وینیکات درحال روانکاوی کودک

نوزاد کلاینی در مقابل نوزاد وینیکاتی

نوشته

فهرست مطالب

وینیکات از آن دست روانکاوانی بود که نظریه‌های ارزنده‌ای را به جهان روانکاوی اضافه کرد. او بعد از جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۹ با اندیشهٔ فروید آشنا شد و میل شدیدی برای تبدیل شدن به یک روانکاو پیدا کرد. در دههٔ 1920 وینیکات شروع به استفاده از مفاهیم روانکاوی در درمان اطفال کرد و مشاهدات او توانست بسیاری از نظریات روانکاوی را تایید کند. در سال 1935 او به عنوان اولین مرد تحلیل‌گر کودک تحت‌نظر ملانی کلاین، آغاز به کار کرد. پس از مدت کوتاهی وینیکات در نظریه‌پردازی به استقلال ایده رسید و توانست ابعاد مهمی را شرح دهد که امروزه همهٔ روانکاوان اگر آن‌ها را سرمشق درمان خود قرار ندهند؛ دست کم به گوششان آشنا است.

به مناسبت سالروز تولد وینیکات بر آن شدیم که بخشی از نظریات وی و تمایز آن‌ها با نظریات کلاین را مطرح کنیم تا به نوعی شاید ادای احترامی به این پیشکسوتان واقع شود و امیدواریم که خوانندگان عزیز بتوانند از این نوشته فیض کافی را ببرند.

از فانتزی ناهشیار تا ساختارهای نخستین ذهن

بیشترین اختلاف‌نظر در میان طرفداران کلاین بر سر تجربه‌های نوزاد[1]، پیش از پیدایش گفتار خلاصه می‌شود. برخی این تجربه را در جایگاه یک استعارهٔ کاربردی برای اندیشیدن دربارهٔ عمیق‌ترین لایهٔ تمامی روابط، از تولد تا بزرگسالی درنظر می‌گیرند؛ در حالی که سایرین معتقدند که از طریق کار تحلیلی و روش تداوم ژنتیکی (به نقل از آیزاکس، 1948) می‌توان به این تجربه‌ها دست یافت.

یحتمل ملانی کلاین به گروه دوم تعلق داشت و بر این باور بود که شهود می‌تواند به واقعیت تجربه‌های نوزاد دسترسی یابد. او معتقد بود که فانتزی‌های ناهشیار در عمیق‌ترین لایه‌ها با صرف‌نظر از سن، همان تجربه‌هایی هستند که نوزاد در بدو تولد داشته است. بدون توجه به اینکه این فرضیه معتبر باشد یا نه، ساختارهای ذهنی‌ای که نوزاد ایجاد می‌کند، در نظریه و کاربرد اهمیت بسیاری دارد.

شناخت روانکاوانه نوزادان

نوزادان از طریق استنباط‌هایی بالینی که ماحصل روانکاوی کودکان است؛ «شناخته»[2] می‌شوند. استر بیک[3] روانکاو کلاینی، با تشویق جان بالبی[4]، مشاهدهٔ مستقیم نوزادان و مادران/مراقبانشان از بدو تولد را به شیوه‌ای نظام‌مند توسعه داد (بیک، 1964). البته خود مادران از دیرباز با مشاهدهٔ نوزادان آشنایند، اما روش بیک در دههٔ 1940 به‌عنوان یک تمرین آموزشی برای روان‌درمانگران کودک و روانکاوان بسط داده شد. همچنین این روش تا حدودی، به‌عنوان روشی برای جمع‌آوری داده‌های پژوهشی نیز مطرح شد.

به‌علاوه، مارگارت ماهلر[5]، دنیل استرن[6]، کالین تریورتن[7] و دیگران روش‌های آزمایشگاهی را برای مطالعهٔ علمی نوزادان توسعه دادند. این روش‌ها همان چیزی را ارائه می‌دهند که در مقابل «نوزاد بالینی» گرین[8] (نقل در: سندلر، سندلر و دیویس، 2000) و استرن[9] (1985) آن را «نوزاد آزمایشی»[10] نامیدند. با این حال منبع اصلی درک مسائل و معماهای پیچیدهٔ مربوط به نخستین دورهٔ رشد، گوش سپردن بالینی به بیان آگاهانه و ناهشیار تجربه‌ها است.

نوزاد کلاینی

نوزاد کلاینی به‌عنوان موجودی فعال[11] درنظر گرفته می‌شود. او امیال نیرومندی[12] در خود دارد که به‌ شکلی خاص با حواس[13]جسمانی‌اش[14] مرتبط هستند. بر اساس این نظریه که ریشه‌ در دیدگاه فروید، دربارهٔ فانتزی ناهشیار[15] دارد؛ این حواس از آغاز در ذهن بازنمایی شده و شکلی روایت‌گونه به خود می‌گیرند. یک روایت فانتزی دربارهٔ حواس بدنی، معناهایی هیجانی و روان‌شناختی را به وجود می‌آورد. دستیابی به این مجموعهٔ معنایی، سنگ‌بنای فعالیت ذهن[16] است. در نطفهٔ امر، این روایت‌ها شکل رابطه‌ای فعال با اُبژه[17] را به خود می‌گیرند و آن اُبژه نیز، به نوبهٔ خود در تعامل ارتباطی فعال است.

روایاتی از تجربهٔ فانتزی ناهشیار

کلاین به یک موقعیت روانی در نوزاد تازه متولد و شیرخواره اشاره کرد که نام آن را موضع پارانوئید-اسکیزوئید[18] گذاشت. آنچنان که برمی‌آید در ابتدا دو روایت اساسی وجود دارد.

از یک‌سو روایت از نوع «خوب»[19] آن را داریم: یک اُبژه (دیگری) رضایت‌بخش وجود دارد. بدیهی است که در بدو امر، کودک مهارتی در تشخیص اینکه واقعاً چه چیزهایی در دنیای بیرونی است، ندارد؛ بنابراین همچنان که در رابطه‌ای صمیمی با دنیای بیرونی (محیط) قرار گرفته‌است؛ کم و بیش بر اساس انتظارات ذاتی خویش، پاسخی فعالانه می‌دهد. هنگامی که کودک ارضا می‌شود، «مکیدن»[20] فعالانه، همان رضایت از اُبژه است که سخاوتمندانه توسط «دهندهٔ»[21] ارضا، در جهت برآوردن[22] میل قرار می‌گیرد. در ابتدا ممکن است نوزاد درک اندکی از ماهیت (چیستی) مادی و غیرمادی، بدن و هیجان، شیر و ارضا داشته باشد -که در واقع گمان می‌رود هر دو را یکی بداند-؛ احتمالاً وینیکات نیز با این ایده موافق است.

از سویی دیگر، یک روایت «بد»[23] وجود دارد که در آن، اُبژه بیرونی با اُبژهٔ ناکام کننده[24] مسبب درماندگی و ناکامی[25] می‌شود. شاید در اینجا است که کلاین و وینیکات با یکدیگر اختلاف‌نظر دارند. برای کلاین عدم‌ارضا به طور قرینه با اُبژهٔ ارضاکننده رابطهٔ عکس دارند. روایت بر این گمان خواهد بود که نوزاد باید از خود در برابر یک اُبژه -دیگری- که هدف وی ایجاد ناکامی است، محافظت کند؛ زیرا این اُبژه قصد دارد فعالانه به نوزاد آسیب برساند، او را آزار دهد و حتی وی را «بکشد» -هر معنایی که ممکن است برای نوزاد داشته باشد- این روایت، حالتی از احساس پریشانی ذاتی را در نوزاد برمی‌انگیزاند. این تجربه به صورت بدنی (مثلاً درد شکم از فرط گرسنگی) احساس می‌شود و بعلاوه این اُبژه شرور همچنان همانجایی که درد هست، حضور دارد و ایجاد چنین پریشانی را هدف گرفته است.

برای کلاین فرم جفت متقارن در روابط ابژه‌ای ذاتی به خوبی با نظریهٔ سائق مرگ و زندگی فروید، هم‌خوانی دارد: امیال شدید بدنی حیات‌بخش و محبت آمیز و یا وحشت و خشم کور در راستای صیانت نفس در برابر چیزی که صرفاً کمر به نابودی وی بسته. وجود این جفت متمایز بین روایات -ارضا و ناکام کننده- یحتمل مقبول وینیکات و کلاین بوده است. با این همه به نظر می‌رسد وینیکات با دلایل این تقسیم‌بندی چندان هم‌رای نیست. در نظر وینیکات، ناکامی[26] (حاصل از عدم ارضا) امری ذاتی نیست؛ در صورتی که برای کلاین این امر ذاتی بود. برخلاف کلاین، وینیکات به سائق مرگ باور نداشت و این دیدگاه موجب می‌شد که او هرگونه ذاتی بودن وحشت و خشم را منکر شود.

فرآیند دلبستگی نوزاد کلاینی

در نظر کلاین، نوزاد از همان آغاز تجربه‌ای از ارتباط با یک «دیگری»[27] دارد. بعلاوه برخلاف توصیفات فروید، اُبژه (آنگونه که نوزاد آن را می‌بیند)‌ مقاصد خاص خود -خوب یا بد- را نسبت به نوزاد، دارد. در واقع عناصر این فانتزی‌های[28] ناهشیار، بسیار ابتدایی هستند. با این حال نوزاد باید از ابتدا تجربه‌ای از داشتن مرز[29] -یعنی ادراک اینکه فضایی خارج از خود او وجود دارد- داشته باشد تا بتواند وجود اُبژه را تشخیص دهد. در این دیدگاه مرز ایگو، از بدو تولد وجود دارد.

چیزی که به عنوان مرز ایگو[30] (یا پوست) تجربه می‌شود یعنی اولین تجربه‌های ایگو یک ویژگی[31] مازاد پیدا می‌کنند: ممکن است اُبژه، متناوباً‌ خارج از مرز مفروض خود یا داخل آن باشد. برای مثال؛ احساس گرسنگی در شکم، حضور اُبژه را در درون مشخص می‌کند. ممکن است که ما بگوییم درون شکم[32]، اما احتمالاً نوزاد چنین دقتی نداشته باشد و تنها؛ ادراک کند که چیزی درون مرز او وجود دارد. سپس هنگامی که نوزاد چیزی را می‌مکد، روایت اُبژهٔ خوب و ارضاکننده به دقت درون او مبسوط می‌گردد. در این روایت، احساس بدنی منجر به ترسیم اُبژه درون می‌شود -به اصطلاح روانکاوی، این روایت فانتزی ناهشیار و مکانیزم درون‌فکنی[33] است.

ایگو، نه تنها این کارکرد را دارد که اُبژه‌های خود را مکان‌یابی کند؛ بلکه فعالانه قادر است (دست‌کم در فانتزی‌های خود) این اُبژه‌‌ها را از مرزها به درون یا بیرون از خود/ایگو جابه‌جا کند. این نظام انتقال فعال، صرفاً یک خیال‌پردازی بیهوده نیست؛ بلکه یک فانتزی تهییج‌شدهٔ[34] فعال است. نوزاد از طریق احساسات فیزیولوژیکی که از بدن او برمی‌خیزد، به چنین فانتزی‌هایی تحریک می‌شود. نوزاد در واکنش فعالانه، واقعاً در حال مکیدن شیر از یک اُبژه خوب است؛‌ همچنین از طریق مقعد[35] و مجرای ادرار[36] آن را دفع یا نابود می‌سازد[37] (پدیده‌ای که به عنوان «رفلکس گاستروکولیک»[38]در نوزادان تازه متولد، شناخته می‌شود و اشاره به دفع هم‌زمان با تغذیه دارد).

البته که ممکن است گفته شود که این رفلکس‌ها، مکیدن و گاستروکولیک از عملکردهای خودکار سیستم عصبی هستند و برای حادث شدن نیازی به ذهن[39] ندارند. احتمالاً هم این نظر درست است؛ درست به همان شکلی که رفلکس زانویی ما عمل می‌کند، این نوع رفلکس‌ها نیز به شکلی ذاتی در بدن تعبیه می‌شوند. اما سوال اصلی این است که آیا از بدو تولد، ایگو یا خودی وجود دارد که بتواند نسبت به این فرآیندهای فعال(همچون تغذیه و دفع) آگاه[40] باشد و به آن‌ها معنا[41] بخشد یا خیر؟ کلاین معتقد است که چنین ایگویی از بدو تولد وجود دارد.

نوزاد کلاینی فعال است

کلاین بر این موضوع تأکید دارد که کودک از آغاز، در ایجاد تجربه با خود و دیگری، فعال است؛ اما این تجربیات از بنیاد توسط مراقب اولیه، در آغوش گرفتن، نوازش کردن، تغذیه و… شکل گرفته و تقویت می‌شود. در اینجا نوزاد یک عامل فعال است که فعالیت عمدهٔ او شامل فرآیندی از درون‌فکنی ابژه‌ای‌ است که اُبژهٔ «خوب» نامیده می‌شود و آغازگر مفهوم نیک‌سرشتی[42] از خود است.

این دیدگاه با نظریه‌ای که در آن اُبژه را عاملی فعال و ایگو را منفعل می‌داند در تضاد است. در دیدگاه غیرکلاینی،‌ نوزاد تنها در نتیجهٔ مراقبت دیگری از اوست که به لحاظ تجربی به ساحت وجود وارد می‌شود. امروزه این مباحث پیچیده و نظری چندان مطرح نمی‌شوند، زیرا نوزاد واقعی موردتوجه در روانکاوی -و به ویژه در تحلیل کودک و روان‌درمانی- تجربه‌ای است که معمولاً در مراحل بعدی زندگی انسان بازنمایی می‌شود؛ بنابراین معمولاً نوزاد تا حدودی، هرچند به صورتی بدوی در ساختن جهان تجربی خود دست دارد.

دیدگاه کلاین دربارهٔ نوزادان، دارای چندین ویژگی متمایز است.

  • دو روایت اساسی از اُبژهٔ خوب و بد.
  • تقارن اُبژهٔ خوب و بد.
  • روابط اُبژهٔ با دیگری از بدو تولد.
  • احتمال وجود اُبژه در درون و بیرون از خود و توانایی انتقال آن‌ها از مرزهایشان.
  • کودک به‌وسیلهٔ فانتزی، بخشی از این اُبژه‌ها را روایت می‌کند.

 

نوزاد وینیکاتی

وینیکات از همان ابتدا روشن ساخت که نوزادان به دو دسته تقسیم می‌شوند:

نوزادی که به دلیل قرار داشتن در محیطی با حمایت «به اندازهٔ کافی خوب»[43]، از وضعیت عدم انسجام (unintegration) لذت می‌برد.

نوزادی که در محیطی با تجربهٔ تهاجم شدید رشد می‌کند و به سبب فشارهای محیطی، تنها راه حفاظت از خود را در عقب‌نشینی و کناره‌گیری می‌یابد.

لازم است پیش از بررسی دقیق‌تر این دو گروه از نوزادان، ابتدا به زمینه‌های فکری که وینیکات مفاهیم خود را بر اساس آن بسط داده است نگاهی بیاندازیم.

وینیکات تحلیل روانی خود را در سال ۱۹۳۳ با جیمز استراچی[44] به پایان رساند و این اتفاق مصادف با دریافت صلاحیت به‌عنوان روانکاو بزرگسالان در مؤسسهٔ روانکاوی بود. مدتی پس از آن (حدود ۱۹۳۷)، وینیکات تحلیل خود را با جوآن ریویر[45] -از روانکاوان آموزشی کلاین و اندیشمندی برجسته- آغاز کرد.

وینیکات در جایی گزارش می‌دکند که وقتی تحلیل خود را با ریویر به پایان می‌رساند (حدوداً در سال ۱۹۴۲، که با آغاز بحث‌های جنجالی در روانکاوی هم‌زمان است) در هنگام مباحثه دربارهٔ دسته‌بندی‌ محیط با مخالفت شدیدی از سوی ریویر مواجه می‌شود. او بر این باور بود که «روانکاوی به دنیای واقعی ارتباطی ندارد.» (ریویر، ۱۹۲۷، ص۸۷). مرجع این دیدگاه به بحث و جدل میان آنا فروید و ملانی کلاین و حامیانش در دهه‌های ۱۹۲۰-۱۹۳۰ بازمی‌گردد. همانطور که پیش‌تر اشاره شد، وینیکات در این زمینه به دیدگاه به ویژه تحلیل روانی کودکان، کلاین نزدیک‌تر بود تا آنا فروید.

بحث‌های جنجالی در روانکاوی اطفال

بحث‌های جنجالی روانکاوی توسط مارجری بریرلی آغاز شد و منشأ آن، به اصطلاح «نامهٔ آتش‌بسی»[46] بود که او در سال ۱۹۴۲ به ملانی کلاین نوشت (در:۱۹۹۱ King & Steiner,، صص. ۱۲۲-۱۲۳). در آغاز هنگامی که کلاین همکاران خود را برای آماده‌سازی مباحث علمی نظریهٔ روابط اُبژه خود برمی‌گزید -مباحثی که سرنوشت او و آیندهٔ روانکاوی در لندن به شدت وابستهٔ آن بود- وینیکات را به عنوان یکی از روانکاوان آموزشی کلاینی برگزید.

ابتدا وینیکات وفاداری خود را به کلاین حفظ کرد و «با جدیت بسیار»[47] در تمام جلسات، شرکت داشت. اما خیلی زود کلاین با او دچار مشکل شد؛ زیرا وینیکات مشارکت‌های علمی خود را طبق زمان‌بندی موردنظر ارائه نمی‌داد تا کلاین و همکارانش بتوانند آن‌ها را بررسی کنند (King & Steiner , ۱۹۹۱، صص. ۲۳-۲۴). در نتیجه وینیکات از سال ۱۹۴۴ به بعد، از سوی کلاین و پیروانش، دیگر به عنوان یک کلاینی شناخته نمی‌شد. آشکارا می‌توان از مکاتبات وینیکات دریافت که او احساس می‌کرده که توسط کلاین «…کنار گذاشته شده است…»[48].

مباحث جنجالی  در میان آنا فروید و ملانی کلاین، بین سال‌های ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۵ همچنان ادامه یافت و در نهایت با توافقی که به «توافق نجیبانه»[49]شهرت دارد، پایان یافت. در سال ۱۹۴۴، سیلویا پین[50] به ریاست انجمن روانکاوی بریتانیا انتخاب شد و در تدوین این توافق‌نامه نقش داشت (۱۹۹۱King & Steiner,). بر اساس این توافق‌نامه، دوره‌های آموزشی به دو گروه تقسیم ‌می‌شد: گروه A (مکتب ملانی کلاین) و گروه B (مکتب آنا فروید). این توافق‌نامه، تفاوت‌های علمی عمیق میان هر دو گروه را به رسمیت شناخت.

پس‌لرزه‌های مباحث جنجالی روانکاوی اطفال

اگرچه این بحث‌ها با یک «توافقنامه» به پایان رسید اما اکثر اعضای انجمن روانکاوی بریتانیا، از جمله کلاین و پیروانش دچار احساس سردرگمی، رنجیدگی و حتی دچار ضربهٔ روانی[51] (تروماتایز) شدند. این وضعیت بازتابی از فضای پس از جنگ جهانی دوم بود که در آن روانکاوی نیز دستخوش بحران و تنش‌های شدید می‌شد. در هیاهوی همین فضای علمی پرمخاطره، وینیکات در پاییز ۱۹۴۵ مقالهٔ‌ خود با عنوان «رشد عاطفی آغازین»[52] را در یک جلسهٔ علمی ارائه داد. در این مقاله که نخستین اثر مهم وینیکات محسوب می‌شود، وینیکات دیدگاه خاص خود دربارهٔ رشد روانی اولیه ترسیم می‌کند.

این مقاله را می‌توان به‌عنوان یک بیانیهٔ موضع‌گیری[53] نیز درنظر گرفت؛ زیرا وینیکات در آن اظهار می‌دارد که قصد دارد خود را «وقف» کار بالینی کند[54] تا از طریق تجربهٔ علمی روانکاوی، ابعاد مختلف نظریه و روش خود را بررسی کرده و ببیند که آیا با واقعیات بالینی هم‌‌خوانی دارند یا خیر.

پیام پنهان مقالهٔ وینیکات این بود که وی قصد ندارد از هیچ جریان فکری خاصی -اعم از فرویدی و کلاینی- پیروی کند؛ بلکه می‌خواهد ایده‌های خود را به طور مستقل و بدون توجه به اینکه آیا با روند غالب آن زمان همخوانی دارند یا نه، پرورش دهد. از نظر او همان‌گونه که مارجری بریرلی[55] باور داشت؛ این یک رویکرد علمیِ معمول و منطقی بود.

پیش از تألیف مقالهٔ ۱۹۴۵، وینیکات این ایده را مطرح کرده بود که «چیزی به نام نوزاد[56]، وجود ندارد». سال‌های ۱۹۳۵-۱۹۴۴ به‌عنوان مرحلهٔ اول دستاوردهای نظری وینیکات محسوب می‌شوند؛ زیرا او در این دوره، دو کشف مهم خود را مطرح کرد:

  1. نوزاد یک انسان است. (Winnicott : سومین اثر ۱۹۶۷, ص ۵۷۴)
  2. چیزی به نام نوزاد وجود ندارد.( Winnicott: اولین اثر ۱۹۵۲ ص۹۹ , همچنین نگاه شود به Abram: ۲۰۰۸, ص ۱۱۹۵).

اگرچه این کشفیات برای وینیکات جنبهٔ شخصی داشتند؛ اما پیامد آن‌ها ایجاد نظریهٔ «محیط فرد»[57] توسط وی بود. این نظریه بر رابطهٔ والد-نوزاد تأکید داشت و وینیکات را از جریان روانکاوی کلاینی در حال رشد و روانکاوی آنا فرویدی، جدا می‌کرد؛ با این حال، روانکاوان مکتب آنا فروید همچنان او را ذاتاً‌ یک کلاینی می‌دانستند. همچنین خالی از لطف نیست که بگوییم در آن زمان چندین تحلیل‌گر مهم فرویدی در نیویورک  وجود داشتند که به قطع یقین به کار بر روابط اولیهٔ والدین و نوزاد در رشد روانی مشغول بودند (مراجعه به Thompson ۲۰۱۲).

محیط روانی در نظریهٔ نوزاد وینیکاتی

اصطلاح «محیط»[58] در نظریهٔ وینیکات، مترادف همان چیزی است که او آن را «محیط روانی» می‌نامد. اصطلاح «روانی»[59] در اینجا بر نگرش عاطفی مادر نسبت به نوزاد دلالت دارد.

به این معنا که این مفهوم:

برای توصیف رفتار قابل مشاهده یا فرآیندهای شناختی آگاهانه به کار نمی‌رود؛

بلکه بر شیوه‌های برقراری ارتباط ناهشیار-با-ناهشیار تأکید دارد که

از مشاهدات فروید دربارهٔ «فرآیندهای اولیه»[60] و نحوهٔ تأثیر ناهشیار بر روابط اولیهٔ نوزاد بهره می‌گیرد.

دسته‌بندی نوزادان در اندیشهٔ وینیکاتی

وینیکات در مقالهٔ «روان‌پریشی و مراقبت از کودک»[61] (اثر دوم ۱۹۵۲)،‌ برای شرح و طبقه‌بندی محیط-فرد از مجموعه‌ای از نمودارها استفاده کرد و توضیح داد که دو الگوی متفاوت از روابط ابژه در ماتریس نظری وی وجود دارد؛ نوزادانی که در آغوش نگهداری شده‌اند و نوزادانی که در آغوش کشیده نشده‌اند (صص ۲۲۴-۲۲۳):

نوزادانی که در محیطی «به اندازهٔ کافی خوب» رشد کرده‌اند؛ رشد آن‌ها توسط محیط تسهیل شده است.

نوزادانی که رشد آن‌ها به سبب عدم وجود محیط مناسب کافی به تعویق افتاده است؛ دچار انزوا و کناره‌گیری از محیط شده‌اند.

مادامی که مراقبت مادرانه به اندازهٔ کافی خوب باشد، نوزاد ترغیب می‌شود تا به رشد روانی خود ادامه دهد اما زمانی که محیط اولیه به اندازهٔ کافی خوب نباشد، نوزاد از لحاظ روانی به درون خود عقب‌نشینی[62] می‌کند. نتیجهٔ این شکست[63] محیطی فرآیندی است که وینیکات از آن به عنوان «شکاف اساسی در شخصیت»[64] معرفی می‌کند و این شکاف ریشهٔ بسیاری از آسیب‌شناسی‌های روانی است.

در نظریهٔ وینیکات، الگوی سالم ارتباطی[65] تنها در بافتار یک محیط به اندازهٔ کافی خوب هویدا می‌شود. او معتقد بود که «شکست محیط اولیه» دلیل بنیادین مشکلات روانی فردی در آینده است؛ حتی در صورتی که والدین در مجموع انسان‌های خوبی باشند.

در حالی که وینیکات تا پیش از سال ۱۹۲۰ تا حد زیادی با تکیه بر «نظریهٔ سائق»[66] فروید، «امیال موروثی»[67] نوزادان را درنظر می‌گرفت با این حال هیچگاه از نظریات خود دربارهٔ دودستگی نوزادان دست برنداشت. از سال ۱۹۴۵ به بعد، مفهوم «خود»[68] در تمام نظریات وینیکات، همواره با نقش «مادر/دیگری»[69] همراه است. این به این معنی است که محیط روانی و روابط اولیه، از «خودِ رو به رشد» جدا نیستند (Abram  , اثر اول ۲۰۰۷, صص.۲۹۵-۳۱۵).

نفرت از نوزاد و مادر به اندازهٔ کافی خوب

رابطهٔ والد-نوزاد نقطه آغازین رشد خود است و مادر به اندازهٔ کافی خوب باید بتواند با بیزاری[70] خود نسبت به نوزادش عجین شود[71]. به عبارت دیگر این مادر، احساسات واقعی خود را از طریق دفاع‌هایی مانند دوپاره‌سازی یا سرکوب «انکار»[72] نمی‌کند؛ بلکه قادر است تنفر خود را نیز تصدیق کند. وینیکات اظهار کرد که به احتمال بسیار تنفر مادرانه که پرخاشگری نسبت به کودک را می‌توان از آن استنباط کرد، از طریق لالایی‌هایی که مادران برای کودکان می‌خوانند تعالی می‌یابد و به تصعید می‌انجامد[73] درست همانطور که در لالایی «لالایی عزیزم»[74] اتفاق می‌افتد.

وینیکات در سال ۱۹۴۷، مقالهٔ «تنفر در انتقال متقابل»[75] را نوشت و در آن ۱۸ دلیل را توضیح داد که چرا یک مادر از همان ابتدا، احساس تنفری را نسبت به نوزاد خود (حتی اگر پسر باشد) تجربه می‌کند (۱۹۴۹Winnicott, ). او عبارت «حتی اگر نوزاد پسر باشد»[76] را در پاسخ فروید مطرح کرد که فکر می‌کرد مادر تنها می‌تواند نسبت به نوزاد پسرش عشق داشته باشد! با این حال وینیکات تنفر مادرانه را امری طبیعی و بخشی از فرآیند رشد سالم می‌دانست.

تفاوت‌های کلیدی نوزاد وینیکاتی با نوزاد کلاینی

با اشاره به نوزاد وینیکاتی در همین‌جا می‌توان متوجه شد که تمایزات عمده‌ای در مفاهیم کلاینی و وینیکاتی نهفته است:

کلاین بر این باور بود که تنفر نتیجه‌ای ذاتی، ماحصل سائق مرگ[77] است.

از نگاه وینیکات، تنفر یک دستاورد رشدی[78] است، نه یک ویژگی ذاتی.

وینیکات معتقد بود که اگر تنفر در فرآیند رشدی ادغام شود؛ میتواند بخشی از رشد سالم را رقم بزند. اما

در صورتی که فرد تنفر را سرکوب یا انکار کند (مثلاً از طریق مکانیزم‌های دفاعی چون دوپاره‌سازی به «خوب» و «بد» یا واپس‌رانی) ممکن است منجر به پدید آمدن مشکلات روانی شود.

ایدهٔ عجین بودن با تنفر را می‌توان به وضوح درک کرد؛ چراکه به سادگی در گفتمان ما قابل مشاهده است. همانطور که هاینشوود[79] آن را یک تمایز «اسطوره‌ای»[80] می‌داند که ممکن است به سوءتفاهم دربارهٔ نظریهٔ سائق مرگ کلاین دامن بزند. لیکن وینیکات تأکید می‌کند که تنفر، ظرفیتی است که به دست می‌آید. این دستاورد نشان می‌دهد که این ظرفیت (نفرت) در عوض انکار شدن، در رشد اِگو ادغام شده است.

خلاصه‌ای از تفاوتهای نظری نوزاد کلاینی و وینیکاتی

کلاین معتقد بود که نوزاد از ابتدا درگیر روابط «خوب» و «بد» با اشیا است و مرزهای ایگو را داراست. در مقابل، وینیکات تأکید داشت که رشد خود در بستر یک محیط «به‌اندازه کافی خوب» و از طریق یک فرآیند تدریجی شکل می‌گیرد. کلاین بر تجربه‌های ناهشیار نوزاد از بدو تولد تأکید می‌کرد، در حالی که وینیکات نقش مادر و محیط را در تسهیل رشد نوزاد اساسی می‌دانست.

سخن سردبیر

در جهانی که روانکاوی به‌تدریج از مفاهیم بنیادین فرویدی فاصله گرفته و به شاخه‌های متنوعی منشعب شده، بازخوانی اختلاف‌نظرها و نوآوری‌های روانکاوانی همچون وینیکات و کلاین، ضرورتی دوچندان یافته است. از فانتزی‌های ناهشیار کلاینی تا نظریه‌ی «محیط به‌ اندازه‌ی کافی خوب» وینیکات، هر یک چشم‌اندازی منحصربه‌فرد از جهان روان نوزاد ارائه می‌کنند.
این نوشته، نه‌تنها دعوتی‌ست به تأملی عمیق‌تر در ریشه‌های روان آدمی، بلکه ادای احترامی‌ است به نسل نخست روان‌کاوانی که کوشیدند نخستین لحظات هستی را به زبان تحلیل درآورند.

اگر شما نیز علاقه‌مندید بینشی تازه درباره‌ی تفاوت‌ دیدگاه‌های روان‌کاوی به‌دست آورید، می‌توانید در سرکل جدید مدرسه تجربه زندگی ثبت‌نام کنید.

منابع

The Clinical Paradigms of MELANIE KLEIN
and DONALD WINNICOTT- Jan Abram & R. D. Hinshelwood 2015

[1] Baby
[2] Known
[3]Esther Bick
[4] John Bowlby
[5] Margaret Mahler
[6] Daniel Stern
[7] Colin Trevarthen
[8] Green
[9] Stern
[10] Experimental infant
[11] Active
[12] Urges
[13] Sensations
[14] Bodily
[15] Unconscious phantasy
[16] Mind
[17] Object
[18] Paranoid-Schizoid
[19] Good
[20] Sucking
[21] Giving
[22] Wish to satisfy
[23] Bad
[24] Dissatisfying object
[25] Frustration
[26] Frustration
[27] Other
[28] Phantasies
[29] Boundary
[30] Ego boundary
[31] Quality
[32] Abdomen
[33] Introjection
[34] Stimulated
[35] Anus
[36] Urethra
[37] Eliminate
[38] Gastrocolic reflex
[39] Mind
[40] Aware
[41] Meaning
[42] Goodness
[43] good-enough holding
[44] James Strachey
[45] Joan Riviere
[46] Armistice Letter
[47] Conscientiously
[48] dropped
[49] Gentlemen’s agreement
[50] Sylvia Payne
[51] Traumatized
[52] Primitive Emotional Development
[53] Position statement
[54] Settle down
[55] Marjorie Brierley
[56] Baby
[57] Environment-individual
[58] Environment
[59] Psychic
[60] Primary processes
[61] Psychoses and Child Care
[62] Withdraw
[63] Failure
[64] basic split in the personality
[65] Healthy pattern of relating
[66] Instinct theory
[67] Inherited tendencies
[68] Self
[69] M/other
[70] Hatred
[71] Integrated
[72] Deny
[73] Sublimated
[74] Rock-a-bye Baby
[75] Hate in the Countertransference
[76] Even if the baby is a boy
[77] Death instinct
[78] Developmental achievement
[79] Hinshelwood
[80] mythical

نوشته

غزل جعفری

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر