کاور زیستن در پوست زخم

زیستن در پوست زخم

نوشته

فهرست مطالب

مقاله پیش رو حاوی متن و تصاویری دلخراش است.

زخم همیشه از درون می‌آید، اما بیرون را لکه‌دار می‌کند. 

این فیلم داستان زنی بیمار نیست. داستان زنی‌ست که وانمود می‌کند بیمار است چون جهان او، جز به بیماری پاسخی نمی‌دهد. چون سلامتی بی‌صداست. چون بودن، فقط وقتی مهم است که دیگرعادی نباشی. او از خویش یک موزه می‌سازد؛ از تنَش، شیئی کمیاب؛ از رنجش کالایی در بازارِ شفقت و این‌جا دیگر تن، خودِ روان است. خودِ فریاد، خودِ واژه‌ی گمشده؛ چرا که وقتی هیچ‌کس به صدایت گوش نمی‌دهد، پوستت دهان می‌شود و خون سرخت، کلمه. اما زیر این پوستِ زخم‌خورده، شعری تاریک جاری‌ست. سیگنه خود یک قطعه‌ شعر است:پاره‌پاره، در ستایش تیمار شدن، در اندوه فراموشی، در مالیخولیای لحظه‌ای که بودن، دیگر ممکن نیست.

در نگاه فروید، بیمار بودن گاه راهی‌ست برای جبرانِ میلی که بی‌پاسخ مانده. هیستری، زبانی‌ست که در غیاب زبانِی دیگر جاری می‌شود.

اثرِ بودن: جراحت

سیگنه برای میلش زبانی ندارد، پس آن را به نشانه بدل می‌کند: زخمی روی پوست، لکه‌ای روی صورت، چرکی که فانتزی را از درون می‌زاید. او با بیماری جایگاه ویژه‌ای در سوژ‌گی مطالبه می‌کند. نمی‌خواهد فقط دیده شود؛ می‌خواهد مرکز نگاه قرار گیرد.

لحظه‌ای می‌رسد که لکان آن را بازگشت امر واقع می‌نامد: جایی که سرکوب فرو می‌ریزد و چیزی از گذشته، بی‌نام و بی‌زمان، به اکنون پرتاب می‌شود. بیماریِ ساختگیِ سیگنه مانند نامه‌ای عمل می‌کند که گیرنده‌ای ندارد و در نهایت بلعیده می‌شود. بدن او نه دریافت می‌کند، نه می‌فرستد؛ تنها دهلیزی می‌شود برای بازتاب چیزی که از آغاز گفتنی نبود.

هر زخم جمله‌ای را ترجمه می‌کند که او نتوانسته بگوید. زبانش دیگر واژه نیست؛ پوست است. پوستی که چون بوم نقاشی فریاد می‌زند: «من هم چیزی دارم، من هم اثر دارم، من هم هنرمندم.»

در روان‌کاوی فرویدی، مازوخیسم چرخشی‌ست به درون؛ سائق‌های مرگ به سمت خود روانه می‌شوند، آن‌گاه که دیگری نپذیرفته، دوست نداشته و تصدیق نکرده است. سیگنه، همچون کودکی که مادرش بی‌اعتناست، به تن خود چنگ می‌زند تا جای بوسه‌هایی که هرگز دریافت نکرده، ردّ ناخن‌های خودش را ببیند.

اما این‌جا چیزی فراتر رخ می‌دهد. او با جراحت صحنه می‌سازد. زخم‌ها را نمی‌پوشاند، بلکه آن‌ها را به نمایش می‌گذارد. شمایلی مقدس می‌آفریند، با حلقه‌ای از عفونت و تب که سرش را قاب می‌گیرد. این دیگر مازوخیسم عادی نیست؛ این لذت ابژه‌شدن است.

او آموخته که اندوه، اگر به اندازه کافی بلند فریاد بکشد، به سرگرمی بدل می‌شود. و چه لذتی شیرین‌تر از آن‌که در نگاه کسی، هرچند از پشت دوربین، بالاخره دیده شوی؟

زبان فیلم از استعاره تهی‌ست، و این همان سادگی و خشونتی‌ست که در دل میل نیز جاریست.

زیستن در پوست زخم در موزه

میل بی پایان

 سیگنه پیروز نمی‌شود، چون میل، هرگز تمام نمی‌شود. او با دیگری رقابت نمی‌کند، رقابت او با خلأ خویش است.

این خلأ، همان نگاه است: سوراخی بی‌انتها که هر چقدر تصویر در آن بریزی، سیر نمی‌شود. لکان می‌گفت: میل همیشه میلِ دیگری‌ست. او نه آن‌چه خودش می‌خواست، بلکه آن‌چه دیگران از او خواستند که باشد، شد. و در این تبدیل، تنش را به خاک‌ریز نبردی بدل کرد که نگاه‌ها، ارزش‌ها، ترحم‌ها و انزجارها، از آن عبور کنند. و او، بیمارتر شد. نه فقط از دارو که.از میل به دیده ‌شدن.

از آن‌سو فانتاسم، همان چیزی‌ست که میل را حفظ می‌کند، نه آن‌که ارضایش کند. و سیگنه، فانتاسمی می‌سازد که در آن، همیشه کسی هست که نگاه کند. نه برای آن‌که بفهمد، فقط برای آن‌که حضور داشته باشد. برای همین، بدنش را بدل می‌کند به صحنه‌ی نمایش. جایی که تماشا می‌ارزد. جایی که زخم، کارکرد دارد.

سیگنه زنی‌ست که فهمیده عشق دیگر رخ نمی‌دهد مگر در هیئت تماشاگری؛ که درد اگر بی‌تماشا باشد، عقیم است. او دیگر نمی‌خواهد چون آدمی واقعی دوست داشته شود؛ می‌خواهد چون اثرِ حادثه دوست داشته شود، چون یک فاجعه. و این همان جایی‌ست که «میل» نه در قامت اشتیاق به دیگری، که در قامت اشتیاق به میلِ دیگری بودن، ظهور می‌کند؛ و دیگری، همیشه جاخالی می‌دهد.

پس او فانتاسم را بدل به امر واقعی می‌کند: به بدنش حمله می‌کند، تا «واقعیت» را تولید کند. چون بدون زخم، نگاه عبور می‌کند. پس فانتزی، دیگر سپری در برابر واقعیت نیست. بلکه خود واقعیت شده.

اثرات زیستن در پوست زخم

قاب‌هایی برای رنج تازه

در سکانس رؤیای تلویزیونی، سیگنه ستاره است. اما پرسش باقی می‌ماند: آیا آن صحنه حقیقت دارد یا تنها لحظه‌ای است که او تصویر خویش را تسخیر می‌کند؟

لکان نگاه را امری بیرون از چشم می‌دانست؛ نیرویی که انسان را از سوژه به ابژه تبدیل می‌کند. حالا نگاه، سیگنه را به ابژه بدل می‌کند و هر بار که دیگران او را می‌بینند، بخشی از او می‌میرد. آیا این مرگ همان چیزی نیست که فروید تاناتوس نامید؟ مرگی که در دلِ تمنای عشق جاری است: میلی برای هیچ شدن، تا شاید عطش بی‌پایانِ دیده‌شدن آرام گیرد.

او آرام آرام به چیزی بدل شد که دیگر خودش را در آن نمی‌شناخت؛ نه زنی بیمار، که ابژه‌ای حاملِ بیماری. همچون مجسمه‌ای که از درون می‌پوسد، اما در نورِ گالری‌ها می‌درخشد. بدن دیگر بدن نبود؛ ابزار بود. سائق مرگ درون او می‌چرخید و تماشاگرانِ گالری او را نه زیبا، بلکه «جالب» می‌خواندند.

«جالب» واژه‌ای‌ست که در عصر نمایش جای زیبایی را گرفته است. زخمی ارزش دارد که تازه باشد، مصرف‌نشده و آماده‌ی عرضه. سیگنه هرچه بیشتر دیده شد، بیمارتر گشت. و چون دیده شد، خواست بیمارتر شود.

تماشایش سود داشت: دوربین روی صورتِ متورم او زوم می‌کرد، نه برای همدلی بلکه برای فروش. در جامعه‌ای نئولیبرال، حتی رنج کشیدن هم به رقابت کشیده می‌شود. سیگنه بیمار شد تا قهرمان شود؛ نه از سر دروغ، بلکه از سر نومیدی، نومیدیِ زیستن در روایتِ دیگری.

اما مگر مصرف چیزی جز بلعیدنِ آن‌چیزی‌ست که از رنجِ دیگری ساخته شده است؟ در جهانی که زشتی را تنها وقتی می‌پذیرد که زیبا ارائه شود، سیگنه با چشمانِ گود و پوستِ ملتهب به ناگاه به جذابیتی تروماتیک بدل شد. در هر عکسی که از او گرفتند، در هر پستی که دست‌به‌دست شد، چیزی نامرئی زمزمه می‌کرد: «من هستم، حتی اگر بودنم آزاردهنده باشد.»

دیده شدن زیستن در پوست زخم

سوژه در شیب فراموشی

سیگنه نه می‌خواهد دوست داشته شود، نه می‌خواهد فهمیده شود. او فقط می‌خواهد سوژه باشد. در جهانی که همه‌چیز را به کالا بدل کرده، بدن‌ها را به رقابت کشانده و بیماری را به نمایش تبدیل کرده‌اند، سیگنه ایستاده است. فروید در «نارسیسیسم» نوشت: بیمار، وقتی لیبیدو را به خود بازمی‌گرداند، میدان جنگ نیروهای واپس‌رانده می‌شود. سیگنه هم در همین جنگ گرفتار است؛ او می‌کوشد خودش را دوست بدارد چون دیگران او را وانهاده‌اند. اما هرقدر بیشتر به خویش خیره می‌شود، بیشتر خودش را از دست می‌دهد.

او تصویری‌ست از مالیخولیای مدرن؛ از سوژه‌ای که حتی مجال سوگواری هم ندارد، چون سوژه‌ی از دست‌رفته همان خودِ اوست. فروید تفاوت سوگواری و مالیخولیا را در این می‌دید: در سوگواری، ابژه بیرون از ایگو می‌میرد؛ اما در مالیخولیا، ایگو خودش را با ابژه یکی می‌کند و سپس خویش را طرد می‌کند. سیگنه نمی‌تواند سوگواری کند، زیرا خودش را از کف داده، بی‌آنکه بداند.

او معصوم نیست، اما در تقصیرش رگه‌ای از معصومیت می‌درخشد. دروغ‌هایش اندوهی راستین را در خود حمل می‌کنند. درست مثل ما که برای دیده‌شدن، خودمان را تکه‌تکه می‌کنیم و برای شنیده‌شدن، به دروغ پناه می‌بریم. درون او همان تاریکی‌ای زندگی می‌کند که ما از آن فرار می‌کنیم: آگاهی‌ای مالیخولیایی. و افسوس، هیچ‌چیز به اندازه‌ی رنج راستین‌مان غیرقابل بخشش نیست.

در نهایت، این ما هستیم که با خود روبه‌رو می‌شویم؛ با تمنای دیده‌شدن در جهانی که نگاه‌ها را کور کرده‌اند. با میل به خاص بودن، حتی اگر تنها راه آن بیمار شدن باشد. با خودزنی به‌مثابه‌ی زبان. یا با نمایش رنج در زمانه‌ای که رنج، خود بی‌ارزش شده است.

زیستن در پوست زخم رو ویلچر

سیگنه به‌تدریج از خودش خالی می‌شود. نه مثل آدمی که می‌میرد، که مثل آدمی که دیده شده و دیگر به‌درد نمی‌خورد. مثل آگهی‌هایی که روز بعد، دیگر خوانده نمی‌شوند. مثل زخمی که دیگر تازه نیست، تنها لکی از آن باقی مانده.و در این خالی‌شدن، چیزی‌ست شبیه به مرگ. نه مرگِ بدن، که مرگِ نگاهِ دیگری. و شاید درد، همین‌جاست. که نبودنِ دیگری، بیش‌تر از نبودنِ خود، زخم می‌زند.

فیلم با لحنی تلخ و مرثیه‌گون، روان جامعه‌ای را آشکار می‌کند که در آن حتی رنج هم باید به شکلی شکیل عرضه شود و بیماری تنها زمانی معتبر است که قابلیتِ نمایش‌پذیری داشته باشد. در این مسیر او نه صرفاً بیمار، بلکه به‌نوعی شهیدِ نگاه می‌شود؛ قربانی و قاریِ بی‌وقفه‌ی رنج خویش.

در جهانی که سوژه تنها وقتی معنا دارد که دیده شود، میل دیگر به داشتن نیست، به ساختن نیست؛ به «بودنِ خود» نیست. میل، تنها به میل است؛ میل به خواسته شدن، حتی اگر خودت را دوست نداشته باشی. در این چرخه تن دیگر متعلق به خود نیست. بدن فقط پلتفرمِ زخم است و روان تنها پس‌زمینه‌ای تار برای تماشا.

و شاید دقیقاً همین‌جاست که باید ایستاد: نه با داوری، نه با شفقت، بلکه با وقوفی غم‌زده. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که سوژه‌بودن، با خودزنی آغاز می‌شود، و دیده شدن، با نابود شدن ممکن می‌گردد. پس اگر هنوز میل به دیگری بودن داریم، اگر هنوز برای نگاه، تن را درمی‌آوریم، باید بپذیریم: زخم، زبان این عصر است.

زیستن در پوست زخم در بیمارستان

کلام اخر

سیگنه در واپسین صحنه، مثل کسی‌ست که بر گور خود ایستاده و لبخند می‌زند. شاید نه از پیروزی که از فروریختن. او در مرگی بیدار، در فروپاشیِ چهره، زیباترین صورتِ این جهان را کشف کرد: صورتی که شاید هرگز خواسته نشود و این آزادی‌ست.

پس از تماشا فیلم sick of myself آرام آرام از خود می‌پرسیم: این زخم‌ها از کجا آمده‌اند؟ از دارو؟ از دروغ، از میل یا از جهان؟ پاسخ همیشه یکی است: از همان‌جایی که ما را نفهمیدند. من، تماشاگرِ این ویرانیِ خاموش، به او فکر می‌کنم: سیگنه که دوست داشتن را با بیمار بودن اشتباه گرفت، چون تنها در درد او را می‌شنیدند. او بدنش را زبان کرد چون زبان ناتوان بود. او برای مادری که همیشه پشت قاب ماند — مانند خدایانِ بی‌تفاوت — میلِ دیده‌شدن داشت.

در نهایت باید برایش سوگواری کنیم، نه به‌خاطر مرگِ زیباییِ چهره‌اش، بلکه به‌خاطر اینکه او را نفهمیدند. کسی برای زنده‌هایی که زبان ندارند شمع روشن نمی‌کند. من او را به یاد خواهم آورد چون حقیقتِ زمانه‌اش را بر پوست نوشت. و چه اندوه‌بار که در جهانی چنان پر از صدا، تنها زبانِ خون را می‌شنویم. وقتی آخرین تصویرش در قاب خاموش می‌شود، تنها زمزمه‌ای بی‌صدا می‌ماند: آیا ما نیز برای شنیده‌شدن روزی تن‌مان را به دهان بدل خواهیم کرد؟

سخن سردبیر

در جهانی که همه‌چیز را به کالا بدل کرده‌اند، حتی رنج نیز به نمایش درمی‌آید. فیلم sick of myself ما را روبه‌روی پرسشی بی‌پرده می‌نشاند: دیده شدن در عصر نئولیبرالیسم چه بهایی دارد؟ سیگنه بدن خود را به زبان تبدیل می‌کند، چون هیچ زبان دیگری برای شنیده‌شدن در اختیار ندارد. این متن با خوانشی روان‌کاوانه و فلسفی، مالیخولیای مدرن، میل به ابژه‌شدن و تبدیل رنج به سرمایه را بررسی می‌کند. آنچه پیش رو دارید، نه صرفاً تحلیلی از یک فیلم، بلکه تأملی بر زمانه‌ای‌ست که در آن زندگی می‌کنیم.

نوشته

سحر مطلب

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر