
خدمات ما
مشاوره با متخخصین در زمینه های مختلف

حافظه همه چیز است
حافظه همه چیز است؛ بدون آن، ما هیچ هستیم. اریک کاندل[1]
یک حافظه خوب غیرقابل بخشش است. جین آستین[2]
فراموشی برای یادگیری ضروری است. شاید برای نخستین بار باشد که این جمله را میشنوید. اغلب پس از ساعتهای متوالی درس خواندن یا تلاش برای حفظ کردن مطالب مهم، با خود میگوییم: «کاش هیچوقت فراموش نمیکردم.» در نگاه اول این حرف متناقض به نظر میرسد، اما واقعیت این است که فراموشی و حافظه ناقص میتوانند مزایای چشمگیری برای ما به همراه داشته باشند.
حافظه و فراموشی در یادگیری
فراموشی گزینشی، یعنی کنار گذاشتن نکات کماهمیت برای تمرکز بیشتر بر موارد حیاتی، بخشی ضروری از یادگیری است. ذهن ما توانایی ویژهای دارد که از میان خاطرات مشابه، «جانمایه» یا مفهوم کلی را بیرون بکشد و جزئیات خاص هر رویداد را نادیده بگیرد. همین امر باعث میشود که یادگیری ما عمیقتر شود و بتوانیم از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری کنیم.
با وجود این، حافظه انسانی بهطور وحشتناکی ناقص است: ما فراموش میکنیم، اشتباه به یاد میآوریم و حتی خاطراتی میسازیم که هرگز رخ ندادهاند. هر بار که چیزی را به یاد میآوریم، خاطره بازسازی میشود و در معرض تغییر قرار میگیرد. بنابراین برخلاف تصور رایج، حافظه مانند دوربین فیلمبرداری یا ذخیرهسازی رایانه عمل نمیکند. این تصور نادرست، وقتی برای یادآوری دقیق به حافظه تکیه میکنیم، پیامدهای منفی زیادی به همراه دارد؛ از جر و بحثهای خانوادگی درباره اینکه «چه کسی چه گفت»، گرفته تا شهادتهای عینی در دادگاه که گاه منجر به بحرانهای بزرگ میشوند.
بعد اجتماعی و روانی فراموشی
فراموشی فقط ضعف نیست؛ مزایای اجتماعی هم دارد. برای مثال، توانایی فراموش کردن طرد شدن یا انتقادها میتواند به حفظ روابط اجتماعی و حتی به شادی ما کمک کند. پژوهشها نشان دادهاند که انسانها اتفاقات ناخوشایند را سریعتر از رویدادهای خوشایند فراموش میکنند و گذشته را بهتر از آنچه بوده به یاد میآورند.
در یکی از پژوهشها، به شرکتکنندگان توصیفی داده شد که شامل صفات مثبت و منفی بود (مثلاً «صادق است اما بداخلاق»). وقتی افراد فکر میکردند این توصیف درباره خودشان است، کمتر صفات منفی را به یاد میآوردند. در مقابل، وقتی همان توصیف را به فرد دیگری نسبت میدادند، صفات منفی را بهتر به خاطر میسپردند. این نشان میدهد که ذهن ما تمایل دارد با فراموش کردن جزئیات منفی، تصویر مثبتتری از خود حفظ کند. چنین انعطافی در حافظه به ما کمک میکند در تعاملات اجتماعی موفقتر باشیم.
فراموش کردن خاطرات دردناک میتواند کارکردی سازگارانه داشته باشد. البته همه چیز فراموش نمیشود: ویژگیهای منفی قابل تغییر (مثل «خیلی سریع حرف میزنی») اغلب به اندازه صفات مثبت در ذهن میمانند. بنابراین حافظه انعطافپذیر ما نهتنها به سلامت روان کمک میکند بلکه امکان رشد و تغییر را نیز فراهم میسازد.
دیدگاههای فلسفی و فرهنگی درباره فراموشی
ترس از فراموشی در تاریخ اندیشه ریشهای عمیق دارد. در یونان باستان، افلاطون[3] فراموشی را با نیستی پیوند میزد. قهرمانان هومری با اعمال شجاعانه به «کلئوس» یا شهرت دست مییافتند تا از نابودی حاصل از فراموشی بگریزند. حتی یکی از «هفت مرد خردمند» گفته بود: «با کردار به یاد خواهی سپرده شد.» همه این تلاشها پاسخی به وحشت انسان از فراموشی بود.
اما در فرهنگهای دیگر، نگاهی مثبتتر وجود داشت. در مکتب دائوئیسم، فراموشی ستوده میشد و بهعنوان هنری والا شناخته میشد. ایده اصلی این بود که با فراموش کردن اخلاق، تاریخ و هنرها، میتوانیم لایههای زائد را کنار بزنیم و به خود واقعی برسیم. هانس گئورگ آدامر[4] نیز معتقد بود: «تنها از مسیر فراموشی است که ذهن امکان نوسازی کامل را مییابد.»
خاطرات غیرواقعی
گاهی خاطرات غیرواقعی همان اندازه شفاف یا پرجزئیاتاند که خاطرات واقعی. ممکن است دوستی خاطرهای از یک فیلم یا رمان برای شما تعریف کند، با همان شدت احساسی که از یک رویداد واقعی در زندگیاش یاد میکند.
ما به خاطرات واقعی نیاز داریم تا تصویری از خودمان در ذهن داشته باشیم و بر اساس تجربههای گذشته تصمیم بگیریم. اما خاطرات غیرواقعی هم کارکرد مشابهی دارند. پژوهشی در سال ۲۰۱۷ نشان داد موضوعاتی که افراد در زندگیشان مهم میدانند، معمولاً با داستانهای خیالی که بیشترین اثر را روی آنها گذاشتهاند همسو هستند.
در تجربه شخصی، کتاب داستان دو شهر از دیکنز که در نوجوانی خوانده بودید، تصویری ماندگار از فداکاری یک فرد برای دیگران به جا گذاشته است. همچنین، بسیاری از افراد خاطرات مربوط به فیلمها را با جزئیات بیشتری نسبت به کتابها به خاطر میسپارند، زیرا تصویرسازی قویتر فیلم در ذهن حک میشود.
رسانههای نوین و حافظه
در دهههای اخیر، بازیهای ویدئویی به دنیای خاطرات ما افزوده شدهاند. تفاوت اصلی این بازیها با فیلم یا رمان این است که بازیکن خود را در مرکز ماجرا میبیند و وقتی خاطرهای از بازی تعریف میکند، معمولاً از زاویه «من» سخن میگوید. این نزدیکی زبانی باعث میشود خاطرات بازیهای ویدئویی بیشتر شبیه خاطرات واقعی زندگی باشند.
کنترل یک شخصیت مجازی حتی شبیهسازیهای حرکتی مغز را فعال میکند. بسیاری هنگام بازی احساس میکنند خودشان خم میشوند یا میپرند. این همان تجسم حرکتی است که باعث میشود خاطرات بازی، معنادار و ماندگار باشند.
حافظه بیرون از مغز
حافظه همیشه در مغز ذخیره نمیشود. موجودی به نام «اسلایم مولد[5]» هنگام حرکت ردی از خود باقی میگذارد و بعدها از همان رد برای تصمیمگیری استفاده میکند. این همان نقشی را دارد که ابزارهایی چون دفترچه یا موبایل برای انسان ایفا میکنند.
حتی جالبتر اینکه اسلایم مولد میتواند تجربه را بدون داشتنش به دست آورد. وقتی یک سلول آموزشدیده با سلولی دیگر ادغام شود، سلول دوم هم رفتاری مشابه پیدا میکند؛ انگار خاطره را به ارث برده است. این نشان میدهد که حافظه میتواند از مغز فراتر رود و در تعامل میان بدن و محیط شکل بگیرد.
فراموشی فاجعهبار در هوش مصنوعی
در دنیای هوش مصنوعی پدیدهای به نام «فراموشی فاجعهبار» وجود دارد. وقتی یک شبکه عصبی مصنوعی مهارت جدیدی یاد میگیرد، دانش قبلیاش را از دست میدهد. این همان چیزی بود که کوهن و مککلوسکی در سال ۱۹۸۹ مشاهده کردند.
در مقابل، مغز انسان توانایی یادگیری مستمر دارد. هر تجربه جدید اتصالات عصبی را تغییر میدهد، اما یادگیریهای قبلی بهطور کامل پاک نمیشوند. به همین دلیل است که اگر یاد بگیرید اعداد را با «۲» جمع کنید، فراموش نخواهید کرد که روز قبل چگونه با «۱» جمع میکردید.
این مقایسه نشان میدهد که فراموشی برای ماشینها یک مشکل بزرگ است، اما برای انسان بخشی ضروری از روند زندگی است. ذهن درست به همان اندازه که باید، فراموش میکند تا بتوانیم ادامه دهیم.
جمعبندی
حافظه انسان، با همه کاستیها و خطاهایش، چیزی فراتر از یک مخزن ساده است. این فرایندی پویاست که به یادگیری، سازگاری، سلامت روان، روابط اجتماعی و حتی هویت ما معنا میدهد. فراموشی که در نگاه اول تهدید به نظر میرسد، در حقیقت بخش جداییناپذیر از همین فرایند است. در پایان باید بگویم ما همان چیزی هستیم که به یاد میآوریم.
سخن سردبیر
ما معمولاً فراموشی را دشمن یادگیری میدانیم؛ چیزی که باید با تمام نیرو با آن بجنگیم. اما همانطور که دیدید، فراموشی نهتنها ضعف نیست، بلکه بخش جداییناپذیر حافظه و شرط بالندگی آن است. اگر همهچیز را دقیق و بیکموکاست به یاد میآوردیم، ذهن ما از انبوه جزئیات خفه میشد و توانایی دیدن تصویر کلی را از دست میداد. درست به همین دلیل است که حافظه انتخاب میکند، بازسازی میکند، حذف میکند و حتی گاه خیال میسازد تا ما بتوانیم ادامه بدهیم.
فراموشی ما را سبکتر میکند، روابطمان را قابلتحملتر، و زندگیمان را پیشروندهتر. شاید همین انتخابهاست که از میان تجربهها، چیزی به نام «خود» را شکل میدهد. پس اگر روزی حس کردید چیزی را به خاطر نمیآورید، به جای سرزنش ذهن، آن را بخشی از حکمت پنهان حافظه بدانید؛ حکمتی که کمک میکند گذشته پشت سر بماند و آینده جای نفس کشیدن پیدا کند.
منابع
Memory lane: the perfectly imperfect ways we remember
Osman Gorkem Cetin. University Istanbul
Sam Dresser. Forgetting in ancient Greece and china
Matthew Sims. Slime mould and philosophy
Max Bennett. A brief history of intelligence
[1] Eric Kandel
[2] Jane Austen
[3] Plato
[4] Hans-Georg Gadamer
[5] Slime mold

پرورژن در زنان: از غیبت نظری تا بازخوانی بالینی
از منظر روانکاوی، پرورژن نوعی سازماندهی ذهنی است. این ساختار گاه از سکس و گاه از رفتارهای انحرافی دیگر برای تنظیم اضطراب، افسردگی یا خشونت بهره میگیرد. فرد با استفاده آشکار و هدفمند از انحرافات جنسی تلاش میکند هیجانات تهدیدآمیز را مهار کند. همین الگو بنیان راهبرد فتیشیستی را شکل میدهد و ساختار روانی پرورژن را میسازد.
در راهبرد فتیشیستی، فرد بر یکی از کلیشههای فرهنگی مردانه یا زنانه تکیه میکند. این تکیهگاه ناظر را منحرف میکند و مانع درک معنای ناخودآگاه رفتار میشود. به زبان ساده، فتیشیسم برخی تصاویر یا عناصر روانی را به پیشزمینه ذهن میآورد. این جابهجایی باعث میشود تصورات تهدیدآمیزتر در پسزمینه باقی بمانند و ناخودآگاه بمانند.
غیبت زنان در پرورژن یا غفلت نظریه؟
چرا در متون روانپزشکی و روانکاوی، ۹۹٪ گزارشهای مربوط به پرورژن به مردان اختصاص یافته است؟ این پرسش زمانی پیچیدهتر میشود که بدانیم مازوخیسم جنسی ـ که معمولاً بهعنوان گونهای شایع از نوروز در زنان معرفی میشود ـ در واقع یکی از انواع اصلی پرورژن در مردان است و در زنان بسامد اندکی دارد. آیا این امر نشان میدهد که زنان از مردان «شریفتر» هستند؟
شاید دلیلش این باشد که زنان برای تجربهی تحقیر، کتک خوردن یا مطیع شدن نیازی ندارند هزینهای بپردازند، چرا که مردان اغلب با رغبت و رایگان چنین نقشهایی را ایفا میکنند. یا شاید آمارها گمراهکنندهاند و ما آنها را نادرست تفسیر کردهایم؟ حتی ممکن است اگر دقیقتر مینگریستیم درمییافتیم که شمار فتیشیستها، مبدلپوشها، عورتنماها، چشمچرانها، مازوخیستهای جنسی، کودکآزاران، حیواندوستان و مردهدوستان در میان زنان تفاوت چندانی با مردان ندارد. شاید هم اگر زنان آزادی جنسی بیشتری داشتند، آنها نیز به همان اندازه از روابط جنسی غیرمعمول لذت میبردند (کاپلان، 2008).
انواع رایج پرورژن زنانه
زنان برای تسکین کشمکشهای درونی خود از نقشهای گوناگونی بهره میگیرند. در پرورژن زنانه، جعل هویت معمولاً بر اساس کلیشههای جنسیتی شکل میگیرد؛ کلیشههایی مانند سلطهپذیری، وابستگی، پاکیزگی و ابهام فکری. رفتارهای مرتبط با این کلیشهها ممکن است آگاهانه برای برانگیختگی جنسی بهکار گرفته شوند یا تنها در ظاهر و سبک رفتاری فرد نمود یابند، بیآنکه نیت جنسی آشکاری وجود داشته باشد.
دو الگوی رایج پرورژن زنانه عبارتاند از: تسلیمپذیری افراطی و زنانگی بهعنوان نقاب.
در هر یک از این الگوها ــ و در واقع در هر پرورژن زنانه یا مردانه ــ میتوان نوعی بسط یک ایدهی اجتماعی دربارهی قدرت فالیک را مشاهده کرد. برای نمونه، نقاب زنانگی که نمایشگر حالتی تحقیرشده و تسلیمشده از زن است، بهگونهای عمل میکند که توجه را از توانمندیهای فکری و دستاوردهای او منحرف کند. زن ناخودآگاه این توانمندیها را همچون «جوایز فالیک دزدیدهشده» تجربه میکند.
تسلیمپذیری افراطی اغلب در قالب تسلیمپذیری جنسی بروز مییابد. در این حالت، زن تنها زمانی هویت زنانهی خود را معتبر میداند که از نظر جنسی برانگیخته شود و در رابطهای قرار گیرد که مرد در آن، ناخودآگاه بهعنوان دارندهی فالوس تشخیص داده شده باشد. زن خود را آسیبدیده و ناقص میپندارد و معشوقش را صاحب فالوسی جادویی میبیند که میتواند او را ترمیم کرده و این نقص را رفع کند. بدینسان، زن با اسطورهسازی از آلت تناسلی بهعنوان فالوس، آن را به شیء فتیشیستی بدل میسازد.
هر گونه تبادل میان انسانها یا بخشهایی از بدنشان ــ همچون آلت تناسلی، پستان یا لبها ــ هنگامی که بهگونهای عمل کنند که گویی جوایز فالیک قابلمبادلهاند، نمونهای از ارتباط فتیشیستی به شمار میآید.
پشت پرده فتیش جنسی
در پرورژن، بخشی از بدن یا یک شیء (مثل کفش، کمربند یا پالتو) به نماد یک ماجرای روانی پیچیده تبدیل میشود. جزئیات به ظاهر کوچک آنقدر پررنگ میشوند که گویی کل دنیای روانی فرد در آن خلاصه شده است. تمرکز شدید بر یک شیء خاص، کارکردی دفاعی دارد. این تمرکز ذهن را از میلهای ناخودآگاهِ عمیقتر، ترسناکتر یا شرمآور منحرف میکند و آنها را در پسزمینه نگه میدارد.
برای نمونه، فردی ممکن است به پالتوی مخملی، کمربند یا بوت چرمی کشش جنسی پیدا کند. او آن شیء را راهی برای تحریک یا حتی تقویت عزتنفس خود میبیند. اما در واقع، شیء نقشی نمادین دارد. نقابی است برای داستانی ناخودآگاه که ریشه در احساس گناه، ترس یا تجربهی تنبیه دارد. در ظاهر، شیء فتیش منبع لذت جنسی به نظر میرسد. اما در عمق، ذهن را از ریشههای واقعی میل منحرف میکند؛ ریشههایی که اغلب دردناک، هراسانگیز یا ممنوعهاند.
فتیش جنسی از یک انسان زنده قابلاعتمادتر است. شیء نه تعهد میخواهد و نه درگیری عاطفی. در مقابل، زن با تمام پیچیدگی جنسیاش در رابطه حاضر میشود. او نیرومند، تهدیدکننده و غیرقابلپیشبینی است. میلی که در مرد برمیانگیزد، اضطراب شدیدی ایجاد میکند. مرد برای کاهش این اضطراب، میلش را به یک شیء منتقل میکند: به فتیش. برخلاف زن زنده که میلش خطرناک و پیشبینیناپذیر است و رابطه با او نیازمند تلاش و خواهش است، شیء فتیشی امن و در دسترس میماند. چون پاسخی متقابل نمیطلبد (کاپلان، 1991).
از آنجا که بیشتر نوشتهها دربارهی فتیش پا معمولاً به مردان مربوط میشود، من تصمیم گرفتم نمونهای از فتیش چکمه در یک زن را گزارش کنم.
مورد بالینی سارا (چکمه های افسونگر)
سارا، زن سیسالهای بود که در خانوادهای برجستهی نظامی به دنیا آمد. پدرش ژنرالی معتبر بود و او کوچکترین دختر از میان سه خواهر به شمار میرفت. از همان کودکی، همه میدیدند که دختر محبوب پدرش است. با شور و حرارت به او وابسته بود و با افتخار همراهش در خیابانهای شهر نظامی قدم میزد. پدرش ابتدا سرهنگ بود و بعدها به مقام ژنرالی رسید و در شهر چهرهای شناختهشده شد.
سارا از همان سنین پایین شیفتگی خاصی به چکمههای براق سوارکاری پدرش نشان میداد. بزرگترین آرزویش این بود که اجازه یابد دستکم در زمستانها چنین چکمههایی بپوشد. این آرزو در دهسالگی برآورده شد. او حساسیت ویژهای به رژههای نظامی با اسب داشت و میگفت: «مرد واقعی فقط مردی است که سوار بر اسب باشد و چکمههای بلند بپوشد» (ریچارد، 1990).
او خواستگاران مناسب بسیاری را رد کرد تا اینکه در بیستسالگی با یک سرهنگ که ۳۰ سال از او بزرگتر بود نامزد شد. به اعتراضات خانوادهاش که او برایش بیش از حد مسن است، تنها یک پاسخ داشت: «بله، اما ای کاش چکمههای سوارکاریاش اینقدر افسونگر نبودند.» خوشبختانه (البته برای خانواده)، سرهنگ پیش از برگزاری مراسم ازدواج، درگذشت.
پس از چندین معاشقه با دیگر افسران سوارهنظام، وقتی تقریباً ۲۷ ساله بود، در اولین دیدار با سرهنگی، در حالی که سوار بر اسب و با چکمههای بلند سوارکاری بود، به او علاقمند شد. با وجود زشتی تکاندهندهاش، اما برای دختر تجسم کاملی از فرد ایدهآلش بود. او با هیجان به دوستش گفت: «من تا سر حد مرگ عاشق دوستداشتنیترین چکمههای سوارکاریای هستم که تا به حال دیدهام.» سارا اعتراف کرد که اصلاً نمیداند مرد چه شکلی است، فقط پاهایش را دیده است: «مرد یعنی پایش» و «به کسی که پای زیبایی دارد، میتوان با خیال راحت اعتماد کرد».
سه ماه پس از اولین دیدارشان، ازدواجشان صورت گرفت. این ازدواج، ناموفق بود. اگر چه این زوج صاحب دو پسر شدند، اما زن با اکراه رابطهی جنسی داشت و آن را «چندشآور و تحقیرکننده» میدانست. تنها دیدن چکمههای براق سوارکاری میتوانست برای او لذت جنسی به همراه داشته باشد (ریچارد، 1990).
او در نامهای به دوستش نوشت: «ازدواج نکن، زیرا پای برهنهی یک مرد منظرهای نفرتانگیز است.» وقتی خانوادهاش دربارهی شیفتگیاش به پاهای مردان از او سؤال میکردند، پاسخش این بود: «بله، فقط در کفش، اما برهنه نه. پای یک مرد چندشآور است. حتی وقتی شست پا را تصور میکنم، وحشت میکنم. ناخنها همیشه ناقصاند، و انگشت کوچک که هیچوقت رشد نمیکند! این منظرهای وحشتناک است».
افسری جوان که در ۲۰ سالگی به دلیل همان جذابیتهای ظاهری توجه او را جلب کرده بود، ناگهان از چشمش افتاد، آن هم لحظهای که کنار او نشست و او متوجه شد که انگشتان پایش را در کفش تکان میدهد. مرد دیگری به این دلیل رد شد که چرم چکمههایش در اثر فشار انگشتان پا، کمی برآمده شده بود. در موردی دیگر، تصمیم او برای ادامه یا قطع رابطه با افسری جوان، کاملاً به این بستگی داشت که او در ملاقات با چکمههای بلند سوارکاری ظاهر شود یا با کفشهای معمولی. زمانی که یکی از افراد گارد، دچار سوءتفاهم شد و فکر کرده بود که این شیفتگی متوجه خود اوست و به او نزدیک شد، دختر با خشم گفت: «این ابله! خیال میکند من به او توجه دارم، نه به پاهای الهیاش. چنین تصوری بیسابقه است!» (ریچارد، 1990).
چکمهها باید تا حد ممکن نو و براق میبودند، بدون کوچکترین برآمدگی از فشار انگشتان پا، و بدون چروک در محل بستها. او بیش از همه، چکمههایی با بندهای چرم روسی را دوست داشت، آن هم فقط به خاطر بویشان.
تحلیل فتیش سارا
در این مورد نیز میتوان دید که علتشناسی فتیشیسم در زنان و مردان ماهیتی مشابه دارد. همین شباهت، مورد فوق را از نمونههای دیگر در میان زنان متمایز میکند؛ نمونههایی که در آنها علاقه به پا یا پوشش آن بیشتر از منابع خودشیفتگی سرچشمه میگیرد. دختر ژنرال در ۱۰ سالگی خواهان چکمههای بلند شد و پس از پوشیدن آنها خود را تحسین کرد. این رفتار احتمالاً از همانندسازی با پدر محبوب و آرزوی شدید برای پسر بودن ناشی میشد (پا در اینجا نقش نمادین آلت مردانه را ایفا میکرد). او با تصاحب چکمههای پدر ایدهآلسازیشده یا نزدیک شدن به آنها، این میل را تقویت کرد.
شرایط او تمام ویژگیهای یک فتیشیست واقعی را نشان میداد. او توجهش را فقط به کفشهای مردان معطوف میکرد و مرد را صرفاً بهعنوان پسزمینهای ناگزیر برای فتیش خود در نظر میگرفت ــ چیزی که خود زن هم بهصراحت بیان کرد. او نهتنها هدف جنسی متعارف را کنار گذاشت، بلکه برای تحمل رابطهی جنسی به فتیش خود تکیه کرد.
نگرش او به پاهای برهنه، چه پیش از ازدواج و چه پس از آن، اهمیت ویژهای داشت. او بهگونهای رفتار میکرد که احساس انزجار جایگزین میلی جنسی شده باشد؛ وضعیتی که در فتیشیسم پا بهطور شایع دیده میشود. چون پا اغلب بهعنوان نماد یا جانشین آلت مردانه عمل میکند، همین نکته پیوند این پدیده را آشکار میسازد..
شاید این کودک در مقطعی متوجه اندام جنسی مردانه یا اندام پدر شده و سپس، تحت تأثیر ترس جنسی، این احساس را سرکوب و به یک بخش کمتر تکاندهندهی بدن- یعنی پا- منتقل کرده است. اما در نقش پا بهعنوان جانشین آلت، باید پوشیده باشد، و این پوشش در راستای ایدهآلسازی آن موضوع انجام میشود (آبراهام، 1911). این فرایند، عناصر خاصی را شامل میشود، مانند براق و نو بودن چکمهها (که احتمالاً به معنای آسیبندیدگی آنهاست)، پاکیزگی بینقص، و موارد مشابه.
بهعنوان یک عامل دیگر در این مورد از فتیشیسم، نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که پدر این زن، آشکارا یک فتیشیست دست بوده است. شیوهای که او شخصیت افراد را از طریق پاهایشان ارزیابی میکرد، بدون شک مشابه دیدگاه ژنرال (پدرش) دربارهی ارتباط بین شخصیت و ظاهر دست بود. هاگ-هِلموث این را یک مورد انحرافی میداند زیرا فتیش بهعنوان هدف فعالیت جنسی جایگزین آمیزش جنسی شده است(هاگ-هلموث، 1915).
مورد بالینی ماریا: (تمرکز بر جزئیات فرعی، جهت گریز از موضوعات اصلی)
یک مورد بالینی دیگر نشان میدهد که ویژگیهای شخصیتی که آرلو با عنوان «پرورژن شخصیت» توصیف کرده، تنها به مردان محدود نمیشود. این ویژگیها در زنان نیز دیده میشوند و میتوانند علاوه بر اضطراب اختگی، از حالات افسرده سرچشمه بگیرند.
ماریا، زنی جوان، برای درمان مراجعه کرد. او از مشکل در تمرکز بر کار پرستاری و احساس غرق شدن در فشارهای شغلی شکایت داشت. معمولاً کارهایش را به تعویق میانداخت و آنها را نادیده میگرفت تا زمانی که حجم کار آنقدر زیاد میشد که دیگر راه گریزی باقی نمیماند. خودش گفت بارها در محل کار به خاطر یادداشتهایش مورد انتقاد قرار گرفته است؛ یادداشتهایی که جزئیات فراوان داشتند اما هرگز مستقیماً به اصل موضوع نمیپرداختند.
با وجود استعدادهای آشکار، ماریا در حرفهاش پیشرفتی نمیکرد. او مرتب بخش کاریاش را تغییر میداد. اغلب جذب حوزههایی میشد که بهطور جانبی با رشتهی اصلیاش ارتباط داشتند، مدتی آنها را دنبال میکرد، سپس رها میکرد و به زمینهی دیگری میپرداخت. زندگی جنسیاش بسیار فعال، بهطور کلی رضایتبخش و ظاهراً بدون بازداری بود. او اشاره کرد که هنگام خودارضایی گاهی ترجیح میدهد از یک شیء استفاده کند تا «چیزی آن پایین باشد». با این حال، تأکید کرد که استفاده از شیء برایش حالت اجباری ندارد (گروسمن، 1992).
او فرزند اول خانواده بود و برادرش زمانی به دنیا آمد که او چهار ساله بود. مادر به شدت دچار خودبیمارانگاری و زندگیاش حول نگرانیهای جسمانی بیپایه میچرخید. پدرش یک فروشنده بود که با افتخار از فریب دادن مشتریانش صحبت میکرد. والدین تنها تلاشهای سطحی و ظاهری برای پنهان کردن فعالیتهای جنسیشان از فرزندان انجام میدادند، در حالی که در عمل طوری رفتار میکردند که انگار این موضوع اصلاً وجود ندارد. بیمار نسبت به اینکه آیا واقعاً شاهد رابطهی جنسی والدین بوده یا نه، دچار سردرگمی بود، اگرچه ظاهراً چنین تجربهای داشت.
پیگیری روایت او اغلب دشوار بود، زیرا او (به گفتهی خودش) از یک موضوع به موضوعی دیگر “میرقصید”، مجذوب مسائل مختلف میشد بدون اینکه چیزی را مهمتر از دیگری ببیند. معمولاً یک رویداد ظاهراً سنگین را به صورت یک شوخی یا داستان بیان میکرد؛ و اگر من به این موضوع اشاره میکردم، شروع به گریهی شدید و کنترلناپذیر میکرد و تمرکزش را بر روی آن رویداد از دست میداد. به محض اینکه فکر دیگری توجهش را جلب میکرد، اشکها به طور ناگهانی قطع میشدند (گروسمن، 1992).
او تأیید کرد که مدتی است «تصویری در گوشهی ذهنم هست… از اولین باری که موی شرمگاهی را دیدم»؛ این اتفاق زمانی رخ داده بود که چهار ساله یا کوچکتر بود و در رختکن یک استخر عمومی همراه مادرش بود. او در آینه نگاه کرد و زنی برهنه را دید که نشسته بود. طبق معمول، نمیتوانست بگوید آیا آن زن مادرش بوده یا نه.
ماریا خود را در حال نگاه کردن به چیزی «وحشتناک، خیلی بزرگ و قرمز» یافت. اصرار داشت که این تجربه را صرفاً به عنوان مشاهدهی موی شرمگاهی توصیف کند؛ و باز هم درگیر به خاطر آوردن جزئیات حاشیهای شد.
او گفت که موی شرمگاهی «چیزی بود که بزرگترها داشتند و من نداشتم». وقتی من به این نکته اشاره کردم که او سعی میکند با تمرکز بر جزئیات، در حاشیهی صحنه بماند، به طور گذرا وحشتی را که هنگام مواجهه با مرکز آن ادراک «بزرگ و قرمز» احساس کرده بود، به یاد آورد که در واقع «واژن بزرگ، قرمز و گشاد» بود (به گفتهی خودش). او احساس کرده بود که چیزی در آن اشتباه است؛ زنان بالغ باید «چیز دیگری» میداشتند. سپس رویدادی از روز قبل جلسه را به یاد آورد: صحنهای که در آن، با نگرانی تماشا میکرد که چگونه یک پرستار دیگر موی شرمگاهی یک زن را برای جراحی میتراشید. او بار دیگر خود را درگیر یادآوری این رویداد کرد، جزء به جزء، و با این کار به سرعت آرام شد و از منبع اضطرابش فاصله گرفت (گروسمن، 1992).
ماریا ناگهان شروع به گریه کرد و گفت که نمیداند چرا، اما احساس غمگینی میکند. شکایت داشت که همیشه در مقایسه با برادر کوچکترش در به خاطر سپردن چیزها مشکل داشته است. احساس میکرد که چیزی در وجودش ایراد دارد. او گفت وقتی نمیتواند چیزی را به یاد بیاورد، انگار چیزی را از دست داده، و اضافه کرد که «یادآوری، یک شکاف را پُر میکند». اما ظهور این حالت افسردگی طولانی نبود و گریهاش به طور ناگهانی قطع شد.
وقتی به او اشاره کردم که خودش را از کنار هم گذاشتن قطعات و دیدن تصویر کلی بازمیدارد، صحبت مرا قطع کرد و آگهی تبلیغاتی یک شرکت هواپیمایی (یونایتد ایرلاین) را خواند. او دریافت که این قطع کردن، هم روند ترکیب افکار خودش و هم ترکیب افکار من را مختل میکند و گفت شاید «لازم است که شکافهایی وجود داشته باشد». ماریا سپس دوباره خاطرهی «واژن بزرگ و قرمز» و صحنهی تراشیده شدن شرمگاه بیمار را به یاد آورد. او چنین احساسی داشت: «چیزی دربارهی زندگی جنسی و اندام تناسلی والدینم را بیرون از تمرکز نگه میدارم» (گروسمن، 1992).
برادرش اخیراً چیزی را به او یادآوری کرده بود که خودش هم میدانست: مادرشان پس از تولد برادرش، دختری را مرده به دنیا آورده بود. بیمار خوابی را به یاد آورد و سپس با بیتفاوتی پرسید آیا گفتگو با برادرش فقط یک خواب بوده است یا نه. او شروع کرد به تعریف خواب دیگری، اما صحبتش را قطع کردم و توجهش را به این سردرگمی میان شنیدهها و رؤیاها جلب کردم. او چندان ناراحت نشد؛ بلکه آن را «جالب» دانست.
ماریا گفت به نوعی «فراموش» کرده بوده که مرگ نوزاد رخ داده، اما سهواً به جای “forgot” یا “disremembered” از واژهی “dismembered” به معنای “تکهتکه کردن” استفاده کرد. وقتی این واژه را بر زبان آورد، لرزید. همان لحظه خاطرهی شنیدن صدای رابطهی جنسی والدینش به ذهنش خطور کرد. او فوراً موضوع را عوض کرد و شروع کرد به شکایت از عادت آزاردهندهی پدرش در خاراندن بینیاش. سپس خودش متوجه شد که خاطره را «تکهتکه» کرده است؛ هم از نظر روانی و هم به معنای نمادین.
تحلیل نمونه بالینی ماریا
در جلسات توصیفشده، بیمارم یکی از چندین ادراک ناراحتکنندهی خود از اندام تناسلی زنان بالغ را به یاد آورد. او در کودکی این اندامها را به اشتباه آسیبدیده و ناقص فهمیده بود. بررسی چرایی این درک فراتر از هدف من در اینجا است. کافی است بگویم که علاوه بر همانندسازی با احساس آسیبدیدگی مادر نسبت به خودش، فرافکنی تکانههای سادیستی و اختهکنندهاش نسبت به پدر نیز نقش عمدهای ایفا میکرد. همین امر لغزش کلامی «dismember» (تکهتکه کردن) را توضیح میدهد.
وقتی ماریا با ناتوانی در به خاطر آوردن مواجه میشد، عاطفهی افسردهای ظاهر میشد که با باور او به معیوب بودن و کمبود داشتن گره خورده بود. فانتزی آرزومندانهی او برای «دوباره به هم چسباندن» راهی بود برای دفع این احساس.
در کودکی، او احساس «تکهتکه شدن» را با این فکر تحمل میکرد که در بزرگسالی چیزی برایش رشد خواهد کرد. ماریا در خیالپردازیاش، آلت مردانهی خیالی به موی شرمگاهی منتقل شده بود. در نمونهی یادآوریشده، ماریا موی شرمگاهی را به عنوان فتیش به کار گرفت؛ تا توجهش را از کمبود وحشتناکی که درک میکرد منحرف کند و شیئی بیابد که جایگزین آلت مردانه شود و انکار خیالیِ ادراک غیرقابلتحمل را پشتیبانی کند.
وقتی وارد بزرگسالی شد، دفاعهای «فتیشیستی» او باقی ماندند. همچنین سایر دفاعهایی که در قالب تحریفها و تمهیدات پرورژنمحور برای کنار آمدن با ادراکهای غیرقابلتحمل ساخته بود، در ساختار شخصیتش رسوب کردند. در جلسات، او با ادراک ناراحتکنندهی کنونی از طریق تمهیداتی کنار میآمد که شواهد حسیاش را بیاعتبار یا نادیده میگرفتند. نخست، بر یک جزئیات محیطی ــ یک «حضور» ــ تمرکز میکرد. این تمرکز هم به او امکان میداد از مواجهه با «کمبود» روی برگرداند و هم آن را خنثی کند. وقتی رویدادها یا تفسیرها دوباره او را به سوی ادراک تهدیدکننده میکشیدند، تلاش میکرد چیزی از گذشته را به یاد بیاورد تا با ناراحتی فوری مقابله کند. گویی «یادآوری یک شکاف را پُر میکند».
ماریا دشواری خود در به یاد آوردن ــ ضعف حافظهاش ــ را شاهدی بر آسیبدیدگی خویش میدانست. او خاطرات، تداعیها و حتی تلاشهای من برای ترکیب آنها را خرد میکرد و بینشان جدایی میانداخت. این انزوا مانع میشد چیزها را در بستر کلیشان ببیند؛ انگار «درختان را میدید اما جنگل را نمیدید». اما همین انزوا خیالپردازی دیگری را آشکار میکرد: او وضعیت انفعالی را به حالت کنشگر بدل میکرد. به جای آنکه تکهتکه شود، خودش به تکهتکهکننده تبدیل میشد.
ماریا از فکری به فکر دیگر «میرقصد». نگاه میکند اما نمیبیند. هرگز بهاندازهی کافی با یک فکر نمیماند تا بتواند آن را روشن یا جدی درک کند. او با واقعیت ناراحتکننده طوری رفتار میکند که گویی تنها یک رؤیاست. تمام این شیوههای کنار آمدن، برای پشتیبانی از انکار خیالی به کار میروند؛ انکاری که میگوید زنان بالغ آلت مردانه ندارند.
در این نمونه، ماریا حافظه را به عنوان یک «معادل فتیشیستی» به کار گرفت. او با تمرکز بر جزئیات غیرتهدیدکنندهی گذشته، توجه خود را از ادراک آزارندهی کنونی منحرف کرد. سپس خیالبافی اطمینانبخشی را ساخت تا بتواند «تکهها را دوباره به هم بچسباند» و وحشت ناشی از آسیب یا «تکهتکه شدن» را خنثی یا انکار کند.
آرلو (1971) در بحث خود دربارهی «شخصیت غیرواقعی» به ویژگیهایی اشاره میکند که در بیمار من نیز دیده میشود: پاسخ به مشکلات از طریق تمرکز بر یک جزئیات محیطی، فرار از اصل موضوع و نادیده گرفتن خواستههای واقعیت.
درمان این بیماران دشوار است. آنها تمایلی به کشف نتیجهگیریهای روشن ندارند. وقتی تفسیری ارائه میشود، به طور ضمنی آن را نادیده میگیرند. گاهی طوری رفتار میکنند که انگار چیزی نشنیدهاند. یا توجه خود را بر جزئیات بیاهمیت متمرکز میکنند، و یا بیمقدمه به موضوعی جدید میپردازند بیآنکه گذار از موضوع قبلی را در نظر بگیرند.
در یادآوری بازیابیشده، موی شرمگاهی او را از ادراک ترسناک «واژن قرمز و گشاد» باز میداشت و به او یک وسیله خیالی برای اطمینان میداد: او قادر بود به خود بگوید که یک «چیز» جنسی وجود دارد که او هنوز رشد خواهد داد. بیمار من یک ادراک تهدیدکننده را با بهکارگیری یک خیالپردازی انکار کرد.
ماریا متقاعد شده بود که اندام جنسیاش آسیب دیده است. به عبارت دیگر، این نوعی از احساس افسردگی بود، نه اضطراب اخته شدن (برنر، 1979). تمهیدات او تلاشهایی برای بیاعتبار کردن واقعیت فقدان آلت تناسلی او بودند. او همچنین اضطراب اخته شدن را نسبت به آلت تناسلی خیالی تجربه میکرد (رادو، 1933)؛ اما به نظر میرسید که این بیشتر نتیجه انکار در خیالپردازی باشد، نه انگیزه آن.
کشف و تحلیل یک علامت انحرافی چه تفاوتی ایجاد می کند؟
این ویژگیها بیشتر در مردان با انحرافات جنسی رایج دیده میشود، اما در زنان نیز ممکن است وجود داشته باشد. افراد ممکن است برای مقابله با واقعیتهای ناخوشایند، از روشهایی مانند تمرکز بر جزئیات غیرمهم یا انکار واقعیت استفاده کنند. فرد باید به این نکات توجه داشته باشد، در غیر این صورت وقتی چنین علائمی ظاهر میشوند، ممکن است آنها را نادیده بگیرد.
دفاعهای روانی مانند انکار و توجه به جزئیات فرعی به افراد کمک میکند تا از اضطراب یا احساس نقص یا کمبود خودداری کنند، این نوع دفاعها در مردان با مشکلات جنسی خاص (مثل اضطراب اخته شدن) شناخته شدهاند، اما در زنان هم ممکن است وجود داشته باشند. شاید در راستای محافظت از زنان در برابر نکوهش اجتماعی، این تصور وجود داشته باشد که آنها هیچگاه انحراف جنسی ندارند. اما این محافظت، از بهرهبرداری آنها از درمان جلوگیری میکند اگر به دلیل ناتوانی در تحلیل چنین علائمی، درمانی صورت نگیرد. من معتقدم که به نفع بیماران زن ماست که امکان داشتن علائم انحرافی را در نظر بگیریم.
مجموعهی این توضیحات به شما کمک میکند تا مفهوم “پرورژن” را در زنان بررسی کنید و نشان دهید که این ویژگیها و دفاعهای روانی محدود به جنسیت خاصی نیستند.
سخن سردبیر
پرورژن در ادبیات روانکاوی اغلب با تجربهی مردانه گره خورده است؛ آنچنان که گویی زن در این عرصه غایب است یا صرفاً در حاشیهای مبهم قرار دارد. نوشتار حاضر با تکیه بر روایتهای بالینی و بازخوانی نظریههای کلاسیک و معاصر، این پیشفرض را به چالش میکشد. از فتیش چکمه در زنی جوان تا کارکرد حافظه بهعنوان جانشین فتیشیستی در بیمار دیگر، نویسنده نشان میدهد که پرورژن زنانه نهتنها وجود دارد بلکه در قالبهای پیچیدهتری از انکار، جابهجایی و نقابهای فرهنگی نمود مییابد. اهمیت این متن در آن است که مرز میان «غیبت زنان در پرورژن» و «غفلت نظریه از زنان» را آشکار میسازد. امید است این بازاندیشی، راه را برای پژوهشهای عمیقتر در حوزهی روانکاوی جنسیت و پرورژن هموار سازد.
فهرست منابع:
Abraham, K. ( 1911) Psychoanalysis of a Case of Foot and Corset Jahrb, 3: 0-00.
Grossman, L. (1992), An Example of “Character Perversion” in a Woman. Psychoanal. Q., (61):581-589.
Kaplan, L. (1991), Female Perversions: The Temptations of Emma Bovary. New York: Talese/Doubleday.
Rado, S. (1933), Fear of castration in women Psychoanal. Q.2:425-475.
[1] فردی که میل و برانگیختگی جنسی او به شیء، بخش یا ویژگی خاصی (غیر از ناحیه تناسلی) وابسته است.

معرفی کتاب زندگی آزموده
کارن بلیکسن: « میشود تمام غم های دنیا را تاب آورد اگر بتوانیم در دل قصهای بگنجانیمشان»
کتاب زندگی آزموده نوشتهی استفن گراس، روانکاو انگلیسی، روایتگر قصههای زندگی بیماران اوست. نویسنده باور دارد که ما با ساختن قصهی خودمان میکوشیم به تجربیاتمان معنا بدهیم. درمان زمانی رخ میدهد که در حضور شنوندهای مشتاق و کنجکاو، داستانهایمان را به کلام بیاوریم.
او در این کتاب با زبانی ساده به مسائل تحلیلی عمیق در زندگی بیمارانش میپردازد. هنگام خواندن کتاب، احساس میکنیم بخشهایی از داستان خودمان را مرور میکنیم: داستانهایی درباره میل به تغییر و ترس از آن، تجربه فقدان و جدایی، و نیاز به شنیده شدن در دل رابطه با دیگران.
شوخی و خنده، راهی برای کنار آمدن با اتفاقات تلخ
شاید شما هم افرادی شوخطبع را بشناسید که با وجود تجربههای دردناک، با شوخی به سراغشان میروند. آنها سختیها را با خنده روایت میکنند. گاهی ما نیز برای تحمل تلخیهایمان به شوخی پناه میبریم تا کمی از بارشان کم شود. این شوخیها توان ما را برای تحمل درد افزایش میدهند.
در روانکاوی، مکانیسم دفاعی شوخی توضیح داده میشود. این مکانیسم میتواند فرد را در برابر احساسات دردناک محافظت کند. اما اگر فرد بیش از اندازه به آن تکیه کند، تماس او با حقیقت و درک عمیق موقعیت قطع میشود.
استفن گراس از بیماری سخن میگوید که هنگام بازگو کردن اتفاقات تلخ، با شوخی و خنده به سراغشان میرفت. او با این روش تلاش میکرد اضطرابش را مدیریت کند. با این حال، چون به صورت سطحی از ماجرایی به ماجرای دیگر میگذشت، هرگز احساسات عمیقش را تجربه نمیکرد. این استفاده افراطی نشان میداد که ایگو برای محافظت از خود در برابر دردهای روانی دست به دفاع زده است.
شوخی در حد اعتدال سازگارانه و حتی بالغانه عمل میکند. بیمار میتواند با کمک آن با رویدادهای تلخ کنار بیاید، بدون اینکه از واقعیت جدا شود. اما بیمار استفن گراس بیش از اندازه به این مکانیسم تکیه کرد. او از پردازش عمیق احساساتش گریخت و همین امر مانع رشد روانی و التیام تروما شد. در درمان، وظیفه درمانگر این است که به بیمار کمک کند. بیمار باید به تدریج با احساسات زیربنایی خود روبهرو شود و از شوخی به عنوان ابزار پذیرش استفاده کند، نه اجتناب.
تشویق بیشازحد، راهی برای اجتناب از توجه
امروزه باور بر این است که تعریف و تمجید با اعتماد به نفس و عملکرد تحصیلی و شغلی همبستگی مثبت دارد. اکثر ما، بهویژه والدین، به دنبال شنیدن تعریف و تمجید هستیم و برای تربیت فرزندانی با اعتماد به نفس، برخلاف والدین سرزنشگر خود، به تشویق بیشازحد و گاه بیحسابوکتاب روی میآوریم. اما پژوهشهای اخیر نشان میدهند که واکنش بیشتر کودکان به تعریف بیش از حد، کنارهگیری است. چرا باید برای بهتر شدن تلاش کنند، وقتی همین الان هم کارشون عالی قلمداد میشود؟ به اعتقاد نویسنده، تشویق بیش از حد اگر به اندازه ی سرزنش مخرب نباشد، اثر مثبتی هم روی اعتماد به نفس کودک ندارد.
زمانی که کودک را مدام برای باهوش بودن، مودب بودن و یا بهترین بودن تشویق میکنیم، بدون ارائه بازخوردهایی حقیقی درباره کارهایش، او را به تکرار رفتارهای یکنواخت سوق میدهیم و راه خلاقیت را بر او میبندیم. اما وقتی کودک و کارهایش را با دقت مشاهده میکنیم و به او گوش میدهیم، با حضورمان به او نشان میدهیم که وجودش بهصورت بی قیدوشرط ارزشمند است و نیازی به کسب تشویق برای اثبات خود ندارد.
تشویق مداوم و غیرواقعی میتواند سوپرایگوی کودک را بهگونهای شکل دهد که او به جای رشد درونی و خودانگیختگی، به دنبال تایید خارجی باشد. این امر ممکن است به وابستگی به بازخوردهای مثبت منجر شود و مانع از شکلگیری یک ایگوی قوی شود که قادر به مواجهه با چالشها و شکستها باشد.
این دیدگاه با نظریه های ملانی کلاین همخوانی دارد. کلاین معتقد است که کودک برای رشد روانی سالم نیاز دارد که بین جنبه های خوب و بد خود و دیگران یکپارچگی برقرار کند. تشویق بیشازحد، با تاکید صرف بر جنبه های مثبت، مانع از تجربه این یکپارچگی میشود و کودک را در یک دنیای خیالی از « خوب بودن مطلق» نگه میدارد، که میتواند خلاقیت و خودکاوی را سرکوب کند.
در اتاق درمان نیز، در رابطهی بین درمانگر و بیمار، حضور درمانگری مشتاق و کنجکاو چیزی است که بیمار بیش از هرچیزی جستوجو میکند؛ شخصی که او را میبیند و به او گوش میدهد، بدون اینکه در پی دستاوردهای جدید بیمار باشد. کاری که روانکاو در تحلیل انجام میدهد، دقیقا حضور داشتن و مشتاق بودن برای فهمیدن است، نه انگیزه دادن یا تشویق کردن.
درد: هدیهی زنده بودن
یکی از راههایی که ما برای تحمل حالات دردناک روانی به کار میبریم، جداسازی عواطف است. اگر در کودکی والدین به نیازهای ما پاسخ ندهند و احساساتمان را نادیده بگیرند، یاد میگیریم آنها را سرکوب کنیم. رابرت لیفتون (1968) این وضعیت را «کرختی روانی» نامید. در برخی شرایط، این حالت میتواند مفید باشد؛ اما استفاده افراطی از آن توانایی ما برای تجربه درد عاطفی را از بین میبرد.
در چنین شرایطی، تنها سرنخی را که میتوانستیم از طریق آن دلیل رنج خود را بفهمیم، از دست میدهیم. استفن گراس میگوید: «ما زمانی به دنبال درمان میرویم که درد و رنج را احساس کنیم.» او درد را موهبتی میداند که میتواند نقطه امیدی برای تغییر باشد. در همین راستا، پل برند، پزشک بیماران جذامی، مینویسد: «اگر میتوانستم هدیهای به بیماران جذامی بدهم، بیتردید درد را انتخاب میکردم.»
از دید روانکاوی، درد هیجانی نقشی اساسی در خودآگاهی و رشد روانی دارد. ملانی کلاین، روانکاو پسافرویدی، در نظریه «موقعیت افسردگی» (Depressive Position) توضیح میدهد که تجربه درد و رنج ــ مانند احساس گناه یا فقدان ــ برای یکپارچگی روان و رشد ظرفیت همدلی ضروری است.
استفن گراس هم به همین نکته اشاره میکند: احساس درد انگیزهای برای جستوجوی درمان است. این ایده با نظر کلاین هماهنگ است، زیرا تجربه و پردازش درد به فرد امکان میدهد با بخشهای ناخودآگاه روان خود روبهرو شود و به سوی ترمیم و بهبودی حرکت کند. در کنار این، سخن پل برند درباره «اهدای درد» به بیماران جذامی با دیدگاه دونالد وینیکات هم همخوانی دارد. وینیکات بر اهمیت تجربههای عاطفی، حتی دردناک، به عنوان نشانه سلامت روان و وجود «خود واقعی» (True Self) تأکید میکند. در مقابل، سرکوب بیش از حد عواطف یا همان کرختی روانی میتواند به شکلگیری «خود کاذب» (False Self) منجر شود؛ حالتی که فرد را از ارتباط اصیل با خود و دیگران محروم میکند.
دروغگویی راهی برای حفظ ارتباط
نویسنده داستان بیماری را بازگو میکند که با تشخیص دروغگویی مرضی به درمان ارجاع شد. به نظر میرسید او از دروغهایی که میگفت نه احساس معذب بودن دارد و نه نگران برچسب دروغگو شدن است. در طول ماههای تحلیل، بیمار و رواندرمانگر بارها این پرسش را پی گرفتند: دروغگویی چه فایدهای برای روان او دارد؟ در یکی از جلسات، بیمار طی تداعی آزاد به خاطرهای اشاره کرد که پاسخی برای این پرسش در خود داشت.
او توضیح داد که از سهسالگی دچار شبادراری بود. همیشه پیژامه خیسش را زیر تشک پنهان میکرد. شب بعد، مادرش پیژامه را میشست، اتو میکرد و بیهیچ حرفی زیر بالش او میگذاشت. مادر هرگز این موضوع را با او یا دیگران در میان نگذاشت. بیمار گفت پس از تولد برادران دوقلویش، این ماجرا تنها موضوع خصوصی و مشترک میان او و مادرش باقی ماند. شبادراری کودک و سکوت مراقبانه مادر به گفتوگویی پنهان تبدیل شد؛ گفتوگویی که فقط با مرگ مادر پایان گرفت.
به نظر می رسد بعد از مرگ مادر، بیمار با بزرگتر شدن، دروغگویی را جایگزین شبادراری کرد تا مگر با دروغ گفتن به دیگران و سکوت آن ها در برابر دروغ هایش، همان حس گفتوگوی خصوصی را بازسازی کند. بیمار از طریق دروغگویی به دنبال ایجاد احساس نزدیکی با دیگران بود. سکوت مادر در برابر شبادراری بیمار میتواند به عنوان نوعی « سکوت همدلانه» تعبیر شود که به بیمار اجازه میداد بدون احساس شرم، پیوند عاطفی با مادر را حفظ کند.
شبادراری، به ویژه در مرحله ادیپال( حدود سه تا شش سالگی)، میتواند نشانهای از اضطراب ناخوداگاه یا تلاش برای جلب توجه والد باشد. سکوت مادر به جای سرزنش یا تنبیه، فضایی امن برای بیمار ایجاد کرد که در آن احساس پذیرش بیقیدوشرط را تجربه میکرد. از منظر روانکاوی، دروغگویی بیمار میتواند به عنوان مکانیسمی دفاعی برای مدیریت اضطرابهای ناخوداگاه یا حفظ پیوندهای عاطفی تحلیل شود. در واقع دروغگویی به عنوان مکانیسم دفاعی جایگزین شبادراری شد تا خلاء عاطفی ناشی از فقدان مادر را پر کند. دروغگویی در این چارچوب، نه تنها راهی برای جلبتوجه، بلکه تلاشی برای بازسازی حس امنیت و صمیمیت از دست رفته بود.
ترس از صمیمیت
استفن گراس داستان بیماری را روایت میکند که یک هفته پیش از مراسم ازدواجش، جشن را ناگهان لغو کرد. او در جلسات درمانی توضیح داد که هرچه به کسی وابستهتر میشود و نیاز بیشتری به او پیدا میکند، تمایلش برای قطع ارتباط هم بیشتر میشود. این الگو در رابطه درمانی قبلی او نیز تکرار شده بود. به دلیل احساس نیاز فزاینده به حمایت درمانگر، جلساتش را ناگهانی متوقف کرده بود. بیمار میگفت هرگاه رابطهاش با کسی نزدیکتر میشود، احساس خفگی و محوشدن پیدا میکند. در چنین شرایطی، عشق برایش به تجربهای تهدیدکننده و ترسناک بدل میشود. به نظر میرسید او توان تحمل صمیمیت را ندارد.
این ترس میتواند ریشه در تعارضهای حلنشده مرحله ادیپال داشته باشد. در این مرحله، فرد نتوانسته میان میل به نزدیکی با والد غیرهمجنس و ترس از طرد یا تنبیه توسط والد همجنس تعادل برقرار کند. همین تعارض در بزرگسالی به صورت ترس از صمیمیت ظاهر میشود، زیرا نزدیکی با شریک یا درمانگر اضطرابهای قدیمی را فعال میکند: اضطراب از دست دادن خود یا طرد شدن.
لغو ازدواج و قطع جلسات درمانی راهکارهای ناخودآگاه برای اجتناب از این اضطراب بودند. بیمار از طریق مکانیسمهای دفاعی مانند اجتناب و سرکوب، تلاش میکرد با این اضطراب روبهرو نشود. اما همین دفاعها مانع شکلگیری روابط پایدار و صمیمی شدند.
اتو کرنبرگ در نظریه خود درباره عشق به چنین بیمارانی اشاره میکند. به نظر او، این افراد در حفظ مرزهای خود با دیگران ناتوانند و اغلب از صمیمیت میترسند. برای آنها رابطه در پیوستاری از حریم خصوصی تا نزدیکی عاطفی شکل نمیگیرد. یا هیچ رابطهای وجود ندارد، یا رابطهای آمیخته، گیجکننده و هراسناک تجربه میشود. کرنبرگ معتقد است تجربه عشق در این بیماران تحتتأثیر ناتوانی آنها در تلفیق روابط موضوعی خوب و بد در یک رابطه واحد و پیچیده قرار دارد.
دوپارهسازی: راهی برای فرار از خودشناسی
ما معمولا نیاز داریم که تصور مثبتی از خود داشته باشیم. از اینروگاهی ویژگیهای شرمآور خود را به دیگران نسبت میدهیم تا از این طریق وجوهی از خود را که تاب تحملش را نداریم از خود دور کنیم. در روانکاوی، این فرآیند را «دوپارهسازی» مینامند. این راهبرد در کوتاه مدت حالمان را بهتر میکند، گویی باور کردهایم که این ویژگیهای منفی به ما تعلق ندارند. دوپارهسازی، یکی از مکانیسمهای دفاعی معرفی شده توسط زیگموند فروید و توسعه یافته توسط ملانی کلاین در نظریه روابط موضوعی است. این مکانیسم زمانی رخ میدهد که فرد برای مدیریت اضطراب درونی، جنبههای مثبت و منفی خود یا دیگران را از هم جدا میکند.
در بخشی از این کتاب، ماجرای زنی را میخوانیم که به دلیل ازدواج با فردی از مذهبی دیگر، توسط پدرش طرد شده بود. سال ها بعد، او متوجه میشود که پدرش خود با زنی از همان مذهب رابطه داشته است. در واقع، طرد کردن دختر توسط پدر، تلاشی برای دوری از بخشی از وجود خودش بود که تاب تحملش را نداشت. برای پدر، پذیرش این واقعیت که عاشق فردی خارج از گروه مذهبی خود شده، غیرقابل تحمل بود. او این مسئله را به عنوان مشکل دخترش قلمداد کرد و به این ترتیب، در سطح آگاهانه از وجود این احساسات در خود بیخبر ماند.
از دیدگاه فروید، رفتار پدر نشاندهنده تلاشی برای سرکوب تمایلات ناخودآگاهی است که با «من» (Ego) و «فرامن» (Superego) او در تعارض بودند. فرامن، که نماینده ارزشها و قوانین اجتماعی/مذهبی است، عشق به فردی از مذهب دیگر را غیرقابل قبول میدانست. دوپارهسازی و طرد دختر به پدر امکان داد تا این تعارض را از سطح آگاهانه به ناخودآگاه منتقل کند.
وقتی منفور بودن بهتر از فراموش شدن است
نویسنده ماجرای بیماری را روایت میکند که با شکایت از افکار پارانوئیدی، مبنی بر اینکه کسی قصد کشتن او را دارد، به روانکاو مراجعه کرده است. به اعتقاد نویسنده، زمانی که احساس تنهایی و انزوا میکنیم، گاهی افکار پارانوئیدی به سراغمان میآید؛ افکاری مانند اینکه دیگران میخواهند به ما خیانت کنند، ما را مسخره کنند یا از ما سوء استفاده کنند. این خیالات، هرچند ناخوشایندند، از ما در برابر افکار وحشتناکتری محافظت میکنند: اینکه ما اهمیتی نداریم و کسی به ما فکر نمیکند.
این افکار، به ویژه در موقعیتهایی که فرد با احساس پوچی یا بیتوجهی از سوی دیگران مواجه میشود، از او در برابر وحشت عمیقتر « فراموش شدن» یا « بی اهمیتی» محافظت میکند. روانکاوی میکوشد با کاوش در این افکار و ریشههای ناخودآگاه آنها، به بیمار کمک کند تا با احساسات سرکوب شده ای مانند نیاز به پذیرش و ترس از طرد شدن مواجه شود و راههای سالمتری برای کنار آمدن با تنهایی بیابد.
بی حسی هیجانی
او به روانکاوش گفت: «نمیدانم آدمها چطور متوجه احساسات واقعیشان میشوند. من اغلب نمیفهمم چه حسی دارم. انگار باید حدس بزنم چه احساسی باید داشته باشم و بعد همانطور رفتار کنم.»
وقتی کودکی احساسات ناخوشایند را تجربه میکند، مادر باید تاب تحمل آنها را داشته باشد. اگر مادر ــ به عنوان ابژه اصلی ــ نتواند هیجانات کودک را تحمل کند یا نسبت به آنها بیتوجه باشد، کودک به درون خود فرو میرود. در این حالت، رشد هیجانی او مختل میشود. داستان «اما» نمونهای از این وضعیت است. در کودکی، وقایعی مانند روز اول مهدکودک، فراموشی والدین در بردنش از مدرسه، یا گمشدن در فروشگاه هیچ نشانهای از ناراحتی در او ایجاد نمیکرد. این تجربهها نشان میدهد که رشد هیجانیاش در همان سالها متوقف مانده است.
ویلفرد بیون مفهوم «ظرفیت نگهدارنده» را مطرح میکند. او معتقد بود مادر باید مانند یک «ظرف» عمل کند: هیجانات خام کودک را بگیرد، آنها را معنا کند و دوباره به شکلی قابل تحمل به کودک بازگرداند. در نبود چنین ظرفی، هیجانات کودک پردازش نمیشوند. همانطور که در کودکی اما رخ داد، این هیجانات خام باقی ماندند و توانایی او برای شناخت و ابراز احساسات آسیب دید. بیتوجهی والدین به نیازهای عاطفی او را واداشت تا احساساتش را سرکوب کند و بهجای تجربه واقعی آنها، نقشی نمایشی یا «خود کاذب» ایفا کند.
با این حال، در جلسات درمانی، روانکاو با همدلی و ایجاد فضایی امن نقش یک ابژه نگهدارنده را بر عهده گرفت. این فضا به اما اجازه داد با کودک درونش ــ دختری که هرگز فرصت تجربه احساساتش را نداشت ــ ارتباط برقرار کند و برای فقدانهایش سوگواری کند. چنین فرایندی به او کمک کرد تا به تدریج با احساسات سرکوبشده خود روبهرو شود و به سوی یکپارچگی هیجانی حرکت کند.
رابطهی جنسی: راهی برای فرار از احساسات
نویسنده، داستان زنی را روایت میکند که در جلسه رواندرمانی و در فرایند تداعی آزاد، اشاره میکند که رابطه جنسی اخیرش شبیه نوعی داروی ضدافسردگی موقتی عمل کرده است. از منظر روانکاوی، جنسیسازی مکانیسمی دفاعی است که در آن انرژی لیبیدویی به صورت ناخودآگاه برای منحرف کردن توجه از احساسات دردناک، با هدف غلبه بر اضطراب، جستوجوی حس ارزشمندی، و فرار از احساس پوچی به سمت رفتارها یا خیالپردازی های جنسی هدایت میشود. گاهی ترس از طرد شدن به شکل جنسیسازی خود را نشان میدهد. در داستان، بیمار استفن گراس بعد از تداعی آزاد و ظهور احساسات ناخوشایند پس از رابطه ی جنسی، و همچنین تحلیل رویاهایش، همراه با روانکاو به این نتیجه رسید که رفتار جنسی او ممکن است راهی برای محافظت از خود در برابر برخی احساسات عمیقتر باشد.
مکانیسم دفاعی جابجایی
بیمار به دلیل سرد شدن رابطهی جنسی با همسرش بعد از تولد فرزندشان به روانکاو مراجعه کرد. در جریان درمان و طی فرایند تداعی آزاد، متوجه شد که احساس خشم و عصبانیت نسبت به فرزندش برای او غیرقابلقبول است. به همین دلیل، این خشم، نفرت و سرزنش را به همسرش معطوف کرده است. جابجایی، مکانیسم دفاعیای است که در آن هیجان ها یا رفتارهای خاص از یک شیء یا شخص به شیء یا شخص دیگری منتقل میشود، زیرا جهت گیری اولیه به دلایل مختلف باعث اضطراب میشود.
درد عشق یا ترس از تنهایی
گاهی در روابط عاشقانه، پس از تجربههای تلخ و ناکامکننده، با وجود رنجهایی مانند نادیده گرفته شدن یا از دست دادن آزادی درونی، مدت ها به همان وضعیت میچسبیم و از مواجهه با حقیقت رابطه فرار میکنیم. دستوپا میزنیم تا به هر قیمتی رابطه را حفظ کنیم. بسیاری از روانکاوان معتقدند این رفتار نوعی واپسروی است که در آن، مانند کودکی که ملتمسانه به دنبال آغوش مادر است، عمل میکنیم. نویسنده معتقد است که ترس از تنهایی میتواند تا مدت ها ما را در رنج نگه دارد. در واپسروی، فرد به مراحل اولیه رشد روانی باز میگردد و مانند کودکی که به دنبال امنیت آغوش مادر است، عمل میکند. این واپسروی اغلب ریشه در نیازهای اولیه لیبیدویی دارد که در کودکی به طور کامل ارضا نشده اند.
منطقه امن، جایی که همه چیز را می بازیم
پژوهشها نشان دادهاند وقتی که زنگ خطر آتش سوزی یا زلزله به صدا در میآید، افراد معمولا به جای ترک سریع محیط، با یکدیگر گفتوگو میکنند و سعی میکنند از اوضاع سر دربیاورند. به اعتقاد نویسنده، مقاومت در برابر تغییر به حدی است که حتی در شرایط اضطراری، زمانی که تغییر به وضوح به نفع ماست، باز هم از آن استقبال نمیکنیم. ما پیش از اقدام به کاری جدید، نیاز داریم بدانیم به کدام ماجرای تازه قدم میگذاریم.
برای مثال، در داستان همکاران الیسا، هنگام برخورد اولین هواپیما به مرکز تجارت جهانی، آنها به جای ترک فوری ساختمان، مشغول جمعآوری وسایل خود شدند و نتوانستند به موقع آنجا را ترک کنند. در بسیاری از روابط و موقعیت ها، حتی زمانی که شواهدی کافی برای ترک یا تغییر یک موقعیت در دست داریم، همچنان منتظر سرنخ های بیشتر میمانیم و اقدامی نمیکنیم؛ چون نمیدانیم مسیر پیشرو ما را به کجا خواهد برد. ما در مواجهه با تغییر تعلل میکنیم، چون تغییر نوعی فقدان به همراه دارد. با این حال، اگر نتوانیم این فقدان را اندکی تحمل کنیم، ممکن است همه چیز را از دست بدهیم.
ترس از موفقیت
نویسنده ماجرای بیماری را روایت میکند که با نگرانی و اضطراب زیاد به دلیل دریافت ترفیع شغلی به روانکاو مراجعه کرده بود. در طی جلسات، بیمار و روانکاو دریافتند که در سطح ناهشیار، بیمار معتقد است که دستاوردها و موفقیت هایش نوعی خیانت در حق پدرش است که به تازگی بازنشسته شده.
در طی جلسات درمان متوجه شدند زمانی که او به موفقیتی نزدیک میشد یا روابطش استحکام بیشتری پیدا میکرد، ناخودآگاه همه چیز را خراب می کرد. احساس گناه به او اجازه ی زندگی و لذت بردن از دستاوردها را نمیداد. این رفتار که در نگاه اول غیرمنطقی به نظر میرسد، ریشه در تعارضات ناهشیار عمیقی دارد. احساس گناه، به عنوان یک نیروی درونی قدرتمند، مانع از آن میشد که او بتواند از دستاوردهایش لذت ببرد. این احساس گناه ممکن است از تعارضات حل نشده با چهرههای مهم زندگی، مانند والدین، یا ترس از پیشی گرفتن از آنها در حوزههای عاطفی یا حرفهای نشات گرفته باشد.
فروید، معتقد بود که احساس گناه اغلب نتیجهی تعارض بین « نهاد» ( غرایز اولیه)، « فرامن » ( وجدان اخلاقی) و « من » ( خودآگاه) است. در این مورد، بیمار به صورت ناهشیار موفقیت را نوعی تهدید برای روابطش با دیگران، بهویژه پدرش، تجربه میکرد. از دیدگاه فروید، این احساس میتواند به عقده ادیپ مرتبط باشد، جایی که بیمار به صورت ناهشیار موفقیت خود را به عنوان پیروزی بر پدر( رقابت ادیپال) تجربه میکرد و این پیروزی با احساس گناه و ترس از تنبیه همراه بود.
فرار از سوگ یا درد واقعیت یا شیرینی خیال
جنیفر تی. به خاطر فوت پدرش به روانکاو مراجعه میکند. در طول جلسات، او بیان میکند که با وجود وابستگی عمیق به پدرش، بعد از مراسم تا به الان گریه نکرده است؛ زیرا در تصوراتش پدرش هنوز زنده است و فقط از سر کار به خانه برنگشته. سپس، جنیفر در مورد رابطه عاطفیاش و مشکلاتی که با شریک زندگیاش دارد صحبت میکند. او مایل است ازدواج کند اما شریک عاطفیاش معتقد است که زمان مناسبی برای این کار نیست.
همچنین جنیفر آرزوی داشتن فرزند دارد، اما شریکش با این موضوع موافق نیست. با این حال، او همچنان منتظر است تا نظر شریک عاطفیاش تغییر کند. روانکاو در بررسی داستان بیمار به شباهتی بین رابطه او با پدر فوت شدهاش و با شریک عاطفیاش پی میبرد: به نظر میرسد هر دو رابطه مدتهاست که از دست رفتهاند، اما جنیفر در انکار به سر میبرد و واقعیت را نمیپذیرد. او به سوگ مرگ رابطهاش و مرگ پدرش نمینشیند.
رفتار بیمار در این داستان نمونهای از مکانیسم دفاعی «انکار» است. انکار زمانی رخ میدهد که فرد برای اجتناب از درد روانی ناشی از واقعیت غیرقابلتحمل، آن را نادیده میگیرد یا به صورت ناخودآگاه واقعیت را تحریف میکند. جنیفر با تصور زنده بودن پدرش، از مواجهه با سوگ و فقدان اجتناب میکند. این انکار به او اجازه میدهد به طور موقت از اضطراب و اندوه عمیق ناشی از مرگ پدرش فاصله بگیرد.
توهم التیام از سوگ
الیزابت کوبلر راس در آثار خود پنج مرحله برای سوگ معرفی میکند که آخرین آن «پذیرش» است. چنین طبقهبندیای این تصور را ایجاد میکند که با گذشت زمان و طی یک سلسلهمراتب مشخص میتوان سوگ را پشت سر گذاشت. اما هرکس داغ از دست دادن عزیزی را تجربه کرده باشد میداند که رؤیای التیام کامل، هرچند قدرتمند است، فقط رؤیاست.
به باور نویسنده، بهبودی در روند سوگواری بهتدریج شکل میگیرد. با این حال، غصه هرگز به طور کامل از دل نمیرود و در تعطیلات یا سالگردها با شدت بیشتری بازمیگردد. اگر توصیه کتابهایی را دنبال کنیم که وعده التیام سریع میدهند، ممکن است به خود فشار بیاوریم تا زودتر به پذیرش برسیم و هیچ اندوهی نداشته باشیم. این فشار مضاعف، انرژی ما را تحلیل میبرد و جایی برای درک عواطفمان باقی نمیگذارد.
التیام زمانی رخ میدهد که بپذیریم مسیر پذیرش سوگ برای هر فرد متفاوت است. با مرگ عزیزان، همیشه حفرهای خالی در قلب ما باقی خواهد ماند؛ پذیرش یعنی زندگی کردن در کنار همین خلأ.
سخن پایانی
داستانهای این کتاب، روایت زندگی هر یک از ماست؛ تجربههایی که در زندگی روزمره با آنها درگیر هستیم. قصهی دروغهایی که به خود میگوییم، و تغییراتی که تجربه میکنیم. داستان از دست دادنها و غم به جامانده از آن. این قصهها، که از فقدانها، سوگهای ناتمام، و تلاش برای بازسازی خود حکایت دارند، ما را به سفری عمیق به درون خویشتن دعوت میکنند. قصههای روایت شده تنها بخشی از داستانی بزرگتر است که ما، به عنوان سوژههایی خودآگاه و ناخودآگاه، نویسندگان آن هستیم.
در جایجای قصههای بیماران استفن گراس، استفاده از مکانیسمهای دفاعی مانند شوخی، واپس روی، دوپارهسازی و … را میبینیم. این مکانیسمها که ریشه در تلاش ناخودآگاه برای محافظت از «خود» در برابر اضطراب و فروپاشی روانی دارند، در کوتاهمدت سپری برای تحمل واقعیتهای گزنده فراهم میکنند. اما استفادهی بیشازحد از این دفاعهای ابتدایی در درازمدت مانع شناخت واقعیتها، خودآگاهی، و تغییر رفتارهای ناکارآمد میشود.
همانطور که فروید و پس از او کلاین و وینیکات تاکید داشتند، مکانیسمهای دفاعی ابتدایی، هرچند در لحظه تسکینبخشاند، اما در صورت تثبیت، به مانعی برای رشد روانی و یکپارچگی «خود» تبدیل میشوند. همهی ما، به صورت ناخودآگاه و مکرر از دفاعهای روانی استفاده میکنیم تا فشارهای درونی و بیرونی را تاب بیاوریم. اما زمانی فرا میرسد که این دفاعها کارکرد خود را از دست میدهند و به مانعی برای زندگی اصیل تبدیل میشوند.
اینجاست که اهمیت درمان نمایان می شود. اتاق درمان و حضور درمانگری که مشتاق شنیدن قصهی ماست، میتواند بستری امن فراهم کند تا دفاعهای ناکارآمد را بشناسیم و در طول درمان و از طریق رابطهی درمانی و فرآیند انتقال و تحلیل آن، دفاعهای پختهتری را چون والایش، طنز و … جایگزین آنها کنیم. این فرآیند، که نیازمند مواجههی شجاعانه با سایههای ناخودآگاه است، ما را از قید و بندهای قدیمی که مانع رشدمان هستند، آزاد میسازد. درمان روانکاوانه، فراتر از تسکین علائم، دعوتی است به بازنویسی روایت خویشتن. در نهایت، این خود ما هستیم که با همراهی درمانگر، قلم به دست میگیریم تا فصلهای تازهای از داستان زندگیمان را با شجاعت و اصالت بنویسیم.
سخن سردبیر
کتاب زندگی آزموده استفن گراس، بیش از آنکه مجموعهای از روایتهای درمانی باشد، آیینهای است که خواننده در آن با بخشی از خود روبهرو میشود. قصههای بیماران، قصهی هر یک از ماست؛ از ترسهای پنهان و میل به تغییر گرفته تا فقدانها و سوگهای ناتمام. گروس با زبانی ساده اما ژرف نشان میدهد که چگونه مکانیسمهای دفاعی، همچون شوخی، انکار، یا دروغگویی، در خدمت روان قرار میگیرند تا رنجها را قابل تحمل کنند؛ هرچند گاهی همین سپرهای محافظ به زندان ما بدل میشوند.
آنچه در این متن پیش رو خواندید، تنها بازگویی داستانها نیست؛ بلکه تلاشی است برای نگریستن دوباره به این تجربهها از منظر روانکاوی. با پیوند دادن روایتهای بالینی به نظریههای فروید، کلاین، وینیکات و دیگران، سعی شده نشان داده شود که درمان روانکاوانه فراتر از تسکین علائم است: سفری است به درون، به سمت بازنویسی روایت خویشتن.

پیر پسر از نگاه روانکاوی لکان
ناتوان در خواندن متنی کهن
فیلم سینمایی پیرپسر اثر اکتای براهنی در نگاه نخست بهنظر میرسد با الهام از کهناسطورهای ایرانی ساخته شده باشد. نشانههای بصری در طول فیلم این برداشت را تقویت میکنند. داستان پیرپسر روایت رابطهٔ پسران با پدری است که در نهایت دست به پسرکشی میزند.
این موضوع بلافاصله یادآور نبرد رستم و سهراب در شاهنامه میشود. کارگردان نیز این ارتباط را آشکارتر میکند: او نقاشی نبرد رستم و سهراب را بر دیوار خانهٔ پدر میآویزد و با این تصویر تأکید میکند که فیلم با آن اسطوره در گفتوگو است. حتی در عنوانبندی پایانی نیز خودِ کارگردان بهصراحت از داستان رستم و سهراب بهعنوان یکی از منابع الهام فیلم نام میبرد.
پس بیگمان میتوانیم بگوییم این فیلم سعی داشته برداشتی آزاد یا رجوعی نو به این کهن اسطوره کند. به این ترتیب آشکار است که میتوانیم بپرسیم آیا فیلم مضمون همان کهن اسطوره را در قالبی نو باز نمود کرده است، یا آنکه مضمون دیگری را بر آن سوار کرده است؟
پیش از هرچی برای پاسخ به این پرسش بهتر است ابتدا کهن اسطوره رستم و سهراب را بررسی کنیم تا ببینیم مضمون و موضع آن چیست و سپس به قیاس آن آن با پیر پسر بپردازیم.
در کهناسطورهٔ رستم و سهراب، با داستان سهراب روبهرو میشویم که فرزند رستم است. او دور از پدر رشد میکند و رستم هرگز او را نمیبیند. سهراب به طمع برپا کردن اقتدار خود بر ایران ــ سرزمین و در واقع خانهٔ پدری رستم ــ لشکرکشی میکند. رستم این هجوم را به چشم حملهای به خانهٔ خویش میبیند و برای دفاع برمیخیزد. در نبردی سخت، رستم با سهراب میجنگد و سرانجام او را میکشد. این طرح یا پیرنگ اصلی کهناسطورهٔ رستم و سهراب است.
در فیلم سینمایی پیرپسر، پدری لاابالی و معتاد با دو فرزند زندگی میکند. فرزندانش بزرگ شدهاند و از جوانی گذشتهاند، اما نتوانستهاند استقلالی برای خود بسازند. آنها همچنان زیر سقف پدر ماندهاند. تنها امیدشان برای رهایی از این زندگی رقتبار، فروش خانهای است که در مالکیت پدر قرار دارد. پدر از فروش خانه سر باز میزند. اختلافها بالا میگیرد و در نهایت ماجرا به پسرکشی میانجامد.
به نظر میرسد این پیرنگ با اسطورهٔ رستم و سهراب شباهتهایی دارد. اما نکتهٔ مهم اینجاست که طرحها و پیرنگها همیشه میتوانند مشابهتهای فراوانی داشته باشند؛ آنچه آنها را از هم جدا میکند شیوهٔ پرداخت و روایت است. درست همانطور که انسانها در طبقهبندی کلی ویژگیهای مشترک دارند: همه دست و پا دارند، معمولاً قدرت تکلم و فهم زبان هم دارند. با این حال، ساختار روانی هر فرد یگانه است و همین یگانگی انسانها را از یکدیگر متمایز میسازد.
با این پیشآگاهی بهتر است بار دیگر به بررسی کهن اسطوره رستم و سهراب در شاهنامه فردوسی بپردازیم.
مهمترین نکته در این بررسی آن است که فردوسی در شاهنامه هیچگاه نگفته رستم پیش از کشتن سهراب با قطعیت میدانست که پدر اوست و آگاهانه او را کشت. برعکس، تراژدی داستان درست در ناآگاهی پدر و پسر از هویت یکدیگر نهفته است. رستم تنها زمانی حقیقت را میفهمد که سهراب را زخمی کرده و بازوبند خود را بر بازوی او میبیند.
این ناآگاهی و سوگ ویرانگر رستم پس از کشف حقیقت نشان میدهد که ساختار روانی او در دستگاه روانکاوی لکانی نمونهٔ بارز «رواننژند وسواسی» (Obsessional Neurosis) است. در نقطهٔ اوج تراژدی، یعنی پسرکشی، این ساختار به بحرانی وجودی بدل میشود.
فرد دارای ساختار رواننژندی وسواسی سوژهای است که با آیینهای نمادین ــ مانند قواعد، تکرارها و سوگندها ــ اضطراب ناشی از فقدانهایش (Lack) را مهار میکند تا از هجوم امر واقع (The Real) در امان بماند. این ساختار بیماری نیست، بلکه شکلی بهنجار از سازگاری با نظم نمادین به شمار میآید.
رستم نیز همین الگو را نشان میدهد. او با تمرکز وسواسگونه بر کنترل نمادین، و بهویژه پایبندی سختگیرانه به سوگندها، میکوشد انکار کند که امر واقع ــ مرگ، میل و تصادف ــ اساساً غیرقابلکنترل است. همین امر ساختار رواننژند وسواسی او را آشکار میسازد.
به همین ترتیب، رستم در نبرد با سهراب ــ با وجود نشانههای هشداردهنده، مانند یادکرد سهراب از تهمینه ــ نمیتواند حقیقت را بپذیرد. او هیجانات و شناخت خود را از عمل جنگی جدا میسازد. این همان سازوکار «جداسازی» (Isolation) در رواننژند وسواسی است.
رستم ادعای سهراب را «حیلهٔ جنگی» میخواند؛ زیرا اگر آن را بپذیرد، سوژهٔ نمادینِ «پهلوان مدافع ایران» با سوژهٔ خیالیِ «پدر» در تضاد قرار میگیرد. پایبندی کورکورانه به «قواعد نبرد» ــ از جمله رعایت سوگندها و آیینهای پهلوانی ــ همچون دیواری نمادین عمل میکند و دسترسی رستم به واقعیتِ ممکنِ پدر بودن را مسدود میسازد.
رستم میپندارد با رعایتِ آیینهای پهلوانی مانند سوگند و پاکدامنی در نبرد میتواند «امر واقع» از جمله اتفاقهای غیرقابلپیشبینی مانند پسرکشی را کنترل کند. این توهمِ «سلطهٔ نمادین بر تقدیر»، از ویژگیهای رواننژند وسواسی است که میتوان آن را «انکار فقدان» (disavowal of lack) نامید.
کشف مهرهٔ بازوبند پس از مرگ سهراب، «امر واقع» را بهمثابه «غیرممکنِ غیرقابلکنترل» به رستم تحمیل میکند:
«همی ریخت خون و همی کند موی / جهان شد سیاه اندرون روی روی» (شاهنامه)
به واقع رستم اینک سوژهای است که علیرغم همه دفاعهای وسواسی که برای انکار فقدان خود برساخته است در برابر هجوم امر واقع یعنی واقعیت کشته شدن پسر به دست خویش بیدفاع و تسلیم است. او پس از کشف حقیقت در اوج بیدفاعی در برابر واقعیتی که خود را بر او تحمیل میکند قرار گرفته است.
این امر نشان میدهد هیچ آیین وسواسی مانند موی کندن و خاکافشانی) نمیتواند مواجهه او را با «امر واقع» (Real) نمادین کند:
«جهان پیش چشم اندرش تیره گشت / ز هستی به یک بارگی سیر گشت» (شاهنامه)
پس بدین ترتیب «کمبود»ای که تمام عمر با قهرمانیهای وسواسی پنهان میشد، آشکار میشود.
رستم نمونهٔ آرمانی شکستِ دفاعهای وسواسی در برابر امر واقع است. رواننژندی وسواسی او «پناهگاهی نمادین» در برابر اضطراب فقدان میسازد؛ فقدانهایی همچون رابطهٔ اصیل پدر–پسری یا مواجهه با مرگ. اما تراژدی ناخواستهٔ پسرکشی این پناهگاه را فرو میریزد و او را با «حفرهای وجودی» روبهرو میکند؛ یعنی خودِ واقعیِ گناهکار.
از دیدگاه لکان، دفاعهای وسواسی رستم زبان ناخودآگاهِ «امر ناممکن» هستند: میل به آشتی دادن دو انگاره ــ پهلوان و پدر. اما در ساختار نمادین جهان او این آشتی محال است، زیرا تحقق یکی مستلزم حذف دیگری است. به همین دلیل رستم به صورت سوژهای دوپاره و از همگسیخته پدیدار میشود. او چارهای ندارد جز آنکه در مواجهه با امر واقع، دفاع از کفرفته را رها کند و سوگوارانه تراژدی خود را نظاره کند.
در نتیجه، رستم در کهناسطورهٔ رستم و سهراب بهعنوان «سوژهٔ وسواسی» ترسیم میشود. این ساختار در اصل نوعی شخصیت بهنجار است که در دام آیینهای نمادین گرفتار میشود. اما پدر در فیلم پیرپسر از بنیاد متفاوت است. او تجسم ساختار روانی «روانکژ» یا منحرف (Perverse Structure) است؛ ساختاری که نه اضطراب فقدان را مدیریت میکند، بلکه میکوشد لذت خودشیفتهگرایانه (Jouissance) را بر امر واقع تحمیل کند.
روانکژ کسی است که با انکار کمبودهایش، لذت ویرانگر شکستن تابوها را به قاعدهای همیشگی بدل میکند. او بهجای سازگاری با جامعه، خود و دیگران را قربانی لذت افراطی میسازد. لکان میگوید: «روانکژ کسی است که با شبیهسازی قانون، آن را به بازی میگیرد تا لذت ناممکن را ممکن کند.»
در نظریهٔ لکان، روانکژ فردی است که مرجعیت قانون نمادین ــ یعنی قواعد اجتماعی، اخلاقی و هنجارهای پدرانه ــ را بهطور کامل نفی میکند و خود را جایگزین آن میسازد. پدر در پیرپسر، غلام، تجسم دقیق این مفهوم است. او نه حمایتگر، بلکه نابودگر است: فرزندانش را تحقیر میکند، آرزوهایشان را خفه میکند و خانه را به «گورستان رؤیاها» بدل میسازد. در حالی که در یک ساختار بهنجار، پدر موظف است شرایط رشد و شکوفایی فرزندان را فراهم کند، غلام با رفتار خود جایگاه پدری را نقض میکند. او فروپاشی قانون پدر را به نمایش میگذارد؛ قانونی که باید نظم نمادین را در خانواده مستقر سازد.
پدر پیوسته در پی رسیدن به لذت مازاد است؛ لذتی فراتر از حد مجاز که ویرانگر است. اعتیاد او به تریاک، رابطه با زنان خیابانی، و تصاحب رعنا (عشق پسرش)، همگی بیانگر تلاش او برای اشباع امیال بیمارگونهاش بدون توجه به مرزهای اخلاقی است . لاکان این لذت را مرتبط با امر واقع (The Real) میداند؛ ساحتی خارج از امر نمادین که با ترومای غیرقابل بیان مرتبط است.
کشتن رعنا پس از تجاوز نمادین و قطع رگهای دست پسر، نشانه اوج «پرخاشگری روانکژانه با منحرفانه» است. او با نفی بدن دیگران به مثابه امر زنده، خود را به عنوان «عاملی همهتوان» تثبیت میکند.
نکته اینجاست که در روانکاوی لکان، «قانون پدر» ضامن نظم نمادین است. اما اینجا پدر با نقض این قانون (تصاحب معشوقه پسرش، نفی حقوق مالی فرزندان)، نظم خانواده را به هرج ومرج میکشد. خانهکه باید نماد امنیت در ساحت نمادین باشد، تبدیل به فضایی تروماتیک میشود؛ جایی که «امر واقع» (خشونت، مرگ، میل سرکوبنشده) فوران میکند و پسران به این ترتیب قربانیان فروپاشی امر نمادین هستند.
علی، پسر بزرگ غلام، با پناه بردن به کتابها ــ که نماد فرهنگ و امر نمادیناند ــ تلاش میکند از سلطهٔ پدر بگریزد. اما شکست او در نجات رعنا و بریدن رگهای دستش نشان میدهد این خانه دیگر تحت قانون پدر قرار ندارد. در چنین فضایی هیچ مجالی برای بازسازی نظم نمادین و بازگشت پدر به جایگاه سازنده و زندگیبخش باقی نمیماند.
رضا، پسر کوچکتر غلام، ابتدا سودای انتقام دارد؛ اما سرانجام خود به دست پدر کشته میشود. این وضعیت چرخهای خشونتآمیز را کامل میکند؛ چرخهای که ژیژک با تأیید دیدگاههای لکان دربارهٔ خشونت چنین خلاصه میکند: «هر خشونتی ریشه در خشونتی دیگر دارد.»
روانکژی غلام (پدر) «میراثی ویرانگر» برجای میگذارد؛ زیرا پسران یا محکوم به قربانی شدناند یا خود به عاملان خشونت بدل میشوند. غلام هیچ مرزی برای خود قائل نیست. او رعنا، زنی که پسرش دوستش دارد، را نه بهعنوان انسان بلکه بهعنوان «ابژهٔ لذت» میبیند. تصاحب او نقض نهایی حریم پسر و اثبات سلطهٔ بیقید پدر است. برای غلام، نمایش سلطه از هر تابو یا قاعدهای مهمتر است. از همین رو در آغاز فیلم نیز قانون را برای کامجویی میشکند: با خودرو راه مردم را سد میکند و وقتی با اعتراض روبهرو میشود، با چماق به معترض حمله میبرد.
در قیاس با اسطورهٔ رستم و سهراب، تفاوت بنیادین نمایان میشود. رستم با توسل به آیینهای پهلوانی، به سازوکار وسواسی متوسل میشود تا قانون پدر و نظم نمادین را بپذیرد. اما غلام در پیرپسر، قانون نمادین را فعالانه انکار میکند. او تابوی زنای با محارم را میشکند و زنی را تصاحب میکند که معنای زندگی و عشق برای پسرش دارد. هنگامی که با مقاومت پسران روبهرو میشود و توهم همهتوانیاش تهدید میگردد، در کشتن آنان تردید نمیکند. برای او هیچ مرز و هیچ قانونی وجود ندارد.
خانه نیز در این میان نقش نمادین دارد. در ساختاری بهنجار، خانه جایی است برای آسایش و برقراری قواعدی که نظم اجتماعی را تضمین میکنند. اما غلام این خانهٔ موروثی را به قلمرو لذت خودکامهٔ خویش بدل میسازد.
به همین دلیل، تفاوت پسرکشی در دو روایت آشکار میشود. در اسطوره، رستم ناخواسته مرتکب پسرکشی میشود؛ تراژدیای که امر واقع را به او تحمیل میکند. در فیلم اما پسرکشی محصول لذتجویی حسابشده است. پدر پسران را میکشد تا مالکیت مطلق خانه را تثبیت کند و فقدان رابطهٔ پدر–فرزندی را انکار کند. با نابودی پسران، نیاز به پر کردن این خلأ نمادین از میان میرود.
این اوج روانکژی است: شکستن همهٔ مرزهای نمادین برای دستیابی به لذت بیحد. پدر در پیرپسر نمونهای از «امر شوم» (The Sinthome) در روانکاوی لکانی است. او میکوشد کمبود را با ژوئیسانس مرگآور پر کند. اما این پروژه محکوم به شکست است. مرگ او به دست پسر ــ بهمثابه ابژهای بیجان و از رمقافتاده ــ نشان میدهد که لذت بیمرز نهایتاً خودِ سوژه را میبلعد.
اکتای براهنی در پیرپسر با بهرهگیری از پیرنگ اسطوره و نشانههایی مانند نقاشی رستم و سهراب بر دیوار خانه و ذکر نام این داستان در تیتراژ، فضایی از اقتباس روزآمد میسازد. اما شخصیتپردازی متفاوت، آن را از اسطوره جدا میکند. رستم سوژهای وسواسی است که قربانی ناآگاهی و قانون میشود و تراژدی او همدلی و پالایش میآفریند. غلام اما سوژهای روانکژ است: قانون را میبلعد، میل را مطلق میسازد و تراژدی را به نمایشی از لذت مرگآور فرو میکاهد.
در نهایت، پیرپسر بازخوانی اسطوره نیست، بلکه تغییر مضمون است. پدر در این فیلم نه سوژهای وسواسی، بلکه سوژهای منحرف است که قانون را نه پاس میدارد و نه حتی نقض میکند، بلکه آن را حذف میکند تا ژوئیسانس مرگآورش بر همهچیز مسلط شود.
سخن سردبیر
نوشتاری که خواندید ادامهٔ تلاشی است برای نشان دادن پیوند میان اسطوره و سینما در پرتو روانکاوی فروید و لکان. در مقالهٔ پیشین با عنوان «پیرپسر از لنز روانکاوی»، فیلم پیرپسر را بر اساس مفاهیم فرویدی تحلیل کردیم. در این مقاله اما از رویکرد لکان برای بررسی همان فیلم بهره گرفتهایم.
مقایسهٔ اسطورهٔ رستم و سهراب با روایت فیلم پیرپسر نشان میدهد که چگونه دو ساختار روانی کاملاً متفاوت ــ «وسواس» و «روانکژی» ــ دو سرنوشت متضاد را رقم میزنند. این متن یادآور میشود که اسطورهها صرفاً یادگارهای گذشته نیستند، بلکه همچنان میتوانند بستری برای خوانشهای تازه، فهم روان انسان، و نقد ساختارهای اجتماعی و فرهنگی زمانه باشند.

اضطراب در محیط کار چه تاثیری دارد؟
اضطراب در محیط کار میتواند پیامدهای گستردهای برای سازمانها ایجاد کند. نباید از این پیامدهای بالقوه غافل شد. شناخت عوامل اضطراب و تأثیرات آن در محیط کار اهمیت دارد. همچنین، انجام اقدامات لازم برای کاهش این پیامدها ضروری است.
کارفرمایان نقش مهمی در ایجاد تغییرات برای بهبود سلامت روان و افزایش بهرهوری دارند. بااینحال، کارکنان نیز باید از تأثیر اضطراب بر محیط کار آگاه باشند و به این مسائل رسیدگی کنند.
اثرات اضطراب در محل کار چیست؟
یادگیری تأثیر اضطراب بر کارگران و کارمندان بسیار مهم است. مهمتر از آن، باید تأثیر اضطراب بر نیروی کار را به حداقل برسانید.
در ادامه، اثرات منفی اضطراب در محل کار را بررسی میکنیم. همچنین، راههای ایجاد محیط کاری سالم، شاد و پربار را بحث خواهیم کرد.
اثرات منفی اضطراب در محیط کار
کارگران و کارفرمایان به طور یکسان باید خواسته های محیط کار مدرن و اثرات آن بر سلامت عاطفی را درک کنند . اثرات اضطراب کاری میتواند منجر به فرسودگی شغلی، کاهش انگیزه ، کاهش رضایت شغلی ، مشکلات سلامت جسمی و روانی ، بهره وری پایین ، افزایش غیبت ، نرخ بالا ی جابجایی کارکنان ، روحیه پایین ، درگیریهای بین فردی و موارد دیگر شود. این پیامد ها اگر مورد توجه قرار نگیرند ، میتواند تمام تیم ها را مختل کند و به فرهنگ کلی شرکت آسیب برساند.
فرسودگی شغلی
فرسودگی شغلی شکل شدیدی از فرسودگی روانی است که از اضطراب شغلی مکرر یا مداوم ناشی میشود. این اختلال با بدبینی، بیانگیزگی، دوری از فعالیتهای کاری و کاهش عملکرد مشخص است. علائم فرسودگی شغلی شامل خستگی، تحریکپذیری یا بیتفاوتی نسبت به وظایف کاری میشود.
سازمان بهداشت جهانی گزارش داده که فرسودگی شغلی در نیروی کار امروزی بسیار شایع است. این پدیده در ویرایش یازدهم طبقهبندی بینالمللی بیماریها ثبت شده، اما بهعنوان «بیماری» واقعی طبقهبندی نشده است.
راه حل: ایجاد فرهنگی که در آن کارمندان احساس ارزشمندی و قدردانی کنند ، میتواند از فرسودگی شغلی کارمندان جلوگیری کند.
جلوگیری از ضربالاجلهای غیرضروری، ساعتهای کاری طولانی و احساس ناامنی شغلی، محیطی با حداقل عوامل اضطرابزا ایجاد میکند. کارفرمایان باید خواستهها و انتظارات شغلی را بهروشنی بیان کنند.
بازخورد منظم و قدردانی از دستاوردها به کارمندان کمک میکند تا با کار خود ارتباط بیشتری احساس کنند. ارائه خدماتی مانند دسترسی به مراقبتهای درمانی، ساعات کاری انعطافپذیر، فرصتهای دورکاری و برنامههای تشویقی برای رشد حرفهای، راههایی مؤثر برای کاهش فرسودگی شغلی، ارتقای تعادل کار و زندگی و کاهش عوامل اضطرابزا هستند.
کاهش انگیزه و رضایت شغلی
اضطراب بیش از حد و تأثیرات آن کارمندانی که اضطراب شدید را تجربه میکنند، ممکن است از نظر احساسی خسته شوند. این وضعیت انگیزه آنها را کاهش میدهد و بر فرهنگ شرکت اثر منفی میگذارد. اضطراب و خستگی زیاد، تعامل کارکنان با کار را دشوار میکند و بهرهوری را کاهش میدهد. نبود انگیزه و رضایت شغلی کم، عملکرد شغلی را تضعیف میکند و محیطی اضطرابزا برای همه ایجاد میکند.
راهحل: با قدردانی از عملکرد برجسته و تجلیل از دستاوردهای کارکنان، انگیزه آنها را افزایش دهید. دستاوردها را در جلسات تیمی یا پیامهای سراسری شرکت برجسته کنید. مشوقهایی با اهداف مشخص و قابلاندازهگیری ارائه دهید. کارفرمایان باید بر فرصتهای رشد شخصی تمرکز کنند تا رضایت شغلی را افزایش دهند.
سلامت جسمی و روانی اضطراب مزمن کاری بر سلامت جسمی اثر میگذارد. طبق تحقیقات مراکز کنترل بیماری، افراد ممکن است دچار سردرد، بیخوابی، اختلالات اسکلتی-عضلانی، بیماریهای قلبی-عروقی و خستگی شوند. همچنین، این اضطراب میتواند به مشکلات روانی مانند افسردگی و اضطراب در محل کار منجر شود.
راهحل: سازمانها باید اقداماتی برای بهبود رفاه شخصی انجام دهند تا شرایط کاری را بهتر کنند. عضویت در باشگاه ورزشی و خدمات سلامت روان را ارائه دهید تا کارگران روی سلامت جسمی خود سرمایهگذاری کنند. این کار به بهبود سلامت روان کمک میکند. اقداماتی ساده مانند ارائه میانوعدههای سالم، تشویق به پیادهروی در فضای باز یا برگزاری جلسات کوتاه یوگا و مدیتیشن در طول روز کاری، اضطراب را کاهش میدهد و شادابی کارکنان را افزایش میدهد.
بهرهوری پایین اضطراب در محل کار بهرهوری را کاهش میدهد و بر خروجی، درآمد، رضایت مشتری و روحیه شرکت اثر منفی میگذارد. ناکارآمدی کارکنان در نقشهایشان پیامدهای قابلتوجهی دارد.
راهحل: بهرهوری را در همه سطوح سازمان بهبود دهید. با آموزشهای مؤثر، تشویق به استفاده از مرخصی و ایجاد محیطهای مشارکتی بهجای مدیریت جزئی، اضطراب کاری را کاهش دهید و کارکنانی با بهرهوری بالاتر داشته باشید.
افزایش نرخ غیبت و جابجایی کارکنان
اضطراب کارکنان در محل کار میتواند منجر به غیبت بیشتر به دلیل بیماری های ناشی از اضطراب طولانی مدت شود . همچنین ممکن است افراد به دلیل اضطراب ناشی از کاهش انگیزه و کمبود انرژی ، از کار خود غیبت کنند. افزایش غیبت میتواند سایر اعضای تیم را تحت فشار قرار دهد و عملکرد کلی را کاهش دهد و به عوامل اضطراب زای محیط کار بیفزاید . در نهایت ، نرخ بالای غیبت و جابجایی کارکنان میتواند منجر به کاهش روحیه و از دست رفتن بهره وری از نظر زمان و هزینه برای سازمانها شود.
نکته مهم: اعمال روزهای سلامت روان و مرخصی کافی، راهی عالی برای اطمینان از این است که کارمندان فرصتی برای تجدید قوا و تجدید قوا دارند.فرهنگی را ترویج دهید که در آن استراحت کردن هم عادی و هم تشویق شود.
برای کاهش بیشتر اضطراب در محل کار، نرخ جابجایی کارکنان و غیبت، روی رفاه کارکنان سرمایهگذاری کنید.
روحیه پایین
اضطراب میتواند به دلیل ناتوانی در کنار آمدن با رویدادهای جاری ، حجم کار سنگین یا محیط ، باعث کاهش روحیه شود . چالش برانگیزترین بخش این موضوع این است که میتواند گسترش یابد . اعتماد به نفس پایین ، روحیهی ضعیفی را به همراه دارد که به طور بالقوه میتواند تأثیر منفی بر ذهنیت کل شرکت و فرهنگ سازمانی مسموم داشته باشد.
راه حل: فعالیتهای تیم سازی را برنامهریزی کنید که روحیه و همکاری را تقویت کرده و در عین حال اعتماد را در سراسر سازمان شما ایجاد کند.
برخی از نمونهها شامل کارگاه های گروهی، کلاسها یا میزبانی فعالیتهای ذهنآگاهی تیمی است. کار تیمی باعث افزایش مشارکت کارکنان میشود و باعث میشود کارکنان احساس کنند.که به آنها اهمیت داده میشود .
وقتی افراد احساس کنند که به آنها اهمیت داده می شود ، بیشتر اهمیت می دهند . همچنین ، اطمینان حاصل کنید که فرهنگ شرکت شما تعادل بین کار و زندگی را ارتقا می دهد و سیاستهای درهای باز دارد که به کارمندان نشان می دهد برای آنها ارزش قائل هستید.
تعارضات بین فردی
در گیری های بین فردی با همکاران یا ما فوق ها می تواند به طور قابل درکی منجر به افزایشسطح اضطراب در محل کار شود . چه با یک همکار باشد ، چه با مدیر یا سرپرست ، این وضعیت اضطراب زا میتواند به ناتوانی در انجام کار به طور مؤثر یا کارآمد منجر شود.
راه حل: پرداختن به اضطراب عاطفی ناشی از این اختلافات از طریق ارتباط موثر حیاتی است سازمانها باید یک برنامه قوی برای حل اختلافات داشته باشند.
گفتگوی سالم مبتنی بر اعتماد است و گامهای ساده ای وجود دارد که میتوانید بردارید تا مطمئن شوید مسائل به سرعت و به طور رضایت بخشی حل میشوند . اول ، علت اختلافرا مشخص کنید . بهتر است طرفین بتوانند در اوایل روز ملاقات کنند، نه در پایان یک روز یا هفته طولانی که همه میخواهند به خانه بروند . در نهایت ، بر راهحل متمرکز باشید و از شیوه های گوش دادن فعال استفاده کنید.
اثرات مثبت مدیریت اضطراب در محیط کار
مدیریت اثرات اضطراب در محیط کار ، عامل کلیدی موفقیت هر سازمانی است . تمرکز برمدیریت اضطراب میتواند تغییرات مثبتی ایجاد کند و ایمنی در محیط کار را افزایش دهد . اضطراب مرتبط با کار میتواند مضر باشد ، اما بسته به نحوه مدیریت آن ، نتایج مثبتی نیز ممکن است.
وقتی سازمانها برای کنترل اضطراب در محیط کار تلاش میکنند ، میتوانند از مزایایی مانند موارد زیر بهرهمند شوند:
- افزایش سلامت و رضایت کارکنان
- انگیزه بیشتر
- سطوح بالاتر بهرهوری
- افزایش کارایی
- کاهش نرخ غیبت از کار
- نرخ گردش مالی پایینتر سلامت و رفاه کارکنان بهبود یافته است.
- سلامت و رفاه کارکنان برای موفقیت سازمان ضروری است.
سرمایه گذاری در استرا تژی های مدیریت اضطراب و برنامههای سلامت در محل کار به کارکنان کمک میکند تا با کاهش بیماری های جسمی مانند سر درد یا خستگی ناشی از سطح بالای اضطراب ، سالم بمانند .
همچنین با کمک به کارکنان در کاهش سطح اضطراب ، سلامت روان را بهبود میبخشد که میتواند به تمرکز و توجه در طول روز کمک کند.
علاوه بر این ، مدیریت اضطراب در محیط کار به ایجاد یک محیط حمایتی کمک میکند که در آن کارمندان به جای احساس غرق شدن یا اضطراب در مورد رسیدن به ضرب الاجلها یا انتظارات عملکرد ، احساس قدردانی از کار سخت خود را داشته باشند.
فضای گفتگو
با ارائه خدمات سلامت روان برای سازمانها و کارکنانشان، راهی عالی برای کاهش اثرات اضطراب فراهم میکند . برخی تحقیقات نشان میدهد که پیام درمانی برای افسردگی و اضطراب ، بهرهوری را ۳۶٪ افزایش داده است . افزایش انگیزه و رضایت شغلی کارفرمایان میتوانند با تمرکز بر ابتکارات مدیریت اضطراب ، تأثیر مثبتی بر انگیزه بگذارند . سرمایهگذاری در روش های مدیریت اضطراب در محل کار میتواند به طور مثبتی بر انگیزه کارکنان تأثیر بگذارد و منجر به رضایت شغلی بالاتر و در نهایت افزایش بهرهوری شود . وقتی افراد انگیزه و شادی دارند، تمایل بیشتری به سختتر کار کردن ، ماندن طولانیتر در یک شرکت و تولید کار بهتر دارند.
افزایش بهرهوری و کارایی
با اجرای تکنیک های مدیریت اضطراب در محیط کار، کارکنان میتوانند افزایش بهرهوری و کارایی را تجربه کنند. این یک بازی برد-برد برای سازمانها است که از مزایای بهرهوری بیشتر و خروجی سریعتر کارکنان خود بهرهمند میشوند.
کاهش نرخ غیبت و جابجایی کارکنان
با ابزارها و منابع مناسب ، شرکتها میتوانند به طور مؤثر غیبت و نرخ جابجایی کارکنان را کاهش دهند و در عین حال روحیه تیمی را تقویت کنند . یک مطالعه نشان میدهد که وقتی کارمندان به درمان مبتنی بر پیام دسترسی دارند، غیبت تا ۵۰ درصد کاهش مییابد.
مطالعه دیگری که توسط فضای گفت و گو انجام شد و بیش از ۱۴۰۰ نفر را در سال ۲۰۲۲ مورد بررسی قرار داد ، نشان داد که وقتی به افراد دسترسی به خدمات سلامت روان ارائه میشود 70%درصد از کارگران جوان مایل به ماندن در شغل خود هستند.
68% از والدین شاغل مایل به ماندن در شغل خود هستند.
66%از افرادی که به ترک کار فکر میکردند، مایل به ماندن در شغل خود هستند.
به حداقل رساندن اثرات اضطراب در محیط کار
باید پیامدهای بالقوه و تأثیرات اضطراب در محیط کار را بشناسیم و برای کاهش آنها اقدام کنیم. دسترسی به خدمات سلامت روان، مانند فضای گفتوگو، میتواند به این امر کمک کند. کاهش اضطراب کاری عملکرد شغلی را بهبود میبخشد و جابجایی کارکنان را کاهش میدهد. تشویق موفقیتهای کارمندان، اولویتبندی تعادل کار و زندگی و ارائه خدمات سلامت روان، مانند فضای گفتوگو، از اقدامات مؤثر برای کاهش اضطراب شغلی است.
با ارائه برنامههای سلامتی و ایجاد فرهنگ باز و حمایتی از افزایش اضطراب جلوگیری میکند و کارمندان را برای بهترین عملکرد توانمند میسازد. همکاری با فضای گفتوگو هزینههای فرسودگی شغلی را کاهش میدهد و محیطی مثبتتر، مشارکتیتر و پربازدهتر برای کارکنان ایجاد میکند.
همین امروز با ارائه برنامههای کمک به کارکنان، از جمله خدمات سلامت روان، گامهای پیشگیرانهای برای کاهش اضطراب در محل کار بردارید. روی رفاه کارکنان سرمایهگذاری کنید و محیط کاری سالمتر و شادتری بسازید.
سخن سردبیر
اضطراب در محیط کار، مهمان ناخواندهای است که بیصدا وارد میشود اما تأثیرات پر سر و صدایی بر جای میگذارد؛ از فرسودگی جسم و روان کارکنان گرفته تا کاهش خلاقیت و بهرهوری کل سازمان. بسیاری از ما این فشار را تجربه کردهایم، اما شاید کمتر به ریشهها و راهحلهای آن اندیشیدهایم.
این مقاله فقط زنگ خطر را به صدا درنمیآورد، بلکه نقشه راه را نیز پیش روی شما قرار میدهد. ما با نگاهی دقیق، ابعاد مختلف این چالش را شکافتهایم و برای هرکدام، راهحلهایی عملی و قابل اجرا پیشنهاد دادهایم؛ راهکارهایی که هم برای مدیران و هم برای کارمندان کاربردی است.
هدف ما این است که نشان دهیم سرمایهگذاری بر سلامت روان کارکنان، نه یک هزینه، بلکه یک مزیت استراتژیک برای رشد و پویایی هر سازمانی است. این مطلب دعوتی است برای ساختن محیطی سالمتر، شادتر و کارآمدتر؛ زیرا موفقیت پایدار یک سازمان، در گرو حال خوب انسانهای آن است.
رفرنس
- “Burn-out an ‘Occupational Phenomenon’: International Classification of Diseases.” World Health Organization. World Health Organization, 2019
- “Stress…at Work (99-101).” Centers for Disease Control and Prevention. The National Institute for Occupational Safety and Health (NIOSH), June 6, 2014
. https://www.cdc.gov/niosh/docs/99-101/default.html#Job%20Stress%20and%20Health.
- .DellaCrosse, Meghan, Kush Mahan, and Thomas D. Hull. “The Effect of Messaging Therapy for Depression and Anxiety on Employee Productivity.” Journal of Technology in Behavioral Science 4, no. 1 (2018): 1–5.
https://doi.org/10.1007/s41347-018-0064-4. https://link.springer.com/article/10.1007/s41347-018-0064-4#citeas

روشی در جنون: هیستری و اراده معطوف به قدرت
در آغاز فصلی درباره هیستری در کتاب «از تسلط تا تحلیل: نظریههای جنسیت در فمینیسم روانکاوانه[5]»، پاتریشیا الیوت[6] از جمله نیچه استفاده میکند: «حقیقتها توهمهایی هستند که فراموش شدهاند توهماند». این مقاله ارتباط میان هیستری و آثار نیچه را دنبال میکند. در این مقاله نشان داده خواهد شد که چگونه یک تفسیر لکانی از هیستری میتواند قرائت هایدگر از «اراده معطوف به قدرت» نیچه را روشنتر کند و چگونه این تفسیر میتواند ارزش و اهمیت هیستری برای روانکاوی و فلسفه را بهتر توضیح دهد. من نشان خواهم داد که گفتمان هیستری دارای «ارزشی برتر» نسبت به گفتمان ارباب/وسواس است، زیرا مطابق تعریف نیچه از هنر است؛ هنری که به ارتقای زندگی میپردازد، برخلاف دانش یا حقیقتِ ارباب که هدف آن حفظ زندگی است.
این متن توضیح خواهد داد که چگونه گفتمان هیستری میتواند گفتمان ارباب را از طریق «اراده معطوف به قدرت» به گفتمان روانکاو[7] تبدیل کند. این امر حائز اهمیت است، زیرا هدف نهایی روانکاوی این است که «در پایان تحلیل، سوژه به جایگاه روانکاو منتقل شود». این هدف نهایی روانکاوی است، چرا که «برای لکان، گفتمان روانکاو ، انقلابی است، زیرا حقیقتِ سوژه (ناخودآگاه) را بیان میکند». در اصل، هدف این مقاله نشان دادن این است که «هیستری نباید بهعنوان وضعیتی «غیرعادی» درک شود، بلکه باید بهعنوان یک تجلی ممکن از رابطه رازآمیز سوژه با خودش دیده شود».
اراده معطوف به قدرت بهعنوان ارزشی برای حفظ[8] و ارتقای[9] زندگی
هایدگر در کتاب نیچه: اراده معطوف به قدرت تحت عنوان دانش و متافیزیک[10] توضیح میدهد که «اراده معطوف به قدرت، ‘اصل یک ارزشگذاری جدید’ است» ([1]، ص. 15)، و تأکید میکند که واژه «ارزش» برای نیچه اهمیت ویژهای دارد، که در زیر عنوان کتاب او ، اراده معطوف به قدرت: تلاشی برای بازارزشیابی همه ارزشها[11] نیز مشهود است [2]. هایدگر میگوید که «ارزش» برای نیچه به معنای «شرایطی برای اینکه زندگی ‘زنده’ باشد» است ([1]، ص. 15). بنابراین، برای اینکه چیزی ارزشمند باشد، یعنی اینکه زندگی زنده باشد، زنده بودن زندگی، صرفاً «حفظ خود» نیست، بلکه در ارتقای خود و فراتر رفتن از خویش قرار دارد ([1]، ص. 15).
این مقاله نشان خواهد داد که یک تفسیر لکانی از هیستری این تعریف از ارزشمندی را برآورده میکند، زیرا هیستری با نشان دادن کمبود در دیگریِبزرگ/ارباب، زندگی را ارتقا میدهد. این هدف نهایی روانکاوی است که «در پایان تحلیل، سوژه(روانکاوی شونده/آنالیزان) به جایگاه روانکاو منتقل میشود» ([3]، ص. 122). این امر زمانی رخ میدهد که : «جابه جایی زمانی حل میشود که جایگاه روانکاو بهعنوان ‘سوژه مفروض به دانایی’ رد شود» و «بهطور ایدهآل، در پایان تحلیل، سوژه هیستریک دانش نسبت داده شده به روانکاو در جایگاه دیگریِبزرگ را پس میگیرد» ([3]، ص. 123). در نتیجه، این مقاله نشان خواهد داد که اگر هیستری ارزشمند است به دلیل آن است که زندگی را ارتقا میدهد و دارای همان ویژگیهای اراده معطوف به قدرت در نظر نیچه است.[12]
نیچه میگوید تنها ارزشهایی که به زندگی ارتقا میبخشند، ارزشمند هستند، زیرا ارتقای زندگی، ذات زندگی است و اراده معطوف به قدرت نیز بیانگر ذات زندگی است که «پشتیبان، پیشبرنده، و بیدارکنندهِ ارتقای زندگی» است ([1]، ص. 16). این موضوع در هیستری دیده میشود، جایی که فرد «بهطور دائمی هویت نمادین خود را زیر سؤال میبرد» ([4]، ص. 115). هایدگر میگوید که ارتقا «درون و از طریق» زندگی رخ میدهد و «فراتر از خود» است ([1]، ص. 16) و این ارتقا در روانکاوی ضروری است، زیرا «پیشرفت در روانکاوی ممکن نیست مگر اینکه آنالیزان ـــ کسی که برای تحلیل آمده ـــ به وضعیت هیستری سوق داده شود» ([5]، ص. 27). هیستری به ارتقای زندگی ارزش میدهد و «امکاناتی بالاتر از خود را پیش روی خود میبیند و خود را به سوی چیزی که هنوز به آن دست نیافته، هدایت میکند» ([1]، ص. 16).
هیستری «ناخودآگاهِ در عمل» است ([6]، ص. 155) که به عنوان «فراتر از خود» عمل میکند، زیرا آنالیزان روانکاوی شده «به سوی چیزی که هنوز به دست نیامده» پیش میرود. این ارتقا زمانی رخ میدهد که آنالیزانِ هیستریک، ارباب/روانکاو (سوژه مفروض به دانایی) را برای آنکه درباره زندگی او دانشی ارائه دهد زیر سوال میبرد ([7]، ص. 38). این پرسشگری، زمانی که آنالیزان برای آنکه پاسخ کافی دریافت کند ، کمبود در دیگری را آشکار میکند زندگی را ارتقا میدهد.
براچر[13] این رفتار هیستریک را توضیح میدهد و میگوید: «طبق الگوی لکان، S1 در گفتمان هیستریک در سوی دریافتکننده قرار دارد، که دعوت میشود تا به پیام سوژه هیستریک با ارائه دال ارباب (S1)، پاسخ امنی بدهد که اضطراب را کاهش داده و حس هویت پایدار، معنادار، و محترمانهای را فراهم کند» ([8]، ص. 123). براچر ادامه میدهد: «اگرچه چنین پاسخهایی آرامشبخش هستند اما هیستریک همچنان در ازخودبیگانگی میماند، زیرا دالهای ارباب را از دیگران میطلبد و خود قادر به تولید چنین دالهایی نیست».
اگرچه هیستریک موفق نمیشود از ارباب/روانکاو دالی بیابد که هویت او را تماما به کلام بیاورد، اما این روند پرسشگری هیستریک از ارباب/روانکاو مسیری ضروری است تا آنالیزان بتواند دالهای ارباب خود را ایجاد کند و به جای طلب آنها از ارباب/روانکاو، خود آنها را بسازد. به همین دلیل، تعدادی از مفسرین گفتهاند: «باید گفتار سوژه را به حالت هیستریک سوق دهید، آن را به سوی ظهور دانش ناخودآگاه هدف بگیرید» ([9]، ص. 185) و «این مداخلات برای ایجاد حالت هیستریک در سوژه طراحی شدهاند تا جهت تحلیل بیشتر به سمت حقیقت آنالیزان روانکاوی شده باشد» ([10]، ص. 75) و در نهایت لکان میگوید: «چیزی که روانکاو به عنوان تجربه تحلیلی برقرار میکند را میتوان بهطور ساده این چنین بیان کرد که ـــ هیستریک کردن گفتمان است» ([7]، ص. 33).
به نیچه بازگردیم ، هایدگر میگوید که برای ارتقای زندگی با اراده معطوف به قدرت باید «نگاهی به آینده و ورای دامنه و نگاه به چیزی بالاتر» داشت ([1]، ص. 16). هیستری این «نگاه به آینده و ورای دامنه ، چیزی بالاتر» را زمانی نشان میدهد که آنالیزان روانکاوی شده ، ارباب/روانکاو را «تا جایی که ناکام شود» زیر سؤال میبرد ([11]، ص. 47). وقتی این اتفاق میافتد، هیستریک کمبود در دیگریِبزرگ که قادر به ارائه پاسخی قانعکننده نیست را آشکار میکند.
این امر مهم است، زیرا با کشف کمبود در دیگری، آنالیزان میتواند از این «نگاهِ به آینده»، دالهای ارباب «واقعی» خود را ایجاد کند. این هدف نهایی روانکاوی است، جایی که «در پایان تحلیل، سوژه به جایگاه روانکاو منتقل میشود» ([3]، ص. 122). این امر زمانی رخ میدهد که « جایگاه روانکاو به عنوان سوژه مفروض به دانایی رد شود» و «بهطور ایدهآل، در پایان تحلیل، هیستریک دانشی که به روانکاو در جایگاه دیگری بزرگ نسبت داده است را بازپس میگیرد» ([3]، ص. 123).
نیچه همچنین میگوید که اراده معطوف به قدرت؛ اصلی، برای ارزشگذاری جدید است و هایدگر توضیح میدهد این امر بدین معناست که اراده معطوف به قدرت ارزشهای جدیدی را برای ارتقای زندگی تعیین میکند. این بدین معناست که در هیستری، آنالیزان روانکاوی شده باید کمبود در دیگری را آشکار کند تا ارزشهای جدیدی برای ارتقای زندگی تعیین کند. این امر از طریق «تقاضا برای شناخت از آنچه هست و خواسته او چیست» ([12]، ص. 306) از ارباب/روانکاو محقق میشود. «اما به دلیل ناممکن بودن برآوردهسازی این خواسته، پاسخی که ارباب ارائه میدهد همواره اشتباه یا ناکافی است» ([12]، ص. 306).
در نتیجه، ارزشهای جدید برای ارتقای زندگی زمانی برقرار میشوند که آنالیزان روانکاوی شده ناممکن بودن تلاش ارباب/روانکاو برای ارائه دالهایی برای «هویتی پایدار، معنادار و محترمانه» را کشف کند ([8]، ص. 123). این لحظهای است که آنالیزان از این پرسش رهایی مییابد ـــ یعنی هنگامی که موجودیت خود را به عنوان چیزی غیرقابلتوجیه توسط دیگریِبزرگ میپذیرد» ([13]، ص. 113).
حال که نیچه میگوید ذات زندگی در ارتقا یافتن است، ارزشهایی که هدفشان حفظ بقا باشند، ذات کامل زندگی را محدود و انکار میکنند. بنابراین، بدون اینکه آنالیزان به طور قاطع «موضع اتخاذ شده و ارادهای که روی به سوی شناخت اساسی» به حکمت شادان دارد را بپذیرد ([14]، ص. 20)، نمیتواند شکست ارباب (سوژه مفروض به دانایی) را کشف کند. در نتیجه، آنالیزان باید به «هیستریسازی دائم ـــ پرسشگری هیستریک ـــ از شخصیت هژمونیک ارباب» مشغول شود ([15]، ص. 51). آنالیزان با نگاه به ارباب/روانکاو برای کسب دالهای ارباب، نمیتواند بر آخرین انسان یا خود کوتوله (رجوع کنید به [16]) غلبه کند و ذات زندگی را انکار و محدود میکند.
در عوض، آنالیزان باید آشکار سازد که «نه تنها که سوژگی خط خورده شده ارباب (از S1 به $) نمایان میشود»، بلکه همچنین که «ذات سوژه ــ son être du sujet ــ در جایگاه کمبود دیگری قرار دارد، جایی که دیگری پاسخی به ما نمیدهد. آنالیزان این حقیقت را تجربه کرده که سوژه، «پاسخی از امر واقع[14]» است و نه «پاسخی از دیگری» ([17]، ص. 10).
در نتیجه، اگر آنالیزان زندگی را تنها بهعنوان بقا بفهمد و هدفش کشف کمبود در دیگری نباشد، ارزشهای گذشته زندگی نیازمند «بازارزشیابی همه ارزشها» از طریق «یک ارزشگذاری جدید» هستند ([1]، ص. 17) تا ارزشها را در هماهنگی با ذات زندگی به مثابه ارتقا قرار دهند. این بازارزشیابی ارزشها در «لحظه[15]» دروازهای از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه اتفاق میافتد (رجوع کنید به [16]). مسیری که به عقب برمیگردد، نماد گذشته است که آنالیزان به ارباب/روانکاو بهعنوان «پاسخ دیگری» نگاه میکند، در مقایسه با مسیری که به جلو میرود و نماد آینده است، جایی که آنالیزان کمبود در دیگری را کشف میکند، یا سوژه را بهعنوان «پاسخی از امر واقع» میبیند، جایی که «دیگریِبزرگ پاسخی به ما نمیدهد» ([17]، ص. 10).
دانش و حقیقت بهعنوان اراده معطوف به قدرت
برای درک بیشتر معنای اراده معطوف به قدرت، مهم است که توجه کنیم نیچه میگوید: «این جهان اراده معطوف به قدرت است—و نه هیچ چیز دیگر! و خود شما این اراده معطوف به قدرت هستید—و نه هیچ چیز دیگر!» ([1]، ص. 18). بدین ترتیب، هایدگر نتیجهگیری میکند که «تعریف نیچه از موجودات[16] بهطور کلی، چنین است: زندگی اراده معطوف به قدرت است» ([1]، ص. 18). بنابراین، هایدگر بیان میکند که اگر اراده معطوف به قدرت ،موجودات یا زندگی را بهطور کلی تعیین میکند، باید در هر حوزهای از موجودات حاضر باشد — مانند علم، هنر و «در دانش بهطور کلی» ([1]، ص. 18) و بنابراین از طریق بررسی این حوزهها از موجودات، اراده معطوف به قدرت قابل شناسایی خواهد بود.
به همین ترتیب، اگر دانش و حقیقت نمونهای از اراده معطوف به قدرت هستند، مهم است که بپرسیم دانش و حقیقت برای نیچه چه هستند. هایدگر میگوید نیچه بیان میکند که حقیقت «توهم[17]» است؛ اما اگر حقیقت توهم باشد و بالاترین ارزش، ارتقای زندگی باشد، حقیقت نمیتواند بالاترین ارزش برای زندگی باشد. در نتیجه، باید ارزشی بالاتر در زندگی وجود داشته باشد که ارتقای زندگی را فراهم کند و تفکر نیچه این را وقتی که میگوید «هنر از حقیقت بیشتر ارزش دارد» ([1]، ص. 25) منعکس میکند. نیچه میگوید هنر ارزشی بالاتر از حقیقت دارد زیرا به زندگی و امکان ارتقای آن ارزش میدهد و بنابراین «ما هنر را داریم تا از حقیقت نمیریم» ([1]، ص. 25).
قبلاً در این مقاله بهطور مختصر اشاره کردم که تفسیر لکان از هیستری به نظر میرسد ویژگیهای مشابهی با اراده معطوف به قدرت دارد زیرا زندگی را ارتقا میدهد. حالا من نشان دادهام که هایدگر توضیح داده است که نیچه میگوید هنر ارزشی بالاتر از حقیقت دارد زیرا زندگی را ارتقا میدهد. بنابراین، به دلیل اینکه هنر زندگی را ارتقا میدهد، هیستری نیز میتواند بهعنوان هنر مورد بررسی و درک قرار گیرد.
بهعنوان مثال، هیستری نشان میدهد که بهطور ضمنی به هنر بیشتر از حقیقت ارزش میدهد، در «کیس معروف دورا که در بسیاری از جنبهها نقش الگو را در نظریه هیستری فروید ایفا میکند» ([18]) ، بهطور قاطع مداخلات فروید را رد میکند و بدین طریق ،ناتوانی دانش فروید را نمایان میسازد. در این زمینه، لکان میگوید : فرد هیستریک حقیقتی در ارباب را نشان میدهد که خودش آن را وضع کرده است ، یعنی اینکه ارباب از نظر ساختاری کم و ناکافی است» ([19]، ص. 122).
این مثال نشان میدهد که دورا هنر را بیشتر از حقیقت ، با رد مداوم دانش یا «حقیقت» از سوی فروید ارزش گذاری میکند. دورا بهعنوان یک هیستریک «احساس میکند چیزی باقیمانده که باید گفته شود که در برابر هر سخنی مقاومت میکند» ([20]، ص. 193) و بنابراین هنر را ارزش میدهد «تا از حقیقت»ِ فروید نمیرد. من پس از روشن شدن معنای «حقیقت» برای نیچه در ارتباط با هیستری، به توضیح هیستری بهعنوان هنر بازخواهم گشت.
برای درک اراده معطوف به قدرت بهعنوان هنر، هایدگر میگوید ابتدا باید معنای دانش و حقیقت نزد نیچه روشن شود. هایدگر میگوید دانش معمولاً بهعنوان دارا بودن آنچه که حقیقت دارد در نظر گرفته میشود و بنابراین حقیقت برای دانش اساسی است. او بر آنچه نیچه در مورد حقیقت میگوید تأمل میکند و درمییابد که «حقیقت یک ‘توهم’ است» ([1]، ص. 26). این باور نیچه همچنین در ویژگیهای هیستری یافت میشود.
هیستری این موضوع را میشناسد که «حقیقت یک توهم است» و بیمار هیستریک این را با جستجو برای یافتن اربابی که قرار است «دیگری خط نخورده باشد» ([21]، ص. 96) نشان میدهد. پس از آن، آنالیزان هیستریک «کوشش میکند که کمبود را در قالب میل[18] دیگری به خود حفظ کند» ([21]، ص. 96) تا نشان دهد که «حقیقت یک توهم است». فرد هیستریک این کار را با نشان دادن شکست ارباب انجام میدهد، که « میتواند بر او حکومت کند. هیستری حکمرانی و روانکاو حکومت نمیکند» ([7]، ص. 129). تامسیک[19] این موضوع را بهخوبی خلاصه میکند که «فرد هیستریک میخواهد اربابِ ارباب و بنابراین یک ارباب واقعی باشد!» ([11]، ص. 127).
فرد هیستریک با حکمرانی بر دانش یا حقیقتِ ارباب بهعنوان موضوعِ میلِ ارباب نشان میدهد که «حقیقت یک توهم است». فرد هیستریک با آشکار کردن «کمبود دانش در دیگری، زیرا او هرگز از پاسخهایی که دیگری به او میدهد راضی نمیشود» نشان میدهد که «حقیقت یک توهم است» ([22]، ص. 7). هیستری همچنین کمبود در ارباب را به طریق دیگری نشان میدهد ، با «تحریک میل در دیگری، فرد هیستریک از موقعیت موضوعِ میل عقبنشینی میکند و دیگری را مجبور میکند تا او را بهعنوان موضوعِ دست نیافتنیِ میلِ خود بشناسد.
جذابیت بیمار هیستریک در فریفتن دیگری از طریق ظاهر شدن بدین شکل نهفته است که خود را ابتدا به عنوان موضوع میل پیشنهاد میکند در حالی که همزمان از اینکه موضوعی باشد که میلی را که تحریک کرده است برطرف کند، امتناع میکند» ([3]، ص. 123). این دوباره نشان میدهد که «حقیقت یک توهم است»، زیرا وقتی که ارباب «به پرسش ‘من چه هستم؟’ با ‘تو این هستی’ پاسخ میدهد، جستوجوی موضوع را به یک موضوع محدود کاهش میدهد. اما هیچ پاسخی نمیتواند پرسش فرد هیستریک را حل کند» ([23]، ص. 58). فرد هیستریک نشان میدهد که دانش/حقیقتِ ارباب از طریق نارضایتی دائمی او از پاسخهای ارباب ، یک توهم است.
عقلانیت و دستهبندی ها(مقولات)[20]
در ادامه، مهم است که نقش عقل را در هیستری بشناسیم. هایدگر میگوید که عقل موجودات را به عنوان موجودات ، از جنبههای مختلف میفهمد: حال به عنوان موجوداتی با چنین و چنان ویژگی، یعنی از نظر سرشت آنها (کیفیت، پویون[21])، یا به عنوان موجوداتی که به اینگونه و به آنگونه گسترش یافتهاند یا در اندازه خاصی (کمیت، پوزون[22])، یا به عنوان موجوداتی که با دیگران به این شکل و آن شکل مرتبط هستند (رابطه، پروس تی[23]) ([1]، ص. 49). دستهبندیهای عقلانی تعیین میکنند که یک موجود چیست و به همین ترتیب توانایی آنالیزان را برای کشف فقدان در دیگری مشخص میکنند.
آنالیزان میتواند این فقدان را از طریق گفتار هیستریک شناسایی کند. هیستریک «دیگری را به عنوان ارباب خطاب میکند، به عنوان کسی که فرض میشود میداند و درخواست پاسخی از حقیقت وجودی خود را دارد. این درخواست برای آن “دال ارباب[24]” است که ممکن است مشکل معنا و هویت را برطرف کند» ([24]، ص. 106). اویر[25] میگوید «فقط با یک سوال هیستریک است که روانکاوی میتواند آغاز شود» ([25]، ص. 126) و این زمانی رخ میدهد که هیستریک «شروع به شک و تردید و پرسش میکند که آیا واحد های دلالت کننده نظم نمادین میتوانند ضمانت مناسبی برای شکل گیری هویت فراهم کنند یا خیر » ([26]، ص. 260).
هیستریک شکاف بین واقعیت و نظم نمادین را درک میکند و به همین دلیل «سوژه شروع به پرسش یا احساس نارضایتی از هویت نمادین خود میکند» ([27]، ص. 35). این موضوع توسط سیکوس[26] و کلمنت[27] توصیف شده است که میگویند «هیستری بهطور ضروری عنصری است که ترتیبات را مختل میکند» ([28]، ص. 156) و این “چالش فرد هیستریک با ارباب (S1) است، و تلاش او در نهایت به شکل گیری دانش منتهی میشود، S2” ([29]، ص. 101).
هیستریک «فردی را میجوید که از میل به دانش برانگیخته شده باشد» ([23]، ص. 58) زیرا هیستریک بر این باور است که ارباب میتواند «پاسخهای درستی را ارائه دهد و به این ترتیب او را از درد دو نیمه شدن» ([30]، ص. 122) بین جهان نمادین و واقعیت آزاد کند. ژیژک این گونه توضیح میدهد که «سوژه هیستریک که بیوقفه دانش ارباب را بررسی میکند، شیوه ظهور دانش جدید است» ([31]، ص. 125). فینک همچنین استدلال میکند که «هیستریک از دانش لذت میبرد. دانش شاید در گفتار هیستریک بیشتر از هر جای دیگر اروتیک باشد» ([32]، ص. 133) و این میتواند سوالات بیوقفه و طبیعت سیریناپذیر هیستری را توضیح دهد.
از طریق فرآیند سوال کردن از ارباب و ناکافی بودن، “آزاد کردن او از درد دو نیمه شدن” بین ساحت نمادین و واقعیت، «هیستری به نیروی واقعی در پشت توسعه نظریات پزشکی، روانپزشکی و روانکاوی در مورد هیستری تبدیل شده است» ([32]، ص. 134). این منجر به این گفته سولر[28] شده است که «انگیزه هیستریک در قلب جستجو برای دانشی که از آن علم به وجود آمده است قرار دارد» ([33]، ص. 12).
این تولید دانش از طریق گفتمان[29] هیستریک میتواند در سه نکته که یک فرآیند دایرهای هستند خلاصه شود. این سه جنبه عبارتند از: “(i) درخواست پاسخ، هیستری دانش تولید میکند؛ (ii) پاسخ به سمپتوم[30]، دانش مشخص میکند که هیستریک چه چیزی است (یک جادوگر، یک قدیس، یک بیمار، یک سوژه)؛ (iii) هیچ پاسخی سوال هیستریک را حل نمیکند؛ تمام پاسخها در تسلط بر موضوع خود شکست میخورند، هیچکدام نمیتوانند هیستری را خاموش کنند” ([34]، ص. 85).
از طریق فرآیند سوالات هیستریک از ارباب و تولید دانش ناشی از آن، آنالیزان میتواند فقدان در دیگری را کشف کند تا «از میان پیچیدگیهای دروغهایی که آنها را احاطه کردهاند عبور کند و بتواند حقیقت وضعیت خود و آنچه را که خود برای گرفتار نگه داشتن خود انجام میدهد، بیان کند» ([5]، ص. 27). سوالات هیستریک و تولید دانش، و همچنین شکست این دانش در تسلط بر موضوع خود، همگی از دستهبندیهای عقلانی استفاده میکنند. دستهبندیهای عقلانی وجود را و به همین ترتیب توانایی آنالیزان را برای کشف فقدان در دیگری تعیین میکنند – که قادر به ارائه “دالی که انصاف را در حق امر واقع رعایت کند” نمیباشد ([8]، ص. 7).
نیچه زمانی که به عقل اشاره میکند میگوید: « اعتماد به عقل و دستهبندیهای آن، در دیالکتیک، بنابراین ارزیابی ارزشی منطق، تنها مفید بودن آن برای زندگی را ثابت میکند، که از طریق تجربه اثبات میشود — نه حقیقت آن را» ([1]، ص. 50). در این بیان، نیچه میگوید که دانش عقلانی از موجودات حقیقت آنها را ثابت نمیکند بلکه تنها مفید بودن آنها را برای زندگی به عنوان ارزیابیهای ارزشی برای حفظ و رشد زندگی ثابت میکند.
این امر در هیستریک نیز منعکس میشود که میتواند از دستهبندیهای عقلانی برای کشف فقدان در دیگری استفاده کند. هیستریک بهطور ضمنی میشناسد که استفاده از عقل و دستهبندیهای آن حقیقت آنها را ثابت نمیکند بلکه تنها “مفید بودن آنها برای زندگی” را نشان میدهد. هیستریک از ارباب سوال میکند تا دانش تولید کند و هیستریک بهطور ناخودآگاه این امر را میشناسد که پاسخهای ارباب، حقیقت آنها را ثابت نمیکند، بلکه تنها به حفظ، تقویت و “مفید بودن برای زندگی” مربوط میشود. دانش تولید شده توسط ارباب از سوالات هیستریک حقیقت ندارد، بلکه برای هیستریک “مفید” است تا فقدان در دیگری را کشف کند. با وجود اینکه نیچه گفته است که حقیقت بالاترین ارزش برای زندگی نیست، او میگوید حقیقت «پیشنیاز برای هر موجود زنده و زندگی آن است» ([1]، ص. 54)
بنابراین حقیقت باید حضور داشته باشد تا آنچه زنده است، زندگی کند و بقا یابد. از این رو، مفهوم حقیقت در اندیشه نیچه منجر به درک این میشود که حقیقت یک ارزش ضروری برای زندگی است و این میتواند با کمک هیستری توضیح داده شود. هیستریک نشان میدهد که هرچند حقیقت ممکن است بالاترین ارزش برای زندگی نباشد، اما یک ارزش ضروری است زیرا به آنالیزان این امکان را میدهد که فقدان در دیگری را کشف کند. این کشف از طریق شناسایی ناتوانی ارباب در پر کردن شکاف بین ساحت نمادین و واقع بهدست میآید، و از این رو قادر به ارائه پاسخی به سوال هیستریک نیست.
وقتی این اتفاق میافتد، “روانکاو فانتزی اساسی ($ ♦ a) را که علت میل سوژه است، آشکار میکند” ([35]، ص. 142). زمانی که آنالیزان ناتوانی ارباب در پاسخ دادن به سوال هیستریک را کشف میکند، ” با فرض اینکه میل او هیچ پشتیبانی از سوی دیگریِبزرگ ندارد، یعنی تایید میل او تنها توسط خودش ممکن است ، آنالیزان به روانکاو تبدیل میشود. و از انجایی که این واژگونی نشانه جهتگیری ،تعریفکننده سائق[31] است، میتوان گفت (همانطور که لکان میگوید) آنچه در پایان روانکاوی رخ میدهد، گذار از میل[32] به سائق[33] است” ([36]، ص. 66). به عبارت دیگر، آنالیزان باید «خود را بهعنوان یک سوژه خط خورده شناسایی کند که از سوی دیگریِبزرگ از مقدار مشخصی از ژوئیسانس[34] منع شده است» ([35]، ص. 143).
دنیای واقعی[35] و ظاهری[36]
هایدگر با ارجاع به دنیای واقعی و ظاهری از تاریخ فلسفه، توضیح میدهد که چرا نیچه هنر را بالاتر از حقیقت میداند، که این موضوع همچنین میتواند در تبیین هیستری به ما کمک کند. او توضیح میدهد که فلسفه بهطور سنتی دنیای واقعی را بهعنوان آنچه حقیقت دارد و دنیای ظاهری را بهعنوان آنچه نادرست است در نظر گرفته است. هایدگر تفاوت بین دنیای واقعی و ظاهری را بهعنوان آنچه وجود دارد و آنچه وجود ندارد توضیح میدهد؛ چیزی زمانی وجود دارد که “حاضر است و در این حضور ثباتِ پایدار دارد” ([1]، ص. 59).
این نکته مهم است زیرا دنیای واقعی همان چیزی است که فرد هیستریک آن را زیر سوال میبرد. هیستری در مورد دنیای واقعی ارباب “مدام در درون خود پارهپاره و پر از شک است” ([30]، ص. 121). ژیژک این شک هیستریک را در مورد دنیای واقعی با این گفته برجسته میکند: «آنچه موقعیت اصلی ذهنی یک هیستری را توصیف میکند (و باید بهخاطر داشت که برای لکان، وضعیت سوژه بهطور کلی هیستریک است) دقیقاً همان پرسشگری بیپایان است» ([31]، ص. 49).
هایدگر بیان میکند که چیزی در دنیای واقعی حقیقت دارد؛ از آنجایی که «هرگز نمیتوان آن را حذف کرد، چیزی که استوار میماند و در برابر هر حملهای مقاومت میکند و هر حادثهای را پشت سر میگذارد. هستی موجودات به معنای حضور دائمی است» ([1]، ص. 60). بنابراین، هایدگر میگوید آنچه در دنیای واقعی حقیقت دارد، به فرد امکان میدهد که جای پایی بیابد، زیرا «همیشه و بهدرستی میتوان به آن بهعنوان چیزی ثابت که از خود عقبنشینی نمیکند چنگ زد » ([1]، ص. 60). در مقابل، دنیای ظاهری چیزی است که وجود ندارد، تغییر میکند و پایدار یا ثابت نیست. دنیای واقعی و ظاهری براساس ارزش آنها تعیین میشوند و هایدگر میگوید دنیای واقعی بهطور سنتی بهعنوان ارزش بالاتری نسبت به دنیای ظاهری ترجیح داده شده است.
هایدگر توضیح میدهد که ارزشهای دنیای واقعی و ظاهری براساس آنچه ارزشمند است تعیین میشود و قبلاً بیان شده است که نیچه میگوید چیزی زمانی ارزشمند است که به حفظ و ارتقا زندگی کمک کند. هایدگر میگوید دنیای واقعی که ثابت، دائمی و پایدار است، بهعنوان ارزشی برای زندگی در نظر گرفته میشود زیرا “برای تأمین ثبات خودِ زندگی ضروری است” ([1]، ص. 63).
با این حال، اگر جهان بهطور دائم بیثبات و در حال تغییر باشد، دنیای واقعی که بهعنوان چیزی ثابت و تغییرناپذیر در نظر گرفته میشود، به معنای منجمد کردن دنیای در حال تغییر خواهد بود و “در برابر آنچه در حال شدن است، چنین تثبیتی نامناسب و صرفاً یک تحریف خواهد بود” ([1]، ص. 63). بنابراین، دنیای واقعی که بهعنوان ثبات تغییرناپذیر در نظر گرفته میشود، حقیقت نخواهد بود، زیرا شامل فرایندِ شدن دنیای واقعی نمیشود. این امر توضیح میدهد که چرا فرد هیستریک دنیای واقعی یا دانش ارباب را زیر سؤال میبرد.
هیستریک این حس را دارد که دنیای واقعی، فرایندِ شدنِ[37](صیرورت) جهان را تحریف میکند. شک هیستریک در مورد دنیای واقعی جایی نشان داده میشود که “در مورد هر موضوعی ، تجربهاش این است که ‘این آن است'” ([37]، ص. 255). دنیای واقعی همچنین زمانی در هیستری رد میشود که “سوژه دستور نمادین اعطا شده به خود را در ‘جهان نمادین’ رد میکند. شروع به پرسش در مورد اقتدار نمادین دال ارباب میکند” ([38]، ص. 118).
در نهایت، این امر نیز توضیح میدهد که چرا سیکوس[38] و کلمان[39] میگویند «هیستری بهطور ضروری عنصری است که ترتیبات[40] را مختل میکند؛ هرکجا که باشد، همه کسانی را که میخواهند خود را وضع کنند و چیزی را که قرار است کار کند و تکرار شود، برپا سازند، تکان میدهد. بسیار دشوار است که جلوی این فردی که شما را در آرامش نمیگذارد، و جنگ دائمی علیه شما بهراه میاندازد، بگیرید» ([28]، ص. 156). هیستریک درک میکند که “آن ‘چیز واقعی’ پشت نقاب آداب اجتماعی ، پوچ و فقط یک سراب است” ([39]، ص. 260) و بنابراین از تحریف دانش ارباب از “دنیای واقعی” راضی نمیشود.
در نتیجه، هیستریک دانش ارباب را به چالش میکشد تا تلاش کند ” دالی پیدا کند که انصاف را در حق واقعیت رعایت کند” ([8]، ص. 7).این جستجو برای دلالت واقعیت غیرممکن است و به همین دلیل است که پایان تحلیل زمانی است که «آنالیزان میفهمد که ‘دیگریِبزرگ ناقص است، موضوع از دیگریِبزرگ جدا و دیگریِبزرگ پاسخ نهایی ای برای آن ندارد’» ([40]، ص. 79) یا از طریق”پذیرش ‘کمبود دیگری’ یا فقدان ذاتی دیگری” ([41]، ص. 35).
این موضوع نشان میدهد که تعریف “حقیقت” بر اساس دنیای واقعی یعنی آنچه ثابت است، در این صورت خطا یا “توهم” خواهد بود زیرا محدود به تثبیت حقیقت موجودات است. هیستریک این “توهم” را حس میکند زیرا “هیستری ناخودآگاهِ در عمل است” و “این کار، این تمرین که ناخودآگاه به عمل در میآورد ، ارباب را به چالش میکشد تا دانش تولید کند” ([42]، ص. 126). هیستری به معنای شناسایی تحریف دنیای “واقعی” است و “سوژه از دیگریِبزرگ میخواهد تا توضیح دهد، دلایلی بیاورد و این دنیای واقعی را توجیه کند” ([43]، ص. 130). هیستری به معنای شناسایی توهم دنیای “واقعی” است با پافشاری “بر این واقعیت که، در پس تلاش های ارباب برای ایجاد یک تفاوت ثابت و متقارن، همچنان یک تضاد حلنشده و غیرقابل حل باقی میماند” ([43]، ص. 130).
این موضوع به نتیجهگیری در مورد هیستری که توسط اولیویه[41] مطرح شده، شباهت خارقالعادهای دارد. اولیویه همچنین با الیوت[42] [44] (که در مقدمه از او یاد کردم) هم راستا است، زیرا هر دو تاکید میکنند که هیستری شامل شناسایی توهم حقیقت است. این امر زمانی مشهود است که اولیویه استدلال میکند که هیستریا “نابودی … توهمات” است که با آنچه فاولز در کتاب “جادوگر[43]” مطرح کرده، قابل مقایسه است. و به نظر من، از بین بردن توهمات انسانها و جایگزین کردن آن با عملی برای مقابله با دشواری و پیچیدگی زندگی، در نهایت فقط میتواند راهی برای ارتقاء سلامت روانی باشد” ([45]، ص. 206). این اثر اولیویه همچنین نشان میدهد که مهم است درک کنیم «علایم هیستریک نشانهای از بیماری نیست، بلکه نشانهای از سوژه، یا حتی نشانهای از انقسام[44] سوژه است» ([46]، ص. 82).
با توضیح این نکته، جمله نیچه که حقیقت یک توهم است، قابل درک میشود و اهمیت آن را در فهم هیست برجسته میکند.هیستری بهعنوان هنر و اراده معطوف به قدرت، به آنالیزان امکان میدهد زندگی را بهبود بخشد و با حذف خطا و توهم حقیقت ثابت و تغییرناپذیر «به جلو و به افق چیزی بالاتر نگاه کند». این اتفاق از طریق به چالش کشیدن ارباب برای کشف فقدان در دیگری بزرگ، که «همان چیزی است که در حال شدن» و تغییر است، رخ میدهد. هیستریک این کار را با فریفتن یا جذب ارباب یا “هرکسی که جایگاهی مهم بهعنوان استعاره فالیک دارد” ([47]، ص. 99) انجام میدهد.
با این کار، هیستریک خود را بهعنوان موضوع میل دیگری قرار میدهد و فاصله خود را حفظ میکند . هیستریک تمام انرژی خود را صرف میکند تا خود را به موضوع میل دیگری تبدیل کند تا بر آن چیره شود ([48]، ص. 13)، اما با این حال “همیشه از دیگری دوری جستن و طفره رفتن تحت عنوان موضوع میل ، فقدان در دیگری را پایدار نگه میدارد. او میخواهد موضوع نهایی میل دیگری باشد” ([49]، ص. 183).
این دو دلیل کلیدی دارد که هیستریک به دنبال تسلط بر میل دیگری است. اول اینکه ، میل شریک در تعریف وجودی او بسیار اهمیت دارد ([50]، ص. 155) و “خودآگاهی ساختار هیستریک و در نهایت احساس کامل بودن” را به همراه دارد ([47]، ص. 100). این موضوع همچنین توسط راگلند[45] توضیح داده شده است که میگوید: «او تنها تا جایی وجود دارد که توسط دیگری فالیک دیده یا شنیده شود، دیگریای که نگاهش به او زندگی میبخشد»، زیرا این نگاه باعث میشود «او در چشمان خودش نیز مطلوب باشد» ([51]، ص. 72).
دلیل دوم و مهمتر اینکه با فریب دادن «مرد میلورزی که میخواهد درباره موضوعی که باعث میل او شده است بیشتر بداند» هیستریک میخواهد بر میل دیگری تسلط یابد چرا که «هیستریکها به دنبال اربابی هستند که آنها نیز بتوانند بر او تسلط یابند» ([52], ص. 116) . آن موضوعی که از چرخهی گفتاری که توسط درخواست[46] به حرکت درآمده ، خارج شده است، خود سوژه هیستریک است» ([34], ص. 87). هیستری شامل این «عملکرد تحریککنندهی شناخت» ([34], ص. 87) است زیرا هیستریک میخواهد که ارباب واژهای فراهم کند تا شکاف میان ساحت واقع و ساحت نمادین را پر کند.
هیستریک میخواهد ارباب واقعیت را وارد «چرخهی گفتاری» کند ، چون «این خود هیستریک است». هیستریک به عنوان «فرار خود از اختگی[47]» به دنبال اربابی است که معتقد است در توانایی پر کردن شکاف میان واقعیت و ساحت نمادین کاستی ندارد ([53], ص. 109). به همین دلیل است که اویر[48] میگوید « درمان روانکاوی مواجهه با واقعیت اختگی است و هم روانکاو و هم فرد هیستریک باید بپذیرند که دوباره شروع کنند » ([25], ص. v).
این دلایل همچنین روشن میکنند که چرا «هیستری نمونهای بارز از میل بهعنوان دفاعی در برابر ژوئیسانس است» ([31]، ص. 33). فرد هیستریک «بهخوبی میداند که تنها راه برای باقیماندن بهعنوان موضوع میل این است که ارضای میل و لذت را به تأخیر بیاندازد» ([31]، ص. 33). از اینرو، هیستری راهبرد «حفظ میل دیگری بدون ارضای آن» را در پیش میگیرد تا به این ترتیب، جایگاه خود بهعنوان موضوع میل را تضمین کند ([21]، ص. 95) و از این طریق، به هویتی دست یابد. راگلند[49] در این باره میگوید که «نگاه ارباب به او زندگی میبخشد» ([51]، ص. 72) و فینک اضافه میکند که فرد هیستریک «بهشدت به میل دیگری توجه دارد، چرا که بودن او از میل دیگری نشأت میگیرد» ([32]، ص. 132). اگر میل دیگری ارضا شود، فرد هیستریک خطر از دست دادن این هویت را حس میکند.
بنابراین، او ارضای میل را به تعویق میاندازد ([31]، ص. 33). دلیل دیگر اینکه چرا هیستری شامل «راهبردهایی برای جلوگیری یا انکار اینکه بهعنوان موضوع برای ژوئیسانس دیگری باشد» ([21]، ص. 95) این است که فرد هیستریک از ارباب میخواهد که دالی برای پر کردن شکاف بین «امر واقعی» و «امر نمادین» ارائه دهد. این دو دلیل نشان میدهند که چرا فینک میگوید «علاوه بر اینکه او انتظار بودن از دیگری را دارد، انتظار دانش نیز دارد: از دیگری میخواهد که فقدان بودن (یا تمایل به بودن) و فقدان دانش (یا تمایل به دانستن) او را پر کند» ([32]، ص. 132).
بنابراین، فرد هیستریک با ارائه خود بهعنوان موضوعی ارزشمند و با این روش که همیشه ارضای میل دیگری را به تعویق میاندازد ، فرد [مردانه] را وادار میکند که همواره دانش بیشتری تولید کند ([34]، ص. 85). فرد هیستریک درک میکند که از طریق این راهبرد که موضوع میل دیگری باشد، ولی در عین حال هرگز میل دیگری را برآورده نکند، میتوان تولید دانش کرد.
فرد هیستریک میخواهد دانشی درباره «امر واقعی» از ارباب به دست آورد و «کسی را که سؤال خود را به او مطرح کرده وادار به دانستن میکند: [pousse-à-savoir] ‘به بدن من نگاه کن، در آنجا پاسخ سؤالم را خواهی یافت’ و خود را بهعنوان معمایی فریبنده به او ارائه میدهد» ([34]، ص. 86). با تکرار این «راهبرد فریبنده بارها و بارها» ([54]، ص. 67) و با باقیماندن در حالت نارضایتی از پاسخهای ارائهشده توسط ارباب و همچنین بهعنوان موضوع میل برای ارباب، فرد هیستریک ارباب را وادار میکند ( اربابی که میخواهد از موضوع میل خود لذت ببرد) که دانش بیشتری تولید کرده تا او را راضی کند. پایان تحلیل روانکاوی زمانی رخ میدهد که این بنبست در تلاش برای تبدیل امر واقعی به کلمات، با چیزی که لکان آن را «عبور از فانتزی[50]» مینامد، پشت سر گذاشته شود ([55]، ص. 72).
این امر زمانی اتفاق میافتد که فرد هیستریک موقعیت خود را از کسب هویت از میل دیگری و همچنین تلاش برای دریافت دالی برای «امر واقعی» از ارباب/روانکاو تغییر میدهد. این زمانی رخ میدهد که «روانکاویشونده هیستریک گفتمان ارباب را به گفتمان روانکاو تبدیل میکند» ([40]، ص. 77). فرد هیستریک از طریق «شناسایی کمبود دیگریِبزرگ و درک این نکته که فانتزیهای ناخودآگاه که میل او را هدایت کرده و به رنج او کمک کردهاند، هم نسبی و هم محکوم به ناپایدار ماندن هستند» به موقعیت روانکاو منتقل میشود ([55]، ص. 72). به عبارت دیگر، فرد هیستریک به موقعیت روانکاو منتقل میشود زمانی که جهان «حقیقی» ارباب بهعنوان چیزی ناقص شناخته شود و «فقط زمانی که آنالیزان درک کند روانکاو آن موضوع را ندارد ، میتواند زندگیای داشته باشد که در آن کاملاً مقید به میل دیگری نباشد و کمی آزادی داشته باشد» ([56]، ص. 79).
نیچه همچنین بیان میکند که جهان «در حقیقت» ، جهانِ «شدن» است. چیزی در «بودن» وجود ندارد ([1]، ص. 65) و بنابراین با تأیید اینکه جهان بهعنوان شدن وجود دارد، نیچه «شدن» را بهعنوان یک ارزش بیان میکند. بر خلاف جهانی که ثابت و پایدار است، هایدگر میگوید نیچه بیان میکند که جهان در حال تغییر ارزش بالاتری دارد. فرد هیستریک با اظهارنظر نیچه مبنی بر اینکه «در بودن چیزی نیست» و «میداند که همیشه چیزی در دانش کمبود دارد» ([51]، ص. 5) همصدا میشود.
هیستری نشان میدهد که جهان در حال تغییر و در حال شدن ارزشی بالاتر دارد، چرا که بهسوی مواجهه با «روانکاوی همراه با پرسش های هیستریک که رابطه آن با دانش [le savoir] از نوع کمبود یا شکاف است» باز است ([46]، ص. 81). فرد هیستریک جهان «حقیقی» وجود ارباب را زیر سؤال میبرد، زیرا این جهان ، سوژه ای را که بهعنوان شکاف در وجود هستی دارد، از جهانی که در حال شدن است حذف کرده است .
بنابراین، حقیقت بهعنوان آنچه پایدار و ثابت است، بالاترین ارزش برای حفظ و ارتقای زندگی نیست و به همین دلیل نیچه میگوید « باوری که “چنین است و چنان است” باید به ارادهای که میگوید “باید چنین و چنان شود” تبدیل گردد» ([1]، ص. 65). این باور همچنین متعلق به فرد هیستریک است که همانطور که نویسندگان بسیاری به آن اشاره کردهاند با «چنین است و چنان است» قانع نمیشود؛. بهعنوان مثال، کلپک[51] بیان میکند که «فرد هیستریک به تسلط حساسیت دارد» ([11]، ص. 126).
سالک[52]میگوید «مشکل اصلی برای فرد هیستریک این است که آنانی که مظهر اقتدار هستند، هرگز کاملاً به حد مطلوبی نمیرسند، بنابراین نارضایتی متداول فرد هیستریک و میل همیشه متغیر او» ([57]، ص. 137) و، «تردید و پرسشگری رادیکال» فرد هیستریک، سرانجام عدم اطمینان او به باور ارباب که «چنین است و چنان است» پایدار میماند، همانطور که جانستون[53] میگوید «گفتمان ارباب بر اساس یک شناسایی قرار دارد (‘این منم!’)، در حالی که گفتمان فرد هیستریک بر اساس عدم شناسایی است (‘این من نیستم!’)» ([26]، ص. 260).
«حقیقت» ارباب بالاترین ارزش برای زندگی نیست زیرا موجودات را به حالت ثابت و قطعی، یعنی «چنین است»، محدود میکند و به همین دلیل «سرزندگی زندگی، اراده آن برای فراتر رفتن و شدن» را انکار میکند ([1]، ص. 66). هیستری به جهان به عنوان یک جریان شدن و به هنر به عنوان مرتبهای بالاتر از دنیای ثابت و تغییرناپذیر بودن ارزش میدهد. «رابطه هیستریک با دیگری بزرگ(نظم نمادین، قانون) همواره مبتنی بر پرسشگری» ([41]، ص. 34) از باور «چنین است» میباشد. با ارزش قائل شدن برای جهان سرزندگی و شدن، موضع هیستریک «امکان تغییر» ([41]، ص. 34) باور «چنین است» را ممکن میکند.
در نتیجه، هیستری «سرزنده بودن زندگی و اراده آن برای فراتر رفتن» را انکار نمیکند زیرا هدف آن کشف نقص/شکاف در باور «چنین است» ارباب است. این امر از طریق پرسشگری هیستریک از ارباب رخ میدهد و این امر در را برای آنالیزان باز میکند تا «به نقطهای در پایان تحلیل برسد که خود را به همان شیوه هیستریک نکند و از دیگری کلامی درباره بودن خود انتظار نداشته باشد» ([59]، ص. 89). مهمتر اینکه، این امکان نمیداشت اگر هیستری ارزش «چنین است» ارباب، «دنیای واقعی» و آنچه ثابت و تغییرناپذیر است را میپذیرفت. این ضرورت هیستریکسازی سوژه در روانکاوی را توضیح میدهد.
طرحریزی[54]
هایدگر به تحلیل ایده نیچه در مورد دانش و حقیقت ادامه میدهد و بیان میکند که دانستن مستلزم خودشناسی است و از آنجا که انسان موجودات را نمایندگی میکند، انسان «در فضای باز این رابطه قرار میگیرد و از این رو، انسانیت او را حفظ میکند» ([1]، ص. 68). این رابطه در هیستری آشکار و تأیید میشود. رابطه دانش (یا عدم دانش) [58] درباره فقدان در دیگری با خودشناسی انسان، او را به آنچه که هست تبدیل میکند و «در تمام حالتهای اساسی ما طنینانداز میشود» ([1]، ص. 68).
این نشان میدهد که آگاهی از فقدان در دیگری، رابطه انسان با زندگی را تعیین میکند. این موضوع در انتهای تحلیل آنالیزان در روانکاوی مشهود است، جایی که «قدرت انقلابی هیستریک به تحقق میرسد و به یک قدرت رهاییبخش تبدیل میشود» ([35]، ص. 135). رهایی آنالیزان از کشف فقدان در دیگری ناشی میشود که به او امکان میدهد «دال های خود را خلق کرده و به دیالکتیکسازی آنها ادامه دهد.
این دال جدید و خودتعیینشده دیگر از بیرون به شکلی مطلق و سخت تحمیل نمیشود که هویت سوژه را الزامآور کند . در عوض، سوژه اکنون هویت خود را از طریق فرآیند سوژهسازی خودش ایجاد میکند» ([35]، ص. 142). این امر تأکید میکند که آگاهی از فقدان در دیگری مستلزم خودشناسی است و این «در تمام حالتهای اساسی ما طنینانداز میشود»، زیرا آنالیزان را آزاد میکند تا از دیگری جدا شده و دال ها و هویت خود را خلق کند.
نیچه اضافه میکند که «نه “دانستن”، بلکه “طرحریزی”—تحمیل نظم و شکلهای مورد نیاز به آشوب[55] به اندازه نیازهای عملی ما» مهم است ([1]، ص. 70). این امر زمانی اتفاق میافتد که هیستری ارزش بالاتری برای دنیای شدن و هنر دارد؛ «برای تبدیل باور “اینگونه است” به اراده “اینگونه خواهد شد”». با انجام این کار، هیستریک به هدف روانکاوی پایبند میشود، که «هدف آن تقویت ایگو نیست، بلکه به چالش کشیدن وضعیت آن است» ([60]، ص. 4). نارضایتی هیستریک از دانش ارباب مبنی بر «اینگونه است»، به آنالیزان این امکان را میدهد که «به آشوب همانقدر نظم و تصوراتی که مورد نیازهای عملی ما هستند را تحمیل کند»، که در نهایت میتواند منجر به کشف فقدان در دیگری شود.
هایدگر میگوید آشوب «یعنی درهمریختگی، پیچیدگی، بینظمی. آشوب فقط به معنی نداشتن نظم نیست، بلکه به معنای درهمریختگی و سردرگمی است، به هم ریختگی چیزی که در حال فروپاشی است» ([1]، ص. 77). این آشوب باید بهعنوان منبع رفتار هیستریک فهمیده شود. این را میتوان با اشاره به گفته ژیژک توضیح داد که «سوژه هیستریک، سوژهای بینظیر است » ([61]، ص. 144)، زیرا هیستریک آشوبِ سوژه در دنیایِ شدن را احساس میکند. هیستریک فاصله بین ساحت نمادین و واقعی را بهعنوان آشوب تجربه میکند و منجر به این میشود که «ناتوان از یافتن مختصات خود در شبکه نمادین» باشد، که میتواند به «فریادهایی که به نظر بیمنطق میرسند» منجر شود ([62]، ص. 35).
گلوینسکی[56] این موضوع را با گفتن این جمله پشتیبانی میکند که «نیروی واقعیِ پشتِ گفتمان هیستریک، امر غیرممکن است، یعنی واقعیت» ([63]، ص. 70) و این واقعیت، فوران میکند، پویا است و نظمِ آشوبِ واقعیت پوشیده است، «قوانینی که ما فوراً نمیتوانیم آنها را تشخیص دهیم» ([1]، ص. 80). هیستری به آنالیزان اجازه میدهد که فقدان در دیگری را کشف کند و قانونِ آشوبِ واقعیت را برای حفظ و تقویت زندگی طرحریزی کند. تحلیل روانکاوی زمانی به پایان میرسد که آنالیزان فقدان در دیگری را از طریق فهمِ نظم و قانونِ آشوبِ واقعیت کشف کند.
نیچه هنر را بهعنوان بالاترین ارزش برای حفظ و تقویت زندگی میداند، زیرا هنر جریانِ آشوب را در زندگی وارد میکند، و این همان کاری است که هیستریک با زیر سؤال بردن “حقیقت” ارباب انجام میدهد. هنر بالاترین ارزش برای حفظ و تقویت زندگی است، زیرا «آنچه در دسترس است را کپی نمیکند» ([1]، ص. 81). بلکه، «هنر، زندگی را دگرگون میکند و آن را به امکاناتی بالاتر و هنوز تجربهنشده سوق میدهد» ([1]، ص. 81).
این ویژگی در تمام ابعاد هیستری مشهود است. بهعنوانمثال، واضح است که هیستریک «آنچه در دسترس است را کپی نمیکند» وقتی ورهاگه[57] میگوید «سوژه هیستریک پاسخهای فرهنگی رایج را رد میکند»، «سوژه هیستریک پاسخهای از پیش آماده را رد میکند» و «سوژه هیستریک کذب بودن ضمانت پاسخ مشترک را درک میکند؛ او آنچه لکان ‘le monde du semblant’، دنیای وانمود مینامد را کشف میکند» ([64]، ص. 62). ورهاگه اضافه میکند: «او نمیخواهد صرفا یک پاسخ داشته باشد، بلکه میخواهد پاسخ واقعی را داشته باشد» ([64]، ص. 62) و به همین دلیل است که هیستریک همیشه از پاسخهای ارباب از دنیای واقعی ناراضی است.
هیستریک همچنین به تعریف نیچه از هنر پایبند است، زیرا همیشه به دنبال «امکانات بالاتر و هنوز تجربهنشده» است. این امر از جنبههای مختلفی مشهود است. بهعنوانمثال، سرینیواسان[58] میگوید «عملکرد هیستریک را نمیتوان خاموش کرد؛ این عملکرد بهطور بیوقفه بر کمبود در دیگری متمرکز است» ([65]، ص. 36). این نشان میدهد که سؤالات و تمرکز هیستریک بر کمبود در دیگری بهطور هنرمندانهای زندگی را دگرگون کرده و آن را به سمت «امکانات بالاتر و هنوز تجربهنشده» پیش میبرد. علاوه بر این، هیستریک با بیوقفه زیر سؤال بردن «ناتوانی سوژه در تکمیل هویت نمادین، یا پذیرش کامل و بیقیدوشرط قانون ساحت نمادین» ([13]، ص. 113)، به دنبال امکاناتی بالاتر و هنوز تجربهنشده است.
خصوصیت هیستریک که ارباب را «در مورد سمپتومی که بهطور غیرقابل توضیح بدن او را متلاطم کرده» مورد پرسش قرار میدهد و او را به تولید دانشی که برای درمان او لازم است وادار میکند ([34]، ص. 78)، نیز نشان میدهد که هیستریک همیشه به دنبال «امکانات بالاتر و هنوز تجربهنشده» است. هیستریک همیشه به دنبال «امکانات بالاتر و هنوز تجربهنشده» است، زیرا «موقعیت هیستریک یک حقیقت بزرگتر را نشان میدهد؛ اینکه چیزی همیشه در دانش نقص دارد» ([51]، ص. 5).
نتیجتاً، ازآنجاکه هنر ارزش بیشتری نسبت به حقیقت دارد، زیرا «هنر زندگی را دگرگون میکند و آن را به امکانات بالاتر و هنوز تجربهنشده سوق میدهد» و ازآنجاکه هیستری هنر را بالاتر از حقیقت ارزشگذاری میکند، منطقی است که نتیجه بگیریم گفتمان هیستریک ارزش بیشتری نسبت به گفتمان ارباب/وسواس دارد. این موضوع همچنین توضیح میدهد که چرا فاصله میان ساحت واقعی و نمادین که توسط هیستریک حس میشود «باید ایجاد شود و از همان ابتدای هر درمانی از زمان نخستین مواجهه فروید با هیستریکها بازتولید شده است؛ لکان این را ‘هیستریکسازی’ سوژه نامیده است» ([46]، ص. 82).
هیستری «تنها ساختاری است که مسیری شفاف به ناخودآگاه باز میکند» ([51]، ص. 61) و به همین دلیل است که ارزش بیشتری نسبت به گفتمان ارباب/وسواس دارد، زیرا «گفتمان هیستریک به دانشی انقلابی میانجامد – دانشی که متعلق به روانکاو است. برای لکان، گفتمان روانکاو انقلابی است زیرا حقیقت سوژه (ناخودآگاه) را بیان میکند» ([40]، ص. 79).
هنر و هیستری بالاترین ارزش برای حفظ و تقویت زندگی هستند، زیرا زندگی را بیدار کرده و هوشیار نگه میدارند و «فقط از طریق جادو است که زندگی بیدار میماند» ([1]، ص. 81). هیستری بهمثابه هنر، زندگی را دگرگون میکند و در نتیجه، جهان درحالتغییر و آشوب را به زندگی وارد میکند، کاری که «حقیقت» ارباب قادر به انجام آن نیست. هنر و هیستری جهان درحالتغییر و آشوب را در زندگی میگنجانند. گفتمان هیستریک زمانی به گفتمان روانکاو تبدیل میشود که آنالیزان ارزش هنر را برای وارد کردن آشوبِ جهانِ درحالتغییر به زندگی از طریق کشف کمبود در دیگریِبزرگ تشخیص دهد. این کشف به آنالیزان اجازه میدهد یک دال ارباب جدید برای حفظ و تقویت زندگی خلق کند.
وقتی روانکاویشونده کمبود در دیگری را کشف میکند و به گفتمان روانکاو وارد میشود، «سوژه دیگر دال اربابی که دیگری بر او تحمیل کرده را نمیپذیرد، بلکه دالهای خود را خلق میکند» ([35]، ص. 142). با کشف کمبود در دیگری، «روانکاو، آنالیزان را وادار میکند تا تداعی کند، و محصول این تداعی دشوار یک دال ارباب جدید است» ([32]، ص. 135). این فرایند کشف کمبود در دیگری و پاسخ به آن از طریق خلق یک دال ارباب جدید، همان سائق مرگ[59] است که بهعنوان «حرکتی رادیکال و منفی برای جدا شدن از نظم نمادین» توصیف میشود ([41]، ص. 35).
سائق مرگ «صفحه را پاک میکند» و فضایی برای نوعی رویداد حقیقی )، از طریق کشف کمبود در دیگری و خلق یک دال اربابی جدید باز میکند ([41]، ص. 35(. هیستریک این امکان را فراهم میکند، زیرا هنر را بالاتر از حقیقت ارزشگذاری میکند، و این توضیح میدهد که چرا ژیژک میگوید «سوژه هیستریک، سوژه برتر است» ([61]، ص. 144)، زیرا «این منفیت سائق مرگ است که سوژه وفادار را برمیسازد و فقط سائق مرگ لکانی میتواند امکان تشخیص یک رویداد حقیقی را فراهم کند» ([41]، ص. 35).
در نهایت، این فرایند سائق مرگ در هیستری میتواند با تفسیر ژیژک از کوگیتوی دکارتی مرتبط شود. هیستریک «آنچه در دسترس است را کپی نمیکند» و حقیقت ارباب را به چالش میکشد. این ویژگی در «شک روششناختی» دکارت منعکس میشود و این توضیحدهنده بینش لکان است که «سوژه روانکاوی چیزی نیست جز کوگیتوی دکارتی» ([66]، ص. 241). هیستریک هنر را بالاتر از حقیقت ارزشگذاری میکند و این امکان را به روانکاویشونده میدهد تا کوگیتوی دکارتی را از طریق کشف کمبود در دیگریِبزرگ پیدا کند، که همان «جای خالی سوژگی لکانی» است ([66]، ص. 241)،.
هنگامی آنالیزان «متوجه میشود که دیگری دچار کمبود است، که ابژه از دیگری جدا شده باشد ، و دیگری پاسخ نهایی ندارد» ([56]، ص. 79)، یک «کنارهگیری از هویت جوهری فرد» رخ میدهد ([66]، ص. 241). سوژگی واقعی روانکاویشونده «تنها از طریق مواجهه با امر واقعی» به وجود میآید و این امر از طریق «فروپاشی متعاقب ایگویی که قبلاً بر اساس باور به اینکه ارباب میتواند دالی برای پر کردن شکاف میان ساحت نمادین و واقعی فراهم کند، شکل گرفته بود» اتفاق میافتد ([66]، ص. 241).
با کشف کمبود در دیگری بزرگ، روانکاویشونده آشوب امر واقعی را از طریق تسلط خلاقانه بر چیزی که در ابتدا به شکل سردرگمی و گرهخوردگی ظاهر میشود در زندگی جذب میکند. این تسلط بر آشفتگی به واسطه خلاقیت به روانکاویشونده اجازه میدهد تا زندگی را از نو ساماندهی کند و به سوی سوژگی واقعی گام بردارد.
زندگی، آشوب و افقها[60]
هایدگر بیان میکند که هر موجود زندهای «توسط آشوب احاطه، تحت فشار و نفوذ قرار گرفته است، آن عنصر رامنشده و قدرتمندی که همه چیز را با خود به همراه میبرد»او اضافه میکند که «شاید به نظر برسد که حیاتیترین جنبه زندگی، به عنوان این جریان خالص از تمایلات[61] و تنش ها[62]، گرایشها و خواهشها، نیازها و مطالبات، برداشتها و دیدگاهها، آرزوها و فرمانها، زندگی را به درون جریان خودشان میکشند و آنجا به اتمام میرسانند. در این حالت، زندگی به نابودی محض تبدیل میشود» ([1]، ص. 85).
با این حال، اگر زندگی در اثر آشوب نابود شود، دیگر آشوب وجود نخواهد داشت؛ زیرا آشوب به وجود زندگی وابسته است تا آشوب باشد. بنابراین، در جریان آشوب، زندگی به «حمله فوری و شتابان» ([1]، ص. 85) تسلیم نمیشود؛ زیرا زندگی در برابر آن مقاومت میکند، تا از دل آشوب برخیزد و فراتر از آن پیش برود. این مسئله معنای هیستری در روانکاوی را بیشتر روشن میکند. هیستری به «حمله فوری و شتابان» آشوب امر واقع تسلیم نمیشود و از همین رو هیستریک زندگی را فراتر از خودش پیش میبرد. هیستریک آشوب را در زندگی ادغام میکند و این ادغام «راه روشنی به ناخودآگاه که هیستریکها به فروید نشان دادند» ([67]، ص. 73) باز میکند.
علاوه بر این، با گنجاندن آشوب امر واقع در زندگی، هیستریک نشان میدهد که «نتیجه نهایی گفتمان روانکاو تفاوت بنیادین آن است: فراتر از دنیای ظاهری، le monde du semblant که در آن همه ما خودشیفتهوار به یکدیگر شبیه هستیم، ما بهطور اساسی از هم متفاوتیم» ([64]، ص. 62) به دلیل فقدانی که در دیگری وجود دارد (به سوسور رجوع کنید، [68]). این موضوع برخی از بینشهایی که هیستری به لکان ارائه داده است را توضیح میدهد، آنجا که میگوید: «و با این وجود، میتوانم بگویم که هیستریکها مرا هدایت کردهاند» ([69]).
هایدگر میگوید آشوب «باری است که فشار رو به پایینی ایجاد میکند، ما را وادار میکند تا خودمان را بهطور مداوم راست نگه داریم؛ اما همچنین خطری را در بر دارد که به زمین بیفتیم و همانجا بمانیم. به این ترتیب، این بار مانعی است که نیاز به ‘پریدن’ و ‘غلبه مداوم’ دارد» ([14]، ص. 22). با این حال، بار آشوب به انسانها اجازه میدهد تا در برتری خود بر این بارها، آنچه هستند را درک کنند و نیچه میگوید ضرورت تجربه «بزرگترین بار» به ما «اجازه زندگی داده است» ([14]، ص. 22).
این موضوع نشان میدهد که هیستری اجازه میدهد با ادغام بار آشوب امر واقع در زندگی، از طریق کشف فقدان در دیگریِبزرگ ، زندگی وجود داشته باشد و فراتر از خودش پیش برود. به عبارت دیگر، برای اینکه موجودی زنده در آشوب امر واقع وجود داشته باشد و فراتر از خود برود، باید فقدان در دیگریِبزرگ را کشف کند و این امر منطق تحلیل روانکاوانه را توضیح میدهد.
این موضوع بدون هیستری امکانپذیر نیست و به همین دلیل است که «در گفتمان روانکاو ، هیستریک یا آنالیزان هیستریکشده در جایگاه فاعل قرار میگیرد» ([50]، ص. 133) زیرا این امر به آنالیزان اجازه میدهد تا بر آشوب امر واقع غلبه کند و فقدان در دیگری را کشف کند. این غلبه بر آشوب امر واقع «پرتویی بر رمز و راز آنچه لکان، بیشک با در نظر داشتن امر واقع بهعنوان بنبست، آن را ‘عبور[63]’ نامید میاندازد» ([70]، ص. 123).
هایدگر همچنین میگوید افق به معنای طرح ریزی و تثبیت آشوب و ایجاد شکلی پایدار برای آن است. افق، نمایی از آشوب را در قالب آنچه ثابت است پایدار میکند و این افق شفاف است. افق «به چیزی اشاره میکند که هنوز تثبیت نشده است، چیزی که در حال شدن است و احتمال دارد بشود و یا ممکن است. افقی که به ذات موجودات زنده تعلق دارد، نهتنها شفاف است، بلکه همیشه بهنوعی اندازهگیریشده و دیدهشده، به معنای وسیع ‘دیدن و نگاه کردن’ است، » ([1]، ص. 87). افق تثبیتکننده، آشوب را نشان میدهد و این امر به آنالیزان امکان میدهد تا نمایی از امر واقع داشته باشد و با کشف فقدان در دیگریِبزرگ آن را تثبیت کند.
این مسئله توضیح میدهد که چگونه امر واقع توسط هیستریک تجربه میشود؛ کسی که «روانکاوی را تحریک کرد و همچنان از جایگاهی بیمارگونه و از جایگاه حقیقت به این کار ادامه میدهد» ([71]، ص. 33). هیستریک «تنها کسی نیست که به این وجود صدا میبخشد، اما بیش از هر کس دیگری، نقش اصلی آن را ایفا میکند» ([6]، ص. 155). این موضوع نشان میدهد چرا هیستری برای روانکاوی بسیار مهم بوده و همچنان خواهد بود. تجربه روانکاویشونده از آشوب امر واقع در افق بسیار اهمیت داشته و به هیستریکشدن منجر میشود که «شرط لازم برای ورود موجود سخنگو به روانکاوی است» ([53]، ص. 107)، زیرا این امر به «ظهور دانش جدید» ([31]، ص. 125) میانجامد.
برای توضیح بیشتر تثبیت طرحریزی آشوب، هایدگر به یادداشتی از آثار نیچه اشاره میکند که میگوید: «توسعه عقل، سازگاری و اختراع است، برای اینکه شبیه و یکسان شود – همان فرآیندی که هر برداشت حسی طی میکند!» ([1]، ص. 94). این یادداشت توضیح میدهد که توسعه تثبیت آشوب از طریق ایجاد هویت چیزی که در آشوب امر واقع مواجه میشود، رخ میدهد. هایدگر توضیح میدهد که هویت چیزی در آشوب ابتدا از طریق بررسی ویژگیهای آن کشف نمیشود. هویت «چیزی نیست که تودستی[64] باشد» ([1]، ص. 94).
در عوض، هویت پیش از مواجهه با آن ایجاد میشود و هایدگر میگوید این «ویژگی خلاقانه» ([1]، ص. 94)، جوهر تثبیت است. بنابراین، افق تثبیتکننده بهصورت شاعرانه دستهبندیهای چیزی را ایجاد میکند و این خلاقیت تثبیت «ابتدا مکانی آزاد برای چیزی که با آن مواجه میشود فراهم میکند تا از آن و بر آن بهعنوان چیزی ثابت ظاهر شود» ([1]، ص. 98). این همان اتفاقی است که وقتی «روانکاوی شونده، در گفتوگو با روانکاو ، با تولید دال ها و رضایت شخصی خودش، به جای اینکه صرفاً تسلیم دیگریِبزرگ شود ، به دعوت برای رهایی پاسخ میدهد، » رخ میدهد ([35]، ص. 142).
روانکاویشونده باید خلاق و “شاعرانه” باشد تا بتواند خلأ در دیگری را کشف کرده و همچنین با خلق یک دال اصلی جدید به آن پاسخ دهد. روانکاویشونده میتواند این کار را با تبدیل شدن به “متعالیترین هیستریکها” ([7]، ص. 35) انجام دهد، جایی که “هیستریک با پرسشگری خود، ‘در دیگری شکافی ایجاد میکند'” ([72]، ص. 20) تا خلأ ارباب را کشف کند. زمانی که این اتفاق میافتد، روانکاویشونده “اخته شدن پدر را آشکار میکند و در نتیجه راز گفتمان ارباب (S17: 110)” ([40]، ص. 77) را فاش کرده و درمییابد که “این خود اوست که باید پاسخ را تولید کند” ([53]، ص. 112).
با کشف خلاقانه و شاعرانه خلأ در دیگری، روانکاویشونده میتواند “ساختار دالهای خود را بازآرایی کند و با این سازماندهیِ دوبارهِ معنابخشی، معانی و دانش جدیدی تولید کند” ([40]، ص. 80). این امر با خلق یک دال اصلی جدید بهعنوان پاسخی به کشف خلأ در دیگری محقق میشود. این دال اصلی جدید خلاقانه و شاعرانه است زیرا “توسط خود سوژه تولید شده است، نه اینکه از بیرون بر سوژه تحمیل شده باشد.
به این ترتیب، همانطور که لکان میگوید، میتوان ‘دنده عوض کرد'” ([8]، ص. 124). این دال اصلی جدید “به ما امکان زندگی داده است” زیرا “شاید کمی کمتر احمقانه باشد” ([73]، ص. 46)، زیرا این دال، خلأ در دیگری را در بر میگیرد و خلاقیتش از آنجا ناشی میشود که ” در تعیین هویت سوژه کمتر مطلق، شخصی و سختگیرانه و بیشتر باز، سیال و فرایندمحور است ” ([73]، ص. 46).
هنگامی که روانکاویشونده این خلأ در دیگری را کشف میکند، نوعی همانندسازی[65] با سمپتوم رخ میدهد، اما این همانندسازی نه نمادین است و نه خیالی، بلکه یک همانندسازی واقعی است که بهعنوان جانشینی (suppléance) برای خلأ دیگری عمل میکند” ([17]، ص. 10). در این فرایند، روانکاویشونده “هویتی واقعی کسب میکند که او را به واقعیت وجودش متصل میکند. این هویتی است که سوژه را تعریف میکند، یعنی شیوه خاص و ممتاز او برای لذت بردن” ([17]، ص. 10).
این توضیح به «عبور[66]» در پایان فرایند روانکاوی اشاره دارد، که شامل «ارائهی هر فرد بهعنوان گواهی (یا شواهدی) بر این است که چگونه میتوان وارد گفتمان روانکاو شد» ([9]، ص. 186). روانکاویشونده از طریق «ارائهی شواهدی» که نشان میدهد چگونه به شکلی هنرمندانه و خلاقانه میتواند خلأ در دیگری را کشف کند و آن جای آزاد را که امکان ظهور بهمثابه چیزی پایدار را فراهم میکند، آشکار نماید، به موقعیت روانکاو «عبور» میکند. برای ورود به گفتمان روانکاو، روانکاویشونده باید همچنین شواهدی ارائه دهد که نشان دهد چگونه میتواند از تسلط دال دیگریِبزرگ فراتر رود و به نقطه یا موقعیتی برسد که در آن دالهای خود را خلق یا تولید کند و در نتیجه علت میل خود شود» ([35]، ص. 140).
قانون تناقض
حال که طبیعت شاعرانه و خلاقانه طرحریزی را توضیح دادم، مهم است به این نکته اشاره کنم که نیچه میگوید: «دسته بندی ها(مقولات)[67] ‘حقایق’ هستند، تنها به این معنا که شرایط زندگی برای ما را تشکیل میدهند؛ همانطور که فضای اقلیدسی یک ‘حقیقت’ مشروط است» ([1]، ص. 101). افزون بر این، هایدگر توضیح میدهد که نیچه معتقد است روش انسانی وجود داشتن شامل «اجبار ذهنیای است که ما را ناتوان از تناقض میکند، این یک اجبار زیستی است…» ([1]، ص. 101). در این بیان، هایدگر تصدیق میکند که نیچه قانون اجتناب از تناقض را یک حقیقت مشروط میداند که ناشی از یک اجبار زیستی است.این مسئله اهمیت دارد، زیرا به کشف شاعرانه و خلاقانه کمبود در دیگریِبزرگ منجر میشود، در ادامه بیشتر توضیح داده خواهد شود.
هایدگر توضیح میدهد این اجبار مشروط برای پرهیز از تناقض در انسانها به این دلیل رخ میدهد که از سردرگمی ناشی از آشوب اجتناب کنند و هجوم آن را با تحمیل یک طرح مشخص به آن تثبیت کنند. سردرگمی هیستریک از این آشوب در بسیاری از ویژگیهای رفتاری هیستریک مشهود است. هیستری «ناخودآگاه در حال عمل است» ([23]، ص. 64) و هیستریک در واکنش به این سردرگمی، «دیگری مسلطی که واجد دانش یا قدرت است و به نظر او ژوئیسانسی را دارد که او فاقد آن است» ([21]، ص. 95) جستجو میکند. هیستریک برای حل این سردرگمی، خود را بهعنوان شیء جذابی برای دیگریِبزرگ تبدیل میکند ([21]، ص. 95).
این استراتژی زمانی مؤثر است که نومینه[68] میگوید: «هیچ چیز ارباب را بیشتر نمیفریبد، هیچ چیز او را بیشتر از یک دختر بیچاره که وانمود میکند چیزی نمیداند احمق نمیکند، تا بهتر او را در موقعیت اربابی اش قرار دهد. هیستریک وانمود میکند برده اوست، و این امر او را کاملاً شیفته میکند. او عشقش را اعلام میکند، هیستریک او را از نزدیکشدن بازمیدارد، زیرا به رابطه بدن با بدن علاقه ندارد. چیزی که او دوست دارد دانش اوست و در نتیجه، برده او میشود» ([74]، ص. 43).این همان حقیقتگویی هیستریک در قالب دروغ است ([75]، ص. 182) و حقیقت هیستریک «ناپایداری میل او» است ([76]، ص. 161).
این همان سوءتفاهم مشهور فروید از هیستری در مورد دورا بود که در آن «فروید بهشدت به دنبال یک موضوع خاص بود که به میل (ناخودآگاه) دورا پاسخ دهد. بنابراین فروید محکوم به این بود که به هدفش نرسد. میل هیستریک به هیچ موضوع خاصی برای ارضا شدن اشاره ندارد» ([11]، ص. 54).
دروغگفتن هیستریک درباره «محتوای واقعی، گزارهای، سناریو» میل او ([75]، ص. 261) هیستری را دربردارنده «مفهوم ‘گریز’ ([77]) میکند که استراتژیای را نشان میدهد که به واسطه آن، سوژه خود را از ژوئیسانس غیرجنسی (سمینار XX رابطه میان جنسها ، 13/6، 115/127) [78] بیرون میکشد» ([33]، ص. 52).میلر[69] توضیح میدهد که وقتی هیستریک این کار را انجام میدهد «او موفق شده است که گودال خود را حفر کند، و از تصور این که شما را با یک کمبودی که در دست دارید ترک میکند، خوشحال است. او در این لحظه آرام است. زیرا سوژهای که درباره او صحبت میشود خود را بهعنوان کسی تصور میکند که شما را پس از انجام وظیفهاش در حفظ کردن میل ، ناراضی رها کرده است، » ([79]، ص. 26).
هیستریک خوشحال و آرام است زیرا میداند که او موضوع میل است و با تبدیلشدن به موضوع معمایی میل، هیستریک «معمایی است که پرسشی را مطرح میکند و پاسخی میطلبد» ([23]، ص. 64) گروفیچی[70] میگوید «این حرکت دانش گستردهای را الهام بخشیده است» ([23]، ص. 64). با دروغ گفتن درباره «محتوای واقعی و گزارهای میل خود»، هیستریک برای ارباب به یک معما تبدیل میشود و «شکست دانش بهطور مداوم این معما را تغذیه میکند و به این ترتیب به تولید دانش بیشتر میانجامد» ([34]، ص. 85).
هیستریک از اینکه «شما را با فقدانی در دستانتان رها کند» خوشحال و آرام است، زیرا میداند این کار میتواند از ارباب دانشی تولید کند که به او کمک کند تا سردرگمی ناشی از آشفتگی امر واقعی را حل کند.این نکته همچنین توضیح میدهد که چرا «هیستریک هرگز تنها نیست و زمانی که در زندگیاش با یک مشکل نشانهشناختی روبرو میشود، اولین تمایل او این است که به شخص دیگری مراجعه کند» ([80]، ص. 274).
این مطلب نه تنها دلیل رفتار هیستریک را توضیح میدهد، بلکه نقش مهم قانون تناقض را برای روانکاوی شونده در تثبیت آشفتگی ناشی از فقدان در دیگریِبزرگ برجسته میکند. هیستری، بهمنزله اراده معطوف به قدرت، در آشفتگی امر واقعی، از طریق ارزشگذاریها، به حفظ و تقویت ثبات زندگی میپردازد. روانکاویشونده میتواند با «نگاهی به آینده و تلاشی برای درک چشماندازی برتر» که فقدان در دیگریِبزرگ را آشکار میکند، ثبات زندگی در میان آشفتگی را تقویت کند.
این امر نشان میدهد که هیستری شامل تعیین چشماندازی است که از تناقض و سردرگمی اجتناب میکند و به این ترتیب به ارتقای زندگی میپردازد. این دقیقاً همان کاری است که هیستریک در «حرکت گفتمان هیستریک» انجام میدهد: او همواره به دنبال دالی دیگر است و از اینکه خود را به یک دال اصلی محدود کند، سر باز میزند ([51]، ص. 72).
هیستریک تلاش میکند چشماندازی را تعیین کند که تناقض و سردرگمی را پس بزند و آشفتگی ناشی از فقدان در دیگری را تثبیت نماید، وقتی که «(هیستریک) ساختار را در نقطه شکست آن مورد پرسش قرار میدهد و حتی گاهی با فدا کردن خود، مصمم به آشکار کردن این حقیقت پنهان به هر قیمتی است» ([25]، ص. 86). این جستوجو برای چشماندازی که از تناقض اجتناب میکند اهمیت دارد، زیرا «در کار روانکاوی با افرادی که از رنج رواننژندی در رابطه با سمپتوم های خود رنج میبرند، مهم است که آنچه در حال گشایش است، بسته نشود.
هدایت جهت درمان به معنای تحمیل دستورالعملها یا پیشنهاد چگونگی انجام کار نیست، بلکه به معنای تشویق به پرسشگری و خودپرسشگری است. مداخلات روانکاو به چیزی فراتر از آنچه گفته میشود اشاره دارد، به این واقعیت که چیزی ناخودآگاه وجود دارد و روانکاویشوندهها کنترل کامل بر کلمات خود ندارند» ([81]، ص. 7).
هایدگر با نقل قول از ارسطو معنای قانون تناقض برای نیچه را چنین بیان میکند: «اینکه یک چیز بهطور همزمان حاضر و ناپدید باشد، در یک شرایط و نسبت به یک موضوع، غیرممکن است» ([1]، ص. 103). این قانون عامل اساسیای است که به روانکاویشونده کمک میکند فقدان در دیگری را کشف کند.هایدگر معتقد است که مهم است تشخیص دهیم قانون تناقض پیشاپیش معیاری برای آنچه میتواند به زندگی تعلق داشته باشد ، پیش از آنکه با آن مواجه شویم فراهم میکند. او میگوید قانون تناقض بیان میکند که یک موجود تنها در «نبود تناقض» وجود دارد ([1]، ص. 112). ازاینرو، طرحریزی خلاقانه و شاعرانه آشوب برای کشف فقدان در دیگری باید در چارچوب قانون تناقض درک شود.
روانکاویشونده زمانی فقدان در دیگری را کشف میکند که این فقدان قابل نقض نباشد. این همان چیزی است که روانکاویشونده باید در جستجوی آن باشد؛ جستجو از ارباب، برای کشف فقدان در دیگری بزرگ. برای کشف فقدان در دیگری از طریق قانون تناقض، روانکاویشونده باید «بیشتر در خط تروریسم، با اخلال و تخریب نظم موجود، باشد تا با سیاستی که به ترکیب[71] بیشتر میپردازد» ([25]، ص. 90). روانکاویشونده میتواند با «نبود تناقض» فقدان در دیگری را کشف کند، زمانی که «دانش را به مرزهای خود میراند و نشان میدهد که دانش با حقیقتی که ادعامیشود بیان میکند، منطبق نیست» ([34]، ص. 85). روانکاویشونده وقتی به «امر واقعی اختگی که درمان روانکاوی حول آن میچرخد» دست مییابد، فقدان در دیگریِبزرگ را زمانی که این فقدان قابل تناقض نباشد کشف میکند ([25]، ص. 135).
قانون تناقض به روانکاویشونده این امکان را میدهد که با تثبیت آشفتگی امر واقعی، فقدان در دیگری را کشف کند. اگرچه روانکاویشونده میتواند از طریق قانون تناقض و طرحریزی (schematizing)، آشفتگی امر واقعی را تثبیت کند، این احتمال وجود دارد که طرحریزی فقدان در دیگری مورد تناقض قرار گیرد. این موضوع، واکنش هیستریک با عبارت ce n’est pas ça، «این آن نیست» را توضیح میدهد ([82]، ص. 165). این واکنش زمانی رخ میدهد که طرحریزی دچار تناقض میشود، زمانی که چیزی که بهعنوان حاضر طرحریزی شده است، در واقع حاضر نیست.
هیستریک با پاسخ به تناقض، «کفایت ناکافی پاسخ ارائهشده توسط دیگریِبزرگ (هر پاسخی که باشد) را آشکار میکند و جایگاه فقدان دیگری را نمایان میسازد، فقدانی که هیستریک در واقع بهعنوان معمای غیرقابلرفع اشغال کرده است» ([23]، ص. 59). در نتیجه، واکنش هیستریک ce n’est pas ça،« این آن نیست» باید بهطور مثبت درک شود، زیرا به روانکاویشونده کمک میکند فقدان در دیگری را کشف کند و از «اظهارات متناقضی که انسان میتواند آزادانه درباره یک چیز ارائه دهد» اجتناب کند، چرا که این اظهارات انسان را از ذاتش به عدم ذات جابجا میکند و رابطهاش را با موجودات بهعنوان موجودات از بین میبرد ([1]، ص. 112).
هایدگر همچنین قانون تناقض را بهعنوان یک «فرمان[72]» توصیف میکند که میتواند روانکاویشونده را در پرسشهای هیستریک از ارباب/روانکاو برای کشف فقدان در دیگری که نمیتوان آن را نقض کرد، هدایت کند. در نتیجه، طرحریزی هیستری شامل فرمان قانون تناقض برای تثبیت آشفتگی امر واقعی است. این فرمان از «آنچه که او واقعاً به دنبال آن است: میل خودش، لذت خودش، و حقیقتی که ناخودآگاهش بهطور دردناکی تلاش میکند بیان کند» نشأت میگیرد ([35]، ص. 139). روانکاویشونده میل و لذت خود را کشف میکند تا زندگی در میان آشفتگی را با کشف فقدان در دیگریِبزرگ تثبیت کند.
این توضیح میدهد که چگونه هیستری بهعنوان اراده معطوف به قدرت، از طریق فرمان قانون تناقض به حفظ و ارتقای زندگی میپردازد و چگونه «پرسشهای هیستریک از واقعیت نمادین، کمبود ممکن در دیگری را میگشاید» ([66]، ص. 22). وقتی روانکاویشونده فقدان در دیگری را کشف میکند، دانش و حقیقت به دست میآید، و از آنجا که این امر زندگی در آشفتگی را تثبیت میکند، برای زندگی ضروری است.
بااینحال، دانش و حقیقت بالاترین ارزش زندگی نیستند، هنر به روانکاویشونده اجازه میدهد ابتدا فقدان در دیگری را کشف کند. این نکته بار دیگر اهمیت هیستری را برجسته میکند و نشان میدهد که «هیستری نباید بهعنوان یک وضعیت “غیرطبیعی” درک شود، بلکه بهعنوان یکی از تجلیهای ممکن رابطه رازآلود سوژه با خودش» درک شود ([60]، ص. 3). هیستریک «زمین باز زیر پایش» را تجربه میکند ([25]، ص. 135) و از این رو جهان را بهعنوان «در حقیقت» —یک جهان «شدن» میشناسد ([1]، ص. 65) .
هیستری مهم است ولی غیرطبیعی نیست، زیرا «بیانگر سوژه بهعنوان خودش است، برای سوژه بهعنوان $-بهعنوان سوژه خط خورده-برای-خودش (یعنی آن X که جایگاهی در نظم نمادین ندارد و همه دالهایی که نماینده او هستند را ناکافی و مسئلهساز تجربه میکند ([26]، ص. 260)). هیستری سوژهای را تجربه میکند که جایگاهی در نظم نمادین ندارد و به همین دلیل است که لکان «پیرو فروید، جانب هیستری را میگیرد که حقیقت ارباب را مورد پرسش و چالش قرار میدهد» ([82]، ص. 164).کمبل[73] میگوید « روانکاویشونده هیستریک، گفتمان ارباب را به گفتمان روانکاو باز میکند» ([40]، ص. 77). این امر از طریق پرسشهای هنری درباره دانش و حقیقت ارباب صورت میگیرد که به کشف «امکان فقدان، اختگیای که همه سوژهها از آن رنج میبرند» ([40]، ص. 77) منجر میشود و بنابراین «ما هنر داریم تا از حقیقت ارباب نابود نشویم» ([1]، ص. 25) .
بازارزشگذاری ارزشها
برای مرور، اگرچه دانش و حقیقت ارزشهای ضروری برای حفظ زندگی هستند، هنر بهعنوان ارزشی والاتر شناخته میشود زیرا با کشف فقدان در دیگری توانایی دگرگون کردن زندگی به امکانات والاتر را دارد. این موضوع میتواند توضیح دهد که چرا لکان میگوید «ارباب دلیل خود را در گفتمان هیستریک پیدا میکند» ([33]، ص. 47). ارزشگذاری هیستریک به هنر، بالاتر از حقیقت، در کارهای ژیژک و لکان مشهود است؛ همانطور که نیکول اشاره میکند: «شاید تعجبآور نباشد که در سبک نفسگیر ژیژک و اکراه او در ارائه یک برچسب خاص برای کارش، چیزی هیستریک وجود داشته باشد» و هدف لکان «هیستریک کردن روانکاوی بود. به همین ترتیب، ژیژک نظریه معاصر را با واداشتن آن به تمرکز بر فقدان در سوژه، هیستریک میکند» ([83]، ص. 19).
هیستری به آخرین انسان (در چنین گفت زرتشت [16] ) اجازه میدهد که بر خود غلبه کند، زیرا آخرین انسان (ارباب) هنر را بهعنوان ارزشی والاتر نمیشناسد. آخرین انسان «اربابی است که بهتر میداند» ([23]، ص. 66) و فکر میکند نیازی به هنر ندارد زیرا همه پاسخها را دارد. ایریگاری[74] این نگرش ارباب را چنین توصیف میکند: « به این دلیل است که نمیخواهند آن حرکت را ببینند یا بشنوند که اینچنین از هیستریک متنفرند» و به دلیل خودشیفتگی آخرین انسان /ارباب، او «پتانسیل انقلابی هیستری» را نادیده میگیرد ([84]، ص. 131) .
در مقابل، ابرانسان (انسان فراتر)[75] (هیستریک) هنر را بهعنوان ارزشی بالاتر از «حقیقت» ارباب از طریق «پرسش از نظام نمادین» ([85]، ص. 33) نگه میدارد و تراژدی را تأیید میکند تا آشفتگی را طرحریزی کرده و فقدان در دیگری را کشف نماید. وقتی حقیقت بهعنوان ارزشی بالاتر از هنر قرار میگیرد، آخرین انسان/آنالیزان تراژدی را تأیید نمیکند تا فقدان در دیگریِبزرگ را کشف کند. به همین دلیل، «در قلمرو آخرین انسان ، همه چیز هر روز کمی کوچکتر میشوند» ([14]، ص. 33).این امر به این دلیل است که آنالیزان ، مانند هیستریک، ارباب را مورد پرسش قرار نمیدهد. هیستریک «بر شکافهای موجود در دانش ارباب تمرکز میکند» ([86]، ص. 221). این مهم است، زیرا «انگیزه آن در انجام این کار، نیروی محرک پنهان امر واقعی است.
امر واقعی، برای لکان، غیرممکن است، چیزی که نمیتوان آن را در چارچوب نظام نمادین بازنمایی کرد» ([86]، ص. 221).با تمرکز بر شکافهای دانش ارباب، گفتمانِ هیستریکِ ابرانسان از طریق عبور از فانتزیِ دانشِ ارباب به گفتمان جدید آنالیزان تبدیل میشود ([86]، ص. 14). هر چیز در قلمرو آخرین انسان روزبهروز کوچکتر میشود زیرا «پرسش هیستریک به آزادی فانتزی درنوردیده شده منجر میشود» ([86]، ص. 225). این همان چیزی است که آخرین انسان/ارباب انجام نداده است.
با ارج نهادن به هنر بهعنوان ارزشی والاتر از حقیقت، هایدگر نشان میدهد که نیچه با برتریدادن به جهان ظاهریِ شدن (هنر) در مقایسه با جهان حقیقیِ بودن (حقیقت)، افلاطونگرایی را وارونه میکند. این نگرش، دانش و حقیقتی که از سوی ارباب ارائه میشود، آشفتگی ناشی از کمبود در دیگری را تثبیت میکند اما در عین حال، جهان شدن را نادیده میگیرد. در مقابل، هنر هیستریک با دربرگرفتن جهان شدن، امکان تغییر و گشودگی به آینده را فراهم میآورد.
در نتیجه، از آنجا که حقیقت و دانش ارباب جهان شدن را در نظر نمیگیرند، این جهان اکنون بهعنوان جهان ظاهری تلقی میشود، و در عوض، هنر هیستریک، به دلیل تواناییاش در ادغام جهان شدن در زندگی، به جهان حقیقی تبدیل میگردد. هایدگر این موضوع را چنین بیان میکند: «میتوان گفت که جهان حقیقی ، همان جهان شدن است؛ و جهان ظاهری، جهان ثابت و پایدار» ([1]ص. 124).
هیستری همچنین بهطور ضمنی افلاطونگرایی را وارونه میکند، زیرا جهان هنر و شدن را ارزشی والاتر از جهان حقیقت و بودن میداند. با ارج نهادن به جهان شدن بهعنوان ارزشی بالاتر از جهان بودن، هیستریک «میخواهد حقیقت را در جایگاه دانش قرار دهد. این همان ارزش هیستری برای فرهنگ است. او مأموریت دارد که در برابر گفتمان مسلط مقاومت کند و خود را بهعنوان نشانهای از بحران اجتماعی که آن را مجسم میکند، مطرح نماید» ([25]ص. 86).این وارونگی ارزشهای جهان شدن و جهان بودن، بهعنوان یک ارزش فرهنگی مطرح میشود و به «تکامل تمدنها» کمک میکند ([6]ص. 287).
در نتیجه، این امر تأکید میکند که «سمپتوم های هیستریک، نه نشانه یک بیماری، بلکه نشانهای از سوژه و حتی نشانهای از تقسیمشدگی سوژه است» ([46]، ص. 82). ویژگیهای مثبت رفتار هیستریک باید به رسمیت شناخته شوند، بهجای اینکه بر جنبههای منفی آن تمرکز شود. این همان رویکردی است که درمان روانکاوانه باید اتخاذ کند؛ جایی که «هیستریک در تحلیل ، از بسیاری چیزها درمان میشود، جز از هیستری خودش» ([46]، ص. 82).این موضوع همچنین نشان میدهد که «تمام بهرهوری و تمام حقیقت نزد هیستریک است. هیستری جایی است که چیزی نو ظهور میکند» ([87]، ص. 425). این دستاورد با گشودنِ هنرمندانهِ جهانِ شدن حاصل میشود تا کمبودِ موجود در حقیقت و دانش دیگری بزرگ/ارباب کشف شود.
وارونگی ضمنی افلاطونگرایی توسط نیچه و هیستریک، حقیقت را به ارزشی فروتر برای زندگی تقلیل میدهد، زیرا این حقیقت جهان شدن را در بر نمیگیرد و در نتیجه، «نوعی خطا» تلقی میشود. نیچه میگوید: «حقیقت همان نوع خطایی است که بدون آن ،نوع خاصی از موجود زنده نمیتواند زندگی کند» ([1]، ص. 125). هیستریک این «حقیقت» ارباب را بهعنوان خطا تشخیص میدهد و به همین دلیل است که «او اصرار دارد که: همهچیز را وارونه کنید، از درون به بیرون، از پشت به جلو. آن را با ضربه های رادیکال تکان دهید، بحرانهایی که بدنش را در ناتوانی برای بیان آنچه او را آشفته میکند، متحمل میشود، بازگردانید و مجدداً به آن دچارش کنید» ([84]، ص. 133).
در نتیجه، هنر هیستریک به ارزشی والاتر از «حقیقت» ارباب ارتقا مییابد، زیرا از طریق دگرگونسازی جهان بودن، جهان شدن را در خود جای میدهد. از این رو، به جای درک هیستری «در تصاویر هولناک شیطانشناسی[76]» یا بهعنوان «نشانهای لجوج و غیرقابلمکانیابی که نمیتوان آن را تعریف، جدا یا درمان کرد» ([88]، ص. 145)، باید به هیستری ارزش و قدردانی بیشتری بخشید، چرا که هنرمندانه جهان شدن را در خود جای میدهد و «حقیقت» ارباب را دگرگون میکند تا کمبود موجود در دیگریِبزرگ را کشف کند.
عدالت[77]
هایدگر میگوید که اندیشه عدالت برای نیچه نیز از اهمیت زیادی برخوردار است، زیرا معنای بنیادی اراده معطوف به قدرت را آشکار میکند و از این رو عدالت همچنین معنای بنیادی هیستری را نیز آشکار خواهد کرد. هایدگر میگوید: «نیچه میخواهد تأکید کند که عدالت بهعنوان چیزی که او آن را درک میکند، ویژگی بنیادی اندیشیدن را دارد»، ویژگیای که ارزش حفظ و تقویت زندگی را در نظر میگیرد و «‘عدالت’ در اینجا بهعنوان راه درست برای آزاد بودن فهمیده میشود» ([1]، ص. 143). عدالت شامل هر دو عنصر حقیقت (بودن) و هنر (شدن) است و این موضوع زمانی روشن میشود که فارل کرل[78] میگوید: «هم هنر و هم حقیقت به دنبال ‘عدالت’ خواهند بود» ([1]، ص. 258).
حقیقت بهعنوان تأمینکننده آشفتگی، برای حفظ زندگی ضروری است، اما هنر ارزشی بالاتر دارد زیرا زندگی را تقویت میکند. هنر زندگی را تقویت میکند زیرا فرمها را دگرگون میسازد و «امکانهایی برای فراتر رفتن زندگی در هر نقطه از محدودیتها ایجاد میکند» ([1]، ص. 140). حقیقت آشفتگی را تثبیت میکند و بنابراین از خود فراتر نمیرود. با این حال، حقیقت بهعنوان ارزشی ضروری برای زندگی شناخته میشود، چرا که به موجودات اجازه میدهد به بقای خود ادامه دهند و به هنر این امکان را میدهد که از حقیقت فراتر رود تا امکانات زندگی را تقویت کند.
این امر توضیح میدهد که چرا «سلطه و هیستری بهنظر میرسد که در رابطه بازتابی خود وابسته به یکدیگرند — بهطوری که هر دو قبل از اینکه حقیقت به وجود بیاید، ضروری هستند» ([89]، ص. 171). این امر زمانی بهوضوح آشکار میشود که هایدگر میگوید: «دانش در هر مورد، مرزهای ثابت و تثبیتکننده را قرار میدهد تا چیزی برای فراتر رفتن از آن وجود داشته باشد، در حالی که هنر قادر است ضرورت بالاتر خود را حفظ کند. هنر و دانش بهطور متقابل در ذات خود به یکدیگر نیاز دارند» ([1]، ص. 140). این موضوع را میتوان به ورهاگه[79] ارجاع داد که توضیح میدهد در آغاز تحلیل «روانکاو در موقعیت کسی که میداند قرار میگیرد، کسی که این معنای پنهان را آشکار خواهد کرد، دیگری بدون هیچ کمبودی» ([17]، ص. 9).
این نکته اهمیت نقش ارباب را برای به وجود آمدن حقیقت برجسته میکند. موفقیت روانکاوی بهواسطه ارباب را میتوان با توجه به این نکته شناسایی کرد که تحلیل روانکاوی از «آمادگی سوژه نوروتیک برای فرض اینکه کسی، دیگری که میداند، وجود دارد» آغاز میشود ([9]، ص. 185). با این حال، «روانکاو، که در ابتدا بهعنوان سوژهای که باید بداند، شکل میگیرد، بهجای دانشی نامحدود، دانشی درباره آنچه نمیتواند دانسته شود، درباره یک دال که وجود ندارد، دارد» ([90]، ص. 49).
این نقلقولها نشان میدهند که روانکاو توسط روانکاویشونده در موقعیت ارباب قرار میگیرد، اما این «فقط تا حدی کار میکند، تا زمانی که زنجیره معناداری S2 به کار بسته شود؛ این همان نقطهای است که بیثباتی دیگریِبزرگ آشکار میشود» ([17]، ص. 9). با استفاده هنرمندانه و هیستریک از دانش ارباب (S2)، روانکاویشونده به «دوراهی بین S2 و کمبود در دیگری» میرسد ([17]، ص. 9).
در این نقطه، روانکاویشونده زمانی که «با واقعیت سمپتوم (symptom) همراستا میشود» حقیقت را بهوجود میآورد ([17]، ص. 9)، که به معنی کشف کمبود در دیگریِبزرگ است. دانش (سلطه) و هنر (هیستری) میتوانند بهعنوان وابسته به یکدیگر شناخته شوند، بوستیل[80] میگوید: « در حالی که نقطه ظهور حقیقت جدید همیشه در چارچوبی هیستریک گرفتار است، اعمال ارباب، تصویر وفاداری متوالی را مشخص میکنند » ([89]، ص. 171). به عبارت دیگر، این نیز توضیح میدهد که چگونه «روانکاویشونده هیستریک، گفتمان ارباب را به گفتمان روانکاو تبدیل میکند» ([40]، ص. 77).
با کشف حقیقت کمبود در دیگریِبزرگ از طریق هیستری (هنر)، روانکاویشونده « تخیلات خاص خود را شناسایی کرده و آن را پردازش میکند، بر اساس این که کسی، یا یک دیگری، حقیقت را درباره جهان میداند و به همین دلیل شایسته است در موقعیت ارباب قرار گیرد » ([91]، ص. 149). اگرچه برای هیستریک مهم است که کمبود در ارباب را کشف کند، گفتمان ارباب نیز به عنوان «تصویر وفاداری متوالی» که به این کشف رسیده است اهمیت دارد. این موضوع به خوبی توسط اولیویر[81] توضیح داده میشود که میگوید: «گفتمان روانکاو نمیتواند بهطور کامل از گفتمان ارباب جدا شود؛ تفاوت حیاتی در اینجا این است که، سوژه به جای اینکه به دال های ارباب از بیرون تسلیم شود، میآموزد که خود آنها را تولید کند» ([45]، ص. 189).
در نتیجه، با ادغام کار نیچه در مورد هنر و حقیقت به این روش، اکنون میتوانیم بهتر درک کنیم که چگونه «روانکاو و هیستریک زوجی هستند که روانکاوی را اختراع کردند» و چگونه «رشد و تغییر روانکاوی توسط بنبستهای بالینی پیش میرود» ([23]، ص. 63). گِروویچی این را با گفتن اینکه هیستری نقاط کور خود فروید (ارباب) را از طریق مواجهه با محدودیتهای دانایی خود او آشکار کرد، توضیح میدهد و میگوید این امر فروید را مجبور کرد «تکنیک خود را بهبود بخشد، نظریههای خود را تکامل دهد و یک شکل جدید از تفکر را شکل دهد. زیرا هیستری خود دانش نیست، اگرچه بهعنوان راهنمایی برای تدوین دانش عمل میکند» ([23]، ص. 63).
بنابراین، هنر هیستریک و دانش (حقیقت) ارباب بهطور متقابل به یکدیگر نیاز دارند، زیرا هر دو با هم میکوشند تا زندگی انسانی را در درون آشوب در آغوش بگیرند و هدایت کنند، به عبارت دیگر، «نه صرفاً تثبیت آشوب در دانش، و نه دگرگونی آشوب در هنر، بلکه هر دو با هم. با این حال، هر دو از نظر جوهری یکی هستند: یعنی، هضم و جهتدهی زندگی انسانی به سوی آشوب» ([1]، ص. 140).
هایدگر ناآگاهانه خلاصه میکند که چگونه روانکاویشونده هنرمندانه در حالی که به شکل هیستریکی آشفتگی ناشی از کمبود در دیگری بزرگ که به خاطر دانش ارباب است را هضم میکند و میگوید: «ترکیب بین هنر و حقیقت اکنون بهعنوان ‘دگرگونی ای که فرمان میدهد و شعر میسراید، افقهای چشماندازی را برقرار کرده و تثبیت میکند’ تعریف میشود» ([1]، ص. 258).
در این بیانیه که مربوط به عدالت و هیستری است، مشخص است که ارزشها بر اساس قانون تناقض فرمان میدهند. این فرمان هیستریک از «آنچه او واقعاً در جستوجوی آن است: میل خود، لذت خود، حقیقتی که ناخودآگاه او با درد در تلاش است تا بیان کند» ([35]، ص. 139) ناشی میشود و این فرمان ، روانکاویشونده را هدایت میکند تا کمبود در دیگری را کشف کند که قابل تناقض نیست. عدالت چیزی است که در نظمدهی آشفتگی ناشی از کمبود در دیگری قابل تناقض نباشد و بنابراین «عدالت اساس امکان و ضرورت هر نوع هماهنگی انسان با آشفتگی است، چه این هماهنگی ، هماهنگی بالاتر هنر باشد یا همانطور که لازم است هماهنگی دانش» ([1]، ص. 149).
«عدالت بهعنوان تفکر سازنده[82]، شخصی[83] و نابودگر[84]»
هایدگر همچنین به یادداشتی از نیچه به نام «راههای آزادی[85]» از سال ۱۸۸۴ اشاره میکند تا عدالت را بهعنوان اراده معطوف بهقدرت توضیح دهد و این یادداشت همچنین به روشنتر شدن رابطه میان هیستری و ارباب که برای روانکاوی بسیار مهم است، کمک میکند. در این یادداشت آمده است: «عدالت بهعنوان یک شیوه تفکر سازنده، شخصی و نابودگر، که از بازارزیابیهای ارزشی برمیخیزد: نماینده عالی خود زندگی است» ([1], ص. 142). هایدگر میداند که وقتی نیچه میگوید عدالت یک «شیوه تفکر» است، میخواهد تأکید کند که عدالت یک شیوه خاص از تفکر است.
عدالت (هنر و حقیقت) شیوه خاصی از تفکر است که ویژگی رابطه میان هیستریک و ارباب است و این تفکر شامل «شاعرانه کردن و فرمان دادن» و «برآمده از بازارزیابیهای ارزشی» است ([1], ص. 142). عدالت با ترسیم افقی برای حفظ و ارتقای زندگی، کمبود در دیگری را کشف میکند و به سوژه این امکان را میدهد که «ارباب را رها کند و کاری که برای دانستن حقیقت خود لازم است را انجام دهد، تا به سؤال خود درباره خواستههای ناخودآگاه و ابژه ژوئیسانس پاسخ دهد» ([53], ص. 108).
هایدگر تأکید میکند که اراده معطوف به قدرت بهعنوان عدالت، تفکری است که سه ویژگی متمایز دارد که نیچه بهطور متوالی و در یک ترتیب ضروری شرح میدهد (سازنده، شخصی و نابودگر) و این ویژگیها با رابطه میان هیستریک و ارباب که به گفتمان روانکاو منتهی میشود، تطابق دارد. عدالت و روانکاوی شونده زمانی «سازنده» هستند که «ارباب خود را با شروع به پرسش از آنچه که در واقع او را به یک ارباب تبدیل میکند هیستریک میکند » ([61], ص. 133).
«پرسش بیپایان هیستریک از موقعیت ارباب» ([49], ص. 75) به روانکاویشونده این امکان را میدهد که آنچه که در آشوبِ کمبودِ در دیگری وجود ندارد یا هنوز وجود ندارد را بسازد و کشف کند. تفکر سازنده شامل روش هیستریکِ جورج باتای[86] است که «گفتمان را علیه خودش میچرخاند، اهداف آن را منحرف میکند، آن را بیثبات میکند و از آن لایهبرداری میکند، سیستم را با آشوب و دانش را با پوچی جایگزین میکند» ([25], ص. 111).
هایدگر توضیح میدهد که تفکر سازنده[87] چیزی را که از قبل وجود دارد کپی نمیکند و این مفهوم در «امتناع هیستری از تجسم-بهطور عینی، واگذاری بدن خود به دال های ارباب که موقعیتهای سوژگانی که جامعه از طریق زبان برای افراد فراهم میکند، تشکیل میشود» ([55], ص. 122) نیز یافت میشود. در عوض، با «وادار کردن دیگریِبزرگ به تولید دانش» ([6], ص. 288)، هیستریک میتواند چیزی را کشف کند که از پیش وجود نداشته است زمانی که روانکاویشونده «ساختار را در نقطهای از شکست خود مورد بازجویی قرار میدهد و آن را، گاهی حتی به قیمت فدای خود بر عهده میگیرد تا این حقیقت پنهان را به هر قیمتی آشکار کند» ([25], ص. 86).
سولر[88] توضیح میدهد که چگونه روانکاویشونده در این طریق «سازنده» است و میگوید «هیستریک و مرد علم یک زوج جذاب هستند، یکی از آنها تحریک میکند در حالی که دیگری که اصلاً هیستریک نیست، بر روی دانش کار میکند» ([6], ص. 288). هیستریک برای تفکر «سازندهِ» عدالت اهمیت دارد زیرا «هیستریک در جستجوی مردی است که با تمایل به دانستن تحریک شود» ([6], ص. 288) حتی اگر هیستریک برای دانش ارباب «موجب آزار است و چیزی جز آزار نیست» ([92], ص. 49).
عدالت (هنر و حقیقت که بهطور مشترک مورد تفکر واقع میشوند) و هیستری بهطور هنرمندانهای خلاق و شاعرانه در طرحریزی افقهایی عمل میکنند که فقدان در دیگری را کشف میکند. از طریق قانون تناقض، تفکر سازندهی عدالت و هیستری بهطور خلاقانهای دستوری صادر میکند مبتنی بر: «برپایی و برقرار کردن، صعود به ارتفاعات-بهطور دقیقتر، ابتدا رسیدن به ارتفاع مشخصی، سپس تثبیت آن، و سپس بدین ترتیب وضع کردن یک “مسیر مشخص “» ([1], ص. 144) برای کشف فقدان در دیگری. هیستریک دستور دارد که بهطور سازنده فکر کند تا فقدان در دیگری را کشف کند زیرا او «فاصله بین امر واقعی و امر نمادین را بهطور آشکار و دردناک تجربه میکند» ([8], ص. 7).
این تجربه برای روانکاویشونده ضروری است «تا خود را از گفتمان سلطهگرانهِ دیگریِبزرگ آزاد کند» ([35], ص. 143). این تجربهی هیستریک در «کرد و کار شخصیت سقراط، سقراط افلاطونی (هیچ سقراط دیگری وجود ندارد)، که در پرسش از ارباب قدیمی، از او میخواهد که دانش خود را بهعنوان ارباب نمایش دهد» ([6], ص. 287) منعکس میشود. هیستریک فاصله بین امر واقعی و نمادین را تجربه میکند و «از دیگری میخواهد که به او بگوید که او چیست» ([93], ص. 259).
هیستریک یک ساختار میسازد و آن را برپا میکند تا این شکاف را با پرسشهای سقراطی از دانش ارباب ببندد. شکست دانش ارباب در بستن این شکاف زمانی آشکار میشود که هیستریک «حقیقت تحقیرآمیز این که “این کار نمیکند” یا “این جا نمیخورد”» ([23], ص. 65) را نشان میدهد. این تفکر/پرسش سازنده هیستریک، دیدگاه جدیدی به آشوب واقعی میگشاید و این دیدگاه است که ساختار را برای شونده جهت کشف فقدان در دیگری نظم میدهد. برای هیستریک ضروری است که بهطور سازندهای در این راه جستجو کند «برای یک دال که عدالت را در مورد واقعیت به جا بیاورد، و بدین ترتیب شکافی بین دانش و ژوئیسانس باز کند که غیرممکن است بسته شود» ([8], ص. 7) زیرا این کار به روانکاویشونده اجازه میدهد که بفهمد دانش ارباب «کار نمیکند» تا فقدان در دیگری را کشف کند.
عدالت و هیستری همچنین شامل تفکر “شخصی[89]” هستند که نشان میدهند تفکر سازنده در یک خلأ عمل نمیکند. تفکر سازنده همچنین شخصی است زیرا «در چیزی که بهطور ظاهری قطعی به نظر میرسد، حرکت میکند؛ چیزی که نه تنها میخواهد ساختار را متوقف کند بلکه آن را غیرضروری میسازد» ([1], ص. 144). هیستریک «چیزی را که مزاحم و مداخلهگر است در جستجوی روانکاویشونده برای کشف فقدان در دیگری، حذف میکند» بهطوری که «با سوق دادن انسان به سوی دانش [pousse-à-savoir]، او را به سوی شکست [pousse-au-manque] نیز سوق میدهد، انسانی که با او درگیر است همیشه خود را احمق [manque-à-savoir] مییابد» ([34], ص. 88).
عدالت و هیستری شخصی هستند زمانی که تفکر سازنده پس از کشف شکستِ دانشِ ارباب «تصمیمات برشخوردهای دربارهی اندازهها و ارتفاعات» ([1], ص. 144) میگیرد. بنابراین، تفکر سازنده زمانی شخصی است که روانکاویشونده ارباب را به شکست دانشش سوق دهد و این امکان را فراهم میآورد که تصمیماتی گرفته شوند تا فرمهایی که در تضاد نیستند انتخاب و طرحریزی شده تا فقدان در دیگریِبزرگ کشف گردد. تفکر شخصی زمانی تحقق مییابد که «هیستری با روش پرسشگریاش از دیگران (چرا که اگر او موفق به پایین آوردن مردانی که او را احاطه کردهاند شود، این کار را با پرسش از آنها، با بازتاب مداوم تصویری که حقیقتاً آنها را خنثی میکند انجام میدهد، تا حدی که قدرتی که آنها خواستهاند تحمیل کنند، قدرتی نامشروع از جنس تجاوز و خشونت است» ([28], ص. 154).
این خنثیسازی ارباب از طریق پرسشگری ساختارهایی را میسازد تا فقدان در دیگریِبزرگ را از طریق تثبیت آشوبِ دنیایِ شدن کشف کند. به عبارت دیگر روانکاویشونده با امتناع از «دنبال کردنِ اثرِ دالِ ارباب، او خود را شیء آن، بنده آن نخواهد ساخت» تفکرش «شخصی» است ([88], ص. 82). تفکر روانکاویشونده از طریق «ساختن و ویران کردن خود در طول فرآیند تحلیل و طرف دیگر که چیزی جز یک نردبان نیست» ،«شخصی» است ([94], ص. 96) .
سرانجام، عدالت و هیستری بهعنوان شیوههای “اندیشه نابودکننده” (annihilative thinking) توصیف میشوند، که شامل حذف دانش ارباب از ساختارهای گذشتهای است که “پایداری زندگی را تضمین کرده بودند” ([1]، ص. 144). روانکاویشونده از طریق این اندیشه نابودکننده، با تغییر گفتمانها و توقف انتظار یا دریافت دانش از دیگریِبزرگ ([50]، ص. 133) مشارکت میکند. اندیشه نابودکننده هیستریک که ساختارهای ارباب را محو میکند، نشان میدهد که این دانش “به استانداردهای دقیق او نمیرسد؛ زیرا از نظر هیستریک، ارباب هرگز به اندازه کافی… ارباب نیست” ([95]).
اندیشهِ نابودکنندهِ هیستریک “به معنای به چالش کشیدن و برهم زدن گفتمانِ ارباب است” ([40]، ص. 78)، و حذف ساختارهای گذشته ، تثبیتهایی را که مانع کشف فقدان در دیگری هستند، از میان برمیدارد. روانکاویشونده از طریق کشف فقدان در دیگری بزرگ، “گفتمان ارباب را نابود میکند” که همان “آگاهی از این است که دیگریِبزرگ وجود ندارد و دلالتهای اربابی وابسته و تصادفیاند” ([86]، ص. 225).
کشف فقدان در دیگری به روانکاویشونده اجازه میدهد تا “رابطه خود با میل[90] را دوباره تنظیم کند و دلالتهای اربابی جدیدی تولید کند” ([86]، ص. 226)، و ازاینرو، “پرهیز از وضعیت انحطاط” را تضمین میکند ([1]، ص. 242). محو کردن گفتمان ارباب با امکان عبور از فانتزی که ارباب میتواند “معنای ثابتی ارائه دهد که اضطراب را برطرف کند و هویتی پایدار، معنادار و محترم ایجاد کند” ([55]، ص. 67) امنیتی را فراهم میآورد.
این فرآیند همچنین به روانکاویشونده اجازه میدهد که دیگر “با درخواست دال های اربابی از دیگران بیگانه نشود، بلکه خودش آنها را تولید کند” ([55]، ص. 67).این موضوع نشان میدهد که اندیشه نابودکننده هیستریک، که “ساختن (بهعنوان خلق) ویرانگری را در بر میگیرد” ([1]، ص. 242)، چرا “هیستریک، مانند هر ضد فیلسوف خوبی که هرگز از این چهره دور نیست، میتواند ارباب را به یاد نیاز همیشگی برای آغاز دوباره بیندازد” ([89]، ص. 171). این ویرانگری ضروری است، زیرا “تنها از طریق چنین رویاروییهایی با امر واقعی بهعنوان ناسازگاری نمادین میتوانیم فانتزی و میل را دگرگون کنیم و یک اقتصادِ جدیدِ لذت را بازآفرینی کنیم” ([66]، ص. 54).
فانتزی و میل از طریق نابودی دانش ارباب دگرگون میشوند تا فقدان در دیگری کشف شود، که همان “امر واقعی بهعنوان ناسازگاری نمادین” است. از طریق این نابودی، یک “جهش آرمانشهری از دل تاریکی که سوبژکتیویته نمادین را دگرگون میکند” حاصل میشود؛ جایی که کشف فقدان در دیگری، کشف سوژه بهعنوان “شکاف هستی” است (با ارجاع به “شب جهان” در نوشتههای ینا[91] از هگل) ([66]، ص. 54).
مککارتی[92] این موضوع را توضیح میدهد که “حقیقت” یک “شکست خلاقانه دانش” است ([96]، ص. 68)، جایی که روانکاویشونده سوبژکتیویته نمادین را با خلق یک دال اربابی جدید در پاسخ به کشف فقدان (شکست) در دیگری دگرگون میکند. دیویس[93]، پاوند[94] و کراکت[95] استدلال میکنند که “این سبک جدید از دالِ اربابی خالی از توهمات کمالگرایی است” ([86]، ص. 225)، زیرا روانکاویشونده فقدان در دیگری را کشف کرده است.
بنابراین، عدالت و هیستری بهعنوان اراده معطوف به قدرت دارای ویژگیهایی از اندیشه هستند که میسازد، شخصی است و نابود میکند. در نتیجه، هایدگر نتیجه میگیرد که: “حیات زندگی در هیچ چیز دیگری جز اندیشهای که میسازد، شخصی میکند و نابود میکند، نهفته نیست” ([1]، ص. 145). این امر توضیح میدهد که چرا روانکاوی نیز به دنبال ساختن، شخصی کردن و نابود کردن است.
روانکاویشونده از طریق ساختن، شخصی کردن و نابود کردن برای کشف فقدان در دیگری، به حفظ و تقویت حیات دست مییابد.اراده معطوف به قدرت و هیستری زمانی زندگی را پر از انرژی میکنند که روانکاویشونده بتواند “ساختار دال های خود را بازآرایی کند و با این سازماندهی مجدد ، معنا و دانش جدیدی تولید کند” ([40]، ص. 80). این امر از طریق خلق یک دال اربابی جدید در پاسخ به کشف فقدان در دیگری محقق میشود. این دال اربابی جدید خلاقانه و شاعرانه است زیرا “توسط خود سوژه تولید شده است نه آنکه از بیرون بر او تحمیل شده باشد. به این ترتیب، همانطور که لکان بیان میکند، سوژه ‘دنده عوض میکند'” ([8]، ص. 124).
این دال اربابی جدید انرژی و حیات را از طریق “اندیشهای که میسازد، شخصی میکند و نابود مینماید” به همراه میآورد، زیرا “شاید اندکی کمتر احمقانه باشد” چرا که فقدان در دیگری را در بر میگیرد و خلاقیت آن از این واقعیت ناشی میشود که “کمتر مطلق و سختگیرانه ، بلکه شخصی، در تأسیس هویت سوژه عمل میکند و بیشتر باز، سیال و فرآیندگرا است” ([73]، ص. 46).
عدالت و قدرت
سه ویژگی اندیشه در عدالت و اراده معطوف به قدرت نیچه معنای هیستری را در روانکاوی روشن میسازند. هیستری را میتوان از طریق عدالت و اراده معطوف به قدرت فهمید، زیرا این نوع اندیشه “از خود فراتر میرود، خود را از خود جدا میکند و آنچه را تثبیت شده است، پشت سر میگذارد” ([1]، ص. 146) تا فقدان در دیگری را کشف کند. این همچنین به این معناست که کشف فقدان در دیگری نوعی “فراتر رفتن از خود، ارباب شدن بر خویش از طریق صعود به ارتفاعی بالاتر و گشودن آن است. ما این فراتر رفتن از خود را برتر شدن[96] مینامیم. این جوهر قدرت است” ([1]، ص. 146).
این چارچوب نشان میدهد چرا “هیستریک خواست خود برای تمایل ارضا نشده را از طریق حفظ تمایلش در مجموعهای از جابجاییهای بیپایان نشان میدهد” ([3]، ص. 118). هیستری “از خود فراتر میرود، خود را از خود جدا میکند و آنچه تثبیت شده است را پشت سر میگذارد” با این روش که “خود را برای رضایت دیگری عرضه میکند، در حالی که از آن میگریزد، تا میل دیگری ارضا نشده باقی بماند” ([97]، ص. 86).
دولار توضیح میدهد که دلیل این امر آن است که هیستری از طریق “ناخشنودی دائمی، سوژهای است که تولید دانش میکند” ([98]، ص. 144). او با نقلقول از لکان تأکید میکند: “تمایل به دانستن چیزی نیست که به دانش منجر شود. آنچه به دانش منجر میشود… گفتمان هیستریک است” ([98]، ص. 144). هیستری با تولید دانش از طریق ناخشنودی، در نوعی “فراتر رفتن از خود، ارباب شدن بر خویش از طریق صعود به ارتفاعی بالاتر و گشودن آن” مشارکت میکند. این فراتر رفتن از خود که برتر شدن نامیده میشود، جوهر قدرت است.
تولید دانش توسط هیستری از طریق ناخشنودی، فرآیندی از “ارباب شدن بر خویش” است که با کشف فقدان در دیگریِبزرگ محقق میشود. این “برتر شدن فراتر از خود” که در هیستری رخ میدهد، همچنین همان “گزش و ضربهای است که باید نیهیلیسم را شکست دهد” ([14]، ص. 180) و این تنها زمانی بهطور کامل محقق میشود که فقدان در دیگری کشف شده باشد یا به تعبیر دیگر “مار سیاه به دره نفوذ کرده و سرش قطع شده باشد” ([14]، ص. 180). “مار سیاه” به معنای “یک مواجهه ناخوشایند ، اما ضروری است. تحلیل به اینجا ختم میشود. زمانی که این اتفاق میافتد، میدانیم که سرکوبها برداشته شدهاند” ([9]، ص. 188).
در این لحظه، آنالیزان نیهیلیسم ناشی از “طلب کردن دال اصلی از دیگری بزرگ” ([55]، ص. 67) را از طریق کشف فقدان در دیگری پشت سر میگذارد. وقتی این اتفاق رخ میدهد، “هیستری در فرآیند تحلیل، فانتزیهای خود را تغییر میدهد و رابطه خود با دال فالیک را متحول میسازد. او با پذیرش اختگی پدرش، اختگی خود را نیز میپذیرد” ([88]، ص. 84). این همان “ارباب شدن بر خویش” است زیرا به آنالیزان اجازه میدهد “از دالهای اصلی دادهشده جدا شود و دالهای اصلی جدیدی را که خودش تولید کرده است، به وجود آورد” ([8]، ص. 123). هایدگر به این نکته اشاره میکند که اراده معطوف به قدرت نیچه، “تعالی قدرت[97]” است ([1]، ص. 153).
تعالی قدرت از طریق اراده معطوف به قدرت و هیستری زمانی رخ میدهد که حقیقت (وجود) و هنر (شدن) بهطور همزمان اندیشیده شوند. هایدگر این نکته را در یادداشتی از نیچه در سال 1888 برجسته میکند که میگوید: “نقش زدن[98]بر شدن با ویژگی وجود-این است ، والاترین اراده معطوف به قدرت” ([1]، ص. 156). این یادداشت نشان میدهد که معنای اراده معطوف به قدرت و هیستری شامل نقش زدن بر شدن (هنر) در وجود (دانش، “حقیقت”) از طریق کشف فقدان در دیگری است.
بنابراین، معنای هیستری بهمثابه اراده معطوف به قدرت این است که آنالیزان باید فقدان در دیگری را کشف کند تا هنر شدن بر حقیقت و وجود “دانش روانکاو” (عنوان سمینار نوزدهم لکان) نقش بندد [99]. وقتی این اتفاق رخ میدهد، آنالیزان به “دانش روانکاو” دست مییابد، که همان “نادانی آموختهشده” است؛ اصطلاحی که نیکلاس کوزا[99] در قرن پانزدهم به کار برده است. او با حکمت آموخته است که نداند، و این روشی را باز میکند که دیگری بتواند به آنچه که سوژگیاش را تعیین کرده، دسترسی پیدا کند” ([94]، ص. 97).
این موضوع به کار دولار مرتبط است، هنگامی که او استدلال میکند که “پدیدارشناسی روح باید تحت لوای هیستری قرار گیرد” ([98]، ص. 148). دولار استدلال میکند که “سوژه هیستریک، با منفیت تقلیلناپذیرش، اصل و نیروی محرکه پیشرفت دیالکتیکی است” ([98]، ص. 147) در پدیدارشناسی روح. این منفیت و نیروی پیشرفت دیالکتیکی همان عدالت است (اندیشیدن همزمان حقیقت (وجود) و هنر (شدن)). “تعالی قدرت” از طریق “عدم تطابق سوژه با خود و معیارهایش که احساس دائمی ‘این آن نیست’ را ایجاد میکند، تولید میشود، بهگونهای که هر پیکربندی خاصی از عینیت و دانش ناکافی به نظر میرسد” ([98]، ص. 148). با اینکه “سوژه توسط میلی برانگیخته میشود که نمیتواند در هیچ شکلی خاص از دانش آرامش یا رضایتی پیدا کند” ([98]، ص. 144).
آنالیزان قدرت را تعالی میبخشد تا فقدان در دیگری را کشف کند و “نقش زدن شدن با ویژگی وجود-این است والاترین اراده معطوف به قدرت.” این موضوع همچنین توضیح میدهد چرا “نزدیکی هیستری به مرگ خواهی وجودش را در نوعی عذاب بنیاد مینهد. بهمحض اینکه میل او آرام شود و راهحلها یافت شوند، او باید توهم رضایت را نابود کند تا به جستوجو ادامه دهد” ([51]، ص. 72). “تعالی قدرت” در اراده معطوف به قدرت همان مرگخواهی است که وجود آنالیزان را در یک عذاب بنیادین محکم میکند. “نقش زدن شدن با ویژگی وجود” یعنی آنالیزان باید توهم رضایت ناشی از دانش ارباب را نابود کند “تا بتواند به جستوجو” برای کشف فقدان در دیگری ادامه دهد.
دولار اضافه میکند که “سوژه در پدیدارشناسی روح، سوژهای نیست که خودش را بهعنوان دانشی که میداند، بشناسد” ([98]، ص. 144)، و این نیز بر اندیشیدن همزمان هنر (شدن) و حقیقت (وجود) تأکید دارد. از طریق “میل هیستریک که همه اشکال مختلف دانش را تضعیف میکند” ([98]، ص. 144)، آنالیزان میتواند فقدان در دیگری را کشف کند، زیرا او “سوراخی در دانش، در انواع مختلف دانش ایجاد میکند” ([98]، ص. 144).
وقتی این اتفاق میافتد، آنالیزان “بر خود مسلط” میشود تا “نقش زدن شدن با ویژگی وجود” را در “دانش روانکاو” نقش بزند. لکان این فرآیند را چنین توضیح میدهد که آنالیزان “عبور” میکند و به روانکاو تبدیل میشود، زیرا جایگاهی را میپذیرد که او آن را “تنها بودن” مینامد. روانکاو زمانی عبور کرده است که “نخواهد از سوی دیگریِبزرگ مورد تایید واقع شود” ([100]، ص. 85).
اراده معطوف به قدرت و بازگشت جاودان
در نهایت، هایدگر میگوید نیچه «اراده معطوف به قدرت را در وحدتی اساسی با ‘بازگشتِ جاودانِ همان’ میاندیشد» ([1]، ص. 171). زیرا به نظر هایدگر برای اینکه اراده معطوف به قدرت بتواند قدرتمند باشد، باید بازگشت جاودان همان نیز باشد. بازگشت جاودان توضیح میدهد که چگونه اراده معطوف به قدرت و هیستری میتوانند «شدن را با خصیصهی بودن نقش کند»؛ به این صورت که هنر (شدن) با کشف فقدان در دیگری، این فقدان را در دانش/حقیقت (بودن) ثبت(نقش) میکند.
هایدگر بیان میکند که جملهی «نقش زدن شدن با خصیصهی بودن—این است والاترین اراده معطوف به قدرت» به معنای «شکلدهی شدن بهعنوان بودن بهگونهای است که بهعنوان شدن حفظ شود، استمرار یابد، و به یک کلمه، باشد» ([1]، ص. 202). این تأکید میکند که اراده معطوف به قدرت و هیستری که فقدان در ارباب/روانکاو را کشف میکنند، در عین حال بازگشت جاودان همان نیز هست. بازگشت جاودان ، اراده معطوف به قدرت و هیستری را به واسطه حفظِ کشف یک فقدانِ «جاودان» در دیگری ، در دانش/حقیقت (بودن) تعریف میکند.
این کشف یک فقدان «جاودان» در دیگری ، روشی برای «پاک کردن کلیت واقعیت و شروع با یک صفحهی سفید» ([66]، ص. 241) است تا یک دال ارباب جدید ایجاد کند که «شاید کمی کمتر احمقانه باشد». فقدان در دیگری «جاودان» است به دلیل «غیرقابل تقلیل بودن $ به S1 و S2 » ([89]، ص. 146). به عبارت دیگر، این زمانی است که روانکاویشونده به «وجود امر واقعی، بهعنوان چیزی که غیرممکن است گفته شود یا اندیشیده شود» اذعان میکند ([9]، ص. 188).
وقتی این اتفاق میافتد، روانکاویشونده به «مرحلهی نهایی تحلیل» میرسد؛ جایی که «پردهی واقعیت، یا فانتزی سوژه، از هم جدا میشود» و از طریق «اذعان به امر غیرممکن» ([9]، ص. 188)، فقدان «جاودان» در دیگری کشف میشود.
در نهایت، اراده معطوف به قدرت و هیستری بهعنوان «تعالی قدرت[100]» تعریف میشوند و اگر این تعالی به سکون برسد، ذات خود بهعنوان قدرتیابی از طریق کشف فقدان «جاودان» در دیگری را تحقق نخواهند بخشید. بنابراین، اراده معطوف به قدرت و هیستری بهعنوان تقویت و قدرتیابی، طرحی را پیریزی میکنند که به کشف فقدان در دیگری منجر میشود؛ چیزی که «ذاتاً به خود بازمیگردد» ([1]، ص. 210) بهعنوان بازگشت جاودان همان.
کشف فقدان «جاودان» در دیگری «ذاتاً به خود بازمیگردد» به دلیل «غیرقابل تقلیل بودن $ به S1 و S2 » ([89]، ص. 146). به بیان دیگر، روانکاویشونده به ناممکن بودن «تأمین دالی توسط زبان یا نظام نمادین که بتواند هویت او را درون این نظام تثبیت یا نامگذاری کند» پی میبرد ([93]، ص. 258). هیستری و اراده معطوف به قدرت، شدن (تقویت قدرت) را با فراتر رفتن از دانش ارباب و کشف هنری فقدان در دیگری در بودن نقش میزنند، چیزی که بهعنوان بازگشت جاودان همان «ذاتاً به خود بازمیگردد». وقتی این فرآیند محقق میشود، روانکاویشونده فقدان «جاودان» را کشف میکند: «سوژهای که از تسخیر شدن سر باز میزند و بنابراین اقتدار هر دو ارباب و دانش را تضعیف میکند» ([98]، ص. 144).
در نتیجه، این مقاله نشان میدهد که «هیستری نباید بهعنوان یک وضعیت ‘غیرعادی’ ، بلکه بهعنوان یکی از جلوههای ممکن از رابطهی ناآشنای سوژه با خود» درک شود ([60]، ص. 3). افزون بر این، این مقاله بیان میکند که هنر هیستری «روحی الهی است که همیشه در مرز، در نقطهی عطفِ ساختن قرار دارد» ([92]، ص. 47). هنر ارزشی تعیینکننده برای هیستری و اراده معطوف به قدرت است، زیرا هنر قدرتیابی را برای کشف فقدان در دیگری از طریق بازگشت جاودان فراهم میکند و به همین دلیل است که «نیچه هنر را ‘فعالیتی مابعدالطبیعی’ برای ‘زندگی’ مینامد» ([14]، ص. 29).
در نتیجه، شعار نیچه که «هنر بیش از حقیقت ارزش دارد» روشن میشود، زیرا این مقاله نشان داده است که هنر بهعنوان شدن و دگرگونسازی آشوب امر واقعی، فقدان در دیگری را با قدرتیابی بر «توهم» و بودن «حقیقت» ارباب کشف میکند. هنگامی که این امر محقق میشود، روانکاویشونده «به موضع روانکاو منتقل میشود، موضعی که از آن گفتمان روانکاو را بیان میکند» ([3]، ص. 122) تا به پایان تحلیل برسد.
سخن سردبیر
مقاله حاضر با پیوندی بدیع میان روانکاوی لکانی و اندیشهٔ نیچه از خلال خوانش هایدگر، هیستری را نه صرفاً بهعنوان اختلال، بلکه بهمثابه نیرویی پرسشگر و آفریننده میفهمد؛ نیرویی که همچون هنر، زندگی را ارتقا میبخشد و امکان بازاندیشی در حقیقت و ارزش را فراهم میکند. این رویکرد نو، افقی تازه برای فهم جایگاه هیستری در فلسفه و روانکاوی میگشاید و نشان میدهد که پرسشگری هیستریک میتواند به مثابه ارادهای معطوف به قدرت، راهی برای دگرگونی سوژه و زندگی باشد. در تحریریه نیز کوشیدهایم بهترین ترجمه را از این مقالهٔ ارزشمند فراهم آوریم و امیدواریم که مورد توجه و تأیید پژوهشگران و علاقهمندان حوزهٔ فلسفه و روانکاوی قرار گیرد.
منابع :
- 1. Martin Heidegger. Nietzsche: III. The Will to Power as Knowledge and as Metaphysics. Translated by Joan Stambaugh.
New York: HarperCollins Publishers, 1987.
- 2. Friedrich Nietzsche. The Will to Power. New York: Vintage, 2011.
- 3. Diane Wieneke. “Lacan’s Theory of the Aims of Analysis.” Analysis 3 (1992): 115–25.
- 4. Slavoj Žižek. “Class Struggle or Postmodernism? Yes, Please! ” In Contingency, Hegemony Universality.
Edited by Judith Butler, Ernesto Laclau and Slavoj Žižek. London: Verso, 2000.
- 5. Ian Parker. Slavoj Zizek: A Critical Introduction. London: Pluto Press, 2004.
- 6. Colette Soler. What Lacan Said about Women: A Psychoanalytic Study. New York: Other Press, 2006.
- 7. Jacques Lacan, Jacques Alain Miller, and Russell Grigg. The Seminar of Jacques Lacan. Book 17, The Other Side
of Psychoanalysis. New York: Norton, 2007.
- 8. Mark Bracher. Lacanian Theory of Discourse: Subject, Structure, and Society. New York: NYU Press, 1994.
- 9. Sol Aparicio. “How does one become an analyst?: (How can a rhinoceros enter a China shop?): An open
question.” Analysis 17 (2011): 179–91.
- 10. Ian Parker. “Žižek: Ambivalence and oscillation.” Psychology in Society 30 (2004): 23–34.
- 11. Samo Tomšiˇc, and Andreja Zevnik, eds. Jacques Lacan: Between Psychoanalysis and Politics. London:
Routledge, 2015.
- 12. Saul Newman. “Interrogating the master: Lacan and radical politics.” Psychoanalysis, Culture & Society
9 (2004): 298–314. [CrossRef]
- 13. Slavoj Žižek. The Sublime Object of Ideology. London: Verso, 1989.
- 14. Martin Heidegger. Nietzsche, Vol. 2: The Eternal Recurrence of the Same. Translated by David Farrell Krell.
San Francisco: Harper & Row, 1984.
- 15. Slavoj Žižek. Organs without Bodies: On Deleuze and Consequences. London: Routledge, 2012.
- 16. Matthew Gildersleeve. “The Gay Science and the Rosarium Philosophorum.” Agathos 6 (2015): 37–56.
- 17. Paul Verhaeghe, and Frédéric Declercq. “Lacan’s analytical goal: ‘Le Sinthome’ or the feminine way.”
In Essays on the Final Lacan. Re-Inventing the Symptom. Edited by Luke Thurston. New York: Other Press, 2002.
- 18. Sigmund Freud. Fragment of an Analysis of a Case of Hysteria, standard ed. London: Vintage Classics, 1905, vol. 7.
- 19. Philippe Van Haute, and Tomas Geyskens. A Non-Oedipal Psychoanalysis?: A Clinical Anthropology of Hysteria
in the Works of Freud and Lacan. Leuven: Leuven University Press, 2012.
- 20. Luce Irigaray. Speculum of the Other Woman. New York: Cornell University Press, 1985.
- 21. Stephanie S. Swales. Perversion: A Lacanian Psychoanalytic Approach to the Subject. London: Routledge, 2012.
- 22. Leslie Chapman. “Some Notes on Hysteria.” 2009. Available online: http://www.therapeia.org.uk/
documents/Some-notes-on-hysteria.pdf (accessed on 25 April 2016).
- 23. Patricia Gherovici. “Where Have the Hysterics Gone?: Lacan’s Reinvention of Hysteria.” ESC: English Studies
in Canada 40 (2014): 47–70. [CrossRef]
Soc. Sci. 2016, 5, 29 23 of 25
- 24. Elizabeth Cowie. Recording Reality, Desiring the Real. Minneapolis: University of Minnesota Press,
2011, vol. 24.
- 25. Matthew W. Oyer. “Let Fall: Hysteria and the Psychoanalytic Act.” Ph.D. Thesis, City University of New
York, New York, NY, USA, 1 Febuary 2016.
- 26. Adrian Johnston. Zizek’s Ontology: A Transcendental Materialist Theory of Subjectivity. Evanston: Northwestern
University Press, 2008.
- 27. Slavoj Žižek. How to Read Lacan. London: Granta Books, 2006.
- 28. Hélène Cixous, and Catherine Clément. La jeune née. New York: IB Tauris, 1996, vol. 24.
- 29. Rex Butler. The Žižek Dictionary. London: Routledge, 2015.
- 30. Paul Verhaeghe. Love in a Time of Loneliness. London: Karnac Books, 2011.
- 31. Slavoj Žižek. The Plague of Fantasies. London: Verso, 1997.
- 32. Bruce Fink. The Lacanian Subject: Between Language and Jouissance. Princeton: Princeton University Press, 1997.
- 33. Suzanne Barnard, and Bruce Fink, eds. Reading Seminar XX: Lacan’s Major Work on Love, Knowledge,
and Feminine Sexuality. New York: SUNY Press, 2012.
- 34. Gerard Wajeman. “The Hysteric’s Discourse.” In Jacques Lacan; Critical Evaluations in Cultural Theory.
Edited by Slavoj Žižek. London and New York: Psychology Press, 2003, vol. 1.
- 35. Christina Hendricks, and Kelly Oliver, eds. Language and Liberation: Feminism, Philosophy, and Language.
New York: SUNY Press, 1999.
- 36. Slavoj Žižek. The Universal Exception. London: A&C Black, 2007, vol. 2.
- 37. Slavoj Žižek. Tarrying with the Negative: Kant, Hegel, and the Critique of Ideology. Durham: Duke University
Press, 1993.
- 38. Matthew Flisfeder. The Symbolic, the Sublime, and Slavoj Zizek’s Theory of Film. Berlin: Springer, 2016.
- 39. Slavoj Žižek. Lacan: The Silent Partners. London: Verso, 2006.
- 40. Kirsten Campbell. Jacques Lacan and Feminist Epistemology. London: Routledge, 2004.
- 41. Laurent De Sutter, ed. Zizek and Law. London: Routledge, 2015.
- 42. Roger Wartel. “The Reawakening of Hysteria.” (Re)-turn: A Journal of Lacanian Studies, 2003. Available
online: http://return.jls.missouri.edu/Lacan/ReturnVol1/Return_Vol1_Roger_Wartel_Hysteria_and_the_
Act.pdf (accessed on 25 April 2016).
- 43. Charles Wells. The Subject of Liberation: Žižek, Politics, Psychoanalysis. New York: Bloomsbury Publishing
USA, 2016.
- 44. Patricia Elliot. From Mastery to Analysis: Theories of Gender in Psychoanalytic Feminism. New York: Cornell
University Press, 1991.
- 45. Bert Olivier. Philosophy and Psychoanalytic Theory: Collected Essays. Bern: Peter Lang, 2009.
- 46. Jean-Pierre Klotz, Russell Grigg, and Dominique Hecq. “Is hysteria curable? ” Analysis 1 (1989): 81–86.
- 47. Romulo Lander. Subjective Experience and the Logic of the Other. New York: Other Press, 2006.
- 48. Gillian Straker. “How to End a Lacanian Analysis.” Australasian Journal of Psychotherapy, 2007. Available
online: http://ajppsychotherapy.com/pdf/26_2/GillianStraker_Howto.pdf (accessed on 25 April 2016).
- 49. Slavoj Žižek. Cogito and the Unconscious: Sic 2. Durham: Duke University Press, 1998, vol. 2.
- 50. Bruce Fink. A Clinical Introduction to Lacanian Psychoanalysis: Theory and Technique. Cambridge: Harvard
University Press, 2009.
- 51. Ellie Ragland. Jacques Lacan and the Logic of Structure: Topology and Language in Psychoanalysis. London:
Routledge, 2015.
- 52. Cormac Gallagher. “Hysteria—Does it Exist? ” The Letter 3 (1995): 109–24.
- 53. Serena Smith. “The structure of hysteria-discussion of three elements.” Analysis 7 (1996): 107–12.
- 54. Renata Salecl. (Per) versions of Love and Hate. London: Verso, 2000.
- 55. Mark Bracher. Lacan, Discourse, and Social Change: A Psychoanalytic Cultural Criticism. New York: Cornell
University Press, 1993.
- 56. Parveen Adams. The Emptiness of the Image: Psychoanalysis and Sexual Differences. London: Routledge, 2013.
- 57. Renata Salecl, ed. Sexuation: Sic 3. Durham: Duke University Press, 2000, vol. 3.
- 58. Greg Forter, and Paul Allen Miller. Desire of the Analysts: Psychoanalysis and Cultural Criticism. New York:
SUNY Press, 2008.
- 59. Renata Salecl. On Anxiety. London: Routledge, 2004.
Soc. Sci. 2016, 5, 29 24 of 25
- 60. Andrew Cutrofello. Imagining Otherwise: Metapsychology and the Analytic a Posteriori. Evanston: Northwestern
University Press, 1997.
- 61. Slavoj Žižek. Iraq: The Borrowed Kettle. London: Verso, 2004.
- 62. Geoffery Holsclaw. Transcending Subjects: Augustine, Hegel, and Theology. Hoboken: John Wiley & Sons, 2016.
- 63. Huguette Glowinski, Zita M. Marks, and Sara Murphy, eds. A Compendium of Lacanian Terms. London:
Free Association Books, 2001.
- 64. Paul Verhaeghe. “Psychotherapy, psychoanalysis and hysteria.” The Letter, 1994. Available online:
http://whatispsychoanalysis.ie/wp-content/uploads/2015/06/THE-LETTER-02-Autumn-1994-pages47-68.-P.-Verhaeghe-Psychotherapy-Psychoanalysis-and-Hysteria.pdf (accessed on 25 April 2016).
- 65. Shiva Kumar Srinivasan. “Socrates and the Discourse of the Hysteric.” Analysis 9 (2000): 18–36.
- 66. Kelsey Wood. Zizek: A Reader’s Guide. Hoboken: John Wiley & Sons, 2012.
- 67. Ellie Ragland-Sullivan. “The limits of discourse structure: The hysteric and the analyst.” Prose Studies
11 (1988): 61–83. [CrossRef]
- 68. Ferdinand Saussure. Course in General Linguistics. New York: Columbia University Press, 2011.
- 69. Jacques Lacan. “Propos sur l’hystérie.” Quarto 2 (1977): 5–10.
- 70. Alain Badiou. Theoretical Writings. London: Bloomsbury Publishing, 2006.
- 71. Maeve Nolan. “Beauty and the butcher—The desire of the hysteric and its interpretation.” The Letter, 1995.
Available online: http://theletter.ie/maeve-nolan-beauty-and-the-butcher-the-desire-of-the-hysteric-andits-interpretation/ (accessed on 25 April 2016).
- 72. Slavoj Žižek. Interrogating the Real. London: Continuum, 2013.
- 73. Mark Bracher. “Lacan’s theory of the four discourses.” Prose Studies 11 (1988): 32–49. [CrossRef]
- 74. Bernard Nomine. “Neurosis and discourse.” Analysis 14 (2008): 35–47.
- 75. Slavoj Žižek. Looking Awry: An Introduction to Jacques Lacan through Popular Culture. London: MIT Press, 1992.
- 76. Slavoj Žižek. The Metastases of Enjoyment: Six Essays on Women and Causality. London: Verso, 2005, vol. 12.
- 77. Jacques Lacan. Écrits. Paris: Éditions du Seuil, 1966.
- 78. Jacques Lacan, and Jacques-Alain Miller. On Feminine Sexuality: The Limits of Love and Knowledge. New York:
WW Norton & Company, 1998, vol. 20.
- 79. Jacques-Alain Miller. “Fantasy and the Desire of the Other.” (Re)-turn: A Journal of Lacanian Studies
3 (2008): 9–32.
- 80. Bruce Fink, and Maire Jaanus. Reading Seminars I and II: Lacan’s Return to Freud. New York: SUNY Press,
1996, vol. 1.
- 81. Ian Parker. Psychology after Lacan: Connecting the Clinic and Research. London: Routledge, 2014.
- 82. Slavoj Žižek. The Ticklish Subject: The Absent Centre of Political Ontology. London: Verso, 2000.
- 83. Bran Nicol. “Normality and Other Kinds of Madness: Zizek and the traumatic core of the subject.”
Psychoanalytic Studies 2 (2000): 7–19. [CrossRef]
- 84. Michelle Boulous Walker. Philosophy and the Maternal Body: Reading Silence. London: Routledge, 2002.
- 85. Matthew Flisfeder, and Louis-Paul Willis. Zizek and Media Studies: A Reader. Basingstoke: Palgrave
Macmillan, 2014.
- 86. Creston Davis, Marcus Pound, and Clayton Crockett, eds. Theology after Lacan: The Passion for the Real.
Eugene: Wipf and Stock Publishers, 2014.
- 87. Slavoj Žižek, Maria Aristodemou, Stephen Frosh, and Derek Hook. “Unbehagen and the subject:
An interview with Slavoj Žižek.” Psychoanalysis, Culture & Society 15 (2010): 418–28. [CrossRef]
- 88. Russell Grigg. Jacques Lacan and the Other Side of Psychoanalysis: Reflections on Seminar XVII. Durham:
Duke University Press, 2006, vol. 6.
- 89. Bruno Bosteels. Badiou and Politics. Durham: Duke University Press, 2011.
- 90. Renata Volich. “Clinical implications of the master’s discourse.” Analysis 4 (1993): 41–50.
- 91. Molly Anne Rothenberg. The Excessive Subject: A New Theory of Social Change. Cambridge: Polity, 2010.
- 92. Hélène Cixous, and Annette Kuhn. “Castration or decapitation?” Signs 7 (1981): 41–55. [CrossRef]
- 93. Levi R. Bryant. The Democracy of Objects. Ann Arbor: Open Humanities Press, 2011.
- 94. Paul Verhaeghe. “From impossibility to inability: Lacan’s theory on the four discourses.” The Letter: Lacanian
Perspectives on Psychoanalysis 3 (1995): 91–108.
- 95. Maria Aristodemou. Law, Psychoanalysis, Society: Taking the Unconscious Seriously. London: Routledge, 2014.
Soc. Sci. 2016, 5, 29 25 of 25
- 96. Patricia McCarthy. “The big other, its paradox and the ruse of knowledge.” The Letter, 2013. Available online:
http://theletter.ie/patricia-mccarthy-the-big-other-its-paradox-and-the-ruse-of-knowledge/ (accessed on
25 April 2016).
- 97. Nestor Braunstein, and Mark Bracher. “Jouissance in hysteria.” Analysis 6 (1995): 71–90.
- 98. Mladen Dolar. “Hegel as the Other Side of Psychoanalysis.” In Reflections on Seminar XVII. Edited by
Justin Clemens and Russell Grigg. Durham: Duke University Press, 2006.
- 99. Jacques Lacan. “The Knowledge of the Psychoanalyst.” Translated by Cormac Gallagher. Unpublished
work, 2003.
- 100. Alan Large. “The Act of the Analyst.” Analysis 3 (1992): 83–92.
© 2016 by the author; licensee MDPI, Basel, Switzerland. This article is an open access
article distributed under the terms and conditions of the Creative Commons Attribution
(CC-BY) license (http://creativecommons.org/licenses/by/4.0/).
[1] Method in the Madness: Hysteria and theWill
to Power
[2] Matthew Gildersleeve
[3] School of Social and Behavioural Sciences, The University of Queensland, St Lucia QLD 4072, Australia
[4] Steve Duck
[5] rom Mastery to Analysis: Theories of Gender in Psychoanalytic Feminism
[6] Patricia Elliot
[7] Analyst
[8] Preservation
[9] Enhancement
[10] Nietzsche: The Will to Power as Knowledge and Metaphysics
[11] The Will to Power: Attempt at a Revaluation of All Values
[12] توجه: این مقاله از تفسیر هایدگر از اراده معطوف به قدرت استفاده خواهد کرد، تفسیری که ممکن است با منظور خود نیچه تفاوت داشته باشد.
[13] Bracher
[14] Real
[15] the Moment
[16] beings
[17] illusion
[18] desire
[19] Tomsic
[20] Reason and Categories
[21] poion
[22] poson
[23] pros ti
[24] master signifier
[25] Oyer
[26] Cixous
[27] Clement
[28] Soler
[29] discourse
[30] symptom
[31] drive
[32] desire
[33] drive
[34] jouissance
[35] True
[36] Apparent
[37] becoming
[38] Cixous
[39] Clement
[40] arrangements
[41] Olivier
[42] Elliot
[43] magus
[44] division
[45] Ragland
[46] Demand
[47] castration
[48] Oyer
[49] Ragland
[50] traversing the fantasy
[51] Klepec
[52] Salecl
[53] Johnston
[54] Schematizing
[55] chaos
[56] Glowinski
[57] Verhaeghe
[58] Srinivasan
[59] Death drive
[60] Horizons
[61] desires
[62] pulsion
[63] the pass
[64] at hand
[65] identification,
[66] pass
[67] categories
[68] Nominé
[69] Miller
[70] Gherovici
[71] synthesis
[72] command
[73] Campbell
[74] Irigaray
[75] over-man
[76] demonology
[77] Justice
[78] Farrell Krell
[79] Verhaeghe
[80] Bosteels
[81] Olivier
[82] Constructive
[83] Exclusive
[84] Annihilative
[85] The ways of freedom
[86] Georges Bataille
[87] constructive
[88] Soler
[89] exclusive
[90] desire
[91] Jena
[92] McCarthy
[93] Davis
[94] Pound
[95] Crockett
[96] overpowering
[97] enhancement of power
[98] To stamp
[99] Nicholas of Cusa
[100] enhancement of power
تجربه ای متفاوت
چرا مرکز تجربه زندگی؟
چرا پیشنهاد میکنی مرکز تجربه زندگی را برای خدمات سلامت روان انتخاب کنید
آشنایی با
فرهنگ ایرانیان و ادبیات جامعه ایرانی
زبان، فرهنگ و ادبیات مشترک در فرآیند رواندرمانی
اهمیت زیادی دارد ما درمانگرانی با فرهنگ و زبان
مشترک به شما اختصاص خواهیم داد
انتخاب درمانگر مناسب شما با کمک
متخصصین ارجاع
انتخاب درمانگر مناسب امر مهم و حساسی است ما با بهره گیری از متخصصین خود
در امر ارجاع کمک میکنیم این امر مهم هرچه بهتر انجام شود
استفاده از پلتفرمهای
امن برای برگزاری جلسات آنلاین
با توجه به حساسیت خدماتی که ارائه میکنیم، حریم خصوصی شما را در الویت قرار میدهیم
تجربه موفق
مشاوره با ایرانیان سراسر جهان
سالهاست که در کنار ایرانیان در سراسر دنیاییم تا خدماتی با کیفیت به شما ارائه کنیم هر کجا که باشید
امکان پرداخت با تمامی ارزهای رایج سراسر دنیا
با هر ارزی از هرکجای جهان امکان پرداخت مناسب شما را فراهم میکنم
همین حالا شروع کنید