انسان مدرن بنا بر سبک زندگی، سطح فکری و توان دسترسی بالایی که به اطلاعات گوناگون دارد، به ناچار با دلهرههایی از جنس مدرنیته نیز سروکله میزند. میلان کوندرا در آخرین رمان خود یعنی هویت، توانسته با گزیدهترین عبارات، جهان امروزی را از دریچه نگاه یک زوج جوان و عاشق به خواننده نشان دهد و بگوید برخلاف چیزی که عموما در ادبیات رمانتیسم و عاشقانههای سینمای مصرفی گفته میشود، زندگی دو انسان عاشق حتی با وجود سطح فرهنگی بالا و دانش کافی و وضعیت اقتصادی مطلوب، به چالشهای وجودی آمیخته است.
هویت، داستان زنی به نام شانتال است که پس از مرگ فرزند پنج سالهاش با مردی به نام ژان مارک ازدواج میکند. ژان مارک مردی روشنفکر و امروزی است، اما وضعیت مالی جالبی ندارد و چهار سال هم از شانتال کوچکتر است.
پلات اصلی داستان هویت اثر میلان کوندرا
داستان از قدم زدن شانتال در یک ساحل آغاز میشود؛ جایی که او ناگهان به این فکر میافتد که خیلی وقت است که مردها برای دیدن او سر برنمیگردانند. او این فکر آزاردهنده را حتی با ژان مارک هم در میان میگذارد و ژان مارک سادهدلانه و یا حتی شاید احمقانه، شروع به نوشتن نامههایی عاشقانه به شانتال میکند تا از زبان فردی غریبه به او بگوید که چقدر زیباست تا اینگونه به خیال خودش شانتال زیباییهایش را بازیابد، دوباره خوشحال شود و احساس پیر شدن از او فاصله بگیرد.
ادامه پیدا کردن این نامههای مخفیانه در ابتدا عشقورزی بین این دو را بیشتر میکند، اما وقتی شانتال نه تنها درباره آنها چیزی نمیگوید بلکه نامهها را پنهانی در کمد لباسش نگاه میدارد، ژان مارک به این فکر میافتد که این کار نشانهای از علاقه شانتال به ترک او و آغاز رابطه عاشقانهای دیگر است. در ادامه ماجرا، شاهد از دست رفتن هویت آنها به عنوان یک عاشق هستیم.
ایستگاه تنهایی
کتاب با تنهایی آغاز میشود. وقتی که شانتال به تنهایی به هتلی میرود که روز بعدش با ژان مارک در آنجا قرار ملاقات دارد.
همان ابتدا پیشخدمتهای هتل درباره برنامهای تلویزیونی به نام گمشدگان صحبت میکنند که همانطور که از نامش برمیآید، در مورد افرادی است که مفقود شدهاند و از بینندگان تقاضا میشود در صورت داشتن اطلاعات، به یافتن آنها کمک کنند.
نظر شانتال در مورد گمشدن در عصر حاضر جالب است. او میگوید: «در این جهان که تک تک کارهای ما ضبط و ثبت میشود، فروشگاهها به دوربین مداربسته مجهزند و همه پژوهندگان منتظرند تا در مورد کوچکترین چیزها آدم را به باد پرسش بگیرند، چگونه میتوان ناپدید شد؟» و در جایی دیگر شانتال میگوید که تنها به مدد آتش خاکسترکننده میتواند از چنگ آنان بگریزد. اما در کنار همه اینها، اضطراب تنهایی نیز در او به وضوح به چشم میخورد و کوندرا این احساسات متناقض را با ظرافت قابل توجهی بیان کرده است.
مثلا همین که او به هتل محل اقامتشان میرود تا تنها باشد، در عین حال میگوید که از تنها غذا خوردن متنفر است و یا بعد از شنیدن حرف پیشخدمتها، از فکر ناپدید شدن ژان مارک وحشتزده میشود.
نکته قابل توجه دیگر، نشان دادن امنیتی است که در تنهایی حس میشود. ژان مارک و شانتال تعارضاتی در شخصیت خود و دیگری حس میکنند و رابطه خود را پر از معماهای حل ناشده میدانند و زمانی که فشارهای رابطه زیاده از تحمل میشود، به تنهایی خود پناه میبرند. شاید زیباترین بخشهای کتاب، موقعیتهایی است که شانتال و ژان مارک هریک به تنهایی شروع به آنالیز کردن رابطه و دیدن خود از چشم دیگری میکنند و پاداش این کار دیدن رابطه از فاصلهای دورتر از جایی است که در لحظه در آن حضور دارند.
دو شخصیت اصلی در طی روز و لابهلای روزمرگیها و دلمشغولیها به تنهایی خود نیز سری میزنند؛ شبیه به یک چای نیمروزی یا یک موسیقی که چند ساعتی در روز برای رفع خستگی پخش میشود. تنهایی برای آنها محل تصفیه افکار و احساسات و زیرورو کردن قضاوتهاست.
اگرچه این رویه همیشه خوب پیش نمیرود و گاهی حتی سردرگمی آنها را تشدید میکند، اما در مجموع باعث میشود هیجانان خود را بیشتر وارسی کنند و حتی اگر واکنش نابهجایی داشتهاند، در تنهایی خود دوباره از نو به موضوع بپردازند.
کوندرا شلوغی و دسترسی بیش از اندازهای را که عصر ما به آن دچار است، نقد میکند و سعی دارد بگوید بخشی از پریشانی شخصیت شانتال در تمام داستان به این دلیل است که مدام تحت نظر دیگران است و خودش هم دیگران را تحت نظر میگیرد.
چرا دوستش دارم؟
ژان مارک دوست ندارد این گزاره را قبول کند که شانتال هم مانند هر زن دیگری ممکن است کارهای بیارزشی را صرفا برای دیده شدن نزد مردان انجام بدهد. او شانتال را یگانه و تقلیدناپذیر میداند، چرا که اینگونه میتواند با خیال راحت روی کامل شدنش در کنار او حساب باز کند.
این بسیار شبیه به حرفی است که یونگ درباره آنیما و آنیموس مطرح کرد. یونگ از این صحبت کرد که تصور خیالی ما از شریک عاطفی خود، به گونهای است که گویی با موجودی طرفیم که خالی از تیرگیهای روان ما و سرشار از عناصر روانی است که شخصیت ما را تکمیل و یکپارچه میکند.
مسلما این عقیده ما را از کنکاش در لایههای عمیقتر روان خود باز میدارد و کاری را که باید مسئولانه به انجام برسانیم، بر دوش یارمان میگذارد. اما زیبایی داستان میلان کوندرا در این است که ژان مارک و شانتال، گرچه هر دو از زیر سوال رفتن فرافکنیهای ذهنیشان غمگین و دلزده و یا حتی در بودن کنار معشوقه خود دچار تردید میشوند، اما در نهایت نگاه واقعگرایانه آنها به مفهوم عشق، به کشش احساسی بین آن دو، رنگ و بوی منطق میدهد.
جالب است که ژان مارک درباره عشقش دچار تردیدی بزرگ میشود؛ درباره اینکه واقعا چه چیزی شانتال را از بقیه متمایز میکند، چه چیزی موجب میشود که به دنبال شکل کره زمین بگردد، اما همزمان با دیدن کسی که ظاهراً شبیه اوست، از دلش میگذرد که جای معشوقهاش باشد؟
و سوال مهم دیگر این است که آیا اگر با شانتال به گونهای که دیگران با او معاشرت دارند معاشرت داشت، باز هم مجذوبش میشد؟
این سوال بی پاسخ به نظر میرسد، چرا که هرکدام از ما خواسته یا ناخواسته وجوه متفاوتی از شخصیتمان را به آدمها نشان میدهیم و همین تفاوت رفتاری ما با انسانهای متفاوت، سرنوشت روابطمان را متحول میکند تا آنجایی که شاید عمیقترین روابط هرگز شکل نگیرند یا دوستیهای نابود شده سالها به درازا بکشند.
در طرف دیگر شانتال زودتر از ژان مارک دچار حس پیری شده و شادابی گذشته را گم کرده است. او فرصتی دارد تا علت بودن کنار او را برای خود مرور کند و به ابن نتیجه میرسد که «پیکر او در میان میلیونها پیکر دیگر ناپیدا بود تا روزی که نگاهی سرشار از میل و تمنا بر آن افتاد و او را از میان انبوه جماعت بیرون کشید».
در واقع دوست داشته شدن از جانب ژان مارک، او را بینیاز از تاییدها و تحسینهای دیگران میکرد. از طرفی ژان مارک برخلاف همسر سابقش روشنفکر و امروزی است و نقطه نظرات جالبی درباره زندگی دارد و احتمالا همه اینها دلیل انتخاب او به عنوان همسر بوده، ولی آیا موجب تداوم رابطه آنها نیز خواهند بود؟
عشق رخدادی پویاست
معمولا نویسندهها عاشق شدن شخصیتها را نشان میدهند، اما کوندرا در این داستان عاشق ماندن و تداوم و پویایی عشق را مدنظر قرار داده است. در واقع شانتال و ژان مارک نیاز داشتند تا مجددا احساسات و عواطف خود را بازنگری کنند، چرا که عشق اتفاقی نیست که یکبار بیفتد و سالها طراوتش را حفظ کند. دوام یک رابطه وابسته به بازنگریهایی است که در طی زمان انجام میشود، چرا که هر غم و نارضایتی که از جانب شریک عاطفی متوجه احساسات ما میشود، نیاز به رسیدگی دارد و اگر این اتفاق نیفتد، به نسبت آزردگیهایی که به روح ما تحمیل میشود، از شفافیت و دلبستگی طرفین کاسته میشود.
هویت گره خورده به معشوق
«اگر شانتال صورتی خیالی است، پس همه زندگی ژان مارک هم صورتی خیالی است.»
ژان مارک کسی است که بعد از آشنایی با شانتال و ورود او به زندگیاش، او را به چشم الههای منحصربهفرد و ایدهآل نگریسته و زمانی که میفهمد شانتال احیانا دل به نامههای غریبهای بسته، اعتمادش نه تنها از او، بلکه از تمام جهان من جمله خودش برمیگردد.
ژان مارک به نبودن و از دست دادن تنها پیوند عاطفیاش با جهان که همان عشق شانتال است، میاندیشد. البته نه اینکه مرگ باعث این اتفاق شود. او نگران است که روزی بیاید که شانتال برایش بیگانه شود، روزی که دیگر او را نشناسد، روزی که بفهمد درباره هویت او اشتباه کرده است.
حتی در جایی ژان مارک میگوید که من زمانی حس انساندوستیام را بازمییابم که شانتال را در موقعیتهای دشوار زندگی تصور کنم. اگر شانتال را به جای آدمی گرسنه، یا فردی که مورد تجاوز قرار گرفته است تصور کنم، آن وقت است که میتوانم آن آدمها را درک کنم. در واقع «هیچکس به جز شانتال نمیتواند او را از حالت بیاعتنایی برهاند. تنها با واسطه اوست که میتواند احساس همدردی کند».
حس گناه
شانتال خطاب به فرزند مردهاش میگوید: «با مرگت مرا از سعادت با تو بودن محروم کردهای، اما در عین حال مرا آزاد ساختهای. آزاد در رویاروییام با جهانی که دوستش ندارم.»
شانتال وقتی بعد از جدا شدن از همسر قبلیاش کنار ژان مارک قرار میگیرد، در دل از مرگ فرزند کوچکش احساس خوشحالی میکند، چرا که این اتفاق باعث طلاق گرفتن و متعاقباً آشنایی با ژان مارک شد. اما مسلما از این احساس به وحشت میافتد، چرا که احساس گناه شدیدی به او دست میدهد. اما چه بخواهیم و چه نه، احساسات وجود دارند و گرچه میتوان به خاطر انجام دادن یا ندادن کاری خود را سرزنش کرد، اما احساسات از دست هر عیبجویی خواهند گریخت.
شانتال مرگ فرزندش را هدیه وحشتناکی میداند. او اینگونه فکر میکند که اگر فرزندش همچنان زنده بود، او دیگر نمیتوانست چیزی باشد که اکنون هست و بالاجبار زندگی در کنار همسرش و خانواده او که از لحاظ شخصیتی کیلومترها با او فاصله دارند، به او تحمیل میشد.
علاوه بر این، هر بار که شانتال نامههای فرد ناشناس را دریافت میکند و از شنیدن زیباییهایش از زبان او لذت میبرد، حس گناه را نیز به شکل توامان دارد. چرا که برانگیختگی عاطفی و جنسیاش را به نویسنده ناشناس نامهها نسبت میدهد، نه شریک زندگیاش.
این حس گناه در ژان مارک هم دیده میشود. زمانی که او در پلاژ زن دیگری را با شانتال اشتباه میگیرد، با دیدن چهره پیر و بیروح شانتال آرزو میکند که ای کاش همان زن جایگزین او بود و این آرزو با وجود زودگذر بودنش او را دچار عذاب وجدان میکند.
ملال، درد همهگیر بشریت
«بی اعتنایی به شور و شوق، به یگانه شور و شوق همگانی زمان ما مبدل شده است.»
ژان مارک عقیده جالبی را درباره مواجهه مردم با ملال بیان میکند. او میگوید طیف وسیعی از مردم در برابر ملال رخنه کرده در روابطشان در دو دسته کلی قرار میگیرند. دسته اول به سکوت روی میآورند و این سکوت را نباید با بیاعتنایی و چیزهایی از این قبیل اشتباه گرفت. آنها به سادگی حرفی برای گفتن ندارند و ترجیح میدهند سکوت کنند. اما دسته دوم به شکلی افراطی حرف میزنند و جزء به جزء زندگی کسالتبار روزمرهشان را تعریف میکنند.
این ملال یکی از عناصر پررنگ داستان است. در محل کار شانتال یا کافههای شهر، از کرختی آدمهای مختلف گفته میشود و گرچه شانتال و ژان مارک همه تلاش خود را به کار میگیرند تا رابطهشان را در برابر این ملال حفظ کنند، اما انجماد رابطه ولو به قدر زمانی کوتاه، چیزی است که به سراغ همه زوجها میرود.
شانتال با به تصویر کشیدن خانوادههایی که در ساحل میبیند، ملال زوجیت را به خوبی نشان میدهد؛ اینکه مردان برای فرار از این ملال و تبدیل نشدن درختی برای بچهها به بادبادک بازی پناه بردهاند. و عجیب نیست که در دنیایی که مردانش برای فرزندان خود وقت و هیجان چندانی ندارند، نگرانی شانتال این باشد که چرا دیگر برای دیدنم سر برنمیگردانند؟
دوستیِ مدرن
«دوستی به عنوان یک اتحاد در برابر ناملایمات متولد میشود، اما شاید دیگر نیازی حیاتی به چنین اتحادی وجود نداشته باشد.»
از چیزهایی که به ظاهر در حاشیه داستان قرار میگیرند اما در نگاهی جامعتر در تکمیل پازل انسان عصر ما نقش دارند، صحبتهای ژان مارک درباره تغییر مفهوم دوستی در زمانه مدرن است.
جایی تقریبا در اواسط داستان، ژان مارک خبر فوت یکی از دوستان قدیمش را که اتفاقا بیمار هم بود، دریافت میکند و میگوید از اینکه بابت این خبر پریشان نیست، احساس پریشانی میکند. گرچه او این حرف را تاکید میکند که دوستان حافظه ما و آینهای از گذشتهمان هستند، اما در عین حال باور دارد که جوهره دوستی در زمان ما از محتوایی که قبلا داشت تهی گشته و مبدل به قرارداد احترام مقابل و رعایت ادب شده است.
در نظر او اگر در گذشته دوستی مفهومی والاتر از ارزشهای دیگر داشت و دوستان حتی برای حقیقت جامعه هم شأنی کمتر از دوستی قائل بودند و برای دفاع از دوست شجاعانه قیام میکردند، امروزه همین که فردی همگام با دیگران تو را متهم نکند و وانمود کند که هیچ نمیداند، دوست تو محسوب میشود و تو باید از این بابت سپاسگزار هم باشی!
تغییر یعنی بیگانه شدن با نسخه گذشته خود
«شانتال تو نمیتونی ما رو از زندگیت حذف کنی. ما بخشی از توییم.»
شانتال با دیدن دوباره خواهرشوهر سابقش و فرزندان او، سبک زندگی گذشتهاش را به یاد میآورد و در برابر ژان مارک دچار شرم میشود؛ چرا که دوست ندارد همسرش با دیدن اقوام قدیمی، نسخهای از او را در ذهن شبیهسازی کند که دیگر شانتال نیست. ژان مارک هم این را درک میکند و نسخه فعلی شانتال را معشوقه خود میداند، نه چیزی که در گذشته بوده است. با این حال همزمان افکاری از جنس تردید در او پیدا میشوند؛ اینکه آیا شانتال در اثر تغییر به شخصیت فعلیاش رسیده و یا اینکه چیزی که اکنون از او میبیند، یکی از چند چهره اوست؟
این شک بزرگ شانتال را هم درگیر میکند که آیا من همان آدم سابق هستم و تنها محیط اطراف من تغییر کرده است، یا شخصیت من به راستی متحول شده و بنابراین گذشته من جایی در پشت سر من قرار گرفته است؟
چالشی که میلان کوندرا در مخاطب بیدار میکند، این است که آیا گذشته حذف شدنی است؟ آیا در صورت تغییرات رفتاری و محیطی میتوان ادعا کرد که دیگر آدم سابق نیستیم؟
حقیقت این است که هر اتفاقی که در گذشته ما رخ داده، در نهایت به تصمیمی برای حال ما منجر شده است. متاسفانه یا خوشبختانه ماندگاری رخدادهای خوب و بد زندگی به یک اندازه است و هرچند از ردپای بعضی انسانها یا وقایع در خط زمانی عمر خود احساس رضایت نداشته باشیم، اثراتشان را در زندگی فعلی خود میبینیم. و کوندرا با نشان دادن تشویش و شرم شانتال، ضمن تایید همه اینها میخواهد بگوید هر انسانی این حق را دارد که آن زندگی را که دیگر متعلق به او نیست، انکار و حذف کند.
رویا، امتداد واقعیت
«رویاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان و همه حوادثی را که از سر گذرانده است، همزمان، مینمایانند. رویاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش از میان میبرند.»
رویاها در این داستان جایگاه ویژهای دارند، اما نه به لحاظ تعبیر و نشانهیابی؛ بلکه از لحاظ به چالش کشیدن آنچه آن را واقعی میپنداریم. حرکت از بیداری به رویا و از رویا به واقعیت مسیری است که ژان مارک و شانتال طی میکنند تا موقعیت حقیقی خود را در رابطه بازیابند. همانطور که در صفحات ابتدایی صحبت از رویای آشفته شانتال درباره افراد مهم زندگیاش در گذشته (مادر، همسر سابق و…) میشود، در اواسط داستان گذشته شانتال پیگیری میشود و در انتها هم با رویایی دیگر، حقیقت رابطه شانتال و ژان مارک و تمام گذشته گویی دوباره به چالش کشیده میشود.
نظر من این است که کتاب بهترین پایانبندی ممکن را دارد؛ نگه داشتن خواننده در فضایی مبهم که نه کاملا در جهان رویا میگنجد و نه دقیقا منطبق بر واقعیات است. کوندرا پیام خود را در پس نثری به ظاهر ساده و مفاهیم روانشناختی پنهان کرده تا نشان دهد انسان، به ویژه انسان معاصر، همینقدر بیپناه و بلاتکلیف و سرگردان است و دوست داشتن و دوست داشته شدن شاید نجاتدهندهاش نباشد، اما حداقل از معدود دستاویزهای اوست.
کوندرا وسواسهای روانی دو عاشق را فاش میکند تا شکست و دلزدگی در رابطه را برایمان تشریح کند و در نمایی کلیتر موقعیت فردی آنها را در جهانی که شاید چندان فردیت را ارج نمینهد، بررسی کند.
پیشنهاد مطالعه:
درآمدی بر عشق از نگاه فروید و روانکاوی