشکها میتوانند؟ تا نوجوانی که هر روز با کلمهی «خودشناسی» در فضاهای مختلفی روبرو بود.
«خود» که بود؟ «خودم» را چطور باید مییافتم؟ در آن دفترهایی که از بقیه میخواستم آنطور که مرا شناختهاند وصف کنند؟ و آنها به کلیشهترین شکل ممکن، از من تعریف میکردند؟ یا در اتفاقات و دوستیها و قهرها و بازیها که تصویری تازه مییافتم و دنبالش که میکردم، سوالها پیچیدهتر میشد و جوابها دورتر؟
«خود» کجای انتخابها بود؟ انتخاب دوست؟ انتخاب رشته؟ انتخاب علاقه؟ انتخاب شغل؟ انتخابهایی که در جوانی در هالهای از ابهام پیچیدهبود؟
من «خودم» را در رنج و شادی پیدا کردهبودم. در جلسات روانکاوی به دیدار خودم رفتم و آن لحظاتِ مواجهه، زبان آدم را بند میآورد؛ زبانی که انگار خیره شده به تصویری که اول بار است آن را میبیند.
آن مواجهه را قبلاً در رنج، ادبیات، سینما و تئاتر تجربه کرده بودم؛ اما در آینه بود، تصویری که رنجم از او بود! با همه جذابیت این مسیر، آنچه ما را از نو میسازد، لابد ما را قبلاً فرو ریخته است. کلید باز کردن در این «خود» آنجاست که بدانیم مسئول رنجهای من، «خودم» هستم؛ نه همسایه و دوست و خانواده و جامعه!
هر چند که تاثیر هیچ یک از این موارد را هرگز نمی شود نادیده گرفت اما در نهایت، ماجرای رنج بی پایان آدمی جایی مدیریت میشود که خودش را و خودش را و خودش را ببیند؛ اگر این مسئولیت و تصمیم آغاز شد، سفری شگرد پیش رو داریم که چهار فصل دارد و دلی میطلبد که به دریا بزند. پذیرفتن مسئولیت زندگی به این معنی است که بدانیم تنها میتوانیم این سه گانه را تغییر دهیم:خودمان، رفتارمان و انتخابهایمان؛ تغییر باقی، بهانهای تمیز است برای نپذیرفتن سهم خودمان در رنج و ماندن در این باتلاق!
2.شناخت احساسات و هیجانات و توانایی تجربهی آنها
همان قدر که شادی را میپذیرفتم، باید برای غم، خشم، ترس، نفرت و … هم، خانه میشدم. قبل از فضای روانکاوی،هر آنچه به گوشم خوردهبود، به من یاد داده بود که قوی باشم و لبخند بزنم؛ یعنی هرچه بجز لبخند و شادی برابر با ضعف بود! یعنی غم و گریه نشانهی ضعف بود!
تا اینکه کسی نشسته روبروی تو نشسته و از تو می پرسد: «در آن زمان و در آن اتفاق، چه احساسی داشتی؟» احساس؟ من؟ انگار احساس کردن، تابویی باشد که حتی در حریم فکرت نتوانی به آن نزدیک شوی.
مدتها طول کشید تا یاد بگیرم غم، خشم، ترس،نفرت و حسادت و باقی احساسات را چگونه تشخیص دهم. مثل وقتی که معلم علوم در دو لیوان، آب میریخت؛ در یکی شکر و در دیگری نمک؛ و از ما میپرسید کدام لیوان آب با شکر است و کدام با نمک؟ما چطور میفهمیدیم جواب را؟ بله آنها را میچشیدیم.
ما باید احساسات و عواطفمان را بچشیم؛ کسی باشد که با امنیت تمام بگوید: «همهی احساسات تو، اصیل هستند و صاحب ارزش حتی اگر تو را صاحب رنج میکنند.
بعد از این چشیدن در جلسات روانکاوی، میتوانی به شناخت خودت برسی. چیزی که خیلی وقتها حال ما را به صورت اغراقشدهای بد میکند، تجربهنکردن آن احساس است نه لزوما خودش. در این مسیر یاد گرفتم که هر احساسی ناپایدار است؛ چرا که زندگی در ذات خود، ناپایدار است. احساسات هم این ناپایداری را از ذات زندگی به ارث بردهاند.
3.ریختن ترس از شروع
اولین تصویر ترس از شروع جدی من، به نه سالگی برمیگردد؛ مسأله را آنجا لمس کردم که قرار بود انشا بنویسم؛ من میتوانستم دهها صفحه راجع به هر موضوعی با ذهن خیالپردازم بسازم؛ اما نمیشد!
آن کلمهی اول، آن جملهی آغازین، انگار در دوردستها گم شده بود. انگار باید کسی میآمد و آغاز را به من میگفت و نجاتم میداد؛ پنهان از چشم مادر و از پدر میخواستم ابتدای متن را به من بگوید! آنها میخواستند من حس توانمندی در این مسئله را داشته باشم و برای همین یا سرنخ به من میدادند یا جملهای ترکی میگفتند با ضرب المثل و قصه تا من با ترجمهاش به فارسی بتوانم خودم آغازش کنم. من هم با همین روال پیش میرفتم اما سختی مسأله سر جای خود بود.
بعدها فهمیدم اینکه در زمان شروع انشا، تنها هستم برایم قابل هضم نیست؛ می رفتم پیش والدینم یا خالههام یا در جمع مهمانها مینشستم.بدون اینکه کمکی از آنها بخواهم و با قوت قلبی که از حضورشان دریافت میکردم، سطرها و صفحهها را می نوشتم.
این ترس از شروع کردن را در زندگیام بسیار دیدم. تغییرات برایم به شدت سخت مینمود؛ اما خوبیاش این بود که من را با خودم بیشتر آشنا کرد. با آن بخش که تمایل به فرصتسوزی داشت! هنوز هم تمرین نوشتن سطر اول انشا ادامه دارد با این تفاوت که من به این مسأله واقف شدهام و بهتر میتوانم مدیریتش کنم. روانکاوی در تمام ابعاد، تقریبا این کار را با ما میکند.
4.باز تعریف کردن مسائل و اتفاقات از زاویهی بالا
در تجربهی سفرهای هوایی، کوچک شدن زمین و زندگی و هر چه در آن هست، بسیار مشهود است؛ نه اینکه بخواهیم مسائل را کوچک کنیم اما با کمی فاصله از موضوع و از زاویهی بالاتر بهتر میشود برای آن چاره کرد. نگاه از بیرون به «خود» با روانکاوی، قابل دستیابی است چرا که روانکاو و تو دربارهی «خودت» حرف میزنید و این شگفتانگیز است.
جلسهی روانکاوی، تماما به نام خود ماست؛ داستان، داستان توست. هر بلا و کشمکشی هم اگر هست، تصویر توست که چشمت را خیره کرده و راویِ خودت گشتهای.
این نگاه از بیرون، باعث میشود تعاریف را بریزی وسط داریه و یک بار دیگر ببینی کجای کار میلنگد؟ کدام تعریف یا شناسایی مناسب نیست؟ کجا نیاز به اصلاح و ترمیم و تغییر هست؟ حفرههای وجودت را از بین این کلمات پیدا میکنی. حالا کسی هست که به تاریکیها نور بیاندازد. کسی که باعث شود بهتر ببینیم. تکلیف خود را با مسائل ریز و درشت روشن کنیم. ناخدای کشتی خود باشیم و سکانداری که جهان جای بیشتری برای او دارد چرا که حالا راه دریاها را میشناسد.
5.تجربه های جدید زیستم: مکاشفه از دیدن و خواندن و شنیدن قصهی آدمها
نگاه بیقضاوت و بدون سرزنش را چندبار در روابطمان تجربه کردهایم؟ درمانگر با نگاه و کلامش این رفتار را یادمان میدهد. پس از روانکاوی، آن را در جیب خود داریم. میتوانیم با قلبمان به رنجها نگاه کنیم؛ اول به خودمان، زندگیمان و بعد کم کم به داستانهای کتابها و بعد به زندگی آدمهای دیگر؛ به رنج آنها و حالی که دارند؛ به رفتارها و چرخههایی که در آن گیر میافتند.
حال میتوانیم نوعی از شفقت را در رفتارمان با جهانیان پیدا کنیم. ما میدانیم همگان آیینهای از آسیبهایی هستند که دیدهاند؛ پس به کسی خرده نمیگیریم.
6.مرزبندی شفاف در کنار شفقت به خود
شفقت با دیگران وقتی اتفاق میافتد که ما با خودمان شفیق باشیم. اگر نتوانیم در رابطه با خود، روراستباشیم از درد دیگران هم برای خودمان تله خواهیم ساخت.
شفقت با خودمان و دیگران یعنی وقتی مشکلی هست، سخن بگوییم؛ خودمان را ابراز کنیم؛ طوری ابراز کنیم که نه به خودمان و نه به دیگری آسیبی نرساند. گاهی لازم است مرزبندیهای شفافی بکشیم. گاهی اوقات لازم است ارتباطی را ترک کنیم. شفقت به معنای سوختن و ساختن نیست بلکه مهری است که به خودمان، زندگی، بودنمان و دیگریهای زندگیمان داریم.
ما یاد گرفته ایم و با یاد گرفتن، رشد کردهایم و به اینجا رسیده ایم؛ مسیر روانکاوی این اطمینان را به ما میدهد که خیلی چیزها یاد گرفتنی است من جمله خودمراقبتی. وقتی درمانگر در جلسه از حریم روان ما مراقبت میکند و اگر جایی به خودمان آسیبی زدهایم و دانسته و ندانسته به این کار ادامه دادهایم، آگاهمان میکند. آگاهی از مراقبت ما را به سمت مراقبت میبرد. بعد ما رفتار درمانگر را با خودمان و بقیه تکرار میکنیم و به وجود و بودنمان صرف نظر از چیزهای دیگر، ارزش قائل میشویم.
در روانکاوی چیزی را با کلمه یاد نمیگیریم؛ در گفتگویی که همه چیز حول محور «تو» میگردد، پیام ضمنی که دریافت میکنی این است: «تو مهم و ارزشمند هستی». بنابراین کم کم این را وارد حوزههای مختلف زندگی میکنیم؛ ارتباطی که با خود داریم، نوع مکالمهای که با خود در طول روز داریم؛ صدایی که درونمان با ما حرفمیزند؛ این بخشها را کم کم با مهربانی و البته در مواقع لزوم با قاطعیت، پیش میبریم.
نوع ارتباط با دیگران هم، شامل این مراقبت میشود؛ به این طریق که رفتارهای ناسالم خود را شناسایی میکنیم و تغییر شروع میشود و بعد میبینیم که روابطمان هم، تغییر خواهد کرد.
لزوما تغییر روابط به این معنا نیست که همه چیز گل و بلبل شود! گاهی فضاهایی وجود دارد که مناسب و سالم نیست و با وجود تلاش ما، تغییری در آن حاصل نمیشود. گاهی هم فقط میتوانیم وضعیت موجود را بپذیریم. پذیرش به معنی قربانی شرایط بودن نیست؛ به معنی این است که بدانیم تنها روی خودمان کنترل داریم. در نتیجه پیش میآید که بعضی روابط را هم ترک کنیم و انرژیمان را جای مناسبی صرفکنیم.
از مجموع این مراقبتها در روانکاوی، فضایی آزاد شده برای اینکه روابط سالمتری را تجربه کنیم. حالا که در حال آموختن هستیم، میتوانیم در شهر وجودمان قدم بزنیم و بناهای امنی را که با تلاشمان ساختهایم، ببینیم و غرق لذت شویم.
7.سازگاری بیشتر و ایجاد ظرفیت روانی
وقتی در مسیر روانکاوی قرار میگیریم، متوجه چیزی میشویم. ما و همهی آدمهای دیگر زندگیمان با مسائلی درگیریم. لزوما کسی بد و خوب نیست؛ رفتارها هستند که سالم و ناسالم، شناسایی میشوند. حتی وقتی ما رابطهای را ناسالم بدانیم، به این معنا نیست که یکی از افراد خوب است و دیگری بد. ما متوجه میشویم در چرخههای ناسالم گیر افتادهایم. چرخهای که هم من و هم طرف مقابل در آن سهم داریم و نقشی را در آن به عهده گرفتهایم.
با شناسایی این چرخهها و تشخیص نقش و مسئولیتمان، بهتر میتوانیم از آن خارجشویم. با گفتگو در فضایی امن و اعلام اینکه از نچرخیدن چرخ رابطه آگاهیم، مسیر تازهای رقم میخورد.حالا یا طرف مقابلمان هم با تصمیم ما برای ساختن و بهبود رابطه، همراهی میکند و این ظرفیت را دارد و یا ارتباط دارای مرزهایی تنگتر برای محافظت می شود و یا تلاش و تغییر یکطرفه است و در نهایت، تصمیم خود را برای ادامه یا عدم ادامهی آن میگیریم.
پس با تجربهی جلسات روانکاوی،یاد میگیریم کسی در روابط انسانها شیطان یا فرشته نیست! همهی ما هم بخشهای روشن و هم بخشهای تاریکی داریم. بهتر است که از آنها آگاه شویم و با افراد مناسبمان در ارتباط انسانی، تجربهآفرینی کنیم.
نتیجهگیری
برای سفر باید قبل از حرکت، لوازمی آماده کنیم. در حین سفر مراقبت کنیم تا به مقصد برسیم و بعد از رسیدن هم برویم سمت برنامههایی که برای خودمان ریختهایم. روانکاوی سفر است. لازم است که بدانیم به دیدار خودمان و تاریکخانههای وجودمان میرویم. لازم است بدانیم که مسیر ناشناختهاست. باید از بلد راه، از روانکاو کمک بگیریم. اوست که سختی راه را برای ما قابل تحمل میکند.
اما این سفر با وجود همهی سختیهایی که دارد، میارزد که تجربه شود. تجربهای که نمیدانیم کی به سر منزل مقصود خواهد رسید؛ تجربهای که گاهی جادهاش بسیار پر ترافیک است و به ما اجازهی حرکت نمیدهد. ناخودآگاه ما میزبان ماست و جهانی ناشناخته که از طریق کلمات، میتوان در آن آرام و قرار یافت. در پایان این مقاله امیدوارم تجربهی من کمی باعث ملموس شدن این فضا شده باشد. امیدوارم سفر متفاوت روانکاوی را به زودی آغاز کنید که راه شما را میخواند.
یادداشت سردبیر: اگر علاقمندید جلسات روانکاوی و یا رواندرمانی با رویکرد روانکاوانه خود را شروع کنید، همین الان فرم درخواست تراپی را پر کنید.