کتاب مهمانی خداحافظی
لوکیشن اصلی مهمانی خداحافظی یک استراحتگاه است. این مکان شکل کوچکتری از جامعه همان دوره است و در آن شرایط پیش آمده ارزشها را دگرگون میکند و تا آنجایی پیش میرود که فرد میان عقل و شکگرایی، عشق و تنفر، عدالت و آزادی، بودن و نبودن، رنج و نیستی قرار میگیرد.
داستان در طی پنج روز در یک فضای بسته و به ظاهر گرم اتفاق میافتد. فضای سیاسی سرد حاکم بر کشور، در کوچکترین روزنههای فرد و محیط نفوذ کرده و گویی هر لحظه به حریم امن افراد تجاوز میشود.
در این کلینیک باروری یا حمام آب معدنی که نماد زایش و شکوفایی است، زنان عقیمی حضور دارند تا بتوانند به بقای زندگی خود اعتبار ببخشند. در چنین فضایی داستان از مفاهیم تولید مثل، انسانیت، خودشناسی، عشق و حسادت وام میگیرد.
قهرمانان اصلی جشن خداحافظی سه مرد هستند، اما در مرکز این داستان پرستاری به نام روزنا حضور دارد و در جریان اتفاق رخ داده برای او، به اندیشه قهرمانان که نمایانگر ارزشها و اصالتهای عصر خود هستند، میپردازیم.
روز اول
در مرکز طبی-بهداشتی یا چشمه آب معدنی، هر روزه زنان نازایی به امید معجزه و درمان رفتوآمد میکنند تا بار دیگر زنانگی را در قالب فرزند که جامعه و عرف از آن حمایت میکند، آشکارا به اثبات برسانند.
در این داستان گاه برای سرگرم کردن پرستاران و زنان عقیم، مراسمی برگزار میشد و ماه پیش ترومپتنواز مشهوری همراه گروهش به چشمه آب معدنی آمده بودند و این نخستین برخورد پرستار روزنا با آن ترومپتنواز به نام کلیما بود. مراسم به پایان رسید و کلیما آن شب پرشور را با روزنا گذراند.
روزنا باردار میشود و بعد از دو ماه بیخبری از کلیما که متاهل است، تصمیم میگیرد خبر را تلفنی با او در میان بگذارد. اکنون دنیای کلیما در حال فروپاشی است و در ادامه داستان، در این پنج روز، شخصیتهای متفاوتی باهم ملاقات میکنند و هریک مسیر جداگانه خود را پیش میگیرند.
شهر آب گرم نماد جامعهای است که هریک از افراد در ضمن متفاوت بودن عقاید و ایدئولوژیهایشان، در کنار یکدیگر زندگی میکنند و گاه ناخواسته به یکدیگر آسیب می رسانند.
پرستار روزنا از کودکی تاکنون در این شهر آب گرم که از پراگ فاصله دارد، زندگی میکند. در این کلینیک، روزنا روزانه با تعداد زیادی زن روبهرو میشود که از آغوش همسرانشان به چشمه میآیند و بعد از معاینه و مراقبت دوباره، به آغوش همسران خود بازمیگردند. شهری که در آن مرد به ندرت دیده میشود، خانوادهای که بند ناف عاطفی را از او نبریدهاند و تنها در استقلال مالی زندگی میکند، حضور اندوهگینش که خالی از اتفاق بود و همچنین هجوم زنهایی که دیگر ظاهر زنانگی خود را از دست داده بودند. همه این موارد بر نوع رفتار روزنا با مراجعهکنندگان تاثیر میگذارند.
روز دوم
کامیلا، همسر مرد ترومپتنواز، مادرش را از دست داده بود و به یقین با این فقدان رنج بیشتری را نسبت به معشوقههای احتمالی همسرش تحمل میکرد.
اما رنج ناشی از فقدان و حسادت متفاوت است. نتیجهی هر فقدان، اگر معنا بیابد، به بلوغ فرد منتهی میشود. تمامی رنجهای بشر نمیتواند حامل معنا باشد، زیرا در انتخاب رنج هم آزادی وجود دارد. در واقع فرد از بطن رنج ناشی از فقدان میتواند به معنایی یگانه دست بیابد. اما حسادت قدرت بیشتری از فقدان دارد. وسعت حسادت تا آنجا پیشی میگیرد که فرد قدرت هر کاری را از دست میدهد. گویی فرد قربانی حسادت، فراغت و بیحوصلگی و دلتنگی را نمیشناسد.
همسر کلیما به علت بیماری، حرفه خوانندگی را رها کرده و از میان آن همه تصویری که شهرت به او بخشیده بود، تنها تصویر باقیمانده از وی، یک جسم سرشار از حسادت نسبت به همسرش کلیما بود. به راستی حسادت چه تصویری دارد؟ چون نبردی همیشگی با روح خود که بیوقفه آن را به دوش میکشیم و ماحصل این حسادت، نفرت از دیگری خواهد بود.
در حسادت یک لحظه آسایش وجود ندارد. گویی تمامی باریکههای نور معطوف به آن شخص میشود و هر آنچه در پسزمینه فرد وجود دارد، در هالهای از ابهام و اندوه قرار میگیرد. شدت نور تا آنجا پیش میرود که گویی جهان تاریک است.
روز سوم
بارتلف از دوستان کلیما، سمبل تداوم بشر و سنتهای قدیمی است. بارتلف به حضور انسان عشق میورزد، زندگی را ستایش میکند و مفهوم زندگی را در پذیرش اتفاقات پیشبینی نشده تعریف میکند. تمجید او از زنانگی از آن رو است که زن، زندگی میبخشد. از نگاه بارتلف، فرزند ذات زندگی است و سقط جنین با قتل نفس برابری میکند. او حضور جنین را با واژه مسئولیت تعریف میکند و سقط جنین را به معنای رها کردن و نپذیرفتن بار این مسئولیت میداند.
یاکوب، از دوستان دکتر اسکرتا که به تازگی اجازه مهاجرت گرفته، وارد چشمه آب معدنی میشود تا آخرین خداحافظی را با دکتر اسکرتا و اولگا دختر دوستش به انجام برساند. یاکوب همیشه در مرکز سیاست بوده است. در واقع همه فعالیتهای سابق او به سیاست منتهی میشد. رفتن به زندان در آن بهار پراگ، امری طبیعی بود. از آن رو دکتر اسکرتا به خواسته یاکوب قرصی سمی ساخته بود تا در صورت نیاز بتواند از آن استفاده کند. زندانی به یک امر یقین نیاز دارد. من صاحب و مالک بدن خود هستم، پس باید مالک مرگ خود نیز باشم. در چنین شرایطی میتوانی همهچیز را تحمل کنی. یاکوب آزادی خود را در رام کردن مرگ جستوجو میکرد.
یاکوب برای پس دادن قرص آمده بود و به عقیدهاش چیزی که متعلق به این کشور است را نباید با خود به مکان دیگری منتقل کند. تعلق از نگاه یاکوب فاقد معناست. چرا باید به مکانی احساس تعلق داشته باشم، وقتی آزادی مرا از ریشه و بن کنترل میکند؟ وقتی هر ریشهای در این خاک بیحاصل میسوزد، پس تعلق به چه کار میآید؟
روز چهارم
دکتر اسکرتا از جریان تولید مثل به مفهوم زیباییشناختی میرسد. به عقیده او و با تاکید بر درستی مسیر تولید مثل، همه والدین نباید تولید مثل کنند. این والدین باور دارند اگر بار زشتی را با فرزندان به اشتراک بگذارند، قدری از زشتی خودشان کاسته میشود. اما معیار زیبایی چیست؟ چه کسی زیبایی و زشتی را تعیین میکند؟
به زعم بارتلف، حتی در زیباییشناختی هم نژادپرستی وجود دارد و این ماحصل بیتجربگی فرد است، زیرا در تاریخ عشاق نامداری بودهاند که زیبا هم نبودند، چرا که عاشق/معشوق از ظواهر عبور میکنند، قضاوت نمیکنند. به عقیده بارتلف، در بهشت هیچ تمایزی میان زشتی و زیبایی وجود ندارد، زیرا هدف از آفرینش، عشق ورزیدن به یکدیگر و تولید مثل است.
و از نگاه یاکوب، زیبایی به هیچکس تعلق ندارد و شاید بالاتر از حقیقت و عدالت باشد. زیبایی را نمیتوان با دیگری به اشتراک گذاشت. از آن رو متعلق به هیچکس و همگان است. در مورد تولید مثل، به عقیده یاکوب دیگر معصومیتی در کودکان و مادران وجود ندارد، زیرا فروید شهوت جنسی کودکان را نسبت به والدین آشکار کرده است. بارتلف رابطه کودک و مادر را زنجیروار تشبیه میکند. گویی این بند ناف هرگز قطع نمیشود. گویی نفرین شده است.
یاکوب تصویر واضح و آشکاری را از پدر شدن خود متصور نمیشود. به عقیده او، پدر شدن من مهر محکمی بر تایید این جهان است؛ همان جهانی که از حضور در آن رنج میکشم و از والدین خود شکایت میکنم که چرا مرا وارد این جهان سرد و تاریک کردید؟ وقتی من اینچنین رنج میکشم، چرا رنج را با انتخاب خودم بر دیگری تحمیل کنم؟ حضور دیگری، صحهای بر لذت بردن من از این هستی است.
اما دکتر اسکرتا جریان زندگی را در باروری زنان میبیند و از نگاه او عقاید یاکوب تنها در یک بُعد از زندگی به نام سیاست که کثیفترین و سطحیترین و بیارزش ترین لایه زندگی است، تلقی میکند. اسکرتا واژه وطن را ستایش میکند. او میداند که مسئولیت بهای آزادی است. اکنون که در این جهان حضور دارم، باید به سهم خود قدمی برای بهبود شرایط بردارم.
روز پنجم
اگر یاکوب آنچنان مخالف بشریت بود، باز قادر به از میان بردن انسان بود؟ اگر بشر قدرت آن را داشته باشد، همه انسانها تنها در عرض چند دقیقه نابود میشدند. اما تعریف از قدرت را چگونه بخوانیم؟
در فیلم «فهرست شیندلر» ساخته استیون اسپیلبرگ، قدرت را در داشتن آن و استفاده نکردن از آن تعبیر میکنند. چگونه یاکوب قرص سمی را در قوطی قرصهای روزنا قرار داد؟ چگونه ممکن است عقیدهای را چون باری بر دوش، سالها حمل کنی و بتوانی خلاف آن عمل کنی؟ گویا هر شخصیت دارای یک قدرت مخرب است و در تلاش برای انجام آن تخریب برمیآید.
ما از خلال روابط انسانها با یکدیگر، به کنه وجودشان پی میبریم. در واقع هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد، زیرا انسان طبق شرایط تصمیم میگیرد و شرایط به نسبت انتخاب ما پیش می رود، پس هیچکس مالک حقیقت نیست. اما نیاز به شنیده شدن و درک شدن در همه انسانها وجود دارد. تنها با فهمیده شدن میتوان جریان زندگی را ادامه داد.
هنر کوندرا در سادگی این نوشتار آنجایی پنهان میشود که خواننده نسبیت را در نظر میگیرد و اینجاست که میفهمد نمیتواند به طور مطلق از شخصی جانبداری کند. شخصیتهایی که در عین پیچیدگی، ساده و گاه قابل تعریف هستند.
در واقع والس خداحافظی استعارهای از زندگی است. مملو از اتفاقات از پیش تعیین نشده، زندگیای که به انتخاب خود در آن قدم نگذاشتهایم. به تعریف ژان پل سارتر، ما به این جهان پرتاب شدهایم. اکنون چه باید کرد؟ تو در هر لحظه متحمل انتخاب میشوی. حتی انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است. تو با هر انتخاب آفریده میشوی، چرا که انسان تنها با انتخابهایش تعریف میشود.
والس خداحافظی جهان را دربرمیگیرد. گذر از امری خاص به کل. مبنای این گزاره بر پایه تامل است. طبق اصل معروف کانت، فیلسوف آلمانی که وی آن را اساس علم اخلاق قرار داده و میگوید: «طوری عمل کن که اگر همگان عمل تو را قاعده کلی قرار دادند، ناراضی نباشند.»
این چنین انتخابهای ما، نظریهها و اعمال ما، شخصیت و یا من را تعریف میکند. اما انسان میرا چگونه باید عمل کند که نه تنها عمل او به دیگری آسیب نرساند، بلکه از امر خاص عبور کند و مرحلهی عمومیت برسد؟ آن هم در شرایطی که انتخابهای ما یگانه هستند و تنها طبق شرایط فرد تعریف میشود. هنگامی که اضطرابِ انتخاب گریبان فرد را میگیرد، آنها چگونه در این جهان متزلزل قدم بگذارند؟
این انتخاب، آزادی میبخشد و به طور همزمان، قلمرو آزادی انسان را تهدید میکند.
و شاید شالوده والس خداحافظی همان نگاه نسبیت باشد. زیرا در شرایط گذرا هیچ امر مطلقی وجود ندارد. پس نمیتوان قضاوتی برای شرایط و انتخابهای انسان قائل شد.
معرفی میلان کوندرا، نویسندهی رمان مهمانی خداحافظی
میلان کوندرا در آوریل 1929 در چکسلواکی به دنیا آمد. نویسنده برجستهی چک که نمادی از تجربههای تلخ دوران بهار پراگ است.
اما بهار پراگ چه دورهای است؟
در پراگ در سال 1968 آزادی نسبی سیاسی و اجتماعی حاکم بود. در این دوره کوتاه، ارزشهای لیبرالیسم به رهبری الکساندر دوبچک هدایت میشد و او قصد داشت حکومت چکسلواکی را به دموکراسی تبدیل کند.
تمامی آثاری که در شوروی حق انتشار چاپ نداشتند، در چکسلواکی دوباره به چاپ رسیدند. این آزادی تا آنجایی پیش رفت که برژنف، دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، دستور اعمال محدودیت را صادر کرد. زیرا برژنف از به استقلال رسیدن چکسلواکی میترسید و این امر مانع از سلطه او بر این کشور می شد.
سرانجام در 20 اوت همان سال، نیم میلیون سرباز شوروی وارد چکسلواکی شدند و پراگ را اشغال کردند. این همان پایان بهار پراگ بود. بهاری که تنها یک بار طعم آزادی را چشیده بود.
نویسندگانی چون بهومیل هرابال، ایوان کلیما و میلان کوندرا، به نوعی در آثارشان بهار پراگ را از دیدگاههای مختلف از خلال شخصیتهای داستانی و یا اتوبیوگرافیها ثبت کردهاند.
میلان کوندرا چکسلواکی را در سال 1975 به دعوت دانشگاه فرانسه و به همراه همسرش ترک کرد. او در یکی از مصاحبههایش چنین میگوید: «فرانسه وطن جدید من است. اگر وطن من (چکسلواکی) میتواند بدون من زندگی کند، پس من هم میتوانم بدون او زندگی کنم.»
میلان کوندرا خالق آثاری چون «سبکی تحملناپذیر هستی» که به اشتباه بار هستی ترجمه شده، «جاودانگی»، «آهستگی»، «زندگی جای دیگری است»، «جهالت»، «هویت»، «وصیت خیانت شده» و… است. کوندرا در چنین آثاری تصویری از اندیشههای اجتماعی، فلسفی و سیاسی عصر خود را به نمایش میگذارد. از مهاجرت به فرانسه، از دغدغهها و ارزشهایی که انسان همیشه با آنها روبهرو بوده است.
کوندرا برای داستانهایش از زاویه سوم شخص استفاده میکند. او خودش را داستاننویس معرفی میکند، زیرا داستاننویس سخنگوی کسی نیست؛ حتی سخنگوی نظرات خودش هم نیست و معتقد است تخیلات خواننده به طور اتوماتیک تصورات نویسنده را تکمیل میکند.