در دنیای امروز با پیشرفت علم تصور میکنیم خرافات مرتبط با گذشتههای دور است اما درواقعیت ما همچنان به چیزهایی باور داریم که پایۀ علمی ندارند. چرا هنوز هم دیدن برخی چیزها یا مواجهه با آنها باعث ترس و نگرانی در ما میشود؟
این مقاله به ما کمک میکند تا متوجه شویم که این باورها نه فقط یک عادت قدیمی، بلکه ریشه در ناهشیار ما دارد.
خرافات چیست و چرا وجود دارد؟
خرافات، باورهاییاند که پایهی علمی ندارند و پدیدهها را به نیروهای ماورایی یا نشانههای پنهان نسبت میدهند. برای نمونه، این باور که عدد ۱۳ نحس است و بدشانسی میآورد، از همین جنس است. از دیدگاه روانکاوی، خرافات شیوهای برای مقابله با ترسها و اضطرابهای ناهشیار به شمار میآیند.
فروید در کتاب آسیبشناسی زندگی روزمره مینویسد: «خرافات اغلب از انگیزههای ناهشیار سرچشمه میگیرند.» برای مثال، وقتی اتفاقی تصادفی رخ میدهد — مانند فکر کردن به کسی و سپس دیدن او — ذهن ما آن را بهعنوان «نشانه» تفسیر میکند تا احساس کنترل بیشتری بر واقعیت داشته باشد. با این حال، فروید معتقد است که این رخدادهای بهظاهر تصادفی معمولاً از افکار سرکوبشده ناشی میشوند، نه از نیروهای بیرونی.
او در مقالهی معروف خود، «امر غریب» (Uncanny, 1919)، توضیح میدهد که وقتی چیزی آشنا — مانند یک فرد یا شیء — ناگهان غریب و تهدیدکننده به نظر میرسد، در ما احساسی ناخوشایند و مرموز برمیانگیزد. فروید این احساس را نتیجهی بازگشت امر سرکوبشده میداند؛ یعنی چیزی که باید پنهان میماند اما آشکار شده است.
تفسیر فروید از Uncanny بر نظریهی او دربارهی عقدهی ادیپ و ترس از اختگی استوار است. در این مرحله، کودک پس از گذر از مرحلهی فالیک و سرکوب امیال خود، نوعی ترس را تجربه میکند که در آن، «ترس از دست دادن چشم» جایگزین ترس از اختگی میشود.
به بیان دیگر، فروید باور داشت که این احساس زمانی پدید میآید که باورهای ابتدایی و بدوی، که در دوران کودکی و در تاریخ بشر سرکوب شدهاند، دوباره فعال میشوند. برخی از این باورها عبارتاند از جاندارپنداری اشیا، همهتوانی افکار، ترس از مردگان، و باور به چشمزخم.
چرا ما برخی پدیدهها را بهصورت امرغریب تجربه میکنیم؟ فروید َِ، امرغریب را به دو دسته تقسیم میکند:
- بازگشت کامل امر سرکوب شده
 - تایید باورهای اولیه
 
براساس این نظریه، انسان از گذشتهی فردی و جمعی خود، باورهایی دربارهی پدیدههای جادویی و جاندارپندارانه به ارث میبرد؛ مانند باور به روح. به گفتهی فروید، بیشتر ما تا حدی بر این باورها غلبه کردهایم، اما نه بهطور کامل. او مینویسد: «بهمحض آنکه در زندگی ما رخدادی روی دهد که یکی از این باورهای ابتدایی را تأیید کند، احساسی غریب در ما پدید میآید.»
با این حال، فروید تأکید میکند که چنین پدیدهای باید نهتنها در واقعیت تجربه شود، بلکه نوعی تردید دربارهی مرز واقعیت نیز در ما برانگیزد. او میگوید: «پدیده باید تعارضی در داوری ما ایجاد کند؛ تعارضی میان آنچه غیرقابل باور میدانیم و آنچه ممکن است واقعاً ممکن باشد.»
برای نمونه، رویدادهایی که ظاهراً تلهپاتیکاند یا پیشآگاهی از آینده را نشان میدهند، میتوانند باور به قدرت مطلق اندیشهها را در ما زنده کنند.
به بیانی دیگر مرز امرغریب و تفکیکش از امرواقع را میتوان در لحظاتی خاص از تئاتر یا آثار کلاسیک سینما مشاهده کرد؛ شرایطی که همه چیز از کنترل فرد(بازیگر) خارج میشود. در آن لحظه بازیگر دیگر فقط (نقش) را بازی نمیکند؛ انگار نقش از درون اون میجوشد و خودش را از میان او عبور میدهد. در آن لحظه مرز میان ( من بازیگر) و (او، شخصیت نمایش) محو میشود.
صحنه تئاتر میتواند مثال خوبی باشد ؛ چون جایی است بین واقعیت و خیال. ما تماشاگران می دانیم که آنچه میبینیم واقعی نیست، اما باز هم دلمان میخواهد باورش کنیم. بازیگر هم دقیقا در همین مرز زندگی میکند؛ در یک لحظه خودش است، در لحظهای دیگر کسی دیگر. بدن و صدایش واقعا مال اوست،اما کلماتی که میگوید، نگاههایی که رد و بدل میکند، از جایی میآید که به خودش تعلق ندارد.
در واقع وقتی که دیوار چهارم میشکند، بازیگر چنان در نقش فرو میرود که فراموش میکند تماشاگرانی آنسوی نور نشستهاند. انگار جهان نمادین تئاتر، با همه قوانین و قراردادهایش، فرو میریزند و ماشاهد نوعی لغزش در واقعیت میشویم. در این لحظه، بازیگر نه کاملا در نقش است و نه کاملا خودش؛ میانهای ایستاده که هم آشناست و هم عجیب.
این همان احساس «امرغریب» فرویدی است که از آن حرف میزنیم _ لحظهای که چیزی درون ما ناگهان بیگانه میشود، چون از جایی برمیگردد که قرار نبوده بازگردد. بدن بازیگر به صحنهای برای این بازگشت تبدیل میشود: بازگشت چیزی که همیشه در او بوده، اما از خودش پنهان مانده.
نمونهای روشن از نظریهی فروید را میتوان در زندگینامهی یونگ یافت. در سال ۱۹۰۹، هنگام دیداری میان فروید و یونگ، حادثهای رخ داد که هر دو را شگفتزده کرد. یونگ احساس عجیبی داشت؛ گویی دیافراگمش از آهن ساخته شده و در حال گداخته شدن است. او مینویسد: «در همان لحظه، صدای بلندی از قفسهی کتابی که کنار ما بود بلند شد. صدا چنان قوی بود که هر دو از جا پریدیم و ترسیدیم قفسه فرو بریزد.»
یونگ رو به فروید کرد و گفت: «بفرما، این نمونهای از پدیدهی برونفکنی کاتاکسیسی است.»
فروید پاسخ داد: «اوه، بس کن! این یاوه است.»
یونگ با اطمینان گفت: «اشتباه میکنید استاد. برای اثبات حرفم پیشبینی میکنم تا چند لحظهی دیگر دوباره همان صدا را میشنویم!»
به گفتهی یونگ، بهمحض گفتن این جمله، همان صدا دوباره تکرار شد و فروید با چهرهای مبهوت به او خیره ماند. فروید ابتدا تلاش کرد برای آن صدا توضیحی منطقی پیدا کند، اما پس از بررسی بیشتر دریافت که بارها همان صدا را شنیده، بیآنکه هیچ ارتباطی با افکارش داشته باشد.
برای یونگ، این رویداد تأییدی بر باورش به واقعیت پدیدهی «برونفکنی کاتاکسیس» بود؛ در حالی که فروید آن را بیمعنا و فاقد ارزش علمی میدانست.
بررسی نظریات روانکاوان مختلف در ارتباط با خرافات
لکان میگوید امرغریب جایی است که نمیتوانیم بین خوب/ بد و لذت/عدم لذت تمایزی قائل شویم و آن را به امر واقع نسبت میدهد و باور دارد خرافات مثل ارواح ما را در میدانی قرار میدهد که نمیدانیم چگونه خوب و بد را تشخیص دهیم.
یونگ: باورهای خرافی از بایگانی جمعی میآیند، مثل آینهای که تصاویر ارثی را بازتاب میدهد. تصاویری که حاوی کهن الگوها یا الگوهای نمادین مشترک همه انسانهاست . از دیدگاه یونگ این باورها راهی برای ارتباط با ناهشیار هستند. آنها همزمانی را نشان میدهند. همزمانی معنادار بدون علت مستقیم مثل فکر کردن به کسی و ناگهان دیدنش که احساس غریبی ایجاد میکند چون مرز بین درون و بیرون محو میشود. از دیدگاه وی این باورها دفاع در برابر جنبههای تاریک و سرکوب شده شخصیت هستند.
در نظریههای مدرن روانکاوانی مثل ویلیام گریوز خرافات را بخشی از تجربه انسانی میدانند؛ جاییکه مذهب و خرافات با هم آمیخته میشوند
در روانکاوی پسافرویدی خرافات بهعنوان نوروز جمعی دیده میشود. خرافات نه فقط بازگشت سرکوبهای فردی بلکه بازتاب تعارضهای اولیه روابط با مراقبان میبیند جایی که ترسهای نوزدای به باورهای جادویی تبدیل میشوند.
ملانی کلاین، بنیانگذار نظریهی روابط شی، بر مراحل اولیهی رشد روانی تمرکز دارد. او در نظریهی خود مفهوم «موقعیت پارانوئید–اسکیزوئید» (paranoid-schizoid position) را مطرح میکند. در این مرحله، نوزاد جهان را به اشیای خوب و بد تقسیم میکند؛ برای نمونه، «سینهی خوب» و «سینهی بد». نوزاد ویژگیهای منفی را به دنیای بیرون فرافکنی میکند. از همین سازوکار، باورهایی مانند چشمزخم یا حضور روح شکل میگیرند.
کلاین خرافات را با ترس از جدایی و حالت پارانوئید مرتبط میداند. او آنها را همچون آینهای میبیند که جهانی پر از شر و تهدید را بازتاب میدهد. در چنین حالتی، فرد حسادت یا خشم خود را به اشیای خارجی نسبت میدهد و آنها را نیروهای شومی میبیند که در عین آشنایی، غریب و هولناکاند (امرِ غریب یا uncanny).
باور به جادوگری یا نفرین نیز از همین ریشه میآید؛ از ترس جدایی از مادر یا مراقب اولیه. در بزرگسالی، این باورها نقش دفاعی پیدا میکنند. فرد به جای مواجهه با اندوه و از دست دادن در «موقعیت افسردهوار» (depressive position)، به تفکر جادویی پناه میبرد تا از درد جدایی فرار کند.
به عبارتی خرافات را به عنوان بازتابی از ترسهای اولیه نوزادی و مکانیسمهای دفاعی ناهشیار تفسیر میکنند.
سایه خرافات در زندگی روزمره:
خرافات، در نگاه نخست، شاید چیزی متعلق به گذشته بهنظر برسند؛ بقایای دوران جهل و ناآگاهی که هنوز در ذهن ما زنده ماندهاند. اما اگر از زاویهی روانکاوی به آنها نگاه کنیم، درمییابیم که خرافات نه نشانهی نادانی، بلکه نوعی زبان هستند — زبان ناهشیار، زبانِ بخشهایی از روان که هنوز نمیدانند چگونه خود را به کلمه درآورند. ذهن ما برای بقا، نیاز به معنا دارد. وقتی با واقعیتی روبهرو میشویم که معنا ندارد، وقتی نمیدانیم چرا رنج، فقدان، یا مرگ اتفاق میافتد، ناهشیار دست به کار میشود تا برای این بینظمی، نشانه بسازد. خرافات، در این معنا، تلاش ناهشیار برای اهلی کردن اضطراب است.
تصور کنید نیمهشبی در کوچهای تاریک قدم میزنید و ناگهان گربهای سیاه از برابر شما میگذرد. لحظهای کوتاه مکث میکنید، بیآنکه دلیلش را بدانید. ترسی ظریف، نوعی تردید، درونتان میدود. از نظر فرهنگی، میدانید که این تصویر در بسیاری از جوامع با «بدشانسی» گره خورده است، اما در عمق روانی، آنچه فعال شده، چیزی شخصیتر است. رنگ سیاه، حیوان شبرو، سکوت و حرکت ناگهانیاش، همهی آن بخشهایی از روان را لمس میکنند که با تاریکی، مرگ، و از دست دادن پیوند دارند. ناهشیار از این تصویر استفاده میکند تا اضطرابی را که همیشه در لایههای زیرین وجود دارد، به بیرون منتقل کند. به جای آنکه بگوییم «من از فقدان میترسم»، میگوییم «گربهی سیاه بدیمن است». این جابهجایی، هرچند ساده به نظر میرسد، برای ذهن آرامشبخش است؛ چون به جای بینامی اضطراب، برایش چهرهای عینی میسازد.
چشمزخم هم از همین جنس است، فقط با موضوعی دیگر. در اینجا اضطراب نه از مرگ بلکه از «خصومت و حسادت» سرچشمه میگیرد. ما در درون خود احساسات متناقضی داریم؛ دوست داشتن و نفرت، تحسین و رشک، میل و دشمنی. اما فرهنگ و اخلاق اجتماعی به ما آموختهاند که این احساسات منفی را انکار کنیم. پس ذهن ناهشیار، آنها را به بیرون میفرستد. «من حسود نیستم، دیگری است که با نگاهش مرا نفرین میکند». به این ترتیب، خرافه به یک مکانیزم دفاعی بدل میشود — فرافکنیای که هم احساس گناه را کاهش میدهد، هم به اضطراب چهرهای قابل لمس میدهد. حتی آیینهایی مثل «زدن به چوب» یا «آویختن مهرهی آبی» نیز در واقع تلاشیاند برای بازگرداندن حس کنترل در برابر نیرویی که در اصل از درون خود ما میآید.
اعداد هم در ناخودآگاه چنین نقشی دارند. عدد ۱۳، با تمام ظاهر انتزاعیاش، در بسیاری از فرهنگها به نماد مرگ یا فاجعه بدل شده است. این معنا از تاریخ و اسطوره تغذیه کرده؛ از شام آخر مسیح با سیزده نفر سر میز، تا کهنالگوهای مربوط به پایان و سقوط. ذهن انسان از طریق این عدد، اضطرابِ پایان را مجسم میکند، همان اضطرابِ خام و بیشکلِ نبودن.
در مقابل، اعدادی چون ۷ یا لحظههایی مانند دیدن ساعت 11:11، به نوعی تجربهی برعکس اشاره دارند — جایی که ناهشیار در جستوجوی نظم و هماهنگی است. دیدن تکرار در جهان بیرونی، برای ذهن مثل نشانهای از معناست؛ تأییدی بر اینکه جهان هنوز با ما حرف میزند و هنوز در پسِ آشوب، نظمی پنهان وجود دارد. به همین دلیل، لحظهای که ساعت را میبینیم و اعدادش تکرار شده، در ناخودآگاه ما به نوعی همآوایی کیهانی تعبیر میشود: احساسی از حضور معنا در جایی که هیچ ضمانتی برای معنا وجود ندارد.
در عمق همهی این باورها، یک نیاز مشترک خوابیده است — نیاز به اطمینان، کنترل و پیوند. ناهشیار نمیتواند با بینظمی محض کنار بیاید. وقتی با مرگ، حسادت یا تصادف روبهرو میشود، راهی میجوید تا آن را بفهمد، حتی اگر به قیمت ساختن داستانی خرافی باشد. به همین دلیل، خرافات فقط نشانهی جهل نیستند، بلکه نشانهی هوشمندی روان نیز هستند؛ تلاشی ناخودآگاه برای زنده ماندن در جهانی پر از نیروهای ناشناخته.
اگر از این زاویه نگاه کنیم، خرافه تبدیل به آینهای میشود که میتوانیم در آن چهرهی پنهان خود را ببینیم. گربهی سیاه، چشمزخم، عدد ۱۳ یا ساعت 11:11، هرکدام صدایی از درون ما را بازتاب میدهند. روان، با زبانی شاعرانه و نمادین، اضطرابش را به بیرون میتاباند تا تحملش آسانتر شود. شاید به همین دلیل است که خرافات هرگز از بین نمیروند؛ چون بخشی از ما هستند. درون هر انسان مدرنی که میگوید به خرافه باور ندارد، هنوز کودکی زندگی میکند که از تاریکی میترسد، حسادت میورزد، آرزو میکند و دنبال نشانهای در جهان میگردد تا باور کند که تنها نیست.
در نهایت، شاید بتوان گفت خرافه نه نقطهی ضعف روان، بلکه شعر پنهان آن است — شعری که از اضطراب، امید و میل به معنا زاده میشود؛ همان شعری که ناهشیار هر روز، بیآنکه بدانیم، در رفتارها و نشانههای کوچک زندگیمان زمزمه میکند.
سخن سردبیر
در جهانی که هر روز بیش از پیش به دادهها، منطق و علم تکیه میکند، هنوز نشانههایی وجود دارند که ما را میترسانند، به تردید میاندازند و به جستوجوی معنا میکشانند. خرافات، با همهی ظاهر غیرعقلانیشان، همچنان در تار و پود زندگی مدرن حضور دارند. از نگاه روانکاوی، این حضور تصادفی نیست؛ بلکه بازتاب اضطرابهایی است که در لایههای ناهشیار ما زندهاند. انسان برای تحمل بینظمی، رنج و فقدان، به نشانهها و نیروهایی پناه میبرد که ریشه در تاریخ درونی و جمعیاش دارند.
این مقاله از تحریره تجربه زندگی میکوشد خرافات را نه بهعنوان بازماندهای از جهل، بلکه بهمثابهی زبانی ناهشیار و آیینهای از میل، ترس و احساس گناه بررسی کند. از فروید و نظریهی امر غریب تا کلاین و مفهوم فرافکنی، و از نگاه لاکانی تا برداشت یونگی از کهنالگوها، این نوشتار نشان میدهد که خرافه چگونه به شعر پنهان روان بدل میشود؛ شعری که از درون هر انسان مدرن، بیآنکه خود بداند، زمزمه میشود.
								
													





