به نظر میرشد روانکاوی از ابتدا این واقعیت را نادیده گرفته است. با وجود این، خود (self) با نظام اجتماعی و همچنین با محیط غیرانسانی رابطهی ابژهای برقرار میکند. انتظار میرود که عملکرد این رابطه، عملکرد ظرف و مظروف [1] باشد. هرگاه جامعه و نهادهای آن نتوانند به عنوان ظرفی برای افراد و گروهها عمل کنند، آسیبی ایجاد میشود که میتوان آن را با تجربه نوزاد از شکست مادرش در مادری کردن مقایسه کرد.
چنین شکستهایی را میتوان در چند دسته طبقهبندی کرد. اولین مورد زمانی است که نظام اجتماعی در مهار، پرورش، مراقبت و حمایت از افراد ناکام باشد؛ مانند عدم کمک و شفقت نسبت به قربانیان فقر، بیماری، فاجعه طبیعی، آشفتگی اجتماعی، بحران اقتصادی، خشونت، یا جنگ.
دسته دوم زمانی اتفاق میافتد که یک حمله آشکار از سوی مقامات یا گروههای اجتماعی ممتاز به اقلیتها یا حتی به بخش عمدهای از مردم، مانند سرکوب اجتماعی، جنگ -اعم از داخلی و خارجی- نژادپرستی، نسلکشی یا آزار و اذیت رخ میدهد.
مورد سوم زمانی است که انحرافی در نظام اجتماعی وجود دارد که وانمود میکند از ارزشها و قوانین اجتماعی فعلی حمایت میکند و در عین حال آنها را زیر پا میگذارد؛ مانند دروغگویی، فساد و ضدونقیضگویی از سوی مقامات.
یکی از نمونههای اخیر، روند استیضاح رئیس دولت مکزیکوسیتی است. نویسنده با بررسی پیامدهای چنین تجربیاتی برای رشد و عملکرد ساختار شخصیت و روابط شخصی و نیز بازتاب آن برای افرادی که در یک جامعه زندگی میکنند و برای ضرورت ارتباط بین آنها و مقامات، به این مشکل میپردازد.
ترومای اجتماعی؛ تاثیرات شرایط اجتماعی نامطلوب بر شکلگیری بیماریها
شرایط نامناسب و آسیبرسان زندگی که از محیط اجتماعی سرچشمه میگیرد، در شکلگیری رنج عاطفی و اختلالات روانی به عنوان بیماری نقش دارد و روانکاوی از ابتدا این واقعیت را نادیده گرفته است. این به وضوح نتیجه تعارضهای عاطفی شدیدی است که فروید را وادار کرد تا نظریه محیطی اولیه خود را در مورد روانپدیدایی روانرنجوری [2] کنار بگذارد (توبرت-اکلاندن 2005).
امروزه برای اکثر روانکاوان بدیهی است که روابط واقعی با سایر انسانهای واقعی و ملموس در رشد شخصیت و در فرآیندهای آسیبشناختی و شفابخشی نقش دارد. این امر توسط بسیاری از مکاتب اندیشه و عمل روانکاوانه، مانند مکاتب نظریه روابط ابژه، روانکاوی بین فردی، روانکاوی انسانگرایانه، روانشناسی خود، نظریه بیناسوژهای و روانکاوی رابطهای پذیرفته شده است.
مسلما دیگران در رشد و عملکرد فعلی شخصیت افراد تأثیر میگذارند. اگر اینطور نبود، درمان روانکاوانه غیرممکن بود. همچنین واقعیتهای اجتماعی، نهادی، سیاسی و فرهنگی ضرورتا در رفتار و تجربه ذهنی افرد نقش دارند. اما هنوز جنبه دیگری از رابطه فرد با نظام اجتماعی وجود دارد؛ زیرا نظام اجتماعی به عنوان یک ابژه تلقی میشود و میتوان رابطه فرد با جامعه را مشابه رابطه بین نوزاد و مادرش دانست.
بنابراین، خود با سیستم اجتماعی و همچنین با محیط غیرانسانی رابطه ابژهای برقرار میکند. (سرلس 1960 ) انتظار میرود این به عنوان رابطهی ظرف و مظروف عمل کند. این یعنی چه؟ بیون (1962) اشاره کرد که مادر برای نیازهای جسمی و عاطفی نوزاد و به ویژه برای اضطراب غیرقابل تحمل او، به عنوان یک ظرف عمل میکند. نوزاد تجربیات عاطفی دردناکش را به مادر منتقل میکند، مادر هم آنها را دریافت میکند، رنج میبرد و نمادسازی میکند و سپس درک جدید او از وضعیت اسفناک فرزندش را به یک اقدام خاص تبدیل میکند که هدف آن حل منبع رنج نوزاد است. (اکلاندر و همکاران 1982) همچنین به کودک کمک میکند تا این تجربیات عاطفی را با استفاده از پاسخهای مناسب او «نامگذاری» کند و این آغاز نمادسازی است.
نهادهای اجتماعی و جامعه به عنوان یک کل، عملکرد مشابه مادر را در مقابل فرد انجام میدهند. نظام اجتماعی باید به نیازها و مصائب اساسی افراد و گروهها با اذعان به وجود آنها و اقدام لازم برای حل آنها پاسخ دهد. گاهی اوقات دومی از نظر مادی غیرممکن است، اما حتی در آن زمان نیز تصدیق آنها برای جمعیت آسیبدیده ضروری است؛ به طوری که ممکن است افراد اینگونه احساس کنند که از دید جامعهشان واقعی هستند و وجود دارند.
در این مورد، همانطور که اریک فروم (1996) به درستی اشاره کرد، بزرگسال حتی از کودک نیازمندتر و درماندهتر است. بنابراین هرگاه جامعه و نهادهای آن نتوانند به عنوان ظرفی برای افراد و گروهها عمل کنند، آسیبی ایجاد میکنند که میتوان آن را با تجربه نوزاد از شکست مادرش در مادری کردن مقایسه کرد.
چنین شکستهایی را میتوان در چند دسته طبقهبندی کرد:
1. هنگامی که نظام اجتماعی در مهار، پرورش، مراقبت و حمایت از افراد ناکام باشد؛ مانند عدم کمک و شفقت نسبت به قربانیان فقر، بیماری، فاجعه طبیعی، آشفتگی اجتماعی، بحران اقتصادی، خشونت، یا جنگ.
2. هنگامی که یک حمله آشکار، از طرف مقامات یا گروههای اجتماعی ممتاز، به اقلیتها یا حتی به بخش عمدهای از مردم وجود داشته باشد؛ مانند سرکوب اجتماعی، جنگ داخلی و خارجی، نژادپرستی، نسلکشی یا آزار و اذیت.
3. زمانی که انحرافی در نظام اجتماعی وجود دارد که وانمود میکند ارزشها و قوانین اجتماعی فعلی را حفظ میکند، اما در عین حال آنها را زیر پا میگذارد؛ مانند ضدونقیضگویی، فساد و دروغگویی از سوی مقامات.
میتوان اختلالات روابط بین افراد و گروهها از یک سو و نظام اجتماعی از سوی دیگر را با اختلالات کودک و مراقبان بزرگسال او مقایسه کرد. یکی از این ناکامیها زمانی اتفاق میافتد که بزرگسالان نسبت به کودکان تحت سرپرستی خود بیتوجهی میکنند یا حتی آنها را کاملاً رها میکنند.
مورد دوم زمانی اتفاق میافتد که بزرگسالان از موقعیت قدرت خود در رابطه با کودکی که تحت سرپرستیشان است، برای منافع خود استفاده میکنند؛ مانند سوءاستفاده فیزیکی، مالی، جنسی یا اخلاقی از کودکان.
سومین مورد زمانی اتفاق میافتد که مسئولین رفاه کودک آشکارا دروغ میگویند، بدنیت عمل میکنند، یا آنچه را که در مقابل چشمان آنها اتفاق میافتد به کلی انکار میکنند.
همانطور که ساندور فرنسی (1980) در مورد کودکانی که زیر سن قانونی مورد آزار جنسی قرار گرفته بودند نشان داد، شاید انکار چیزی که واقعا اتفاق افتاده از نظر تأثیرات مخرب آن بر کودکان از همه بدتر باشد. آسیب اولیه آزار جسمی و عاطفی زمانی تشدید میشود که بزرگسالان دیگری که کودک برای آرامش و کمک به آنها متوسل میشود، صراحتاً وقوع این رویداد را انکار میکنند و حتی کودک را به خاطر اینکه با نیت بد «دروغ سرهم کرده» سرزنش میکنند. این باعث ایجاد احساس ویرانگر تحقیر میشود و کودک حس میکند به او خیانت شده که حتی از سوءاستفادهای که رخ داده هم مهلکتر است.
سرزنش قربانی برای رنجهایش همیشه این تأثیر را دارد و بسیار شگفتآور است که واکنش معمول پلیس و دادگاهها نیز به قربانیان تجاوز همین است.
بدیهی است که چنین مقایسهای مبتنی بر یک فرض است که همه با آن موافق نیستند، اما من شدیداً به آن اعتقاد دارم: این که نظام اجتماعی برای جبران شکنندگیها، کمبودها و نارساییهای افراد و گروهها ایجاد شده است؛ و اینکه این یک وظیفه اخلاقی برای مقامات و اعضای موردعلاقهتر جامعه برای کمک و مراقبت از کسانی است که نمیتوانند از خودشان مراقبت کنند. (فروم، 1955، 1976، 1996) جالب است بدانیم که سه دین بزرگ توحیدی که در خاورمیانه پدید آمدند -یهودیت، مسیحیت و اسلام- به مؤمنان خود دستور دادند که از محرومان، داغدیدگان و ناتوانان مانند بیوهها، یتیمان، فقرا، بیماران، فوت شدگان و افراد خارجی مراقبت کنند. البته این دیدگاه انسانگرایانه با دیدگاه غارتگرانه از جهان «هر کس برای خودش» که در جامعه مدرن حاکم است، کاملا در تضاد است.
فروید در سال 1930 در کتاب تمدن و نارضایتیهای آن توصیف کرد که ما به عنوان افراد و اعضای گروههای کوچک اغلب ناتوان هستیم تا با سه منبع اصلی رنج -یعنی ضعف بدنمان، نیروهای طبیعت و رفتار سایر انسانها- مقابله کنیم و این حقیقت ما را به گشتن دنبال آسایش و کمک در جامعه بزرگتر و سازمانهای آن وادار کرده است. در ما که سرسختانه از مردن امتناع میکنیم، به انساندوستی همسایگانمان امیدی بیپایان است و هرگاه از سوی آنها پاسخی وجود نداشته باشد و انتظارات ما را دروغ بپندارند، نتیجه آن احساس حزن مطلق و ناامیدی است.
البته هرگاه انسانی از کمک به دیگری که در مضیقه است امتناع ورزد، به پیوند انسانی خیانت کرده است؛ اما این پدیده زمانی بدتر میشود که مقاماتی که دقیقا برای پاسخگویی به نیاز آنها انتخاب شدهاند، نیازمندان و کسانی که در رنج هستند را نادیده میگیرند یا از آنها سوءاستفاده میکنند.
همانطور که یک ضربالمثل قدیمی میگوید، «پادشاهان برای خدمت به مردم خلق شدهاند، نه مردم برای خدمت به آنها.» در هر جامعه معقولانه، به عاریت از اصطلاح اریک فروم (1955)، رهبران به هر صورتی انتخاب میشوند تا به عنوان نمایندگان مردم عمل کنند. بنابراین آنها یک وظیفه اخلاقی دارند که به جای کسانی صحبت کنند که نمیتوانند به جای خودشان صحبت کنند و به جای کسانی که نمیتوانند کاری انجام دهند، عمل کنند. هنگامی که آنها به تعهد خود احترام میگذارند، این منبع نشاط و امید برای کل مردم است؛ اما وقتی این کار را نمیکنند، باعث ویرانی و ناامیدی میشوند. (هرناندز 1997)
بیایید به یک نمونه از چنین وضعیت ناخوشایندی نگاهی بیندازیم. این اختلال شدید در روابط افراد و گروهها با جامعه بزرگتری که آنها را دربرمیگیرد، باعث میشود که خشونت اجتماعی تا حد زیادی برای مردم مضر باشد. در این شرایط مردم نه تنها نمیتوانند بدون ترس در خیابانها راه بروند، بلکه احساس میکنند توسط مقامات و نهادهای اجتماعی که وظیفه حمایت از آنها را داشتند، رها شدهاند. اما هنگامی که مقامات و نهادها جلادان مردم میشوند، مانند آنچه در «جنگهای کثیف [3]» اتفاق افتاد و دولتها علیه مخالفان در میان مردم خودشان جنگ راه میاندازند، تأثیر ویرانگر است. (اکلاندر 2003)
متأسفانه کشورهای آمریکای لاتین ما طعمه چنین اقداماتی شدهاند. این منشأ یک اصطلاح سیاسی جدید است -desparecidos، مفقودان- یعنی افرادی که به دلیل عقاید و اعمال سیاسیشان و یا حتی صرفاً به خاطر اینکه با برخی از فعالان سیاسی ارتباط داشتهاند یا نام و شماره آنها در دفترچههای این افراد بوده، توسط دولت ربوده شده، شکنجه و احتمالاً کشته شدهاند و اجساد آنها هرگز پیدا نشده است. چنین رویدادهایی زخمی باز در زندگی عاطفی افراد، گروهها و جوامعی که خواسته یا ناخواسته تحت تأثیر قرار گرفتهاند، بر جای گذاشته است.
آگیار (1988 الف ، 1988 ب) درباره تأثیر سرکوب سیاسی بر بازماندگان در آرژانتین تحقیق کرد و زوجهایی را که مستقیماً تحت تأثیر آزار و اذیت شخصی یا سوگ عزیزانشان قرار گرفته بودند، مورد مطالعه قرار داد. این زوجها با وجود تجربیات غیرقابل تصور خود، درمان را شروع کرده بودند. اما این روند بعد از دیکتاتوری نظامی متوقف شد و حکومت غیرنظامی جدید قانون عفو را برای افسرانی که در این حمله تروریسم شرکت کرده بودند، تصویب کرد. به محض تصویب قوانین، علائم بیماران تشدید میشد، زیرا احساس میکردند که جامعه، جدای از اینکه رنجهایشان را ندیده، به آنها کمک نکرده و عدالت برقرار نشده، بلکه وجود آنها را نیز انکار کرده است.
اگر قربانی به خاطر اتفاقی که افتاده سرزنش شود و رنجی که کشیده انکار شود، توهین به آسیب اضافه شده و بیعدالتی با ضربه روحی ترکیب میشود. این امر برای افراد و گروههای انسانی بزرگ یا کوچک هم صادق است؛ مانند زمانی که نژادپرستها، جنسیتگرایان و دیگر متعصبان، توجیحشان برای بردگی، استثمار، آزار و اذیت، تحقیر یا نسلکشی این است که اینها پاسخی منطقی برای حقارت یک گروه اقلیت است. اما از سوی دیگر، هرگاه حقیقت ثابت و جنایاتها مشخص شود، عدالت مسیر خود را طی کند و رنج قربانیان اعتراف شود، در نهایت به بقای جامعه و نوع بشر امیدی زنده و اعتمادی تازه متولد میشود.
به همین دلیل بسیار مهم است که تحقیقات و روند قانونی چنین تخلفاتی به پایان برسد و رهبران باید بابت هر آسیبی که توسط مؤسسات آنها به مردم وارد شده است عذرخواهی کنند.
نمونه دیگری از تأثیر بیماریزای نقض مأموریت مقامات، در نتیجه دروغگویی آنهاست. (هرناندز د توبرت، 199) دروغ شنیدن از دیگران تأثیر مخربی بر عملکرد ذهنی فرد دارد؛ به ویژه زمانی که دروغگو کسی باشد که رفاه و امرار معاش فرد به او وابسته است؛ مانند والدین، همسران، پزشکان، معلمان، رواندرمانگران، مقامات و….
دروغ آگاهانه، تلاشی همهجانبه برای کنترل فرآیندهای ذهنی و رفتار یک انسان دیگر و حملهای وحشیانه به عملکردهای ادراکی اوست. تنها چیزی که میتواند ما را از این تأثیر زهرآگین محافظت کند، این است که دروغ را بشناسیم و بفهمیم که به ما دروغ میگویند. اما اگر دروغگو کسی باشد که برای رفاه، خوشبختی، سلامتی یا زندگی خود به او وابسته هستیم، تشخیص و پذیرش اینکه واقعاً از او دروغ شنیدهایم بسیار دشوار است و تمایل داریم تا این واقعیت را انکار کنیم. کشف اینکه فردی که به او نیاز داریم و اعتماد کردهایم فریبکار است، احساس سرخوردگی شدید و ناامیدی ایجاد میکند که بهبودی از آن بسیار دشوار است.
در سطح اجتماعی، این زمانی اتفاق میافتد که دولتهای فاسد، خشن، سوءاستفادهگر، بیرحم یا قاتل، به امیدها و اعتماد مردم خیانت کنند. هرگاه شهروندان متوجه دروغهای وقیحانه رهبران خود شوند، باور و اعتماد آنها به سیستم اجتماعی دچار فروپاشی میشود. این امر زمانی اتفاق میافتد که مشخص شود دولتها، قانونی را که باید از آن دفاع میکردند، زیر پا گذاشتهاند، یا از قدرت خود در خدمت منافع پست، استثمار، غارت، سوءاستفاده یا تخریب بخشی از جامعه استفاده کردهاند.
این مقاله را در مجله بخوانید:سایکوپات کیست و سایکوپاتی چگونه منجر به پاتوکراسی میشود؟
رنج عاطفی شدید ناشی از پی بردن به چنین چیزی، تشخیص و نامگذاری درست این موقعیت را برای اکثر مردم بسیار دشوار میکند. احتمالاً به همین دلیل است که مردم عادی در آلمان نازی یا چندین کشور در آمریکای لاتین موفق شدهاند فعالانه اقدامات نسلکشی دولتهای خود را نادیده بگیرند.
وقتی شواهد فریبکاری مقامات غیر قابل انکار باشد، مردم ممکن است در افسردگی، ناامیدی و بیتفاوتی فرو بروند؛ مگر اینکه راهی برای ابراز فعالانه نارضایتی خود پیدا کنند که واقعا تفاوت ایجاد کند. این یک واقعیت روانشناختی است که ما به خوبی میدانیم. زمانی که سوژه موقعیتی فعال بگیرد، ممکن است بر پیامدهای رنج غیرفعال غلبه کند.
من دو نمونه از این قبیل را در تاریخ اخیر مکزیک مورد بحث قرار خواهم داد.
در پایان سال 1993، احساس ناامیدی گستردهای در بخشهای بزرگی از جامعه مکزیک وجود داشت. در آن زمان دلایل این امر تا حد زیادی ناخودآگاه بود، اما در سالهای اخیر بیشتر از آن آگاه شدهایم. کشور قبلاً توافقنامه تجارت آزاد آمریکای شمالی را امضا کرده بود و این توافقنامه در اولین روز سال 1994 آماده اجرایی شدن بود. دولت سعی کرده بود این را به عنوان فرصتهای فراوانی برای شرکتهای مکزیکی معرفی کند. اگرچه بسیاری از ما نمیتوانستیم نام مناسبی برای ناراحتی خود بگذاریم، اما اکثر ما احساس کردیم این واقعاً به معنای تسلیم کامل در برابر منافع یک امپراتوری اقتصادی است که هرگز نمیتوانیم با آن رقابت کنیم.
اما پس از آن اتفاق غیرمنتظرهای رخ داد. در اولین دقایق سال نو، گروهی از فقیرترین سرخپوستان مکزیکی علیه این معاهده و سیاستهای دولت قیام کردند. دولت بلافاصله نیروهای مسلح را علیه آنها فرستاد. به نظر میرسید که این نبردی ناامیدکننده بود و بیشتر ما فکر میکردیم که شورشیان نابود خواهند شد، اما اینطور نشد. ترس دولت از عدم تایید افکار عمومی بینالمللی و خطر آسیب رساندن به اجرای معاهده تازه امضا شده، این حمله را که اکنون به یک جنگ کمشدت تبدیل شده بود، محدود کرد.
از سوی دیگر، زاپاتیستاس (عضو یا حامی یک نیروی انقلابی مکزیکی که برای اصلاحات اجتماعی و ارضی کار میکند، که در سال 1994 قیام مردمی را در ایالت چیاپاس به راه انداخت) با استفاده از رسانهها از جنگ نظامی به جنگ نرم روی آوردند. این یکی از مزیتهای جهانی شدن است، زیرا جریان آزاد اطلاعات را امکانپذیر و کل جهان را به شاهدی برای امور محلی تبدیل میکند.
با گذشت روزها و هفتهها، آشکار شد که ارتش زاپاتیستا برای ماندن اینجاست و امید جدیدی در جامعه شکوفا شد. (هرناندز، 1995) این قیام از منظر نظامی اندک و ناچیز بود، اما در سطح نمادین بسیار قدرتمند بود. تأثیر مفید آن بر اذهان عمومی حتی از مرزهای مکزیک نیز فراتر رفت، زیرا به نمادی از امکان و حق افراد و گروههای اقلیت برای مبارزه با مدل غیرانسانی جهانی شدن تبدیل شد.
اخیراً ما یک شورش مسالمتآمیز موفق را علیه پاشنه آهنین یک حکومت استبدادی تجربه کردهایم. تقریباً یک سال پیش، دولت فدرال کنونی کشورمان جنگی عمده را علیه رئیس دولت مکزیکوسیتی، یعنی آندره مانوئل لوپز اوبرادور آغاز کرد. او رهبر اپوزیسیون بود و شانس زیادی داشت تا رئیسجمهور بعدی در انتخابات آینده 2006 شود. در این حمله، مقامات فدرال و حزب حاکم به انتقادات گسترده، تهمتها و کاهش بودجه اختصاص یافته به شهر دست زدند و همچنین به ضدونقیضگویی متوسل شدند. ترفند نهاییشان این بود که شهردار را به دلیل اهانت به دادگاه در یک پرونده ملکی مورد مناقشه ناشی از ساخت یک خیابان جدید برای دسترسی به یک بیمارستان متهم کنند. مناقشه این بود که کار ساخت خیابان به محض دستور قاضی قطع نشده بود و حتی اگر شهردار که بالاترین مقام در حکومت شهر است مسئول مستقیم آن تصمیم نبود، باز در معرض کیفرخواست قرار میگرفت و باید استیضاح میشد.
کل ماجرا مضحک بود و هدف آن آشکارا خلاص شدن از شر یک رقیب سیاسی بسیار محبوب با ممانعت از شرکت او در انتخابات آینده بود، اما این روند ادامه یافت. حزب حاکم عمل ملی و دیگر حزب اپوزیسیون نهادی انقلابی، هر دو خواستار حذف لوپز اوبرادور از رقابتهای ریاست جمهوری بودند و استیضاح او را در نهایت به تصویب کنگره رساندند. اما اتحادشان عمدتاً به این دلیل بود که در خدمت شرکتهای بزرگ سرمایهداری، اعم از ملی و فراملی بودند و منافع طبقاتی یکسانی داشتند.
اگرچه همه میدانستند که واقعا چه اتفاقی رخ میدهد، اما دولت فدرال بر گفتمانی که در دفاع از نظم و قانون تأکید داشت پافشاری میکرد. عاطفه جمعی مردم، جوی از اضطراب، پریشانی، درماندگی و ناامیدی بود. مردم این مزخرفات را باور نمیکردند، اما ماموران اجرای این حقه همچنان به زبانی الهامبخش صحبت میکردند و در عین حال مکر خود را کامل میکردند. علاوه بر این، هدف این حمله تنها علیه یک رهبر سیاسی نبود، بلکه همچنین علیه ما که او را انتخاب کرده بودیم و کل جمعیت کشور بود. بدیهی بود که آنها سعی داشتند از ما حق رای دادن آزادانه را، آنطور که میخواستیم، سلب کنند.
به راحتی نمیتوان آنچه را که تعداد زیادی از ما در آن زمان احساس میکردیم به تصویر کشید. ما از نظر عاطفی توسط دروغهای آشکار بمباران میشدیم. روزی نبود که در اخبار شاهد تحقیر عقاید، ادعاها و اعتراضاتمان توسط صاحبان قدرت نباشیم. به نظر میرسید که هرگز نمیتوانیم چیزی بگوییم یا کاری انجام دهیم تا تغییری ایجاد شود. با این حال ذرهای امید در ما وجود داشت که حاضر به مردن نشدیم. ما انتظار داشتیم که یکی از نمایندگان منتخب و افسران منصوبی که دولت را تشکیل میدادند، بالاخره گوش کنند و کاری برای یافتن راه حل از طریق مذاکره برای این تعارض انجام دهند. اما هیچکس این کار را نکرد و نگرانی فاجعهبار ادامه یافت. بیماران احساسات و رویاهایی از نوع پایان یافتن جهان را تجربه میکردند و هیچ روانکاو حساسی نمیتوانست کاری انجام دهد، جز اینکه اذعان کند که همه ما در این مخمصه باهم هستیم.
اوج این اتفاقات در 7 آوریل 2005 بود؛ زمانی که کنگره در نهایت به استیضاح رأی مثبت داد. پاسخ عمومی دوباره ناباوری، وحشت و ناتوانی مطلق بود. با این حال واکنش مردمی فوری نیز وجود داشت. بدیهی بود که با اعمال و استدلالهای دولت فدرال و متحدانش نمیتوان با استدلال یا بحث آزاد مبارزه کرد؛ بنابراین در پی راه حلی دیگر برآمدیم. خانهها و اتومبیلهای شهر به زودی با پوسترهایی علیه استیضاح تزیین شد، کمیتههای متعددی تشکیل شد و انواع جلسات و راهپیماییها به راه افتاد که بیانگر انزجار ما از آنچه میگذشت بود.
سرانجام در 24 آوریل، یک راهپیمایی سکوت بزرگ با بیش از یک میلیون نفر در برابر این سوءاستفاده برگزار شد. بسیاری از کسانی که در این راهپیمایی شرکت کردند از طرفداران لوپز اوبرادور نبودند، اما خواستار نمایش منصفانه و دموکراتیک بودند. بار دیگر دولت فدرال با ادعای اینکه تنها ۱۲۰ هزار نفر در این مراسم شرکت کردهاند، تلاش کرد تا این مراسم را کوچک جلوه دهد. اما از آنجایی که این غیرممکن بود، رئیسجمهور مجبور شد دو روز بعد استعفای دادستان کل را بپذیرد و برای برونرفت از آن وضعیت غیرممکن، راه را برای مذاکره باز کند.
نتیجه فوری احساس آرامش و امید جمعی بود. برخلاف سنت استبدادی، بالاخره صدای ما تأثیر داشت و به این معنی بود که ما مردم در امور حکومتی حرفی برای گفتن داشتیم. همانگونه که نفوذناپذیری مسئولان نسبت به ادعاها و اعتراضات مردم تأثیرات آسیبزا دارد، پاسخگویی از سوی آنان نیز به التیام جراحتها کمک میکند.
هنوز جنبه دیگری برای چنین وضعیتی وجود دارد و اگر غرور خودخواهانه قدرتها نبود، باید به راحتی حل میشد. این مسئله اعتراف به خسارت وارده و طلب بخشش است. همانطور که در مورد پاپ ژان پل دوم دیدیم، برخی از نخبگان حاکم قادر به انجام این کار هستند. نمونه دیگر پرزیدنت ویلیام کلینتون بود که به نام ایالات متحده آمریکا از معدود بازماندگان و بستگان قربانیان آزمایش ظالمانه و غیراخلاقی پزشکی که در تاسکگی انجام شد، عذرخواهی کرد. اتفاقی که در آن گروهی از مردان آفریقایی-آمریکایی عمداً بدون هیچ درمانی برای عفونت سیفلیسی خود رها شدند تا تکامل طبیعی بیماری را حتی تا حد مرگ مطالعه کنند.
اما اکثر افراد در منصب قدرت به شدت مخالفند که به اشتباه یا خطاکاریشان اذعان کنند و این نیز عوارض زیادی بر جمعیت مردم دارد. یک بار دیگر میخواهم نمونه مکزیکی اخیر را بررسی کنم، حتی اگر تقریباً در هر کشور دیگری یافتن این مثال آسان باشد. چند هفته پیش، رئیسجمهور فاکس اظهار تاسفباری کرد و گفت که مهاجران مکزیکی در ایالات متحده «کارهایی را انجام میدهند که حتی سیاه پوستان نمیخواهند انجام بدهند.» نژادپرستی بیرحمانه این اظهارنظر، افکار ملی و بین المللی را شوکه کرد و واکنشهای خشمگینانه مردم به سرعت برانگیخته شد. سخنگوی رئیس جمهور پاسخ داد که رئیس جمهور به هیچ وجه قصد توهین به کسی را نداشته است، اما هیچ عذرخواهی رسمی وجود نداشت و مقامات کاملاً به صراحت گفتند که هیچ عذرخواهی نخواهد شد. چنین امتناع سرسختانه ای از جبران خسارت، برای کسانی که به آنها توهین شده و به طور کلی به جامعه آسیب مضاعف میرساند.
این نمونهای واضح از تأثیرات مضر انکار ناخودآگاه است و اینکه بخواهیم اعمال افراد را فقط در پرتو نیات آگاهانه ارزیابی کنیم تلاش گستاخانهای است. نژادپرستی و تعصب فقط بحث عقاید آگاهانه نیست؛ برعکس، ریشههای آنها در اعماق ناخودآگاه رشد میکنند و اغلب دقیقاً در اظهارات ناخواسته و بررسی نشده ظاهر میشوند. حقیقت این است که هیچکدام از ما از چنین بلایی که جامعه را فراگرفته است، مصون نیستیم و تنها کاری که میتوانیم در برابر آن انجام دهیم این است که سعی کنیم آن را در خودمان کشف و با آن مبارزه کنیم و بر اساسش عمل کنیم. اما اگر سهم خودمان را از تعصب انکار کنیم، هیچیک از اینها امکانپذیر نمیشود.
ما نیز به عنوان روانکاو باید با چنین تعارضاتی مقابله کنیم. در سال 1933 ساندور فرنسی (1980) آخرین مقاله خود را با عنوان «آشفتگی زبان بین بزرگسالان و کودکان» آغاز کرد، با این دستورالعمل که روانکاو باید به طور جدی در نظر بگیرد که ممکن است بیمار هنگامی که ادعا میکند توسط کسی مورد بدرفتاری قرار گرفته است، درست میگوید و هنگامی که شواهدی مبنی بر این موضوع پیدا کرد، آن را آشکارا به رسمیت بشناسد. برخلاف انتظارات معمول، فرنسی کشف کرد که چنین اقدامی نه تنها اعتماد بیمار را کاهش نمیدهد، بلکه اعتماد او را به روانکاو افزایش میدهد و این تعاملات به خودی خود یک کارکرد درمانی دارند.
در عملکرد روانکاوانه روزمره ما ضروری است که نسبت به این پدیدههای رابطهای و روانی-اجتماعی پذیرا باشیم و آنها را تفسیر کنیم تا مبادا برای حفظ و نگهداری وضعیت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی موجود، بخشی از انکار ایدئولوژیک و سرکوب یا حتی فرونشانی آگاهی خود شویم.
[1] . Container contained relationship
[2] . Neuroses
[3] جنگ کثیف نامی است که توسط حکومت نظامی یا دیکتاتوری مدنی-نظامی آرژانتین برای دوره تروریسم دولتی در آرژانتین از سال 1974 تا 1983 انتخاب شد و به عنوان بخشی از عملیات کندور استفاده میشود که طی آن نیروهای نظامی و امنیتی و جوخههای مرگ دست راستی در شکل اتحاد ضدکمونیست آرژانتین، هر مخالف سیاسی و هر کسی که گمان میرفت با سوسیالیسم، پرونیسم چپگرا یا جنبش مونتونروس مرتبط باشد را تعقیب میکردند. تخمین زده میشود که بین ۹ هزار تا ۳۰ هزار نفر کشته یا ناپدید شدند که گزارش رسمی بسیاری از آنها به دلیل ماهیت تروریسم دولتی غیرممکن بود. هدف اصلی، مانند بسیاری از کشورهای دیگر آمریکای جنوبی که در عملیات کندور شرکت داشتند، چریکهای کمونیست بودند. هواداران، اما هدف عملیات کندور شامل دانشجویان، ستیزهجویان، اتحادیههای کارگری، نویسندگان، روزنامهنگاران، هنرمندان و هر شهروندی بود که مظنون به فعالیتهای چپ بودند؛ از جمله چریکهای پرونیست. ناپدیدشدگان شامل افرادی بودند که تصور میشد تهدیدی سیاسی یا ایدئولوژیک محسوب میشدند. حکومت نظامی، حتی به طور مبهم، یا آنهایی که مخالف سیاستهای اقتصادی نئولیبرالی دیکته شده توسط عملیات کندور هستند. همه در تلاشی توسط حکومت نظامی برای ساکت کردن مخالفان اجتماعی و سیاسی کشته شدند.