تأثیر روان‌درمانی بر روانکاو

تأثیر روان‌درمانی شخصی بر کارم به عنوان یک درمانگر

نوشته

فهرست مطالب

نویسنده: نانسی مک‌ویلیامز

در این مقاله، به‌صورت اتوبیوگرافیک بررسی می‌کنم که روان‌درمانی شخصی‌ام چگونه بر کار بالینی‌ام اثر گذاشته است. هرچند نمی‌خواهم تجربه‌ام را به دیگران تعمیم دهم، این روایت فقط بازتابی از جنبه‌هایی از سفر من به‌عنوان یک بیمار است؛ و تأثیر آن بر حرفه‌ام به‌عنوان درمانگر . تجربه‌ای که با یافته‌های دکتر گلر، دکتر نورکراس و دکتر اورلینسکی درباره پیوند دریافت و ارائه درمانگر همخوانی دارد.

نخستین علاقه‌ام به روان‌کاوی در سال ۱۹۶۵، در دوران کارشناسی در کالج اوبرلین شکل گرفت. استاد علوم سیاسی‌ام مرا تشویق کرد تا درباره نظریه سیاسی ضمنی کتاب تمدن و ملالت‌های آن (۱۹۳۰) نوشته فروید پایان‌نامه بنویسم.

این کتاب مرا به‌شدت جذب کرد. بعد از آن، مطالعه‌ی آثار دیگر فروید و نویسندگان روان‌کاوی آن دوران را آغاز کردم. نویسندگانی چون اریکسون (۱۹۵۰)، فروم (۱۹۴۱)، هورنای (۱۹۵۰)، مارکوزه (۱۹۶۸)، نورمن او. براون (۱۹۵۹) و دیگران.

با این حال، بیشترین تأثیر را آثار تئودور ریک بر من گذاشت (۱۹۴۸، ۱۹۵۳، ۱۹۵۷a، ۱۹۵۷b). نوشته‌های ریک برایم خاص بود. او درباره تفاوت‌های جنسی سخن می‌گفت، بی‌آنکه روان‌شناسی زنان را انحرافی از هنجار مردانه بداند. چنین نگاهی را پیش‌تر، حتی در فضای نسبتاً پیشرو کالج اوبرلین، تجربه نکرده بودم.

شایان ذکر است که با وجود تاریخچه‌ی درخشان اوبرلین در پذیرش برابر زنان، این کالج همچنان قوانینی مانند «نپوتیسم» داشت. این قانون مانع از تدریس همسران استادان، حتی در سطح دکترا می‌شد.

تأثیر روان‌درمانی بر دیدگاه روانکاو نسبت به هنر

پس از ازدواج، فارغ‌التحصیلی و تصمیم به ادامه تحصیل در روان‌شناسی بالینی، به بروکلین مهاجرت کردم و به دکتر ریک نامه نوشتم تا راهنمایی حرفه‌ای بگیرم. می‌خواستم با افرادی که مستقیماً با فروید در ارتباط بودند ملاقات کنم، زیرا تعداد کمی از آن‌ها هنوز زنده بودند.

ریک با مهربانی درخواستم را پذیرفت. او این دیدار را بیشتر به شکل مصاحبه پذیرشی برگزار کرد تا مشاوره شغلی و پیشنهاد داد وارد فرآیند تحلیل شوم. او مرا به کلینیکی ارجاع داد که با انجمن ملی روان‌کاوی برای درمانگر (NPAP) همکاری داشت؛ نهادی که خود پس از رد شدن از مؤسسه روان‌کاوی نیویورک (به دلیل نداشتن مدرک پزشکی) تأسیس کرده بود. در آن زمان، از این تاریخچه دردناک روان‌کاوی بی‌اطلاع بودم. ۲۳ ساله بودم، تحت تأثیر ایده‌های ریک قرار گرفته بودم و می‌دانستم فروید او را تأیید کرده بود.

ورود به درمان تحلیلی برایم تصمیمی منطقی بود: در نیویورک بودم، جایی که درمانگران باتجربه با هزینه‌ای مقرون‌به‌صرفه در دسترس بودند. تنها توان پرداخت ۱۵ دلار برای تحلیلگری که کلینیک به من معرفی کرده بود داشتم. ابتدا با دیدگاهی عقلانی به درمان نزدیک شدم، زیرا انگیزه‌های حرفه‌ای داشتم.

فکر می‌کردم روانکاوی مدرن شاید تحت تأثیر رویکردهای جدید قرار گرفته باشد، اما همان‌طور که برای یادگیری موسیقی به سراغ موسیقی کلاسیک یا برای آموختن فرانسوی به لاتین روی آورده بودم، باور داشتم باید تجربه‌ای اصیل از روانکاوی داشته باشم. هرچند آگاهی چندانی از نیازهای شخصی‌ام نداشتم، تجربه درمان به‌شکل عمیقی مسیر حرفه‌ای‌ام را به‌عنوان روان‌شناس و روانکاو شکل داد.

تأثیر روان‌درمانی بر کودکان روانکاو‌ها

بی‌شک در ژرفای ناخودآگاهم می‌دانستم که نیازمند درمانم. هرچند خود را از نظر عاطفی انسانی سالم می‌پنداشتم و کودکی‌ام را شاد توصیف می‌کردم، اما این تصویری خیالی بود که بعدها به پوچ بودنش پی بردم. حقیقت آن بود که زخم‌های عمیقی بر جانم نشسته بود؛ از مرگ مادرم بر اثر سرطان در نه‌سالگی گرفته تا فقدان نامادری محبوبم در سال‌های دانشگاه به سبب همان بیماری.

پدرم مردی مهربان، فداکار و استوار در اصول اخلاقی بود. با این همه، بعدها فهمیدم که یک عفونت مغزی پیشین، به مغزش آسیب رسانده بود. همین موضوع سبب می‌شد که او گاهی درگیر سخت‌گیری‌های افراطی، ناتوانی در درک ظرافت‌ها و خشم‌های هولناک شود. اگر کسی او را ناامید می‌کرد، بی‌درنگ از زندگی‌اش حذف می‌شد.

هرگز به‌طور آشکار سرکشی نکرده بودم؛ در عوض، همواره می‌کوشیدم بی‌نقص و «خوب» باشم تا خطر طرد شدن را از خود دور کنم. برای آن‌که باری بر دوش خانواده نباشم ــ و از آن‌رو که مادرم پیش از رفتنش در من روحیه خودآگاهی و اتکای به نفس را پرورش داده بود ــ گرفتار وابستگی معکوس شدم و دیگر توان ابراز نیازها و آسیب‌پذیری‌هایم را نداشتم.

از نظر روانی، مردان را جذاب اما خطرناک و زنان را مهربان اما ضعیف می‌دیدم — الگویی که برای بازنمایی خود (self-representation) بسیار مشکل‌ساز بود.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع نگاه تراپیست به زندگی

در انتخاب تحلیلگری که NPAP به من اختصاص داد نیز خوش‌شانس بودم: لو برکویتز، فردی گرم، باهوش، منعطف و به‌دور از نیاز به سلطه‌گری بود. او تحلیل را به عنوان شغل اصلی خود انتخاب نکرده بود، بلکه مدیر اجرایی یک خانه محله‌ای در ناحیه‌ی شرق پایین منهتن بود.

این واقعیت که او مواضع چپ‌گرایانه مرا با پذیرش روبرو می‌کرد، برایم بسیار دلگرم‌کننده بود؛ چراکه با نگرش‌های سرسختانه پدرم تضاد داشت. با این حال، تنها پس از مدت طولانی و با وجود ترس‌های شدیدم بود که توانستم این تجربه‌ی اصلاحی را درک کنم: او فعالیت‌های سیاسی مرا به‌طور تحقیرآمیز به عنوان “acting out” یا “شورش ادیپی”( “oedipal rebellion) تعبیر نمی‌کرد، بلکه به پویایی‌های نهفته در آن توجه نشان می‌داد. (گرچه بی‌شک عناصری از این دینامیک‌ها وجود داشت، خوشبختانه او رویکردی داشت که رفتارها را در بستر روان‌شناختی آن‌ها می‌دید و صرفاً بر مبنای ریشه‌های ناخودآگاهشان قضاوت نمی‌کرد).

تأثیر روان‌درمانی بر روانکاو

ترس همیشگی من این بود که تحلیلگر یهودی، خوش‌برخورد و آرامم، روزی چهره‌ای شبیه پدر راست‌گرای عصبانی‌ام پیدا کند. این ترس، درسی عمیق درباره قدرت انتقال (transference) به من آموخت. با اینکه از نظر منطقی می‌دانستم لو با پدرم تفاوت دارد، ولی از نظر احساسی، ماه‌ها زمان برد تا این ترس‌ها کم‌رنگ شوند.

لو هرگز از موضع بالا با من برخورد نکرد. (اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌فهمم در بسیاری موارد، او حقیقت را می‌دانست.) با این حال، تنها تفسیری محدود ارائه می‌داد. بیشتر اوقات، مرا به حرف زدن آزادانه، تجربه احساسات، کاوش رؤیاها و درک خودم تشویق می‌کرد. همین احترام بی‌قید و شرط، به‌تنهایی تأثیری عمیق و درمانگر داشت.

پدرم به ابراز نظرهای غیرقابل‌مذاکره علاقه داشت. همین موضوع باعث شده بود به لحن قاطعانه‌ی مردان قدرتمند حساسیت زیادی پیدا کنم — و هنوز هم چنین هستم. در حالی که برخی سکوت تحلیلی را نقد می‌کنند، من آن را تجربه‌ای برابر، توانمندساز و نشانه‌ای از اعتماد تحلیلگر به توانایی‌ام برای روبرو شدن با حقیقت می‌دانستم.

پویایی‌های درونی من عمدتاً هیستریایی (hysterical) بودند و سبک غیرمستقیم لو به‌خوبی با این ویژگی هماهنگ می‌شد. فروید روانکاوی را در ابتدا برای درمان زنانی توسعه داد که به هیستری مبتلا بودند — زنانی که امروزه بسیاری‌شان را افرادی با ساختار شخصیتی تجزیه‌ای (dissociative) می‌دانیم. این زنان، به‌طور ناخودآگاه، خود را ضعیف و همواره در معرض خطر آسیب از سوی مردان قدرتمند می‌دیدند.

فروید تجربه‌ی ذهنی آن‌ها را جدی گرفت و تلاش کرد از آن بیاموزد (برویر و فروید، ۱۸۹۵/۱۹۵۵). البته حتی در آن زمان هم فکر می‌کردم او همیشه در تفسیر این تجربه‌ها موفق نبوده است. او گاهی نمی‌دانست و درعین‌حال می‌دانست. (خودش به سردرگمی‌اش درباره اینکه «زنان چه می‌خواهند» اشاره کرده است.) با این حال، از صداقت او در مواجهه با محدودیت‌های فهم خود قدردانی می‌کردم. همان‌طور که قدردان تحلیلگرم بودم؛ کسی که آشکارا با همان گشودگیِ فروید به بیمارانش همدلی نشان می‌داد.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع تفکر وحودیت

به مدت چهار و نیم سال، در روان‌درمانی تحلیلی شرکت کردم؛ هفته‌ای سه جلسه. سرانجام، این فرآیند را به‌طور طبیعی و بر اساس توافقی دوجانبه پایان دادم. هر دو باور داشتیم که به نقطه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم ببینم آیا آنچه آموخته‌ام، به‌اندازه‌ی کافی درونی شده تا بتوانم به‌تنهایی خوب عمل کنم (ر.ک. گِلر، ۲۰۰۵ درباره‌ی مرزها و درونی‌سازی).

دستاوردی که با لو به آن رسیده بودیم، تأثیر عمیقی بر من گذاشت؛ به‌ویژه زمانی که مشخص کردن تاریخ پایان درمان، موقتاً علائم قدیمی را دوباره ظاهر کرد. نشانه‌هایی مانند اضطراب فراگیر، جسمانی‌سازی، دفاع‌های روانی و رفتارهای acting out، که زمانی آن‌ها را اجزایی جدایی‌ناپذیر از زندگی‌ام می‌دانستم، دوباره بازگشتند و احساسی آشنا اما فراموش‌شده را زنده کردند.

در مرحله‌ی پایان درمان، بار دیگر قدرت انتقال (transference) مرا شگفت‌زده کرد. با اینکه خودم پیشنهاد داده بودم فرآیند پایان را آغاز کنیم و حتی بازه‌ای شش‌ماهه برای آن تعیین کرده بودم، اما بلافاصله پس از مشخص شدن تاریخ پایان، رؤیاهایی تکرارشونده دیدم. در آن‌ها، مادرم در حال مرگ بود یا پدرم مرا از خانواده طرد می‌کرد. این تجربه، درسی عمیق درباره‌ی محدودیت‌های منطق خودآگاه به من داد؛ به‌ویژه وقتی پای جدایی‌های عاطفی در میان باشد.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع تفکر کردن روانکاو

 به‌یاد دارم که به این فکر می‌کردم که شاید تجربه‌ی رها شدن — ترک شدن به جای ترک کردن — الگوی بنیادین ما برای جدایی باشد، چراکه انسان پیش از آنکه توانایی حرکتی برای ترک کردن پیدا کند، متوجه جدایی می‌شود. طی این تحلیل، در چندین زمینه تغییرات عمده‌ای را تجربه کردم: انکار نیازم به دیگران نرم‌تر شد، زندگی عاطفی‌ام به منبعی از لذت و حیات بدل شد که دیگر نیازی به عقلانی‌سازی نداشت، و برداشت‌هایم درباره‌ی جنسیت و قدرت به‌طور چشمگیری تغییر کرد.

درک عمیقی یافتم که در شرایط غالب دوران پیشا-ساختارشکنی[1]، (predeconstructionist) قدرت می‌تواند مؤنث باشد و گرما و آسیب‌پذیری می‌تواند ویژگی‌های مردانه داشته باشد. بدون این تحلیل، ازدواجم به احتمال زیاد شکست می‌خورد و شاید هیچ‌گاه فرزنددار نمی‌شدم. (ناخودآگاه باور داشتم که مادری کردن معادل مرگ است؛ به همین دلیل باوجود علاقه‌ام به نقش‌های مراقبتی، دلایل متعددی برای بچه‌دار نشدن مطرح می‌کردم).

همچنین، حرفه‌ام بدون این تحلیل احتمالاً بیشتر دچارenactment‌های خودویرانگر می‌شد. در مراحل بعدی زندگی‌ام، دو دوره روان‌درمانی دیگر با تحلیل‌گران مختلف را پشت سر گذاشتم، چرا که تحلیل‌گر اصلی‌ام چند سال پس از پایان درمان به طور ناگهانی درگذشت. یک دوره‌ی چهار ساله، هفته‌ای یک بار، تحت درمان با یک تحلیلگر زن که رویکرد روابط ابژه (object relations) داشت قرار گرفتم، و دوره‌ای یک ساله نیز با یک روان‌پزشک مرد که از رویکرد روانشناسی خویشتن (self psychology) پیروی می‌کرد.

تأثیر روان‌درمانی بر انسان‌ها

در هر دو دوره، علی‌رغم اینکه جلسات هفتگی بودند، همچنان از کاناپه استفاده می‌کردم؛ چرا که برایم محیطی راحت‌تر و کمتر برانگیزاننده‌ی حساسیت‌های بین‌فردی فراهم می‌آورد. (این تجربه در میان بیماران بسیار حساس به پویایی‌های بین‌فردی — به‌ویژه افرادی با ویژگی‌های هیستریایی یا اسکیزوئید — نسبتاً رایج است). در هر دو درمان، موضوعات مربوط به مراحل جدید زندگی فعال شدند که در درمان اولیه‌ام مطرح نبودند، و هر دو تحلیلگر، با وجود سبک‌های کاملاً متفاوت شخصی‌شان، به شیوه‌ای چشمگیر مؤثر بودند.

اما هدف این مقاله، پرداختن به این موضوع است که چگونه روان‌درمانی شخصی بر عملکردم به عنوان یک روان‌درمانگریست تأثیر گذاشته است؛ پس اجازه دهید به این موضوع بپردازم. اولین و شاید مهم‌ترین تأثیری که تحلیل بر من داشت، این بود که به فرآیند درمان ایمان پیدا کردم. من در عمق وجودم می‌دانم که روان‌درمانی می‌تواند تغییر و بهبودی ایجاد کند.گمان می‌کنم این باور را نه‌فقط در کلام، بلکه از طریق نشانه‌های غیرکلامی بی‌شماری نیز به مراجعانم منتقل می‌کنم. امید، عاملی حیاتی در درمان است و حس امیدی که دارم، واقعی و ریشه‌دار است.

دومین نکته این است که تحلیل به من کمک کرد بتوانم با احساسات پیچیده‌ای که نقش «بیمار بودن» در روان فرد ایجاد می‌کند، همدلی کنم. با آنکه تصور می‌کردم ورودم به تحلیل صرفاً به دلایل حرفه‌ای است، با تعجب دیدم چقدر نگران این هستم که کسی مرا در حال ورود به دفتر تحلیلگرم ببیند. به‌یاد دارم اولین بار که با هیجان و احساس غرور روی کاناپه دراز کشیدم، ناگهان متوجه شدم اضطراب کودکانه‌ای درباره امنیت در وجودم فوران کرده است.

خیلی زود آموختم که نقش تحلیلگر چقدر قدرت عاطفی در مقابل بیمار به او می‌بخشد:احساس می‌کردم در معرض دید هستم، کنترل را از دست داده‌ام و نسبت به انتقاد و شرم، آسیب‌پذیر شده‌ام. و این در حالی بود که من به اصطلاح، «برای درمان یک اختلال» نیامده بودم؛ از این رو فقط می‌توانستم تصور کنم بیماران دیگر چه بار سنگین‌تری از انگ اجتماعی را تجربه می‌کنند.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع تجربه تنهایی

این بینش‌ها همدلی‌ام با کسانی که در موضع بیمار قرار می‌گیرند را بسیار افزایش داد و اهمیت رفتار محترمانه و برابرانه‌ی روان‌درمانگر را برایم برجسته‌تر کرد. در عین حال، با وجود رفتار گرم و همکاری‌آمیز تحلیلگرم، تجربه‌ی نگرانی مداومم به من نشان داد که روان‌درمانگران چقدر کنترل محدودی بر نحوه‌ی درک شدن‌شان از سوی مراجعان دارند. این تجربه، ضربه‌ای زودهنگام به حس خودبرتربینی حرفه‌ای من وارد کرد و درسی حیاتی درباره‌ی «فروتنی حرفه‌ای» (professional humility)  به من داد. هنوز هم وقتی می‌بینم برخی همکاران فرض می‌کنند که صرفاً به دلیل رفتار گرم و دوستانه، لزوماً به عنوان ابژه‌های خوب (good object)  تجربه می‌شوند، تعجب می‌کنم.

 تحلیل من ظرفیت‌های همدلی‌ام را به شیوه‌های دیگری نیز گسترش داد. به آرامی و البته دردناک، با نقاط کور روانی خودم، با خودخواهی، طمع، حسادت، سادیسم و سایر ویژگی‌های ناخوشایندی که در وجودم بود، مواجه شدم — و این تنها به لطف پذیرش بی‌قید و شرط تحلیلگرم ممکن شد. در حین درمان، دینامیک‌های روان‌پریش (psychotic dynamics)  و مرزی(borderline dynamics) را ، در کنار سطوحی از روان‌رنجوری (neuroticism) در خودم کشف کردم.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع تعمق

من با ابعاد روان‌پریش، خودشیفته (narcissistic)، درام‌کویین (drama queen)، درون‌گرای خود آشنا شدم — همه‌ی آنچه انسانیت در بطن خود داراست. در عین حال، به تدریج از کلی‌نگری درباره طبیعت انسانی فاصله گرفتم و حساسیت بیشتری نسبت به تنوع روانی (psychological diversity)  پیدا کردم؛ چراکه متوجه شدم حتی اگر رفتارهای ظاهری دو نفر شبیه به هم باشد، ممکن است دنیای درونی‌شان به طرز چشمگیری متفاوت باشد.

تحلیل همچنین به من آموخت که چقدر تغییر دادن الگوهای دیرینه‌ی روانی به صبر و تحمل نیاز دارد. مفهوم شجاعت برای تجربه‌ی احساسات شدید، علی‌رغم هشدارهای مغزِ هیجانی(amygdala)، برایم صرفاً یک ایده نظری نیست؛ آن را به طور عینی و تجربی زیسته‌ام. با پیشرفت تحلیل و اوج‌گیری انتقال‌هایم، قدرت احساسات و آزادی‌ای که تنها از طریق تجربه و نام‌گذاری آنها حاصل می‌شود، و اهمیت بینش عاطفی(emotional insight)  در تغییر روان‌شناختی برایم آشکار شد.

در نهایت، آگاهی از پاسخ‌های هیجانی خودم، میزان اضطراب و واکنش‌پذیری‌ام (reactivity ) را در مواجهه با طوفان‌های عاطفی مراجعانم به طور چشمگیری کاهش داد. این تجربیات همچنین باعث شد در نقش‌های رهبری بهتر عمل کنم، چراکه توانستم احساسات شدیدی که معمولاً نسبت به افراد صاحب قدرت بروز می‌کند، شخصی برداشت نکنم.

به عنوان فردی که تمایل شدیدی به تحلیل عقلانی (intellectualization) داشت، خوش‌شانس بودم که تجربه‌ی روان‌کاوی را پیش از آموختن بیش از حد درباره‌ی نظریه‌های مداخلات تحلیلی آغاز کردم. زیرا این امکان را به من داد تا به طور خالصانه‌ای احساس کنم چه چیزی واقعاً مفید است، بدون آنکه از پیش توسط انتظارات نظری تحت تأثیر قرار گرفته باشم.

تأثیر روان‌درمانی بر نوع تفکر

این تجربه به من کمک کرد تا دیدی واقع‌بینانه و انتقادی نسبت به متون تخصصی پیدا کنم. در طول درمان، عمیقاً دریافتم که آموختن چیزهای جدید درباره خود، به‌ویژه آنچه قبلاً نادیده گرفته بودم، چقدر دردناک است. هر بار که بینشی تازه به دست می‌آوردم — حتی اگر مثبت بود — عزت نفسم به شدت متزلزل می‌شد.

این تجربه تکرارشونده به من آموخت که وقتی نکته‌ای تازه و مفید به مراجعانم می‌گویم، باید نه تنها انتظار قدردانی، بلکه احتمال احساس شرم یا رنجش را هم داشته باشم. به‌ویژه در مراحل اولیه درمان، وقتی دفاع‌های دیرین فرد کنار می‌رود، آسیب‌پذیری او بسیار افزایش می‌یابد و اطلاعات جدید درباره کاستی‌ها، ضعف‌ها یا خودفریبی‌ها می‌تواند بسیار تهدیدکننده باشد.

در سال‌های اولیه تحلیل خودم، اغلب واکنش‌پذیر و تدافعی بودم — و برای داشتن شوهری صبور در آن دوران سپاسگزارم. خاطرات زنده‌ام از این مرحله، دلسوزی و همدلی عمیقی نسبت به مراجعان و دانشجویانی که در موقعیت مشابهی از حساسیت بی‌دفاع هستند، در من ایجاد کرده است.

تحلیل همچنین مرا واداشت تا فانتزی‌های ناخودآگاهم درباره همه‌توانی را رها کنم.

دیدم که چگونه احساسات، افکار و رفتارهایم از الگوهای ناخودآگاه پیروی می‌کنند. بسیاری از آنچه پیشتر «بینش‌های» خود می‌پنداشتم، در واقع فقط عقلانی‌سازی‌هایی بودند. فهمیدم تسلطی که فکر می‌کردم بر ذهنم دارم، بسیار محدودتر از آن چیزی بود که می‌پنداشتم.

رؤیاهایم نشان می‌دادند باوری ناخودآگاه در من وجود دارد؛ باوری که مرا مسئول مرگ مادرانم می‌دانست، گویی «بدی خطرناک من» آن‌ها را نابود کرده است. تحلیلگرم با لحنی شوخ‌طبع می‌گفت که انگار خودم را بیش از حد قدرتمند تصور می‌کنم. او با مهربانی توصیه می‌کرد که «به خانواده‌ی بشریت بپیوندم».

امروزه می‌دانیم که روان‌درمانگر نباید از موضع دانای کل رفتار کند. باید خطاهایش را بپذیرد و رویکردی همکاری‌محور داشته باشد. تجربه‌ی درمانی من، با جنبه‌های فروتنی‌آمیزش، نقشی اساسی در شکل‌گیری نگرش من به‌عنوان روان‌درمانگر داشت.

اکنون، چهل سال پس از پایان آن درمان اولیه و بیش از سی سال پس از مرگ لو، هنوز به دروس آن تحلیل رجوع می‌کنم.

مردی رفتاری تحقیرآمیز نشان می‌دهد و تفسیرم را بی‌ارزش می‌خواند. ناگهان به یاد واکنش‌های مشابه خودم می‌افتم و آنچه باعث شد تعادلم را بازیابم. زنی در سوگ گذشته‌ای آسیب‌دیده فرورفته و از افسردگی بی‌پایان می‌ترسد. من می‌دانم این فرآیند، هرچند دردناک، گذراست. از همین دانستن است که می‌توانم به‌درستی و با اعتماد، او را آرام کنم.

تأثیر روان‌درمانی بر تنهایی تراپیست

هر بار که اشتباهی مرتکب می‌شوم و ناچارم آن را بپذیرم، به خاطره‌ای از لو فکر می‌کنم. او زمانی که اشتباه کرده بود، صادقانه به آن اعتراف کرد. همین پذیرش، ضربه‌ی نهایی را به یکی از الگوهای آسیب‌زای ذهن من وارد کرد: این باور که مقامات — به‌ویژه مردان صاحب قدرت — هرگز به خطاهای خود اعتراف نمی‌کنند.

وقتی مراجع، برداشت مرا نشانه‌ی تحقیر یا تنفر می‌بیند، به یاد صبوری لو می‌افتم. او در برابر انتقال‌های خصمانه‌ی من، نه از خود دفاع می‌کرد، نه تلاش می‌کرد بلافاصله سوء‌برداشتم را تصحیح کند. به‌جای آن، با کنجکاوی به احساساتم گوش می‌داد و آن‌ها را بررسی می‌کرد.

شاید سخت‌ترین جنبه‌ی درمانگری، روبرو شدن مداوم با تحریف‌هایی باشد که از دل احساسات منفی شدید مراجعان برمی‌خیزد. به همین دلیل، از اینکه در روند درمان، انسانی را درونی کردم که می‌توانست با وقار و آرامش، خشم و تنفرم را تاب بیاورد، سپاسگزارم.

لو برای من الگو بود، اما نه کسی که بی‌چون‌وچرا با او همانندسازی کنم. آنچه از او گرفتم، مجموعه‌ای از تکنیک‌ها نبود؛ بلکه «شیوه‌ای از بودن» بود. من باید اصول پاسخ‌دهی درمانی او را در شخصیت خودم جذب می‌کردم و از دل آن، سبک منحصر به فرد خودم را می‌ساختم.

روان‌درمانی — چنان‌که دکتر گلر نیز اشاره کرده و من نیز عمیقاً آن را درک کرده‌ام (نگاه کنید به مک‌ویلیامز، ۲۰۰۴) — بر صداقت احساسی استوار است. این بُعد از درمانگری، هرچند سخت‌ترین جنبه‌ی آن برای حفظ‌کردن است، اما برای من بسیار ارزشمند است.

وقتی روایت‌های شخصی دیگر درمانگران از روان‌درمانی را می‌خوانم یا می‌شنوم، اغلب متأثر می‌شوم از اینکه بسیاری از آن‌ها از درمانگر خود بیشتر آموخته‌اند که «چه کاری نباید کرد»، تا «چه باید کرد».

این درس‌ها منابعی ارزشمند برای رشد حرفه‌ای هستند. با این حال، از آنجا که همه ما زمان، هزینه، انرژی و امید زیادی را صرف روان‌درمانی می‌کنیم، مواجهه صادقانه با ناامیدی‌های احتمالی به قدرت روانی بالایی نیاز دارد. هنوز خود را خوش‌شانس می‌دانم که روان‌کاوی شخصی‌ام — که با قلبی باز و بدون احتیاط‌های آگاهانه امروزی آغاز کردم — پایه‌ای محکم برای مسیر حرفه‌ای آینده‌ام فراهم کرد.

با این حال، از دیدگاهی هنجاری، تجربه‌ی من همچنان منحصربه‌فرد باقی می‌ماند. با توجه به میانگین رایج امروزی برای روان‌درمانی‌های کوتاه‌مدت (حدود بیست جلسه)، من استثنا به شمار می‌آیم. بیست جلسه‌ی نخست تحلیل برایم بسیار مفید بودند، اما تنها آغازی برای فرآیندی مادام‌العمر بودند. برای هر ساعتی که فراتر از آن بیست جلسه‌ی نخست گذراندم، عمیقاً سپاسگزارم. در جایی که من آموزش دیدم، اغلب می‌گفتیم:

«سال اول، فقط سلام کردن است.»

سخن سردبیر

مقاله پیش رو فراتر از تحلیلی نظری، دعوتی صمیمانه به جهان درونی یک درمانگر است. نویسنده با شجاعت، تجربه‌های شخصی خود را در اتاق درمان با خوانندگان به اشتراک می‌گذارد. مک‌ویلیامز نشان می‌دهد که زخم‌ها، ترس‌ها و آسیب‌پذیری‌های انسانی مانع نیستند، بلکه پلی برای درک عمیق‌تر مراجع می‌سازند. این روایت اتوبیوگرافیک یادآوری می‌کند که قلب روان‌درمانی در تکنیک‌های پیچیده نیست، بلکه در فروتنی حرفه‌ای و توانایی درمانگران برای پذیرش انسانیت مشترک خود و مراجع نهفته است.

[1] – اشاره به دورانی دارد که مردم هنوز به صورت سنتی و دوقطبی مثلا مرد =قدرت و زن=ضعف فکر می کردند.در روانکاوی کلاسیک فروید می گفت مفاهیمی مثل مردانگی زنانگی و قدرت و… بخش هایی طبیعی از روان انسان هستند یعنی بر مبنای بیولوژی شکل می گیرند اما لکان معتقد بود ناخودآگاه مثل زبان کار می کند. مرد و زن بودن نه فقط زیستی بلکه زبانی و نمادین است.

 

All rights reserved to Jamie Perry

نوشته

افرا متین‌نژاد

اشتراک گذاری

در باب

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر