نقش رویا در روانکاوی مدرن

نوشته

فهرست مطالب

از روزگار فروید تا به امروز، نظریهٔ رویاها دستخوش دگرگونی‌های بنیادین بسیاری شده است. در آن دوره اینطور گمان می‌رفت که کارکرد اساسی رویا، محافظت از خواب به وسیلهٔ تغییر شکل و پنهان‌سازی محتوای سرکوب‌شده[1] از خودآگاه[2] باشد. اما بسیاری از روانکاوان معاصر، امروزه بر نقش دگرگون‌ساز رویاها تأکید می‌ورزند؛ نقشی که در تلاش است تا به تجربهٔ زیسته، نظم و معنا ببخشد. از همین‌رو نحوهٔ استفادهٔ ما از رویاها، در کار بالینی روزمره دچار تحولات اساسی شده است.

دیگر رویا منحصراً  تحت تملک آنالیزان[3] قرار ندارد؛ بلکه ما کمابیش به هر  پیامی اعم از کلامی و غیرکلامی گوش می‌سپاریم، گویی چون رویایی مشترک میان زوج تحلیلی، رویایی که در اکنون و اینجا در حال دیده شدن است. مؤلف این دگرگونی پارادایمی را در پرتو نظریهٔ میدان تحلیلی[4] و پدیده‌هایی چون هذیان‌زدگی[5]، رویاپردازی و خیال‌پردازی (چه دیداری و چه سوماتیک) شرح می‌دهد و با ذکر نمونه‌های بالینی و نظری، کاربرد عملی آن را به نمایش می‌گذارد.

حقیقتاً تاریخ روانکاوی، تاریخ کشف و ابداع ناخودآگاه است. هر الگوی نوینی، تصویر جدیدی از ناخودآگاه را به ما می‌دهد؛ از این حیث که راوی مفاهیم تازه‌ای است که کل نظریه را دگرگون می‌سازد. با این حال می‌توان به خط روند یا رشته افکاری اشاره کرد که این تحولات را به یکدیگر پیوند می‌دهد. هر بار که مفهومی بنیادین مطرح می‌شود، بدان مشاهده گسترش می‌یابد و بیش از پیش ذهنیت و سوژگی تحلیل‌گر[6] را دربرمیگیرد که این خود راهی برای گسترش ادراک ما از فرآیند ناخودآگاه در ذهن است.

در ارتباط با انتقال[7]، مشارکت تحلیل‌گر به صفحه‌ای خالی و سفید شباهت دارد و با انتقال متقابل[8] به مثابهٔ یک شخص وارد میدان می‌شود و با همانندسازی فرافکنانه[9] عمیقاً درگیر می‌شود؛ اما با کنش‌نمایی[10]، گویی تحلیل‌گر در ماشین زمان‌پیما‌ گرفتار می‌شود و در خود را در موقعیتی می‌یابد که ناخودآگاه به ایفای سناریوهایی می‌پردازد که سال‌ها پیش توسط بیمار نوشته شده است.

با این حال تحلیل‌گر این توانایی را دارد که از گذشته به اکنون بازگردد و با خود دانشی را به همراه بیاورد که از بطن تجربه‌های زیسته اول شخص بیرون آمده است. با این حال در نظریهٔ میدان تحلیلی،‌ تحلیل‌گر همیشه با همراهی بیمار به نوشتن سناریوهای جدیدی مشغله دارد که در آن‌ها می‌کوشند به تجربهٔ هیجانی مشترک‌شان نظم و معنا ببخشند؛ تجربه‌ای که اینبار نه در سایهٔ گذشته بلکه در برابر دیدگان هردویشان حضور دارد.

در گذر زمان، تصور ما از ناخودآگاه با تصویر دوزخ‌گونه‌ای دانته‌وار به ساحتی بدل گشت که در آن ناخودآگاه به مثابهٔ کارکردی شخصیتی، نقشه‌هایی را برای جهت‌یابی در جهان می‌آفریند. در نتیجه بر اساس این دگرگونی نظریهٔ رویا نیز دستخوش تحول می‌گردد. حالا رویا دیگر حقیقت را تحریف نمی‌کند(Civitarese, 2018)؛ بلکه چنان که بیون می‌گوید آن را دگرگون می‌سازد(Bion, 1962; 1965)؛ رویاپردازی خام‌ترین داده‌های حسی را به تصاویری معنادار بدل کرده و یگانه حقیقتی را خلق می‌نماید که برای ما ممکن (قابل زیستن) است. حقیقتی که در پایه‌ترین سطح ممکن هیجانی و میان‌ذهنی است. افزون بر این رویا دیگر صرفاً‌کنشی شبانه محسوب نمی‌شود؛بلکه فرآیندی مداوم است که در بیداری نیز جریان دارد(Bion, 1992).

و در نهایت آنچه به گمان من سومین نوآوری اصیل بیون محسوب می‌شود، شیوه‌ای است که وی برای مثال با مفهوم‌پردازی نظریهٔ  O (واقعیت نهایی)[11] در جلسه (Civitarese, 2019a)، نظریهٔ گروه‌های خود را به روانکاوی فردی[12] تزریق کرد(Civitarese, 2020a).

در اینجا، دیگر فاکتور اصلی درمانی آن توضیح موشکافانه‌ای نیست که تحلیل‌گر دربارهٔ کارکرد ناخودآگاه بیمار ارائه می‌دهد—even اگر این توضیح بر پایهٔ تجربهٔ نوروز انتقالی بنا شده باشد. آنچه اکنون اهمیت دارد، بازشناسی میان‌ذهنی است. تحلیل‌گر دیگر به‌دنبال محتواهایی نیست که گویی همچون پیکرهای بیگانه در روان لانه کرده‌اند و باید بیرون رانده شوند؛ بلکه تمرکز بر پرورش عملکردهایی است که از اساس اجتماعی و رابطه‌مند‌اند.

تفسیر دیگر آن ابزار زرینِ جادوییِ همه‌کاره نیست؛ بلکه به روندی گوش‌سپارانه فروکاسته می‌شود که می‌تواند زمینهٔ دگرگونی درمانی را فراهم کند.

در این وضعیت، اهمیت نه بر آنچه گفته می‌شود، بلکه بر چگونگی گوش‌دادنِ تحلیل‌گر استوار است. تفسیر ارزش ذاتی ندارد؛ بلکه هرچه بیشتر در ذهن تحلیل‌گر باقی بماند و درونی شود، به قطب‌نمایی بدل می‌گردد که به سوی نوعی بازشناسی مشترک جهت‌گیری می‌کند—همان حالتی که بیون آن را با واژهٔ at-one-ment توصیف می‌کرد.

اکنون درمی‌یابیم که تحلیل‌گر با تکیه بر نظریه‌ای نوین از ذهن کار می‌کند؛ نظریه‌ای که الهام خود را از مدل مادر-کودک یا به‌دقت بیشتر مادر-نوزاد می‌گیرد. نوزاد—آن‌گونه که واژهٔ لاتین infans نشان می‌دهد—کسی است که هنوز زبان ندارد و سخن نمی‌گوید. از همین‌رو، ما به نظریه‌ای نیاز داریم که بتواند فرآیند تکوین اولیهٔ ذهن را حتی در غیاب زبان و ساختارهای کلامی توضیح دهد؛ نظریه‌ای که ظرفیت درک و پردازش وضعیت‌های پیشازبانی و بنیادی ذهن را داشته باشد.

در نظریهٔ فروید، مرکزیت با «بازنمایی»[17] است؛ اما در اندیشهٔ بیون، این جایگاه به «هیجان»[18] سپرده می‌شود. هیجان، خود به‌تنهایی چشم‌اندازی به‌سوی جهان است؛ همانند چراغ راهنمایی‌ای که پیوسته این پیام را برای سوژه دارد: این سبز است(عشق = L) این قرمز است(نفرت = H) این زرد است(شناخت = K).از نگاه بیون، هدف نهایی تحلیل‌گر، پرورش ذهن بیمار است. این پرورش، با افزایش ظرفیت مشترکِ تحلیل، برای معنا بخشیدن به تجربهٔ هیجانی مشترک در نظام یا گروه دونفره‌ای که از تعامل تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده پدید می‌آید، تحقق می‌یابد.

از همین‌روست که بیون بر شهودِ [19]Oی جلسه تأکید دارد. «O» را می‌توان همان هیجان ناخودآگاه و مشترک[20] یا «پیش‌فرض بنیادین»[21] این گروه کوچک و یا استعاراً، رنگ چراغ راهنمایی دانست.
اگر رنگ قرمز باشد، یعنی اگر نایستیم و نیاندیشیم و صرفاً به مسیر خود ادامه دهیم ممکن است با سانحه‌ای ناخوشایند روبرو شویم.

من از این امر چنین برداشت می‌کنم که شاید در آن لحظه، کمبودی در at-one-ment وجود دارد؛ همان سازوکاری که هر بار، ما را از چراغ قرمز به سبز بازمی‌گرداند.

چگونه می‌توان دانست چراغ راهنمایی چه رنگی ا‌ست؟ پاسخ روشن است: نمی‌توان به شکلی مستقیم به این موضوع پی برد. چرا که این رنگ، خصیصه‌ای است پدیدار‌شونده و برآمده از «قلمرو ناخودآگاه» که به شکلی خودکار با ملاقات دو نفر پدید می‌آید.
زمانی که «ظرفیت‌ها»[22] (Bion, 1961) فعال می‌گردند؛ نوعی «سرایت»[23] (Freud, 1921) یا حتی «عفونت»[24](Hegel, 1807) عیان می‌شود. این واژه‌ها، روایت‌ها و داستان‌ها هستند که در دسترس ما قرار دارند. وظیفهٔ ما آن است که با تمام وجود، پذیرای گفت‌وگوی ناخودآگاه باشیم؛ حتی زمانی که سخن بر سر امور عینی و واقعیت‌های ملموس است، ما گوش می‌سپاریم و آن را چون داده‌هایی در حافظهٔ تحلیلی خویش ذخیره می‌کنیم. با این‌همه، اگر این پرسش‌ها را از خود نپرسیم که «چرا این؟ چرا اکنون؟ این از منظر ناخودآگاه چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟» دیگر روان‌کاو نخواهیم بود.

و تنها به همین خلاصه نمی‌شود. بر صفحهٔ ناخودآگاهِ ارتباط، چه تحلیل‌گر سخن بگوید و چه تحلیل‌جو، جایی که من نمی‌توانم تفکیک کنم کدام واژه از آنِ اوست و کدام از آنِ من، من ناگزیرم چنان گوش دهم که گویی همواره «ما» در حال سخن گفتنیم. من این اصول را، ناچاراً به‌ شکلی فشرده و با ساده‌سازی‌هایی اجتناب‌ناپذیر، یادآور شدم تا مفهومی شناخته‌شده در نظریهٔ میدان تحلیلی توضیح دهم: یعنی «دگردیسی[25] به رؤیا» یا «بازی».

تحلیل‌گر به روایت رؤیای شبانه‌ای که بیمار (یا خودِ او) نقل می‌کند، چنان گوش می‌سپارد که گویی در حال شنیدن رؤیایی است که هم‌اکنون -این‌جا و این لحظه- مشترکاً در حال دیده شدن است. اما به همان اندازه، او به «رؤیای واقعیت عینی»[26] نیز گوش می‌سپارد. در روان‌کاوی، هیچ گفت‌وگویی -حتی اگر کاملاً در بستر واقعیت ملموس قرار داشته باشد- نیست که از منظر ارتباط ناخودآگاه، ارزش آن قابل کاوش نباشد؛ بلکه، دقیقاً باید از آن پرسید. برای روشن کردن این موضوع، بیون «رؤیا دیدن»[27] را هم‌ارز با «اندیشیدن»[28] می‌دانست؛ یا شاید بهتر است بگوییم؛ آن را هم‌رده با «هضم»[29] تجربهٔ هیجانی می‌دانست.

هیچ راهی برای آدمی وجود ندارد که بتواند با آن به واقعیت معنا ببخشد جز اینکه پیوسته به مکالمه اعضای حلقهٔ درونی[30] خود، گوش سپارد. اما آنگاه که رنج روانی سربیرون می‌کشد؛ دیگر حلقهٔ درونی کارآمد نیست. در این زمان انسان نیازمند گفت‌وگویی گسترده‌تر، با دیگر انسان‌ها و حلقه‌های درونی آن‌هاست. این همان چیزی است که در زندگی روزمره جریان دارد.

تحلیل‌گر کسی است که در نهایت تخصص، خویشتن را در اختیار دیگری می‌گذارد تا با همراهی فضای روانی موثرتری آفریده شود؛ فضایی که بتواند اضطراب‌های بیمار را در خود جای دهد. تحلیل‌‌گر در مقام شخصی وارد می‌شود که در شرایط خاص این توانمندی را دارد که به چراغ راهنما نگاه کند و بداند که رنگ آن چیست.

پس هنگامی‌که از «دگردیسی به رؤیا» سخن می‌گوییم، منظور ما چیزی جز این نیست که نگاه تحلیل‌گر باید پیوسته متوجه چراغ‌های راهنمای میدان تحلیلی باشد—نشانه‌هایی که مدام در حال پدیدار شدن‌اند و مسئولیت تأویل و پاسخ‌دادن به آن‌ها با ماست.
این تعبیر، به‌هیچ‌وجه دعوت به نادیده‌گرفتن واقعیت نیست؛ واقعیتی که ممکن است با دقت بازشناسی و به یاد آورده شود. اما آنچه در این مسیر پدیدار می‌گردد، دانشی دربارهٔ «O» جلسه نیست؛ بلکه اطلاعاتی است دربارهٔ ناخودآگاهِ دیگری، دربارهٔ اینکه چگونه اکنون—در مقام یک نظام، یک میدان، یک گشتالت روانی پویا—در حال عمل کردن هستیم.

این رویکرد نه بار روانی تروما را سبک می‌شمارد، نه تحلیلی آیینی و از پیش‌تعیین‌شده را به بیمار تحمیل می‌کند، و نه قصد دارد الهامات نظری روان‌کاو را به‌طور مستقیم برای بیمار آشکار سازد. بلکه دعوتی‌ست به گفت‌وگویی شادمانه؛ مکالمه‌ای دوسویه و اغلب آمیخته با ارتباطی غیرکلامی که وظیفه‌اش، دگرگون‌ساختن هیجاناتی‌ است که طاقت‌فرسا هستند، به هیجاناتی که تحمل‌پذیر می‌شوند.

در نهایت، می‌توان مفهوم «دگردیسی به رؤیا» را نوعی ترفند ظریف دانست؛ ابزاری که ما را از غرق‌شدن در واقعیت بازمی‌دارد—نه فقط واقعیت عینی و نه صرفاً واقعیت روانی‌ای که تنها به بیمار تعلق دارد—بلکه از حضوری یک‌سویه و فراموشی مشارکت تحلیل‌گر در فرایند تحلیلی پیشگیری می‌کند.

به روایت دقیق‌تر، حضور دائمی در بطن واقعیت اجتناب‌ناپذیر است؛ ما چنین می‌اندیشیم. اما ایدئال این است که دیر یا زود، باید به خود اجازه دهیم تا در برابر آنچه سعی دارد خود را بر ما تحمیل کند و برداشت احتمالی ما را نسبت به دیدگاه عامیانه[32] و ناخودآگاه به تردید بکشاند، حیرت‌زده شویم.

گام دوم که شامل تعالی از شکاف[33] من/تو[34] و به طبع اجتناب از تلهٔ پیوندی[35] «کنش‌گر و کنش‌پذیر» می‌شود، به همان اندازه ضروری می‌نماید؛ زیرا تنها با گوش سپردن به «میدان تحلیلی است که می‌توان نگرش بدبینانه[36] نسبت به مراجع را به حالت تعلیق درآورد. این نگرش که به ویژه در روانکاوی کلاسیک مشهود است را می‌توان در هر الگویی از روابط که مهر پررنگی بر آن‌ها خورده است -روابطی که تمرکز آن‌ها بر تعامل آگاهانه و ناخودآگاهانه میان دو سوژهٔ مستقل[37] باشد- نیز مشاهده کرد.

من در جایگاه درمانگری با این نگرش، دیگر خود را هم‌پیمان بخش سالم[38] در برابر بخش ملعون[39] بیمار نمی‌دانم و از این طرز فکر که گویی بیمار حامل عنصری دوزخی در درون خویش است، دست می‌کشم. دوزخ همانطور که سارتر[40] می‌گوید، دیگری و فقدان بازشناسی است. بی‌گمان این فقدان، بنیان‌گذار یک عامل[41] درونی بی‌رحمانه و انتقادی در شخصیت[42] است و در نهایت با استیلا در برابر این عامل، شکافی ژرف بین نیازهای معنوی یا عاطفی و نیازهای مادی[43] ایجاد می‌شود.

امیدوارم که وقتی از سطح ناخودآگاه میان‌ذهنی (برای من میان‌ذهنی تنها به معنای پیش‌پا افتادهٔ تعامل نیست؛ بلکه معانی همچون مشترک[44]، مبهم[45]، ثالث[46] را دربرمی‌گیرد)، روشن باشد که تنها به معنای تعاملی آن اشاره نمی‌کنم؛ بلکه هر خیال‌پردازی[47]، کنش[48] و یا حتی احساس بدنی[49] را متعلق به میدان تحلیلی می‌دانم و هرگز آن را از آن خود یا بیمار تلقی نمی‌کنم. برای مثال، در اینجا پرسش‌هایی از این دست که آیا خیال‌پردازی، پدیده‌ای مربوط به انتقال متقابل[50] است یا خیر؟ اصلاً مطرح نمی‌شوند. در واقع اصلی اساسی که همه‌چیز پیرو آن است این می‌باشد که هر چیزی ریشه در فعالیت روانی ناخودآکاه مشترک تحلیل‌گر و بیمار دارد.

چند روایت بالینی از بیماران در میدان تحلیلی

اکنون مایلم برای روشن‌تر کردن مباحث مطرح‌شده به سراغ چند گزارش بالینی کوتاه بروم:

روایت بالینی اول

بیماری می‌گوید: «خوابی دیدم. وارد اتاقی شدم و شما در نهایت راحتی و صمیمیت تصویری از قفسه‌‌ای پر از کتاب که یک درخت کریسمس در برابر قرار داشت را به من نشان دادید. ناگهان من وارد آن تصویر شدم و خود را در خانهٔ شما یافتم. فرزندان‌تان، یک دختر و یک پسر آنجا بودند؛ و همسرتان در گوشه‌ای ما را نگاه می‌کرد. احساس ناراحتی و خجالت به من دست داد. سپس از خانه بیرون آمدم و خود را در خیابان یافتم. دو زن از کنارم گذشتند؛ یکی‌شان بازیگری بود که می‌شناختم. به‌عنوان بازیگر خوب است؛ اما به‌عنوان انسان، دوستش ندارم. حس می‌کنم ساختگی‌ست. همان‌جا، پشت در خانهٔ شما ایستادم.»

این رؤیا، تحلیل‌گر را در موقعیتی بسیار صمیمانه و خصوصی به تصویر می‌کشد. گویی نه تنها با یک، بلکه با سه سطح رؤیابینی مواجهیم:

  • نخست، صحنهٔ تئاتری رؤیا که فضای تحلیل را شکل می‌دهد؛
  • دوم، نوع روایت رؤیا؛
  • و سوم، آن ساحت شگفت‌انگیز که بیمار، همچون آلیس که از درون آینه می‌گذرد و ناگاه پس از آنکه وارد تصویرشده است، خود را در آن می‌یابد.

جلسه با گلایهٔ بیمار از نوعی ناخوشی-احتمالاً ناشی از افت قند خون-  آغاز شده بود و سپس به شکایت از کندی ضربان قلب انجامید. در جریان جلسه، نوسانی سرگیجه‌آور[51] (نوسانات بینایی) شکل گرفت: از یک‌سو، درخواست‌هایی ضمنی برای برقراری ارتباط به روشی غیرکلامی[52]‌تر؛ و از سوی دیگر، توان خارق‌العاده‌ای در رؤیابینی[53] آنچه در حال وقوع است که در این مورد شامل ملاقاتی دلپذیر می‌شود که هم‌زمان مایهٔ خجالت‌زدگی از ورود سرزده[54] به خانهٔ[55] تحلیل‌گر است.

برداشت من این است که شکایات جسمانی بیمار، راهی بود برای بازنمایی[56] ناکارآمدی شدید ارتباط غیرکلامی؛ نه «قند» کافی هست، نه ضربانی سالم. و همین امر، دریچه‌ای می‌گشاید تا بیمار و تحلیل‌گر بتوانند در سطحی ظریف‌تر و پیچیده‌تر با یکدیگر رابطه برقرار کنند؛ رؤیایی در دل رؤیایی، در دل رؤیایی دیگر.

روایت بالینی دوم

تحلیل‌گری برایم روایت کرد که در آغاز تحلیل از بیمار خود می‌ترسیده است. برای اینکه این موضوع را بهتر به من بفهماند، گفت که او را «مانند یک حلزون[57]» تجربه می‌کرد. او در حالی که سخن می‌گفت، با دستانش چنان ژستی می‌گرفت که گویی می‌خواست تصویری از یک حیوان درنده را به من ارائه دهد؛ حیوانی که در آستانه‌ی حمله است و می‌خواهد در یک آن تو را قاپیده و از هم بدرد. من متحیر شدم. در دوران کودکی، من و یکی از دوستانم مسابقهٔ حلزون برگزار می‌کردیم. هرگز نمی‌دانستم که این موجودات می‌توانند تا این اندازه خطرناک باشند!

با شوخی گفتم: «شاید… بیشتر شبیه ببر است تا حلزون!»

شاید بتوانیم اینگونه تصور کنیم که «حلزون مهاجم»[58] را که فرهنگ لغت اینگونه تعریف می‌کند -نرم‌تنی که به طور دقیق‌تر متعلق به خانوادهٔ شکم‌پایان شش‌دار است- می‌تواند بازنمایی از تهدیدی برای خودشیفتگی[59] تحلیل‌گر باشد. تحلیل‌گری که احتمالاً انتظار بازخوردی مثبت‌تر نسبت به پیشرفت سریعتر و تلاش‌هایش در درمان[60] را داشت.

با این حال، نکتهٔ قابل‌توجه این است که واژهٔ «نرم‌تن»[61] می‌تواند به انسانی اشاره داشته باشد که ترسو، بی‌تحرک، فاقد اراده[62] و شخصیت[63] است.

با این‌همهدر نظر تحلیل‌گر -و هم از جانب سوپرویژن[64]– اگر این «حلزون-ببر»[65] را به‌مثابهٔ نمادی رؤیاگون[66] از تحلیل و حتی فراتر از آن ببینیم؛ شخصیتی به یاد ماندنی است. شاید این ترسی‌ از برهنه‌شدن در برابر ایده‌های نو، ناتوانی در درونی‌سازی‌شان و بنابراین جلوه‌کردن چون انسانی «کند»[67] (و نه زیرک) و… باشد. مختصراً شبیه به اینکه ایده‌های نو، چون ببرهایی تجربه می‌شوند که خود را در پوست حلزون پنهان کرده‌اند.

در یک کلام، معقول به نظر می‌رسد که ژست تحلیل‌گر را ماحصل یک «خیال‌پردازی کنشی مشترک»[68] دانست. بیانی از هیجانی ناخودآگاه که هم بیمار با تحلیل‌گر آن را احساس می‌کند و هم بالعکس تجربه می‌شود. و همچنین زمانی که تحلیل‌گر در مقام تحلیل‌شوندهٔ نزد من در سوپرویژن نشسته است. نگرش من در این وضعیت باید فرود آمدن از دید بالاتر[69] به سطحی باشد که تحمل‌پذیر است.

در اصل، این تجربه‌ای‌ست از جنس تهدید و به‌تبع آن، ترس در برابر داوریِ دیگری؛ که نوعی «چراغ قرمز» در میدان تحلیلی قلمداد می‌شود. از همین رو است که در خیال تحلیل‌گر، آن دو شاخک بی‌خطر حلزون، به چنگال‌هایی هراس‌انگیز بدل می‌شوند. 

روایت بالینی سوم

بیمار S[70]، از تحلیل‌گر می‌خواهد تعداد جلسات را از سه به دو بار در هفته -یعنی یک ساعت کمتر در هر هفته- کاهش دهد. بیمار اغلب دربارهٔ همکاری مسن‌تر سخن می‌گوید که به او وابسته است. او این همکار را دوست دارد؛ اما به گفتهٔ خودش «فقط در دُزهای کم قابل تحمل است… نه ۲۴ ساعته و هفت روز هفته!» او می‌گوید: «او به پوست من نفوذ می‌کند، مرزها را رعایت نمی‌کند و من باید سعی کنم کمی برای خودم جا باز کنم».

در سوی دیگر، تحلیل‌گر نیز با وجود سرمایه‌گذاری روانی عمیقی که در ارتباط با S دارد، در جلسه دچار تنش است و سکوت‌ها برایش سنگین و دشوار می‌شود.

فضای هیجانی جلسه، با انتظاراتی متقابل اشباع شده که بیش از اندازه فشار می‌آورند. در ذهنم جرقه‌ای روشن شد که شاید به جای تلاش برای «فهمیدن»، می‌تواند کمک‌کننده باشد که تخیل کنند، در کافه‌ای کنار دوستی نشسته‌اند و بی‌هیچ تعجیلی، مشغول صحبت دربارهٔ این و آن شوند؛ انگار که تمام وقت دنیا را برای اتلاف کردن دارند.

حالا بیایید سعی کنیم به عنوان تحلیلگر بشنویم. سوال این است که معنای احتمالی ناخودآگاه از آنچه S در مورد همکارش به من می‌گوید چیست؟ با تفسیر از یک چارچوب میدانی، می‌توانیم جمله S را به یک رویا تبدیل کنیم:

«ما رویای یک همکار نسبتاً سنگین را دیده‌ایم، که در رابطه با او باید کمی فضای بیشتر پیدا کنیم.» ما دیگر خود را محدود به برداشت از «همکار»[71] فقط به عنوان یک چهره واقعی در دنیای بیرونی بیمار و یا یک وسیله احتمالی برای فرافکنی انتقال، نخواهیم کرد. در عوض، او را به عنوان تمثیلی از یک عملکرد عاطفی کاملاً متقابل که در میدان تحلیلی و در اینجا و اکنون فعال است، نیز خواهیم دید.

هنگامی که گفتمانی در ظاهر فقط با واقعیت سروکار داشته باشد و ما به عنوان یک ارتباط ناخودآگاه احتمالی که زوجین به خود بازگردانی می‌کنند، به آن گوش دهیم؛ به این معنا نیست که ما به طور خودکار می‌دانیم که احساس غالب، O (واقعیت نهایی) جلسه چیست.

برای مثال، ممکن است شخصیت «۲۴/۷» این‌طور القا کند که انگار این دو هرگز از هم جدا نمی‌شوند و این خسته‌کننده می‌نماید. باید اذعان کنم که این محتمل‌ترین حالت به نظر می‌رسد. آن‌ها به یکدیگر می‌گویند که بیش از حد در پوست یکدیگر هستند. عاقبت، تحلیلگر متوجه می‌شود:

الف) این بیمار نیست که با درخواست کاهش جلسات، یک‌جانبه به تحلیل حمله می‌کند؛ بلکه به نظر می‌رسد این کاهش، درخواستی است که از یک نیاز مشترک ناشی می‌شود؛

ب) اینکه واقعاً یک «بیش از حد»[72] وجود دارد که تحلیل را خفه می‌کند و منتظر کاهش («دوزهای»[73] کمتر) است؛

ج) اینکه «فشار»[74] به اندازه یک سوم آنچه بیمار انتظار داشت که با گذر از سه جلسه به دو جلسه باعث کاهش یابد؛ فرد باور کند کاهش نیافته؛ تنها به اندازه یک بیست و چهارم( از ۲۴/۷ به ۲۳/۷ تبدیل شده) بوده است. به طور متناقضی، ویژگی ۲۴ ساعت از ۷ روز هفته همچنین می‌تواند نشان دهد که اگر شرایط مناسب باشد، تمایل بسیاری به در دسترس بودن خواهند داشت؛ که به صورت اغراق‌آمیزی می‌توان گفت: برای همیشه!

روایت چهارم «تحقیر»

بیمار دائماً تحلیلگر را بی‌ارزش کرده و او را تحریک می‌کند. در واقع او را به عنوان یک انسان پست توصیف می‌کند. با انجام این کار، همزمان، خود را نفرت‌انگیز و تقریباً از نظر فیزیکی منزجرکننده جلوه می‌دهد. او حواس خود را پرت می‌کند، گاهی اوقات آشکارا توهین‌آمیز است و جلسه را به همین ترتیب ادامه می‌دهد. تحلیلگر همیشه نمی‌تواند از دام این تحریک‌ها اجتناب کند و اغلب در چیزی درگیر می‌شوند که بسیار شبیه مشاجره است. بنابراین، تحلیلگر تمایل دارد توضیحاتی ارائه دهد و در سطح نسبتاً روشنفکرانه‌ای درگیر شود. این وضعیت در دوره‌های زمانی بسیار طولانی ادامه می‌یابد.

تحلیل‌گر به تدریج، در جستجوی وجود (و بقا) موفق می‌شود از این رویارویی‌ها اجتناب کند. او یاد می‌گیرد که بهتر سکوت را تحمل کند و سعی می‌کند به جای گوش دادن به عنوان «من/تو»، به عنوان «ما» گوش دهد. او کم‌کم «انزجار» را نه به عنوان انزجار خودش نسبت به بیمار یا انزجار بیمار نسبت به خودش؛ بلکه به عنوان یکی از ویژگی‌های حوزهٔ تحلیلی درک می‌کند («ما خواب دیدیم که مدام یکدیگر را نفرت‌انگیز می‌دانیم»).

به این ترتیب، برای تحلیل‌گر این امکان فراهم می‌شود که انزجار را به عنوان تحقیر، یعنی طبق گفته جولیا کریستوا (۱۹۷۵) برای کودک، نیاز به جدا شدن از بدن مادرش، در نظر بگیرد. او تمام مواقعی را به یاد می‌آورد که، ظاهراً به طور غیرقابل توضیحی، بیمار به او گفته بود در کنار تحلیل‌گر این احساس را دارد که انگار خفه یا بلعیده می‌شود. همچنین او درک می‌کند که این سطح -عاطفی،غیرکلامی- است که در آن مهمترین بازی تحلیل انجام می‌شود. او باید اجازه دهد این بازیِ متقابلِ دیگری از تحقیر، کارکرد خود را در ایجاد فاصله‌ای قابل زیست‌تر به انجام برساند.

روایت پنجم بالینی : قرنطینه یا نگاه از بالا به پایین؟

تحلیل‌گر: «وقتی بین جلسات مرا نمی‌بینید، عصبانی می‌شوید؟»

بیمار P: «قرار است طولانی‌ترین روزها باشد… اگر نگاه از بالا به پایین باشد چه؟»

در متن پیش‌نویسی که تحلیل‌گر برای ارائه به سوپرویژن نوشته، لغزش نوشتاری‌ای رخ داده است: او به جای واژهٔ «قرنطینه»، عبارت «از بالا به پایین نگریستن» را نوشته است. اما می‌توان این خطا را نه صرفاً اشتباه، بلکه نوعی توهم دانست؛ یعنی نوعی رؤیا که شخص از آن بیدار شده است—رویدادی که یک رؤیا را به رؤیایی در بستر واقعیت بدل می‌سازد. از این منظر، چنین لغزشی با بهره‌گیری از مفهوم/ابزارهای تحلیلی، می‌تواند از سطح یک «تعبیر» صرف فراتر رفته و به «توهمی» در میدان تحلیلی تبدیل شود (Civitarese, 2015).

از اینجا به این تعبیر می‌رسیم: ترسی که تجربه می‌کنیم، بیش از آن‌که ناشی از خودِ جدایی باشد—چه آنگاه که روی دهد و چه آنگاه که اجتناب‌ناپذیر باشد—از این احساس برمی‌خیزد که «اکنون» تنها مانده‌ایم؛ به‌ویژه زمانی که دریافت یک تفسیر درخشان، این تجربه را در ما بیدار می‌کند که گویی با تحقیر و تکبر نگریسته شده‌ایم—انگار کسی از بالا به ما نگریسته است.

به‌وضوح، این احساس حالتی دوسویه خواهد یافت: تحلیل‌گری که چنین سرزنشی را در درون خود احساس می‌کند، به نوبهٔ خود ممکن است در تجربه‌ای مشابه فرو رود—گویی بیمار نیز او را با نگاهی تحقیرآمیز نگریسته است.

به وضوح این احساس کاملاً دوطرفه خواهد بود. تحلیل‌گری که چنین سرزنشی را احساس کند، به نوبهٔ خود در این حس فرو می‌رود که توسط بیمار با دیدهٔ تحقیر نگریسته شده است.

در نتیجه نکته این است که کیفیت «نگاه از بالا به پایین» به عنوان نشانه‌ای از عملکرد عاطفی میدان (تحلیلی) که نیاز به ایجاد تغییر در آن است، درنظر بگیریم. در واقع تجربهٔ احساس تحقیر و شرم، شاهد شکست فرآیند شناخت متقابل است.

روایت ششم: تنگناهراسی

بیماری Z رویایی را روایت می‌کند:

«در خانه‌ای بودم، حال بسیار بدی داشتم و خیلی خسته و بیمار بودم؛ اما خانه تاریک نبود، پر از کودکانی بود که بازی می‌کردند. زیر چشمانم گود شده بود. به باغ رفتم آدم‌هایی آرام آنجا بودند و آفتاب می‌تابید و درست در میانهٔ باغ، تابوتی قرار داشت. آن تابوت برای من بود و من التماس می‌کردم که چیزی به من بدهند و مرا بخوابانند؛ چون مستقیماً به درون تابوت رفتن مرا می‌ترساند. احساس می کردم ممکن است خفه یا بیمارتر شوم… ای وای مادر…»

اگر این رویا صرفاً رویایی نباشد که شب در خانه دیده؛ بلکه رویایی باشد که اکنون در جلسه و در فرآیند روایت مشترک با تحلیل‌گر در حال دیدن آن باشند چه؟ آنگاه معنای آن به کلی دگرگون می‌شود. در این صورت رویا دیگر صرفاً کابوسی نیست که از داشتن مادری مرده در درون خود یا احساس خفگی در «تابوت-رحم»[81] یا اجمالاً داشتن مکانی تنگ و بسته در ذهن برآید؛ بلکه می‌توان اینگونه به آن معنا داد که خود رابطه تحلیلی به چنین وضعیتی دچار شده است.

چرا چنین شده؟ نمی‌دانیم. اما آنچه حائز اهمیت است پرسیدن همین سوال است. برای مثال این وضعیت می‌تواند ماحصل این باشد که تحلیل‌گر کمی فضل فروشی کرده، یا تمایل دارد بیمار را موعظه دهد. این فراخوانی‌های ضمنی به تغییر ممکن است برای کسی که از پیش از حس وظیفه‌شناسی افراطی رنج می‌برد، بیش از پیش بحران‌ساز شود. در نتیجه رابطهٔ به معنای دقیق کلمه «خفقان‌آور» خواهد شد؛ تحلیل‌گر به «صومعه‌ای بدل می‌شود که بسته و تنگ و حبس‌گونه[82] است.

سیگنالی که میدان تحلیلی از طریق این رویا ارسال می‌کند، بسیار نیرومند است. رویا وضعیتی را فرامی‌خواند که از منظر هیجانی،‌ تقریباً اندیشیدن به آن ناممکن است. حتی صرف اندیشیدن به آن رنج‌آور است؛ همچون دیدن اوما تورمن[83] که در فیلم بیل را بکش[84] زنده به گور می‌شود، یا شخصیت اصلی فیلم دفن‌شده[85] یا صحنهٔ مشهور بونوئل[86]؛ آنجا که مردی با تیغ صورت‌تراشی، چشمِ زنی را که رو به دوربین نشسته، می‌درد در فیلم سگ اندلسی[87] پریشا‌ن‌زا است. 

روایت هفتم: لذت ساعت تحلیل

بیماری می‌گوید:

«در یک ساختمان هستم و در اتاقی پنهان شده‌ام. زنی در را باز می‌کند و مرا پیدا می‌کند. احساسی آمیخته، بین لذتِ پیدا شدن و کشف شدن دارم.»

خوانش آشکار جمله چنین خواهد بود: «میان لذت یافته شدن و ترس از کشف شدن.» در واقع، هنگامی که تحلیل‌گر متن را می‌خواند، واژه‌ای را که پیش‌تر حذف کرده بود اضافه می‌کند؛ و آن واژه دقیقاً «ترس»[88] است. اما می‌توانیم از خود بپرسیم: پس معنای این حذف ناخودآگاه چیست؟ یا بهتر بگوییم، این حذف ناخودآگاه آن‌ها (بیمار و تحلیل‌گر) چه معنایی دارد؟

این حذف، ما را به گونه‌ای سوق می‌دهد که برعکس بیندیشیم -یعنی گمان کنیم که در هر دو حالت، آنچه در کار است «لذت»[89]است-. آیا ممکن است که، در پس ظاهرِ ترس، آنچه واقعاً تجربه می‌شود، لذت باشد؟
لذتِ احساسِ شناسایی شدن، دیده شدن آن‌طور ‌که واقعاً هستی و برای آن‌چه واقعاً ارزشش را داری؟

روایت هشتم: اگر او را ملاقات کنم چه؟

جلسه‌ای‌ست که در آن، تحلیل‌گر از آغاز تا پایان، تفاسیری دربارهٔ خشمی که در بیمار M برانگیخته شده، ارائه می‌دهد. این خشم نسبت به وقفه‌ها بین جلسات و تعطیلات آخر هفته بالا آمده؛ و تحلیل‌گر غالباً از استعاره‌هایی چون «بخش‌های کودکانه»[90] یا نابالغ او بهره می‌گیرد.

در مقابل، بیمار احساساتش از رنج و دلخوری خود را به شیوه‌های گوناگون بیان می‌کند. او تفسیرهای تحلیل‌گر  -که رنگ و بوی کلاینینی دارند- را می‌پذیرد؛ اما در آغاز جلسه، خاطره‌ای از نوجوانی را تعریف می‌کند. از این خاطره می‌گوید که در آن دوره پرخوری می‌کرد و بعد از پرخوری احساس شرم و تحقیر به او دست می‌داد. می‌گوید در خانه، سگ سالخورده‌شان در حال مرگ است؛ خونریزی دارد و شاید مجبور شوند پاهایش را قطع کنند.

سپس رؤیایی را به یاد می‌آورد که در آن تحلیل‌گر بدون هیچ‌گونه پوششی ظاهر می‌شود و نمی‌خواهد به او کمک کند.خشم فراوانی در فضا جریان دارد؛ و M آن را به‌روشنی و صراحت به زبان می‌آورد. به نظر می‌رسد این خشم، به‌جای کاهش، رو به افزایش است. گرچه تفاسیر تحلیل‌گر منظم، منسجم، با زبانی ساده و مستقیم بیان ارائه می‌شود؛ اما لحن او کلیشه‌ای، مکانیکی، دور، بوروکراتیک، و کارمندی به نظر می‌رسد.
او چیزهایی به M می‌گوید مانند:

شاید حالت زیاد خوب نبوده. داری به آخر هفته فکر می‌کنی؛ می‌ترسی تنها بمانی و نگران این هستی که من تو را ناامید کنم. ندیدن من، مثل این است که توان راه رفتن از تو گرفته شده، انگار که پاهایت قطع شده باشد.»

M  دربارهٔ دوستی و ایدهٔ تأسیس یک انجمن برای کمک به کودکان صحبت می‌کند؛ اما این فراخوان، از سوی تحلیل‌گر به‌عنوان دعوتی برای مواجهه با بخش‌های درونیِ زخمی و درناک بیمار برداشت نمی‌شود. تفسیرِ تحلیل‌گر از ناکامیِ ناشی از تعطیلی جلسات، صرفاً تبدیل به دعوتی برای پذیرش اصل واقعیت[91] است که M باید آن را بپذیرد.

در جلسهٔ سوپرویژن، پس از خواندن کامل این جلسه، همکار تحلیل‌گر به کنفرانسی اشاره می‌کند که قرار است به‌زودی برگزار شود -جایی که ممکن است بیمار خود را ملاقات کند- و می‌گوید:
«اگر او را آن‌جا ببینم چه؟»

در اینجا، تصویر این صحنه که ممکن است به‌واقع رخ دهد، خود نوعی خیال‌پردازی به‌شمار می‌رود. هیجانی که این صحنه بازتاب می‌دهد، با شرم، خجالت، خطر، و قضاوت گره خورده است. اگر این خیال‌پردازی را به عنوان یک رویای مشترک درنظر بگیریم، صرف‌نظر از اینکه چه کسی سخنگوی آن است؛ این رویا راهی برای دسترسی به احساسات ناخودآگاه هردو، بیمار و تحلیل‌گر (فرض اساسی یا O جلسه) خواهد بود.

تحلیل‌گر با این سبک گوش دادن، به ظرفیت بازنمایی ناخودآگاه مشترک یا سوم تکیه می‌کند. او دیگر این ظرفیت را به عنوان انتقال متقابل نمی‌بیند. انتقالی که در نهایت انعکاس تحریفی است که بیمار به وسیلهٔ تعبیر انتقال، مسئول تمام و کمال آن است. در عوض، تحلیل‌گر این مسئله را اینگونه مطرح می‌کند که چگونه از شرم و شاید اجتنابی که به نظر می‌رسد نشانهٔ رابطهٔ آن‌ها است به سمت ملاقات واقعی یکدیگر حرکت کنند.

در هر صورت  نحوهٔ گوش دادن گامی کلیدی است. «اگر او را اینجا ملاقات کنم چه؟» نه تنها بازنمایی تصور یک خطر حیاتی است که با نوعی اضطراب همراه می‌شود بلکه به یک امکان نیز بدل می‌شود. امکانی که در آن میلی از پیش‌نمایی نوعی شیوهٔ صمیمانه و اصیل‌تر برای با هم بودن و «وجود داشتن»[92] یکدیگر است.

روایت بالینی نهم: نوتلا در رژیم غذایی

بیمار A می‌گوید در دوران کودکی‌اش رژیم غذایی در خانه وجود داشت که بسیار سختگیرانه بود و همه باید از آن پیروی می‌کردند. مقدار کمی سیب زمینی سرخ کرده و سوسیس و آبنبات و نوتلا و همبرگر و اسپاگتی با سس گوشت و بستنی مجاز بود. شما همیشه باید فوق‌العاده سالم می‌بودید و هر کالری شمرده می‌شد. در دوران نوجوانی‌اش، او شروع به نشان دادن مشکلات بی‌اشتهایی کرد و این مشکل هرگز به طور کامل حل نشد.

بدیهی است که A همچنین در حال توصیف رژیم غذایی است که در تحلیل به خودشان داده‌اند؛ که همه با هدف دستیابی به عملکرد بالا انجام می‌شود، که به معنای کنار گذاشتن خوشمزه‌ترین چیزها است. تحلیلگر بر نفرت بیمار از خود تأکید می‌کند. اگرچه با انجام این کار، دیوانگی‌ بیمار را به او یادآوری می‌کند؛ اما او در نظر نمی‌گیرد که این گفتمان در مورد «رژیم‌های غذایی» می‌تواند بازنمایی حقیقی از آن نوع حقایقی باشد که بیون می‌گوید؛ به خود اجازه می‌دهند آن را به عنوان غذای ذهن، یعنی تنظیم عاطفی مصرف کنند. به عبارت دیگر، هر دو از یک رژیم روانی رنج می‌برند که فضای کافی برای لذت و بازی (“خوشمزه‌ترین چیزها”[93]) باقی نمی‌گذارد.

هذیان‌وارگی، خیال‌پردازی یا رویا؟

اما پرسش اساسی این است که چه تفاوتی میان «دگردیسی به رویا یا خیال و یا هذیان» وجود دارد؟ تفاوت در این است که غالباً دگردیسی به رویا -در ارتباط با خیال‌پردازی نیز صادق است- فرآیندی آگاهانه و عمدی است. در دگردیسی به رویا من تصمیم می‌گیرم که به شیوه‌ای خاص گوش دهم.

در خیال‌پردازی تصاویری از ذهنم گذر می‌کند و من همچنان آگاهم که بیدارم و آن تصاویر خیالی‌اند. در امر «دگردیسی به هذیان‌وارگی» وضعیت متفاوت است. تا زمانی که «خطا» را اصلاح نکنم (بیداری‌ای که ممکن است بلافاصله، مانند یک لغزش زبانی یا فراموشی کنشی[1]، تصحیح شود؛ اما در مواردی بسیار بیشتر طول بکشد، وابسته به ماهیت آن است) من کاملاً به آن باور دارم. گویی که به‌کلی در فانتاسم‌های[2] تصویریِ رؤیا غرق شده‌ام. اگر از رؤیا بیدار نمی‌شدم، نمی‌توانستم بفهمم که «رؤیا دیده‌ام.»

تنها وقتی درمی‌یابم که در حال تجربهٔ «هذیان» بوده‌ام، آن را می‌توانم «هذیان‌وارگی» بنامم. الگو آن، تا حدی شبیه دگردیسی به رؤیا یا خیال‌پردازی است اما سطوح آگاهی در آن‌ها به‌شدت متفاوت است. نکته‌ای اساسی که باید در نظر داشت، این است که تمرکز بیش‌ از اندازه بر «دگردیسی به رؤیا» -یعنی تفسیر واقعیت- کاری عبث و ناسودمند خواهد بود.
چنین کاری ما را بیش از حد به قطب عقلانی و انتزاعی اندیشیدن متمایل می‌کند و در عین حال، ظرفیت خیال‌پردازی و رؤیاپردازی ما را محدود می‌سازد. ما نباید فراموش کنیم که اصل بنیادین دیگر، همان ایمان منفی (Civitarese, 2019b) و نوسان آن با اصل «واقعیت برگزیده»[3] است که در قالب جفت مفهومی [4]FC/F ↔ SE  تعریف می‌شود.

اگر مسئله را این‌گونه طرح کنیم، تفاوت میان «دگردیسی به هذیان‌» و «دگردیسی به رؤیا» تا نقطه‌ای قابل تمییز، کم‌کم رنگ می‌بازد. چراکه اگرچه واقعیت دارد که نوعی فعالیت فرافکنانه (و حتی هذیانی) همواره در هر ادراک عادی و آسیب‌شناختی حضور دارد؛ اما به همان اندازه نیز درست است که تفاوت عظیمی میان کسی که در معنای روان‌پزشکی «هذیان می‌بیند» و کسی که نمی‌بیند وجود دارد.

در مورد کسانی که واقعاً دچار هذیان می‌شوند، «دگردیسی به هذیان» -و باز تکرار می‌کنم- با شدت هیجانی آن تعریف می‌شود. از دید من، این یعنی زمانی که چنین دگردیسی شدیدی رخ می‌دهد، نیاز هیجانی‌ای که در پس آن نهفته، به‌طرز خاصی فوریت می‌یابد.

تفسیر[5] یا مکالمه[6]؟

به اعتقاد من، ما همیشه در روانکاوی باید با دو مسئله یا شکاف بزرگ سر و کار داشته باشیم. یکی شکاف بین سوژه و ابژه است. من اخیراً نقل قول مهمی از لودویگ بینسوانگر[7] (۱۹۵۸)، بنیانگذار روانشناسی وجودی[8]، پیدا کردم که در مورد شکاف بین سوژه و ابژه (که عمدتاً از دکارت می‌آید) می‌نویسد: این شکاف «سرطان روانشناسی»[9] است.

دیگر شکاف بین ذهن و بدن است. فکر نمی‌کنم اگر به جای نگاه دیالکتیکی به این دوگانه آن را واژگون کنیم، راه به جایی ببریم. باید برای ما آشکار باشد که ما در جهان غوطه‌ور هستیم و از طریق بدن خود (احساسات، عواطف، اعمال) معنا تولید می‌کنیم.

در عین حال، همانطور که هایدگر[10] (۱۹۸۷، ۲۴۹) می‌گوید: « درک-دریافت همیشه زبان و به طور مشترک بیان کلمات است.» به همین دلیل مفهوم‌سازی جایگاه بدن در تحلیل از اهمیت بالایی برخوردار است.

بنابراین، بیایید به خیال‌پردازی بدنی یا چیزی که به افتخار نقاشی اکشن، که به عنوان «انتزاع ژستی»[11] نیز شناخته می‌شود، من آن را خیال‌پردازی اکشن می‌نامم، بپردازیم.

از دید من به طور کلی فرآیندهای نشانه‌شناختی[12] دلالت را نمی‌توان از فرآیندهای معنایی دلالت جدا کرد. ضمناً حتی کلمه نیز بدنی دارد، به مراتب این گزاره دربارهٔ واژگان شاعرانه صادق‌ است. بنابراین، اگر خیال‌پردازی کنشی[13] معنای خاصی داشته باشد، در قیاس با گفتمان و عاطفه فرد خودبیمارانگار[14]، معنای عمل خیال‌پردازی؛ جلب توجه با استفاده از ارتباط غیرکلامی خواهد بود.

احساسات بدنی، حرکات و حتی توالی طولانی از تعامل -برای نمونه، در ارتباط‌گیری از طریق اپلیکیشن‌های تلفن همراه و امثال آن- همگی می‌توانند به‌عنوان پدیده‌هایی در سطح میدان تحلیلی تفسیر شوند. من پیش‌تر دو نمونه از «خیال‌پردازی کنشی» را در دو روایت بالینی «حلزون-ببر» و دیگری با عنوان «تحقیر» نشان داده‌ام.

راه دیگری که برای توجه به ارتباط غیرکلامی -که همواره باید آن را رؤیای مشترک[15] خواند- این است که تا حد امکان، تفسیر را طبیعی یا مجسم [16] سازیم. مثالی ساده که همه می‌توانند برای فهم مفهوم «مجسم‌سازی»[17] درک کنند این است که در گذشته، اگر می‌خواستم سندی را از صفحهٔ کامپیوترم حذف کنم، رایانه‌ها با سیستم‌عامل‌های قدیمی‌تر، مرا ملزم می‌کردند که رشته‌ای از دستورات را تایپ کنم. در عوض، سیستم عامل جدید به من این اجازه را می‌داد که تنها آن را بگیرم و به سمت سطل زباله بکشم.

بدیهی است که شیوهٔ دوم، بسیار غوطه‌ورانه و خودانگیخته‌تر است. با واقعیت مجازی امروزی، حتی ممکن است به هیچ‌کدام از آن‌ها نیازی نباشد؛ تنها کافی‌ست دستکش‌ها را بپوشید و دست‌هایتان را حرکت دهید. یعنی دستورها در بدن مجسم شده‌اند. در نتیجه، مرز میان «غوطه‌وری[18] و «تعامل‌مندی»[19] به‌تدریج از میان برداشته می‌شود  (Civitarese, 2008).

در نظر من همین اصل بر «تفسیر» هم صدق می‌کند؛ به این معنا که تفسیر به مثابهٔ «فرمایش کردن»[20]، در مجاز رویاگون فضایِ واقعیت[21] موقعیت تحلیلی عمل می‌کند که قصد دارد در صورت لزوم مولفه‌های آن را تغییر دهد.

تفسیر باید خودجوش، طبیعی، اشباع نشده و گفتگومحور باشد. ما باید با خودانگیختگی و زنده‌دلی دیالوگ کنیم بی‌آنکه «فیلم» یا روایت را قطع کنیم. این غوطه‌وری باید همواره تحت هدایت تفسیر باشد و تفسیر باید همواره به نوعی غوطه‌ورانه رقم بخورد.

 بدیهی است که نوعی تغییر موضع میان این دو جنبه وجود دارد. ممکن است زمانی که تفسیری را ارائه می‌دهیم، کمی بیشتر به سوی وجه غوطه‌ورانه یا وجه تعاملی متمایل باشیم و این دقیقاً نقطهٔ مقابل این است که ما بگوییم: «آنچه داری به من می‌گویی چیزی کاملاً متفاوت است.»

از نظر من، تحلیل بیش از آنکه صرفاً «ارائهٔ تفسیر» باشد، یک گفت‌وگو است. فرقی نمی‌کند که بیمار از چه سبک روایتی استفاده کند (رؤیا، خاطره، خیال‌پردازی) هدف همواره گردآوری سرنخ‌هایی برای شهود این موضوع است که فرآیند شناسایی متقابل چگونه در حال گشایش است.

 در اینجا منظورم از تفسیر چیزی است که شما عملاً به بیمار می‌گویید اما تفسیر همچنین می‌تواند به معنای شیوه‌ای باشد که تحلیل‌گر به کمک آن در یک گفتگوی تحلیلی به ناخودآگاه گوش می‌سپارد.

این دو لحظه به هم پیوند دارد اما نخستین لحظه تفسیر به مثابهٔ گوش سپردن نهفته می‌ماند و در دومی تفسیر به مثابهٔ نوع خاصی از فهم که به بیمار منتقل می‌شود، آشکار می‌گردد. بنابراین تفسییر و شناسایی دو کلیدواژهٔ آلفا و امگای روانکاوی برای ما حائز اهمیت هستند.

آنچه در پی‌ آن هستیم، بازشناسی[22] است اما مسئله اینجاست که بازشناسی دوجانبه صرفاً یک بازشناسی آگاهانه نیست و پنداشتن آن به مثابهٔ امری صرفاً خودآگاه خزایی رایج است. بازشناسی بر فرآیندی اطلاق می‌شود که ذهن از خلال آن زاده شده و رشد می‌کند.

چرا ناخودآگاه را تفسیر می‌کنیم؟

زیرا در تلاشیم تا دریابیم این فرآیند چگونه در حال پیش‌رفتن است. آیا در مسیر درستی پیش می‌رود یا اشتباه، آیا حرکت آن پیش‌رونده[23] است یا واپس‌گرایانه[24] (Civitarese, 2020b, 2020c). تمام روان‌کاوی را می‌توان در این دو واژه خلاصه کرد، تفسیر و بازشناسی. تفسیر غوطه‌ورانه[25]، تفسیری‌ست که دیگر برچسبی بر آن نخورده است تا بتوان آن را تفسیر خواند.

در درجهٔ نخست، تفسیر در شیوهٔ گوش‌سپردن به گفتار[26] ناخودآگاه نهفته است. اهمیت دارد که هرگونه مداخلهٔ تحلیل‌گر از این شیوه برخاسته باشد. مردم همیشه از من می‌پرسند که به بیمار چه می‌گویم. در نهایت، برای خلاصه کردن طیف پاسخ‌های ممکن، یک سرواژه [27] ابداع کردم (SCREAM):

S خودافشایی (به‌ندرت و با احتیاط) (Self-disclosure)

 Cایفای نقش هم‌سرایان یونانی (Greek Chorus)

R توجه به خیال‌پردازی‌ها (Reveries)

E ترسیم هیجان  (Emotion mapping)

A از دست ندادن دگرگونی‌ها (hAllucinosis)

M فرمول‌بندی دوباره با استعاره یا تشبیه (reformulate).

در صورتی که این زبان، زبان مشترکی با بیمار باشد؛ تحلیل‌گر می‌تواند تفسیری عمیق ارائه دهد. با این‌همه، جایگاه اصلیِ درمان به کیفیت گوش‌دادن وابسته است؛ و این گوش دادن در خدمت هم‌نوا شدن با همان طول موج هیجانی بیمار است. اگر من در شنیدن، شکاف[28] میان «تو» و «من» را حفظ کنم، آن‌گاه همه‌چیز چنین جلوه می‌کند:

«تو داری این را به من تحمیل می‌کنی»، «من دارم با تو این کار را می‌کنم»، «تو داری ناخودآگاهانه حمله، اغوا، دست‌کاری می‌کنی»، «یا اینکه من دارم همهٔ این کارها را می‌کنم».

اگر من در عوض، از منظر میدان به گفتار گوش بسپارم، هر آنچه گفته می‌شود بازتابی است از آنچه ما با هم در حال دیدنِ رؤیای آن هستیم؛ این تغییری‌ست ژرف و بنیادین از حیث معنا. اگر هر آنچه که به بیمار می‌گویم، از این منظر شنیده باشم، طنینی متفاوت خواهد داشت.

همچنین این تفسیر، غالباً در درون همان ژانر روایی‌ای باقی می‌ماند که بیمار آن را پیشنهاد کرده است. به‌بیان دیگر، هدف اصلی پرورش ابزارهای اندیشیدن است. هرچند که یافتن محتوا مفید واقع می‌شود؛ اما پیش از هر چیز باید ظرفیت تحمل بیمار را نسبت به آنچه به او می‌گوییم، محترم بشماریم.

 محتوایی که با ظرفیت ظرف هم‌خوان نباشد؛ در خطر بدل شدن به تجربه‌ای آسیب‌زا قرار دارد. در این‌جا هم محتوا و هم ظرفِ نگهدارنده اهمیت دارند؛ اما از نظر سلسله‌مراتبی، ظرف بر مظروف تقدم دارد.

اگر در حال تماشای فیلمی باشیم که ما را مجذوب کرده و در نقطه‌ای از آن، کسی فیلم را قطع کند و منتقدی را وارد شود تا فیلم را برایمان توضیح دهد؛ به‌شدت آزرده خواهیم شد.

نمونه‌ای دیگر شنیدن از منظر تحلیلی:

بیماری به تحلیل‌گر خود می‌گوید:مادرش با یک نگاه، هر حرکت او را متوقف می‌کرد؛و او را چنان پرورش داده بود که به کوچک‌ترین نشانه‌ای بی‌درنگ واکنش نشان دهد.

تحلیل‌گر می‌تواند چنین بگوید:اینجا کسی هست که خواهان کنترل مطلق است و آزادی اندکی برای دیگری باقی می‌گذارد تا آنگونه که می‌خواهد حرکت کند.

آنچه میان خطوط منتقل می‌شود این است: شاید این تویی که مرا همچون تحلیل‌گری مدوساوار[29] می‌بینی (کسی که تنها با یک نگاه، تو را منجمد می‌کند).

اما این سوءتفاهمی از جانب تحلیل‌گر است که با تاریخچهٔ گذشته‌اش توجیه‌پذیر می‌شود؛ «تو این‌گونه‌ای».

به همین ترتیب، تحلیل‌گر صحنه را نسبت به روایت بیمار تغییر می‌دهد که در اصل دربارهٔ گذشته بود. به همین دلیل است که من در جایی دیگر از تفسیر انتقال به‌مثابهٔ شکل بلاغیِ چندروایتی[30] سخن گفته‌ام: یعنی عبور از چارچوب‌های زمانیِ روایت.

تفسیری غوطه‌ورانه که ساختار رواییِ پیشنهادیِ بیمار را محترم بشمارد و در عین حال در پی تعامل باشد؛ یعنی تلاش کند تغییری مثبت در «حال و هوای»[31] بیمار پدید آورد، برداشتی از وضعیت جاری سرچشمه می‌گیرد که تحلیل‌گر، اغلب آن را در ذهن خود نگه می‌دارد.

تفسیر می‌تواند به‌سادگی این باشد:«او [مادرت] تو را با نگاهش می‌زد.»

در زبان ایتالیایی، واژهٔ fulminava  برای «زدن» به‌کار رفته که ریشه‌اشfulmine  است، به‌معنای صاعقه؛ پس در این‌جا استعاره‌ای نیز در کار است.

تعبیر دیگری می‌تواند چنین باشد:«این مثل زندگی در پادگان است».

یا:«در چنین موقعیتی، تو از اشتباه کردن وحشت داری».

پس مهم‌ترین نکته این است که چگونه گوش می‌کنی. تحلیل‌گر، تاریخچهٔ گذشته را در پرانتز می‌گذارد،
تا بر این تمرکز کند ‌که گفت‌وگوی تحلیلی -صرف‌نظر از آنکه در ظاهر دربارهٔ چه چیزی است- در واقع چگونه کارکرد یا پیوند هیجانی‌ فعال در هم‌اکنون را بازمی‌تاباند. در این مورد، فضا آکنده از هراسی پنهان می‌شود؛ ترس از آسیب دیدن به‌دست نگاهی یخ‌زده و تحقیرکننده.

این چیزی‌ست که از سطح ناخودآگاهِ مشترک دو ذهن که با هم در ارتباط‌اند برمی‌خیزد و یک سامانه‌ از میدان تحلیلی را شکل می‌دهند. به همین دلیل از «میدان» سخن می‌گوییم؛ در واقع «میدان» صرفاً یک استعاره است.

در اینجا لایه‌ای وجود دارد که آن را به‌مثابهٔ لایه‌ای مشترک و نامتمایز مفهوم‌سازی می‌کنیم -استفاده از استعاره‌های مکانی اجتناب‌ناپذیر است اما بهتر آن بود که از فرآیندها سخن می‌گفتیم- چراکه در این لایه نمی‌توان گفت «این از آنِ توست» یا «این از آنِ من».

در اینجاست که تحلیل‌گر، به‌مثابهٔ یک سوژهٔ متمایز، مسئولیت تسهیل دگرگونی‌های مثبت را بر عهده می‌گیرد. تحلیل‌گر می‌کوشد با بیمار خود تماس برقرار کند. با این‌حال، می‌داند که ناگزیر، کنترل کاملی بر آنچه که تصمیم دارد انجام دهد، نخواهد داشت. و این، بار دیگر بدان معناست که ما باید همواره به نشانه‌هایی که از «سوژهٔ سوم بیناذهنی»[32] یا میدان می‌آیند، گوش بسپاریم.

مفهومی که در روان‌کاوی کلاسیک بیش‌ترین نزدیکی را با این دیدگاه دارد، تفسیر در انتقال است، نه تفسیر از انتقال. اگر از تفسیر در انتقال سخن بگوییم، چارچوب همچنان این خواهد بود که بیمار، تحلیل‌گر را به‌طور تحریف‌شده یا اشتباهی می‌بیند. بنابراین، اگر بگوییم تفسیر اشباع‌نشده همان تفسیر در انتقال است؛ اشتباه کرده‌ایم. چارچوب مفهومی و نظری آن‌ها به‌کلی متفاوت‌اند. ما می‌توانیم دو سوژه را یا در حال تعامل ببینیم، یا به‌عنوان سازندهٔ یک ذهن/میدان سوم، یا یک نظام که چیزی فراتر از تعامل صرف است. بنابر همین دلایل، هیچ معیار بیرونی‌ای وجود ندارد که بتواند ما را در یافتن تعادل مطلوب میان غوطه‌وری و تفسیر یاری دهد.

به‌نظر من، این تعادل حاصل پرورش حساسیت فردی نسبت به یک چشم‌انداز رؤیاگون در جلسه و نیز نسبت به گفتار ناخودآگاه است. بدیهی‌ست که در این مسیر، تحلیل‌گر می‌تواند تغییرات اقلیمی در میدان را پایش کند و گزارشی از حرکات آگاهانهٔ خود دریافت نماید.

من از مفهوم «غوطه‌وری» در برابر «تعامل‌مندی» برای روشن ساختن نکته‌ای دیگر استفاده می‌کنم. گاهی که تعدد کمی هم ندارد، چنان می‌شود که ما در واقع‌گرایی ساده‌لوحانهٔ زندگی روزمره گم می‌شویم؛ اما نباید چندان درگیر این امر شد. آن‌چه اهمیت دارد، دریافتن مفهوم رؤیای مشترک جلسه است. دیر یا زود، با شگفتی و قدردانی، این اصل دوباره به سوی ما بازخواهد گشت. چنان‌که جیمز گروتستین[33] می‌گفت:

«لازم نیست نگران گوش دادن بدون حافظه[34] و میل[35] باشید. حافظه، میل و درک[36]، در زمان درست بازمی‌گردند.»

تحلیل، آن‌گونه که ما می‌فهمیمش، به هیچ‌وجه در فضایی مبهم، رؤیایی یا غیرواقعی رخ نمی‌دهد. گاه چنان می‌نماید که چنین فضایی را القا می‌کنیم تا بر ایدهٔ رؤیاپردازیِ جلسه تأکید ‌ورزیم؛ اما رؤیاپردازیِ جلسه صرفاً روشی‌ست برای به‌یاد آوردن اینکه باید کم‌وبیش کوشید تا یا از طریق آنچه گفته می‌شود بیدار شد، یا دست‌کم به معنای ناخودآگاه آن گوش سپرد. هیچ چیز بیش از این نیست.

در مثالی ساده، اگر بیماری بگوید: «دیروز گربه از خانه فرار کرد.» من می‌توانم به‌سادگی بپرسم: «چرا؟». «چون کسی احمقانه در را باز گذاشته بود». من می‌توانم بگویم: «گاهی فکر می‌کنیم می‌توانیم به کسی در خانواده اعتماد کنیم؛ اما بعد می‌فهمیم بهتر بود اعتماد نمی‌کردیم.» می‌بینید، این پاسخ بسیار باز و پذیراست. اما در ذهن من، من در حال بر عهده گرفتن مسئولیتی هستم: ما «دری» را باز گذاشتیم، و «گربه» گریخت.

و بیمار ممکن است پاسخ دهد: «بله، البته معمولاً آن‌ها محتاط هستند.» این می‌تواند نشانه‌ای باشد از این‌که بیمار با سخن من نگهداری (containment) را احساس کرده است. من ممکن است بگویم: «درست است» و بلافاصله وارد از تنش آزار دهندهٔ فضا بکاهم. «چه می‌کردیم اگر نمی‌توانستیم به هیچ‌کس در خانه اعتماد کنیم؟» بیمار ممکن است بگوید: «اما حالا نمی‌دانم گربه کجاست و خیلی نگرانم.» و من می‌توانم پاسخ دهم: «بله، چون تصور می‌کنی ممکن است برایش مشکلی پیش بیاید.» بیمار: «بله، اما می‌گویند گربه‌ها چندین جان دارند»، و همین‌طور ادامه می‌یابد.

آنچه من قرار نیست بگویم این است که «تو داری به من می‌گویی که داریم رؤیایی می‌بینیم که در آن، گربه‌ای از خانه فرار کرده، چون کسی در را باز گذاشته؛ این رؤیا نوعی خیال‌پردازی است که به ما می‌گوید چه بر ما می‌گذرد، وقتی در فضایی آکنده از نگرانی، اضطراب و بی‌اعتمادی متقابل غوطه‌وریم؛ و البته به‌نظر می‌رسد که فکر می‌کنیم منابع کافی برای حل این وضعیت را داریم.» این دقیقاً چیزی‌ست که من اصلاً نخواهم گفت. من در سطح گفتمان بیمار می‌مانم؛ اما گوش می‌دهم.

آنچه اهمیت دارد این است که اگر به شیوه‌ای خاص گوش بسپارم، به ناخودآگاه خودم و ناخودآگاه بیمار اعتماد می‌کنم و دیگر نه مشکوکم، نه اخلاق‌گرایانه عمل می‌کنم.

تمایز میدان و بازآفرینی[37]

می‌خواهم بر این نکته تأکید کنم ‌که چگونه گوش دادن مهم‌تر از چه می‌گفتن است. البته دست‌کم در صورتی که در نهایت آنچه می‌گویی برآمده از تفسیر/فهم تو باشد. پذیرش‌پذیری نسبت به ناخودآگاه، به مکان حقیقی مراقبت بدل می‌شود. این واقعیت که تحلیل‌گر پس از شنیدن، وظیفه‌ای آگاهانه بر عهده می‌گیرد، نشان می‌دهد که اگر سطح بینا‌ذهنیِ میدان، یا ذهن سوم و مانند آن را برجسته کنیم،خطر آن نیست که بُعد «سوژه‌گی» نادیده گرفته می‌شود. آنچه ما «سوژه» می‌نامیم، برآمده از رابطه‌ای دیالکتیکی (از جنس هم‌ضمنی[38] یا هم‌‌غرابتی[39])، میان قطب سوژگی و قطب بیناسوژگی است. (Civitarese, 2020d). هیچ‌یک بدون دیگری نمی‌تواند وجود داشته باشد.

اگر گروهِ دونفرهٔ تحلیل‌گر و بیمار بتواند، هر بار از وضعیت عملکردیِ «فرض بنیادین» به عملکرد «گروه کاری»[40] یا «پیشرفته» گذار کند، بدیهی‌ست که هر یک از آن‌ها به‌مثابهٔ فرد، این ظرفیت تازه را درونی می‌سازد و با خود به بیرون می‌برد. این مسئله به‌آسانی دچار سوءتفاهم می‌شود؛ نباید سطح ناخودآگاه رابطه را با سطح آگاهانهٔ آن اشتباه گرفت.

در بحث از بازآفرینی گرسون[41] (۲۰۰۴، ص۷۴) می‌نویسد: «ادبیات مربوط به بازآفرینی به‌ندرت به یک ناخودآگاه اشتراکی ‌ساخته‌شده اشاره دارد؛ بلکه اغلب چنین بیان می‌شود که چگونه دو ناخودآگاه مجزا بر یکدیگر اثر می‌گذارند.»

و ادامه می‌دهد:«ناخودآگاه تقریباً به‌عنوان ویژگی‌ای انحصاری از هر فرد بازنمایی می‌شود، در تعامل با ناخودآگاهی مشابه، هرچند واکنشی، در دیگری.»

بنابراین حتی مفهوم بازآفرینی، که می‌توان آن را به مفهوم میدان نزدیک دانست دلالت بر پدیدآیی «سوژهٔ سوم» -سوژه‌ای تحلیلی و بیناذهنی یا «ذهن سوم»- ندارد (Ogden, 1994).

این [تفاوت] پیش‌تر در مفهوم دژ[42] از برنگر[43] پیش‌بینی شده بود؛ مفهومی که غالباً به‌اشتباه با «میدان» در نظریهٔ میدانیِ پسا-بیونی یکی انگاشته می‌شود -گرچه فارغ از این اشتباه، همین مفهوم «دژ» راه را برای میدان هموار ساخته است. در مدل‌های رابطه‌ایِ روان‌کاوی، دیدگاه غالب دیدگاهی‌ست که بر تعامل میان دو سوژه و نه بر «میدانی» که از دل این دو پدید می‌آید، تأکید دارد.

در آن‌صورت، بله، بازآفرینی‌ها وجود دارند؛ اما از منظر ناخودآگاه، مشخص نیست که چه جایگاهی می‌توان به آنچه خارج از بازآفرینی قرار دارد، داد. آیا باید دوباره به تمایز کلاسیک میان «رابطهٔ واقع‌گرایانه» و «رابطهٔ انتقالی» بازگردیم؟

در حقیقت، آگاهی از مشارکت اجتناب‌ناپذیر و مهم تحلیل‌گر در شکل‌دادن به واقعیت‌های تحلیلی،
در بسیاری موارد به نتیجه‌ای متناقض‌ منجر می‌شود. مفهوم بیناسوژگی، صرفاً به‌عنوان تعامل و تأثیر متقابل (بی‌آن‌که سوژهٔ سومی در میان باشد)، برای توجیه رویکردی با حداقل ‌تفسیر(با محوریت کمتر ناخودآگاه) و بیشتر «روان‌درمانگرانه» به درمان به‌کار می‌رود، رویکردی که بر کاوش عقلانی واقعیت عینی مبتنی است؛ اما خطابت[44] تروما و واقعیت، ما را به پیش از فروید بازمی‌گرداند.

واقعیت این است که همان‌گونه که روایت رؤیا، خودِ رؤیای شبانه نیست؛ تروما نیز با روایت آن در جلسه متفاوت است. روایت تروما از فرآیندهای ناخودآگاهِ معناسازی و ارتباط‌پردازی مستقل نیست؛ اما در برخی مدل‌های روان‌کاوی، تأکید بر صرف تروما به‌مثابهٔ یک واقعیت عینی است. برخی امور در پرتو مفهوم ناخودآگاه دیده می‌شوند و برخی دیگر تنها به‌صورت واقعیت‌ صرف تصور می‌شوند. هدف نهایی همچنان بازسازی تاریخچهٔ گذشتهٔ بیمار باقی می‌ماند. در نهایت می‌توان گفت که، مطابق با پیش‌فرض‌های نظری‌، مفهوم بازآفرینی بر گذشته تمرکز دارد، در حالی که میدان تحلیلی به آینده نگاه می‌کند.

به‌واسطهٔ تمام این دلایل، می‌توان گفت: بله در نظریهٔ میدان، الگوی رؤیاپردازی برای روان‌کاوی مدرن حتی از گذشته نیز بنیادی‌تر است.

سخن سردبیر

آنچه در این شماره پیش روی شماست، تلاشی است برای ترسیم یکی از گذرگاه‌های تحول در روان‌کاوی معاصر؛ جایی که رؤیا دیگر صرفاً به‌مثابه پژواک ناخودآگاه فردی تفسیر نمی‌شود، بلکه به‌عنوان رخدادی زنده، پویا و بین‌ذهنی در دل رابطهٔ تحلیلی پدیدار می‌شود.
در این نوشتار، با عبور از چشم‌انداز کلاسیک فرویدی و ورود به ساحت‌هایی که بیون، سیویترزه و دیگر اندیشمندان معاصر گشوده‌اند، نگاهی تازه به ناخودآگاه مشترک، میدان تحلیلی و پدیداری رؤیا خواهیم داشت.

در جهانی که رؤیا گاه دیگر نه به‌مثابه رمزی برای گشودن، که به‌سان حرکتی برای شنیدن در میدانِ «بودن با دیگری» پدیدار می‌شود، شاید بیش از همیشه نیاز داریم به سکوتی تأمل‌گر، حضوری پذیرا، و آمادگی برای نادانستن.
امید آن داریم که این نوشته، خوانندهٔ علاقه‌مند به روان‌کاوی را به گفت‌وگویی ژرف با رؤیا و با خودِ فرایند تحلیلی دعوت کند؛ گفت‌وگویی که در آن، دانستن نه پایان راه، بلکه گشایندهٔ میدان جدیدی برای تجربه است.

پانویس‌ها

[1] Repressed material
[2] Consciousness
[3] Analysand
[4] Analytic field theory
[5] Hallucinosis
[6] Analyst’s subjectivity
[7] Transference
[8] Countertransference
[9] Projective identification
[10] Enactment
[11] Ultimate reality
[12] Individual psychoanalysis
[13] Therapeutic
[14] Transference neurosis
[15] Intersubjective recognition
[16] Interpretation
[17] Representation
[18] Emotion
[19] Ultimate reality واقعیت نهایی :
[20] Shared emotion
[21] Basic assumption
[22] Valences
[23] Contagion
[24] Infection
[25] Transformation
[26] the “dream” of concrete reality
[27] Dreaming
[28] Thinking
[29] Digest
[30] Inner group
[31] Happy
[32] Common
[33] Split
[34] I/you
[35] Relational
[36] Suspicious
[37] separate subjects
[38] Healthy
[39] Infernal
[40] Sartre
[41] Agency
[42] Personality
[43] Material
[44] Common
[45] Indistinct
[46] Third
[47] Reverie
[48] Action
[49] bodily sensation
[50] Countertransference
[51] dizzying oscillation
[52] non-verbal
[53] Dream
[54] intrusion-visit
[55] House
[56] Represent
[57] Snail
[58] aggressive snail
[59] Narcissism
[60] Therapy
[61] Mollusk
[62] Willpower
[63] Character
[64] Supervision
[65] snail-tiger
[66] Dreamlike
[67] Slow
[68] shared action-reverie
[69] Super
[70] نام مستعاری که نویسنده برای گزارش بالینی این کیس استفاده کرده است.
[71] Colleague
[72] too much
[73] Doses
[74] the pressure
[75] Abjection
[76] slip of the pen
[77] Lockdown
[78] look down
[79] Error
[80] concept/tool
[81] coffin-womb
[82] Claustrum
[83] Uma Thurman
[84] Kill Bill
[85] Burial
[86] Buñuel
[87] Un Chien Andalou
[88] Fear
[89] Pleasure
[90] Childish parts
[91] reality principle
[92] Existing
[93] the tastiest things
[1] Parapraxis
[2] Phantasmagoria
[3] selected fact
[4] SE به معنای واقعیت برگزیده و FC/F به معنای توانایی برای تحمل ندانستن و ایمان منفی به کار رفته است و اشاره به مدلی دیالکتیکی مفهومی دارد که میان ایمان منفی تحلیلی (مهار شده) و پذیرش واقعیت برگزیده در نوسان است. این دو قطب، فضای روان‌تحلیلی میدان بین‌ذهنی را می‌سازند و جهت تجربهٔ تحلیلی را تعیین می‌کنند.
[5] Interpretation
[6] Conversation
[7] Ludwig Binswanger
[8] Existential
[9] the cancer of psychology
[10] Heidegger
[11] gestural abstraction
[12] Signification
[13] action-reverie
[14] Hypochondriac
[15] jointly dreaming
[16] Embodied
[17] Embodiment
[18] Immersion
[19] Interactivity
[20] giving instructions i.e
[21] virtual/oneiric reality/space
[22] Recognitio
[23] Progressive
[24] Regressive
[25] immersive interpretation
[26] Discourse
[27] Acronym واژه‌ای که از حروف اول چند واژه دیگر ساخته می‌شود :
[28] Split
[29] Medusa اسطوره‌ای از اساطیر یونان که با نگاه طرف مقابل را به مجسمه‌ای سنگی تبدیل می‌کرد :
[30] Metalepsis در ادبیات به نوعی جابه‌جایی و انتقال از یک سطح روایی به سطحی دیگر و جابه‌جایی بین چند روایت گفته می‌شود. در اینجا واژه مرزشکنی روایتی می‌تواند ترجمهٔ دقیق‌تری باشد.
[31] Climatic changes
[32] inter-subjective third
[33] James Grotstein
[34] Memory
[35] Desire
[36] Comprehension
[37] Enactment
[38] co-implication
[39] co-originarity
[40] Working group
[41] Gerson
[42] Bastion
[43] Barangers
[44] Rhetoric

Get in the Picture: Are Dreams Still Central to Psychoanalysis

“Visual materials © [Andrey Remnev, Brian Kershisnik]. All rights reserved.”

نوشته

غزل جعفری

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر