کارن بلیکسن: « میشود تمام غم های دنیا را تاب آورد اگر بتوانیم در دل قصهای بگنجانیمشان»
کتاب زندگی آزموده نوشتهی استفن گراس، روانکاو انگلیسی، روایتگر قصههای زندگی بیماران اوست. نویسنده باور دارد که ما با ساختن قصهی خودمان میکوشیم به تجربیاتمان معنا بدهیم. درمان زمانی رخ میدهد که در حضور شنوندهای مشتاق و کنجکاو، داستانهایمان را به کلام بیاوریم.
او در این کتاب با زبانی ساده به مسائل تحلیلی عمیق در زندگی بیمارانش میپردازد. هنگام خواندن کتاب، احساس میکنیم بخشهایی از داستان خودمان را مرور میکنیم: داستانهایی درباره میل به تغییر و ترس از آن، تجربه فقدان و جدایی، و نیاز به شنیده شدن در دل رابطه با دیگران.
شوخی و خنده، راهی برای کنار آمدن با اتفاقات تلخ
شاید شما هم افرادی شوخطبع را بشناسید که با وجود تجربههای دردناک، با شوخی به سراغشان میروند. آنها سختیها را با خنده روایت میکنند. گاهی ما نیز برای تحمل تلخیهایمان به شوخی پناه میبریم تا کمی از بارشان کم شود. این شوخیها توان ما را برای تحمل درد افزایش میدهند.
در روانکاوی، مکانیسم دفاعی شوخی توضیح داده میشود. این مکانیسم میتواند فرد را در برابر احساسات دردناک محافظت کند. اما اگر فرد بیش از اندازه به آن تکیه کند، تماس او با حقیقت و درک عمیق موقعیت قطع میشود.
استفن گراس از بیماری سخن میگوید که هنگام بازگو کردن اتفاقات تلخ، با شوخی و خنده به سراغشان میرفت. او با این روش تلاش میکرد اضطرابش را مدیریت کند. با این حال، چون به صورت سطحی از ماجرایی به ماجرای دیگر میگذشت، هرگز احساسات عمیقش را تجربه نمیکرد. این استفاده افراطی نشان میداد که ایگو برای محافظت از خود در برابر دردهای روانی دست به دفاع زده است.
شوخی در حد اعتدال سازگارانه و حتی بالغانه عمل میکند. بیمار میتواند با کمک آن با رویدادهای تلخ کنار بیاید، بدون اینکه از واقعیت جدا شود. اما بیمار استفن گراس بیش از اندازه به این مکانیسم تکیه کرد. او از پردازش عمیق احساساتش گریخت و همین امر مانع رشد روانی و التیام تروما شد. در درمان، وظیفه درمانگر این است که به بیمار کمک کند. بیمار باید به تدریج با احساسات زیربنایی خود روبهرو شود و از شوخی به عنوان ابزار پذیرش استفاده کند، نه اجتناب.
تشویق بیشازحد، راهی برای اجتناب از توجه
امروزه باور بر این است که تعریف و تمجید با اعتماد به نفس و عملکرد تحصیلی و شغلی همبستگی مثبت دارد. اکثر ما، بهویژه والدین، به دنبال شنیدن تعریف و تمجید هستیم و برای تربیت فرزندانی با اعتماد به نفس، برخلاف والدین سرزنشگر خود، به تشویق بیشازحد و گاه بیحسابوکتاب روی میآوریم. اما پژوهشهای اخیر نشان میدهند که واکنش بیشتر کودکان به تعریف بیش از حد، کنارهگیری است. چرا باید برای بهتر شدن تلاش کنند، وقتی همین الان هم کارشون عالی قلمداد میشود؟ به اعتقاد نویسنده، تشویق بیش از حد اگر به اندازه ی سرزنش مخرب نباشد، اثر مثبتی هم روی اعتماد به نفس کودک ندارد.
زمانی که کودک را مدام برای باهوش بودن، مودب بودن و یا بهترین بودن تشویق میکنیم، بدون ارائه بازخوردهایی حقیقی درباره کارهایش، او را به تکرار رفتارهای یکنواخت سوق میدهیم و راه خلاقیت را بر او میبندیم. اما وقتی کودک و کارهایش را با دقت مشاهده میکنیم و به او گوش میدهیم، با حضورمان به او نشان میدهیم که وجودش بهصورت بی قیدوشرط ارزشمند است و نیازی به کسب تشویق برای اثبات خود ندارد.
تشویق مداوم و غیرواقعی میتواند سوپرایگوی کودک را بهگونهای شکل دهد که او به جای رشد درونی و خودانگیختگی، به دنبال تایید خارجی باشد. این امر ممکن است به وابستگی به بازخوردهای مثبت منجر شود و مانع از شکلگیری یک ایگوی قوی شود که قادر به مواجهه با چالشها و شکستها باشد.
این دیدگاه با نظریه های ملانی کلاین همخوانی دارد. کلاین معتقد است که کودک برای رشد روانی سالم نیاز دارد که بین جنبه های خوب و بد خود و دیگران یکپارچگی برقرار کند. تشویق بیشازحد، با تاکید صرف بر جنبه های مثبت، مانع از تجربه این یکپارچگی میشود و کودک را در یک دنیای خیالی از « خوب بودن مطلق» نگه میدارد، که میتواند خلاقیت و خودکاوی را سرکوب کند.
در اتاق درمان نیز، در رابطهی بین درمانگر و بیمار، حضور درمانگری مشتاق و کنجکاو چیزی است که بیمار بیش از هرچیزی جستوجو میکند؛ شخصی که او را میبیند و به او گوش میدهد، بدون اینکه در پی دستاوردهای جدید بیمار باشد. کاری که روانکاو در تحلیل انجام میدهد، دقیقا حضور داشتن و مشتاق بودن برای فهمیدن است، نه انگیزه دادن یا تشویق کردن.
درد: هدیهی زنده بودن
یکی از راههایی که ما برای تحمل حالات دردناک روانی به کار میبریم، جداسازی عواطف است. اگر در کودکی والدین به نیازهای ما پاسخ ندهند و احساساتمان را نادیده بگیرند، یاد میگیریم آنها را سرکوب کنیم. رابرت لیفتون (1968) این وضعیت را «کرختی روانی» نامید. در برخی شرایط، این حالت میتواند مفید باشد؛ اما استفاده افراطی از آن توانایی ما برای تجربه درد عاطفی را از بین میبرد.
در چنین شرایطی، تنها سرنخی را که میتوانستیم از طریق آن دلیل رنج خود را بفهمیم، از دست میدهیم. استفن گراس میگوید: «ما زمانی به دنبال درمان میرویم که درد و رنج را احساس کنیم.» او درد را موهبتی میداند که میتواند نقطه امیدی برای تغییر باشد. در همین راستا، پل برند، پزشک بیماران جذامی، مینویسد: «اگر میتوانستم هدیهای به بیماران جذامی بدهم، بیتردید درد را انتخاب میکردم.»
از دید روانکاوی، درد هیجانی نقشی اساسی در خودآگاهی و رشد روانی دارد. ملانی کلاین، روانکاو پسافرویدی، در نظریه «موقعیت افسردگی» (Depressive Position) توضیح میدهد که تجربه درد و رنج ــ مانند احساس گناه یا فقدان ــ برای یکپارچگی روان و رشد ظرفیت همدلی ضروری است.
استفن گراس هم به همین نکته اشاره میکند: احساس درد انگیزهای برای جستوجوی درمان است. این ایده با نظر کلاین هماهنگ است، زیرا تجربه و پردازش درد به فرد امکان میدهد با بخشهای ناخودآگاه روان خود روبهرو شود و به سوی ترمیم و بهبودی حرکت کند. در کنار این، سخن پل برند درباره «اهدای درد» به بیماران جذامی با دیدگاه دونالد وینیکات هم همخوانی دارد. وینیکات بر اهمیت تجربههای عاطفی، حتی دردناک، به عنوان نشانه سلامت روان و وجود «خود واقعی» (True Self) تأکید میکند. در مقابل، سرکوب بیش از حد عواطف یا همان کرختی روانی میتواند به شکلگیری «خود کاذب» (False Self) منجر شود؛ حالتی که فرد را از ارتباط اصیل با خود و دیگران محروم میکند.
دروغگویی راهی برای حفظ ارتباط
نویسنده داستان بیماری را بازگو میکند که با تشخیص دروغگویی مرضی به درمان ارجاع شد. به نظر میرسید او از دروغهایی که میگفت نه احساس معذب بودن دارد و نه نگران برچسب دروغگو شدن است. در طول ماههای تحلیل، بیمار و رواندرمانگر بارها این پرسش را پی گرفتند: دروغگویی چه فایدهای برای روان او دارد؟ در یکی از جلسات، بیمار طی تداعی آزاد به خاطرهای اشاره کرد که پاسخی برای این پرسش در خود داشت.
او توضیح داد که از سهسالگی دچار شبادراری بود. همیشه پیژامه خیسش را زیر تشک پنهان میکرد. شب بعد، مادرش پیژامه را میشست، اتو میکرد و بیهیچ حرفی زیر بالش او میگذاشت. مادر هرگز این موضوع را با او یا دیگران در میان نگذاشت. بیمار گفت پس از تولد برادران دوقلویش، این ماجرا تنها موضوع خصوصی و مشترک میان او و مادرش باقی ماند. شبادراری کودک و سکوت مراقبانه مادر به گفتوگویی پنهان تبدیل شد؛ گفتوگویی که فقط با مرگ مادر پایان گرفت.
به نظر می رسد بعد از مرگ مادر، بیمار با بزرگتر شدن، دروغگویی را جایگزین شبادراری کرد تا مگر با دروغ گفتن به دیگران و سکوت آن ها در برابر دروغ هایش، همان حس گفتوگوی خصوصی را بازسازی کند. بیمار از طریق دروغگویی به دنبال ایجاد احساس نزدیکی با دیگران بود. سکوت مادر در برابر شبادراری بیمار میتواند به عنوان نوعی « سکوت همدلانه» تعبیر شود که به بیمار اجازه میداد بدون احساس شرم، پیوند عاطفی با مادر را حفظ کند.
شبادراری، به ویژه در مرحله ادیپال( حدود سه تا شش سالگی)، میتواند نشانهای از اضطراب ناخوداگاه یا تلاش برای جلب توجه والد باشد. سکوت مادر به جای سرزنش یا تنبیه، فضایی امن برای بیمار ایجاد کرد که در آن احساس پذیرش بیقیدوشرط را تجربه میکرد. از منظر روانکاوی، دروغگویی بیمار میتواند به عنوان مکانیسمی دفاعی برای مدیریت اضطرابهای ناخوداگاه یا حفظ پیوندهای عاطفی تحلیل شود. در واقع دروغگویی به عنوان مکانیسم دفاعی جایگزین شبادراری شد تا خلاء عاطفی ناشی از فقدان مادر را پر کند. دروغگویی در این چارچوب، نه تنها راهی برای جلبتوجه، بلکه تلاشی برای بازسازی حس امنیت و صمیمیت از دست رفته بود.
ترس از صمیمیت
استفن گراس داستان بیماری را روایت میکند که یک هفته پیش از مراسم ازدواجش، جشن را ناگهان لغو کرد. او در جلسات درمانی توضیح داد که هرچه به کسی وابستهتر میشود و نیاز بیشتری به او پیدا میکند، تمایلش برای قطع ارتباط هم بیشتر میشود. این الگو در رابطه درمانی قبلی او نیز تکرار شده بود. به دلیل احساس نیاز فزاینده به حمایت درمانگر، جلساتش را ناگهانی متوقف کرده بود. بیمار میگفت هرگاه رابطهاش با کسی نزدیکتر میشود، احساس خفگی و محوشدن پیدا میکند. در چنین شرایطی، عشق برایش به تجربهای تهدیدکننده و ترسناک بدل میشود. به نظر میرسید او توان تحمل صمیمیت را ندارد.
این ترس میتواند ریشه در تعارضهای حلنشده مرحله ادیپال داشته باشد. در این مرحله، فرد نتوانسته میان میل به نزدیکی با والد غیرهمجنس و ترس از طرد یا تنبیه توسط والد همجنس تعادل برقرار کند. همین تعارض در بزرگسالی به صورت ترس از صمیمیت ظاهر میشود، زیرا نزدیکی با شریک یا درمانگر اضطرابهای قدیمی را فعال میکند: اضطراب از دست دادن خود یا طرد شدن.
لغو ازدواج و قطع جلسات درمانی راهکارهای ناخودآگاه برای اجتناب از این اضطراب بودند. بیمار از طریق مکانیسمهای دفاعی مانند اجتناب و سرکوب، تلاش میکرد با این اضطراب روبهرو نشود. اما همین دفاعها مانع شکلگیری روابط پایدار و صمیمی شدند.
اتو کرنبرگ در نظریه خود درباره عشق به چنین بیمارانی اشاره میکند. به نظر او، این افراد در حفظ مرزهای خود با دیگران ناتوانند و اغلب از صمیمیت میترسند. برای آنها رابطه در پیوستاری از حریم خصوصی تا نزدیکی عاطفی شکل نمیگیرد. یا هیچ رابطهای وجود ندارد، یا رابطهای آمیخته، گیجکننده و هراسناک تجربه میشود. کرنبرگ معتقد است تجربه عشق در این بیماران تحتتأثیر ناتوانی آنها در تلفیق روابط موضوعی خوب و بد در یک رابطه واحد و پیچیده قرار دارد.
دوپارهسازی: راهی برای فرار از خودشناسی
ما معمولا نیاز داریم که تصور مثبتی از خود داشته باشیم. از اینروگاهی ویژگیهای شرمآور خود را به دیگران نسبت میدهیم تا از این طریق وجوهی از خود را که تاب تحملش را نداریم از خود دور کنیم. در روانکاوی، این فرآیند را «دوپارهسازی» مینامند. این راهبرد در کوتاه مدت حالمان را بهتر میکند، گویی باور کردهایم که این ویژگیهای منفی به ما تعلق ندارند. دوپارهسازی، یکی از مکانیسمهای دفاعی معرفی شده توسط زیگموند فروید و توسعه یافته توسط ملانی کلاین در نظریه روابط موضوعی است. این مکانیسم زمانی رخ میدهد که فرد برای مدیریت اضطراب درونی، جنبههای مثبت و منفی خود یا دیگران را از هم جدا میکند.
در بخشی از این کتاب، ماجرای زنی را میخوانیم که به دلیل ازدواج با فردی از مذهبی دیگر، توسط پدرش طرد شده بود. سال ها بعد، او متوجه میشود که پدرش خود با زنی از همان مذهب رابطه داشته است. در واقع، طرد کردن دختر توسط پدر، تلاشی برای دوری از بخشی از وجود خودش بود که تاب تحملش را نداشت. برای پدر، پذیرش این واقعیت که عاشق فردی خارج از گروه مذهبی خود شده، غیرقابل تحمل بود. او این مسئله را به عنوان مشکل دخترش قلمداد کرد و به این ترتیب، در سطح آگاهانه از وجود این احساسات در خود بیخبر ماند.
از دیدگاه فروید، رفتار پدر نشاندهنده تلاشی برای سرکوب تمایلات ناخودآگاهی است که با «من» (Ego) و «فرامن» (Superego) او در تعارض بودند. فرامن، که نماینده ارزشها و قوانین اجتماعی/مذهبی است، عشق به فردی از مذهب دیگر را غیرقابل قبول میدانست. دوپارهسازی و طرد دختر به پدر امکان داد تا این تعارض را از سطح آگاهانه به ناخودآگاه منتقل کند.
وقتی منفور بودن بهتر از فراموش شدن است
نویسنده ماجرای بیماری را روایت میکند که با شکایت از افکار پارانوئیدی، مبنی بر اینکه کسی قصد کشتن او را دارد، به روانکاو مراجعه کرده است. به اعتقاد نویسنده، زمانی که احساس تنهایی و انزوا میکنیم، گاهی افکار پارانوئیدی به سراغمان میآید؛ افکاری مانند اینکه دیگران میخواهند به ما خیانت کنند، ما را مسخره کنند یا از ما سوء استفاده کنند. این خیالات، هرچند ناخوشایندند، از ما در برابر افکار وحشتناکتری محافظت میکنند: اینکه ما اهمیتی نداریم و کسی به ما فکر نمیکند.
این افکار، به ویژه در موقعیتهایی که فرد با احساس پوچی یا بیتوجهی از سوی دیگران مواجه میشود، از او در برابر وحشت عمیقتر « فراموش شدن» یا « بی اهمیتی» محافظت میکند. روانکاوی میکوشد با کاوش در این افکار و ریشههای ناخودآگاه آنها، به بیمار کمک کند تا با احساسات سرکوب شده ای مانند نیاز به پذیرش و ترس از طرد شدن مواجه شود و راههای سالمتری برای کنار آمدن با تنهایی بیابد.
بی حسی هیجانی
او به روانکاوش گفت: «نمیدانم آدمها چطور متوجه احساسات واقعیشان میشوند. من اغلب نمیفهمم چه حسی دارم. انگار باید حدس بزنم چه احساسی باید داشته باشم و بعد همانطور رفتار کنم.»
وقتی کودکی احساسات ناخوشایند را تجربه میکند، مادر باید تاب تحمل آنها را داشته باشد. اگر مادر ــ به عنوان ابژه اصلی ــ نتواند هیجانات کودک را تحمل کند یا نسبت به آنها بیتوجه باشد، کودک به درون خود فرو میرود. در این حالت، رشد هیجانی او مختل میشود. داستان «اما» نمونهای از این وضعیت است. در کودکی، وقایعی مانند روز اول مهدکودک، فراموشی والدین در بردنش از مدرسه، یا گمشدن در فروشگاه هیچ نشانهای از ناراحتی در او ایجاد نمیکرد. این تجربهها نشان میدهد که رشد هیجانیاش در همان سالها متوقف مانده است.
ویلفرد بیون مفهوم «ظرفیت نگهدارنده» را مطرح میکند. او معتقد بود مادر باید مانند یک «ظرف» عمل کند: هیجانات خام کودک را بگیرد، آنها را معنا کند و دوباره به شکلی قابل تحمل به کودک بازگرداند. در نبود چنین ظرفی، هیجانات کودک پردازش نمیشوند. همانطور که در کودکی اما رخ داد، این هیجانات خام باقی ماندند و توانایی او برای شناخت و ابراز احساسات آسیب دید. بیتوجهی والدین به نیازهای عاطفی او را واداشت تا احساساتش را سرکوب کند و بهجای تجربه واقعی آنها، نقشی نمایشی یا «خود کاذب» ایفا کند.
با این حال، در جلسات درمانی، روانکاو با همدلی و ایجاد فضایی امن نقش یک ابژه نگهدارنده را بر عهده گرفت. این فضا به اما اجازه داد با کودک درونش ــ دختری که هرگز فرصت تجربه احساساتش را نداشت ــ ارتباط برقرار کند و برای فقدانهایش سوگواری کند. چنین فرایندی به او کمک کرد تا به تدریج با احساسات سرکوبشده خود روبهرو شود و به سوی یکپارچگی هیجانی حرکت کند.
رابطهی جنسی: راهی برای فرار از احساسات
نویسنده، داستان زنی را روایت میکند که در جلسه رواندرمانی و در فرایند تداعی آزاد، اشاره میکند که رابطه جنسی اخیرش شبیه نوعی داروی ضدافسردگی موقتی عمل کرده است. از منظر روانکاوی، جنسیسازی مکانیسمی دفاعی است که در آن انرژی لیبیدویی به صورت ناخودآگاه برای منحرف کردن توجه از احساسات دردناک، با هدف غلبه بر اضطراب، جستوجوی حس ارزشمندی، و فرار از احساس پوچی به سمت رفتارها یا خیالپردازی های جنسی هدایت میشود. گاهی ترس از طرد شدن به شکل جنسیسازی خود را نشان میدهد. در داستان، بیمار استفن گراس بعد از تداعی آزاد و ظهور احساسات ناخوشایند پس از رابطه ی جنسی، و همچنین تحلیل رویاهایش، همراه با روانکاو به این نتیجه رسید که رفتار جنسی او ممکن است راهی برای محافظت از خود در برابر برخی احساسات عمیقتر باشد.
مکانیسم دفاعی جابجایی
بیمار به دلیل سرد شدن رابطهی جنسی با همسرش بعد از تولد فرزندشان به روانکاو مراجعه کرد. در جریان درمان و طی فرایند تداعی آزاد، متوجه شد که احساس خشم و عصبانیت نسبت به فرزندش برای او غیرقابلقبول است. به همین دلیل، این خشم، نفرت و سرزنش را به همسرش معطوف کرده است. جابجایی، مکانیسم دفاعیای است که در آن هیجان ها یا رفتارهای خاص از یک شیء یا شخص به شیء یا شخص دیگری منتقل میشود، زیرا جهت گیری اولیه به دلایل مختلف باعث اضطراب میشود.
درد عشق یا ترس از تنهایی
گاهی در روابط عاشقانه، پس از تجربههای تلخ و ناکامکننده، با وجود رنجهایی مانند نادیده گرفته شدن یا از دست دادن آزادی درونی، مدت ها به همان وضعیت میچسبیم و از مواجهه با حقیقت رابطه فرار میکنیم. دستوپا میزنیم تا به هر قیمتی رابطه را حفظ کنیم. بسیاری از روانکاوان معتقدند این رفتار نوعی واپسروی است که در آن، مانند کودکی که ملتمسانه به دنبال آغوش مادر است، عمل میکنیم. نویسنده معتقد است که ترس از تنهایی میتواند تا مدت ها ما را در رنج نگه دارد. در واپسروی، فرد به مراحل اولیه رشد روانی باز میگردد و مانند کودکی که به دنبال امنیت آغوش مادر است، عمل میکند. این واپسروی اغلب ریشه در نیازهای اولیه لیبیدویی دارد که در کودکی به طور کامل ارضا نشده اند.
منطقه امن، جایی که همه چیز را می بازیم
پژوهشها نشان دادهاند وقتی که زنگ خطر آتش سوزی یا زلزله به صدا در میآید، افراد معمولا به جای ترک سریع محیط، با یکدیگر گفتوگو میکنند و سعی میکنند از اوضاع سر دربیاورند. به اعتقاد نویسنده، مقاومت در برابر تغییر به حدی است که حتی در شرایط اضطراری، زمانی که تغییر به وضوح به نفع ماست، باز هم از آن استقبال نمیکنیم. ما پیش از اقدام به کاری جدید، نیاز داریم بدانیم به کدام ماجرای تازه قدم میگذاریم.
برای مثال، در داستان همکاران الیسا، هنگام برخورد اولین هواپیما به مرکز تجارت جهانی، آنها به جای ترک فوری ساختمان، مشغول جمعآوری وسایل خود شدند و نتوانستند به موقع آنجا را ترک کنند. در بسیاری از روابط و موقعیت ها، حتی زمانی که شواهدی کافی برای ترک یا تغییر یک موقعیت در دست داریم، همچنان منتظر سرنخ های بیشتر میمانیم و اقدامی نمیکنیم؛ چون نمیدانیم مسیر پیشرو ما را به کجا خواهد برد. ما در مواجهه با تغییر تعلل میکنیم، چون تغییر نوعی فقدان به همراه دارد. با این حال، اگر نتوانیم این فقدان را اندکی تحمل کنیم، ممکن است همه چیز را از دست بدهیم.

ترس از موفقیت
نویسنده ماجرای بیماری را روایت میکند که با نگرانی و اضطراب زیاد به دلیل دریافت ترفیع شغلی به روانکاو مراجعه کرده بود. در طی جلسات، بیمار و روانکاو دریافتند که در سطح ناهشیار، بیمار معتقد است که دستاوردها و موفقیت هایش نوعی خیانت در حق پدرش است که به تازگی بازنشسته شده.
در طی جلسات درمان متوجه شدند زمانی که او به موفقیتی نزدیک میشد یا روابطش استحکام بیشتری پیدا میکرد، ناخودآگاه همه چیز را خراب می کرد. احساس گناه به او اجازه ی زندگی و لذت بردن از دستاوردها را نمیداد. این رفتار که در نگاه اول غیرمنطقی به نظر میرسد، ریشه در تعارضات ناهشیار عمیقی دارد. احساس گناه، به عنوان یک نیروی درونی قدرتمند، مانع از آن میشد که او بتواند از دستاوردهایش لذت ببرد. این احساس گناه ممکن است از تعارضات حل نشده با چهرههای مهم زندگی، مانند والدین، یا ترس از پیشی گرفتن از آنها در حوزههای عاطفی یا حرفهای نشات گرفته باشد.
فروید، معتقد بود که احساس گناه اغلب نتیجهی تعارض بین « نهاد» ( غرایز اولیه)، « فرامن » ( وجدان اخلاقی) و « من » ( خودآگاه) است. در این مورد، بیمار به صورت ناهشیار موفقیت را نوعی تهدید برای روابطش با دیگران، بهویژه پدرش، تجربه میکرد. از دیدگاه فروید، این احساس میتواند به عقده ادیپ مرتبط باشد، جایی که بیمار به صورت ناهشیار موفقیت خود را به عنوان پیروزی بر پدر( رقابت ادیپال) تجربه میکرد و این پیروزی با احساس گناه و ترس از تنبیه همراه بود.
فرار از سوگ یا درد واقعیت یا شیرینی خیال
جنیفر تی. به خاطر فوت پدرش به روانکاو مراجعه میکند. در طول جلسات، او بیان میکند که با وجود وابستگی عمیق به پدرش، بعد از مراسم تا به الان گریه نکرده است؛ زیرا در تصوراتش پدرش هنوز زنده است و فقط از سر کار به خانه برنگشته. سپس، جنیفر در مورد رابطه عاطفیاش و مشکلاتی که با شریک زندگیاش دارد صحبت میکند. او مایل است ازدواج کند اما شریک عاطفیاش معتقد است که زمان مناسبی برای این کار نیست.
همچنین جنیفر آرزوی داشتن فرزند دارد، اما شریکش با این موضوع موافق نیست. با این حال، او همچنان منتظر است تا نظر شریک عاطفیاش تغییر کند. روانکاو در بررسی داستان بیمار به شباهتی بین رابطه او با پدر فوت شدهاش و با شریک عاطفیاش پی میبرد: به نظر میرسد هر دو رابطه مدتهاست که از دست رفتهاند، اما جنیفر در انکار به سر میبرد و واقعیت را نمیپذیرد. او به سوگ مرگ رابطهاش و مرگ پدرش نمینشیند.
رفتار بیمار در این داستان نمونهای از مکانیسم دفاعی «انکار» است. انکار زمانی رخ میدهد که فرد برای اجتناب از درد روانی ناشی از واقعیت غیرقابلتحمل، آن را نادیده میگیرد یا به صورت ناخودآگاه واقعیت را تحریف میکند. جنیفر با تصور زنده بودن پدرش، از مواجهه با سوگ و فقدان اجتناب میکند. این انکار به او اجازه میدهد به طور موقت از اضطراب و اندوه عمیق ناشی از مرگ پدرش فاصله بگیرد.

توهم التیام از سوگ
الیزابت کوبلر راس در آثار خود پنج مرحله برای سوگ معرفی میکند که آخرین آن «پذیرش» است. چنین طبقهبندیای این تصور را ایجاد میکند که با گذشت زمان و طی یک سلسلهمراتب مشخص میتوان سوگ را پشت سر گذاشت. اما هرکس داغ از دست دادن عزیزی را تجربه کرده باشد میداند که رؤیای التیام کامل، هرچند قدرتمند است، فقط رؤیاست.
به باور نویسنده، بهبودی در روند سوگواری بهتدریج شکل میگیرد. با این حال، غصه هرگز به طور کامل از دل نمیرود و در تعطیلات یا سالگردها با شدت بیشتری بازمیگردد. اگر توصیه کتابهایی را دنبال کنیم که وعده التیام سریع میدهند، ممکن است به خود فشار بیاوریم تا زودتر به پذیرش برسیم و هیچ اندوهی نداشته باشیم. این فشار مضاعف، انرژی ما را تحلیل میبرد و جایی برای درک عواطفمان باقی نمیگذارد.
التیام زمانی رخ میدهد که بپذیریم مسیر پذیرش سوگ برای هر فرد متفاوت است. با مرگ عزیزان، همیشه حفرهای خالی در قلب ما باقی خواهد ماند؛ پذیرش یعنی زندگی کردن در کنار همین خلأ.
سخن پایانی
داستانهای این کتاب، روایت زندگی هر یک از ماست؛ تجربههایی که در زندگی روزمره با آنها درگیر هستیم. قصهی دروغهایی که به خود میگوییم، و تغییراتی که تجربه میکنیم. داستان از دست دادنها و غم به جامانده از آن. این قصهها، که از فقدانها، سوگهای ناتمام، و تلاش برای بازسازی خود حکایت دارند، ما را به سفری عمیق به درون خویشتن دعوت میکنند. قصههای روایت شده تنها بخشی از داستانی بزرگتر است که ما، به عنوان سوژههایی خودآگاه و ناخودآگاه، نویسندگان آن هستیم.
در جایجای قصههای بیماران استفن گراس، استفاده از مکانیسمهای دفاعی مانند شوخی، واپس روی، دوپارهسازی و … را میبینیم. این مکانیسمها که ریشه در تلاش ناخودآگاه برای محافظت از «خود» در برابر اضطراب و فروپاشی روانی دارند، در کوتاهمدت سپری برای تحمل واقعیتهای گزنده فراهم میکنند. اما استفادهی بیشازحد از این دفاعهای ابتدایی در درازمدت مانع شناخت واقعیتها، خودآگاهی، و تغییر رفتارهای ناکارآمد میشود.
همانطور که فروید و پس از او کلاین و وینیکات تاکید داشتند، مکانیسمهای دفاعی ابتدایی، هرچند در لحظه تسکینبخشاند، اما در صورت تثبیت، به مانعی برای رشد روانی و یکپارچگی «خود» تبدیل میشوند. همهی ما، به صورت ناخودآگاه و مکرر از دفاعهای روانی استفاده میکنیم تا فشارهای درونی و بیرونی را تاب بیاوریم. اما زمانی فرا میرسد که این دفاعها کارکرد خود را از دست میدهند و به مانعی برای زندگی اصیل تبدیل میشوند.
اینجاست که اهمیت درمان نمایان می شود. اتاق درمان و حضور درمانگری که مشتاق شنیدن قصهی ماست، میتواند بستری امن فراهم کند تا دفاعهای ناکارآمد را بشناسیم و در طول درمان و از طریق رابطهی درمانی و فرآیند انتقال و تحلیل آن، دفاعهای پختهتری را چون والایش، طنز و … جایگزین آنها کنیم. این فرآیند، که نیازمند مواجههی شجاعانه با سایههای ناخودآگاه است، ما را از قید و بندهای قدیمی که مانع رشدمان هستند، آزاد میسازد. درمان روانکاوانه، فراتر از تسکین علائم، دعوتی است به بازنویسی روایت خویشتن. در نهایت، این خود ما هستیم که با همراهی درمانگر، قلم به دست میگیریم تا فصلهای تازهای از داستان زندگیمان را با شجاعت و اصالت بنویسیم.
سخن سردبیر
کتاب زندگی آزموده استفن گراس، بیش از آنکه مجموعهای از روایتهای درمانی باشد، آیینهای است که خواننده در آن با بخشی از خود روبهرو میشود. قصههای بیماران، قصهی هر یک از ماست؛ از ترسهای پنهان و میل به تغییر گرفته تا فقدانها و سوگهای ناتمام. گروس با زبانی ساده اما ژرف نشان میدهد که چگونه مکانیسمهای دفاعی، همچون شوخی، انکار، یا دروغگویی، در خدمت روان قرار میگیرند تا رنجها را قابل تحمل کنند؛ هرچند گاهی همین سپرهای محافظ به زندان ما بدل میشوند.
آنچه در این متن پیش رو خواندید، تنها بازگویی داستانها نیست؛ بلکه تلاشی است برای نگریستن دوباره به این تجربهها از منظر روانکاوی. با پیوند دادن روایتهای بالینی به نظریههای فروید، کلاین، وینیکات و دیگران، سعی شده نشان داده شود که درمان روانکاوانه فراتر از تسکین علائم است: سفری است به درون، به سمت بازنویسی روایت خویشتن.









