این بار در مجلهی تجربهی زندگی میخواهیم به معرفی و بررسی کتاب جنایت و مکافات بپردازیم.
فئودور داستایفسکی نویسنده کتاب جنایت و مکافات
اگر این را نادیده بگیریم که این مرد از دیاری است که مفتخر به پروردنِ غول های ادبیات است، بازهم حرف های زیادی میماند که باید در وصف این شهیر روسی و آثار ماندگارش گفت.
داستایفسکی دغدغه «انسان بودن »را در آثارش به نمایش میگذارد آن هم نه در ابعاد یک شکست عاطفی یا فقر و یا حتی جنگی خونین!شاید بگویید که مگر این ها دغدغه های بزرگی نیستند؟
و من پاسخ میدهم که بله؛ درست است که انسان در موقعیتهای اینچنینی با زندگی سرشاخ میشود و شمارش زخم ها گاهی از دستش در میرود؛ اما نویسنده زیرکی مانند داستایِفسکی خوب میداند که گاه دغدغه های انسان پا بر موقعیت ها میگذارند و جایی فراتر از هر علتِ قابل بیانی شکل میگیرند.
گواهِ حرفِ من شاهکار بی بدیل او، «جنایت و مکافات» است.
مفهوم کتاب جنایت و مکافات چیست؟
اگر قرار باشد به این کتاب به عنوان اثری صرفا جنایی و معماگونه نگاه کنیم، احتمالا با دیدنِ نامِ کتاب و خواندنِ خلاصه ای از آن، تصور میکنیم که داستان برایمان فاش شده و شاید خواندنِ آن را به بعد موکول کنیم و یا حتی خدای نکرده از خواندنش منصرف شویم!
واقعیت این است که ماجرای محوری کتاب همانی است که با جستجویی کوتاه درباره «جنایت و مکافات» عایدتان میشود: ماجرای قتلِ یک پیرزنِ نزول خوار و عنق و پول پرست به دست یک دانشجوی فقیر.
اما درواقع این قصه دریچهای است به روی سوالات اخلاقی و انسانی چالش برانگیزی که ذره ذره ما را با مسئله درگیر میکنند.
چیزی که در حقیقت داستایِفسکی سعی در گفتن آن دارد نه بررسی یک جنایت است (گرچه به زیبایی آن را پیاده کرده!) و نه شرح مکافات آن.
کتاب از چیزی فرای این ها میگوید. از خوره ای که مدت هاست که به جان دانشجوی قصه افتاده است.
انسان طاغی:
راسکولنیکاف نامی در شهرِ پتربورگ که «آمیخته به بوی تعفُّنِ ناشی از محلاتِ پایین شهر و کثیفیِ مختص به ذات انسان است و موجب میشود کینه ای عمیق در قلب ریشه بزند»، به دور از خواهر و مادر فداکارش در اتاقکی اجاره ای زندگی میکند.
محصور در جامعه ای که بحث های روشنفکرمآبانه و ایده های نوین در آن غوغا میکند. اما راسکولنیکاف گوشه گیری را به بودن در کنار جوان های پتربورگ ترجیح داده است و با فکری رعب انگیز دست و پنجه نرم میکند؛
افکاری که آنقدر گلویش را فشار میدهند که از دانشگاه انصراف میدهد، خواب و خوراکش بهم میریزد و تمامِ انرژیش راصرف بالا پایین کردن این ایده عجیب میکند و نتیجه این ایده پردازی ها هم تبدیل میشود به مقاله ای در یک گاهنامه و در امتداد آن ارتکاب به قتلی که هدفی توجیه کننده و منطقی ندارد.
بله راسکولنیکاف جنایت میکند (هرچند خودش این را نمیپذیرد!) اما نه به خاطر پول یا قلبی سیاه و عاری از محبت و نه به دلیل خشونت بسیار و نه حتی به رسم دیوانگی، بلکه به خاطر پایبندی به ایدئولوژی کاملا شخصی.
صدور مجوز جرم به شرطِ وجدانِ بیدار!
راسکولنیکاف عقیده دارد که ما آدم ها در دو دسته کلی جا میگیریم؛ انسان های معمولی و ابرانسان ها و دلیلِ این تقسیم بندی را بیشتر در ذاتِ آدم ها میداند.
«حرفم اینه که همه آدمهای بزرگ و حتی آنهایی که فقط یک سر و گردن از عامه بالاترند و دست کم حرفی برای گفتن دارند، جنایتکاری توی ذاتشانه، کم و زیاد دارد البته. غیر از این باشد که چطور میخواهند خلاف جریان آب شنا کنند؟ ذاتشان هم برنمیتابد همان راهی را بروند که همه دارند میروند! به من باشد که میگویم وظیفه شان حکم میکند خلاف جریان بروند»
به عبارتی او عقیده دارد که ابرانسانها دلیلی نمیبینند که اعمالشان با موازین اخلاقی جفت و جور شود و اگر صلاح بدانند، میتوانند به نفع اهدافشان تمام تبصره های اخلاقی و اجتماعی را دور زده و به پاس برخاستن از میانِ انسان های معمولی، برای دستیابی به هدفی که میتواند در خدمت جمع باشد (و یا نباشد!) به هر اقدامی دست بزنند و حالا اگر این اقدام جنایت محسوب شود، مجازات واقعی اش تنها با وجدان آن فرد تعیین میشود و مجازاتِ وجدان از اعمال شاقّه هم سنگینتر است.
راسکولنیکاف هم فکر میکند به خیال خودش با کشتن عجوزه ای نزول خوار جماعتی را خلاص خواهد کرد پس چرا این کار را جنایت تلقی کند و احساس گناه را بپذیرد؟
ولی در عین حال به آشفتگی روحی او روز به روز شدت مییابد. او متوجه میشود که یک جای کار می لنگد اما همچنان قصد ندارد بپذیرد که شاید رنجی که میکشد از ایده ای که مدتها در سرپرورانده نشات میگیرد.
گویی در چارچوب این ایدئولوژی چیز بسیار مهمی از قلم افتاده است و جای خالی این عنصر مهم در سکناتش توی ذوق میزند.
اما تنها یک نفر ماهیت این آشفتگی های او را کشف میکند.
قدیسهی تن فروش:
فکر میکنم تمام خوانندگان کتاب با من در اینکه سونیا از مظلوم ترین شخصیتهایی است که در رمان ها میبینیم، هم عقیده باشند. کسی که باوجود فاحشگی اجباری و علنی همچنان در چشم بقیه پاک جلوه میکند.
او برخلاف اکثر شخصیتهای داستان کسی را مورد قضاوت قرار نمیدهد و مهمتر از همه اینکه تنها فردی است که فقدانِ ایمان (منظور از ایمان اعتقادات دینی و مذهبی نیست بلکه ایمان به ایده و تصمیم اوست) را به درستی در راسکولنیکاف تشخیص میدهد و آرامشِ دریغ شده راسکولنیکاف را به او بازمیگرداند.
سونیا با مخالفتی جانانه در برابر ایدئولوژی رودیا (راسکولنیکاف) می ایستد اما در همین حین رنجِ روحْ خراشِ او را هم میبیند و آشفتگی روحی راسکولنیکاف را به فال نیک گرفته و آن را حاکی از وجدانِ بیدارِ او او میداند.
شاید دلیل این اتفاق این باشد که سونیا تنها شخصیت داستان بوده که «لایق رنج های خویش است»
شمشیر دولبهی روانشناسی در جنایت و مکافات
اگر بگویم پاراگراف به پاراگرافِ این کتاب بر روانشناسیِ شخصیت ها سوار است، بیراه نگفتهام.
گرچه زاویه دید این کتاب دانای کلّ محدود است و ما به جز راسکولنیکاف وارد ذهن کس دیگری نمیشویم اما تقریبا تمام مکالماتی که بین راسکولنیکاف و بقیه شخصیت ها رد و بدل میشوند، آغشته به رفتارشناسی و واکاوی افراد بوده و گویی توسط روان شناسی خبره به تحریر درآمده است.
این ماجرا زمانی جذاب تر میشود که راسکولنیکاف میفهمد در تمامِ مدتی که مشغولِ آنالیز افراد و موقعیت ها بوده، نگاهی تیزبین و روان کاوانه او را می پاییده است (بگذارید نام این فرد فاش نشود!) و آنقدر هوشمندانه اتفاقات را تجربه تحلیل کرده که گویی در در ذهنِ راسکولنیکاف اقامت داشته است.
اما ردپای روان شناسی در کتاب تنها در تجزیه و تحلیل اتفاقات و عکس العمل ها خلاصه نمیشود، بلکه ماهیت روان شناختی جرم و به ویژه لحظه وقوع آن که همیشه ردپایی از مجرم را نشان میدهد هم از اشارات زیبای داستایِفسکی هستند.
جدای از فضاسازیِ حیرت انگیزِ جای جای داستان، سوالاتی درباره جرم، جنایت، وجدان، تنبیه و غیره با پیش رفتن داستان ذهن را بدجور قلقلک میدهند و خودکاوی ما به شکلی زیرپوستی و بی سرو صدا آغاز میشود.
رثای باشکوه انسان:
باز هم میگویم تمام جذابیت و شکوه این کتاب وامدار یک چیز است و آن «رنج» است. و این اعجاب قلم نویسنده است اگر ارتباط ما با دنیای قصه آنقدر عمیق شود که حس کنیم همراه با راسکولنیکاف تبر را بر سر پیرزن کوفتهایم، به شوخی های رازومیخین خندیدهایم، صلیبِ چوبی سونیا را در دست فشردهایم، بچه های قد و نیم قدِ کاتیا را نوازش کردهایم، از آدمها رو بر گرداندهایم، به درد دلهای مارمیلاداف گوش دادهایم، پولخیریا را با تمام وجود به آغوش کشیدهایم و در برابر رنج بشری زانو زدهایم.
ما مشاهدهگر نسبتا بیطرف این آدمهاییم و تکتک موقعیتهای داستان، حاکی از همین تقابل بشر با رنج انسانیت است.
دردی نهانی در وجود هریک از آدم های قصه زبانه میکشد و هرکس برای التیام زخم خود به چیزی پناه میبرد.
راسکولنیکاف به ایده پردازی، سونیا به انجیل مقدس، رازومیخین به تلاش برای زندگی مرفه، دونیا به عقل، مارمیلادف به میخواری، لوژین به تحقیر آدم ها، کاتیا به جنون.
نیازی نیست که برای درکِ این مسئله حتما با شخصیت ها همذات پنداری کنیم؛ نگریستن شکوهی که در این کتاب جاری است هم به تنهایی نگاهی انسان دوستانهتر و معنادارتر را به ما عطا خواهد کرد به گونه ای که به احترام انسان کلاه خود را خواهیم برداشت.
سخن پایانی
میدانم که هیچ یک از این گفتهها نمیتوانند حس عجیب و درعین حال واقعی را که در سطر سطر کتاب جاری اند، توصیف کند و خوشحالم از این نتوانستن چرا که اگر این متن تنها یک نفر را راغب به خواندن این شاهکار کند، از دین من به عالیجناب داستایفسکی کاسته است. اگر درباره این کتاب سوالی دارید، میتوانید در بخش دیدگاه با ما مطرح کنید تا در اسرع وقت پاسخ دهیم.
اگر به این معرفی کتاب علاقمند بودید، پیشنهاد میکنم این مطلب را هم بخوانید:
«معرفی کتاب وقتی نیچه گریست»
یک پاسخ
بسیار زیبا جذاب