تروما تجمعی

نوشته

فهرست مطالب

مفهوم ترومای انباشته

هر مرحله از نظریه پردازی در روانکاوی بر مفهوم فعلی تروما و ارزیابی بالینی آن تأثیر گذاشته است (فنیکل، 1937). من تا حدودی خودسرانه، کل گستره تحقیقات تحلیلی را به پنج مرحله تقسیم خواهم کرد. این یک تقسیم مصنوعی است که نشان می دهد ایده های جدید در کدام مرحله پدیدار می شود. یک مرحله؛ مرحله دیگر را خنثی نمی‌کند. آنها به موازات یکدیگر حرکت می‌کنند، یکدیگر را تقویت می‌کنند و تا حدی اصلاح می‌کنند، و هر بار رشته جدیدی به پیچیدگی فزاینده فراروانشناسی روانکاوانه اضافه می شود.

در مرحله اول، از سال 1885 تا 1905، در حالی که فروید فرضیه مفاهیم اساسی را برای درک ناخودآگاه ارائه می کرد (عملکرد رویا، فرآیندهای اولیه و ثانویه، دستگاه روانی، شکل گیری علائم، و علت شناسی هیستری و روان رنجوری وسواسی). مفهوم تروما نقش بسیار حیاتی و مهمی ایفا کرد (فروید، 1893)، (1895). تروما اساساً به عنوان:

 (الف) یک عامل محیطی است که بر ایگو نفوذ می کند و ایگو نمی تواند از طریق نادیده گرفتن یا توضیح تداعی با آن مقابله کند: «بیماران هیستریک از ترومایی رنج می برند که بطور کامل برون ریزی نشده است» (فروید، 1893).

(ب) به عنوان حالتی از انرژی لیبیدینال خفه شده که ایگو نمی تواند آن را تخلیه کند. نمونه این موقعیت تروماتیک, اغوای جنسی است. ما گزارش روشنی از خود فروید داریم (1887-1902، نامه 69). (همچنین 1914b) و توسط جونز توصیف شده (1953)که وقتی فروید متوجه شد رویدادهای تروماتیک اغوا هرگز واقعاً اتفاق نیفتاده است، چقدر احساس ناامیدی کرد؛ در طول این مرحله، نظریه مربوط به اضطراب این است: «اضطراب نوروتیک، لیبیدو جنسی تغییر یافته است» (فروید، 1897). مکانیسم دفاعی اصلی مورد بحث واپس رانی[1] است.

 مرحله دوم بین سال‌های 1905 تا 1917، در آثار زیگموند فروید، تحول قابل توجهی را در نظریه های او در مورد روانشناسی انسان، به ویژه در مورد رشد جنسی نوزادان و مبانی فراروانشناسی روانکاوانه نشان می دهد. (فروید، 1905) (فروید، 1914a)، (1915a)، (1915b)، (1915c)، (1917) در نظریه فروید به ویژه در مورد رشد جنسی نوزادان و تئوری لیبیدو، بطور نمونه موقعیت‌های تروماتیک عبارتند از (الف) اضطراب اختگی، (ب) اضطراب جدایی، (ج) صحنه نخستین[2]، و (د) عقده ادیپ. (خب اونوقت تکلیف تئوری لیبیدو چی میشه. من جمله اصلی اینجا براتون میزارم اینطوری بنویسیم منظور جمله نخواهد بود)

In terms of infantile sexual development and libido theory the paradigmatic traumaticsituations are (a) castration anxiety, (b) separation anxiety, (c) primal scene, and (d) oedipus complex.

 در واقع تروما به غیرقابل اجتناب بودن غرایز جنسی و قدرت و مبارزه ایگو با آنها مربوط می شود. در این زمینه، خیال‌پردازی‌های ناخودآگاه و واقعیت‌های روانی درونی نقش مهمی در شکل‌دهی به نحوه تجربه و پردازش افراد از تروما دارند. فروید در نیمه دوم زندگی حرفه ای خود، درک ساختارمندتری از روان انسان ایجاد کرد که از آن به عنوان فراروانشناسی یاد کرد، ما از یک طرف مفهوم ایگو لیبیدو[3]، خودشیفتگی اولیه و آرمانی سازی ایگو و از سوی دیگر بررسی دقیق مکانیزم های درونی سازی، همانندسازی، و فرافکنی را داریم. مقاله «سوگ و مالیخولیا» (1917) پایان این مرحله را نشان می‌دهد و با گشودن بحث پرخاشگری و احساس گناه مرحله بعدی را آغاز می‌کند.

 مرحله سوم سال 1917 تا 1926، «مرحله نهایی» تفکر فراروان شناختی فروید را به ما نشان می دهد. در آن سوی اصل لذت، ایده اجبار به تکرار را به عنوان یک اصل عملکرد روانی و ارتباط آن با غریزه مرگ (اصل جبر در زندگی ارگانیک) داریم. در اینجا، فروید به نظریه دوگانه غرایز خود رسید و از تمایز پیشین او بین غرایز جنسی و غرایز ایگو، به دوگانگی زندگی در مقابل غرایز مرگ رسید. با فرضیه غرایز و اجبار به تکرار، و تعریف ساختارهای روانی بر حسب ایگو، اید، و سوپرایگو (فروید، 1923)، مفهوم تروما یک چارچوب مرجع منحصراً بین سیستمی و غریزی به خود گرفت. ادبیات گسترده در مورد احساس گناه، مازوخیسم، مالیخولیا، افسردگی، و موقعیت‌های اضطراب درونی، این تروماها و شیوه‌های مدیریت با آن‌ها را ارائه می‌کند.

افراطی ترین و مفصل ترین بحث در مورد چنین آسیب های بین سیستمی و غریزی شاید توسط ملانی کلاین (1932) در توصیف موضع پارانوئید و موضع افسرده‌وار باشد. این مرحله در تحقیقات خود فروید در بازنگری مفهوم اضطراب در کتاب بازداری ها، علائم و اضطراب (1926) به اوج خود می رسد. مرحله چهارم، سال 1926 تا 1939، با تجدید نظر در مفهوم اضطراب راه اندازی شد و آغازگر روانشناسی ایگو است.

استراچی (1959، صفحات 77-86) خلاصه ای از چگونگی درک فروید از مفهوم اضطراب را به ما ارائه کرده است. برای اظهار نظر فقط این واقعیت را متمایز می کنم که فروید در کتاب بازداری ها، علائم و اضطراب به وضوح بین موقعیت های تروماتیک و موقعیت های خطرناک تمایز قائل شده است که مربوط به  دو نوع اضطراب است: اضطراب خودکار و اضطراب به عنوان سیگنالی از چنین ترومایی. «تعیین‌کننده اساسی اضطراب خودکار، وقوع یک موقعیت تروماتیک است؛ و جوهره آن تجربه درماندگی از جانب ایگو در برابر انباشتگی برانگیختگی است.

خطرات خاص مختلفی که می‌توانند باعث ایجاد یک موقعیت شوند. موقعیت‌های تروماتیک در زمان‌های مختلف زندگی که به طور خلاصه عبارتند از: تولد، از دست دادن مادر به‌عنوان یک ابژه، از دست دادن آلت تناسلی، از دست دادن عشق ابژه، از دست دادن عشق سوپرایگو» (Strachey, 1959, pp. 81- 82).

با بازنگری مفهوم اضطراب و موقعیت‌های تروماتیک، نقش محیط (مادر) و نیاز به «کمک بیرونی[5]» در موقعیت‌های درماندگی در کانون اصلی مفهوم تروما قرار می‌گیرد. بنابراین منابع درون روانی، بین سیستمی و محیطی تروما در یک چارچوب مرجع واحد ادغام می شوند. فروید در پایان این مرحله در دو مقاله خود ” تحلیل پایان پذیر و پایان ناپذیر” (1937) و “دوپاره سازی ایگو در فرآیند دفاعی” (1938) توجه خود را بر روی ایگو از نظر تغییرات به دست آمده در جریان تعارض های دفاعی اوایل دوران کودکی، و همچنین از طریق تغییرات مادرزادی اولیه و اختلالات عملکرد همخوان ایگو متمرکز کرد.

به همین دلیل است که من این مرحله را به‌عنوان آغازگر روان‌شناسی ایگو[7] (ایگو سایکولوژی)توصیف کرده‌ام. این فرمول بندی‌های جدید پیامدهای گسترده‌ای برای ارزیابی منبع و عملکرد تروما دارند. آخرین مرحله از سال 1939 تا امروز است. در این راستا، تحولات روانشناسی ایگو از طریق تحقیقات آنا فروید (1936 به بعد)، هارتمن (1939)، (1950)، (1952) و دیگران، و تأکید جدید بر رابطه مادر و نوزاد، درک ما را در مورد ماهیت و نقش تروما تغییر داده است.

عملکرد مادر به عنوان سپر محافظ

فروید در آن سوی اصل لذت (1920) مدل مفهومی را برای بحث در مورد سرنوشت یک موجود زنده در یک محیط باز تنظیم کرد.

«اجازه دهید [او گفت] یک موجود زنده را در ساده ترین شکل ممکن به عنوان یک وزیکول تمایز نیافته و ماده ای که مستعد تحریک است، تصور کنیم.»

“Let us picture [he said] a living organism in its most simplified possible form as an undifferentiated vesicle of a substance that is susceptible to stimulation.”

فروید در ادامه اشاره می کند که دو منبع محرک ممکن، محرک بیرونی و درونی است. او ادامه می‌دهد: «آنگاه سطحی که به سوی جهان خارج می‌چرخد، از همان موقعیت خود متمایز می‌شود و به عنوان اندامی برای دریافت محرک‌ها عمل می‌کند» (ص 26).

این به تدریج به یک «پوسته» و در نهایت به یک «سپر محافظ» تبدیل می شود. فروید فرض می‌کند که

«محافظت در برابر محرک‌ها عملکرد تقریباً مهم‌تری برای ارگانیسم زنده نسبت به دریافت محرک‌ها است. سپر محافظتی با ذخیره انرژی خود تأمین می‌شود و باید بیش از هر چیز تلاش کند تا شیوه‌های ویژه تبدیل انرژی که در آن عمل می‌کند را در برابر تأثیرات تهدید شده توسط انرژی‌های عظیمی که در دنیای خارج در کار هستند، حفظ کند” (ص ۲۷).

-“Protection against stimuli is an almost more important function for the living organism than reception of stimuli. The protective shield is supplied with its own store of energy and must above all endeavour to preserve the special modes of transformation of energy operating in it against the effects threated by the enormous energies at work in the external world” (p. 27).

  فروید در ادامه استدلال خود چنین فرض کرد که این قشر حساس که بعداً به سیستم خودآگاهی[8] تبدیل می شود، از درون نیز برانگیختگی دریافت می کند. با این حال، در برابر محرک‌های درونی مؤثر نیست و یکی از راه‌هایی که ارگانیسم از خود در برابر محرک‌های درونی ناخوشایند محافظت می‌کند این است که آنها را به محیط بیرونی فرافکنی کند و با آنها به‌ عنوان: آنچه که نه از درون، بلکه از بیرون عمل می‌کنند, رفتار کند. به طوری که ممکن است بتوان سپر را در برابر محرک ها به عنوان وسیله ای برای دفاع در برابر آنها به کار انداخت. در این زمینه فروید هر یک از تحریکات بیرونی که به اندازه کافی قدرتمند هستند تا از سپر محافظ عبور کنند  را «تروماتیک» توصیف کرد.

 به نظر من، مفهوم تروما لزوماً دلالت بر ارتباطی از این نوع با شکستن یک مانع مؤثر در برابر محرک ها دارد. چنین رویدادی به عنوان یک ترومای بیرونی، ناگزیر است که اختلالی در مقیاس وسیع در عملکرد انرژی ارگانیسم ایجاد کند و هر اقدام دفاعی ممکن را به حرکت درآورد.

 در عین حال، اصل لذت برای لحظه ای از کار خارج می شود. دیگر هیچ امکانی برای جلوگیری از غرق شدن دستگاه روانی با مقادیر زیاد محرک وجود ندارد، و در عوض مشکل دیگری پیش می‌آید: مشکل تسلط بر مقادیری از محرک‌هایی که سپر محافظ را شکسته‌اند و پردازش تجربیات و اتصال آنها، به معنای روانی، به طوری که سپس بتوان آن ها را پردازش کرد به شیوه ای که ثبات روانی را امکان پذیر سازد. (ص. 29f).

با بسط بیشتر، استدلال خود فروید به این نتیجه رسید: آنچه ما به دنبال درک آن هستیم، تأثیراتی است که در اثر شکستن سپر در برابر محرک‌ها و مشکلاتی که در مسیر آن به وجود می‌آیند، بر بخش های ذهن ایجاد می‌شود و ما همچنان به عنصر ترس اهمیت می دهیم. این به دلیل عدم آمادگی برای اضطراب، از جمله فقدان زیاد سرمایه گذاری روانی[9] سیستم هایی است که اولین کسانی هستند که محرک را دریافت می کنند.

 این سیستم‌ها در موقعیت مناسبی برای مهار مقادیر ورودی تحریک نیستند و در نتیجه، شکست در سپر محافظ به راحتی رخ می‌دهدَ، پس مشاهده می‌شود که آمادگی برای اضطراب و سرمایه گذاری روانی بیش از حد سیستم های دریافتی آخرین خط دفاعی در برابر محرک ها را تشکیل می دهد.

در مورد تعداد زیادی از تروماها، تفاوت بین سیستم‌هایی که آماده نیستند و سیستم‌هایی که به خوبی از طریق سرمایه گذاری روانی آماده شده‌اند ممکن است عامل تعیین‌کننده‌ای در تعیین نتیجه باشد. ا ) درباره تعداد زیادی از تروماها تفاوت بین آمادگی از طریق سرمایه گذاری روانی ممکن است عامل تعیین کننده ای در تعیین نتیجه باشد)

گر چه در جایی که قدرت یک ضربه از حد معینی فراتر رود، این عامل بدون شک اهمیت خود را از دست خواهد داد (ص. 31f).

 زمینه کلی بحث فروید، مشاهده بازی یک نوزاد با قرقره‌ای است که به «ناپدید شدن و بازگشت» (مادر) و به طور کلی رویاهای تروماتیک مربوط می شود. اگر در مدل فروید «کیسه کوچک[10] تمایز نیافته ماده ای که مستعد تحریک است» را توسط یک نوزاد انسان زنده جایگزین کنیم، آنگاه چیزی را دریافت می کنیم که وینیکات (1962) به عنوان «نوزاد در حال مراقبت[11]» توصیف کرده است. این نوزاد، مادر مراقبت‌کننده را به عنوان سپر محافظتی خود دارد. این وضعیت منحصر به فرد انسانی است، تا جایی که این وابستگی در نوزاد بسیار طولانی تر از هر گونه دیگری است که ما می شناسیم (هارتمن، 1939). این دوره طولانی وابستگی است که نوزاد انسان به عنوان موجودی با تمایز بیشتر و مستقل‌تر در رابطه با محیط خود ظهور می‌کند.

هدف من در این بخش، بحث درباره عملکرد مادر در نقش او به عنوان یک سپر محافظ است. این نقش به عنوان یک سپر محافظ، «محیط متوسط قابل انتظار» [12](Hartmann, 1939) را برای نیازهای اتکایی[13] نوزاد تشکیل می دهد. بحث این است که ترومای انباشته نتیجه نقض نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ در کل دوره رشد کودک، از دوران نوزادی تا نوجوانی است؛ یعنی در تمام حوزه‌های تجربی که کودک در آن رشد را ادامه می‌دهد، به مادر به عنوان یک ایگوی کمکی برای حمایت از عملکردهای نابالغ و ناپایدار خود نیاز دارد.

مهم است که این وابستگی ایگو کودک به مادر را از سرمایه گذاری روانی او به عنوان یک ابژه تشخیص بدهیم. (رمزی و والرشتاین [1958] این جنبه را از نظر تقویت محیطی مورد بحث قرار داده اند.) بنابراین ترومای انباشته ناشی از فشارها و تاکیداتی است که کودک-شیرخوار در زمینه وابستگی ایگو خود به مادر به عنوان سپر محافظ و ایگوی کمکی خود تجربه می‌کند. (ر.ک. Khan, 1963a), (1963b), (1963c).

 من می‌خواهم بر این نکته تأکید کنم که آنچه من با عنوان نقض نقش مادر به عنوان سپر محافظ توصیف می کنم، از نظر کیفی و کمی با آن دخالت های فاحش آسیب شناسی روانی حاد مادر که اغلب در ادبیات ما در رابطه با کودکان اسکیزوفرنی به طور آشکار بحث شده است و یا الگوهای رفتاری مخرب و خصمانه در کودکان بزهکار متفاوت است. (به عنوان مثال، Beres، 1956)؛ (لیدز و فلک، 1959)؛ (ماهلر، 1952)؛ (سرلز، 1959)، (1962); (سپرها، 1962؛ و غیره). نقض هایی که من در ذهن دارم در ماهیت ناسازگاری با نیازهای اتکایی نوزاد است (Winnicott, 1956a).

 نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ یک ساختار نظری[14] است. این باید شامل نقش شخصی مادر در برابر نوزاد و همچنین مدیریت او در محیط غیرانسانی (شیرخوارگاه[15]، تخت و غیره) باشد که کودک برای رفاه کامل خود به آن وابسته است (ر.ک. سرلز، 1960). همچنین باید تأکید کنم که نقض این نقش سپر محافظ، آنطور که من تصور می کنم، به تنهایی تروماتیک نیست. برای وام گرفتن عبارت مناسب از کریس (1956b)، اینطور می‌توان گفت که آنها کیفیت یک «فشار» را دارند و آنقدر رشد ایگو یا تکامل روانی-جنسی را تحریف نمی کنند تا آن را سوگیرانه کنند.

 در این زمینه، بهتر است که بگوییم این نقض‌ها در طول زمان و در طول فرآیند رشد، بی‌صدا و نامرئی جمع می‌شوند. از این رو تشخیص بالینی آنها در دوران کودکی دشوار است. آنها به تدریج در صفات خاص یک ساختار شخصیتی معین قرار می گیرند (ر.ک. گرینکر، 1958). من می‌خواهم خود را صرفاً به بیان این نکته بسپارم که استفاده از کلمه تروما در مفهوم ترومای انباشته نباید ما را گمراه کند که چنین نقض‌هایی را در نقش مادر به عنوان سپر محافظتی در زمان یا زمینه‌ای که در آن اتفاق می‌افتد تروماتیک بدانیم. آنها ارزش تروما را تنها به صورت انباشته و در گذشته به دست می آورند.

اگر مفهوم ترومای انباشته ارزش و اعتبار داشته باشد، باید به ما کمک کند تا با دقت بیشتری تشخیص دهیم که چه نوع تحریف ایگو و اختلال در رشد روانی-جنسی می تواند با چه نوع شکست شرایط محیطی در رابطه با نیازهای اتکایی در نوزاد مرتبط باشد.

این باید در جایگزینی بازسازی‌های مذموم مانند مادران بد، طردکننده یا اغواکننده، و همچنین ساختارهای موضوع جزئی[16] انسانی مانند سینه «خوب» و «بد» کمک کند، که جای آن را می‌توان با بررسی معنادارتر از تأثیر متقابل بیماری‌زای متغیرهای خاص در رابطه کلی تجهیزات روانی و فیزیکی کودک شیرخوار و نحوه برخورد محیط با آن، گرفت. این به نوبه خود از جستجوی بالینی برای اقدامات درمانی مؤثر به جای اقدامات تجویزی صرف حمایت می‌کند. من گزارش مفصلی را در جای دیگری، از درمان یک بیمار زن، ارائه کرده‌ام تا نشان دهم چگونه یک رابطه آشفته اولیه بین مادر و دختر منجر به اتفاقات همجنس گرایی در زندگی بزرگسالی او شد (Khan, 1963a).

در دو دهه گذشته، تحقیقات در روانشناسی ایگو و تکنیک های مراقبت از نوزاد پیچیده و عمیق[17] شده است. از این تحقیقات می توان به لحاظ نظری بین چهار جنبه از تجربه کلی یک نوزاد انسانی تمایز قائل شد:

  1. نقش محیط مراقبت و سهم آن در رهاسازی و تثبیت پتانسیل ها و کارکردهای درون روانی (ر.ک. فروید، 1911، ص 220).
  2. حساسیت ویژه ای را که یک نوزاد از محیط اولیه درخواست می‌کند، که من در اینجا نقش مادری را به عنوان سپر محافظ تعیین می‌کنم (ر.ک. Escalona، 1953).
  3. آشکار شدن فرآیندهای رشدی عملکردهای مستقل ایگو، و رشد لیبیدو.
  4. ظهور تدریجی دنیای درون و واقعیت روانی با همه پیچیدگی های نیازها و تنش های غریزی و تأثیر متقابل آنها با ساختارهای روانی درونی و روابط عینی.

در ادبیات ما، شاید یکی از حساس ترین و مفصل ترین توصیف ها از نقش مراقبتی مادر در نوشته های وینیکات باشد. به گفته وینیکات (ب 1956)، آنچه مادر را برای نقشش به عنوان سپر محافظ برای نوزاد برمی انگیزد «دل مشغولی اولیه مادری[18]» است. مشوق نقش مادر، سرمایه گذاری لیبیدینی او در نوزاد و وابستگی نوزاد به آن برای بقا است (ر.ک. Benedek، 1952). از دیدگاه ذهنی نوزاد، در آغاز درک کمی از این وابستگی یا نیاز به بقاء وجود دارد.

آنچه که از نقش مراقبتی مادر در شرایط بهینه حاصل می‌شود این است:

مادر از طریق در دسترس قرار دادن خود به عنوان یک سپر محافظ، رشد فرآیندهای رشدی را امکان پذیر می کند – هم عملکردهای مستقل ایگو و هم فرآیندهای غریزی. نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ از نوزاد در برابر عشق و نفرت ذهنی[19] و ناخودآگاه مادر دفاع می کند و در نتیجه همدلی او اجازه می دهد تا حداکثر پذیرای نیازهای نوزاد باشد (ر.ک. اسپیتز، 1959).

اگر سازگاری مادر با نیازهای نوزادش به اندازه کافی خوب باشد، نوزاد آگاهی اولیه از وابستگی خود به او را ایجاد نخواهد کرد. در چنین مواردی، نوزاد نیازی به استفاده از عملکردهای ذهنی در حال ظهور خود برای دفاع از خود در برابر احساس آسیب پذیری یا ناامنی ندارد. (ر.ک. فروید، 1920).

نقش محافظ مادر، نوزاد را قادر می‌سازد تا تمام محرک‌های درونی ناخوشایند را بر مادر فرافکنی کند تا بتواند با آن‌ها مقابله کند و در نتیجه توهم همه توانی بهروزی را در نوزاد حفظ کند. اریکسون (1950) این احساس رفاه را به عنوان «اعتماد[20]»، بندیک (1952) به عنوان «اطمینان[21]» و کریس (1962) به عنوان «آرامش[22]» تعریف کرده است (همچنین رجوع کنید به سرلز، 1962).

مادر از طریق عملکرد به عنوان یک سپر محافظ، و بنابراین ارائه یک مدل، روان نوزاد را قادر می‌سازد تا آنچه را که جی سندلر (1960) «جزء سازمان‌دهی کیفی» می‌نامد، یکپارچه کند. در رشد و عملکرد بعدی ایگو، ما می توانیم این را به عنوان هدایت کننده عملکرد ترکیبی ایگو در نقش متمایز کننده آن هم در رابطه با واقعیت غریزی درونی و هم در رابطه با خواسته های محیط بیرونی تشخیص دهیم.

او با ارائه میزان مناسب از تجربه زندگی (فریس، 1946) و ارضای نیازها از طریق مراقبت از بدن خود، دنیای درونی نوزاد را قادر می سازد تا اید و ایگو متمایز شود و همچنین به تدریج واقعیت درونی را از بیرونی جدا کند (ر.ک. هافر، 1952)؛ (رمزی و والرشتاین، 1958).

مادر با وام دادن ( نقش مراقب در تسهیل رشد روانی سالم با فراهم کردن محیط عاطفی باثبات به زبان ساده تر از اونجایی که کودک ایگویی برای مواجهه با موقعیت تروماتیک نداره مادر با وام دادن ایگوی خودش از طریق حمایت عاطفی و … به کودک کمک می کنه تا بتونه با موقعیت تروماتیک کنار بیاد. ) کارکردهای ایگو خود و همچنین نیروگذاری روانی لیبیدینی و تهاجمی[23] خود (از طریق نقش خود به عنوان یک سپر محافظ) به نوزاد کمک می کند تا ظرفیت خودشیفتگی اولیه، انرژی خنثی شده، ظرفیت و آرزو برای نیروگذاری روانی ابژه را ایجاد کند. (ر.ک. هافر، 1952); (کریس، 1951). هم آنچه که او فراهم می کند و هم آنچه که از طریق رشد نوزاد پدیدار می شود، بر یکدیگر اثر متقابل دارند و مکمل یکدیگر هستند (اریکسون، 1946). (فروید، 1911)؛ (هوفر، 1949)؛ (وینیکات، 1953).

اگر این وظایف با موفقیت انجام شود، آنگاه تغییر از وابستگی اولیه به وابستگی نسبی می تواند اتفاق بیفتد (Winnicott, 1960). در این مرحله عملکرد نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ پیچیده تر می شود. اساساً جنبه روانشناختی به خود می گیرد. او اکنون باید از یک سو در اولین تجربه‌هایش از تعارض های غریزی درونی به نوزاد کمک کند، و در عین حال این جریان را از همانندسازی اولیه تا درک جدایی که جوهره سرخوردگی[24] است و پیش شرطی برای ظرفیت واقعی، برای نیروگذاری روانی ابژه نگه دارد(ر.ک. میلنر، 1952). (آنا فروید، 1958).

اگر در این دستاوردها موفق باشد، نوزاد به تدریج از مادر به عنوان یک ابژه عشق و نیاز خود به عشق او آگاه می شود. این اکنون یک نیروگذاری روانی ابژه است که از نیروگذاری غریزی (اید) استفاده می‌کند که در این مدت در دسترس قرار گرفته‌اند (آنا فروید، 1951).

مادر با ارائه ناکامی های کافی در هر مرحله، ظرفیت تحمل تنش و عدم لذت را حمایت می‌کند، در نتیجه رشد ساختاری را ارتقا می دهد (ر.ک. کریس، 1962). روبینفین (1962) در بحث ارزشمند خود در مورد این جنبه از مراقبت از مادر نتیجه می‌گیرد:

در جایی که ارضای نیاز همیشه و فوراً در دسترس است (مثلاً از بین می رود)، باید فقدان نسبی تنش وجود داشته باشد. بدون تجارب زمان‌بندی‌شده ناامیدی و تأخیر، ممکن است در رشد کارکردهای مختلف ایگو، از جمله توانایی تمایز بین خود و غیرخود، تأخیر ایجاد شود. چنین شکستی در تمایز خود[25] از ابژه، و در نتیجه ناکام ماندن بازنمایی های خود و ابژه، منجر به تداخل در رشد ظرفیت تخلیه سائق های تهاجمی به سمت یک ابژه بیرونی و در نتیجه منجر به چرخش پرخاشگری علیه خود می شود.

Such failure of differentiation of self from object, and the consequent failure of defusion of self- and object-representations, leads to interference with the development of the capacity to discharge aggressive drives toward an external object, and results in the turning of aggression against the self.

وینیکات (1952) بر این نکته تاکید کرده است که یک مادر باید از اید شکست بخورد اما از ایگوی کودک هرگز. حامل همه این تعاملات بین مادر و نوزاد، وابستگی است. این وابستگی تا حد زیادی توسط نوزاد احساس نمی‌شود. به طور مشابه، مهم است که به خاطر داشته باشید که نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ، یک عملکرد محدود در کل تجربه زندگی وی است.در آغاز برای او بسیار جذاب است. با این حال، از نظر تئوری برای ما مهم است که بتوانیم آن را به عنوان نمونه خاصی از شخصیت و عملکرد عاطفی مادر ببینیم. تمایز اسپیتز (1962) بین کلیت نیازهای اتکایی نوزاد و اجرای نگرش دیاتروفیک[26] مادر در پاسخ به این نیازها، در این زمینه قابل یادآوری است.

تا زمانی که نتوانیم این کار را انجام دهیم، نمی‌توانیم تشخیص دهیم که چگونه این نقش به عنوان یک سپر محافظ می‌تواند مورد تهاجم نیازها و تعارض ‌های شخصی او قرار بگیرد. این تداخل در نیازها و تعارض های شخصی مادر است که من به عنوان شکست او در رابطه با نقشش به عنوان یک سپر محافظ توصیف می کنم. نقش مادر به عنوان سپر محافظ، نقشی منفعل نیست، بلکه نقشی هوشیار، سازگار و سازمان دهنده است. نقش سپر محافظ نتیجه عملکردهای ایگو خودمختار بدون تعارض در مادر است.

اگر تعارضات شخصی در اینجا رخنه کند، نتیجه آن تغییر از نقش سپر محافظ به نقش همزیستی یا کناره گیری طردکننده است. نحوه واکنش یک نوزاد به این شکست ها بستگی به ماهیت، شدت، مدت و تکرار تروما دارد. در ادبیات ما سه مورد معمول از این نوع از شکست مادر به عنوان یک سپر محافظ به طور کامل مورد بحث قرار گرفته است:

  1. افراطی ترین و بیماری زاترین آن از طریق تداخل بیش از حد آسیب شناسی روانی مادر است. وینیکات (1949a)، (1952) آن را به عنوان شکست محیط نگهدارنده به اندازه کافی خوب[27] که منجر به روان پریشی[28] یا نقص روانی[29] می شود، مورد بحث قرار داده است. مالر (1952)، (1961) عبارت رابطه همزیستی[30] بین مادر و کودک را ابداع کرده است که منجر به بیماری های اسکیزوفرنی می شود. در این زمینه می‌خواهم از جمله به تحقیقات برس (1956)، گلیرد (1956)، (1958)، لیدز و فلک (1959)، و سرلز (1959) اشاره کنم.
  2. فروپاشی[31] نقش سپر محافظ مادر نیز در مورد از دست دادن یا جدایی از او بحث شده است. در اینجا دوباره تحقیقات پیشگام آنا فروید و بورلینگهام (1942)، (1944) و وینیکات (1940)، (1945b) و تحقیقات جامع بعدی بولبی (1960)، اسپیتز (1945)، (1951)، و پروونس و لیپتون (1962) از اهمیت خاصی برخوردار است (همچنین به هلمن، 1962 مراجعه کنید).
  3. سومین نمونه از فروپاشی نقش مادر به عنوان سپر محافظ زمانی رخ می دهد که یا برخی از حساسیت های مشروط (اسکالونا، 1953) یا معلولیت جسمی (برلینگهام، 1961). (Anne Marie Sandler, 1963) وظیفه ای غیرممکن را بر مادر تحمیل می کند، یا زمانی که یک بیماری جسمی شدید در نوزاد یا کودک مسئولیت ویژه ای ایجاد می کند که هیچ انسان بالغی نمی تواند آن را برآورده کند (ر.ک. آنا فروید، 1952). (فرانکل، 1961).

علت شناسی ترومای انباشته

من در این بخش به طور آزمایشی سعی می‌کنم نوع چهارمی از فروپاشی جزئی نقش مادر به‌عنوان یک سپر محافظ را مفهوم‌سازی کنم که تنها در نگاهی به گذشته به‌عنوان یک اختلال قابل مشاهده است و می‌توان آن را به عنوان ترومای انباشته معرفی کرد.

من به طور خاص از طریق تحقیقات وینیکات، کریس و گریناکر در رسیدن به این فرضیه راهنمایی شده و مورد کمک قرار گرفته ام. وینیکات در طول بیست سال گذشته همواره توجه ما را به اهمیت عملکرد مراقبتی مادر، نقش حیاتی وابستگی برای ظهور نوزاد به وضعیت خود و غیره جلب کرده است.

جیمز (1962) اخیراً نقد ارزشمندی از وینیکات به ما ارائه کرده است. تحقیقات آنچه برای اهداف من در فرضیه های وینیکات مناسب است، توضیح او از نقش واپس روی[32] به نیازهای وابستگی در فرآیند درمانی (1949b)، تحقیقات او در مورد گرایش ضداجتماعی (1956a)، و تشریح دقیق فرآیندهای روانی و عاطفی اولیه یکپارچگی[33] در کودک است. (1945a). این فرضیه اساسی وینیکات (1952) است که همه شکست‌های نسبی در دوران کودکی در محیط نگهدارنده به اندازه کافی خوب (نقش مادر به عنوان یک سپر محافظ) اجباری را در کودک نسبتا بالغ و بزرگسال ایجاد می‌کند تا عدم تعادل و گسستگی را دریکپارچگی ایگو[34] اصلاح کند.

 این امر از طریق واپس روی به نیازهای وابستگی حاصل می شود. در اصطلاح وینیکات، استقرار «خود کاذب» یکی از نتایج شکست چنین محیط مراقبتی در انطباق از طریق محیط نگه دارنده[35] به اندازه کافی خوب است (a1949).آنچه وینیکات آن را «خود کاذب» می‌نامد، پیامد شخصیت شناختی اختلال و تحریف استقلال ایگو است. چیزی که وینیکات آن را « impingements» می‌نامد، شکست مادر در دوران شیرخوارگی در دوز و تنظیم محرک‌ها – اعم از بیرونی و درونی است. وینیکات معتقد است که این impingements یکپارچگی ایگو واقعی را مختل می‌کند و منجر به سازماندهی و عملکرد دفاعی زودرس می‌شود (1948b). چیزی که کریس (1962) به عنوان «نوعی خاص از تحریک بیش از حد تحریک آمیز که بدون ارائه راه های تخلیه مناسب، تنش فزاینده ای را در کودک ایجاد می کند» و همچنین به عنوان «وسوسه انگیز»[36] توصیف می کند، وینیکات از آن به عنوان ” impingements ” نام می‌برد.

من در اینجا اینها را به عنوان برخی از بیماری زا ترین عناصر ژنتیکی در ترومای انباشته در نظر می‌گیرم (ر.ک. Erikson, 1950). کریس در مقاله خود «بازیابی خاطرات کودکی در روانکاوی» (1956b) بین «ترومای شوک»[37] و «ترومای فشار»[38] تمایز قائل شده است. او مورد دوم را به عنوان «اثر موقعیت های طولانی مدت[39] که ممکن است با انباشته شدن تنش های ناامید کننده، اثرات تروماتیک ایجاد کند» تعریف کرده است.

مثال‌های بالینی که کریس در اینجا و در مقاله معاصر خود درباره «افسانه شخصی[40]» (1956a) ارائه می‌کند، هیچ شکی برای من باقی نمی‌گذارد که «ترومای فشاری» و خاطرات صفحه نمایش یا خاطرات زودرس اولیه که بیماران بازگو می‌کنند، مشتقاتی از فروپاشی نسبی هستند. عملکرد محافظ مادر و تلاش برای نمادسازی اثرات آن (ر.ک. آنا فروید، 1958). شرح حساس و کامل کریس از وضعیت مخمصه آن نوزاد در مقاله خود «زوال[41] و بهبودی در یک کودک سه ساله» (1962) مناسب ترین مطلب در رابطه با مفهوم من از ترومای انباشته است.

جالب است که بدانیم در روایت کریس حتی اگر مادر و نوزاد از ابتدا مشاهده شده بودند، فقط بعداً، یعنی در سی و چهار هفتگی، با نگاهی نسبی به گذشته، این واقعیت که رفتار مختل شده توسط مادر وضعیتی «وسوسه‌انگیز» را ایجاد کرد؛ برای نوزاد آن، قطعا می تواند ایجاد شود. مطالعات گرینسر[42] (1954)، (1960a)، ((1960 تا حد زیادی با فراز و نشیب های عامل رشدی[43] در دوران نوزادی و تأثیر آن بر ایگو و رشد غریزی مرتبط بوده است. در سال 1959 او مفهوم همزیستی کانونی[44] را برای شناسایی نوع خاصی از آنچه مالر به عنوان روابط همزیستی[45] توصیف کرده است، معرفی کرد.

گرینسر همزیستی کانونی را اینگونه تعریف می کند: «یک وابستگی شدید متقابل (معمولاً بین مادر و کودک، اما گاهی، مانند موارد من، با افرادی غیر از مادر) که به یک رابطه خاص و نسبتاً محدود, محدود می‌شود تا یک رابطه تقریباً فراگیر در روابط همزیستی محدود یا کانونی، غالباً یک اتحاد خاص بین نیازهای ویژه کودک با حساسیت ویژه والدین وجود دارد، و ممکن است شخصیت کلی هر یک از والدین یا فرزند ممکن است به اندازه مورد شدید روان پریشی های همزیست که توسط مالر توصیف شده است، درگیر نباشد» (ص 244، 245). گرینسر (1959)، (1960a)، (1960b)

علاوه بر این، بخش زیادی از آسیب شناسی روانی انحرافات، موارد مرزی[46] و body-ego بدن را به همزیستی کانونی مرتبط می‌کند. او در مفهوم همزیستی کانونی، دامنه زمانی و فرآیند رشدی را که از طریق آن کودک و محیط انسانی‌اش می‌توانند یکدیگر را از نظر رابطه وابستگی قدیمی درگیر کنند، به نحو پرباری گسترش داده است.

در چارچوب این فرمول‌بندی‌ها، اکنون ماهیت و عملکرد ترومای انباشته را بررسی خواهم کرد. ترومای انباشته در دوره رشدی که نوزاد نیاز دارد و از مادر به عنوان سپر محافظ خود استفاده می‌کند آغاز می شود. شکست‌های موقتی اجتناب‌ناپذیر مادر به‌عنوان سپر محافظ اصلاح شده و از پیچیدگی و ریتم در حال تکامل فرآیندهای بلوغ بازیابی می‌شوند.

در نتیجه، ناامیدی (disillusionment) که به جدایی بالغانه از مادر تعلق دارد، کنار گذاشته می‌شود. در عوض، نوعی احساس اتحاد کاذب با مادر شکل می‌گیرد (ر.ک. سرلز، 1962). به این ترتیب، به‌جای تجربه‌ی ناامیدی و سوگواری، ایگو در وضعیتی تثبیت می‌شود که توجهی افراطی به مادر دارد و به‌دنبال نگرانی مداوم اوست. این نگرانی با آنچه کلاین (1932) درباره‌ی احساس گناه ناشی از حمله‌ی غریزی سادیستی به مادر شرح داده، تفاوت دارد. اینجا نگرانی، بیشتر یک وابستگی ایگویی است تا نتیجه‌ی نیروگذاری روانی واقعی بر یک ابژه (ر.ک. وینیکات، 1948a).

از طریق فشارهای بیرونی (impingements) که حاصل شکست نقش محافظتی مادر است، نیروگذاری روانی زودهنگام بر واقعیت درونی و بیرونی اتفاق می‌افتد. این فشارها توان ایگو برای سازماندهی تجربی واقعیت و خود منسجم را مختل می‌کنند. در نتیجه، عملکرد یکپارچه‌ی ایگو (integrative function) نیز آسیب می‌بیند (ر.ک. جیمز، 1960).

این فشارها که من از آن‌ها با عنوان ترومای انباشته یاد می‌کنم، اثر خاص خود را بر رشد بدن-ایگو (body-ego) کودک می‌گذارند. پژوهش‌های کلمن، کریس و پروونس (1953)، گریناکر (1958، 1960b)، هافر (1950، 1952)، کریس (1951)، میلنر (1952)، اسپیتز (1951، 1962) و وینیکات (1949a، 1949b، 1953) به‌وضوح بر اهمیت نقش حمایتی مادر در مراحل آغازین تمایز اید و ایگو و رشد تدریجی حس خود تأکید دارند.

در پایان، بر پایه‌ی مشاهدات بالینی، به این نتیجه می‌رسم که نقض نقش مادر به‌عنوان سپر محافظ، تأثیر مستقیمی بر شکل‌گیری و کارکرد body-ego کودک دارد.

در نتیجه دیگر، disillusionment که به جدایی بالغانه از مادر تعلق دارد، کنار گذاشته می‌شود و در عوض احساس کاذب اتحاد با او را ایجاد می کند(ر.ک. سرلز، 1962). بدین ترتیب به جای disillusionment و سوگواری، نگرش ایگو، توجه به مادر و تمایل مفرط برای نگرانی از سوی مادر تثبیت می‌شود. این نگرانی کاملاً متفاوت از نگرانی است که مربوط به حمله غریزی سادیستی به مادر و احساس گناه ناشی از آن است (ر.ک. Klein, 1932). این نگرانی یک علاقه به ایگو است که جایگزین یک نیروگذاری روانی واقعی ابژه می‌شود (ر.ک. وینیکات، 1948a).

از طریق impingements که ناشی از شکست نقش مادر به عنوان سپر محافظ است، نیروگذاری روانی زودرس واقعیت بیرونی و درونی صورت می‌گیرد. این سازماندهی واقعیت درونی و بیرونی کارکرد بسیار مهمی از آگاهی و تجربه ذهنی ایگو از خود به عنوان یک موجود منسجم را کنار می‌گذارد و عملکرد ترکیبی[51] آن نیز مختل می شود (ر.ک. جیمز، 1960).

فشار و impingements ناشی از شکست نقش مادر به عنوان سپر محافظ، که من در اینجا به عنوان ترومای انباشته نام می‌برم، خاص‌ترین اثر خود را بر فراز و نشیب‌های رشد body-ego در نوزاد و کودک دارد. تحقیقات کلمن، کریس و پروونس (1953)، گریناکر (1958)، (1960b)، هافر (1950)، (1952)، کریس (1951)، میلنر (1952)، اسپیتز (1951)، (1962)، و وینیکات (1949a)، (1949b)، (1953) بر اهمیت رویه های مراقبت از مادر (نقش سپر محافظ) برای رشد body-ego در زمینه اولیه ترین مراحل تمایز اید و ایگو و یکپارچگی تدریجی احساس خود تاکید می‌کند. در اینجا می‌خواهم به‌طور مختصر به استنباط خود از مطالب بالینی اشاره کنم که نقض نقش مادر به‌عنوان سپر محافظ، اثرات خود را به‌طور دقیق و مؤثر در رشد body-ego کودک بر جای می‌گذارد.

این باقیمانده ها در طی دوره بلوغ و رشد در یک نوع خاص از سازمان بندی body-ego جمع می‌شوند و زیربنای شخصیت روانی را تشکیل می‌دهند. در اینجا مربوط به داده های مشاهده ای ارائه شده توسط کلمن، کریس، و پروونس (1953)، کریس (1951)، و Ritvo و Solnit (1958) است. در بیمار بالغ، از طریق مشاهده بالینی ویژگی‌های رفتار body-ego در نوروز انتقالی و محیط تحلیلی کل است که می‌توان امیدوار بود که الگوهای ژنتیکی خاص ترومای انباشته در یک مورد خاص را بازسازی کنیم (خان ، 1963a).

مفهوم ترومای انباشته به طور آزمایشی، از نظر رشد اولیه ایگو و در زمینه رابطه نوزاد و مادر، یک فرضیه مکمل برای مفهوم نقاط تثبیت در رشد لیبیدو ارائه می‌دهد. از این نظر، تلاش می‌کند تا ترسیم کند که چه نقاط مهم استرس و فشاری در رابطه ی در حال تکامل مادر و نوزاد بوده که به تدریج در یک زیرلایه پویا در ریخت شناسی [52]یک شخصیت یا شخصیتی خاص جمع می‌شوند. هنگامی که این تعامل بین نوزاد و مادر شروع می‌شود، تمام تجربیات رشدی جدید و روابط ابژه را وارد حوزه عمل خود می کند.

در بسیاری از جنبه‌های مهم، این فعل و انفعالات بیماری‌زای بعدی بین مادر و کودک، با هدف اصلاح آشفتگی های  اولیه از طریق impingements انجام می‌شود. این همان چیزی است که من فکر می کنم گرینکر (1959) از آن به عنوان سائق پنهان “اتحاد نیازهای ویژه کودک با حساسیت ویژه والدین” یاد می‌کند. اینکه این تلاش‌ها برای بهبودی تنها آسیب‌شناسی را پیچیده می‌کنند، طنز تجربه بشری است.

این شاید ریشه بسیاری از تلاش‌ها برای درمان از طریق عشق و مشارکت پرشور در بیماران بزرگسال ما باشد. من سعی کردم این جنبه را در مقاله خود (1962) “نقش انحراف چند شکلی تجارب بدنی و روابط-ابژه در یکپارچگی ایگو” مورد بحث قرار دهم (همچنین رجوع کنید به آلپرت، 1959). (خان، 1963)؛ (لیختنشتاین، 1961). من تا کنون تنها بر اثرات بیماری زا در رشد نوزاد از نقض نقش مادر به عنوان سپر محافظ تاکید کرده‌ام.

با این حال، اگر نتوانیم بیان کنیم که اگر چه ایگو نوزاد ضعیف، آسیب پذیر و به شدت به نقش مادر به عنوان سپر محافظ وابسته است، نادرست است. ایگو نه تنها می‌تواند  از شکستگی‌های سپر محافظ بهبود یابد، بلکه می‌تواند از impingements و فشارها به‌عنوان «تغذیه» (راپاپورت، 1958) برای رشد و ساختار بیشتر استفاده کند (ر.ک. روبینفاین[53]e, 1962). (کریس، 1951).

یادآوری این نکته مهم است که اگرچه ایگو می‌تواند بر چنین فشارهایی دوام بیاورد و بر آن غلبه کند، از آنها برای هدف خوب بهره‌برداری کند، ترومای انباشته را متوقف کند، و به عملکرد طبیعی نسبتاً سالم و مؤثر برسد، با این وجود می‌تواند در ادامه زندگی  در نتیجه استرس و بحران حاد از هم بپاشد.

هنگامی که این کار را انجام می دهد – و این اهمیت بالینی زیادی دارد – اگر مفهومی مانند ترومای انباشته برای هدایت توجه و انتظار خود نداشته باشیم، نمی توانیم ژنتیک و اقتصاد کل فرآیندهای درگیر را ارزیابی کنیم. اغلب در ادبیات ما در طول سه دهه گذشته ذکر شده است که اختلالات شخصیتی نوع اسکیزوئید، که به نوعی در بیماران ما شایع‌تر شده است، تصویر بالینی را ارائه می‌کند که علت آن نیاز به ساختارهایی دارد که شامل اختلالات رابطه مادرو نوزاد است. که در آن زمان نه مزمن و نه حاد بودند (کریس، 1951). (خان، 1960).

من معتقدم که مفهوم ترومای انباشته می‌تواند در اینجا کمک زیادی به ما کند. نوزاد انسان به خوبی می تواند با فراز و نشیب های استرس های درونی و محیطی خود مبارزه کند. آنچه برای ما مهم است این است که بتوانیم در فرآیند بالینی تشخیص دهیم که این مبارزه چه تأثیراتی بر جای گذاشته و چگونه شخصیت بزرگسال را شکل داده است (ر.ک. گرینسر, 1954), (1960b). (لیختنشتاین، 1961)؛ (خان، 1963 ب). یکی از جنبه های خائنانه ترومای انباشته این است که در تمام دوران کودکی تا نوجوانی بی سر و صدا ایجاد می‌شود و عمل می‌کند. تنها در سال‌های اخیر است که ما آموخته‌ایم که یک رشد زودرس خاص را بیماری‌زا ارزیابی کنیم.

چنین رشد زودرسی قبلاً به عنوان استعداد یا تجلی قوی ایگو یا استقلال شاد در کودک تجلیل می شد. ما همچنین تمایل داریم با احتیاط و محتاطانه‌تر، اگر نگوییم شک و تردید، به خود می بالیم که مادر به رابطه نزدیک و تفاهم بین خود و فرزندش می بالد. تجربه بالینی نشان می دهد که مراحل رشد بلوغ که در آن این impingements ناشی از ناکامی مادر در نقش او به عنوان سپر محافظ به یک رابطه انطباقی فعال بین مادر و کودک سازماندهی می‌شود، در مراحل اواخر دهانی، مقعدی اولیه و فالیک است – مراحلی که در آن فرآیند غریزی و فرآیند ایگو بالغ مادر را با نیاز و تقاضای کامل خود آزمایش می‌کند.

همچنین در این مراحل است که گرسنگی محرک حداکثر سازگاری روانی، پاسخ و خویشتن داری را از مادر در نقش سپر محافظ می خواهد. همانطور که کریس (1951) و ریتوو و سولنیت (1958) تاکید کرده اند، فرآیند روانی اصلی درگیر در چنین روابط انطباقی، همانندسازی است. این همانندسازی اساساً از نوع جذب و فرافکنی باقی می‌ماند و در درونی‌سازی و یکپارچگی بازنمایی‌های ابژه جدید دخالت می‌کند و بنابراین تمایز و رشد مناسب ساختارهای روانی درونی را اشتباه می‌گیرد. این همچنین در مورد تحریف تلاشهای لیبیدینی و روابط ابژه در مرحله ادیپی صادق است (ر.ک. Schmale, 1962).

مرحله ای که خود کودک به شدت از اثرات تحریف شده و مخرب[54] این پیوند انطباقی با مادر آگاه می‌شود، در نوجوانی است. سپس واکنش به طور چشمگیری نسبت به مادر و تمام نیروگذاری های روانی گذشته او رد می‌شود (Khan, 1963c). البته این امر فرآیند یکپارچگی نوجوان را در عین حال پر پیچ و خم و غیرممکن می‌کند. در این مرحله تلاش‌هایی برای یکپارچگی که عمداً سرمایه‌گذاری‌های لیبیدینی گذشته، علایق ایگو و پیوندهای ابژه را نفی می کند, شکل می گیرد. این امر یا به فروپاشی شخصیت و سقوط در بی حرکتی و بیهودگی می انجامد, یا به بهبودی کوتاه و جادویی در انزوای همه جانبه, و یا به اشتیاق شدید برای ایده آل های جدید, روابط جدید و علایق جدید ایگو منتهی می شود.(برز و اوبرز، 1950). (اریکسون، 1956)؛ (گلیرد، 1958)؛ (خان، 1963 ب)؛ (اشپیگل، 1951).

نتیجه

مفهوم ترومای انباشته وقایع روانی جسمانی را در نظر می گیرد که در مرحله پیش کلامی رابطه بین مادر و نوزاد اتفاق می‌افتد. این تأثیرات آنها را بر آنچه که بعداً به عنوان یک رابطه آشفته بین مادر و کودک یا به عنوان یک سوگیری در رشد ایگو و روانی-جنسی عمل می‌کند، مرتبط می کند (Khan, 1962, 1963a). هنگامی که یک نوزاد از مرحله پیش کلامی خارج می‌شود، هرگز نمی توانیم مستقیماً اولین impingements و شکست ها را در نقش مادر به عنوان سپر محافظ ببینیم.

آنچه در مشاهده مستقیم یا بالینی می بینیم، مشتقات این فرآیندها و ظرفیت های روانی است. آنچه من در اینجا به عنوان مفهوم ترومای انباشته بیان می کنم، توسط آنا فروید (1958) در زمینه دیگری توصیف شده است. او بیان می‌کند که “آسیب ظریفی به این کودک وارد شده است و عواقب آن در آینده آشکار خواهد شد.” حتی با وجود اینکه ما در حال حاضر بسیاری از گزارش های حساس از مشاهدات مستقیم موقعیت های تغذیه[55] و رابطه کلی بین نوزاد و مادر را در دسترس داریم (جی رابرتستون , 1962)، هنوز شک وجود دارد که آیا ما می توانیم در نقطه واقعی آن فروپاشی[56]  نقش مادر به عنوان سپر محافظ در رابطه با نیازهای اتکایی نوزاد را شناسایی کنیم.

همان‌طور که گزارش کریس (1962) درباره‌ی نوزاد آنه[57] به‌روشنی نشان می‌دهد، حتی اگر نوزادی توسط گروهی از متخصصان ماهر مشاهده شود، تنها با نگاهی به گذشته است که می‌توان تأثیر یک فروپاشی در مراقبت مادرانه‌ی «به‌اندازه کافی خوب» را درک کرد. در مورد آنه، می‌بینیم که چگونه فشارهای واردشده از سوی مادر، پایه‌های یک ترومای انباشته را شکل می‌دهند.

ضروری‌ست که بتوانیم نقش و ماهیت نخستین این شکست‌ها را به‌وضوح ترسیم کنیم. فقط در این صورت است که می‌توانیم انتظارات بالینی خود را سازمان‌دهی کنیم و به یک تشخیص واقعی برسیم.

همان‌طور که آنا فروید (1962) گفته است:

اگرچه ممکن است جهت‌گیری جدید ما صرفاً یک چرخش نگاه از آثار وابستگی به محتوای خودِ وابستگی باشد، این تغییر همچنان نقطه‌ی عطفی تعیین‌کننده است. با این رویکرد، توجه ما از خود بیماری‌ها—چه روان‌رنجور و چه روان‌پریش—به پیش‌شرایط آن‌ها معطوف می‌شود؛ یعنی به همان بستری که بیماری از آن برمی‌خیزد. این مرحله‌ای است که در آن، تصمیم‌هایی مهم مانند انتخاب نوع روان‌رنجوری یا مکانیسم‌های دفاعی اتخاذ می‌شود. [ص. 240].

سخن سردبیر

در روانکاوی معاصر، تروما دیگر فقط یک رویداد ناگهانی و تکان‌دهنده نیست. امروزه آن را فرآیندی می‌دانند که ممکن است به‌تدریج و در سکوت، در بستر رشد روانی رسوب کند. چنین آسیبی می‌تواند ایگو را از مسیر طبیعی خود منحرف سازد. این مقاله با نگاهی تاریخی و بالینی، تحول معنای تروما را دنبال می‌کند؛ از نظریه انرژی روانی فروید تا مفهوم «سپر محافظ» در اندیشه وینیکات.

مطالعه این مسیر، ما را به درک دقیق‌تری از تروما و اثرات بلندمدت آن می‌رساند. این درک می‌تواند به مداخلات بالینی هدفمندتر کمک کند.
اگر در مسیر شناخت و ترمیم تجربه‌های درونی خود هستید، گفت‌وگو با درمانگران مرکز تجربه زندگی می‌تواند همراهی مؤثر و امن در این مسیر فراهم آورد.

[1] -repression

[2] -primal scene

[3] -ego libido

[4] -“Mourning and Melancholia

[5] -extraneous help

[6] -Splitting

[7] – ego psychology

[8] conscious system

[9] -hypercathexis

[10] -vesicle

[11] -an infant in care.

[12] -the average expectable environment

[13] -anaclitic

[14] -theoretical

[15] -nursery

[16] – part object

[17] امکان بررسی این اثر در اینجا وجود ندارد. برودی (1956) این ادبیات را به طور کامل بررسی کرده است. من به چند مورد از این مشارکت‌ها اشاره خواهم کرد که به ویژه برای من در رسیدن به مفهوم ترومای انباشته ارزشمند بوده‌اند. اینها توسط: Benedek (1952)، Beres (1956)، Bowlby (1958)، (1960)، اریکسون (1950)، (1956)،Escalona (1953)، آنا فروید (1951)، (1958)، فرایز (1946) )، گریناکر (1954)، (1958)، (1959)، (1960c)، هارتمن (1939)، (1952)، هافر (1945)، (1950)، (1955)، کریس (1950)، (1951)، (1956b)، (1962)، لیختنشتاین (1961)، مالر (1952)، (1961)، رمزی و والرشتاین (1958)، اسپیتز (1945)، (1959)، (1962)، وینیکات (1945a)، (1948b) ، (1949a)، (1956b)، (1960)، (1962).

[18] -primary maternal preoccupation

[19] – subjective

[20] -trust

[21] -confidence

[22] -confidence

[23] -libidinal and aggressive cathexes

 

[24] -disillusionment

[25] -self

[26] – diatrophic

[27] -good-enough holding environment

[28] -psychosis

[29] -mental defect

[30] -symbiotic relationship

[31] -breakdown

[32] -regression

[33] -integration

[34] -ego integration

[35] -holding

[36] -“tantalizing

[37] -shock trauma

[38] -the strain trauma

[39] -effect of long-lasting situations

[40] -The Personal Myth

[41] -Decline

[42] – Greenacre

[43] -maturational

[44] -focal symbiosis

[45] -symbiotic relationships.

[46] -borderline

[47] -premature

[48] -coherent ego

[49] -self

[50] – dissociation

[51] -synthetic

[52] -morphology

[53] -Rubinfin

[54] -distorting and disruptive effects

[55]– feeding

[56] -breakdown

[57] -Anne

نوشته

افرا متین‌نژاد

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر