آیا شرّ، زاده میشود یا پرورانده میشود؟
شرارت از کجا آغاز میشود؟ چهچیز انسانی را به نقطهای میرساند که در آن، رنج دیگری را طلب کند؟ چهچیز درون انسان فرو میریزد که آنسوتر از اخلاق و نیکخواهی، تنها چیزی که برایش باقی میماند میل به آسیب زدن است؟
این فیلم با مخاطبش وارد گفتوگویی در باب شر میشود؛ آنچه در این فیلم در معرض دید قرار میگیرد، شر بهمثابهی فقدان میل است، نه صرفاً بیماری روانی یا میل به قتل. کوین، تصویریست از سوژهای که میل نمیورزد، نمیطلبد، دوست نمیدارد و با این نخواستن جهان اطرافش را به ویرانی میکشاند.
آغاز گسست: ریشههای زخم
فیلم با زنِی درهمشکسته آغاز میشود که میان سکوت زخمهایش، در خانهای زندگی میکند که دیوارها از چشم همسایهها هم طلبکارند. ما اوا را با رجعت به گذشته میشناسیم؛ مادر کوین، روزگاری نویسندهی سفرنامه بوده. زنی با میل به جستوجو، گریز و بیقراری. او زنیست رها، غلتیده در سرخی خون به جوش آمده از آزادیاش که در میانهی راهی که به سوی این رهایی قدم برداشته، به فرانکلین دل میبندد.
عشق سرخوشانهای که به سرعت فرزندی ناخواسته را به وجود میآورد. بارداری برای اِوا نه تجربهای زیستشده از آفرینش، که رخنهایست در انسجام ذهنی و بدنیاش. او مادر شدن را نخواست. این خواستهی او نبود. مادری در او محقق نشد؛ تنها در ساختار جامعه و نقش همسر، از او طلب شد. تناش باردار شد، بیآنکه رواناش پذیرای مادر شدن باشد. او نقش را بازی کرد، محافظهکارانه و درونینشده. او با بدنی که کوین را حمل میکرد، بدل به امر دیگری شد: زنی از خود رانده. گویی بارداریاش همزمان تولد فرزندیست و مرگ زنی که پیشتر بود.
در نظریه لکان، میل نه چیزی است که داریم، بلکه چیزی است که در پاسخ به میل دیگری شکل میگیرد. کودک میل میورزد، چرا که مادر به او نگاه میکند؛ با نگاه مادر، خود را به مثابهی کسی که خواسته شده تجربه میکند. اما اگر این نگاه، اگر این میل ابتدایی نباشد، چه میشود؟ اگر مادر همواره جای دیگری باشد؟ اگر کودک مانعی در مسیر میل مادر باشد؟
میل در روان انسان، همان چیزیست که او را به دیگری پیوند میزند؛ به عشق، به قانون، به غم، به خشم. اما کوین از همان آغاز میل را در خود نابود کرده، چون میلِ مادر به او منعقد نشد و حالا، او میلزدودهایست که تنها در بازنمایی فقدان میل معنا مییابد. کودکی که میلِ مادر را نچشد، نه تنها گرسنه میماند، بلکه بیزبان میشود. نمیداند خودش را چطور بخواند، نمیداند چرا باید بماند.
میل، راهیست برای بسته شدنِ زخمِ بودن. کوین اما زخمی بیپانسمان بود. و زخمی که پوشیده نشود، شروع به دریدن میکند؛ نه خودش را، بلکه آنچه در دسترستر است: دیگران.
مادرانگی اوا و فرزندبودگی کوین به درستی آغاز نمیشود؛ کوین از نخستین دم نه موضوع عشق، که محمل رنج و شرم بود و در چنین اقلیمی عشق نمیروید. اوا مادر شدن را نخواست. یا به بیانی بهتر: مادر بودن با او سازگار نبود. مادری به او از سمت خویش تحمیل شد، نه از برای عشق که بیشتر از سر بیم تنهایی. این تصمیم ناهمخوان با خواست مادری، بذرهای اولیهی بیزاری را میکارد.کوین به مثابه یک ابژهی تاریک در زندگی اوا ظهور میکند؛ یک دیگریِ حلنشده، یک آینهی معیوب که میل و اضطراب مادر را به خودش بازمیگرداند همانظور که فروید میگفت کودک، جایگاه فرافکنی شدیدِ امیال ناآگاه مادر است.
کوین خود را در نگاه مادر موجودی بیگانه و ناخواستنی میبیند؛ پس دشمن او میشود، اما همزمان وابستهاش نیز هست. اگر مادر بتواند در لحظهی اتصال اولیه با کودک، به «نگهداشتن»، و به «خود را کنار گذاشتن» تن دهد، رابطهای پدید میآید. اما اوا، مثل خیلی از مادران واقعی نمیتواند و کوین، مثل یک کنشگر تحقیرشده به جای دلبستگی، دشمنی را برمیگزیند؛ اما دشمنیای وابسته، دشمنیای عاشقانه. دشمنیای که نمیگذارد اوا از او جدا شود. پیوندی معکوس: هرچه بیشتر از او دور شوی، بیشتر درونت جا خوش میکند.
آیا این شکست در شکل دادن رابطه اولیه، این ناتوانی زمینهساز خشونت کوین است؟ یا کوین، چنانکه گویی از دل اسطورهها زاده شده، تجسمی از شرّناب است؟
اوا، مادر کوین، از همان آغاز این کودک را پس زده است. نه در رفتارِ فیزیکی خشن، بلکه در روان؛ در زبان بدن، در بیمیلی، در نگاه نکردن، در دست نزدن و کودک این انکار را بلعیده. و آن را بدل کرده به ضدمیل. کودک، چیزی را که مادر از او دریغ کرده حالا بر ضد او به کار میگیرد: نگاه نمیکند. گوش نمیدهد. نمیخواهد. پس میزند. و این نخواستن و «نخواستنِ خواسته شدن»، در بطن شخصیت کوین رسوب میکند. کودکِ طردشده، در برابر فروپاشی باید سازوکاری بسازد؛ یک معماری دفاعی، نه برای زندگی کردن، که برای نجات یافتن از حقیقت سهمگینِ دوستداشتنی نبودن. این سازوکار، در کوین، جنبهای سادیستیک و خودشیفتهوار پیدا میکند.
کوین، نوزادیست که نمیخندد. نوزادیست که گریهاش را تنها با صدای دریل خاموش میتوان کرد. و بعد نوزادیست که در برابر نگاه مادر، هیچ واکنشی ندارد؛ تنها زمانی آرام میگیرد که مادرش از اتاق خارج میشود. آیا این نوزاد، آگاهانه، مادرش را شکنجه میدهد؟ در نگاه نخست، اینطور به نظر میرسد. اما اگر از سطح آگاهی عبور کنیم، درمییابیم که این کودک، تنها چیزی را بازتاب میدهد که از دیگری بزرگتر (مادر) دریافت کرده: انکار. طرد. نبود میل.
گویی این کودک از همان ابتدا با بدن کوچکش میگوید: نباید بی عشق، مرا به دنیا میآوردی. کوین در مواجهه با مادری که در حسرت آزادی و گذشتهی ازدسترفته است، رواناً خود را موجودی «ناخواستنی» تجربه میکند. این تجربه درونریزی میشود و رابطه با مادر از آغاز، حامل خصومت و دشمنی میشود. . اِوا از همان ابتدا حس میکند که فرزندش او را دوست ندارد، یا دستکم چیزی شبیه به تنفر در چشمانش موج میزند. اما پرسش اینجاست: آیا کودک میتواند متنفر باشد، یا این نفرت تصویریست که مادر بر صورت فرزند نقش میزند؟
کوین میگرید، اِوا نومید میشود، و وقتی فرانکلین وارد اتاق میشود، کوین ساکت میشود گویی دارد نقش بازی میکند. اِوا به شک میافتد: آیا این نوزاد دارد آگاهانه او را شکنجه میدهد؟ آیا کوین مظهر بخشِ طردشدهی روان مادر است؟ شاید او بیشتر تصویری کابوسگون از ابژهی نفرت است. همان «دیگری» که اوا از مواجهه با او وحشت دارد و در عین حال در تمنای مواجهه با اوست. کوین، در روایت اوا، تبلور سایهی خویش است؛ یک ساختار دفاعی که در آن، تمام احساس گناه، رنج، خشم، ترس، و انفعالِ انباشته، تجسمی بیرونی یافتهاند.
اما این فقط مادر نیست. پدرِ کوین نیز، نقش خود را بازی نمیکند. در ساختار لکانی، پدر [دالیست که] میل مادر را قطع میکند و کودک را به دنیای بیرون (جهان نمادین) پیوند میدهد. اما در این فیلم پدر نه منع میکند، نه قانونگذار است، نه گسستی در رابطه مادر وفرزند ایجاد میکند. پدر کوین از همان آغاز در روان غایب است. او پدریست سادهدل، ناآگاه و از همه مهمتر همذاتپندار با کوین. او مردِ خانه بود، اما نه مردِ زبان. نه آن کسی که مرز بکشد بین مادر و فرزند، نه آنکه نظم بیاورد. کوین نبودنِ او را فهمید و در نبودنِ او، بیشتر آزاد شد تا شکل خودش را بسازد: شکلی بدون نگاه، بدون قانون، بدون پیوند. کوین وارد نظم نمادین نمیشود. او در مرز باقی میماند، در لبهی زبان، در حاشیهی ارتباط و از آنجا به ستیز با جهان میپردازد.

رشد زخم
کوین بزرگ میشود، و بازیهایش پیچیدهتر. به خواهر کوچکاش آسیب میزند، حیوانات را میکشد، و زبان را نه برای ارتباط، که برای شکنجه بهکار میبرد. او از خردسالی، سوژهایست بدون میل به ارتباط. یا شاید، میلش تنها میل به نفی است. همان چیزی که کلاین در تحلیل کودک سادیست توصیف میکرد: سوژهای که درون خود،[ ابژهی] مادر را نابود میسازد تا رنج خود را التیام بخشد.
زمانی که کوین به مدرسه میرود، بیرون از خانه نقابی از پسر مؤدب و دوستداشتنی به چهره میزند. معلمان و دیگران از او تصویری دارند که کاملاً با آنچه در خانه رخ میدهد متفاوت است. این گسست میان «خارج» و «درون»، نشانهای از تفکیک روانی است. کوین یاد گرفته بود دو چهره داشته باشد: یکی برای بقا، یکی برای انتقام. و این، یکی از نشانههای کودکیست که در رابطه با مادر (ابژه اولیه) ناکام مانده، اما هوش لازم را برای نقشبازی کردن پیدا کرده است.
صحنهای هست که اوا، خسته و مستاصل، کوین را با شدت به زمین میکوبد. اما در ادامه، با حس گناه، او را به بیمارستان میبرد و دروغ میگوید که کودک از پله افتاده. بدنِ کوین، از اینجا به بعد، به مثابه ابزار انتقام عمل میکند. وقتی دستش میشکند، برای همیشه آن را در حالت آویزان نگه میدارد. نه به خاطر درد، که برای ثبتِ خاطرهای که مادر باید همیشه با آن زندگی کند. بدن، اینجا، به ابزار خاطره بدل میشود.
خاطرهای که حذف نمیشود، و مثل تکهسنگی در گلوی مادر میماند. بعدتر در سکانسی تکاندهنده، کوین در کودکی بیمار شده و مادر، برای نخستینبار با میل و اضطراب و نیاز او را در آغوش میکشد. کوین، برای لحظهای، آرام میگیرد. اینجا، تصویر دیگری از او پدیدار میشود: کوینِ میلورز. کوینِ نیازمند. اما این تصویر، زود محو میشود؛ چون دیر شده. دیگر زمان پیوند نیست. فقدان، تثبیت شده. و اکنون، او فقط میتواند آنچه را که از ابتدا دریافت کرده بازتاب دهد: تهی بودن.
وقتی خواهرش متولد میشود برای نخستینبار با فقدان یک رابطهی عادی روبهرو میشود. خواهرش، تصویریست از آنچه کوین میتوانست باشد و نشد. دختر از همان آغاز، ابژهی میل مادرانهایست که اوا در کوین نیافت. و کوین این را میداند. او زخم را میفهمد. و با نگاهش، با کنشش، با سکوتی که مثل سایه بر خانواده افتاده، آن را بازگو میکند. او نه برای جلب محبت، که برای رسوا کردن انکار مادر دست به شرارت میزند. چون میداند که مادر، خواهر را دوست دارد، و او را نه. و آنگاه که دختر را نابود میکند، تنها کاری که کرده، نابود کردن تصویریست که میل مادر در آن زنده است.
موجودی که مادر به او لبخند میزند، موجودی که شاید در کنارش میخوابد، برایش کتاب میخواند، نگرانش میشود. همان چیزی که کوین، هیچگاه دریافت نکرد. نابودی خواهر، در روان کوین، نه یک عمل خشونتبار صرف، که بازپسگیری جایگاه ابژهی میل است. قتل خواهر، حذف رقیب نیست؛ حذف امکان رابطهایست که هرگز نداشت. او بر آن چیزی که هرگز نداشته، خشم میورزد.
در صحنهای در اتاق، او دیوار اتاق اوا را تخریب (رنگی) میکند و در سکوت به مادرش زل میزند. نگاهش نه کودکانه است و نه خشمآلود فقط خالیست. او میخواهد دیده شود، اما تنها از طریق رنجدادن مادر. این میل به دیدهشدن از راه تخریب، ساختاریست که در بسیاری از تحلیلهای روانکاوانهی بزهکاری نوجوانان هم تکرار شده. اگر کودک نتواند از راه عشق و پیوند، حضورش را بر جهان تحمیل کند، به سراغ خشونت میرود. و او در نهایت با خشونتی کمال یافته، خود را در جهان ثبت میکند.
کوین، در روز موعود، تمام تکههای عشق را از مادر میگیرد، و تنها چیزی که میگذارد، بدنهاییست در خون و سکوت. عمل نهایی کوین: قتلعام دقیقاً همانجاست که مکانیسمهای دفاعی او به پایان میرسند. این عمل نه یک بحران، که نهایت ساختارهای دفاعی اوست. نه درهمشکستن، که نوعی رضایت است: آخرین مرحلهی نمایشِ ناتوانیاش در دریافت عشق، درک دیگری، و پذیرش واقعیت. از آنسو مدرسه، تماشاخانهی انتقام است. جایی برای نمایشِ نهایی.
لخظه آخرین شکست دفاعها؛ وقتی اضطراب، درد و شرم چنان غیرقابلتحمل میشوند که تنها راهِ باقیمانده، بیرونریزی تهاجمیست. کوین نمیخواهد بفهمانَد. میخواهد تحقیر کند. نه فقط دوستان و معلمانش را، که جامعهای را که همیشه میخواست او را به چشم «بچهی عادی» ببیند. ذهن کوین نه تنها نمیتواند افکار را شکل دهد، بلکه به جای آن، آنها را به ابژههای بیرونی بدل میکند. احساس ناامنی؟ باید به ناامن کردن دیگران بدل شود. حس بیپناهی؟ باید به ایجاد وحشت در دیگری ترجمه شود. کوین به جای فکر کردن، دیگران را مجبور میکند تا احساسات او را زندگی کنند.

مادر زخمی، مادر گناهکار
اوا مجرم نیست. اما کاملاً بیتقصیر هم نیست او زخمیست که زخم میزند. انسانیست که ناتوان از پیوند بوده و حالا باید با نتیجهی آن زندگی کند او بیآنکه بداند از طریق طرد، بیتوجهی و بیثباتی هیجانی، بخشهایی از روان کوین را ویران کرد. اما این ویرانی بیپاسخ نماند. در همانندسازی فرافکنانه، فرد هیجاناتی غیرقابلتحمل را به دیگری منتقل میکند و سپس سعی میکند آن دیگری را وادار کند تا با آن هیجانات زندگی کند. کوین با نفرت، خشم و خشونتش، اوا را وادار میکند که گناه، طرد و رنج را در عمق روانش تجربه کند. انگار فریاد میزند: تو که نمیخواستی من را مادرانه دوست داشته باشی، حالا با مادری که من را ویران کرده زندگی کن.
مادر میماند. خانه را رنگ میزند، دیوارها را میشوید، اما لکهها پاک نمیشوند. او وارد ماتم سیاه میشود. نه سوگواری برای عزیز از دسترفته، که سوگواری برای رابطهای که هیچوقت شکل نگرفت. او دیگر چیزی برای دفاع ندارد. نه از خودش، نه از کوین. در صحنههای آخر، وقتی به ملاقات کوین میرود، چهرهاش بیچشمداشت است. عاری از داوری. اینبار هیچ خشمی ندارد، و حتی هیچ امیدی. تنها پرسشی که باقی مانده، پرسش از انسان بودن است: چرا چنین کردی؟
فرجام شر
شلیک در مدرسه، پایان قصه نبود؛ آغاز گفتوگو بود. گفتوگویی که سالها اوا از آن میگریخت: با خودش، با جامعه، با نقش مادر بودن. این آغوش، آغوشیست برای هیولا، اما نه از جنس ترس، که از جنس مرگِ سکوت. ما باید دربارهی کوین حرف بزنیم، چون کوین نه فقط یک کودک، که تمثیلیست از تمام زخمهای بینامیست که هر روز در سکوتِ خانواده، در قانونِ بیروح جامعه و در زبانی که دیگر قدرت گفتوگو ندارد، رشد میکنند. در پایان، کوین، در زندان به مادرش نگاه میکند و در جواب پرسش مادر میگوید: نمیدانم. او برای نخستین بار، بدون نقاب، سردرگم است. خودش هم نمیداند. او نه فقط یک سادیست نقشهکش است و نه فقط قربانی. او نتیجه است. نتیجهی تاریخی که دیده نشد، روانی که فهمیده نشد و رابطهای که هیچوقت به زبان نیامد.ما، هنوز نمیدانیم باید از چه کسی بیشتر بترسیم: مادری که نخواست، یا کودکی که خواسته نشد.
سخن سردبیر
در این نوشتار، نویسنده با نگاهی روانکاوانه به فیلم We Need to Talk About Kevin، پرسشی بنیادین را پیش میکشد: آیا شر زاده میشود یا پرورانده؟ این متن نه تنها خوانشی از خشونت است، بلکه سفری است به اعماق روان، جایی که میل، انکار، و مادرانگی درهمتنیدهاند. از خلال روایت اوا و کوین، میبینیم چگونه غیاب میل، غیاب عشق و شکست در پیوند اولیه، میتواند به شرارت بدل شود؛ شرارتی که چهرهای انسانی دارد، زادهی سکوت، فقدان و نخواستن.







