خدمات ما
مشاوره با متخخصین در زمینه های مختلف
معرفی فیلم ما باید درباره کوین حرف بزنیم
آیا شرّ، زاده میشود یا پرورانده میشود؟
شرارت از کجا آغاز میشود؟ چهچیز انسانی را به نقطهای میرساند که در آن، رنج دیگری را طلب کند؟ چهچیز درون انسان فرو میریزد که آنسوتر از اخلاق و نیکخواهی، تنها چیزی که برایش باقی میماند میل به آسیب زدن است؟
این فیلم با مخاطبش وارد گفتوگویی در باب شر میشود؛ آنچه در این فیلم در معرض دید قرار میگیرد، شر بهمثابهی فقدان میل است، نه صرفاً بیماری روانی یا میل به قتل. کوین، تصویریست از سوژهای که میل نمیورزد، نمیطلبد، دوست نمیدارد و با این نخواستن جهان اطرافش را به ویرانی میکشاند.
آغاز گسست: ریشههای زخم
فیلم با زنِی درهمشکسته آغاز میشود که میان سکوت زخمهایش، در خانهای زندگی میکند که دیوارها از چشم همسایهها هم طلبکارند. ما اوا را با رجعت به گذشته میشناسیم؛ مادر کوین، روزگاری نویسندهی سفرنامه بوده. زنی با میل به جستوجو، گریز و بیقراری. او زنیست رها، غلتیده در سرخی خون به جوش آمده از آزادیاش که در میانهی راهی که به سوی این رهایی قدم برداشته، به فرانکلین دل میبندد.
عشق سرخوشانهای که به سرعت فرزندی ناخواسته را به وجود میآورد. بارداری برای اِوا نه تجربهای زیستشده از آفرینش، که رخنهایست در انسجام ذهنی و بدنیاش. او مادر شدن را نخواست. این خواستهی او نبود. مادری در او محقق نشد؛ تنها در ساختار جامعه و نقش همسر، از او طلب شد. تناش باردار شد، بیآنکه رواناش پذیرای مادر شدن باشد. او نقش را بازی کرد، محافظهکارانه و درونینشده. او با بدنی که کوین را حمل میکرد، بدل به امر دیگری شد: زنی از خود رانده. گویی بارداریاش همزمان تولد فرزندیست و مرگ زنی که پیشتر بود.
در نظریه لکان، میل نه چیزی است که داریم، بلکه چیزی است که در پاسخ به میل دیگری شکل میگیرد. کودک میل میورزد، چرا که مادر به او نگاه میکند؛ با نگاه مادر، خود را به مثابهی کسی که خواسته شده تجربه میکند. اما اگر این نگاه، اگر این میل ابتدایی نباشد، چه میشود؟ اگر مادر همواره جای دیگری باشد؟ اگر کودک مانعی در مسیر میل مادر باشد؟
میل در روان انسان، همان چیزیست که او را به دیگری پیوند میزند؛ به عشق، به قانون، به غم، به خشم. اما کوین از همان آغاز میل را در خود نابود کرده، چون میلِ مادر به او منعقد نشد و حالا، او میلزدودهایست که تنها در بازنمایی فقدان میل معنا مییابد. کودکی که میلِ مادر را نچشد، نه تنها گرسنه میماند، بلکه بیزبان میشود. نمیداند خودش را چطور بخواند، نمیداند چرا باید بماند.
میل، راهیست برای بسته شدنِ زخمِ بودن. کوین اما زخمی بیپانسمان بود. و زخمی که پوشیده نشود، شروع به دریدن میکند؛ نه خودش را، بلکه آنچه در دسترستر است: دیگران.
مادرانگی اوا و فرزندبودگی کوین به درستی آغاز نمیشود؛ کوین از نخستین دم نه موضوع عشق، که محمل رنج و شرم بود و در چنین اقلیمی عشق نمیروید. اوا مادر شدن را نخواست. یا به بیانی بهتر: مادر بودن با او سازگار نبود. مادری به او از سمت خویش تحمیل شد، نه از برای عشق که بیشتر از سر بیم تنهایی. این تصمیم ناهمخوان با خواست مادری، بذرهای اولیهی بیزاری را میکارد.کوین به مثابه یک ابژهی تاریک در زندگی اوا ظهور میکند؛ یک دیگریِ حلنشده، یک آینهی معیوب که میل و اضطراب مادر را به خودش بازمیگرداند همانظور که فروید میگفت کودک، جایگاه فرافکنی شدیدِ امیال ناآگاه مادر است.
کوین خود را در نگاه مادر موجودی بیگانه و ناخواستنی میبیند؛ پس دشمن او میشود، اما همزمان وابستهاش نیز هست. اگر مادر بتواند در لحظهی اتصال اولیه با کودک، به «نگهداشتن»، و به «خود را کنار گذاشتن» تن دهد، رابطهای پدید میآید. اما اوا، مثل خیلی از مادران واقعی نمیتواند و کوین، مثل یک کنشگر تحقیرشده به جای دلبستگی، دشمنی را برمیگزیند؛ اما دشمنیای وابسته، دشمنیای عاشقانه. دشمنیای که نمیگذارد اوا از او جدا شود. پیوندی معکوس: هرچه بیشتر از او دور شوی، بیشتر درونت جا خوش میکند.
آیا این شکست در شکل دادن رابطه اولیه، این ناتوانی زمینهساز خشونت کوین است؟ یا کوین، چنانکه گویی از دل اسطورهها زاده شده، تجسمی از شرّناب است؟
اوا، مادر کوین، از همان آغاز این کودک را پس زده است. نه در رفتارِ فیزیکی خشن، بلکه در روان؛ در زبان بدن، در بیمیلی، در نگاه نکردن، در دست نزدن و کودک این انکار را بلعیده. و آن را بدل کرده به ضدمیل. کودک، چیزی را که مادر از او دریغ کرده حالا بر ضد او به کار میگیرد: نگاه نمیکند. گوش نمیدهد. نمیخواهد. پس میزند. و این نخواستن و «نخواستنِ خواسته شدن»، در بطن شخصیت کوین رسوب میکند. کودکِ طردشده، در برابر فروپاشی باید سازوکاری بسازد؛ یک معماری دفاعی، نه برای زندگی کردن، که برای نجات یافتن از حقیقت سهمگینِ دوستداشتنی نبودن. این سازوکار، در کوین، جنبهای سادیستیک و خودشیفتهوار پیدا میکند.
کوین، نوزادیست که نمیخندد. نوزادیست که گریهاش را تنها با صدای دریل خاموش میتوان کرد. و بعد نوزادیست که در برابر نگاه مادر، هیچ واکنشی ندارد؛ تنها زمانی آرام میگیرد که مادرش از اتاق خارج میشود. آیا این نوزاد، آگاهانه، مادرش را شکنجه میدهد؟ در نگاه نخست، اینطور به نظر میرسد. اما اگر از سطح آگاهی عبور کنیم، درمییابیم که این کودک، تنها چیزی را بازتاب میدهد که از دیگری بزرگتر (مادر) دریافت کرده: انکار. طرد. نبود میل.
گویی این کودک از همان ابتدا با بدن کوچکش میگوید: نباید بی عشق، مرا به دنیا میآوردی. کوین در مواجهه با مادری که در حسرت آزادی و گذشتهی ازدسترفته است، رواناً خود را موجودی «ناخواستنی» تجربه میکند. این تجربه درونریزی میشود و رابطه با مادر از آغاز، حامل خصومت و دشمنی میشود. . اِوا از همان ابتدا حس میکند که فرزندش او را دوست ندارد، یا دستکم چیزی شبیه به تنفر در چشمانش موج میزند. اما پرسش اینجاست: آیا کودک میتواند متنفر باشد، یا این نفرت تصویریست که مادر بر صورت فرزند نقش میزند؟
کوین میگرید، اِوا نومید میشود، و وقتی فرانکلین وارد اتاق میشود، کوین ساکت میشود گویی دارد نقش بازی میکند. اِوا به شک میافتد: آیا این نوزاد دارد آگاهانه او را شکنجه میدهد؟ آیا کوین مظهر بخشِ طردشدهی روان مادر است؟ شاید او بیشتر تصویری کابوسگون از ابژهی نفرت است. همان «دیگری» که اوا از مواجهه با او وحشت دارد و در عین حال در تمنای مواجهه با اوست. کوین، در روایت اوا، تبلور سایهی خویش است؛ یک ساختار دفاعی که در آن، تمام احساس گناه، رنج، خشم، ترس، و انفعالِ انباشته، تجسمی بیرونی یافتهاند.
اما این فقط مادر نیست. پدرِ کوین نیز، نقش خود را بازی نمیکند. در ساختار لکانی، پدر [دالیست که] میل مادر را قطع میکند و کودک را به دنیای بیرون (جهان نمادین) پیوند میدهد. اما در این فیلم پدر نه منع میکند، نه قانونگذار است، نه گسستی در رابطه مادر وفرزند ایجاد میکند. پدر کوین از همان آغاز در روان غایب است. او پدریست سادهدل، ناآگاه و از همه مهمتر همذاتپندار با کوین. او مردِ خانه بود، اما نه مردِ زبان. نه آن کسی که مرز بکشد بین مادر و فرزند، نه آنکه نظم بیاورد. کوین نبودنِ او را فهمید و در نبودنِ او، بیشتر آزاد شد تا شکل خودش را بسازد: شکلی بدون نگاه، بدون قانون، بدون پیوند. کوین وارد نظم نمادین نمیشود. او در مرز باقی میماند، در لبهی زبان، در حاشیهی ارتباط و از آنجا به ستیز با جهان میپردازد.

رشد زخم
کوین بزرگ میشود، و بازیهایش پیچیدهتر. به خواهر کوچکاش آسیب میزند، حیوانات را میکشد، و زبان را نه برای ارتباط، که برای شکنجه بهکار میبرد. او از خردسالی، سوژهایست بدون میل به ارتباط. یا شاید، میلش تنها میل به نفی است. همان چیزی که کلاین در تحلیل کودک سادیست توصیف میکرد: سوژهای که درون خود،[ ابژهی] مادر را نابود میسازد تا رنج خود را التیام بخشد.
زمانی که کوین به مدرسه میرود، بیرون از خانه نقابی از پسر مؤدب و دوستداشتنی به چهره میزند. معلمان و دیگران از او تصویری دارند که کاملاً با آنچه در خانه رخ میدهد متفاوت است. این گسست میان «خارج» و «درون»، نشانهای از تفکیک روانی است. کوین یاد گرفته بود دو چهره داشته باشد: یکی برای بقا، یکی برای انتقام. و این، یکی از نشانههای کودکیست که در رابطه با مادر (ابژه اولیه) ناکام مانده، اما هوش لازم را برای نقشبازی کردن پیدا کرده است.
صحنهای هست که اوا، خسته و مستاصل، کوین را با شدت به زمین میکوبد. اما در ادامه، با حس گناه، او را به بیمارستان میبرد و دروغ میگوید که کودک از پله افتاده. بدنِ کوین، از اینجا به بعد، به مثابه ابزار انتقام عمل میکند. وقتی دستش میشکند، برای همیشه آن را در حالت آویزان نگه میدارد. نه به خاطر درد، که برای ثبتِ خاطرهای که مادر باید همیشه با آن زندگی کند. بدن، اینجا، به ابزار خاطره بدل میشود.
خاطرهای که حذف نمیشود، و مثل تکهسنگی در گلوی مادر میماند. بعدتر در سکانسی تکاندهنده، کوین در کودکی بیمار شده و مادر، برای نخستینبار با میل و اضطراب و نیاز او را در آغوش میکشد. کوین، برای لحظهای، آرام میگیرد. اینجا، تصویر دیگری از او پدیدار میشود: کوینِ میلورز. کوینِ نیازمند. اما این تصویر، زود محو میشود؛ چون دیر شده. دیگر زمان پیوند نیست. فقدان، تثبیت شده. و اکنون، او فقط میتواند آنچه را که از ابتدا دریافت کرده بازتاب دهد: تهی بودن.
وقتی خواهرش متولد میشود برای نخستینبار با فقدان یک رابطهی عادی روبهرو میشود. خواهرش، تصویریست از آنچه کوین میتوانست باشد و نشد. دختر از همان آغاز، ابژهی میل مادرانهایست که اوا در کوین نیافت. و کوین این را میداند. او زخم را میفهمد. و با نگاهش، با کنشش، با سکوتی که مثل سایه بر خانواده افتاده، آن را بازگو میکند. او نه برای جلب محبت، که برای رسوا کردن انکار مادر دست به شرارت میزند. چون میداند که مادر، خواهر را دوست دارد، و او را نه. و آنگاه که دختر را نابود میکند، تنها کاری که کرده، نابود کردن تصویریست که میل مادر در آن زنده است.
موجودی که مادر به او لبخند میزند، موجودی که شاید در کنارش میخوابد، برایش کتاب میخواند، نگرانش میشود. همان چیزی که کوین، هیچگاه دریافت نکرد. نابودی خواهر، در روان کوین، نه یک عمل خشونتبار صرف، که بازپسگیری جایگاه ابژهی میل است. قتل خواهر، حذف رقیب نیست؛ حذف امکان رابطهایست که هرگز نداشت. او بر آن چیزی که هرگز نداشته، خشم میورزد.
در صحنهای در اتاق، او دیوار اتاق اوا را تخریب (رنگی) میکند و در سکوت به مادرش زل میزند. نگاهش نه کودکانه است و نه خشمآلود فقط خالیست. او میخواهد دیده شود، اما تنها از طریق رنجدادن مادر. این میل به دیدهشدن از راه تخریب، ساختاریست که در بسیاری از تحلیلهای روانکاوانهی بزهکاری نوجوانان هم تکرار شده. اگر کودک نتواند از راه عشق و پیوند، حضورش را بر جهان تحمیل کند، به سراغ خشونت میرود. و او در نهایت با خشونتی کمال یافته، خود را در جهان ثبت میکند.
کوین، در روز موعود، تمام تکههای عشق را از مادر میگیرد، و تنها چیزی که میگذارد، بدنهاییست در خون و سکوت. عمل نهایی کوین: قتلعام دقیقاً همانجاست که مکانیسمهای دفاعی او به پایان میرسند. این عمل نه یک بحران، که نهایت ساختارهای دفاعی اوست. نه درهمشکستن، که نوعی رضایت است: آخرین مرحلهی نمایشِ ناتوانیاش در دریافت عشق، درک دیگری، و پذیرش واقعیت. از آنسو مدرسه، تماشاخانهی انتقام است. جایی برای نمایشِ نهایی.
لخظه آخرین شکست دفاعها؛ وقتی اضطراب، درد و شرم چنان غیرقابلتحمل میشوند که تنها راهِ باقیمانده، بیرونریزی تهاجمیست. کوین نمیخواهد بفهمانَد. میخواهد تحقیر کند. نه فقط دوستان و معلمانش را، که جامعهای را که همیشه میخواست او را به چشم «بچهی عادی» ببیند. ذهن کوین نه تنها نمیتواند افکار را شکل دهد، بلکه به جای آن، آنها را به ابژههای بیرونی بدل میکند. احساس ناامنی؟ باید به ناامن کردن دیگران بدل شود. حس بیپناهی؟ باید به ایجاد وحشت در دیگری ترجمه شود. کوین به جای فکر کردن، دیگران را مجبور میکند تا احساسات او را زندگی کنند.

مادر زخمی، مادر گناهکار
اوا مجرم نیست. اما کاملاً بیتقصیر هم نیست او زخمیست که زخم میزند. انسانیست که ناتوان از پیوند بوده و حالا باید با نتیجهی آن زندگی کند او بیآنکه بداند از طریق طرد، بیتوجهی و بیثباتی هیجانی، بخشهایی از روان کوین را ویران کرد. اما این ویرانی بیپاسخ نماند. در همانندسازی فرافکنانه، فرد هیجاناتی غیرقابلتحمل را به دیگری منتقل میکند و سپس سعی میکند آن دیگری را وادار کند تا با آن هیجانات زندگی کند. کوین با نفرت، خشم و خشونتش، اوا را وادار میکند که گناه، طرد و رنج را در عمق روانش تجربه کند. انگار فریاد میزند: تو که نمیخواستی من را مادرانه دوست داشته باشی، حالا با مادری که من را ویران کرده زندگی کن.
مادر میماند. خانه را رنگ میزند، دیوارها را میشوید، اما لکهها پاک نمیشوند. او وارد ماتم سیاه میشود. نه سوگواری برای عزیز از دسترفته، که سوگواری برای رابطهای که هیچوقت شکل نگرفت. او دیگر چیزی برای دفاع ندارد. نه از خودش، نه از کوین. در صحنههای آخر، وقتی به ملاقات کوین میرود، چهرهاش بیچشمداشت است. عاری از داوری. اینبار هیچ خشمی ندارد، و حتی هیچ امیدی. تنها پرسشی که باقی مانده، پرسش از انسان بودن است: چرا چنین کردی؟
فرجام شر
شلیک در مدرسه، پایان قصه نبود؛ آغاز گفتوگو بود. گفتوگویی که سالها اوا از آن میگریخت: با خودش، با جامعه، با نقش مادر بودن. این آغوش، آغوشیست برای هیولا، اما نه از جنس ترس، که از جنس مرگِ سکوت. ما باید دربارهی کوین حرف بزنیم، چون کوین نه فقط یک کودک، که تمثیلیست از تمام زخمهای بینامیست که هر روز در سکوتِ خانواده، در قانونِ بیروح جامعه و در زبانی که دیگر قدرت گفتوگو ندارد، رشد میکنند. در پایان، کوین، در زندان به مادرش نگاه میکند و در جواب پرسش مادر میگوید: نمیدانم. او برای نخستین بار، بدون نقاب، سردرگم است. خودش هم نمیداند. او نه فقط یک سادیست نقشهکش است و نه فقط قربانی. او نتیجه است. نتیجهی تاریخی که دیده نشد، روانی که فهمیده نشد و رابطهای که هیچوقت به زبان نیامد.ما، هنوز نمیدانیم باید از چه کسی بیشتر بترسیم: مادری که نخواست، یا کودکی که خواسته نشد.
سخن سردبیر
در این نوشتار، نویسنده با نگاهی روانکاوانه به فیلم We Need to Talk About Kevin، پرسشی بنیادین را پیش میکشد: آیا شر زاده میشود یا پرورانده؟ این متن نه تنها خوانشی از خشونت است، بلکه سفری است به اعماق روان، جایی که میل، انکار، و مادرانگی درهمتنیدهاند. از خلال روایت اوا و کوین، میبینیم چگونه غیاب میل، غیاب عشق و شکست در پیوند اولیه، میتواند به شرارت بدل شود؛ شرارتی که چهرهای انسانی دارد، زادهی سکوت، فقدان و نخواستن.
دوسوگرایی احساسات مادران نسبت به نوزادان و کودکان خردسال
در این مقاله، نویسنده به ادامه بررسیهای خود درمورد تعارضات زنان در مورد پرخاشگری پرداخته و پیامدها و کاربردهای عملی این موضوع را برای نظریههای امروزی روانشناسی زنان در قالب مشاهدههای مادران در گروههای والد – کودک با نوزادان و کودکان خردسالشان موردبحث قرار میدهد. بسیاری از مادران نسبت به پرخاشگری (هم در خودشان و هم در فرزندانشان) دچار تعارض میشوند و صبر خود را نسبت به دوسوگرایی[2] احساساتشان نسبت به فرزندانشان بیتحمل از دست میدهند. نویسنده پیشنهاد میدهد که این مشاهده راهی برای یکپارچهسازی ایدههای روانکاوی درباره مادری و فرزندپروری از یک سو و درک روانکاوانه از تعارضات زنان درباره موفقیت در عرصه اجتماعی خارج از خانه از سوی دیگر فراهم میکند.
در هر دو نقش، دشواری در مدیریت تعارضات با پرخاشگری ممکن است باعث شود که زنان به شدت با چالش مواجه شوند و نتوانند به طور موفقیتآمیزی اهداف مهم زندگی خود را تحقق بخشند، خواه این اهداف مربوط به نقشهایشان به عنوان مادران مؤثر باشد یا به عنوان افراد مؤثر در عرصه اجتماعی بیرون از خانه. برخی از زنان ممکن است این دشواریها را در یک زمینه یا زمینه دیگر نشان دهند، برخی در هر دو و برخی در هیچکدام. نویسنده پیشنهاد میکند که، از یک سو، باید مفهوم به هنجار را در هنگام بررسی فعالیتهای زنان حذف کنیم و از سوی دیگر، فراگیر بودن دوسوگرایی احساسات در روانشناسی زنان را به عنوان امری طبیعی بپذیریم.
فروید
تنها یک رابطه مادر با پسر است که میتواند برای او رضایتی بینهایت فراهم کند؛ این رابطه بهطورکلی کاملترین و عاری از دوگانگیترین رابطه انسانی است. –
وندی یک تاجر موفق بود که به روش اخلاقی خود افتخار میکرد. وقتی متوجه شد باردار است، بسیار خوشحال شد. بااینحال، سه ماه بعد دچار اضطراب شدیدی شد که قادر به کنترل آن نبود. چند ماه پس از تولد پسرش، وقتی فرزندش فعالتر شد، وندی دچار نگرانی شد که مبادا اشتباهی مرتکب شود و به او آسیب برساند. ترس از آسیبرساندن به کودک باعث شد که وندی خودش را بهخاطرداشتن فانتزیهای پرخاشگرانه و وسواسی سرزنش کند. داشتن چنین فانتزیهای آگاهانهای برای او غیرمعمول بود، زیرا او همیشه نسبت به دیگران مراقب و مهربان بود.
این لحظه از تجربه مادری که بهتازگی مادر شده است نمونهای از آن چیزی است که بسیاری از مادران نوزادان و کودکان خردسال احساس میکنند، هرچند ممکن است شدت آن در اینجا غیرمعمول باشد. بسیاری از مادران، مانند وندی، معتقدند که تربیت خوب به معنای حذف پرخاشگری، تعارض و احساسات دوسوگرا است. آنها نمیتوانند احساسات و فانتزیهای خصمانه نسبت به فرزندان خود را تحمل کنند و همچنین نمیتوانند احساسات خصمانه از سوی فرزندانشان را بپذیرند، بهویژه وقتی نوزادان رشد میکنند و شروع به ابراز خواستهها و نارضایتیهای خود میکنند. در واقع، آنها قادر به تحمل دوگانگی احساسات نسبت به کودک نیستند و این ناتوانی مانع از مدیریت احساسات پرخاشگرانه میشود – چه آنهایی که از خودشان بروز میکند و چه آنهایی که از سوی فرزندانشان، بهویژه کودکان نوپا و جسور یا قاطع، به سمتشان میآید.
پذیرفتن و پذیرا شدن دوسوگرایی احساسات و احساسات پرخاشگرانه دشوار است، زیرا احساس گناه و اضطراب به دنبال دارد. برخی از مادران ممکن است به خود شک کنند و درک کنند که نمیتوانند به طور مؤثر کودکانشان را تربیت کنند. همچنین ممکن است خود را نسبت به مادرانشان که آنها را الگوی مادر واقعی میدانند، پایینتر یا متفاوت ببینند. چه آنها مادرانشان را به صورت آرمانی ببینند، چه به شدت انتقادی و یا به صورت ترکیبی، ممکن است باور داشته باشند که تنها مادران خودشان “مادران واقعی” هستند. به دلیل این احساسات تعارضآمیز و مقایسههایی که با مادرانشان انجام میدهند، ممکن است تعارضات شدیدی با نوزادان و کودکان خردسالشان به وجود آید.
اغلب، به نظر میرسد که مادری و پیشرفت در حوزه اجتماعی خارج از خانه برای زنان دو قلمرو متضاد و ناسازگارند. اما از نظر روانشناختی این دو قلمرو لزوماً نباید ناسازگار باشند؛ بلکه میتوانند همپوشانی داشته باشند. در این مقاله، من از مطالب گروههای والد و کودک استفاده میکنم تا اثرات مثبت را برای مادران نشان دهم؛ اثری که با شناخت فراگیر بودن دوسوگرایی احساسات و پرخاشگری و ارزش درک تعارضات مربوط به پرخاشگری در خود و فرزندانشان برای آنها حاصل میشود.
با ادامه مطالعاتم درباره تعارضات پرخاشگری در زنان (بهویژه، هافمن ۱۹۹۶ و 1999)، پیامدهای مشاهدههایمان در گروهها را بررسی میکنم که شامل ناتوانی مادران در تحمل دوسوگرایی احساسات و مشکلات آنها در مواجهه با تعارضات مربوط به پرخاشگری است. در مقالهای دیگر، به پیامدهای مشاهده دیگری خواهم پرداخت: اینکه برای بسیاری از زنان، تنها مادر خودشان زنی است که حق مادری دارد.
توجه به این دو پدیده بالینی میتواند به درمانگران در رویکردشان به زنانی که درباره انتخابهای زندگی یا شیوههای تربیت نوزادان و کودکان خردسالشان دچار تعارض هستند، کمک کند. علاوه بر این، پیشنهاد میکنم که این مشاهدهها میتوانند درکهای روانکاوانه از زنان را یکپارچه سازد. من پلی نظری بین درکهای روانکاوانه از تعارضات زنان در موضوع مادری و عملکرد مؤثر و پیشرفت آنها در خارج از خانه ارائه میکنم. در هر دو موقعیت، بسیاری از زنان دچار تعارضات غیرقابلتحملی در مورد احساسات و فانتزیهای پرخاشگرانه خود میشوند. درک نقش تعارضات مربوط به پرخاشگری میتواند به سمت یک درک یکپارچه از این دو حوزه ظاهراً متفاوت منجر شود.
مرور ادبیات
نسخهای تحریفشده اما محبوب از برخی فرمولبندیهای کلاسیک روانکاوی درباره مادری، این ایده را برجسته میکند که مادری، هدف نهایی زنانگی است و بنابراین، مادر نباید نسبت به فرزندش دوسوگرا باشد و باید خواستههای خود را بهخاطر فرزندش فدا کند. این ایده در اظهاراتی مانند مادر ایدهآل هیچ علاقهای به خودش ندارد (بالینت[3] ۱۹۴۹) و بارداری و مادری تکمیلکننده بلوغ روانی -جنسی و باروری در زنان است (بندک[4]) منعکس میشود. شاید مشهورترین و بهشدت نقد شدهترین نوشتههای کلاسیک روانکاوی درباره زنان و مادران، آثار هلن دویچ[5] باشد (برای مثال ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵). همانطور که تامپسون[6] (۱۹۸۷) تأکید میکند: ارزیابیها از کارهای هلن دویچ درباره روانشناسی زنان تقریباً همیشه بر آرمانیسازی مادرانگی و نسبتدادن خودشیفتگی، انفعال و مازوخیسم به زن «زنانه» متمرکز است بهعبارتدیگر، زن «واقعاً زنانه» فاقد پرخاشگری است.
در برابر این مادر آرمانی، تحلیلگران مادرانی را توصیف کردهاند که از این معیار فاصله دارند. بندک (۱۹۵۶) به آنچه او آسیبشناسی رفتار مادری نامیده، پرداخته است؛ یعنی مادران بیش از حد حمایتگر و انحصارطلب که مادران خودشیفته و سردی هستند که از فرزندانشان دور به نظر میرسند، و دیگرانی که آشکارا فرزندانشان را طرد میکنند. او تأکید میکند که در این مادران، نوعی واپس روی به هسته دوگانه شخصیت[7] وجود دارد (ص. ۴۱۸). از سوی دیگر، بلوم[8] (۱۹۷۶) در بحث گستردهاش درباره مفاهیم مازوخیسم و ایگو ایدهآل[9] و ارتباط آن با روانشناسی زنان، تأکید کرد که اخلاص مادری نباید با بردگی مازوخیستی یا محافظت از ابژه[10] از پرخاشگری اشتباه گرفته شود.
بااینحال، او همچنین نتیجهگیری کرد که تعارضات بین ایگو ایدهآل مادری و تمایلات کودککشی همهگیر و از نظر بالینی مهم هستند. بهعبارتدیگر، اگرچه بلوم بیان میکند که تمایلات و فانتزی در مورد آسیبرساندن به کودک همهجا دیده میشوند، به نظر میرسد که او ضمنی بیان میکند که همیشه نشاندهنده یک فرایند آسیبشناختی هستند. جالب است که در کتابنامه بلوم، هیچ اشارهای به آثار ملانی کلاین یا وینیکات نشده است که این امر با جداسازی دیدگاههای روانکاوی در آن زمان همخوانی دارد.
پرخاشگری و دوسوگرایی احساسات
برخی بیان کردهاند که در نظریه و تکنیک کلاسیک روانکاوی، نقش پرخاشگری در زندگی ذهنی نسبت به نقش لیبیدو در مرتبه دوم قرار گرفته است. ملانی کلاین[11] (۱۹۴۸) تأکید کرد که اندیشه روانکاوی عمدتاً به لیبیدو و به دفاعهایی علیه تمایلات لیبیدویی معطوف مانده است و به همین ترتیب اهمیت پرخاشگری و پیامدهای آن را نادیده گرفته شده است. پاول گری[12] نیز اخیراً اظهار داشته است که سنت روانکاوی ما را بهتر برای ضرورت پرداختن کامل به دفاعهای بیمار در برابر تحولات اروتیک در انتقال آماده کرده است تا برای دفاعها در برابر پرخاشگری نسبت به تحلیلگر.
در کارهای پیشین (هافمن ۱۹۹۶، ۱۹۹۹)، من به نقش مشکلساز پرخاشگری در نظریههای روانکاوی درباره زنان پرداختم. نشان دادم که چگونه دشواری پذیرش پرخاشگری در زندگی ذهنی زنان (بهویژه با توجه به فرض فروید مبنی بر اینکه نقش مردانه معیار است) مانع از درک ما از ذهنیت زنانه شده است، درکی که نشان میدهد زن، مانند مرد، میتواند خود را به عنوان یک عامل مستقل فرض کند که افکار و اعمال خود را تعیین یا کنترل میکند. در نتیجه، فعالیت در زنان (بیرون از نقش مادری) هم توسط مردان و هم زنان بهعنوان یک امر پرخاشگرانه و مخرب تلقی میشود؛ بنابراین تهدیدکننده است و در نتیجه توسط خود زنان سرکوب میشود.
اگرچه فروید کارهای ملانی کلاین را عمدتاً رد کرد، او تأثیر کلاین را در پیشبرد درک این موضوع که پرخاشگری انتقامی سرکوبشده[13] نسبت به یک ابژه ناامیدکننده نقش مهمی در شکلگیری سوپر ایگو[14] دارد، تأیید کرد. تمرکز کلاین (۱۹۲۷) بر رشد اولیه کودک و اضطراب و دفاعهایی بود که در برابر آن شکل میگیرند و اظهار داشت این اضطرابها از طریق فانتزیهای پرخاشگرانه کودک تحریک میشود. بااینحال، در مورد پرخاشگری مادر نسبت به فرزندانش، کلاین نسبتاً سکوت اختیار کرده است. بهعنوانمثال، جنت سایرز[15] (۱۹۸۹) در یک بحث گسترده در مورد رویکرد روانکاوی مادر محور کلاین، بسیاری از توصیفات کلاین را درباره فانتزیهای خشمگینانه و پرخاشگرانه کودکان نسبت به مادرانشان ذکر میکند. اما نظرات او در مورد فانتزیهای پرخاشگرانه مادران تنها به عنوان فانتزیهایی از انتقام مادر برای پرخاشگری کودک در نظر گرفته میشوند.
کلاین (۱۹۳۵) تأکید کرد که تجربههای کودکان از پرخاشگری مادر به عنوان تصاویری از پرخاشگری خودشان بر مادرشان فرافکنی میشود. به عنوان مثال، او توضیح میدهد که تصویر کودک از مادران مخرب، تصویری به طور فانتزی گونه و تحریفشده از ابژههای واقعی است که بر اساس آنها شکلگرفتهاند. تمرکز کلاین بر پرخاشگری کودک و آنچه من بیگناهی مادر مینامم، در اظهارات او آشکار است که در زمان از شیر گرفتن، نوزاد احساس میکند که اولین ابژه محبوب خود یعنی پستان مادر را هم به عنوان یک ابژه بیرونی و هم به عنوان یک ابژه درونفکنی شده از دست داده است و این فقدان به دلیل نفرت، پرخاشگری و طمع او بوده است. اینکه مادر ممکن است پرخاشگری نسبت به نوزاد را مستقل از فرافکنیهای نوزاد تجربه کند، نادیده گرفته شده است. کلاین تنها پرخاشگری نوزاد را موردتوجه قرار میدهد.
این واقعیت که پدران و مادران میتوانند و گاهی واقعاً به فرزندان خردسالشان آسیب برسانند یا حتی آنها را از بین ببرند، بخشی از تاریخ بشر از زمانهای باستان بوده است. این ایدههای ممنوعه و ترسناک در اسطورهها و داستانهای پریان بیان و تسلط یافتهاند. تانتالوس[16] پسرش را میکشد و مادرش او را میخورد، نامادری سفیدبرفی دستور کشتن او را میدهد و قصد دارد قلبش را بخورد و در داستان هانسل و گرتل[17]، نامادری بچهها آنها را در معرض جادوگری قرار میدهد که قصد خوردن آنها را دارد.
اسطورههای موسی، ادیپ[18] و مرلین سلتی[19] همگی نمونههایی از نوزادانی هستند که پس از تولد توسط والدینشان رها میشوند. مدئا دو پسرش را میکشد. ایدههای کلاین با این نظر همخوانی دارد که این توصیفات در فولکلور از مادران کودککش یا مادرانی که پتانسیل کودککشی دارند، صرفاً فرافکنی خیالات کودک هستند و نه تلاشی برای کمک به کودکان در رویارویی با پرخاشگری واقعی والدینشان نسبت به آنها.
از سوی دیگر، برخی دیگر درباره پرخاشگری مادران و پدران نسبت به فرزندانشان نوشتهاند. وینیکات[20] (۱۹۶۰) با گسترش کارهای کلاین، تمرکز انحصاری او بر پرخاشگری نوزاد را متعادل کرد و به بررسی اهمیت پرخاشگری والدین نسبت به نوزادان پرداخت. او در همان اوایل سال ۱۹۴۹ نوشت:
یک مادر باید بتواند از نوزادش متنفر باشد بدون اینکه کاری در این مورد انجام دهد. او نمیتواند این نفرت را به او ابراز کند. اگر، بهخاطر ترس از کاری که ممکن است انجام دهد، نتواند به طور مناسب از فرزندش متنفر شود، باید به مازوخیسم متوسل شود و به نظر من این همان چیزی است که باعث پیدایش نظریه نادرست مازوخیسم طبیعی در زنان میشود.
شگفتانگیزترین چیز درباره یک مادر، توانایی او در تحمل آسیب بسیار از سوی نوزادش و نفرت شدید بدون تلافیکردن با کودک است و همچنین توانایی او در انتظار برای پاداشهایی که ممکن است در آینده بیاید یا نیاید. شاید برخی از لالاییهایی که او میخواند به او کمک میکنند؛ لالاییهایی که نوزادش از آنها لذت میبرد؛ اما خوشبختانه معنای آنها را نمیفهمد؟ لالایی، ای بچه، بر بالای درخت / وقتی باد میوزد گهواره تکان میخورد / وقتی شاخه میشکند گهواره میافتد / و بچه با گهواره پایین میآید.
من به مادری (پدری) فکر میکنم که با نوزاد کوچکش بازی میکند؛ نوزاد از بازی لذت میبرد و نمیداند که والد در کلماتش نفرت را حتی بهصورت نمادین از تولد ابراز میکند. این یک لالایی احساساتی نیست. احساساتگرایی برای والدین بیفایده است، زیرا در آن نوعی انکار نفرت وجود دارد، و احساساتگرایی در مادر از دیدگاه نوزاد اصلاً خوب نیست.
به نظر من بعید است که یک کودک انسانی، با رشد خود، بتواند تمامیت نفرت خود را در محیطی احساساتی تحمل کند. او برای نفرت ورزیدن به نفرت نیاز دارد.
لانگر[21] (۱۹۵۱) که مانند وینیکات تحتتأثیر ایدههای کلاینی بود، نشان میدهد که چگونه درک ناخودآگاه یک مادر از پرخاشگری خود نسبت به نوزادش ممکن است به شیر او فرافکنی شود، بهطوری که او ناخودآگاه آن را مخرب و خطرناک میپندارد (ص. ۲۳۶). دویچ[22] (به نقل از فریدمن ۱۹۹۶) نیز بر این فرض است که دوگانگی احساسات مادر نسبت به نوزادش میتواند علت دشواری در شیردهی باشد، علیرغم نشت زیاد شیر بین تلاشهای شیردهی (ص. ۴۷۷).[23]
تراد[24] 1991 بیان میکند باوجود فراگیر بودن دوسوگرایی مادرانه و فانتزیهای پرخاشگرانه، تصاویر مادران واقعی که به فرزندانشان آسیب میرسانند یا تمایل به آسیبرساندن دارند، همواره نگرانکننده و منزجرکننده است. کرامر[25] (۱۹۹۶) به طور تأثیرگذاری توصیف میکند که چگونه مادران در گرمای هیجانی مراقبت ار فرزندشان از پرخاشگری خودشان یعنی نفرت و دوسوگرایی خالص خود نسبت به فرزندشان آگاه میشوند دچار عدم تعادل میشوند. او پیشنهاد میکند که توجه به این احساسات پنهان یا آشکار دوسوگرایی در روابط والد -فرزند ضروری است، چراکه در همه روابط والد -فرزندی حضور دارد.
توصیه پاینز[26]، با توجه به اینکه بسیاری از ما به طور انعکاسی انکار میکنیم که فانتزیهای مخرب مادرانه در بیماران و حتی در خود ما بهکرات رخ میدهد، پذیرفتنی است. به دلیل فراگیری این فانتزیها و نیاز به کنترل آنها، بروز واقعی سوءاستفاده از کودکان واکنشهای عمیقی را برمیانگیزد. در نوشتار خود درباره زنانی که به شدت به فرزندانشان آسیب رساندهاند، تراد (۱۹۹۱) عنوان میکند محکومکردن مرتکبان این جرایم که نیروهای خشم بهظاهر غیرمنطقی را علیه نوزادان بیگناه تخلیه کردهاند نسبتاً آسان است. ما از توانایی آنها برای آسیبرساندن به چیزی که بسیار عزیز و ناتوان از دفاع از خود است، شگفتزدهایم و فقط میتوانیم این رفتارها را به شرایط روانی بسیار آشفته نسبت دهیم. ما با برچسبزدن به این اعمال خشونتآمیز بهعنوان انحرافات افراطی از هنجار، خود را آرام میکنیم.
اسلیتر[27] (۱۹۹۳) توضیح میدهد که چگونه فروید دوسوگرایی مادرانه را به عنوان یک موضوع ممنوع تلقی میکرد (ص. ۴۲۸). این تابو را میتوان در وندی، مادری که در ابتدای این مقاله توصیف کردم، مشاهده کرد. کسی که از فانتزیهای خود برای آسیبرساندن به نوزادش منزجر شده بود. فریدمن[28] (۱۹۹۶) حدس میزند که مادران و تحلیلگران با یکدیگر در اجتناب از بحث در مورد شیردهی همدستی میکنند، تا مقداری از محتوای ناخودآگاه را که شامل احساسات دوسوگرایانه مادر نسبت به نوزاد است، کنار بگذارند و یک پناهگاه اولیه از مادری را بی تحلیل و خالص نگه دارند. فریدمن پیشنهاد میدهد که پژوهشگران در مطالعات نوزادی ممکن است با گرفتن حالت دفاعی، هماهنگی بصری میان مادران و نوزادان را تمجید کنند تا از پرداختن به دوسوگرایی مادران اجتناب کنند.
هنجارسازی دوسوگرایی مادرانه
روزیکا پارکر[29] (۱۹۹۵) جامعترین مطالعه درباره قدرت دوسوگرایی مادرانه را ارائه داده است. او بر این باور است که باوجود تغییر باورها درباره تواناییهای نوزادان و اولویتهای مراقبت از کودکان، تصویر آرمانی مادرانه همچنان تقریباً به طور انحصاری شامل فداکاری، عشق بیپایان، دانش شهودی درباره پرورش و لذت خالص از کودکان است.
پارکر توضیح میدهد که بسیاری از روانکاوان و دیگر متخصصانی که با مادران و نوزادان کار میکنند، دوسوگرایی مادرانه نسبت به کودک را بهعنوان یک عامل آسیبزا میبینند. او، برای مثال، به تفاوتهایی اشاره میکند که دو روانکاو با گرایشهای نظری بسیار متفاوت یعنی هلن دویچ و جولیا کریستوا[30] در مفهومسازی دوسوگرایی مادرانه زمانی که از دیدگاه یک مادر مینویسند و در مقابل زمانی که از دیدگاه یک روانکاو مینویسند دارند. هنگامی که هر دو به عنوان یک روانکاو شروع به نوشتن درباره مادری میکنند، به نظر میرسد توانایی آنها در تشخیص اهمیت دوسوگرایی مادرانه از دیدگاه مادر از بین میرود. در عوض، دوسوگرایی مادرانه به عنوان منشأ آسیبشناسی بیماران تلقی میشود.
پارکر پیشنهاد میدهد که مشکل خود دوسوگرایی مادرانه نیست، بلکه احساس گناه و اضطرابی است که دوسوگرایی ایجاد میکند؛ بنابراین او پیشنهاد میکند که به دوسوگرایی قابلکنترل در مقابل دوسوگرایی غیرقابلکنترل، عوامل مؤثر بر ایجاد دوسوگرایی غیرقابلکنترل و چگونگی کمک به مادران برای رسیدن به دوسوگرایی قابلکنترل فکر کنیم.
محیط درمانی و اصول تکنیکی
بیش از یک دهه است که ما در مرکز والد و کودک پاکلا از انجمن روانکاوی نیویورک [31] با گروههای مادر -نوزاد/کودک خردسال و گروههای والدینی که با رویکرد روانکاوی هدایت میشوند، کار میکنیم. برای تقریباً برای همه ما، این کار در کنار کار با بیماران فردی در رواندرمانی و روانکاوی انجام میشود. بر این نکته تأکید میکنم؛ زیرا تحول دیدگاه نظری فرد تا حد زیادی به ماهیت جمعیتی که مطالعه میشود بستگی دارد. سؤالات نظری که فرد مطرح میکند و تحول رویکرد شخصی او به نظریههای روانکاوی، نتیجه دادههایی است که به آنها دسترسی دارد.
در این مرکز، ما از سال ۱۹۹۱ با مادران و نوزادان و کودکان خردسال (نزدیک به ۲۵۰ مادر و کودک) در گروههای والد و کودک کار کردهایم. این جمعیت از طبقه متوسط به بالاست (با درصد قابلتوجهی از خانوادهها که از بورسیه برخوردار هستند). هیچیک از خانوادهها از گروههای اجتماعی محروم نبودهاند. بسیاری از مادران در رواندرمانی یا روانکاوی بودهاند یا هستند. برخی از مادران از نظر روانشناختی آگاهتر هستند و برخی دیگر آگاهی کمتری دارند.
تأکید بر این نکته مهم است که تعمیمهای ارائهشده در این مقاله نتیجه مشاهدات و مداخلات گروهی و روانکاوی محور با مادران و نوزادان یا کودکان خردسال آنهاست. تعیین اینکه چگونه میتوان این دادهها از مادران و نوزادانشان را با دادههای حاصل از تحقیقات روانکاوی عمیق از مادرانی که تازه مادر شدهاند در درمانهای روانکاوی یا رواندرمانی (بهعنوانمثال، بالسام[32]۲۰۰۰ و لووالد[33] ۱۹۸۲) و همچنین دادههایی که از رواندرمانی انفرادی مادر -نوزاد به دست میآید (مثلاً مکدانا[34] ۱۹۹۳و استرن[35] ۱۹۹۵) ادغام کرد، ارزشمند خواهد بود. این استراتژی که تلاش میکند مشاهدات روانکاوی محور را با دادههای بالینی روانکاوی ادغام کند، پیروی از ماهلر[36] و مکدویت[37] (۱۹۶۸) است که به توصیف و تلاش برای یکپارچهسازی پدیدههای رفتاری سطحی[38] با فرضیههای روانکاوی که از طریق بازسازی و تعمیم به دست آمدهاند، پرداختهاند.
ما مدل خود را مدل چندگانه زوجی[39] نامگذاری کردهایم که در آن مادران و نوزادان یا کودکان خردسال بهصورت هفتگی در گروههای والد و کودک با یک روانکاو و کادر تحولی کودک ملاقات میکنند. در سراسر کشور، روانکاوان در حال افزایش مشارکت خود با گروههای والد و کودک شامل مادران و نوزادان یا کودکان خردسال (تا سن سهسالگی) هستند. اما تا جایی که من اطلاع دارم، تنها توصیف منتشرشده از برنامهای مشابه، مربوط به مرکز رشد کودک سکالر لفتکورت[40] است.
رهبر گروه
ارتباط گروه با رهبر گروه (یک روانکاو) بهعنوان یک ابزار کمکی مهم در گروههای والد و کودک عمل میکند. یکی از ابعاد فنی کلیدی، نحوه برخورد با انتقالهایی است که بروز میکنند. یک انتقال مثبت به رهبر گروه، هماهنگکننده برنامه، کادر، و محیط شکل میگیرد، زیرا مادران و نوزادان هر هفته شرکت میکنند و حسی مانند یک خانواده شکل میگیرد. در مشاهدات ما، این انتقال مثبت یادآور مفهوم «انتقال مادربزرگ خوب[41]» استرن (۱۹۹۵) است که در آن مادر جدید، در نتیجه «صورتبندی مادری[42]»، به دنبال یکشکل مادرانه برای خود است که او را ارزشمند بداند، حمایت کند، یاری دهد، آموزش دهد و قدردان او باشد.
مرکزیت نیاز یک مادری که بهتازگی مادر است به «یک مادربزرگ خوب» با استفاده نسبتاً رایج از دولاها[43] (*زنی، معمولاً یک مادر که حمایت فیزیکی، عاطفی و اطلاعاتی مداوم را در طول زایمان به زنی دیگر ارائه میدهد) نشان داده میشود. جالب اینجاست که این نویسندگان دو ویژگی شخصیتی مهم را بهعنوان پیشبینیکننده موفقیت برای افرادی که بهعنوان دولا کار میکنند شناسایی کردند. افرادی که در این نقش موفق هستند، تمایل قوی برای کمک به دیگران دارند و مهمتر از آن، گشادهرویی برای پذیرش هر آنچه که مراجعین با خود میآورند.
ازآنجاکه گروههای والد و کودک درمانی نیستند، روانکاو باید در نظر داشته باشد که انتقالها در این محیط بهگونهای که در روانکاوی یا رواندرمانی تحلیل میشوند، قابلتحلیل نیستند؛ بنابراین، لازم است که بهویژه هوشیار باشد تا واکنشهای انتقال منفی غیرقابلکنترل نشوند.
در گروههای والد و کودک، رهبر گروه سعی میکند مشکلات را شناسایی کرده و با مداخلات ظریف، بحث گروهی را درباره تعاملات و تبادلات بین مادران و نوزادان تشویق کند. تأکید بر این نکته ضروری است که کار در گروههای والد و کودک صرفاً کار زوجی نیست. زوجهای مختلف مادر و کودک به یکدیگر کمک کرده و از یکدیگر یاد میگیرند. ممکن است یک مادر به مادر دیگر چیزی بگوید مانند «چرا با کودکت بازی نمیکنی؟» چنین مداخلهای زمانی که از طرف یک والد دیگر باشد، اغلب مؤثرتر است تا اینکه مستقیماً از رهبر گروه مطرح شود.
علاوه بر این، زمانی که رهبر گروه با یک مادر صحبت میکند، در واقع به طور مستقیم یا غیرمستقیم با دیگران نیز صحبت میکند. نظراتی که به یک والد گفته میشود ممکن است در زمان دیگری توسط والد دیگری تکرار شود. بهاینترتیب، مادران بر یکدیگر تأثیر میگذارند و مداخله با یک مادر معمولاً بر حداقل یک مادر دیگر نیز تأثیر دارد.
ما مشاهده کردهایم که مباحثه آزاد دربارهی فراگیر بودن احساسات متعارض منجر به افزایش تحمل مادران نسبت به حالات عاطفی خود برای مثال، در مورد اضطرابهایشان درباره رویدادهای رشدی و فشارها میشود. والدینی که احساسات و نگرانیهای خود را ابراز میکنند، نگرانیهایشان را با دیگران به اشتراک میگذارند و درباره احساسات دوسوگرایانهشان بحث میکنند، احساس شرم، گناه، افسردگی و خشم کمتری نسبت به خود و فرزندانشان دارند. آنها میتوانند در تعامل با فرزندانشان، لذت بیشتری را تجربه کنند برای مثال، هنگام غذادادن به نوزادانشان، یا بعدها هنگام پاسخ به نیازهای خودمختاری کودکان خردسالشان در فعالیتهای مختلف، بهویژه در مسئله توالت. به طور مؤثر، بحثهای گروهی به مادران این امکان را میدهد که بین مشارکت راحتتر با فرزندانشان و عقبنشینی به تعادل برسند و اجازه دهند کودکانشان استقلال بیشتری به دست آورند.
دوسوگرایی مادران نسبت به نوزادان/کودکان خردسال: تعارضات با پرخاشگری و جسارت (قاطعیت)
در یکی از گروههای مادران و کودکان خردسال، طی یک دوره سههفتهای شنیدیم که مادران هنگام مواجهه با دوسوگرایی خشمگینانه خود احساس گناه و شرم عمیقی را تجربه میکنند و چگونه جسارت (قاطعیت) و پرخاشگری اغلب در ذهن آنها با هم اشتباه گرفته میشوند.
مثالهایی از گروه
یک مادر، جین، در طول یک آخر هفته طولانی از دست کودک خردسالش از پا درآمد، بهویژه زمانی که دختر کوچک او احساس ناامیدی کرد و فریاد زد. این مادر نسبت به خودش احساس گناه و خشم شدیدی داشت. او احساس میکرد که باید بداند چهکار کند؛ مطمئن بود که مادران دیگر این مشکلات را به طور مؤثرتری مدیریت میکنند و احساس شرم میکرد و میگفت که به عنوان یک مادر «ناکافی» است. مادر دیگری، در حالی که به نظر میرسید موضوع را عوض کرده، درباره آغاز راهرفتن پسرش صحبت کرد. او سپس گفت آنها دیگر به ما نیاز ندارند. جالب اینجاست که چهار نفر از پنج مادر در این گروه خاص احساس میکردند که باید کودکانشان را در بازی دنبال کنند و نمیتوانستند اجازه دهند کودکان با کارکنان بخش کودکی اولیه، بهتنهایی بازی کنند.
هفته بعد، ماری، تنها مادری که توانسته بود به پسر کوچکش اجازه دهد به تنهایی بازی کند، موضوع تعیین حدومرز را مطرح کرد. او گفت که هفته قبل، عمداً از دنبالکردن پسرش به منطقه بازی خودداری کرده بود، زیرا نیاز داشت که تمرین کند و خودش را مهار کند و اجازه دهد که او بهتنهایی برود.
همچنین توضیح داد که چقدر برایش سخت است وقتی پسرش عصبانی و دشوار میشود، خودش هم عصبانی میشود. او همیشه مطمئن نبود که باید چهکار کند. این اظهارنظر فرصتی برای بحث عمومی درباره حس ناتوانی همه مادران فراهم کرد؛ موضوع این بود که چطور میدانیم چه باید بکنیم؟ همه آنها اضطراب خود را درباره ندانستن اینکه چه باید کرد، بهویژه زمانی که کودکان بسیار دشوار میشدند، بیان کردند. آیا باید تسلیم شوم یا باید خودداری کنم؟ چون آنها به خود بهعنوان مادر اعتماد نداشتند، وقتی کودکان که اکنون نوپا شده بودند، میخواستند کارها را بهتنهایی انجام دهند، بسیار مضطرب میشدند.
یک مادر گفت که بحث اضطراب برای او یادآور وسواسش درباره مرگ در گهواره کودک نوپایش وقتی نوزاد بود است؛ مادر دیگری درباره ناراحتیاش صحبت کرد وقتی کودک را در گهواره میگذاشت و او فوراً به خواب نمیرفت. مادر سومی با لحنی پر از احساس گناه اعتراف کرد که گریههای فرزندش او را چنان ناراحت میکرد که از او عصبانی میشد. رهبر گروه گفت به نظر میرسد هر کسی چیزی دارد که دربارهاش احساس تعارض میکند. مانند اتفاقی که برای ماری افتاد، او به ما گفت چقدر سخت بود که جیمی هفته گذشته شروع به دورشدن از او کرد. وقتی جلسه گروه به پایان رسید، جین، مادری که هفته قبل درباره آخر هفته فاجعهبار صحبت کرده بود، بسیار ساکت و گوشهگیر بود.
هفته بعد، جین بحث را به خود اختصاص داد و درباره فعالیتهای کودک خود صحبت کرد. او متوجه شد که هر بار که دخترش کاری جدید انجام میدهد یا خیلی از او دور میشود، میترسد که دختر کوچک آسیب ببیند. به نظر جین، همهجا خطر وجود داشت. او عملاً فعالیت را معادل پرخاشگری میدانست. در ذهن او، یا فرزندش به مادرش آسیب میزد یا به خودش آسیب میرساند.به عبارتی، جین احساس میکرد که همسرش کودک را به فعالیت بیش از حد تشویق میکند و نگران بود که وقتی دختر کوچک بیش از حد پرجنبوجوش رفتار میکند، به طور کامل از هم بپاشد. در نتیجه این بحث، او متوجه شد که بیش از حد دختر کوچک خود را نزدیک به خود نگه داشته بود.
جین اضافه کرد که هرگز پیشازاین درباره این نگرانیها صحبت نکرده بود و اینکه گروه این امکان را به او داده بود که احساس بهتری داشته باشد. در واقع، کادر گروه در بحثهای خود مشاهده کرده بود که جین در گروه راحتتر شده و فعالیتهای اجتماعی موفقیتآمیزتری را گزارش میداد. چند ماه بعد، جین توانست به مادر دیگری که درباره فرزند نوپایش گفته بود هرگز او را تنها نمیگذارم، اطمینان خاطر بدهد.
این روایت نشان میدهد که مادرانی که احساس میکنند بهخاطر فرزندانشان از پا درآمدهاند، ممکن است احساس کنند که تنها آنها با این دشواریها روبرو هستند (در واقع مادران دیگر مشکلات را مؤثرتر حل میکنند). این دشواریها اغلب زمانی تشدید میشود که کودکان به سن نوپایی فعال میرسند و فعالیتهای مستقل خود را افزایش میدهند. مادران در نتیجه تعارضات خود درباره پرخاشگریشان، ممکن است دچار سردرگمی شوند که آیا یک عمل نشاندهنده پرخاشگری است و یا نشاندهنده جسارت و قاطعیت است. آنها احساس ناتوانی در نقش مادری میکنند (چگونه میدانیم چه باید بکنیم؟) و ممکن است توسط خشم و دوسوگرایی خود نسبت به فرزندانشان از پا درآیند (مانند بیان مادر دیگری که بااحساس گناه از خشم شدید خود نسبت به گریه فرزندش صحبت کرد).
ماری در گروه فاش کرد که باید به طور آگاهانه خود را وادار کند تا بر تمایل به محدودکردن فرزند خردسالش برای محافظت از او غلبه کند؛ مادر دیگری نیز نگرانیهای خود را درباره مرگ در گهواره بیان کرد. این اظهارات به جین این امکان را داد که برای اولین بار به گروه اعتماد کند و درباره این صحبت کند که رفتار جسورانه و قاطع فرزندش که آن را بهعنوان پرخاشگری تفسیر میکرد، او را نگران میکرد. او توانست درک کند که در نتیجه این احساسات نگرانکننده، تمایلات کاوشگرانه دختر کوچکش را سرکوب میکرد.
بخشی از کار ما در تلاش برای کمک به مادران در درک تفاوتهای بین تمایلات فعال و مخرب در خودشان و فرزندانشان با ایدههای نظری پیشنهاد شده توسط هانری پاریز[44] (برای مثال ۱۹۷۹، ۱۹۸۰، ۱۹۹۱) همخوانی دارد. پارنز به طور گستردهای روندهای مختلف پرخاشگری را موردبحث قرار داده و بین پرخاشگری مخرب و غیرمخرب تمایز قائل شده است. هر فعالیتی دربردارنده نوعی پرخاشگری غیرمخرب است.
بسیاری از مادران، فعالیت را با پرخاشگری مخرب، هم در خود و هم در فرزندانشان، اشتباه میگیرند. گاهی اوقات، کارکنان بخش کودکی اولیه از گزارشهای والدین درباره بهاصطلاح «پرخاشگری» کودکانشان در خانه دچار سردرگمی میشوند، بهویژه وقتی که کودک به شکلی پرجنبوجوش، مانند دختر کوچک جین، با لذت ولی بدون تخریب رفتار میکند. برخی مادران بهصورت خودکار میگویند «بس کن» و حتی کودک را به طور فیزیکی نگه میدارند. جین کمکم متوجه شد که ادامه برچسبزنی به فعالیتهای لذتبخش کودک بهعنوان بد یعنی پرخاشگرانه بهجای خوب یعنی جسورانه و قاطعانه چه پیامدهای منفی برای رشد کودک دارد.
همانطور که این مثال نشان میدهد، تعاملات پرخاشگرانه با کودکان خردسال میتواند اضطراب زیادی در مادران ایجاد کند. هنگامی که نیاز دارند فعالیتهای کودکشان را محدود کنند، ممکن است نگران شوند و از خود بپرسند آیا باید تسلیم شوم یا باید مقاومت کنم؟
مادرانی که نسبت به فعالیت خود مضطرب هستند ممکن است به انفعال رویآورند و کنترل کامل را به کودک بسپارند و یا ممکن است بیش از حد محافظهکار شوند و به کودک اجازه فعالیت خودمختار ندهند، زیرا پرخاشگری بیش از حد واقعی و بنابراین ترسناک میشود و یا ممکن است بسیار سختگیر و تنبیهکننده شوند.
اغلب والدین متقاعد میشوند که باید یک راه درست برای رفتار با فرزندانشان وجود داشته باشد تا از تمام مصیبتها جلوگیری کنند. آنها تصور میکنند که روانکاو میتواند دستورالعمل دقیقی برای رفتار به آنها بدهد. ممکن است از روانکاو پاسخهای مستقیم بخواهند زیرا میخواهند اضطراب آسیبرساندن به فرزندانشان را از بین ببرند. همانطور که در حکایت بالا مشاهده کردیم، جدایی و افزایش خودمختاری در کودک ممکن است برای مادرانی که اضطراب زیادی درباره احساسات پرخاشگرانه دارند دشوار باشد. تحمل تعارض برای آنها دشوار است، زیرا مانند جین، مادران مضطرب ممکن است نگران آسیبرساندن به فرزندانشان باشند.
در رویکرد ما، تلاش میکنیم؛ مانند رهبر گروه در این مثال، این پیام را منتقل کنیم که تعارض فراگیر و متداول است (به نظر میرسد همه درباره چیزی احساس تعارض میکنند). این ایده موجب به چالش کشیده شدن تفکر بسیاری از مادرانی است که عقیده دارند باید راهی برای عمل درست وجود داشته باشد تا از هرگونه تعارض و مصیبتی جلوگیری شود.
بحث
تعارضات مادرانه بر سر احساسات و فانتزیهای پرخاشگرانه میتواند تأثیر عمیقی بر حسی که مادران از خود بهعنوان مادر دارند و همچنین بر تربیت فرزندانشان داشته باشد. جدایی[45] از کودک همراه با افزایش خودمختاری کودک ممکن است برای مادرانی که اضطراب زیادی درباره احساسات پرخاشگرانه دارند و نمیتوانند تعارض ناشی از آغاز جدایی را تحمل کنند، دشوار باشد (فرمن ۱۹۸۲). نگهداشتن کامل فانتزیهای پرخاشگرانه و دوسوگرایی همراه آن به کودک میتواند در ناخودآگاه تأثیرات مخربی بر تربیت کودک داشته باشد. این مسئله واکنشهای ناسازگارانه مادر نسبت به کودک را تداوم میبخشد و تأثیر منفی بر احساس مادر از خود بهعنوان یک فرد و بهعنوان یک مادر دارد.
در روایت بالا، روانکاو متداول بودن تعارض و فراگیر بودن اضطراب مادران نسبت به اینکه ممکن است خود یا فرزندانشان بیش از حد پرخاشگر شوند را به آگاهی مادران آورد. بخشی از هدف مرکز، کمک به مادران برای درک متداول بودن فانتزیهای پرخاشگرانه است که میتوانند آنها را تحت کنترل درآورند و نه اینکه صرفاً به دلیل اضطراب، گناه و شرم همراه با آنها را سرکوب کنند. مسئله کلیدی که بر آن تأکید داریم این است که تعارض را نمیتوان به طور کامل حذف کرد؛ بلکه باید متداول بودن آن را پذیرفت و تلاش کرد تا بر آن تسلط یافت.
مادرانی که از احساسات پرخاشگرانه خود میترسند نه میتوانند آنها را بیان کنند و نه به نوزادان خود کمک کنند تا بر ترسها و فانتزیهای پرخاشگرانه خود مسلط شوند. تعاملات متعارض غالباً در نیمه دوم از سال دوم زندگی کودک برجسته میشوند، بنابراین مسئله نحوه اعمال «تعیین حدومرز» بسیار اهمیت پیدا میکند. مادرانی که نمیتوانند کودکان خردسال خود را کنترل کنند، مخصوصاً در مقایسه با مادران خود، احساس ناتوانی در نقش مادری میکنند. آنها خود را کودک گونه احساس میکنند و ممکن است در رفتار قاطعانه دچار مشکل شوند و در نتیجه هدف پرخاشگری طبیعی کودک قرار بگیرند.
در این شرایط، کودکان نیز ممکن است دچار اضطراب بیشتری شوند؛ زیرا اطمینان ندارند که مادرشان میتواند آنها را از پرخاشگری خودشان محافظت کند. ما یکچرخه رایج را مشاهده کردهایم: مادران هنگام عصبانی شدن از فرزندانشان احساس گناه و اضطراب میکنند، کودکان نیز میترسند که خشم آنها آسیبرسان باشد، این خشم و اضطراب با کودکانی که احساس نمیکنند مورد حفاظت خشم خود قرار نگرفتهاند در تعامل قرار میگیرد. در نهایت اضطراب مادران تشدید میشود و رفتار بد کودک نیز شدت میگیرد. کمک به مادران برای تشخیص تفاوت بین ابراز وجود[46] و پرخاشگری مخرب[47]، باعث کاهش نگرانیهای بیش از حد آنها درباره رفتارهای مشکلزای طبیعی در کودکان نوپا میشود. سپس آنها میتوانند فرزندان خود را آرام کنند و تسکین دهند، و به نوبه خود، کودکان نیز رفتارهای نادرستی را که واکنشی به اضطراب مادرانشان و همزمان عامل تشدید اضطراب در آنها بود، کاهش میدهند.
کاربردهای عملی برای نظریههای معاصر روانشناسی زنانه
در ادبیات روانکاوی درباره روانشناسی زنان، سه رویکرد وجود داشته است. یک رویکرد تلاش میکند به درک تعارضاتی میپردازد که زنان در تمایلاتشان برای پیشرفت در عرصه اجتماعی خارج از خانه تجربه میکنند. رویکرد دوم تلاش میکند نقش بارداری و مادری را در روانشناسی زنان به طور روانکاوانه بررسی کند. حوزه سوم شامل مطالعه مادران و مادرانگی در موقعیتهای دونفره با نوزادان و کودکان خردسال است.
رویکرد اول بر تأثیر منفی بارداری و مادری بر پیشرفت حرفهای و شخصی زنان تأکید کرده است، اینکه آنها زن را مجبور میکنند برای رفاه کودک خود از خود بگذرد که به زیان او تمام میشود. بهعنوانمثال، گری بکر[48] (۱۹۶۰) نشان داد که نشانههای زنانگی (شروع قاعدگی یا بارداری) ممکن است خلاقیت یک زن جوان بااستعداد را مختل کند. گوتیرز -گرین[49] (۱۹۹۲) نقاشی را توصیف کرد که پس از تولد پسرش دچار بازداری در خلاقیت شد.
بهتازگی، المن[50] (۲۰۰۰) این نظریه را مطرح کرده که رشک[51] که در نهایت از رشک به مادر خود زن ناشی میشود، بخش فراگیری از رشد زنانه است. او معتقد است که بسیاری از زنان از این رشک مخرب میترسند و احساس گناه متعاقب آن اغلب به بازداریهای عمیق و رفتارهای مازوخیستی منجر میشود. زنان به دلیل ترس مداوم از تلافی یک مادر قدرتمند، از لذتبردن از ظرفیتهای خود ناتوان میمانند. هریس[52] (۲۰۰۱) گفته است تا زمانی که قدرت زنان برای بسیاری از آنها بیشتر شبیه باری سنگین باشد تا طلسمی محافظ، میترسم زنان در گردابی از انکار گرفتار شوند، بهویژه وقتی که مسیر آنها را از حوزه خانگی به سمت جهان بیرونی میبرد.
این ایدهها، بهصورت آشکار یا ضمنی، به تمایلات زنان برای داشتن عاملیت خارج از نقش مادری اشاره میکنند: یعنی اینکه خلاقیت، خالق بودن و تمایلات و شور و حرارت جنسی اروتیک اغلب و معمولاً توسط زنان پنهان یا سرکوب میشوند. این فرمولبندیها، از جمله مشارکتهای قبلی خودم (هافمن ۱۹۹۶، ۱۹۹۹)، اهمیت بارداری و مادری را بهخودیخود برای زنان در نظر نمیگیرند. بلکه، مادرانگی اغلب بهصراحت بهعنوان مانعی بر سر راه خلاقیت در سایر حوزههای اجتماعی تلقی میشود.
در مقابل این نادیدهگیریها، رزماری بالسام[53] (۱۹۹۶) و ارنا فرمن[54] (۱۹۹۴، ۱۹۹۶) به ما کمک میکنند تا درک خود را از آنچه من سوژگی زنانه[55] نامیدهام (هافمن ۱۹۹۶) گسترش دهیم. در مباحث قبلی خود بر نقش تعارضات پرخاشگرانه بهعنوان موانعی برای تصور زن از خود بهعنوان یک عامل فعال در عرصه اجتماعی، جدا از بارداری و مادری، تمرکز کرده بودم. بالسام (۱۹۹۶) تأکید کرده است که فانتزیها و واکنشها نسبت به بدن باردار اغلب از مباحث روانکاوی کنار گذاشته میشوند و ارنا فرمن (۱۹۹۴، ۱۹۹۶) درباره حذف موضوع مادری از مباحث روانکاوانه اخیر درباره جنسیت زنانه بحث کرده است.
سومین رشته از مشارکتهای روانکاوی که به ما کمک میکند پیچیدگیهای زندگی زنان را بهتر درک کنیم، در آثار روبهرشد روانکاوان و متخصصان رشد که با زوجهای مادر -نوزاد کار میکنند، دیده میشود. این آثار به نقش مادران و مادرانگی در موقعیتهای دونفره میپردازند.
این مجموعه از آثار نشاندهنده مرکزیت تجربه مادرانگی در زندگی زنان است. در واقع، اخیراً استرن ۱۹۹۵، بهویژه پیشنهاد داده است که مادر وارد یک سازمان روانی جدید و منحصربهفرد یعنی صورتبندی مادری میشود. ایدههای استرن از دیدگاه زوجی قابلمقایسه با ایدههای قدیمیتر وینیکات[56] است که اصطلاح اشتغال ذهنی مادرانه[57] را ابداع کرد (۱۹۵۶؛ ۱۹۶۳، ص. ۳۴۳)، همچنین با مطالعات دقیق بیبرینگ[58]، دایر[59]، هانتینگتون[60] و ولنشتاین[61] (۱۹۶۱) و آنتونی[62] و بندک[63](۱۹۷۰) همخوانی دارد.
آیا تجربه دوگانگی میان تمایلاتی که از طریق بارداری، مادرانگی و تربیت فرزند برآورده میشوند و آنهایی که در نقشهای غیر از مادری ارضا میشوند، اجتنابناپذیر است؟ باید بگوییم حفظ دیدگاه یا این/یا آن نتیجه معکوس دارد، چه برای کمک عملی به زنان و چه برای درک نظری و مفهومی آنها. این مقاله چارچوبی ارائه میدهد که ممکن است به ما کمک کند مادرانگی را برای زنان بهگونهای مفهومسازی کنیم که نیازی به حذف تمایلات آنها برای عاملیت در عرصه اجتماعی خارج از خانه نداشته باشد، و بالعکس، نیاز به عاملیت خارج از خانه را بدون حذف تمایلات برای مادری در نظر بگیرید. برای دستیابی به این هدف، از یک سو باید مفهوم به هنجاری[64] را هنگام بررسی فعالیتهای زنان حذف کنیم و از سوی دیگر، فراگیر بودن دوسوگرایی را در روانشناسی زنان به عنوان امری طبیعی بپذیریم.
شرایط زندگی و سازگاریهای زنان بسیار پیچیده است. برخی فرزند پرورش میدهند و کار نمیکنند، برخی بدون داشتن خانواده در محیط کار تولید و خلاقیت دارند، و برخی دیگر مادرانگی را با زندگی کاری خارج از خانه متعادل میکنند. چالشهای شخصی که مادران شاغل با آن روبرو هستند، زنانی که میخواهند هم در حرفه خود پیشرفت کنند و هم برای فرزندانشان وقت بگذارند، به طور تأثیرگذاری توسط گروهی از روانکاوان در حال آموزش که خودشان فرزندان خردسال دارند، توصیف شده است. ویلکینسون[65] و همکاران، ۱۹۹۶ میگویند ما به طور دردناکی مشاهده کردهایم که پس از تصمیمگیری میان جنبههای بیرونی توازن میان آموزش روانکاوی، تمرین حرفهای و فرزندپروری، واکنشهای درونی ما را به چالش میکشند. مانند همه مادران شاغل، کسانی از ما که انتخاب کردهایم آموزش کامل را بگذرانیم، باید بااحساس گناه در مورد زمانی که دور از فرزندان خردسالمان میگذرانیم، کنار بیاییم.
بااینحال، ماهیت صمیمی کار روانکاوی به این احساس گناه چهرهای منحصربهفرد میبخشد. برای برجستهکردن این تعارض عاطفی، دشوار است که چهار ساعت در هفته به طور اندیشمندانه با یک کودکِ بیمارِ روانکاوی بازی کنیم و سپس سریع از وعدههای غذایی، بازی، تکالیف، کارهای خانه و آیینهای زمان خواب فرزندان خود عبور کنیم. این وضعیت زمانی بدتر میشود که فرزندان خودمان متوجه این تفاوت شوند و پرسشهای تند و صریحی در این مورد مطرح کنند. واکنشهای بیشتر زمانی به وجود میآید که کودکان بیمار از ترتیبات مهدکودک خود شکایت میکنند، یا بیماران بزرگسال خاطراتی از جدایی یا بیتوجهی والدین را بیان میکنند. چگونه میتوانیم نگران انتخابهای مادرانه خود نباشیم.
نگرانیهایی ازایندست محدود به نویسندگان این مقاله نیست. در واقع، برخی از مدرسان روانکاوی معاصر هنوز به وقفههای آموزشی روانکاوی به دلیل بارداری یا مراقبت از کودکان خردسال با دید منفی نگاه میکنند. آنها این موضوع را نشاندهنده عدم جدیت میدانند یا آن را بهعنوان انتخابی بین «زنانه بودن» و «کار» تفسیر میکنند، بهجای اینکه آن را بهعنوان تنظیم منطقی زندگی ببینند (به نقل از استوارت[66] ۲۰۰۲ از گزارشی توسط ماریان گلدبرگر[67] از گروه مطالعه کوپ[68]).
در توصیف مادران و نوزادان و کودکان خردسالشان، من نشان دادهام که چگونه مادران اغلب از دوسوگرایی نسبت به فرزندانشان و احساسات و فانتزیهای پرخاشگرانه نسبت به آنها و همچنین پرخاشگری فرزندانشان بسیار متأثر میشوند. این دوسوگرایی احساسات گناه و اضطراب زیادی ایجاد میکند. مادران میتوانند با پذیرش احساسات متعارض خود بهجای اینکه مجبور شوند آنها را انکار کنند یا بهخاطر ترسناک بودنشان از پا درآیند. بر تعارضاتشان مسلط شوند. مادران در این صورت میتوانند احساس کنترل بیشتری بر احساسات خود داشته باشند، در مهارتهای مادرانه خود توانمندتر شوند و به طور مؤثرتری به رشد فرزندانشان کمک کنند.
همانطور که بنجامین[69] (۱۹۸۸) میگوید: فقط مادری که احساس میکند حق دارد بهعنوان یک فرد مستقل شناخته شود، میتواند توسط فرزندش نیز به همینگونه دیده شود، و فقط چنین مادری میتواند برای پرخاشگری و اضطراب اجتنابناپذیر مرتبط با استقلال روبهرشد کودک احترام قائل شود و برای آن حد و مرزهایی مشخص کند. تنها کسی که به طور کامل به سوژگی[70] دست یابد، میتواند از تخریب نجات یابد و اجازه دهد که تمایزیافتگی[71] کامل رخ دهد.
پیشنهاد میکنم که به طور نظری میتوانیم پیچیدگیهایی را که زنان هنگام توازن میان تمایلاتشان برای فعالیت برای تولیدکنندگی و ارضای نیازهای خود خارج از خانه، با نقش مادری خود تجربه میکنند، یکپارچه کنیم؛ بهطوری که هم نیازهای خود را بهعنوان یک مادر برآورده سازند و هم نیازهای رشدی فرزندان خردسالشان را برطرف سازند. در کارهای قبلی، من بر نقش بازدارنده تعارضات بر سر پرخاشگری تأکید کردهام که مانع از دستیابی زنان به حس عاملیت در خارج از خانه میشود. در مورد این ارتباط، بر نقش بازدارنده تعارضات بر سر پرخاشگری در حس کفایت زنان بهعنوان مادران و در تربیت فرزندانشان تأکید میکنم. درک متداول بودن تعارضات بر سر پرخاشگری و فراگیر بودن دوسوگرایی در روانشناسی زنان میتواند به ما کمک کند تا به فهمی یکپارچه از این حوزههای ظاهراً متفاوت دست یابیم.
سخن سردبیر
در دنیای کلاسیک، مادری اغلب به عنوان نهایت زنانگی و فداکاری تصویر شده است؛ تصویری که هرگونه احساس پرخاشگرانه یا دوسوگرایی نسبت به کودک را به عنوان اختلال یا ناکامی تعبیر میکرد. اما درک امروزی روانکاوانه، بهویژه در آثار پساکلاینی و فمینیستی، نشان میدهد که تجربه مادری سرشار از تنشهای درونی، اضطراب، گناه و میل به کنترل است. پذیرش این تعارضها نه نشانهی بیماری، بلکه نشانهی رشد و واقعگرایی عاطفی است؛ چرا که مادری، مانند هر رابطه انسانی دیگر، میان عشق و خشم، مراقبت و جدایی، و قدرت و آسیب در نوسان است.
در این مقاله، هافمن با نگاهی ژرف به تجربه مادری و جایگاه پرخاشگری در روان زنان، از سطح نظریههای کلاسیک فراتر میرود و از مشاهدههای بالینی مادران در گروههای والد–کودک بهره میگیرد تا نشان دهد چگونه پذیرش دوسوگرایی، بهجای سرکوب آن، میتواند راهی برای بازسازی عاملیت زنانه و بازتعریف رابطه مادر–فرزند باشد. این متن، دعوتی است به بازاندیشی در مفهوم «مادر خوب»، و تلاشی برای آشتی دادن دو قلمرو به ظاهر متضاد: مادری و فردیت زن.
[1] Leon Hoffman
[2] Ambivalence
[3] Balint
[4] Bendek
[5] Helen Deutsch
[6] Thompson
[7] Ambivalent core of personality
[8] Blum
[9] Ego ideal
[10] Object
[11] Melanie Klein
[12] Paul Gray
[13] Suppressed retaliatory aggression
[14] Superego
[15] Janet sayers
[16] Tantalus
[17] Hansel and Gretel
[18] Oedipus
[19] Celtic Merlin
[20] winnicott
[21] Langer
[22] Deutsch
[23] با توجه به دانش کنونی ما از ارتباط میان احساسات و سیستمهای ایمنی و هورمونی، جالب است که به فرضیهی موقت لانگر توجه کنیم که احساس طردی که مادر از طریق شیردهی نجربه می کند، به شکلی نامطلوب بر ترکیب شیمیایی شیر تأثیر میگذارد. در واقع، فرضیههای روانکاوانه (مانند مواردی که رفتار پیچیدهی مادران را شامل میشود) باید شامل درکی از تأثیرات رفتاری فعالیت هورمونهایی مانند اکسیتوسین باشند. این موضوع به کارهای آینده مربوط است و خارج از دامنهی این مقاله میباشد.
[24] Trad
[25] Kraemer
[26] Pines
[27] Slater
[28] Friedman
[29] Rozsika Parker
[30] Julia Kristeva
[31] Parcella Parent Child Center of the New York Psychoanalytic Sociaty
[32] Balsam
[33] Loewald
[34] McDonough
[35] Stern
[36] Mahler
[37] McDevitt
[38] Surface behavioral phenomena
[39] Multiple dyadic model
[40] Sackler Lefcourt Center for Child Development
[41] The good grandmother transference
[42] The motherhood constellation
[43] Doulas
[44] Henry parens
[45] separetion
[46] Assertiveness
[47] Destructive aggression
[48] Greenacre
[49] Guttiers-green
[50] Ellman
[51] envy
[52] Harris
[53] Rosemary balsam
[54] Erna ferman
[55] Feminine subjectivity
[56] winnicott
[57] Maternal oreoccupation
[58] Bibring
[59] Dwyer
[60] Huntington
[61] Valenstein
[62] Anthony
[63] Benedek
[64] normality
[65] wilkinson
[66] stuart
[67] Marianne Goldberger
[68] Cope
[69] benjamin
[70] subjectivity
[71] differntiation
منبع
ترسهای پنهان در آینه؛ خرافات و ریشههای ناخودآگاه
در دنیای امروز با پیشرفت علم تصور میکنیم خرافات مرتبط با گذشتههای دور است اما درواقعیت ما همچنان به چیزهایی باور داریم که پایۀ علمی ندارند. چرا هنوز هم دیدن برخی چیزها یا مواجهه با آنها باعث ترس و نگرانی در ما میشود؟
این مقاله به ما کمک میکند تا متوجه شویم که این باورها نه فقط یک عادت قدیمی، بلکه ریشه در ناهشیار ما دارد.
خرافات چیست و چرا وجود دارد؟
خرافات، باورهاییاند که پایهی علمی ندارند و پدیدهها را به نیروهای ماورایی یا نشانههای پنهان نسبت میدهند. برای نمونه، این باور که عدد ۱۳ نحس است و بدشانسی میآورد، از همین جنس است. از دیدگاه روانکاوی، خرافات شیوهای برای مقابله با ترسها و اضطرابهای ناهشیار به شمار میآیند.
فروید در کتاب آسیبشناسی زندگی روزمره مینویسد: «خرافات اغلب از انگیزههای ناهشیار سرچشمه میگیرند.» برای مثال، وقتی اتفاقی تصادفی رخ میدهد — مانند فکر کردن به کسی و سپس دیدن او — ذهن ما آن را بهعنوان «نشانه» تفسیر میکند تا احساس کنترل بیشتری بر واقعیت داشته باشد. با این حال، فروید معتقد است که این رخدادهای بهظاهر تصادفی معمولاً از افکار سرکوبشده ناشی میشوند، نه از نیروهای بیرونی.
او در مقالهی معروف خود، «امر غریب» (Uncanny, 1919)، توضیح میدهد که وقتی چیزی آشنا — مانند یک فرد یا شیء — ناگهان غریب و تهدیدکننده به نظر میرسد، در ما احساسی ناخوشایند و مرموز برمیانگیزد. فروید این احساس را نتیجهی بازگشت امر سرکوبشده میداند؛ یعنی چیزی که باید پنهان میماند اما آشکار شده است.
تفسیر فروید از Uncanny بر نظریهی او دربارهی عقدهی ادیپ و ترس از اختگی استوار است. در این مرحله، کودک پس از گذر از مرحلهی فالیک و سرکوب امیال خود، نوعی ترس را تجربه میکند که در آن، «ترس از دست دادن چشم» جایگزین ترس از اختگی میشود.
به بیان دیگر، فروید باور داشت که این احساس زمانی پدید میآید که باورهای ابتدایی و بدوی، که در دوران کودکی و در تاریخ بشر سرکوب شدهاند، دوباره فعال میشوند. برخی از این باورها عبارتاند از جاندارپنداری اشیا، همهتوانی افکار، ترس از مردگان، و باور به چشمزخم.
چرا ما برخی پدیدهها را بهصورت امرغریب تجربه میکنیم؟ فروید َِ، امرغریب را به دو دسته تقسیم میکند:
- بازگشت کامل امر سرکوب شده
- تایید باورهای اولیه
براساس این نظریه، انسان از گذشتهی فردی و جمعی خود، باورهایی دربارهی پدیدههای جادویی و جاندارپندارانه به ارث میبرد؛ مانند باور به روح. به گفتهی فروید، بیشتر ما تا حدی بر این باورها غلبه کردهایم، اما نه بهطور کامل. او مینویسد: «بهمحض آنکه در زندگی ما رخدادی روی دهد که یکی از این باورهای ابتدایی را تأیید کند، احساسی غریب در ما پدید میآید.»
با این حال، فروید تأکید میکند که چنین پدیدهای باید نهتنها در واقعیت تجربه شود، بلکه نوعی تردید دربارهی مرز واقعیت نیز در ما برانگیزد. او میگوید: «پدیده باید تعارضی در داوری ما ایجاد کند؛ تعارضی میان آنچه غیرقابل باور میدانیم و آنچه ممکن است واقعاً ممکن باشد.»
برای نمونه، رویدادهایی که ظاهراً تلهپاتیکاند یا پیشآگاهی از آینده را نشان میدهند، میتوانند باور به قدرت مطلق اندیشهها را در ما زنده کنند.
به بیانی دیگر مرز امرغریب و تفکیکش از امرواقع را میتوان در لحظاتی خاص از تئاتر یا آثار کلاسیک سینما مشاهده کرد؛ شرایطی که همه چیز از کنترل فرد(بازیگر) خارج میشود. در آن لحظه بازیگر دیگر فقط (نقش) را بازی نمیکند؛ انگار نقش از درون اون میجوشد و خودش را از میان او عبور میدهد. در آن لحظه مرز میان ( من بازیگر) و (او، شخصیت نمایش) محو میشود.
صحنه تئاتر میتواند مثال خوبی باشد ؛ چون جایی است بین واقعیت و خیال. ما تماشاگران می دانیم که آنچه میبینیم واقعی نیست، اما باز هم دلمان میخواهد باورش کنیم. بازیگر هم دقیقا در همین مرز زندگی میکند؛ در یک لحظه خودش است، در لحظهای دیگر کسی دیگر. بدن و صدایش واقعا مال اوست،اما کلماتی که میگوید، نگاههایی که رد و بدل میکند، از جایی میآید که به خودش تعلق ندارد.
در واقع وقتی که دیوار چهارم میشکند، بازیگر چنان در نقش فرو میرود که فراموش میکند تماشاگرانی آنسوی نور نشستهاند. انگار جهان نمادین تئاتر، با همه قوانین و قراردادهایش، فرو میریزند و ماشاهد نوعی لغزش در واقعیت میشویم. در این لحظه، بازیگر نه کاملا در نقش است و نه کاملا خودش؛ میانهای ایستاده که هم آشناست و هم عجیب.
این همان احساس «امرغریب» فرویدی است که از آن حرف میزنیم _ لحظهای که چیزی درون ما ناگهان بیگانه میشود، چون از جایی برمیگردد که قرار نبوده بازگردد. بدن بازیگر به صحنهای برای این بازگشت تبدیل میشود: بازگشت چیزی که همیشه در او بوده، اما از خودش پنهان مانده.
نمونهای روشن از نظریهی فروید را میتوان در زندگینامهی یونگ یافت. در سال ۱۹۰۹، هنگام دیداری میان فروید و یونگ، حادثهای رخ داد که هر دو را شگفتزده کرد. یونگ احساس عجیبی داشت؛ گویی دیافراگمش از آهن ساخته شده و در حال گداخته شدن است. او مینویسد: «در همان لحظه، صدای بلندی از قفسهی کتابی که کنار ما بود بلند شد. صدا چنان قوی بود که هر دو از جا پریدیم و ترسیدیم قفسه فرو بریزد.»
یونگ رو به فروید کرد و گفت: «بفرما، این نمونهای از پدیدهی برونفکنی کاتاکسیسی است.»
فروید پاسخ داد: «اوه، بس کن! این یاوه است.»
یونگ با اطمینان گفت: «اشتباه میکنید استاد. برای اثبات حرفم پیشبینی میکنم تا چند لحظهی دیگر دوباره همان صدا را میشنویم!»
به گفتهی یونگ، بهمحض گفتن این جمله، همان صدا دوباره تکرار شد و فروید با چهرهای مبهوت به او خیره ماند. فروید ابتدا تلاش کرد برای آن صدا توضیحی منطقی پیدا کند، اما پس از بررسی بیشتر دریافت که بارها همان صدا را شنیده، بیآنکه هیچ ارتباطی با افکارش داشته باشد.
برای یونگ، این رویداد تأییدی بر باورش به واقعیت پدیدهی «برونفکنی کاتاکسیس» بود؛ در حالی که فروید آن را بیمعنا و فاقد ارزش علمی میدانست.
بررسی نظریات روانکاوان مختلف در ارتباط با خرافات
لکان میگوید امرغریب جایی است که نمیتوانیم بین خوب/ بد و لذت/عدم لذت تمایزی قائل شویم و آن را به امر واقع نسبت میدهد و باور دارد خرافات مثل ارواح ما را در میدانی قرار میدهد که نمیدانیم چگونه خوب و بد را تشخیص دهیم.
یونگ: باورهای خرافی از بایگانی جمعی میآیند، مثل آینهای که تصاویر ارثی را بازتاب میدهد. تصاویری که حاوی کهن الگوها یا الگوهای نمادین مشترک همه انسانهاست . از دیدگاه یونگ این باورها راهی برای ارتباط با ناهشیار هستند. آنها همزمانی را نشان میدهند. همزمانی معنادار بدون علت مستقیم مثل فکر کردن به کسی و ناگهان دیدنش که احساس غریبی ایجاد میکند چون مرز بین درون و بیرون محو میشود. از دیدگاه وی این باورها دفاع در برابر جنبههای تاریک و سرکوب شده شخصیت هستند.
در نظریههای مدرن روانکاوانی مثل ویلیام گریوز خرافات را بخشی از تجربه انسانی میدانند؛ جاییکه مذهب و خرافات با هم آمیخته میشوند
در روانکاوی پسافرویدی خرافات بهعنوان نوروز جمعی دیده میشود. خرافات نه فقط بازگشت سرکوبهای فردی بلکه بازتاب تعارضهای اولیه روابط با مراقبان میبیند جایی که ترسهای نوزدای به باورهای جادویی تبدیل میشوند.
ملانی کلاین، بنیانگذار نظریهی روابط شی، بر مراحل اولیهی رشد روانی تمرکز دارد. او در نظریهی خود مفهوم «موقعیت پارانوئید–اسکیزوئید» (paranoid-schizoid position) را مطرح میکند. در این مرحله، نوزاد جهان را به اشیای خوب و بد تقسیم میکند؛ برای نمونه، «سینهی خوب» و «سینهی بد». نوزاد ویژگیهای منفی را به دنیای بیرون فرافکنی میکند. از همین سازوکار، باورهایی مانند چشمزخم یا حضور روح شکل میگیرند.
کلاین خرافات را با ترس از جدایی و حالت پارانوئید مرتبط میداند. او آنها را همچون آینهای میبیند که جهانی پر از شر و تهدید را بازتاب میدهد. در چنین حالتی، فرد حسادت یا خشم خود را به اشیای خارجی نسبت میدهد و آنها را نیروهای شومی میبیند که در عین آشنایی، غریب و هولناکاند (امرِ غریب یا uncanny).
باور به جادوگری یا نفرین نیز از همین ریشه میآید؛ از ترس جدایی از مادر یا مراقب اولیه. در بزرگسالی، این باورها نقش دفاعی پیدا میکنند. فرد به جای مواجهه با اندوه و از دست دادن در «موقعیت افسردهوار» (depressive position)، به تفکر جادویی پناه میبرد تا از درد جدایی فرار کند.
به عبارتی خرافات را به عنوان بازتابی از ترسهای اولیه نوزادی و مکانیسمهای دفاعی ناهشیار تفسیر میکنند.
سایه خرافات در زندگی روزمره:
خرافات، در نگاه نخست، شاید چیزی متعلق به گذشته بهنظر برسند؛ بقایای دوران جهل و ناآگاهی که هنوز در ذهن ما زنده ماندهاند. اما اگر از زاویهی روانکاوی به آنها نگاه کنیم، درمییابیم که خرافات نه نشانهی نادانی، بلکه نوعی زبان هستند — زبان ناهشیار، زبانِ بخشهایی از روان که هنوز نمیدانند چگونه خود را به کلمه درآورند. ذهن ما برای بقا، نیاز به معنا دارد. وقتی با واقعیتی روبهرو میشویم که معنا ندارد، وقتی نمیدانیم چرا رنج، فقدان، یا مرگ اتفاق میافتد، ناهشیار دست به کار میشود تا برای این بینظمی، نشانه بسازد. خرافات، در این معنا، تلاش ناهشیار برای اهلی کردن اضطراب است.
تصور کنید نیمهشبی در کوچهای تاریک قدم میزنید و ناگهان گربهای سیاه از برابر شما میگذرد. لحظهای کوتاه مکث میکنید، بیآنکه دلیلش را بدانید. ترسی ظریف، نوعی تردید، درونتان میدود. از نظر فرهنگی، میدانید که این تصویر در بسیاری از جوامع با «بدشانسی» گره خورده است، اما در عمق روانی، آنچه فعال شده، چیزی شخصیتر است. رنگ سیاه، حیوان شبرو، سکوت و حرکت ناگهانیاش، همهی آن بخشهایی از روان را لمس میکنند که با تاریکی، مرگ، و از دست دادن پیوند دارند. ناهشیار از این تصویر استفاده میکند تا اضطرابی را که همیشه در لایههای زیرین وجود دارد، به بیرون منتقل کند. به جای آنکه بگوییم «من از فقدان میترسم»، میگوییم «گربهی سیاه بدیمن است». این جابهجایی، هرچند ساده به نظر میرسد، برای ذهن آرامشبخش است؛ چون به جای بینامی اضطراب، برایش چهرهای عینی میسازد.
چشمزخم هم از همین جنس است، فقط با موضوعی دیگر. در اینجا اضطراب نه از مرگ بلکه از «خصومت و حسادت» سرچشمه میگیرد. ما در درون خود احساسات متناقضی داریم؛ دوست داشتن و نفرت، تحسین و رشک، میل و دشمنی. اما فرهنگ و اخلاق اجتماعی به ما آموختهاند که این احساسات منفی را انکار کنیم. پس ذهن ناهشیار، آنها را به بیرون میفرستد. «من حسود نیستم، دیگری است که با نگاهش مرا نفرین میکند». به این ترتیب، خرافه به یک مکانیزم دفاعی بدل میشود — فرافکنیای که هم احساس گناه را کاهش میدهد، هم به اضطراب چهرهای قابل لمس میدهد. حتی آیینهایی مثل «زدن به چوب» یا «آویختن مهرهی آبی» نیز در واقع تلاشیاند برای بازگرداندن حس کنترل در برابر نیرویی که در اصل از درون خود ما میآید.
اعداد هم در ناخودآگاه چنین نقشی دارند. عدد ۱۳، با تمام ظاهر انتزاعیاش، در بسیاری از فرهنگها به نماد مرگ یا فاجعه بدل شده است. این معنا از تاریخ و اسطوره تغذیه کرده؛ از شام آخر مسیح با سیزده نفر سر میز، تا کهنالگوهای مربوط به پایان و سقوط. ذهن انسان از طریق این عدد، اضطرابِ پایان را مجسم میکند، همان اضطرابِ خام و بیشکلِ نبودن.
در مقابل، اعدادی چون ۷ یا لحظههایی مانند دیدن ساعت 11:11، به نوعی تجربهی برعکس اشاره دارند — جایی که ناهشیار در جستوجوی نظم و هماهنگی است. دیدن تکرار در جهان بیرونی، برای ذهن مثل نشانهای از معناست؛ تأییدی بر اینکه جهان هنوز با ما حرف میزند و هنوز در پسِ آشوب، نظمی پنهان وجود دارد. به همین دلیل، لحظهای که ساعت را میبینیم و اعدادش تکرار شده، در ناخودآگاه ما به نوعی همآوایی کیهانی تعبیر میشود: احساسی از حضور معنا در جایی که هیچ ضمانتی برای معنا وجود ندارد.
در عمق همهی این باورها، یک نیاز مشترک خوابیده است — نیاز به اطمینان، کنترل و پیوند. ناهشیار نمیتواند با بینظمی محض کنار بیاید. وقتی با مرگ، حسادت یا تصادف روبهرو میشود، راهی میجوید تا آن را بفهمد، حتی اگر به قیمت ساختن داستانی خرافی باشد. به همین دلیل، خرافات فقط نشانهی جهل نیستند، بلکه نشانهی هوشمندی روان نیز هستند؛ تلاشی ناخودآگاه برای زنده ماندن در جهانی پر از نیروهای ناشناخته.
اگر از این زاویه نگاه کنیم، خرافه تبدیل به آینهای میشود که میتوانیم در آن چهرهی پنهان خود را ببینیم. گربهی سیاه، چشمزخم، عدد ۱۳ یا ساعت 11:11، هرکدام صدایی از درون ما را بازتاب میدهند. روان، با زبانی شاعرانه و نمادین، اضطرابش را به بیرون میتاباند تا تحملش آسانتر شود. شاید به همین دلیل است که خرافات هرگز از بین نمیروند؛ چون بخشی از ما هستند. درون هر انسان مدرنی که میگوید به خرافه باور ندارد، هنوز کودکی زندگی میکند که از تاریکی میترسد، حسادت میورزد، آرزو میکند و دنبال نشانهای در جهان میگردد تا باور کند که تنها نیست.
در نهایت، شاید بتوان گفت خرافه نه نقطهی ضعف روان، بلکه شعر پنهان آن است — شعری که از اضطراب، امید و میل به معنا زاده میشود؛ همان شعری که ناهشیار هر روز، بیآنکه بدانیم، در رفتارها و نشانههای کوچک زندگیمان زمزمه میکند.
سخن سردبیر
در جهانی که هر روز بیش از پیش به دادهها، منطق و علم تکیه میکند، هنوز نشانههایی وجود دارند که ما را میترسانند، به تردید میاندازند و به جستوجوی معنا میکشانند. خرافات، با همهی ظاهر غیرعقلانیشان، همچنان در تار و پود زندگی مدرن حضور دارند. از نگاه روانکاوی، این حضور تصادفی نیست؛ بلکه بازتاب اضطرابهایی است که در لایههای ناهشیار ما زندهاند. انسان برای تحمل بینظمی، رنج و فقدان، به نشانهها و نیروهایی پناه میبرد که ریشه در تاریخ درونی و جمعیاش دارند.
این مقاله از تحریره تجربه زندگی میکوشد خرافات را نه بهعنوان بازماندهای از جهل، بلکه بهمثابهی زبانی ناهشیار و آیینهای از میل، ترس و احساس گناه بررسی کند. از فروید و نظریهی امر غریب تا کلاین و مفهوم فرافکنی، و از نگاه لاکانی تا برداشت یونگی از کهنالگوها، این نوشتار نشان میدهد که خرافه چگونه به شعر پنهان روان بدل میشود؛ شعری که از درون هر انسان مدرن، بیآنکه خود بداند، زمزمه میشود.
تحلیل روانکاوانه از فیلم پنهان اثر میشل هانیکه
مقدمه: ناخودآگاه و هنر
فیلم پنهان (Caché) ساختهی میشل هانیکه (۲۰۰۵)، با روایتی ظاهراً ساده آغاز میشود. خانوادهی لوران، یک زوج مرفه پاریسی، نوارهای ویدئویی مرموزی دریافت میکنند که فردی ناشناس جلوی درِ خانهشان میگذارد. این نوارها بهتدریج محتوایی شخصیتر پیدا میکنند و جورج، پدر خانواده، را وادار میسازند تا با خطای فجیع دوران کودکیاش روبهرو شود؛ خطایی که سالها آن را در ناخودآگاه خود سرکوب کرده بود.
اما همانطور که در بیشتر آثار هانیکه میبینیم، روایت فیلم به سرعت از قالب یک تریلر معمایی بیرون میرود و به مطالعهای روانشناختی و فلسفی بدل میشود. هانیکه، با سبک بالینی، سرد و گاه نیهیلیستی خود، از دوربین نه فقط برای روایت داستان، بلکه برای کالبدشکافی روان شخصیتها و حتی ذهن تماشاگر استفاده میکند. نگاه او در عین حال، بیانی سیاسی و ضدهژمونیک دارد.
همچون دیگر فیلمهای او، پنهان نیز صرفاً یک اثر داستانی کلاسیک نیست، بلکه تمثیلی روانکاوانه به شمار میآید. فیلم با دستکاری ماهرانهی مفهوم «نگاه» و بازنمایی «بازگشت امر سرکوبشده»، بهصورت نظاممند به ساختار ذهنی سوژهی طبقهی متوسط (جورج) و در سطحی گستردهتر، به وجدان جمعی ملت فرانسه حمله میکند.
هانیکه نشان میدهد که گناه شخصی و جمعی، اگر نادیده گرفته شود، دیر یا زود از دل گذشتهی پنهان سر برمیآورد. این بازگشتِ تروماتیک، نظم نمادین زمان حال را متزلزل میکند و سوژه را با حقیقت سرکوبشدهی خود روبهرو میسازد.
این نوشته میکوشد پیوند درونی دو مفهوم بنیادین، یعنی «گناه» و «نگاه»، را در ساختار روایی و سبکی فیلم بررسی کند و نشان دهد که چگونه هانیکه از طریق آن، به نقد سوژهی مدرن و اخلاق بورژوایی میپردازد.
بازگشت امر سرکوبشده: با نگاهی مبتنی بر فروید و یونگ
درواقع نیروی محرکه اصلی روایت فیلم پنهان، مفهوم فرویدی “بازگشت امر سرکوبشده” است. در این فیلم، دروغهای دوران کودکی جورج که منجر به سرنوشت غمانگیز “ماجید” شد، از طریق نوارهای مرموز ویدئویی و نقاشیهای وحشتآور ، به زور به ذهن خودآگاه او بازمیگردد. این فرآیند نمونهای کلاسیک از نفوذ یک خاطره سرکوبشده به سد دفاعی “ایگو” است. نوارهای ویدئویی، که در ابتدا تصاویری عادی از خانهای مسکونی را نشان میدهند، رفته رفته برای جورج به امر غریب (Das Unheimliche) بدل میشوند. این مفهوم فرویدی به احساس ناراحتکنندهای اشاره دارد که از بازگشت چیزی آشنا و در عین حال فراموششده ناشی میشود. این حس وهمآور تنها به شخصیت اصلی محدود نمیشود، بلکه به مخاطب نیز منتقل میگردد و آنها را از طریق دستکاری آگاهانه پرسپکتیو، در موقعیتی آزاردهنده قرار میدهد.
با بسط تحلیل از روان فردی به روان جمعی، با بهره گیری از مفهوم “ناهشیار جمعی” یونگ میتوتنیم بفهمیم که در واقع گناه و سرکوب شخصی جورج، نمونهای کوچک از گناه جمعی ملت فرانسه در قبال گذشته استعماری خود، به ویژه کشتار سال ۱۹۶۱ پاریس است. نمادهای فیلم، مانند صحنه خودکشی ماجید، به این خاطره جمعی و سرکوبشده ملی اشاره دارند و برای مخاطب فرانسوی، به “نمودی از ناهشیار جمعی” تبدیل خواهن شد.
یکی از نکات کلیدی در تحلیل پنهان این است که رابطهی میان سرکوب شخصی و سرکوب ملی صرفاً رابطهای موازی نیست. این دو، مستقل و همزمان در کنار یکدیگر رخ نمیدهند، بلکه میان آنها پیوندی علی وجود دارد. ساختار سرکوبگر «نظم نمادین» در دولت فرانسه — یعنی امتناع آگاهانه از اعتراف به فجایع تاریخی — چارچوبی ایدئولوژیک ایجاد میکند که درون آن، فردی مانند جورج میتواند گناه شخصی خود را توجیه یا پنهان سازد. به بیان دیگر، انکار جنایات استعماری فرانسه، بهویژه کشتار فجیع الجزایریها در دههی ۱۹۶۰، در سطح فرهنگی به الگویی برای انکار فردی جورج تبدیل میشود.
در چنین بستری، فیلم تنها یک روایت داستانی نیست، بلکه به نوعی مداخلهی روانکاوانه و درمان اجتماعی بدل میگردد. هانیکه با افشای ساختارهای انکار، نقش روانکاوی را بر عهده میگیرد؛ او مخاطب را در موقعیت تحلیلجو قرار میدهد. فیلم با ساختار فرمی خود — نه صرفاً از طریق محتوای رواییاش — تماشاگر را وادار میکند تا با لایههای سرکوبشدهی فرهنگ و تاریخ خود روبهرو شود.
بدینترتیب، پنهان نه تنها بازنمایی یک انکار فردی است، بلکه خود به کنشی افشاگرانه تبدیل میشود؛ کنشی که در آن، سینما به جای بازتولید ایدئولوژی، عمل تحلیلی و مواجهه با ناخودآگاه جمعی را ممکن میسازد.

نگاه دیگری( تفسیری لاکانی)
برای درک کامل پنهان، لازم است بین مفهوم «نگاه مردانه» لورا مالوی و مفهوم پیچیدهتر «نگاه» ژاک لاکان تمایز قائل شویم. نگاه مالوی که از طریق مقاله مشهور او با عنوان “لذت بصری و سینمای روایی” مطرح شد، به نقد ساختار قدرت پدرسالارانه در سینمای جریان اصلی میپردازد. این نظریه استدلال میکند که دوربین، داستانسرایی و پرسپکتیو سینما عموماً برای ارضای تمایلات ناخودآگاه مردان طراحی شده است. در این چارچوب، زنان نه به عنوان سوژههای کامل، بلکه به عنوان ابژههای دیداری (ابژهسازی) و حاملان منفعل «نگاه مردانه» ظاهر میشوند. این نگاه، بر لذت شهوانی Scopophilia)) از دیدن بدن زنانه و میل به کنترل Voyeurism)) تمرکز دارد.
در مقابل، برای لاکان، نگاه نه یک نگاه قدرتمند و کنترلکننده که به یک شخص یا دوربین تعلق دارد، بلکه یک نگاه تهدیدآمیز و نافی اراده است که سوژه احساس میکند به وسیلهی آن مورد مشاهده قرار میگیرد. این نگاه نقطهای است که از آن سوژه شکل میگیرد و شکاف بنیادین در وجود او را یادآوری میکند. این نگاه، برخلاف نگاه مالوی، کمتر به قدرت پدرسالارانه و بیشتر به ناتوانی در کنترل و شکست نهایی در نگاه کردن با قدرت میپردازد.
در اینجا دوربین پنهان در “پنهان”، به طور کامل مظهر نگاه لاکانی است. این دوربین در موقعیتی ناممکن قرار دارد و یک چشم همهبین بدون فاعل مشخص است. این نگاه تحت کنترل هیچ کس، حتی تماشاگر نیست و حس قدرت و کنترل قهرمان داستان را به طور کامل از بین میبرد. جورج، که به قدرت نمادین خود به عنوان یک مجری موفق تلویزیون متکی است، توسط این نگاهی که نه میتواند آن را ببیند و نه کنترل کند، کاملاً بیثبات میشود.
جورج در مقام یک مجری تلویزیونی موفق، همواره بر آنچه در قاب نمایش میدهد، تسلط کامل دارد. او به جهان از جایگاهی کنترلگرانه نگاه میکند؛ جایگاهی که در آن، تصویر و روایت در اختیار اوست. اما ورود نوارهای ویدئویی ناشناس این احساس تسلط را از میان میبرد و ثبات زندگی طبقهی متوسطی خانوادهی لوران را به شکلی بنیادین متزلزل میسازد.
در این نقطه، میتوان نگاه لاکانی فیلم را به نظریهی پسااستعماری پیوند زد. برای جورج، نگاه مزاحم و تهدیدکننده متعلق به «دیگریِ مهاجر» است — مجید و پسرش. این نگاه نه صرفاً یک تهدید شخصی، بلکه فرافکنی ترسهای عمیق جامعهای است که جورج نمایندهی آن است. این ترسها از همان نگاه شرقشناسانهی غرب به «دیگریِ شرقی» سرچشمه میگیرند: ناپسند، بدوی، غیرمتمدن، و بالقوه تروریست.
هانیکه در پنهان این ساختار قدرت را واژگون میکند. اکنون طبقهی مرفه و سفیدپوست، خود در معرض نظارت قرار گرفته است و احساس ناامنی میکند. این وارونگی، پارانویای نهفته در این طبقه را آشکار میسازد. فیلم نشان میدهد که چگونه قدرت نمادین و اقتدار سیاسی دولت فرانسه، به شکل نظاممند به بازتولید تبعیض علیه مهاجران انجامیده است.
در همین حال، جورج — که خود را متمدن و عقلانی میپندارد — زیر فشار همان ترسهای بدوی و غریزی از درون فرو میپاشد؛ همان ترسهایی که پیشتر به مجید نسبت داده بود. به این ترتیب، پنهان صرفاً روایتی شخصی نیست، بلکه نقدی روشن بر احساسات راستگرایانه و ضدمهاجر است. فیلم از ما میخواهد تا برای دستیابی به نوعی آگاهی سیاسی و اخلاقی تازه، با «دیگریِ مهاجرِ طردشده» بیواسطه و مسئولانه روبهرو شویم.
موضوع مهم دیگر این است که هویت فردی که نوارها را ارسال میکند، اهمیت کمتری نسبت به عملکرد آنها دارد. “نگاه” خود به خود نه از یک شخص، بلکه تجسمی از وجدان گناهکار جورج (و فرانسه) است. این نوارها بدل به عاملی میشوند جهت اجبار به رویارویی جورج با محتوای سرکوب شدهاش. “نگاه” در اینجا عاملی میشود جهت بیرونیسازی یک واقعیت درونی.
هانیکه از این مفهوم روانکاوانه برای نقد “رسانهایسازی” زندگی معاصر نیز استفاده میکند. نگاه در پنهان از طریق نوارهای ویدئویی و صفحهنمایش تلویزیون ارائه میشود. این امر نشان میدهد که چگونه رسانهها (مانند اخبار تلویزیون) به افراد اجازه میدهند خشونت و بیعدالتی در دنیای واقعی را مشاهده و از آن فاصله بگیرند. به سخنی دیگر با تبدیل مرگ و ویرانی به اعداد، امر کیفی را به کمی تبدیل کرده و از خلال این روی واقعیت سرپوش میگذارد. هانیکه با تبدیل نوارها به یک نفوذ غیرقابل گریز به یک خانه خصوصی، این مکانیسم فاصلهگذاری را از کار میاندازد و رویارویی مستقیم با واقعیت سرکوبشده را اجباری میکند.
گناه شخصی (گذشته گناه آلود جورج)
اولین نشانه از سرکوب روانشناختی جورجکه ما در فیلم میبینیم، دروغهای دوران کودکی او درباره ماجید است؛ اینکه ماجید خون بالا میآورد، یا سر یک خروس را از تن جدا کرد. این تصاویر، هرچند ساختگی، به شکلی وهمآور جورج را تسخیر میکنند. رفتار سرد و غیرعادی او و امتناعش از صحبت با همسرش در مورد این ماجرا، اولین علائم سرکوب او هستند. صحنههای کلیدی فیلم، مانند سکانس رؤیا که ماجید جوان را با یک تبر نشان میدهد، نمودی مستقیم از ترسها و گناه ناخودآگاه جورج است.
چنین به نظر میرسد که این رؤیا از زاویه دید ذهنی جورج جوان فیلمبرداری شده و نشان میدهد که او از مجید میترسید. رویارویی او با مجید، که به خودکشی وحشیانه مجید در مقابل دوربین ختم میشود، نقطه اوج این وحشت روانشناختی شخصی است. این لحظه مرگ واقعی، تا ابد در ذهن او حک میشود و او را مجبور به مواجهه با گذشته خود میکند.
صحنه مهم دیگری که فروپاشی احساسی جورج را نشان میدهد، زمانی است که او هنگام تلاش برای برداشتن یک نان باگت از هم میپاشد و شوع به گریه کردن میکند. این لحظه ی ظاهرا بیاهمیت، نشاندهنده شکست سرکوب اوست. این صحنه اشاره میکند که گناه سرکوبشده تنها یک حالت روانی انتزاعی نیست، بلکه به صورت انضمامی خود را عیان میسازد. فشار روانی بر روی جورج آنقدر سنگین است که حتی از انجام سادهترین کارها هم ناتوان میشود، که این خود اشارهای به بعد سایکوسوماتیک رنجاش دارد.
پس از این فروپاشی، جورج به اکراه ماجرا را برای همسرش فاش میکند، اما مکثهایش و توجیهات کنایهآمیزش “چرا باید احساس مسئولیت کنم؟” شرم و گناهی را که ادعا میکند ندارد، برملا میسازند. جورج میگوید: “چه باید صدایش کنم؟ یک تراژدی؟ شاید یک تراژدی بود، نمیدانم. من احساس مسئولیت نمیکنم. چرا باید احساس مسئولیت کنم؟” این دیالوگ دقیقاً انعکاسدهنده و تداعی گر گناه انکار شده ی پاریس در قبال الجزایریها است. فیلم نشان میدهد که فرد گناهکار روایتگر قابل اعتمادی از وضعیت احساسی خود نیست. هانیکه مخاطب را مجبور میکند تا حقیقت انکارشده را در رفتار جورج ببیند، نه در کلامش. در نهایت، جورج برای فرار از تصاویر آزاردهنده ی گذشته، برای به خواب رفتن قرص مصرف میکند و پتو را روی سرش میکشد؛ تلاش فعال برای سرکوب آنچه به آگاهی آمده بود.

گناه جمعی (تمثیلی از انکار یک ملت)
هانیکه بهصراحت از واقعهی کشتار اکتبر ۱۹۶۱ پاریس الهام گرفت؛ رویدادی که برای دههها از حافظهی عمومی فرانسه حذف شده بود. او پس از آشنایی با این حادثه، آن را به عنوان پسزمینهای تاریخی برای داستان شخصی جورج به کار برد. در آن واقعه، نیروهای پلیس فرانسه حدود دویست معترض الجزایری را در رودخانهی سن غرق یا تیرباران کردند. دولت فرانسه این جنایت را برای سالها انکار و سرکوب کرد.
هانیکه با قرار دادن این واقعه در بطن روایت، پیوندی میان انکار تاریخی دولت فرانسه و انکار شخصی جورج برقرار میکند. همانگونه که فرانسه از پذیرش مسئولیت خود در قبال کشتار سر باز زد، جورج نیز دروغهایش دربارهی ماجید و نقش خود در سرنوشت او را پنهان میکند. در فیلم، حتی اشارههایی مستقیم به موریس پاپون، فرماندار پلیس وقت، وجود دارد؛ مردی که پیشتر در دولت ویشی خدمت کرده بود. کتابی دربارهی «فرانسهی ویشی» نیز در قفسهی کتابخانهی جورج دیده میشود تا این ارتباط نمادین آشکارتر شود.
در اینجا تمثیلی روشن شکل میگیرد: دروغ و انکار جورج بازتابی از انکار چند دههای دولت فرانسه نسبت به مسئولیت تاریخیاش است. پنهانداستان تلاش یک فرد و یک ملت برای پنهان کردن لحظهای شرمآور است؛ لحظهای که دیر یا زود بازمیگردد تا طلب پاسخ کند.
هانیکه در مصاحبهای توضیح میدهد که تمرکز فیلم نه بر مقصر بودن یا نبودن جورج، بلکه بر شیوهی مواجههی او با واقعیت آسیب است. او میگوید مسئلهی اصلی این است: «وقتی کسی در نتیجهی عمل من آسیب میبیند، چگونه با این حقیقت روبهرو میشوم؟» بنابراین، مضمون مرکزی پنهان را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: فیلم دربارهی نحوهی مواجههی ما با گناه است—چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی.
هانیکه این گناه جمعی را با ناتوانی جهان شمال — بهمعنای غرب سیاسی — در مواجههی واقعی با رنجهای جهان جنوب مقایسه میکند. در این نگاه، غرب با احساس عذاب وجدان سطحی خود به شیوهای نمایشی پاسخ میدهد: با پرداخت مبلغی اندک به خیریه یا مشارکت نمادین در پروژههای انساندوستانه، گمان میکند مسئولیتش را انجام داده است. این واکنش، همان سازوکار دفاعی است که در سطح فردی در جورج دیده میشود؛ او نیز زمانی که امر سرکوبشده بازمیگردد، بهجای مواجههی واقعی با گناه، با خوردن آرامبخش تلاش میکند درد خود را خاموش کند.
گناه جورج از یک عمل در دوران کودکی ناشی میشود. صحنه پایانی فیلم نشان میدهد که پیروت، پسر جورج، در حال صحبت با پسر ماجید است. این امر نشان میدهد که گناه جمعی و شخصی حلنشده از یک نسل به نسل بعدی منتقل میشود. هانیکه از ارائه پاسخ صریح در مورد اینکه آیا نسل جدید بر گناهان گذشته غلبه خواهد کرد یا در همان چرخه انکار گرفتار خواهد شد، خودداری میکند. ابهام این صحنه پایانی، شیوه هانیکه برای دعوت از مخاطب به تأمل در همدستی خود و نقششان در شکستن یا تداوم این چرخه است.
دوربین ثابت و تماشاگر اخلاقی
امضای سبکی هانیکه، استفاده از نماهای بلند، دوربین ثابت و عدم استفاده از موسیقی غیردیژتیک(موسیقی متن) است. این تکنیکها رد عمدی سینمای مرسوم هستند. آنها یک حس بالینی و بیطرف ایجاد میکنند که مخاطب را مجبور به درگیری فکری به جای درگیری احساسی میکند. نماهای طولانی و ثابت، یک حس تحریکآمیز و البته اعصاب خوردکن ایجاد میکنند. این نماها با عدم استفاده از تدوین و پرسپکتیو سوبژکتیو، باعث ایجاد اضطراب و تعلیق شده و تماشاگر را در یک موقعیت مشاهده گر منفعل قرار میدهند، که بازتابی از طبیعت فضولانه نوارهاست.
هانیکه عمدا از موسیقی غیردیژتیک دوری میکند ، زیرا معتقد است که موسیقی بیش از حد دستکاریکننده است و مخاطبان را از واقعیت صحنه دور میکند. نماهای بلند و ثابت او، که گاهی اوقات سخت، بیحرکت و بدون دینامیسم هستند ، تماشاگر را مجبور میکنند تا آنچه را که میبیند زیر سؤال ببرد، و آنها را به “سوژهای گناهکار” و ایضا “همکاری پژوهشگر” تبدیل میکند. این سبک به ایجاد یک تماشاگر اخلاقی منجر میشود. درواقع با مبهم کردن مرز بین فیلم و محتوای نوارها، مخاطب را مجبور میکند تا آنچه را میبیند (و چرایی آن را ) زیر سؤال ببرد و آنها را در عمل نظارت درگیر کند.

روایت حلنشده: رویارویی با ابهام
فیلم به طور عمدی از ارائه یک پاسخ روشن به معمای “چه کسی نوارها را فرستاده؟” خودداری میکند. هانیکه تلاش میکند که به ما بفهماند، هدف، حل معما نیست، بلکه بررسی چگونگی برخورد با گناه است. پایان مبهم، که مسئله فرستنده نوار را حلنشده رها میکند، یک انتخاب عمدی است تا مخاطب نتواند آسوده خاطر شود.
نمای پایانی، یک نمای بلند و ثابت در خارج از مدرسه است. دوربین در فاصلهای قرار گرفته که مکالمه پیروت و پسر ماجید شنیده نمیشود. این نما، که بسیاری از بینندگان آن را از دست میدهند، بسیار حیاتی است. این صحنه آخرین عمل تماشاگر اخلاقی هانیکه است و مخاطب را مجبور به اندیشیدن درباره آینده و سرنوشت نسل بعدی میکند. اینجا عدم حل معما، نه نشانهای از پوچگرایی، بلکه یک ضرورت اخلاقی است. با رها کردن روایت به شکل حلنشده، هانیکه میخواهد رویارویی مخاطب با حقیقت انکارشده ی گناه اجتماعی و شخصی جورج(به عنوان نماینهی جامعهی فرانسه)، فراتر از قاب سینمایی “پنهان” به ساختمان اجتماعی خود تماشاگر نیز گسترش یابد. نتیجهگیری فیلم، در واقع یک آغاز است و از مخاطب میخواهد که تجارب دریافت شده از فیلم را در دنیای خود به کار گیرد.
نتیجهگیری: پنهان به مثابه آینهای از انکار
فیلم پنهان، یک اثر استادانه از میشل هانیکه است که در آن او به شکلی یکپارچه، نگاه لاکانی را با بازگشت امر سرکوبشده فرویدی در هم میآمیزد. این تلفیق از روانکاوی شخصی و سیاسی نشان میدهد که چگونه انکار فردی، نشانهای از یک آسیب جمعی و تاریخی است(درواقع در امتداد آن است). فیلم از طریق انتخابهای سبکی آگاهانه خود، تماشاگر را به یک موقعیت اخلاقی و خود انتقادی میکشاند. سؤال پایانی فیلم – اینکه چه بر سر نسل بعدی خواهد آمد؟ – به مخاطب واگذار میشود، و تجربه سینمایی را از یک مصرف منفعل به یک تسویه حساب فعال، روانشناختی و سیاسی تبدیل میکند.
سخن سردبیر
در این مقاله، نویسنده با تلفیق نظریههای فروید و لاکان و نقد پسااستعماری، فیلم «پنهان» میشل هانیکه را صحنهای برای بازگشت امر سرکوبشده میداند. او نشان میدهد چگونه انکار فردی جورج با انکار تاریخی ملت فرانسه در قبال گذشته استعماریاش پیوند میخورد و سینما را به میدان درمان اجتماعی بدل میکند. در این خوانش، «نگاه» لاکانی فقط عنصری روایی نیست، بلکه سازوکاری اخلاقی است که وجدان جمعی را افشا میکند. هانیکه در «پنهان» مخاطب را نه با معمایی سینمایی، بلکه با مسئله گناه، انکار و مسئولیت روبهرو میکند؛ پرسشی که بیرون از پرده نیز ادامه مییابد.
[i] دولت فرانسه پس از 37 سال انکار سرانجام در 1998 به 40 کشته در طی تظاهرات اکتبر اذعان کرد.
معرفی کتاب صورتبندی روان پویشی کابانیس
مقدمه
صورتبندی در رواندرمانی تحلیلی، به رغم پیچیدگیهای بنیادینش، جزء ارکان اصلی فرآیند درمان محسوب میشود. اگرچه این کار برای درمانگران تازهکار چالشی دشوار به نظر میرسد، اما باید تاکید کرد که رواندرمانی تحلیلی، از همان مواجهه نخست، بر بستری از یک صورتبندی پویا و اولیه آغاز میگردد. این صورتبندی، فرضیهای زنده و سیال است که در کوره رابطه تحلیلی و از طریق دادوستد پیوسته با مراجع، دائما بازبینی، تصحیح و غنی میشود.
کارکرد اصلی این صورتبندی، ارائه فرضیهای درمانی است که نه تنها به درک ژرفتر تراپیست از پویایی ناخودآگاه مراجع یاری میرساند، بلکه از همان ابتدا، مسیر و اهداف تراپی را روشن میسازد. به بیان دیگر، صورتبندی روانپویشی، روایتی فرضی و تبیینی از مسیر رشدی–روانی فرد ارائه میدهد.
اهمیت این روایت در آن است که سنگ بنای مداخله تحلیلی محسوب میشود: کمک به فرد برای آگاهی یافتن بر افکار و عواطف ناخودآگاه، کشف پیوند این مکنونات با مشکلات کنونیاش، و در نهایت، صورتبندی فرضیههایی دربارهی خاستگاه و چگونگی شکلگیری این مسائل. این فرآیند، در واقع، جوهره تکنیک روانپویشی است.
مرحله اول: توصیف مکنونات و الگوهای بنیادین
در این مرحله، کوشش تراپیست معطوف به صورت بندی پنج عرصهی کلیدی از عملکرد روانی فرد است که شالودهی روشهای مسلط فکری، عاطفی و کنشی او را تشکیل میدهند. این عرصهها عبارتند از:
- خود (Self)
- روابط ابژهای (Object Relations)
- سازگاری و دفاعها (Adaptation & Defenses)
- سازوکارهای شناختی (Cognitive Functioning)
- کارکرد و ایفای نقش (Work & Role Performance)
هدف در این گام، فراتر از گردآوری دادههای پراکنده است؛ بلکه دستیابی به درک همدلانهای است که در آن، فهم تراپیست از گفتههای صریح بیمار، با استنباط بالینی او از نمایش ناخودآگاهانهای که بیمار در رابطه انتقالی به اجرا درمیآورد، همخوانی و تناسب داشته باشد.
برای نیل به این مقصود، میبایست به توصیف دو رکن اساسی پرداخت: «مشکل» و «شخص».
مشکل، به آن نشانه یا وضعیت روانی—گاه آشکار و گاه نهان—اشاره دارد که در لحظه اکنون، بیشترین دشواری را برای سوژه ایجاد کرده و به طور معمول، محرک اصلی مراجعه او به فضای تحلیل محسوب میشود.
اما فهم ژرف مسیر کنشوری سوژه، مستلزم توصیف الگوهای ثابت و تکراری او در اندیشیدن، احساس کردن و رفتار است. این کلیت پیچیده و بافتیافته که زیربنای پدیدار بیرونی مشکل است، در چارچوب مفهومی روانکاوی، «شخص» یا “ساختار شخصیت” فرد نامیده میشود.

مفهوم «خود» در روانپویشی
در نظریه روانپویشی، «خود» (The Self) به عنوان سازهای پیچیده، پویا و چندبعدی فهمیده میشود که در مرکز صورتبندی بالینی قرار دارد. از منظر تحلیلی، خود را میتوان به عنوان تجربه ذهنی و زیست فرد از هویت، کالبد روانی و عاملیت خویشتن تعریف کرد. این ساختار در بستری از تقابل پویای سائقهای غریزی، روابط ابژهای اولیه (بهویژه با مراقبان اصلی)، و توانمندیهای ذهنی فرد، در طول زمان صورتمیبندد. خود، مسئول حفظ حس تداوم و یکپارچگی در گذر زمان است و کیفیت عملکرد آن، بنیاد سلامت روان یا شکلگیری آسیبشناسی روانی تلقی میگردد.
برای صورتبندی بالینی و قابل ارزیابی این مفهوم انتزاعی، در کتاب کابانیس از دو متغیر عملیاتی کلیدی بهره گرفته میشود:
۱. خودپنداره (Self-Concept)
این متغیر به بازنمایی آگاهانه و ناخودآگاه فرد از خویش اشاره دارد که خود از دو مؤلفه بنیادین تشکیل میشود:
- هویت (Identity): حس پایا و پیوستهای در پاسخ به پرسش «من کیستم؟». این حس، دربرگیرنده نقشهای اجتماعی، ارزشهای اخلاقی، باورهای هستیشناختی و تعلقات فرد است.
- فانتزیهای self: این بخش، شامل روایتها و تخیلات ناخودآگاه فرد دربارهی خود آرمانی، خود واقعی، آرزوها، هراسها و سرنوشت anticipated است.
۲. اعتماد به نفس (Self-Esteem)
این متغیر به ارزیابی عاطفی و هیجانی فرد از ارزشمندی خویش و نیز ظرفیت او برای مدیریت این ارزیابی اطلاق میشود.آسیبپذیری self در این حوزه، به میزان شکنندگی self در مواجهه با رویدادهای عینی زندگی (مانند انتقاد، شکست یا فقدان) اشاره دارد. پاسخ self به این تهدیدها، در دو عرصه مشاهده میشود:
واکنشهای درونی: در مواجهه با تهدیدات، مکانیسمهای دفاعی self فعال میشوند. برای مثال، اگر یک بازخورد انتقادی جزئی، موجی از احساس بیکفایتی و پوچی را برانگیزد، self ممکن است به دفاعهایی ابتدایی مانند واپسزنی (انکار هیجان)، برونافکنی (ارجاع منشامشکل به بیرون) یا فرافکنی (اسکان دادن سائقهای ناپذیرفته خویش در دیگری) متوسل شود. کیفیت، انعطافپذیری و سطح بلوغ این دفاعها (از دفاعهای رشدنیافته مانند انکار تا دفاعهای رشدیافتهای مانند شوخ طبعی یا والایش)، گواهی روشن بر استحکام یا ضعف self است.
۳.نظیم بینفردی اعتماد به نفس
این مهمترین وجه رابطۀ ابژهای self است. self برای ایجاد ثبات و تنظیم ارزشمندی خویش، به بازخورد عاطفی و پاسخ آینهواری از سوی ابژهها (دیگران) وابسته است. برای نمونه، فردی با self آسیبپذیر ممکن است برای زنده نگاه داشتن حس خود، به تاییدطلبی افراطی روی آورد، یا در مقابل، برای تجربه موقتی برتری، به تحقیر دیگران بپردازد. این الگوها نشان میدهند که self فاقد ظرفیت درونی برای تنظیم self-esteem است و برای بقا به منبعی بیرونی متکی است.
در جمعبندی نهایی، در صورتبندی روانپویشی، self نه به عنوان یک هویت مجرد، بلکه از طریق کارکردهای عملیاتی مذکور توصیف میشود. یک self «سالم» واجد هویتی یکپارچه، فانتزیهایی واقعبینانه و نه آرمانی، آسیبپذیری پایین در برابر تهدیدات، دسترسی به سپر دفاعی بالغ و انعطافپذیر، و توانایی تنظیم self-esteem به شیوهای خودمختار و در عین حال مرتبط با دیگران است.

مفهوم روابط در روانپویشی
در پارادایم روانپویشی، روابط بینفردی صرفا به تعاملات موقعیتی اکنون تقلیل نمییابند، بلکه به مثابه بازنمایی فعال و ناخودآگاه الگوهای رابطهای درونیشده (Internalized Object Relations) فهمیده میشوند. این الگوها که از تجربیات نخستین با ابژههای اولیه (مراقبان اصلی) شکل میگیرند، به یک فیلمنامه روانی بدل میشوند که فرد به شکلی اجباری و تکرارشونده، آن را در عرصه روابط کنونی—بهویژه در رابطه انتقالی (Transference) با تراپیست—بازتولید میکند. منطق ناخودآگاه این بازتولید، تلاشی است برای تسلط یافتن فعال (Mastery) بر تعارضات حلنشده گذشته، یا تایید و تثبیت باورهای آشنا و پیشبینیپذیر درباره خود و دیگری، حتی اگر این باورها ماهیتی رنجآور داشته باشند.
قطبنمای تحلیل الگوهای رابطه ای
برای تحلیل ساختاریافته و بالینی این الگوها، ارزیابی بر اساس متغیرهای کلیدی زیر صورت میپذیرد. این متغیرها که در عمل درهمتنیده و تقویتکننده یکدیگرند، نقش یک نقشه راهنما را ایفا میکنند:
۱. اعتماد (Trust):
این متغیر، سنگ بنای روابط است و میزان باور پایهای فرد به قابلیت اتکا، اصالت و نیت خیر ابژهها (دیگران) را میسنجد. پایههای این ظرفیت، هم در سرشت ذاتی فرد و هم در کیفیت اعتماد بنیادین (Basic Trust) در پیوند اولیه با مراقب نهفته است.
۲. درک خود و دیگری (Understanding of Self and Others):
این متغیر به ظرفیت ذهنیسازی (Mentalization) یا «عملکرد بازتابی» فرد اشاره دارد؛ یعنی توانایی شناسایی و تفسیر دقیق حالتهای ذهنی، عواطف، نیات و انگیزههای خود و دیگران به عنوان پدیدههایی جداگانه و روانشناختی. ضعف در این حوزه، جهان رابطه ای را به مکانی غیرقابل پیشبینی و آکنده از تصورات تحریفشده تبدیل میکند.
۳. امنیت (Security):
این متغیر به حس بنیادین ایمنی هیجانی و وجودی فرد در حضور دیگری مربوط میشود. آیا فرد در رابطه نزدیک، خود را در معرض آسیب و تهدید میبیند، یا میتواند در سایه حمایت عاطفی ابژه، احساس آرامش و حفاظت کند؟
۴. صمیمیت (Intimacy):
این متغیر، فراتر از نزدیکی فیزیکی، به توانایی فرد برای اشتراکگذاری جنبههای اصیل، آسیبپذیر و پنهان self در بافتی اطمینانبخش اشاره دارد. این ظرفیت مستلزم آن است که فرد خطر هیجانی آشکارسازی خویشتن را بدون ترس از طرد، تحقیر یا نابودی بپذیرد.
۵. دوسویی (Mutuality):
این متغیر، عالیترین سطح بلوغ رابطه ای را نشان میدهد: توانایی شکلدهی به رابطهای مبتنی بر دادوستد عاطفی و شناسایی متقابل. در چنین رابطهای، فردیت، نیازها و احساسات هر دو طرف به رسمیت شناخته میشود و رابطه به فضایی برای اغنای مشترک بدل میگردد، نه عرصهای برای بهرهکشی یا ایثار یکسویه.
یک صورتبندی روانپویشی قوی، با کنار هم چیدن این متغیرها مانند تکههای یک پازل مفهومی، روایت منسجم و پویایی از جهان رابطهای فرد ارائه میدهد. این روایت نه تنها تبیینگر الگوهای تکرار شونده فعلی است، بلکه نقطه ورود بالینی مؤثری را برای مداخله در رابطه انتقالی فراهم میسازد، جایی که این الگوها زنده و قابل تجربه میشوند تا در نهایت، امکان بازنگری و بازسازی آنها پدید آید.

مفهوم سازگاری در روانپویشی
سازگاری، به منزله کارکردی ضروری از دستگاه روان، اشاره به ظرفیت فرد برای مدیریت و انطباق پیوسته با تحریکات درونی (افکار، هیجانات، اضطراب و سائقها) و محرکات بیرونی (فشارهای رابطه ای، محیطی و ضربات روانی) دارد. کیفیت این فرآیند، که مبتنی بر آستانه تحمل فرد است، از طریق چهار مولفه کلیدی زیر قابل صورتبندی است:
سازوکارهای دفاعی(Defense Mechanisms):
این سازوکارهای ناخودآگاه، سپر روان فرد در برابر اضطراب و استرس هستند. دفاعهای هر فرد را میتوان بر اساس سه محور ارزیابی کرد: )میزان سازگارانه بودن، انعطافپذیری، و میزان تعلقگیری آنها به عواطف و افکار (در مقابل قطع کامل از آنها.
کنترل تکانه (Impulse Control):
این متغیر به ظرفیت به تاخیر انداختن یا تعدیل سائقهای غریزی (نظیر پرخاشگری، سکس و مصرف) بدون واپسزنی کامل یا تکانشوری تخریبگر میپردازد. اختلال در این حوزه میتواند به صورت دشواری در مدیریت خشم، قمار یا اعتیاد ظاهر شود. نکته کلیدی، یافتن تعادلی پویا بین ابراز و مهار است، چرا که کنترل بیش از حد نیز خود مشکل سازاست.
مدیریت عواطف (managing emotions ):
این ظرفیت، امکان تجربه کامل طیف هیجانات—از لذت و غرور تا ناراحتی و خشم—را بدون فروپاشی فراهم میآورد. هیجانات، حتی انواع دشوارشان، سنگ بنای همدلی، معنا و ارتباط هستند. اختلال در تنظیم هیجانات، فرد را از درک عمیق خود و روابطش محروم میکند.
تنظیم حسی (Sensory Regulation):
این مؤلفه به توانایی یکپارچهسازی و تعدیل محرکهای حسی محیط (صدا، نور، بو) اشاره دارد. حساسیت بیش از حد یا کمبود توجه به این محرکها میتواند نشاندهنده ضعف در این ظرفیت و عاملی مختلکننده در عملکرد روزمره باشد.
در مجموع، این چهار حوزه، چارچوبی منسجم برای تبیین «سبک سازگاری» منحصربهفرد هر فرد در مواجهه با زندگی ارائه میدهند.

مفهوم شناخت در روانپویشی
جمله نمادین دکارت—«میاندیشم، پس هستم»—بر این واقعیت دلالت دارد که فرآیند تفکر، شاهد و بنیاد هستی ماست. در روانپویشی، شیوههای تفکر هر فرد، زیربنای الگوهای مسلط عملکرد روانی او را تشکیل میدهد. ارزیابی این عملکرد شناختی را میتوان بر اساس پنج مولفه کلیدی زیر صورتبندی نمود:
۱. کارکردهای شناختی کلی (General Cognitive Abilities)
این مولفه به ارزیابی غیررسمی از سطح پایهای هوش،توجه، حافظه و سازماندهی فکری فرد میپردازد. اطلاعات مربوط به آن را میتوان از طریق مشاهده چگونگی روایتگری فرد (آیا داستان زندگیاش منسجم و پیوسته است؟)، مدیریت زمان (آیا به موقع در جلسات حاضر میشود؟) و انجام مسئولیتهای ساده (مانند پرداخت هزینهها) استنباط کرد.
۲. تصمیمگیری و حل مسأله (Decision Making & Problem Solving)
کارآمدی فرد در این حوزه اغلب از طریق بررسی چگونگی مواجهه با چالشهای زندگی(مانند شکایت اصلی یا فرآیند تصمیمگیری برای آغاز درمان) آشکار میشود. پرسشهایی مستقیم مانند «آخرین تصمیم مهم خود را چگونه اتخاذ کردید؟» یا «برای مدیریت کارهای متعدد معمولا چه میکنید؟» میتوانند بینش بالینی ارزشمندی ارائه دهند.
۳. خودآزمایی و سنجش واقعیت (Self-Reflection & Reality Testing)
خودآزمایی (Self-Reflection)یا ظرفیت فراشناخت، به توانایی فرد برای فاصلهگیری از تجربیات شخصی به منظور تامل در انگیزهها، افکار و الگوهای رفتاری خود اشاره دارد (پرسشهایی مانند «چرا چنین گفتم؟» یا «چرا این الگو تکرار میشود؟»). افرادی که فاقد این ظرفیت هستند در گردابی از تجربه محض غرق میشوند.
این ظرفیت،پیوندی ناگسستنی با سنجش واقعیت (Reality Testing) دارد؛ یعنی توانایی متمایز کردن ادراکات مبتنی بر واقعیت از فانتزیها، هذیانها و تحریفهای درونی. این توانایی برای عملکرد بههنجار در تمامی عرصههای زندگی ضروری است.
۴. ذهنانگاری (Mentalization)
این ظرفیت،سنگ بنای همدلی است. ذهنانگاری، توانایی شناسایی و بازنمایی حالتهای ذهنی خود و دیگران (مانند باورها، نیات، احساسات و تمایلات) به عنوان پدیدههایی تاثیرگذار ولی مجزا از یکدیگر است. ضعف در این حوزه، روابط را به عرصهی سوءتفاهمها و برخوردهای ناشی از خوانش ذهن تقلیل میدهد.
۵. قضاوت (Judgment)
قضاوت،به ظرفیت پیشبینی پیامدهای عمل و تعدیل رفتار بر اساس این پیشبینی اطلاق میشود. این کنش شناختی مستلزم آگاهی از تناسب اجتماعی یک رفتار و ظرفیت عمل کردن مطابق با این آگاهی است. در چارچوب روانپویشی، بخش عمدهای از این عملکرد، ذیل کارکرد فراخود (Superego) قرار میگیرد که مسئول درونیسازی مفاهیم «درست» و «نادرست» و نظارت بر رفتار مطابق با آنهاست.
این پنج مؤلفه در کنار یکدیگر، نقشهای جامع از جهان شناختی فرد ترسیم میکنند و دریچهای حیاتی برای درک الگوهای آسیبزا و طراحی مداخلات درمانی میگشایند.
مفهوم کار و تفریح در روانپویشی
کار و تفریح، به عنوان دو وجه اساسی زندگی، نه تنها فعالیتهایی کاربردی، بلکه بازنماییهای عینی جهان درونی و ظرفیت فرد برای سازش خلاقانه با الزامات زندگی هستند. این دو حوزه، امکان بروز و تحقق سائقها، آرمانها و ظرفیتهای رشدیافته فرد را فراهم میسازند.
ارزیابی روانپویشی از این حوزه، بر اساس معیارهای کلیدی زیر صورت میپذیرد:
۱. انطباق رشدی و سازگاری
آیا انتخابهای فرد در حیطه کار و اوقات فراغت، با سطح بلوغ روانی-عاطفی، استعدادهای ذاتی و محدودیتهای واقعی او همخوانی دارد؟ این انطباق، نشاندهنده توانایی «خود» در آشتی دادن تمایلات درونی با واقعیتهای بیرونی است.
۲. کیفیت لذتجویانه
آیا فرد قادر به تجربه لذت اصیل و معنادار در حین کار و تفریح است؟ این ظرفیت، منعکسکننده سلامت «من» در یکپارچهسازی اصل لذت و اصل واقعیت، بدون سرکوب کامل یا تبعیت کامل از هریک است.
۳. کارکرد مراقبتی و مسئولیتپذیری
آیا الگوهای کاری و تفریحی فرد،تامینکننده نیازهای مادی و عاطفی خود و وابستگانش است؟ این معیار، ظرفیت فرد برای پذیرش نقشهای بزرگسالی و مسئولیتپذیری اجتماعی را میسنجد.
۴. هماهنگی فرهنگی و هویتی
آیا فعالیتهای فرد در این دو عرصه،با بافت فرهنگی و ارزشی جامعه هماهنگ است و در عین حال، امکان بیان هویت منحصربهفرد او را فراهم میکند؟ این هماهنگی، نشاندهنده توانایی فرد در ایفای نقش اجتماعی بدون از دست دادن تمایز فردی است.
در تحلیل نهایی، کار و تفریح، عرصههای بروز تعارضات و سرمایههای ناخودآگاه فرد محسوب میشوند. یک الگوی سالم، بیانگر توانایی «خود» در برقراری تعادلی پویا بین وظیفه و لذت، فرد و جامعه، و درونسازی ارزشها بدون از دست دادن اصالت خویشتن است.

بازخوانی تاریخچه رشدی
پس از احراز درکی جامع از مشکلات و الگوهای کنونی، گام بعدی در صورتبندی روانپویشی، بازخوانی تحلیلی تاریخچه رشدی فرد است. این تاریخچه، دربرگیرنده کلیه رویدادها و تجاربی است که در مسیر زندگی رخ داده و در قالببندی الگوهای مسلط کنونی عملکرد روانی—از شیوه تفکر و رابطهگیری تا سازگاری، کار و تفریح—سهمی بنیادین داشتهاند.
اگرچه تدوین اولیه این روایت از همان آغاز درمان ضروری است، اما میبایست تاکید کرد که این فرآیند، امری تدریجی و فزاینده است و تکمیل آن در گسترهای از جلسات درمانی صورت میپذیرد. گردآوری این تاریخچه توسط پنج اصل راهبردی زیر هدایت میشود:
۱. همکنشی سرشت و پرورش
درک این همکنشی پویا بین آمایش ذاتی و تجربیات اکتسابی، کلید شناسایی ظرفیتها و آسیبپذیریهای بنیادین دستگاه روانی فرد است.
۲. محوریت روابط ابژهی آغازین
روابط اولیه،بهویژه با چهرههای دلبستگی اصلی، به عنوان الگوهای درونفکنیشده، سنگبنای بازنمایی خود و دیگری و پیشنگاشت روابط آتی فرد را پیمیریزند.
۳. جایگاه تروما و تعارض
تجارب آسیبزای حلنشده و تعارضات ناخودآگاه،بهمثابه خاطرات جسمانیشده، تأثیری ژرف و ماندگار بر تحول عاطفی و ساختاریابی شخصیت بر جای میگذارند.
۴. توالی زمانی–رشدی
بازگویی وقایع بر اساس توالی زمانی،درک تأثیر هر رویداد بر مراحل حساس تحول روانی–جنسی و سازمانیابی متعاقب روان را ممکن میسازد.
۵. تداوم تحول در گستره زندگی
تحول روانی–اجتماعی فرآیندی پویا و مادامالعمر است که در هر مرحله از چرخه زندگی،امکان بازنگری، جبران و بازسازی را فراهم میآورد.
این اصول، چارچوبی استوار برای بافتن تار و پود زندگی فرد در قالب یک روایت تحلیلی منسجم فراهم میکند.

پیوند الگوهای کنونی با تاریخچه رشدی: بستری برای تحول
در این مرحله نهایی از صورتبندی روانپویشی، با ایجاد پیوندی نظاممند میان مشکلات و الگوهای کنونی با تاریخچه رشدی فرد، فرضیههای بالینی دربارهی خاستگاه و تداوم شیوههای خاص فکری، عاطفی و رفتاری او ارائه میشود. ضروری است که زبان به کار رفته در این صورتبندی، همواره فرضی و اکتشافی بودن این پیوندها را بازتاب دهد، نه قطعی و حقیقی بودنشان.
در این فرآیند، کانونهای تحلیلی متعددی وجود دارند که هر یک مسیری برای تبیین این ارتباط ارائه میدهند. شش حوزهی کلیدی زیر، چارچوبی برای این پیوندسازی فراهم میکنند:
۱. تروما
تروما،تجربهی مواجهه با رویدادی فراتر از آستانهی تحمل روانی است که فرد در آن احساس بیپناهی مطلق دارد و ظرفیتهای انطباقی او در هم میشکند. متغیرهایی چون تکرار، شدت، سن وقوع و آمایش زیستی-روانی فرد در چگونگی پردازش تروما تعیینکننده هستند.
این چارچوب زمانی مفید است که مشکلات در حوزههای زیر کانون توجه باشند:
- تجربهی خود (Self)
- تنظیم هیجانات و کنترل تکانه
- سازگاری با استرس
- شکلدهی دلبستگیهای ایمن
۲. مشکلات اولیه شناختی-عاطفی
این مشکلات که در دوران کودکی شایعند،میتوانند تمامی عرصههای رشدی را تحتالشعاع قرار دهند. بااینحال، پاسخ مراقبان اولیه عاملی تعیینکننده در تشدید یا تعدیل این تأثیرات است.
کاربرد این ارتباط زمانی مطرح میشود که:
- ناهماهنگی آشکاری بین شرح حال فعلی و تاریخچهی رشد وجود دارد (مثلا فردی با تخریب شدید عملکرد، از محیط اولیهای کاملا حمایتگر گزارش میدهد).
- سابقهای از توقف یا پسرفت ناگهانی در روند رشد طبیعی دیده میشود.
- تاریخچهی فردی یا خانوادگی مثبت از مشکلات شناختی-عاطفی وجود دارد.
۳. تعارض و دفاع
بسیاری از الگوهای بزرگسالی،تبلور تعارضات ناخودآگاه و سازوکارهای دفاعی هستند که برای مهار اضطراب این تعارضات به کار میروند.
موارد کاربرد این چارچوب در فهم مشکلات زیر راهگشاست:
- اضطراب رقابتی و بازداری: به عنوان مثال، تداوم تعارض ادیپی حلنشده میتواند در بزرگسالی به صورت اضطراب در موقعیتهای رقابتی یا ابراز وجود ظاهر شود.
- مشکلات در تعهد، صمیمیت و نزدیکی جنسی.
- استفاده از دفاعهای بهظاهر سازگارانه که در باطن بازدارندگی رشد هستند.
۴. روابط ابژه
این چارچوب نظری بر این اصل استوار است که فرد بهصورت ناخودآگاه،الگوهای رابطهای اولیه با مراقبان اصلی را از طریق فرآیند درونفکنی، در خود نهادینه کرده و در روابط بعدی بازتولید میکند.
- موارد کاربرد این پیوند با الگوهای ارتباطی ناخودآگاه برای فهم مشکلاتی مانند:
- دشواری های بنیادین در اعتماد.
- انتظارات غیرواقعبینانه و تکراری از دیگران.
۵. رشد خود
کیفیت عملکرد مراقبان اولیه در شکلگیری خود نقشی محوری دارد. دو کارکرد حیاتی مراقب عبارتند از:
* انعکاسدهی همدلانه:بازتاب دقیق حالات درونی کودک.
* قابلیت آرمانیسازی شدن:فراهم آوردن امکان آرمانیسازی سالم برای کودک.
- موارد کاربرد این چارچوب زمانی برجسته میشود که بیمار با مشکلاتی در تنظیم اعتمادبهنفس، همدلی و حسادت دستوپنجه نرم میکند.
۶. الگوهای دلبستگی اولیه
سبک دلبستگی اولیه،که در پاسخدهی مراقب شکل میگیرد، اساس خود-تنظیمی (کنترل تکانه و تنظیم هیجان)، ظرفیت همدلی و ذهنیسازی را پیمیریزد.
موارد کاربرداین چارچوب برای صورتبندی بیمارانی مفید است که در حوزههای فوق چالش دارند. این چالشها بهویژه در مواجهه با فقدان، جدایی و گذارهای رشدی آشکار میشوند.
این شش عدسی تحلیلی، به تراپیست امکان میدهد تا داستان منسجمی از زندگی مراجع بسازد که تداوم گذشته در اکنون، و امکان تغییر در آینده را توضیح میدهد.

سخن پایانی
یکی از ژرفترین وجوه رواندرمانی روانپویشی بلندمدت، امکان درک فزاینده و چندلایه از بیمار در گستره زمان است. صورتبندی اولیه که در مواجهه نخستین شکل میگیرد، به مثابه نقشهای راهبردی، مسیر درمان و کیفیت مداخلات را روشن میسازد. با این حال، این صورتبندی یک فرضیه ایستا نیست، بلکه موجودیتی زنده و پویاست.
آنچه بیمار در گفتار و کنش خود—به ویژه در رابطه انتقالی—بازمینمایاند، به طور مداوم بینشهایی نو در اختیار ما مینهد. با هر پردهگشایی از عواطف و افکار ناخودآگاه، صورتبندی نخستین نیز همگام با این کشفها تصحیح، تعمیق و غنی میشود. بنابراین، فرآیند درمان، خود سفری است دیالکتیکی. صورتبندی، درک ما را هدایت میکند و درک ژرفترمان، صورتبندی را بازآفرینی میکند. این چرخه پویای فهم و بازفهم، در نهایت، همان چیزی است که رواندرمانی تحلیلی را به هنر ظریف همراهی در مسیر تحول روانی بدل میسازد.
سخن سردبیر
صورتبندی در رواندرمانی تحلیلی، نه صرفاً ابزاری فنی برای تشخیص، بلکه تجلی نگاه تحلیلگر به انسان است؛ نگاهی که در مرز میان علم و هنر حرکت میکند. در این نوشتار، نویسنده کوشیده است تا فرآیند صورتبندی را نه به عنوان مجموعهای از گامهای خطی، بلکه به منزلهی حرکتی زنده، پویا و دیالکتیکی میان درمانگر و مراجع بازنمایی کند—حرکتی که از مشاهده آغاز میشود، در فهم متقابل رشد میکند و در بازسازی تجربه زیسته، به بلوغ میرسد.
اهمیت این متن در آن است که میان سنت کلاسیک روانکاوی و زبان بالینی معاصر پلی برقرار میکند. خواننده در سطرهای پیشرو، نه تنها با مؤلفههای نظری چون «Self»، «روابط ابژهای» و «سازگاری» آشنا میشود، بلکه میآموزد که چگونه این مفاهیم در اتاق درمان جان میگیرند؛ در لحظههای ظریف تکرار، انتقال و کشف.
در روزگاری که گرایش به رویکردهای سطحی و سریع در رواندرمانی رو به فزونی نهاده، بازگشت به دقت نظری و تأمل بالینی روانپویشی ضرورتی دوچندان دارد. این نوشتار، دعوتی است برای بازاندیشی در بنیادهای فهم روان، و یادآوری این حقیقت که «درمان» در نهایت، فرایند فهمیدن است—فهمی که خود به آهستگی ما را دگرگون میسازد.
پرخاشگری در روانکاوی
مفهوم پرخاشگری[1] بهمثابهٔ یک سائق غریزی[2]، مسائلی را برمیانگیزد که هم از نظر عملی و هم نظری، حائز اهمیتی چشم گیرند. در مقالهٔحاضر، موضوعات زیر؛ مورد بررسی قرار خواهند گرفت:
ماهیت شواهد موجودیت[3] و کارکرد[4] پرخاشگری بهعنوان یک سائق غریزی در حیات روانی، منشأ سائق پرخاشگری، نسبت پرخاشگری با اصل لذت[5]، نسبت پرخاشگری با تعارض[6] روانی، اهداف پرخاشگری، رابطهٔ پرخاشگری با بلوغ[7] و تحول عملکردهای ایگو[8]، و نظریهٔآمیزش[9] (درهمتنیدگی) سائقها.
شواهدی بر وجود سائق پرخاشگری[10]
وقتی که نخستینبار مفهوم لیبیدو[11]، بهمثابهٔ یک سائق غریزی، مطرح شد[12]، آن را پدیدهای روانتنی[13] دانستند؛ یعنی پدیدهای که به ناحیهٔ مرزی میانِ روان[14] و تن مربوط است. چنانکه فروید میگوید (۱۹۰۵، ص. ۱۶۸؛ ۱۹۱۵الف، صص. ۱۲۱-۱۲۲)، این سائق بازنماییِ[15] یک مطالبهٔ بدنی از کارکرد روان است. مطابق این مفهوم، فروید (۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۴) بر آن بود که جهت کسب مقبولیت بیشتر نظریهٔ سائقها، لازم است آن را، بر دادههایی فراتر از دادههای صرفاً روانتحلیلی یا روانشناختی، سوار کند.
فروید معتقد بود که چنین دادههایی بهتنهایی قادر نیستند بنیانی مکفی برای تکیهٔ نظریهٔ سائقها، فراهم آورند. وقتی که مفهوم سائق پرخاشگری مطرح شد (فروید، ۱۹۲۰) نیز، مانند پدیدهای مرزی یا روانتنی در همان قالب معنایی پیشین جای گرفت. این دیدگاه همچنان باقی است که پرخاشگری، همچون لیبیدو[16](نیروی شهوی)، عموماً بهصورت مطالبهای از سوی فرآیندهای بدنی بر کارکرد روان درنظر گرفته میشود.
منطقی به نظر میرسد که فرض کنیم آنچه عمدتاً فروید را در جهت فرض عملکرد پرخاشگری، بهعنوان یک نیروی محرکِ ذاتی[17] در زندگی روانی، تحت تأثیر قرار داد؛ درک فزآیندهٔ اهمیت گرایشهای خودتخریبی و خودتنبیهی ناخودآگاه در زندگی روانی[18] بود؛ درکی که از فعالیت روانکاوانهٔ او در دههٔ ۱۹۱۰-۱۹۲۰ ناشی میشد.
احتمالاً درمانهای روانتحلیلی آبراهام و خود فروید برای بیمارانی که از کشمکش با افسردگی[19] رنج میبردند؛ در آن دوره از اهمیت خاصی برخوردار بود. چهبسا کشتار وحشتناک و غیرمنتظرهٔ جنگ در سالهای ۱۹۱۴– ۱۹۱۸ حساسیت فروید را نسبت به نمودهای پرخاشگری در عملکرد روانی افراد افزایش داده باشد.
با این حال، شواهدی که فروید را قانع کرد تا پرخاشگری را در شمار سائقهای غریزی، بهحساب آورد؛ عمدتاً از جنس شواهد روانتحلیلی بود. از اینرو جالبتر آن است که وقتی فروید (۱۹۲۰) واقعاً مفهوم پرخاشگری را بهمثابهٔ یک سائق غریزی مطرح کرد؛ همچنان به باور پیشین خود پایبند بود؛ باوری که دادههای صرفاً روانشناختی را برای تبیین این هدف[20] مکفی نمیدانست. بنابراین شواهدی به نفع وجود میل به بازگشت به حالت غیرزنده[21] در همهٔ موجودات زنده[22] را ارائه داد.
او چنین مستدل کرد که نمود سائق غریزیِ پرخاشگری، همان حضور مطلق[23] سائق مرگ در حیات روانی است. بدینسان، کوشید تا مفهوم پرخاشگری را بهمثابهٔ یک سائق غریزی، بر پایهای زیستشناختی و روانتحلیلی بنا کند. بلافاصله پس از ۱۹۲۰، بحث گستردهای در ادبیات روانتحلیلی درگرفت که در تلاش برای اعتباردهی به فرض سائق مرگ در همهٔ موجودات زنده بود.
میان روانکاوان، هنوز دراینباره نظرات متفاوتی وجود دارد؛ اما دیدگاهی که هارتمن[24] و همکارانش (۱۹۴۹) بیان کردند، چنان مقبولیتی یافت که میتوان آن را نظر غالب تلقی کرد. بهزعم ایشان، اعتبار مفهوم سائق مرگ مسئلهای است که باید به داوری زیستشناسان واگذار شود. درست یا نادرست بودن این مفهوم، تأثیری بر اعتبار این فرض که پرخاشگری یک سائق غریزی در روان آدمی است؛ ندارد. پذیرش کلی این دیدگاه، پرسشهایی را برمیانگیزد که تاکنون چندان مورد تأمل قرار نگرفته بودند (برنر، ۱۹۷۰). نخستینِ این پرسشها آن است که: آیا صرفاً دادههای روانتحلیلی میتوانند مبنای معتبری برای نظریهٔ سائق بهشمار آیند؟
چنانکه پیشتر گفتیم، فروید بر این را باور نداشت. او به ایدهٔ سائق مرگ متوسل شد، چراکه خود را ناگزیر دید تا نظریهٔ روانتحلیلی پرخاشگری را بر چیزی فراتر از شواهدی صرفاً روانتحلیلی استوار سازد. آیا چنین گامی واقعاً ضروری است؟ آیا نمیتوان گفت که دادههای روانتحلیلی بهتنهایی برای نظریهٔ پرخاشگری کفایت میکنند؟
از دیدگاه فعلی ما تا نزدیک به ۷۵ سال پس از کشف روش روانتحلیلی، بهسختی میتوان دلیلی قانعکننده یافت که چرا نباید بنیان نظریهای دربارهٔ سائقهای غریزی را بر دادههایی که از بهکارگیری همان روش بهدست آمدهاند، نهاد. سائق غریزی، ساختاری نظری است که برای توضیح ماهیت انگیزش[25] بنیادین و نیروی محرکهٔ اصلیِ فعالیت روانی بهکار میرود. بهنظر میرسد سادهترین و مستقیمترین راهِ پیشروی در آرایش مفهوم سائق غریزی، بررسی حدالامکان دادههای روانتحلیلی، در گسترهٔ وسیعی از بیماران و جستجوی نوعی همپوشانی[26] میان آنها باشد.
زمانی که این اتفاق بیفتد، طبیعتاً اکثر تحلیلگران دادهها را در دو گروه، آرزوهای جنسی[27] و آرزوهای پرخاشگرانه[28]، دستهبندی میکنند.
چرا این امر برای توجیه این فرض که پرخاشگری نیز همچون جنسیت، یک سائق غریزی است کافی نیست؟
شواهد روانتحلیلی بهوضوح به این نتیجه رهنمون میشوند که این دو بهطور مساوی یا لااقل به طرزی قابلقیاس در فراهم کردن نیروی محرکهای[29] جهت یک فعالیت روانی نقش دارند. ما ویژگی اساسی این فعالیت را سائق غریزی مینامیم (فروید، ۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۲).
در سال ۱۹۰۵ تنها خود فروید تجربهٔ گستردهای در ارتباط با استفاده از روش روانتحلیلی داشت. حتی در سال ۱۹۱۵ نیز تنها تحلیلگران معدودی، دارای تجربهٔ تحلیلی قابلتأملی بودند. بعلاوه، در آن زمان نسبت به پیشتر، روش تحلیلی توسعه کمتری یافته بود؛ بهگونهای که عادلانه است فرض کنیم در آن زمان نتایج کمتر قابل اتکا و دقیق بودند.
در تقابل با وضعیت اوایل قرن ۲۰ام، اکنون صدها روانکاو وجود دارد که هر کدام بیش از دو دهه تجربهٔ بهکارگیری روش روانتحلیلی، بر مجموع هزاران بیمار را دارند. در سال ۱۹۱۵، فروتنی و تردید نسبت به اهمیت و اعتبار شواهد روانتحلیلی معقول بود؛ خصوصاً زمانی که در مقامی اساسی برای نتیجهگیری دربارهٔ ذات و سرچشمههای انگیزش انسانی بهکار گرفته میشد.
آن شک اکنون نابجاست. البته ما باید از شواهدی که از سایر شاخههای زیستشناسی، خواه فیزیولوژیکی، خواه روانشناسی تطبیقی یا هر رشتهٔ دیگری که در تأیید نظریهٔ سائقهای غریزی کارآمدند، استقبال کنیم. به همان ترتیب، نباید حقایق و نظریههای تثبیتشده از شاخههای دیگر علم را که با نظریههای ما در تعارضاند، نادیده بگیریم (برنر، ۱۹۶۹). بااینحال، نیازی نیست که توسعهٔ نظریههای خودمان، مثل سائقهای غریزی را به تعویق بیندازیم تا شواهدی از رشتههای مرتبط دیگر به دست آوریم.
منشأ[30] سائق پرخاشگری
نظریهٔ روانتحلیلی فرض را بر این میگذارد که سائقهای غریزی از منابع جسمانی[31] نشأت میگیرند. آنها بهصورت مقیاسی از مطالبات فرآیندهای بدنی[32] بر کارکرد روان درنظرگرفته میشوند. بر اساس وضعیت فعلی پرخاشگری، هیچ شاهدی نداریم که این ایده را تأیید کند.
این احتمال وجود دارد که در آینده شواهدی مبتنی بر پیوند پرخاشگری بهمثابهٔ سائقی غریزی، با پدیدههای فیزیولوژیکی و غدد درونریز در دسترس ما قرار گیرد. بااینهمه، چنین دانشی از این ارتباطات، در اختیار نداریم. چنانکه اشاره شد، شواهدی که مفهوم پرخاشگری را در قالب سائقی غریزی معرفی میکنند؛ صرفاً روانشناختیاند. تا هنگامی که شواهد غیرروانشناختی دیگری در دسترسمان قرار گیرد، صحبت از پرخاشگری بهعنوان مطالبهٔ بدن از روان، چیزی بیش از ابراز ایمان به این پیشبینی که بهمرور زمان چنین شواهدی خواهیم یافت؛ نیست.
شواهد موجود فعلی، این مدعی را پشتیبانی نمیکنند. به عبارت دیگر، ما هماکنون در موقعیتی نیستیم که بتوانیم منشأ مشخصی برای پرخاشگری تعیین کنیم؛ تا آن را با مناطق اروتوژنیک[33] (شهوتزا) و هورمونهای جنسیای[34] مقایسه کنیم که بر برخی سلولهای مغزی تأثیری مستقیم دارند و بهعنوان منابع سائق جنسی[35] عمل میکنند.
جای هیچ شکی نیست که برخی از پدیدههای روانشناختی که ما آنها را به عملکرد سائق پرخاشگری نسبت میدهیم؛ از جنبههای تعین ژنتیکی، شکل و ویژگیهای عملکرد مغز بازتاب پیدا میکنند. در زمان کنونی، ما با هیچ منشأ پرخاشگریِ دیگری بهمثابهٔ سائق آشنا نیستیم جز این مورد: شکل و عملکرد مغز (برنر، ۱۹۵۵، ص. ۳۲؛ ۱۹۷۰).
پرخاشگری و اصل لذت[36]
دیدگاه اولیهٔ فروید (۱۹۲۰) این بود که پرخاشگری فراتر از اصل لذت[37] است و از همینرو، نام این رساله را چنین انتخاب کرد.
طبق این صورتبندی[38]، برخلاف تخلیهٔ[39] لیبیدو، تخلیهٔ پرخاشگری بهخودیخود با لذت[40] همراه نیست. تنها هنگامی که پرخاشگری با لیبیدو ترکیب گردد[41]؛ یعنی اروتیزه شده[42] و بهسوی بازنماییهای[43] اشیاء[44] خارجی هدایت شود، آنگاه تخلیهٔ آن با لذتمندی همراه میگردد (فروید، ۱۹۲۰، ص. ۶۳؛ ۱۹۲۳، ص. ۲۳۳؛ ۱۹۳۰، ص. ۴۷۸).
نویسندگان مؤخر نظرات متفاوتی دربارهٔ پرخاشگری و اصل لذت داشتهاند. هارتمن و همکاران (۱۹۴۹) برای نخستینبار بیان کردند که پرخاشگری، نسبت مستقیمی با لذت و نارضایتی[45] دارد؛ همانطور که لیبیدو در هردوی آنها در جریان است: بهطور کلی تخلیهٔ پرخاشگری، سبب لذت میشود و انباشت پرخاش و فقدان این تخلیه، باعث نارضایتی میگردد. تا آنجا که میتوان از منابع موجود قضاوت کرد، این صورتبندی عموماً پذیرفته شده است.
با این حال، به نظر میرسد به این واقعیت که تغییر، دارای پیامدهای نظری[46] و عملی[47] است توجه اندکی شده است (برنر، ۱۹۷۰). مهمترین پیامد نظری به ایدهای مربوط میشود که بر اساس آن، اجبار به تکرار[48] ویژگی سائقهای غریزی است.
این ایده ارتباط مستقیمی با مفهوم پرخاشگری فراتر از اصل لذت دارد و مشتق از یک سائق مرگ[49] همگانی است (فروید، ۱۹۲۰). مفهوم کنونی پرخاشگری برای ما، این ضرورت را مرتفع میسازد که طبیعت تکراری آرزوهای غریزی دوران کودکی[50] را به ویژگیهای مختصِ خود سائقها؛ یعنی به اجبار به تکرار[51]، نسبت دهیم (کوبی، ۱۹۳۹). ما بدون آنکه نیازی به فرض کیفیت ویژهای در سائقها داشته باشیم، برای پرخاشگری توضیحی کافی داریم؛ زیرا فرض میکنیم که در غیاب[52] ارضا[53]، آرزوهایی[54] با منشأ غریزی، مصرانه به دنبال ارضا میگردند. خواستهای دوران کودکی، فعال میمانند؛ چراکه به سبب همراهیشان با اضطراب و تعارض[55]، ارضا نمیگردند.
این خواستها دائماً فرد را بهسوی ارضا سوق میدهند، عملی که ممکن است به هر یک از پیامدهای[56] آشنایی با چنین تعارضات روانی، همچون خودتنبیهی[57] یا شکلگیری نشانهها[58] منجر شود.
پرخاشگری و تعارض روانی[59]
پیامدهای عملی نسبت دادن تخلیهٔ پرخاشگری به اصل لذت، به نقش سائق پرخاشگری در تعارض روانی و شکلگیری نشانهها مربوط میشود. برای مدتی، این دیدگاه رایج بود که سائقهای جنسی و پرخاشگری، نقشهای متفاوتی را در ارتباط با این پدیدهها[60] ایفا میکنند. گمان میرفت که اولی (سائق جنسی) مسئول شکلگیری نشانههای نوروتیک و دومی (سائق پرخاشگری) مسبب گرایشهای خودتنبیهی و خودویرانگری است (فروید، ۱۹۳۰، ص.۱۳۹).
این صورتبندی در پیِ هدفی مفید بود که نقش برجستهٔ پرخاشگری را در عملکرد سوپرایگو[61] روشن سازد. به نظر میآید، بخش عمدهای از آنچه که میتوانیم در زندگی روانی بهعنوان پرخاشگری خودگردان[62] شناسایی کنیم به سوپرایگو مربوط است. با این حال، بیشتر تحلیلگران[63] موافقاند که مشتقات[64] پرخاشگری در تعارض روانی نقشی دارند یا دستکم با نقشی که مشتقات سائق لیبیدینال ایفا میکنند، قابل مقایسه هستند. برخی تحلیلگران حتی به اندازهای پیش رفتهاند که پرخاشگری را منبع اولیهٔ اضطراب در نظر میگیرند (کلاین، ۱۹۴۸). با وجود دادههای بالینی مشهود، شاید این ایده که پرخاشگری و لیبیدو را در وضعیتی تقریباً برابر قرار دهیم، سازگاری بیشتری داشته باشد.
قطعاً آن تعارضات غریزی باقی مانده از دوران کودکی که تا بزرگسالی ادامه مییابند و از طریق بهکارگیری روش روانتحلیلی قابل بررسی هستند؛ تا حدودی به آرزوهای پرخاشگرانهٔ ترسناکی مربوط میشوند که مسبب ظهور انواع واکنشهای دفاعی و شکلگیری مصالحههایی[65] آشنا هستند. بهسختی میتوان از این نتیجهگیری که اکنون مورد تأیید عموم است؛ اجتناب کرد: سائق پرخاشگری، نقش مهمی در تعارضات روانی و پیامدهای آن دارد. پیامدهایی چون نشانهها و ویژگیهای شخصیتی که اهمیت ویژهای برای ما دارند.
در واقع، یحتمل این آگاهی فزاینده از نقش دوگانهٔ پرخاشگری و لیبیدو در تعارض روانی بود که ما را به این نتیجه رهنمون کرد تا درنظر بگیریم این دو سائق، با اصل لذت نیز نسبت مشابهی دارند (برنر، ۱۹۷۰)، و اینکه در کار بالینی باید بهنحوی جنبهٔ پرخاشگرانه را برابر با جنبهٔ لیبیدینال چنین تعارضاتی تحلیل کرد.
اهداف پرخاشگری
فروید (۱۹۲۳، ۱۹۳۰، ۱۹۳۳ و غیره) هدف را نابودی شیِٔ سائق، تعیین کرد. این هدف با مفهوم وی که پرخاشگری مشتق روانشناختی، یا همتای یک سائق مرگ همگانیست، هماهنگ است. شاید شایسته باشد یادآوری کنیم که برابری مرگ و نابودی، یک برابریِ روانشناختی است؛ یعنی پیدایش این برابری ماحصل تخیل[66] انسان است. این یک حقیقت فیزیکی نیست. در دنیای فیزیک که مربوط به محیط بلاواسطهٔ آدمی است؛ چیزی بهنام نابودی[67]یک شیء مادی، اعم از زنده و غیرزنده، وجود ندارد.
هارتمن و همکاران (۱۹۴۹، ص. ۱۸) بهدلیل ابهام نگرششان در نظریهٔ سائق مرگ، محتاطتر از فروید عمل کردند. آنها پیشنهاد کردند که احتمالاً اهداف گوناگونی وجود دارد که با درجات مختلف تخلیهٔ سائق متناظرند. آنها گرایش بیشتری به این دیدگاه داشتند که تخلیهٔ«کامل»[68] معادل مرگ یا نابودی شیء است.
استون (۱۹۷۰) با این ایده که هدف پرخاشگری، نابودی است موافقت کمتری داشت. همچنان که او قدرت و اهمیت خواستهای پرخاشگرانه و مخرب[69] را در زندگی روانی پذیرفته بود؛ احساس میکرد اهداف آنها چنان متنوعاند که تردیدهایی جدی را در ارتباط با خودِ مفهوم پرخاشگری بهعنوان یک سائق غریزی، برمیانگیزند.
بهطور کلی، نویسندگان روانتحلیلی دیدگاهی را میپذیرند که هدف سائق پرخاشگری را «نابودی شیٔ»[70] میداند. این امر حتی در مورد آن دسته از نویسندگانی که به دلیل اصلی فروید مبنی بر مطابقت پرخاشگری با سائق مرگ، پایبند نیستند، نیز صادق است.
با گذر زمان، چنین دیدگاهی دیگر ضرورت منطقی ندارد. پیشتر اشاره کردیم که مفهوم پرخاشگری در جایگاه یک سائق غریزی، کاملاً بر دادههایی روانشناختی که از طریق روش مشاهدهٔ[71] روانتحلیلی، حاصل شدهاند؛ استوار است. همین دادههای مشاهدات تحلیلی هستند که از این مفهوم پشتیبانی میکنند؛ بنابراین تصمیمگیری دربارهٔ هدف پرخاشگری باید بر پایهٔ مطالعهٔ همین دادهها صورت گیرد. ما دادهٔ دیگری برای شالودهٔ داوری متفاوت، در اختیار نداریم.
در این مرحله، بهتر است برخی ملاحظات کلی را مطرح کنیم. روش روانتحلیلی بر ارتباط و اساساً بر ارتباط کلامی[72]، یعنی زبان[73] تکیه دارد. کاربرد روش تحلیلی میتواند نتایج قابل اتکایی دربارهٔ فرآیندهای روانی[74] در اختیار ما بگذارد. البته دربارهٔ فرآیند روانی افرادی[75] که بهقدر کافی رشد یافتهاند[76] تا زبان را بیاموزند و در اکثر موارد از آن استفاده کنند (آرلو و برنر، ۱۹۶۹؛ آ. فروید، ۱۹۶۹، ص. ۳۸ به بعد). بهعنوان روانکاو، ما اطلاعات گسترده و قابل اتکایی دربارهٔ فرآیندهای روانی چنین افرادی داریم. اطلاعات ما دربارهٔ افراد جوانتر، از محدودیت بسیار و عدمقطعیت شدیدی برخوردار است؛ زیرا در چنین مواردی نمیتوانیم مستقیماً روش روانتحلیلی را بهکار بریم. افکار ما در مورد روانشناسی[77] آنها تنها بر مبنای مشاهدهٔ رفتار مبتنی است، همانگونه که در مورد حیواناتی غیر از انسان نیز چنین است. اینکه سعی کنیم فرآیندهای روانی برآمده از روش روانتحلیلی در بزرگسالان را به نوزادان نسبت دهیم، وسوسهانگیز است (کلاین و همکاران، ۱۹۵۲). تعدادی از نویسندگان (مانند والدر، ۱۹۳۷؛ گلور، ۱۹۴۷؛ برنر، ۱۹۷۰) به مشکلات و نادرستی چنین نگرشی که در نگاه اول جذاب بهنظر میرسد، اشاره کردهاند.
واقعیت این است که علیرغم برنامههای مطالعاتی متعددی که طیِ سالیان اخیر، توسط ناظران[78] آموزشدیدهٔ روانتحلیلی صورت گرفته؛ همچنان نسبت به آنچه که انتظارمان میرفت، اطلاعات بسیار شکبرانگیزی و کمی دربارهٔ روانشناسی دوران اولیهٔ زندگی پساتولد[79] در اختیار داریم. این ملاحظات یه شکل زیر با مسئلهٔ فعلی ما مرتبط هستند:
ما فرض میکنیم که سائقهای جنسی و پرخاشگری از نخستین روزهای زندگی فعالاند[80]. این نتیجه ماحصل باور ما به این است که آنها توسط ژنتیک از پیش تعیینشدهاند. بنابراین، ما از آغاز زندگی پساتولد، تنشها[81] و ارضاهای دهانی را به نوزادان نسبت میدهیم؛ اگرچه باید اذعان کرد که فروید (۱۹۰۵، ص. ۲۲۲؛ ۱۹۱۴، ص. ۸۷؛ ۱۹۱۵الف، ص. ۱۲۶) بسیار پیشتر به این احتمال اشاره کرده بود که جنسیّت دوران کودکی[82] به اندازهٔ استعداد[83] ژنتیکی، در تجربهٔ اولیه[84] نیز ریشه دارد؛ رابطهای که او آن را با واژهٔ انگلوار[85] تعریف کرد.
شواهد فیزیولوژیکی حاضر، احتمال تأیید فرض ما در ارتباط با سائق جنسی را بالا میبرد. این فرض که یک سائق غریزی، تا حدودی استقلال بیشتری در کسب تجربه[86] نسبت به سایر جنبههای کارکرد روانیای دارد که ما آنها را تحت عنوان ایگو[87] دستهبندی میکنیم (برنر، ۱۹۷۰).
با این حال، ممکن است اوضاع چنان که ما فرض کردهایم، ساده نباشند. در باب علیالخصوص پرخاشگری، هنوز در موقعیتی نیستیم که بتوانیم استنتاجی قطعی دربارهٔ ویژگیهای پرخاشگری در دوران پیشاسنی[88] که بشود مشاهدهای را با روش روانتحلیلی اجرا کرد، داشته باشیم.
آنچه ما دربارهٔ سائق غریزی پرخاشگری میدانیم، از روانکاویِ کودکان و بزرگسالان آموختهایم. این دانش ماحصل روش فیزیولوژیک یا مشاهدات رفتار نوزادان نیست. هرقدر هم که بخواهیم فراتر از مرزهای دانش فعلی خود برویم، باید در صورت تلاش برای چنین کاری، عدمقطعیت نتیجهگیریهایمان را بهرسمیت بشناسیم. اگر بخواهیم درجهٔمعقولی از اعتبار را به تعمیمهایمان نسبت دهیم؛ باید به بنیانگذاری افکارمان در حوزهٔ سائق پرخاشگری، بر دادههای روانتحلیلی اتکا کنیم.
وقتی با در نظر داشتن این ملاحظات کلی مشغول پردازش وظیفهٔ عملی خود میشویم؛ چه چیزی مییابیم که بتوان آن را بهعنوان هدف پرخاشگری شناسایی کرد؟ بدون آنکه مدعی ارائهٔ پاسخی کاملاً رضایتبخش به این سؤال باشیم، میتوانیم اذعان کنیم که اهداف پرخاشگری از یک مرحلهٔ[89] به مرحلهٔ دیگر زندگی متفاوتاند.
متداولترین گونه[90]، این است که آن را موازی دگرگونی اهداف لیبیدینال در توالی وضعیت[91] لیبیدینال باشد.
ما از اهداف پرخاشگرانهٔ دهانی[92]، مقعدی[93] و فالیک[94] سخن میگوییم که فعالیت همگی مانند اهداف لیبیدینال متناظر، تا دورهٔ ادیپال[95] و پس از آن، در زندگی روانی تحتنظر قرار میگیرند؛ یعنی تا آن دوره از زندگی که میتوان با روش روانتحلیلی آن را مورد مطالعهٔ مستقیم قرار داد.
افزون بر این، رشد فکری امکان رخداد تغییراتی[96] را در غایت پرخاشگری فراهم میآورد. آرزوی یک کودک مبنی بر اینکه دیگری را به درد خود دچار سازد، یا کسی را بکشد، همان اهداف پرخاشگرانهای هستند که بعد از سن معینی، آنچنان معمول میشوند که شایستهٔ واژهٔ همگانیاند؛ اگرچه این احتمال هست که این فانتزی اصلاً به ذهن کودکی کم سن و سال نیز خطور نکند.
همانطور که فروید (۱۹۰۰، ص. ۱۹، صص. ۲۵۴-۲۵۵) از ابتدا اشاره کرده بود؛ پیش از یک سن معین، مرگ[97] واژهای بیمعناست. همچنین کودکان کم سنوسال، فاقد این شناختاند[98] که دیگران نیز همانند آنها احساس دارند. بنابراین کودک تنها در مسیر رشد است که به چنین اهداف پرخاشگرانهای دست مییابد.
میتوان مشاهدهٔ بالینی مهمی را نیز به این موضوع افزود. زمانیکه در کار با مراجع، با خیالات مرگ و کشتن روبهرو میشویم، باید این واقعیت را که مدتها پیش به اثبات رسیده است به خاطر داشت که مرگ میتواند نماد اختگی[99] باشد.
آرزوی کشتن، یا ترس از به قتل رسیدن برای یک کودک، بیشتر بیانگر نوعی فانتزی از معیوبسازی جنسی[100] و نفوذ[101] است؛ تا اینکه بخواهیم آن را بهجای یا در کنارِ یک آرزوی بنیادی پرخاشگرانه[102] درنظر بگیریم.
بنابراین بر اساس شواهد روانشناختی موجود، بهنظر درست میرسد که بگوییم اهداف پرخاشگرانه وابسته به رشد روانی و تجربهٔ هر شخصی تغییرپذیر[103] هستند. چنانکه بارها یادآور شدهایم، این شواهد روانشناختی هستند که فرض وجود یک سائق پرخاشگری را توجیه میکنند. اینطور که برمیآید، این وضعیت پیچیده، تضاد تأسفباری را با آنچه ما دربارهٔ سائق جنسی میدانیم روایت میکند. این اهداف این سائق جنسی، از فردی به فرد دیگر یکسان است و نسبت به روش روانشناختی، با روش فیزیولوژیک-آناتومیکی[104] راحتتر میتوان آن را بیان یا فهم کرد. با این حال، آیا نمیتوان اینگونه درنظر گرفت که همانقدر که تفاوتهایی وجود دارد، میتواند شباهتهایی نیز وجود باشد؟ تفاوتها روشناند: جنسیّت[105] بهصورت ژنتیکی به قلمروی شهوتزا[106] مقیّد است. عوامل موروثی و ژنتیکی، عمدتاً تعیینکنندهٔ الگوی ارگاسم نیز هستند؛ اما حتی الگوهای ارگاسمی نیز اغلب به شدت تحتتأثیر عوامل روانشناختی قرار میگیرند. اغلب اوقات ممکن است آنها توسط تعارضاتی روانی که واضحاً با عملکردهای ایگو و تجربه مرتبط هستند، دستخوش تغییر گردند. همین امر در مورد میزان اهمیت یکی از مناطق شهوتزا نسبت به دیگری و جزئیات نوع تحریک[107] مطالبهشده جهت ارضا[108] نیز صادق است.
همواره توجه بیشتری بر اهمیت تجربه[109] در تعیین اشیاء جنسی نسبت به اهمیت رابطهٔ اهداف جنسی در تعیین اشیاء بوده است؛ اگرچه این اهداف نیز در واقع تا حد بسیاری به تجربه وابستهاند. فروید (۱۹۰۵) از همان آغاز سایرین را به توجه به تنوع اهداف جنسی دوران کودکی، پیشرفت تغییرات در اهمیت نسبی آنها و سازماندهی نهاییشان در بلوغ فراخواند.
وقتی نقش پیچیدهٔ تحول، در آن بخش از عوامل تجربی و روانشناختی وابسته به هم را درنظر میگیریم، معقول است که نتیجه بگیریم؛ شباهتهایی اساسی بین سائقهای پرخاشگری و جنسی از حیث اهداف متنوع و دگرگونیهای تحولیافتهشان، وجود دارد. توجه به این شباهتها نباید باعث نادیده گرفتن تفاوتها شود.
مهم است که هم شباهتها و هم تفاوتها را در ذهن نگه داریم. بهعنوان ملاحظهٔ نهایی در مقولهٔ اهداف پرخاشگری، خالی از لطف نیست که در مرحلهٔ فعلی دانش ما در این زمینه نکتهٔ زیر را متذکر شویم. اهداف پرخاشگرانه، بسته به رشد روانی و تجربه دستخوش دگرگونی میشوند. بهنظر میرسد آنها با آنچه به یک کودک آسیب میرساند[110] یا او را میترساند[111] مرتبط باشند. شاید ارتباط نزدیک آنها با اهداف سائقهای مؤلفهٔ لیبیدینال[112]، دستکم تا حدی ناشی از این شود که آرزوهای مرتبط با این اهداف جنسی چنانچه اغلب باعث ترس یا درد، یا هر دو در کودک شوند؛ کودک نیز با الگوبرداری از همانچیزی که به او آسیب میزند یا او را میترساند، دیگری را آزار داده یا میخواهد که آزار دهد. تأمل در نقشی که عوامل بلوغ و تجربه، در توسعهٔ اهداف غریزی پرخاشگری دارند، به موضوع کلی رابطهٔبین سائقهای غریزی و عملکردهای ایگو[113] منتهی میشود.
آیا این رابطه اساساً رابطهای خصمانه[114] یا همکارانه[115] است؛ یا این رابطه آن چنان متغیر است که اجازهٔ صدور تعمیمهایی با چنین اصطلاحات گسترده را نمیدهد ؟
شرایط مشاهده به روش روانتحلیلی بهگونهای است که تأکیدی دوچندان بر موارد مربوط به زندگی روانی است که در آنها تعارضی بین ایگو و سائقهای غریزی وجود دارد. فرد مصرانه خواهان[116] ارضا[117] است و همزمان به سبب ترس و گناهی که ارضای مورد بحث را همراهی میکنند؛ بر مخالفت با همان آرزوها پافشاری میکند. با این وجود در چنین مواردی، بههیچوجه رابطهٔ بین ایگو و اید[118] (نهاد) رابطهای ساده نیست.مشتقات[119] غریزی که ما از طریق روش روانتحلیلی آنها را مشاهده میکنیم؛ همیشه خواهان فرم خاصی از ارضا هستند که اشیاء بخصوصی را در این فرآیند درگیر میکند. آنها فشارهایی نارس[120] و وصفنشدنی[121] برای فعالیتی نامشخص نیستند.
تنشهای نامعینی از این دست میتوانند از مراحل بسیار ابتدایی زندگی فعال بوده باشند؛ لااقل ما گمان میکنیم که چنین است. اما هیچ چیز مستقیمی دربارهٔ آنها نمیدانیم و در این زمینه، دادههایی مکفی در اختیار نداریم. تنها فرآیندهای روانی قابل مشاهده، آنهایی هستند که میتوانیم به روش روانتحلیلی اطلاعاتی در ارتباط با آنها جمعآوری کنیم. همان فرآیندهایی که آشکارا تحتتأثیر تجربه قرار گرفتهاند؛ آنهایی که تا حدی توسط مشاهده، حافظه[122]، تفکری[123] هرچند ابتدایی شکل گرفتهاند. بهعبارت دیگر، آنهایی که در عملکرد ایگوی کودک[124] دخالت دارند.
میتوان این مطلب را به شیوهٔ دیگری نیز روایت کرد. آرزوهای غریزی دوران کودکی، سرکوب شده یا به شیوههای دیگری مورد دفاع قرار میگیرند و در نهایت به شکلگیری تعارض و نشانهها میانجامند؛ همان آرزوهایی که با رویدادها و خاطرات کودکی ارتباط دارند و برای کودک درست به اندازهٔ افکار و خیالپردازیهای[125] در موردشان، از اهمیت ویژهای برخوردارند. پیشنهاد شده است (برز[126]، ۱۹۶۰، ارتباط شخصی[127]) که برای حفظ انسجام در نظریههایمان، باید بهدرستی آرزوها و خیالپردازیهای سرکوبشده را، تحت عنوان ایگو طبقهبندی کنیم.
با این حال، تصمیم فروید متفاوت بود. او از همان ابتدا چنین آرزوهای سرکوبشدهای را ناخودآگاه[128] قلمداد کرد و سپس آن را زیرمجموعهٔ اید قرار داد؛ دلیل این کار او مبتنی بر پویاییهای ذهن بود[129]. چنین آرزوهای سرکوبشدهای دارای خصیصهای[130] محرکاند[131] که از بارزترین ویژگیِ سائقهای غریزی است؛ خصلتی که چنان برای فروید بنیادین[132] قلمداد میشد که از این ویژگیها بهعنوان وجهتسمیهٔ سائقها استفاده کرد.
فروید (۱۹۱۵ب، صص. ۱۹۰-۱۹۱) این واقعیت را بهرسمیت شناخت که گنجاندن آرزوهای سرکوبشده در کنار تجلیات روانی[133] منشعب از سائقهای غریزی، متمایزکردن آنها و سایر پدیدههای روانی[134] را دشوارتر مینماید. چنانکه فروید اظهار داشت، چنین آرزوهایی از نظر داینامیکی[135] (پویایی) بخشی از ناخودآگاه[136] به حساب میآیند؛ حتی اگر اینطور بهنظر برسد که از حیث ویژگیهای ساختاری متعلق به بخشی ازنیمهخودآگاه[137]اند. واقعیت این است که دلیل تقسیمبندی نظری فعلی ما از دستگاه ذهنی[138] به ایگو، سوپرایگو[139] و اید، تا حدِّ بسیاری بر روابط داینامیک درونذهنیای مبتنی است که دقیقاً در کار بالینی بسیار مفید واقع میشوند(رجوع شود به: آرلو و برنر، ۱۹۶۶). همانطور که آ. فروید (۱۹۳۶، ص. ۵ به بعد) اشاره کرد، در غیاب تعارض[140]، هیچ تقسیمبندیای[141] میان عاملان ذهنی[142] وجود ندارد.
ماهیت انسان چنین است که تجارب [143]و اشیاء[144] اولیهاش در زندگی، همیشه به تعیین شرایط ارضای سائقهای غریزی او کمک میکند.نمیتوان بدون درنظرگرفتن این جنبه از رابطهٔ سائقهای غریزی و عملکردهای ایگو، بهدرستی به اهداف پرخاشگری یا تمایلات جنسی پرداخت.
شکی نیست که مسیر و رشد سائقهای غریزی میتوانند تحتتأثیر عوامل دیگری نیز قرار گیرد که قطعاً در میان آنها برخی بهصورت ژنتیکی تعیین میشوند. آنچه اهمیت دارد، بهخاطر سپردن صمیمیت و پیچیدگی روابط چنین عوامل و آنهایی است که ما به عملکرد ایگو نسبت میدهیم.
درهمآمیزی سائقها
آخرین موضوعی که در این ارائه باید مورد بررسی قرار گیرد؛ نظریهٔ درهمآمیزی[145] و جداشدگی[146] سائقهای غریزی است. واژهای آلمانی که معمولاً فروید از آن برای درهمآمیزی استفاده میکرد (Mischung) اندکی مبهمتر از واژهٔ انگلیسی «فیوژن» (درهمآمیزی) است. نزدیکترین بازگردانی به این واژهٔ آلمانی، امتزاج[147] یا آلیاژ[148] است. اگر، همانگونه که فروید فرض کرد، پرخاشگری را عموماً بازتاب حاضر سائق مرگ در زندگی روانی فرض کنیم، مفهوم همآمیزی گمانهٔ جذابتری است.
در عرصهٔ فیزیک، میتوان فرض کرد که همآمیزی این دو سائق (مرگ و زندگی)[149] است که جاودانگی یاختهٔ زایا [150]را توضیح میدهد و امکان تولیدمثل را برای گونهها فراهم میسازد. افزون بر این، بهنظر فروید، واقعیتهای بالینی مشهودی که مرتبط با همانندسازی[151] و سرکوب است، اغلب، از جنبهٔروانشناختی نظریهٔ همآمیزی و جداشدگی او پشتیبانی میکنند.
همانندسازی نقشی آشکار در هر دو وضعیت مالیخولیا و شکلگیری سوپرایگو دارد. در هر دو، شاهد افزایش همزمان پرخاشگری خودگردان[152]هستیم.
استدلال فروید این بود که همانندسازی شکلی بدوی[153] از رابطه با شیٔ[154] است. از همینرو ظهور همانندسازی در مالیخولیا و شکلگیری سوپرایگو را باید به سرکوب نسبت داد.
اگر فرض را بر این بگیریم که سرکوب به جداشدگی سائقهای غریزی میانجامد، میتوانیم افزایش پرخاشگری خودگردان را اینگونه توضیح دهیم که پرخاشگری خالص[155] دوباره به سوی خود[156] بازمیگردد؛ درست همانگونه که در ابتدا بوده؛ یعنی پیش از آنکه با لیبیدو آمیخته شود و در جریان عادی رشد پس از تولد به خارج متمایل گردد.
اگر کسی موضعی را اتخاذ نکند که پرخاشگری را به مثابهٔ سائقی غریزی در زندگی روانی به سائق مرگ همگانی حاضر ارتباط دهد؛ تصمیمگیریِ دشوار یا ناممکنی خواهد شد. در این صورت آیا پرخاشگری و لیبیدو در هنگام تولد جدا هستند و در جریان رشد، به هم میآمیزند؛ یا همانگونه که فروید اظهار داشت؟ و یا طبق پیشنهاد جایگزین فنیچل (۱۹۳۵، ص. ۳۶۷ به بعد)، یاکوبسون (۱۹۶۴، ص. ۱۳) و دیگران؛ در بدو تولد، از یکدیگر تفکیکپذیر نیستند و در سیر رشد، در بستر زندگی روانی به عواملی جدا و قابلافتراق تبدیل میشوند؟
دادههای روانشناختی بهگونهای نیستند که بتوان تصمیمگیری قاطعی را در ارتباط با آنها اتخاذ کرد. همانگونه که پیشتر مشاهده کردیم، نمیتوان با استفاده از روش روانتحلیلی، شواهد قابل اتکا و مرتبطی را پیش از رخداد درجهٔ بسیار قابل توجهی از رشد، گردآوری کرد و بازنگریها[157] نیز کاملاً متقاعدکننده به نظر نمیآیند.
برای مثال، این مهم اثبات شده است که همانندسازی در زندگی روانی و رشد از اهمیت بسیار عامتری نسبت به آنچه که زمانی فروید در مقالهٔ «عزاداری و مالیخولیا، ۱۹۱۷»[158] نوشت، برخوردار است. همانندسازی، سازوکاری بدوی نیست که تنها در ارتباط با از دست دادن شیٔ، به شکلی سرکوبگونه بازتکرار[159] شود.
به عکس، حتّی در شکلگیری سوپرایگو، همانندسازی با رقیبی[160] که هدف ترس[161] و حسادت[162] قرار میگیرد، عمدتاً به عواملی جز فقدانِ ابژه وابسته است. همانندسازی به همان اندازه که در وضعیتهای نرمال و پاتولوژیکِ روابط ابتدایی اهمیت داشته است؛ در بسیاری از روابط شیٔ زندگی مؤخر نیز نقش دارد و همیشه با افزایش پرخاشگری خودگردان[163] همراه نیست.
برخی موارد، مثل شکلگیری گروه به کاهش پرخاشگری خودگردان و برگرداندن پرخاشگری به خارج منجر میشود. در موارد دیگر، نمیتوان هیچ تغییرعمدهای را در اهداف و شیٔ پرخاشگری مشاهده کرد. به عبارت دیگر، واقعیتهای بالینی مرتبط با پدیدهٔ همانندسازی، قاطعانه از نظریهٔ فروید دربارهٔ همآمیزی سائقهای غریزی حمایت نمیکنند.
مجموعهٔ دیگری از پدیدههایی که برای حمایت از نظریهٔ همآمیزی ارائه شدهاند، مربوط به دوسوگرایی[164] هستند. ادعا شده که مشاهدات روانتحلیلی نشان میدهند، دوسوگرایی در ابتدای مرحلهٔ دهانی[165] و در مرحلهٔ تناسلی پس از ادیپ[166] زندگی، دستکم در زمانی که رشد روانی-جنسی[167] نرمال است، کمین میکند.
در ادبیات روانتحلیلی چند دههٔ پیش، اغلب به این دیدگاه برمیخوریم که یکی از اهداف عمدهٔ درمان روانتحلیلی کمک به بیمار برای دستیابی به مرحلهای از رابطه با شیء پس از دوسوگرایی است. مرحلهای که در آغاز، نوروز[168] آن را یا بهدلیل سرکوب کنار گذاشته و یا هرگز ذاتاً آن را نداشته است. هیچکس نمیتواند اهمیت بالینی دوسوگرایی را زیر سوال ببرد و همچنین نمیتواند نقش بزرگ آن را در بسیاری از جنبههای تعارضات روانی پاتولوژیک نادیده بگیرد. اگرچه هنوز اثبات نشده که در سالهای نخست زندگی، پیشرفتی عادی از دوسوگرایی به عدمدوسوگرایی[169] وجود دارد. پیشرفتی که اگر نشان داده شود، پشتیبانی اساسی برای نظریهٔ فروید در ارتباط با همآمیزی سائقهای غریزی خواهد بود؛ زیرا بهخوبی با آن همخوان است طبیعتاً توسط آن تبیین میشود.
هماکنون شواهد روانتحلیلی در دسترس ما، حمایت بیشتری از این دیدگاه دارد که تعارضات روانی مرتبط با احساسات شدید عشق و نفرت نسبت به همان فرد، در بیشتر انسانها در طول سال سوم زندگی یا پس از آن؛ یعنی در جریان مرحلهٔ رشد ادیپی، پدید میآیند. نمیتوان احتمال اینکه دوسوگرایی متداوماً بهعنوان نیرویی قدرتمند در زندگی روانی، پیش از دورهٔ ادیپی پدیدار میشود را رد کرد. گرچه استدلالهای قابلتوجهی وجود دارد که مایلاند این احتمال را رد کنند. با این حال، میتوان گفت که تمام شواهد موجود از این دیدگاه حمایت میکنند که معمولاً دوسوگرایی در دوران ادیپی، در اوج خود قرار دارد تا اینکه در حال فروکش از سطح بالاتری از قبل از این دوره باشد.
بنابراین، شواهدی که اکنون در اختیار داریم برای پشتیبانی از تصمیمگیری به نفع دو امکان نظری ارائهشده کافی نیست. نمیتوانیم بگوییم که آیا پرخاشگری و تمایل جنسی در زمان تولد از هم جدا هستند و بهتدریج در جریان عادی رشد با هم میآمیزند یا اینکه آن دو بهتدریج از یک زمینهٔ[170]مشترک جدا میشوند؛ همانگونه که فنیچل (۱۹۳۵) و دیگران اشاره کردند.
چکیده
- بهنظر میآید شواهد روانشناختی در تعیین مفهوم پرخاشگری به عنوان سائقی غریزی؛ بنیانی قابل قبول را برپا کردهاند. هرچند از شواهد پشتیبان شاخههای دیگر علم زیستشناسی استقبال میکنیم اما گویی ضرورتی ندارند و در حال حاضر نیز در دسترس نیستند.
- نمیتوان جز منشأیی روانشناختی، هیچ منشأ دیگری برای پرخاشگری تعیین کرد.
- در حال حاضر نمیتوان پرخاشگری را به هیچ پدیدهٔفیزیولوژیکی دیگری مگر به عملکرد مغز، مرتبط ساخت.
- در حال حاضر هیچ شواهدی مبنی بر اینکه سائق پرخاشگری معیاری از مطالبهٔ فرآیندهای بدنی بر کارکرد روانی است؛ وجود ندارد.
- پرخاشگری و لیبیدو نسبت مشابهی با اصل لذت دارند.
- بهطور کلی، تخلیه با لذت و فقدان تخلیه با نارضایتی همراه است.
- نقشهای متقابل این دو سائق در زمینهٔ تعارض روانی مشابهاند.
- هدف پرخاشگری بهطور یکنواخت در نابودی شیٔ مورد نظر خلاصه نمیشود.
- برعکس، هدف متغیر است و به طرقی جداییناپذیر با تجربه و عملکردهای ایگو مرتبط است.
- بهطور کلی، رابطه بین عملکردهای ایگو و سائقها، رابطهای بسیار پیچیده و نزدیک است.
- بهنظر میرسد در حال حاضر، تصمیمگیری میان نظریهٔ همآمیزی سائقها و تمایز آنها غیرممکن باشد.
سخن سردبیر
پرخاشگری، از نخستین لحظههای شکلگیری روان تا پیچیدهترین صورتهای تمدن انسانی، همواره در متن تجربهی زیستهی انسان حضور داشته است. فروید با جسارتی بیسابقه، این نیرو را نه صرفاً امری نابهنجار یا اخلاقی، بلکه جزئی جداییناپذیر از پویایی روان معرفی کرد؛ نیرویی که میتواند هم تخریب کند و هم بنیانگذارِ خلاقیت، مقاومت و رشد باشد.
مقالهی پیشِ رو کوششی است برای بازاندیشی در جایگاه سائقهای پرخاشگرانه در پیوند با ساختار ایگو و کارکردهای آن؛ تلاشی برای درک اینکه چگونه نیرویی که در سطحی ناهشیار و غریزی عمل میکند، در مسیر عبور از ایگو میتواند به اشکال گوناگونِ دفاع، معنا، و حتی اخلاق تبدیل شود.
در زمانهای که خشونت، چه در عرصهی فردی و چه اجتماعی، چهرههای تازهای مییابد، بازخوانیِ ریشههای روانیِ پرخاشگری یادآور این حقیقت است که فهم آن، نه از راه محکومکردن، بلکه از طریق مواجههی تحلیلی و صادقانه با نیروهای تاریک درون ممکن میشود.
این نوشته با تکیه بر سنت فرویدی و تفسیرهای پسافرویدی، خواننده را به سفری در مرز میان سائق و ایگو، میل و قانون، و تخریب و آفرینش دعوت میکند؛ سفری که شاید بیش از آنکه دربارهی پرخاشگری باشد، دربارهی خودِ انسان است.
منابع
- ARLOW, J. A. & BRENNER, C. (1966). The psychoanalytic situation. In R. E. Litman (ed.), Psychoanalysis in the Americas. New York: Int. Univ. Press.
- ARLOW, J. A. & BRENNER, C. (1969). The genesis of conflict. (Unpublished.)
- BRENNER, C. (1955). An Elementary Textbook of Psychoanalysis. New York: Int. Univ. Press.
- BRENNER, C. (1969). Some comments on technical precepts in psychoanalysis. J. Am. psychoanal. Ass. 17, 333-352.
- BRENNER, C. (1970). Problems in the psychoanalytic theory of aggression. (In press.)
- FENICHEL, O. (1935). A critique of the death instinct. In Collected Papers, 1st ser. New York: Norton, 1953.
- FREUD, A. (1936). The Ego and the Mechanisms of Defence. New York: Int. Univ. Press, 1946.
- FREUD, A. (1969). Difficulties in the Path of Psychoanalysis: A Confrontation of the Past with the Present. New York: Int. Univ. Press.
- FREUD, S. (1900). The Interpretation of Dreams. S.E. 4-5.
- FREUD, S. (1905). Three Essays on the Theory of Sexuality. S.E. 7.
- FREUD, S. (1914). On Narcissism: An Introduction. S.E. 14.
- FREUD, S. (1915a). Instincts and Their Vicissitudes. S.E. 14.
- FREUD, S. (1915b). The Unconscious. S.E. 14.
- FREUD, S. (1920). Beyond the Pleasure Principle. S.E. 18.
- FREUD, S. (1923). The Ego and the Id. S.E. 19.
- FREUD, S. (1930). Civilization and Its Discontents. S.E. 21.
- FREUD, S. (1933). New Introductory Lectures on Psychoanalysis. S.E. 22.
- GLOVER, E. (1947). Basic mental concepts: their clinical and theoretical value. Psychoanal. Q. 16, 482-506.
- HARTMANN, R., KRIS, E. & LOEWENSTEIN, R. M. (1949). Notes on the theory of aggression. Psychoanal. Study Child 3-4.
- JACOBSON, E. (1964). The Self and the Object World. New York: Int. Univ. Press.
- KLEIN, M. (1948). A contribution to the theory of anxiety and guilt. Int. J. Psycho-Anal. 29,114-123.
- KLEIN, M. et al. (1952). Developments in Psycho-Analysis. London: Hogarth Press.
- KUBIE, L. S. (1939). A critical analysis of the concept of a repetition compulsion. Int. J. Psycho-Anal. 20, 390-402.
- STONE, L. (1970). Reflections on the psychoanalytic concept of aggression. (Brill Memorial Lecture, New York Psychoanal. Soc.; in press.)
- WAELDER, R. (1937). The problem of the genesis of psychical conflict in earliest infancy. Int. J. Psycho-Anal. 18, 406-473.
The Psychoanalytic Concept of Aggression
Charles Brenner, New YorkInternational Journal of Psycho-Analysis (1971), 52, 137-144
The Psychoanalytic Concept of Aggression,Charles Brenner, New York
- [1] Aggression
- [2] Instinctual drive
- [3] Existence
- [4] Operation
- [5] Pleasure principle
- [6] Conflict
- [7] Maturation
- [8] Ego functions
- [9] Fusion
- [10] The aggressive drive
- [11] libido
- [12] Invited contribution to the 27th International Psycho-Analytical Congress, Vienna, 1971
- [13] psychophysical phenomenon
- [14] Mind
- [15] Represents
- [16] Libido
- [17] Innate
- [18] mental life
- [19] Depression
- [20] Purpose
- [21] Inorganic
- [22] all living matter
- [23] Omnipresent
- [24] Hartmann
- [25] Motivation
- [26] Uniformity
- [27] Sexual Wish
- [28] Aggressive
- [29] Impetus
- [30] Sources
- [31] Somatic
- [32] bodily processes
- [33] Erotogenic
- [34] sexual hormones
- [35] sexual drive
- [36] pleasure principle
- [37] Beyond pleasure principle
- [38] Formulation
- [39] Discharge
- [40] Pleasure
- [41] Fused
- [42] Erotized
- [43] Representations
- [44] Objects
- [45] Unpleasure
- [46] Theoretical
- [47] Practical
- [48] compulsion to repeat
- [49] death drive
- [50] instinctual wishes
- [51] repetition compulsion
- [52] Absence
- [53] Gratification
- [54] Wishes
- [55] Conflict
- [56] Consequences
- [57] self-punishment
- [58] symptom formation
- [59] psychical conflict
- [60] Phenomena
- [61] Superego
- [62] self-directed : تمایل به بازگردانی تکانههای پرخاشگری به درون خود
- [63] Analysts
- [64] Derivatives
- [65] Compromise
- [66] Imagination
- [67] Destruction
- [68] full discharge
- [69] Destructive
- [70] Destruction of the object
- [71] Observation
- [72] verbal communication
- [73] Language
- [74] mental processes
- [75] Individuals
- [76] Developed
- [77] Psychology
- [78] Observers
- [79] post-natal
- [80] Operative
- [81] Tensions
- [82] infantile sexuality
- [83] Endowment
- [84] early experience
- [85] Anaclitic
- [86] independent of experience
- [87] Ego
- [88] prior to an age
- [89] Stage
- [90] Variation
- [91] Phases
- [92] Oral
- [93] Anal
- [94] Phallic
- [95] oedipal period
- [96] Alterations
- [97] Death
- [98] Recognition
- [99] Castration
- [100] genital mutilation
- [101] Penetration
- [102] primarily aggressive wish
- [103] Vary
- [104] physiological-anatomical
- [105] Sexuality
- [106] Erotogenic
- [107] Stimulation
- [108] Gratification
- [109] Experience
- [110] Hurts
- [111] Frightens
- [112] libidinal component drives
- [113] ego functions
- [114] Antagonism
- [115] Cooperation
- [116] Wishes
- [117] Gratifications
- [118] Id
- [119] Derivatives
- [120] Inchoate
- [121] Indefinable
- [122] Memory
- [123] Thought
- [124] child’s ego
- [125] Fantasies
- [126] Beres
- [127] personal communication
- [128] Ucs
- [129] dynamics of the mind
- [130] Quality
- [131] Driving
- [132] Basic
- [133] mental manifestations
- [134] mental phenomena
- [135] Dynamically
- [136] Ucs
- [137] Pcs
- [138] mental apparatus
- [139] Superego
- [140] absence of conflict
- [141] Division
- [142] mental agencies
- [143] Experiences
- [144] Objects
- [145] Fusion
- [146] Defusion
- [147] Mixture
- [148] Alloy
- [149] فروید این دو سايق را اروس و تاناتوس نامید که اروس اسطورهٔ مظهر زندگی و تاناتوس مظهر تخریب و مرگ بود.
- [150] germ plasm
- [151] Identification
- [152] self-directed
- [153] Primitive
- [154] object relation
- [155] Unmixed
- [156] Self
- [157] Reconstructions
- [158] Mourning and Melancholia
- [159] Recurs
- [160] Rival
- [161] Feared
- [162] Envied
- [163] self-directed aggression
- [164] Ambivalence
- [165] oral phase
- [166] post-oedipal genital
- [167] Psychosexual
- [168] Neurosis
- [169] non-ambivalence
- [170] Matrix
تجربه ای متفاوت
چرا مرکز تجربه زندگی؟
چرا پیشنهاد میکنی مرکز تجربه زندگی را برای خدمات سلامت روان انتخاب کنید
آشنایی با
فرهنگ ایرانیان و ادبیات جامعه ایرانی
زبان، فرهنگ و ادبیات مشترک در فرآیند رواندرمانی
اهمیت زیادی دارد ما درمانگرانی با فرهنگ و زبان
مشترک به شما اختصاص خواهیم داد
انتخاب درمانگر مناسب شما با کمک
متخصصین ارجاع
انتخاب درمانگر مناسب امر مهم و حساسی است ما با بهره گیری از متخصصین خود
در امر ارجاع کمک میکنیم این امر مهم هرچه بهتر انجام شود
استفاده از پلتفرمهای
امن برای برگزاری جلسات آنلاین
با توجه به حساسیت خدماتی که ارائه میکنیم، حریم خصوصی شما را در الویت قرار میدهیم
تجربه موفق
مشاوره با ایرانیان سراسر جهان
سالهاست که در کنار ایرانیان در سراسر دنیاییم تا خدماتی با کیفیت به شما ارائه کنیم هر کجا که باشید
امکان پرداخت با تمامی ارزهای رایج سراسر دنیا
با هر ارزی از هرکجای جهان امکان پرداخت مناسب شما را فراهم میکنم
همین حالا شروع کنید




















