این روزها «ناخودآگاه» به واژهای متداول میان ما تبدیل شدهاست؛ ناخودآگاه این حس را داشتم، ناخودآگاه این را گفتم، ناخودآگاه به آن سمت رفتم؛ در این جمله ها ما ناخودآگاه را به معنای خودکار یا اتوماتیک به کار میبریم، این معنا درست است اما گاهی باعث میشود از عمق داستان غافل شویم.
نوع بودن ما، ارتباط ما با دیگران، معانی که برای این ارتباطات و دیگران از خود میآفرینیم، همگی کار ناخودآگاهی است که وظیفهی اصلی اش نجات ما از تعارضاتی است که اگر به کمک آنها نمیآمد، کشنده و شکننده میشدند. داستان از آنجا آغاز میشود که همین ناجی قدیمی، گاهی آنقدر به کارکرد همیشگیاش خو میکند که تصمیم میگیرد آن [کارکرد] را به هر قیمتی حفظ کند؛ حتی اگر دیگر نیازی به آنها نباشد. قهرمان نجات دهندهی ما گاهی برای نجات آنچه تمام عمر با آن زیسته ما را میکشد. چه میشود که ناخودآگاه «من» را میکشد؟
تاریخچه سمپتوم
داستان از بیش از 100 سال قبل آغاز میشود؛ جایی که فروید با کمک دوست پزشکش، دکتر بروئر، به مطالعهی بیماری با نام مستعار آنا او پرداخت. در آن زمان هر نوع بیماری با منشأ نامشخص «هیستری» نام میگرفت. فروید و دکتر بروئر برای اولین بار تصمیم گرفتند با رویکرد دیگری به این «نشانهها» نگاه کنند، آنها حالات یک شخص مبتلا به هیستری را یک «سمپتوم یا نشانه» در نظر گرفتند، علامتی که میخواهد چیزی جز آنچه به ظاهر هست را نشان دهد.
ویدیوی زیر، قسمتی از کلاس شارکو [عصب شناس معروف فرانسوی] در فیلم شور نهان، فروید 1962 است که زیگموند فروید هم در آن حضور دارد. شارکو در این کلاس دربارهی سمپتومهای هیستری توضیح میدهد.
آنا او، بیمار جوان دکتر بروئر، دختری که علائم متفاوت بدنیاش پزشکان را عاجز کرده بود، گاه از تکلم باز میایستاد، گاه تنها به یک زبان غریبه سخن میگفت، یک دستش فلج میشد و یا مکررا صدایی شبیه سرفه کردن تولید میکرد و در این هنگام هیچ چیز دیگری نمیشنید. بروئر به تدریج دریافت که هرگاه آنا او از خودش میگوید، علائم کاهش پیدا میکند. بروئر به تدریج درمانهای جسمانی را کاهش و مکالمات را افزایش داد، آنا بیشتر و بیشتر از خودش گفت و بروئر و فروید به منشأ داستانها پی میبردند.
چه چیز آنا را وادار به آفریدن چنین نشانههای فلج کنندهای میکرد؟
چه چیزی یک انسان را به چنین ورطهای میکشاند؟
آنا به تدریج خودش را به تصویر میکشد: دختری نشسته کنار تخت پدر بیمارش، پدری که عاشقانه دوستش میدارد. پدر آشکارا به سمت مرگ میرود و همه ی خانواده این را میدانند، اما تنها کسی که مراقبت از او را با عشق میپذیرد آنا او است. بیماری پدر به طول میانجامد؛ آنا کار خطیر مراقبت از او را در اوج جوانی به تنهایی و با ناامیدی از خانوادهای که همیشه او را تنها گذاشتهاند و اکنون پدر عزیزش را رها کردهاند، به دوش میکشد.
یک روز آنا نشسته بر پهلوی تخت پدر، از خانهی همسایه صدای رقص و شادمانی میآید، آنا خیره به پنجره با خود میگوید: «کاش میتوانستم آنجا باشم، جای نشستن بر بستر مرگ، مثل همهی دختران جوان میرقصیدم…». آنا به خودش میآید، متعجب و سرشار از حس گناه شده، دیگر نمیخواهد این صدا را بشنود؛ شروع میکند به سرفه های بلند کردن، طوری که دیگر صدا را نشنود، دیگر فکر ترک کردن پدر از خاطرش نگذرد، سرفه میکند و همه چیز از خاطرش پاک میشود، به جز سرفه کردن که میماند.
روزی دیگر آنا کنار تخت پدر خوابش میبرد؛ خواب میبیند ماری آمده و میخواهد پدر را نیش بزند. آنا میخواهد کاری کند اما نمیتواند. به دستانش نگاه میکند؛ به جای انگشتانش اسکلت جمجمه میبیند. وحشت کرده است. مار به پدر نزدیک میشود و ناگهان میرود، آنا آسوده شده میخواهد دعایی بکند اما زبانش بند آمده، نه حرکتی میتواند بکند نه حرفی بزند.
آیا آنا در واقع آرزوی مرگ پدر را دارد؟ و این مرگ است که در انگشتانش خانه کرده؟ آن دعا که میخواست بخواند برای مرگ پدر بود؟ میخواهد پدر را بکشد و از اینهمه رنج نجات پیدا کند؟ همهی اینها اکنون، وقتی که آنا هشیار است رخت بربسته اما دست، همان دستی که خبر از مرگ و کشتن میداد اکنون کار نمیکند؛ فلج و لمس شده و آنا میداند که دیگر کاری از آن ساخته نیست.
چنین عضو مجرمی باید بمیرد، آن صدا باید بمیرد، من گناهکارم اگر آنها را نکشم؛ من میکشم تا خودم نمیرم و این چنین ناخودآگاه “من” را نجات میدهد…
سمپتوم چگونه به وجود میآید؟
سمپتوم اغلب برای خاموش نگه داشتن یک میل به وجود میآید و طی فرآیندهایی مانند موارد زیر؛
- نمیتوانم تحمل کنم، پس سعی میخواهم خاطره را نابود کنم:
زمانی که یک اتفاق بیش از حد توان ماست، ذهن ما توان تجربه و درک آن را ندارد، در نتیجه خاطره را از میان میبرد. در این شرایط، خاطره نابود نشده از حیطهی آگاهی خارج شده است، باید در نظر بگیریم، این اتفاق و خاطره آسیب زده است و ناهشیار همچنان در پی یافتن معنایی برای آن است. از طرفی هشیاری از ورود آن جلوگیری میکند، چرا که ترس از فروپاشی دارد. ناهشیار راهی غیرمستقیم برای ورود پیدا میکند: آفریدن سمپتوم! فردی که با دیدن صحنه ی قتل یک نفر در خیابان، فریاد کشیده و ناتوان از کمک به کسی که جلوی چشمانش جان میدهد، روی زمین افتاده و بیهوش شده است، بعدتر دیدن صحنهی قتل را به یاد نمیآورد اما دیگر قادر نیست از خانه بیرون برود.
- نمیتوانم تحمل کنم، پس خاطره را زندانی میکنم:
احساسات و افکار ناخوشایند برای هر کسی معنایی دارد؛ هر کسی افکاری را ناخوشایند مییابد و احساساتی دارد که نمیخواهد داشته باشد. گاهی این افکار و احساسات آنقدر دردناک و ناخوشایند هستند که شخص مثل یک زندانی با آنها برخورد میکند؛ «باید تنبیهتان کنم»، و آنها را جایی به دور از هر فکر و احساس روزمره ای نگاه میدارد. ناهشیار اما از پا نمینشیند: «اینجا حقیقتی هست که بیرون میآید، پس ببینش».
مثال معروفی در این باره وجود دارد؛ زنی که سالهاست تحت سیطرهی همسرش قرار دارد، گاهی فکر میکند ای کاش میتوانستم با یک ضربهی پتک او را از پا در بیاورم، از طرف دیگر همین همسر منبع آرامش و حمایتی بی حد و حصر برای اوست. پس دوباره با خود میاندیشد که «چگونه میتوانم این اندازه بیرحم باشم». زن دچار سردردهای مزمن میشود، گویی پتکی را هر روز بر سر خودش فرود میآورد.
- من خوبم، آن کسی که بد بود من نیستم:
گاهی بخش ناخوشایند به یاد آورده میشود اما نمیخواهیم بپذیریم ما همانی هستیم که آن حس، فکر یا رفتار ناخوشایند را تجربه کرده است. اختلال هویت تجزیهای یا عبارت متداولتر «اختلال چندشخصیتی» درون مایهی بسیاری از فیلمها است، اما واقعیت این است که ما از این مکانیزم در شکل های دیگر و سطحی خفیفتر نیز استفاده میکنیم؛ در خیال پردازیهای روزانه، افکار خشونت آمیز دربارهی آدمها و دنیا، افکار و اعمال وسواسگونه. در نوع شدید این سمپتوم ما شخصی دیگر میسازیم، با افکار، عقاید، احساسات و حتی ظاهری متفاوت، هیچ کدام از شخصیتها از وجود دیگری اطلاعی ندارند و حتی گاهی ویژگیهای فیزیولوژیکی متفاوتی دارند (مثل فشارخون، دوران قاعدگی و ضربان قلب متفاوت). اساس و هستهی همهی انواع این حالات، دردناک بودن خاطرهی اصلی و جدا کردن آن بخش از خود است که ما آن را ناخوشایند مییابیم.
- او نمیتواند بد باشد، آن کسی که بد است، من هستم:
باور کردن اینکه کسی که برای ما بسیار مهم و دوست داشتنی است، به هر دلیلی خوب یا به اندازه کافی خوب نیست، دشوارترین کار دنیاست. آدمهایی در زندگی ما هستند که حکم مجوز حیات را دارند؛ بودن ما به بودنشان بسته است، مثل مادر یا هرکسی که مراقبت اصلی مار ار به عهده داشته است. حال تصور کنیم این فرد هم آنی نست که به واقع مار را میخواهد، به ما عشق میورزد و ما هم برای او نشانی از زندگی و بهانهای برای شادی و امید هستیم. نتیجه این است «من آدم بد ماجرا هستم نه او!». او دنیای من است، آینهی من و هستی من. «او خوب نیست» من این را نمیبینم و نمیتوانم ببینم. درون آینهی او، من هستم، تصویر من زیبا نیست، کجی آینه را نمیتوانم ببینم، صورت من نازیباست، دنیای اطرافم زشت و کج و معوج است و با تمام دردی که دارد همین خیالم را راحت میکند.
سمپتوم در روانکاوی
همهی آنچه گفتیم و ناهشیار برای ما رقم میزند، تا جایی به ما کمک کرده اند، زمانی که کودکی ناتوان، ماردش را بهترین آدم روی زمین میبیند و کم کم باور میکند هر بدی هست خود اوست و مادر نمیتواند بد باشد. حالا قادر است به مادر اعتماد کند و در نتیجه مطمئن شود که حفاظت شده و زنده میماند.
وقتی روان از شدت فشار افکاری که ناپسند دانسته شدهاند در حال فروپاشی باشد، میتواند فکر کند آن کسی که افکار ناپسند را تولید کرده، او نیست و اینچنین به فرآیند فروپاشی خاتمه دهد.
اما چه زمانی همین ابزارها تبدیل به آلات قتل روان آدمی میشوند؟ وقتی که دیگر نباید باشند ولی هستند؛ دیگر مادری نیست که زندگی من به خوب بودن او بسته باشد، میتوانم از خودم محافظت کنم، اما مادر اکنون در درون من زنده است، به او نیاز دارم، باید همچنان بد باشم تا او را درونم زنده نگاه دارم. من سیاهم، زندگی حتی آنقدر که ارزش ندارد که صبح از تخت بیرون بیایم، به آن فکر کنم، کاری برایش بکنم. آینه شکسته اما من چشمانم را بستهام و تنها چیزی که در ذهنم میچرخد و دنیایم را پر کرده آن تصویر کج و معوج و سیاه است.
خاطرهی دردناک پایان یافته، دیگر والدی نیست که من را تهدید کند و تهدیداتش را عملی کند. من آن لحظه که زیر باد زخم های او نشستهام، والد رفته اما دنیا برای من آنقدر ترسناک است که میخواهم در همان خیال بمانم، تا هر وقت لازم شد آدم دیگری باشم، با توانایی های دیگر و دردهای کمتر.
سمپتومها پاسخ ما به شرایط غالب زندگی هستند؛ پاسخ به شرایطی که بیرون آمدن از آن تنها با کمک این علائم ممکن بود، جایی که آن شرایط دیگر وجود ندارد اما علائم ما را ترک نمیکنند، بیماری آغاز میشو.، جایی که معنای پشت هر سمپتوم را گم میکنیم و فقط نتیجهی آن معنا را میتوانیم ببینیم، علائم روان رنجوری پدیدار می شوند.
سمپتوم چگونه درمان میشود؟
فرآیندهای مذکور تنها تعداد محدودی از تمامی فرآیندهای ممکن برای به وجود آمدن سمپتوم است. هر فرد با توجه به شرایط محیطی، ویژگی های خلقی که با آن متولد میشود و تاریخچهی شخصیاش نشانههای متفاوت و منحصر به فرد خود را شکل میدهد.
در روانکاوی بهنوعی با روش «مهندسی معکوس» عمل میشود؛ به این معنی که روانکاو سعی میکند از طریق سمپتوم به فرآیند و در نهایت به مشأ شکل گیری نشانه برسد. اعتقاد فروید بر این بود که کشف منشأ سمپتوم موجب انحلال آن میشود، امروزه اکثر روانکاوان برآنند که آنچه موجب انحلال سمپتوم میشود نه تنها کشف منشأ بلکه تجربهی هیجان به وجود آمده توسط آن منشأ است. در درمان با روش روانکاوی درمانگر و درمانجو سفری را آغاز میکنند که سمپتومهای درمانجو، علائم راهنمای این سفر و آموخته های درمانگر ابزاری جهت انتخاب مسیر درست به سمت مقصد است.
برای شروع جلسات رواندرمانی روانکاوانه خود میتوانید همین الآن فرم درخواست تراپی را پر کنید تا همکاران ما با شما تماس بگیرند.
منابع:
فروید، زیگموند. (1905). گزارش تحلیلی یک مورد هیستری. ترجمه علی امینی (1386). تهران: انتشارات ارجمند.
فروید، زیگموند. (1955). کاربرد تداعی آزاد در روانکاوی کلاسیک. ترجمه سعید شجاع شفتی، چاپ هشتم (1395). تهران: انتشارات ققنوس.
Bruce, F. (2017). A clinical introduction to Freud: techniques for everyday practice. W.W. Norton & Company
یک پاسخ
درود.وصد.درود.به شمابسیاربسیار عالی بوده.وخیلی خوب توضیح داده شده.به نظرمن بسیارساده وروان توضیح داده شده.سواد درحد راهنمایی هم کامل متوجه میشود.بافیلمی که گذاشتین موضوع بیشترشون میشود.تشکربابت زحماتی که میکشید.خداخیرتان دهد.وموفق باشید.سپاس