توانایی هولناک تکرار،
الوهیت هولناک کشش مغاک است
که ما را هرچه تمامتر پایین میکشد.
همچون گلوگاه هر آینه، گسترندهٔ یک گرداب
سرانجام خوب میشناسیمش. هیچ نیست؛ مگر سقوط عمیق و گناهکارانه
در جهانی که در آن تکرار، آدمی را اندک اندک به زیر میکشد.[1]
درآمد
احتمالاً نام مینیسریال جدید و پربازدید نتفلیکس، به نام «بچه گوزن»[2] را شنیده باشید. نمایشی تلخ از تجربیات مردی به نام دانی دان که توسط مارتا اسکات، تحت تعقیب قرار گرفته است. در نیمهٔ دوم سریال، از اتّفاقاتی تروماتیک پرده برداشته میشود که سؤالات زیادی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. در مقالهٔ حاضر به بررسی این سریال از دیدگاهی روانکاوانه میپردازیم. سریالی که احتمالاً تأثیر آن تا مدتها همراه شما خواهد بود. «بچه گوزن» احتمالاً یکی از بهترین آثار ده سال اخیر نتفلیکس است.
فقط یک لیوان چای مجانی
«بچه گوزن» ما را مبهوت خود میکند. یحتمل 7 قسمت سیو چند دقیقهای سریال را پشتسر هم و مانند سینهفیلها با ولع خواهید دید. سوای جنبههای روانشناختی سریال، داستان، ایفای نقش و کارگردانی ما را میخکوب میکند؛ امّا گویی یک همدلی نیز با شخصیت اصلی پیدا میکنیم که نمیتوانیم بهراحتی از خیر دیدن اپیزود بعدی سریال بگذریم.
در همان چند دقیقهٔ ابتدایی میتوانیم حدس بزنیم رفتار مارتا رفتاری غیرمعمول است و احتمالاً دردسرساز خواهد شد. دانی در ظاهر با مهمانکردن یک لیوان چای و چند گپو گفت طنزآلود، دردسر بزرگی را برای خود رقم میزند. فقط 15 دقیقه از سریال گذشته که در سکانسی، مارتا و دانی برای نوشیدن قهوه بیرون رفتنهاند و مارتا اصرار میکند که رابطهٔ آنها چیزی بیش از دوست معمولی است و دانی اصرار دارد که ما فقط میتوانیم دوست سادهای برای هم باشیم. در تمام داستان از خود میپرسیم: «چرا دانی دانِ قصه، زودتر از این مهلکه فرار نمیکند؟»
پاسخ اولیه آنجاست که شاید وقتی دانی از حرفهٔ خودش با مارتا صحبت میکند (که میتوانیم رگههایی از نارسیسیزم را در این امر ببینیم)، توسط مارتا تأیید میشود و دانی نیز از این قضیه لذت میبرد. امّا در اپیزود بعدی روایتی جدید از رابطهٔ تروماتیک دانی با یک نویسنده، به نام دارین که با او مواد مخدر مصرف میکند و در حالت نئشگی مورد تجاوز او قرار میگیرد، تمام گمانهزنیهای ما را زیر سؤال میبرد. گویی در این رابطه نیز ناتوانی دانی در نه گفتن به مارتا و پسزدن او را میبینیم.
در همان سکانس کافه، مارتا از دنی میپرسد که چرا نمیتوانیم با هم باشیم؟ آیا قلبت شکسته؟ آیا پای یک زن دیگر در گذشتهٔ تو در میان است؟ مارتا به سرعت از اتفاقات تروماتیک در پسِ ذهنِ دانی باخبر میشود و به او میگوید: «من متوجّه زخمهای تو هستم». به نظر، زمانی کسی میتواند از زخمهای ما باخبر شده باشد که خود او نیز زخمی داشته باشد؛ البته که ما به اندازهٔ کافی چیزی از پسِ ذهن و تجربیات مارتا نمیدانیم. در ادامه مارتا شروع به داد و فریاد نیز میکند؛ زیرا میخواهد جزییات بیشتری از این زخمها بداند.
در مورد مارتا باید گفت، ناکامی در پاسخ گرفتن از دانی یک نقاب جدید به روی صورت او زد که خبر از شخصیت نارسیستیک مارتا دارد؛ چراکه ناکامی برای او غیرقابل تحمل مینماید. شخصیت مارتا بسیار دور از امیال و نیاز های دانی است و این ویژگی بارزِ شخصیت نارسیستیک[3] است. اینکه اساساً به هیچ نوع همدلی در روابط خود اعتقاد ندارد.
در اواخر سریال، مارتا اشاره میکند که دانی مانند عروسکِ «بچه گوزن» است که همیشه در کودکی همراه خود داشته است؛ امّا دانی آن عروسک نیست و همین برای مارتا استرسزاست. استرسی که شخصیت نارسیستیک را به سمت نمایشی بردرلاین[4] میبرد.
در طول سریال، موضوع بیشتر حول محور دانی است. گویی هر کس دیگری هم جای مارتا بود در این موقعیت باقی میماند. درست مثل استعارهٔ سکانس پایانی سریال که به بار (مشروبفروشی) میرود و همان رفتاری که با مارتا داشت را یک بارتندر (متصدیِ بار) با او دارد و باز موقعیتی آشنا برای او پیش میآورد. سؤال اینجاست: «او چرا در این موقعیت مانده؟ چرا به خانهی متجاوز خود برمیگردد؟ چرا رفتارهای خشونتزای مارتا را گزارش نمیدهد؟ مگر غیر از این است که دوست دارد از این شرایط بیرون بیاید؟»
این سریال آنجایی تکاندهنده میشود که ریچارد گد، خالق و بازیگر اصلی سریال، داستان واقعی از زندگی خود را روایت میکند. گد تمام قلب و روح خود را در این اثر میگذارد. البته که به گفتهٔ خود، چیزهایی را به اقتضای ساخت سریال به داستان اضافه کرده امّا نیمی از این اتّفاقات کافی است تا انسان را از پای در بیاورد.
بازگشت برای جواب دیگر
برای پاسخ به سؤالات مطرحشده، جوابهای متفاوتی وجود دارد. یکی اینکه انسان به شرایطی که موقعیت حلنشدهای در آن وجود دارد، بازمیگردد تا بتواند این بار دستاوردی متفاوت رقم بزند. همان شرایطی که در اتاق درمان نیز توسط انتقال[5] به درمانگر به وجود میآید و دقیقاً همینجاست که روانکاوی میتواند به مراجع کمک کند.
نکتهٔ دیگر شاید این است که ما جذب افرادی میشویم که جنبههای آشنایی برای ما دارند و گویی ما در این موقعیتهای آشنا احساس آرامش بیشتری میکنیم. دانی دقیقاً در شبی که قرار بود با معشوق خودش، کسی که دوستش داشته و بعد از قرارهای مختلف او را پیدا کرده، به تخت خواب برود، از او فرار کرد و او را پشت دربهای بستهٔ مترو جاگذاشت. این موقعیت برای او ناآشناست و باعث کسب لذت میشود. حال آنکه بعدها در مونولوگی که روی صحنه داشت، گفت: «او را رها کردم چون بیشتر از اینکه او را دوست داشته باشم، از خودم متنفرم».
فراموش نکنیم که تمام این اتفاقات نه به صورت هشیارانه، بلکه به صورت ناهشیار برای دانی پیش میآید. از طرفی، شاید در هشیاری هیچ علاقهای به مارتا ندارد و از متجاوز خود متنفر است، با اینحال ناهشیارانه به سمت او پیش میرود. دانی به گونهای رفتار میکند که گویی باید به سمت نابودی پیش رود. اما چرا باید ناهشیار، میل به نابودی داشته باشد؟
دگرسوی اصل لذت
از میان تمام نوشتههای فروید، پدر روانکاوی، شاهکار دگرسوی اصل لذت [6]، بیشک همانجایی است که فروید مستقیماً و با نبوغی سرشار در تأملی خصوصاً فلسفی نفوذ میکند. مراد او از «دگرسو» به هیچرو استثناهای اصل لذت نیست؛ بلکه از ناخرسندیها و کژراههایی که واقعیت بر ما تحمیل میکند، تعارضاتی که باعث میشوند آنچه برای برخی لذّتبخش است، برای دیگری ناخرسندی باشد، بازیهایی که در آنها خود را وامیداریم تا رویدادی ناخوشایند و حتی اختلالهای کاری یا پدیدههای انتقال را بازتولید کنیم که بر طبقشان رویدادی مطلقاً نامطلوب (نامطلوب برای تمام اجزای ما) لجوجانه بازتولید میشود.
از دیرباز تاکنون بسیاری از فیلسوفان تاریخ، همواره بهدنبال زندگی سعادتمندانه یا شادمانه برای انسان بودهاند. از افلاطون تا اپیکور، از رواقیون تا اسپینوزا، گویی انسان تنها به دنبال لذت و سعادت است. اما جلوتر، در عصر روشنگری، هیوم و چند فیلسوف دیگر اشاره کردند: در زندگی روانی، لذتها همانقدر وجود دارند که دردها. اما حتی این فیلسوفانِ پیشرو نیز اعتقاد داشتند که اصل لذت (بدون استثنا) بر زندگی روانی در «اید» یا «نهاد» فرمان میراند. به عنوان مثال حتی نیچه میگوید: «اگر رنج و حتی درد معنایی داشته باشد، نباید برای کسی لذتبخش باشد.» اما فروید متوجه شد، هر چقدر انگارههای لذت و درد را زیرورو کنیم نمیتوانیم صورت اصلی را در نظر بگیریم که بر طبق آن لذت میجوییم و از درد دوری میکنیم.
فروید میگوید: «در زندگی روانی لذتها و دردها وجود دارند ولی اینجا و آنجا، در وضعیّتی آزاد، پراکنده، شناور و البته بیقید.» فقط قید، تهییج لذت را ممکن میسازد. بدون فعالیت این قید، بیشک تخلیهها و لذتها در کار هستند، ولی پراکنده و تصادفی. همین تهییج است که لذت را بهعنوان یک اصل ممکن میسازد. قیدی پر انرژی و خود تحریک، قیدِ زیستشناختی سلولها که میتوانند و باید «تکرار» شوند، تکرار از پسِ تهییج: تکرار زندگی.
شوپنهاور میگوید نتیجهی راستین و تا حدودی هدف زندگی، مرگ است و این همان نکتهای بود که فرویدِ زیستشناس در مورد سلولها نیز یافت. سلولها از ابتدای تولّد بهسوی مرگ حرکت میکنند. هر موجود زندهای به سبب دلایل درونی میمیرد و دوباره غیر ارگانیک میشود. گویی باید اینگونه برداشت کنیم که هدف همهٔ زندگیها مرگ است.
فروید با مشاهدهٔ رویاهای تنبیهگونه و همچنین موقعیتهای تکرار شونده، متوجه تهییج به سمتی شد که با اصل لذت همخوانی نداشت. او متوجه شد رانهی دیگری به جز رانهٔ زندگی وجود دارد که در رابطهای دیالکتیکال با رانهٔ زندگی است. رانهٔ زندگی با ادراک ما و تمام فیلسوفان تاریخ، همخوانی بیشتری دارد؛ امّا رانهٔ دیگری وجود دارد که ما را به کام مرگ میکشاند. رانهای که بیسروصدا کار میکند و موقعیّتهایی را چندین و چندبار تکرار میکند؛ تکرار توأمان، تکرار گذشته، تکرار اکنون و آینده. هرچند گذشته از پیِ حال میآید و حال در پیِ آینده، تکراری که در بنیان و در اصلی بیبنیان مقدّم بر اصل لذّت است.
دانی لذتش را در درد خودش مییابد؛ دردی که نقش شرطی را بازی میکند که دانی بدون آن لذت نمیبرد. او مطلقاً تابع انتظار و عملکرد تکرار و از سرگیری در انتظار است. نکتهٔ اساسی این است که درد او تنها در نسبت با فرمهای تکرار که کاربردش را مشروط میکنند، معنا دارد. او درگیر اجبار به تکرار[7] است و به شکلی خودخواسته، خودش را در موقعیّتهای پریشانکننده قرار میدهد.
برای دانی
دیدن سریال «بچه گوزن» ما را مبهوت میکند. شاید به همین دلیل است که نمیتوانیم دیدن آن را متوقف کنیم. خشم، اضطراب، همدلی و… احساساتی هستند که ممکن است در زمان تماشای سریال تجربه کنیم. در سطح اجتماعی باید گفت که همانگونه که زنان میتوانند قربانی تجاوز و تعقیب توسط دیگران باشند، این اتفاق برای مردان نیز پیش میآید. چه بسا اگر سوژهٔ اصلی سریال یک زن بود پلیس و یا نیروهای حمایتی خیلی زودتر از آسیبهای احتمالی جلوگیری میکردند. نکتهای که در سریال نیز بدان اشاره شد و بعدها نیز در شبکههای اجتماعی مورد بحث و بررسی قرار گرفت این بود که دانی قصهٔ «بچه گوزن» در هر صورت قربانی ترومایی سخت و جان فرساست.
منابع
در باب حکمت زندگی- ۱۸۵۱ آرتور شوپنهاور
تاریخ فلسفه- ۱۹۲۶ ویل دورانت
لذت های ناممنوع- ۲۰۱۵ آدام فیلیپس
دگرسوی نیک و بد- ۱۸۸۶ فردریش نیچه
دگرسوی اصل لذت-۱۹۲۰ فروید
مفهوم رانه مرگ-۲۰۰۹ اتوکرن برگ
سردی و شقاوت -۱۹۶۷ ژیل دلوز
Der Mann ohne Eigenschaften-1930 Robert Musil
Two Regimes of Madness-1975 D.Lapoujade
[1] Robert Musil
[2] Baby Reindeer
[3] Narcissistic
[4] Borderline
[5] Transferance
[6] Beyond the pleasure principle
[7] Compulsion to repeat