دوسوگرایی احساسات مادران نسبت به نوزادان و کودکان خردسال

نوشته

فهرست مطالب

در این مقاله، نویسنده به ادامه بررسی‌های خود درمورد تعارضات زنان در مورد پرخاشگری پرداخته و پیامدها و کاربردهای عملی این موضوع را برای نظریه‌های امروزی روان‌شناسی زنان در قالب مشاهده‌های مادران در گروه‌های والد – کودک با نوزادان و کودکان خردسالشان موردبحث قرار می‌دهد. بسیاری از مادران نسبت به پرخاشگری (هم در خودشان و هم در فرزندانشان) دچار تعارض می‌شوند و صبر خود را نسبت به دوسوگرایی[2] احساساتشان نسبت به فرزندانشان بی‌تحمل از دست می‌دهند. نویسنده پیشنهاد می‌دهد که این مشاهده راهی برای یکپارچه‌سازی ایده‌های روان‌کاوی درباره مادری و فرزندپروری از یک سو و درک روان‌کاوانه از تعارضات زنان درباره موفقیت در عرصه اجتماعی خارج از خانه از سوی دیگر فراهم می‌کند.

در هر دو نقش، دشواری در مدیریت تعارضات با پرخاشگری ممکن است باعث شود که زنان به شدت با چالش مواجه شوند و نتوانند به طور موفقیت‌آمیزی اهداف مهم زندگی خود را تحقق بخشند، خواه این اهداف مربوط به نقش‌هایشان به عنوان مادران مؤثر باشد یا به عنوان افراد مؤثر در عرصه اجتماعی بیرون از خانه. برخی از زنان ممکن است این دشواری‌ها را در یک زمینه یا زمینه دیگر نشان دهند، برخی در هر دو و برخی در هیچ‌کدام. نویسنده پیشنهاد می‌کند که، از یک سو، باید مفهوم به هنجار را در هنگام بررسی فعالیت‌های زنان حذف کنیم و از سوی دیگر، فراگیر بودن دوسوگرایی احساسات در روان‌شناسی زنان را به عنوان امری طبیعی بپذیریم.

فروید

تنها یک رابطه مادر با پسر است که می‌تواند برای او رضایتی بی‌نهایت فراهم کند؛ این رابطه به‌طورکلی کامل‌ترین و عاری از دوگانگی‌ترین رابطه انسانی است. –

 

وندی یک تاجر موفق بود که به روش اخلاقی خود افتخار می‌کرد. وقتی متوجه شد باردار است، بسیار خوشحال شد. بااین‌حال، سه ماه بعد دچار اضطراب شدیدی شد که قادر به کنترل آن نبود. چند ماه پس از تولد پسرش، وقتی فرزندش فعال‌تر شد، وندی دچار نگرانی شد که مبادا اشتباهی مرتکب شود و به او آسیب برساند. ترس از آسیب‌رساندن به کودک باعث شد که وندی خودش را به‌خاطرداشتن فانتزی‌های پرخاشگرانه و وسواسی سرزنش کند. داشتن چنین فانتزی‌های آگاهانه‌ای برای او غیرمعمول بود، زیرا او همیشه نسبت به دیگران مراقب و مهربان بود.

این لحظه از تجربه مادری که به‌تازگی مادر شده است نمونه‌ای از آن چیزی است که بسیاری از مادران نوزادان و کودکان خردسال احساس می‌کنند، هرچند ممکن است شدت آن در اینجا غیرمعمول باشد. بسیاری از مادران، مانند وندی، معتقدند که تربیت خوب به معنای حذف پرخاشگری، تعارض و احساسات دوسوگرا است. آن‌ها نمی‌توانند احساسات و فانتزی‌های خصمانه نسبت به فرزندان خود را تحمل کنند و همچنین نمی‌توانند احساسات خصمانه از سوی فرزندانشان را بپذیرند، به‌ویژه وقتی نوزادان رشد می‌کنند و شروع به ابراز خواسته‌ها و نارضایتی‌های خود می‌کنند. در واقع، آن‌ها قادر به تحمل دوگانگی احساسات نسبت به کودک نیستند و این ناتوانی مانع از مدیریت احساسات پرخاشگرانه می‌شود – چه آن‌هایی که از خودشان بروز می‌کند و چه آن‌هایی که از سوی فرزندانشان، به‌ویژه کودکان نوپا و جسور یا قاطع، به سمتشان می‌آید.

پذیرفتن و پذیرا شدن دوسوگرایی احساسات و احساسات پرخاشگرانه دشوار است، زیرا احساس گناه و اضطراب به دنبال دارد. برخی از مادران ممکن است به خود شک کنند و درک کنند که نمی‌توانند به طور مؤثر کودکانشان را تربیت کنند. همچنین ممکن است خود را نسبت به مادرانشان که آن‌ها را الگوی مادر واقعی می‌دانند، پایین‌تر یا متفاوت ببینند. چه آن‌ها مادرانشان را به صورت آرمانی ببینند، چه به شدت انتقادی و یا به صورت ترکیبی، ممکن است باور داشته باشند که تنها مادران خودشان “مادران واقعی” هستند. به دلیل این احساسات تعارض‌آمیز و مقایسه‌هایی که با مادرانشان انجام می‌دهند، ممکن است تعارضات شدیدی با نوزادان و کودکان خردسالشان به وجود آید.

اغلب، به نظر می‌رسد که مادری و پیشرفت در حوزه اجتماعی خارج از خانه برای زنان دو قلمرو متضاد و ناسازگارند. اما از نظر روان‌شناختی این دو قلمرو لزوماً نباید ناسازگار باشند؛ بلکه می‌توانند همپوشانی داشته باشند. در این مقاله، من از مطالب گروه‌های والد و کودک استفاده می‌کنم تا اثرات مثبت را برای مادران نشان دهم؛ اثری که با شناخت فراگیر بودن دوسوگرایی احساسات و پرخاشگری و ارزش درک تعارضات مربوط به پرخاشگری در خود و فرزندانشان برای آن‌ها حاصل می‌شود.

با ادامه مطالعاتم درباره تعارضات پرخاشگری در زنان (به‌ویژه، هافمن ۱۹۹۶ و 1999)، پیامدهای مشاهده‌هایمان در گروه‌ها را بررسی می‌کنم که شامل ناتوانی مادران در تحمل دوسوگرایی احساسات و مشکلات آن‌ها در مواجهه با تعارضات مربوط به پرخاشگری است. در مقاله‌ای دیگر، به پیامدهای مشاهده دیگری خواهم پرداخت: اینکه برای بسیاری از زنان، تنها مادر خودشان زنی است که حق مادری دارد.

توجه به این دو پدیده بالینی می‌تواند به درمانگران در رویکردشان به زنانی که درباره انتخاب‌های زندگی یا شیوه‌های تربیت نوزادان و کودکان خردسالشان دچار تعارض هستند، کمک کند. علاوه بر این، پیشنهاد می‌کنم که این مشاهده‌ها می‌توانند درک‌های روان‌کاوانه از زنان را یکپارچه سازد. من پلی نظری بین درک‌های روان‌کاوانه از تعارضات زنان در موضوع مادری و عملکرد مؤثر و پیشرفت آن‌ها در خارج از خانه ارائه می‌کنم. در هر دو موقعیت، بسیاری از زنان دچار تعارضات غیرقابل‌تحملی در مورد احساسات و فانتزی‌های پرخاشگرانه خود می‌شوند. درک نقش تعارضات مربوط به پرخاشگری می‌تواند به سمت یک درک یکپارچه از این دو حوزه ظاهراً متفاوت منجر شود.

مرور ادبیات

نسخه‌ای تحریف‌شده اما محبوب از برخی فرمول‌بندی‌های کلاسیک روان‌کاوی درباره مادری، این ایده را برجسته می‌کند که مادری، هدف نهایی زنانگی است و بنابراین، مادر نباید نسبت به فرزندش دوسوگرا باشد و باید خواسته‌های خود را به‌خاطر فرزندش فدا کند. این ایده در اظهاراتی مانند مادر ایده‌آل هیچ علاقه‌ای به خودش ندارد (بالینت[3] ۱۹۴۹) و بارداری و مادری تکمیل‌کننده بلوغ روانی -جنسی و باروری در زنان است (بندک[4]) منعکس می‌شود. شاید مشهورترین و به‌شدت نقد شده‌ترین نوشته‌های کلاسیک روان‌کاوی درباره زنان و مادران، آثار هلن دویچ[5] باشد (برای مثال ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵). همان‌طور که تامپسون[6] (۱۹۸۷) تأکید می‌کند: ارزیابی‌ها از کارهای هلن دویچ درباره روان‌شناسی زنان تقریباً همیشه بر آرمانی‌سازی مادرانگی و نسبت‌دادن خودشیفتگی، انفعال و مازوخیسم به زن «زنانه» متمرکز است به‌عبارت‌دیگر، زن «واقعاً زنانه» فاقد پرخاشگری است.

در برابر این مادر آرمانی، تحلیل‌گران مادرانی را توصیف کرده‌اند که از این معیار فاصله دارند. بندک (۱۹۵۶) به آنچه او آسیب‌شناسی رفتار مادری نامیده، پرداخته است؛ یعنی مادران بیش از حد حمایتگر و انحصارطلب که مادران خودشیفته و سردی هستند که از فرزندانشان دور به نظر می‌رسند، و دیگرانی که آشکارا فرزندانشان را طرد می‌کنند. او تأکید می‌کند که در این مادران، نوعی واپس روی به هسته دوگانه شخصیت[7] وجود دارد (ص. ۴۱۸). از سوی دیگر، بلوم[8] (۱۹۷۶) در بحث گسترده‌اش درباره مفاهیم مازوخیسم و ایگو ایده‌آل[9] و ارتباط آن با روان‌شناسی زنان، تأکید کرد که اخلاص مادری نباید با بردگی مازوخیستی یا محافظت از ابژه[10] از پرخاشگری اشتباه گرفته شود.

بااین‌حال، او همچنین نتیجه‌گیری کرد که تعارضات بین ایگو ایده‌آل مادری و تمایلات کودک‌کشی همه‌گیر و از نظر بالینی مهم هستند. به‌عبارت‌دیگر، اگرچه بلوم بیان می‌کند که تمایلات و فانتزی در مورد آسیب‌رساندن به کودک همه‌جا دیده می‌شوند، به نظر می‌رسد که او ضمنی بیان می‌کند که همیشه نشان‌دهنده یک فرایند آسیب‌شناختی هستند. جالب است که در کتاب‌نامه بلوم، هیچ اشاره‌ای به آثار ملانی کلاین یا وینیکات نشده است که این امر با جداسازی دیدگاه‌های روان‌کاوی در آن زمان همخوانی دارد.

پرخاشگری و دوسوگرایی احساسات

برخی بیان کرده‌اند که در نظریه و تکنیک کلاسیک روان‌کاوی، نقش پرخاشگری در زندگی ذهنی نسبت به نقش لیبیدو در مرتبه دوم قرار گرفته است. ملانی کلاین[11] (۱۹۴۸) تأکید کرد که اندیشه روان‌کاوی عمدتاً به لیبیدو و به دفاع‌هایی علیه تمایلات لیبیدویی معطوف مانده است و به همین ترتیب اهمیت پرخاشگری و پیامدهای آن را نادیده گرفته شده است. پاول گری[12] نیز اخیراً اظهار داشته است که سنت روان‌کاوی ما را بهتر برای ضرورت پرداختن کامل به دفاع‌های بیمار در برابر تحولات اروتیک در انتقال آماده کرده است تا برای دفاع‌ها در برابر پرخاشگری نسبت به تحلیل‌گر.

در کارهای پیشین (هافمن ۱۹۹۶، ۱۹۹۹)، من به نقش مشکل‌ساز پرخاشگری در نظریه‌های روان‌کاوی درباره زنان پرداختم. نشان دادم که چگونه دشواری پذیرش پرخاشگری در زندگی ذهنی زنان (به‌ویژه با توجه به فرض فروید مبنی بر اینکه نقش مردانه معیار است) مانع از درک ما از ذهنیت زنانه شده است، درکی که نشان می‌دهد زن، مانند مرد، می‌تواند خود را به عنوان یک عامل مستقل فرض کند که افکار و اعمال خود را تعیین یا کنترل می‌کند. در نتیجه، فعالیت در زنان (بیرون از نقش مادری) هم توسط مردان و هم زنان به‌عنوان یک امر پرخاشگرانه و مخرب تلقی می‌شود؛ بنابراین تهدیدکننده است و در نتیجه توسط خود زنان سرکوب می‌شود.

اگرچه فروید کارهای ملانی کلاین را عمدتاً رد کرد، او تأثیر کلاین را در پیشبرد درک این موضوع که پرخاشگری انتقامی سرکوب‌شده[13] نسبت به یک ابژه ناامیدکننده نقش مهمی در شکل‌گیری سوپر ایگو[14] دارد، تأیید کرد. تمرکز کلاین (۱۹۲۷) بر رشد اولیه کودک و اضطراب و دفاع‌هایی بود که در برابر آن شکل می‌گیرند و اظهار داشت این اضطراب‌ها از طریق فانتزی‌های پرخاشگرانه کودک تحریک می‌شود. بااین‌حال، در مورد پرخاشگری مادر نسبت به فرزندانش، کلاین نسبتاً سکوت اختیار کرده است. به‌عنوان‌مثال، جنت سایرز[15] (۱۹۸۹) در یک بحث گسترده در مورد رویکرد روان‌کاوی مادر محور کلاین، بسیاری از توصیفات کلاین را درباره فانتزی‌های خشمگینانه و پرخاشگرانه کودکان نسبت به مادرانشان ذکر می‌کند. اما نظرات او در مورد فانتزی‌های پرخاشگرانه مادران تنها به عنوان فانتزی‌هایی از انتقام مادر برای پرخاشگری کودک در نظر گرفته می‌شوند.

کلاین (۱۹۳۵) تأکید کرد که تجربه‌های کودکان از پرخاشگری مادر به عنوان تصاویری از پرخاشگری خودشان بر مادرشان فرافکنی می‌شود. به عنوان مثال، او توضیح می‌دهد که تصویر کودک از مادران مخرب، تصویری به طور فانتزی گونه و تحریف‌شده از ابژه‌های واقعی است که بر اساس آن‌ها شکل‌گرفته‌اند. تمرکز کلاین بر پرخاشگری کودک و آنچه من بی‌گناهی مادر می‌نامم، در اظهارات او آشکار است که در زمان از شیر گرفتن، نوزاد احساس می‌کند که اولین ابژه محبوب خود یعنی پستان مادر را هم به عنوان یک ابژه بیرونی و هم به عنوان یک ابژه درون‌فکنی شده از دست داده است و این فقدان به دلیل نفرت، پرخاشگری و طمع او بوده است. اینکه مادر ممکن است پرخاشگری نسبت به نوزاد را مستقل از فرافکنی‌های نوزاد تجربه کند، نادیده گرفته شده است. کلاین تنها پرخاشگری نوزاد را موردتوجه قرار می‌دهد.

این واقعیت که پدران و مادران می‌توانند و گاهی واقعاً به فرزندان خردسالشان آسیب برسانند یا حتی آن‌ها را از بین ببرند، بخشی از تاریخ بشر از زمان‌های باستان بوده است. این ایده‌های ممنوعه و ترسناک در اسطوره‌ها و داستان‌های پریان بیان و تسلط یافته‌اند. تانتالوس[16] پسرش را می‌کشد و مادرش او را می‌خورد، نامادری سفیدبرفی دستور کشتن او را می‌دهد و قصد دارد قلبش را بخورد و در داستان هانسل و گرتل[17]، نامادری بچه‌ها آن‌ها را در معرض جادوگری قرار می‌دهد که قصد خوردن آن‌ها را دارد.

اسطوره‌های موسی، ادیپ[18] و مرلین سلتی[19] همگی نمونه‌هایی از نوزادانی هستند که پس از تولد توسط والدینشان رها می‌شوند. مدئا دو پسرش را می‌کشد. ایده‌های کلاین با این نظر همخوانی دارد که این توصیفات در فولکلور از مادران کودک‌کش یا مادرانی که پتانسیل کودک‌کشی دارند، صرفاً فرافکنی خیالات کودک هستند و نه تلاشی برای کمک به کودکان در رویارویی با پرخاشگری واقعی والدینشان نسبت به آن‌ها.

از سوی دیگر، برخی دیگر درباره پرخاشگری مادران و پدران نسبت به فرزندانشان نوشته‌اند. وینیکات[20] (۱۹۶۰) با گسترش کارهای کلاین، تمرکز انحصاری او بر پرخاشگری نوزاد را متعادل کرد و به بررسی اهمیت پرخاشگری والدین نسبت به نوزادان پرداخت. او در همان اوایل سال ۱۹۴۹ نوشت:

یک مادر باید بتواند از نوزادش متنفر باشد بدون اینکه کاری در این مورد انجام دهد. او نمی‌تواند این نفرت را به او ابراز کند. اگر، به‌خاطر ترس از کاری که ممکن است انجام دهد، نتواند به طور مناسب از فرزندش متنفر شود، باید به مازوخیسم متوسل شود و به نظر من این همان چیزی است که باعث پیدایش نظریه نادرست مازوخیسم طبیعی در زنان می‌شود.

شگفت‌انگیزترین چیز درباره یک مادر، توانایی او در تحمل آسیب بسیار از سوی نوزادش و نفرت شدید بدون تلافی‌کردن با کودک است و همچنین توانایی او در انتظار برای پاداش‌هایی که ممکن است در آینده بیاید یا نیاید. شاید برخی از لالایی‌هایی که او می‌خواند به او کمک می‌کنند؛ لالایی‌هایی که نوزادش از آن‌ها لذت می‌برد؛ اما خوشبختانه معنای آن‌ها را نمی‌فهمد؟ لالایی، ای بچه، بر بالای درخت / وقتی باد می‌وزد گهواره تکان می‌خورد / وقتی شاخه می‌شکند گهواره می‌افتد / و بچه با گهواره پایین می‌آید.

من به مادری (پدری) فکر می‌کنم که با نوزاد کوچکش بازی می‌کند؛ نوزاد از بازی لذت می‌برد و نمی‌داند که والد در کلماتش نفرت را حتی به‌صورت نمادین از تولد ابراز می‌کند. این یک لالایی احساساتی نیست. احساسات‌گرایی برای والدین بی‌فایده است، زیرا در آن نوعی انکار نفرت وجود دارد، و احساسات‌گرایی در مادر از دیدگاه نوزاد اصلاً خوب نیست.

به نظر من بعید است که یک کودک انسانی، با رشد خود، بتواند تمامیت نفرت خود را در محیطی احساساتی تحمل کند. او برای نفرت ورزیدن به نفرت نیاز دارد.

لانگر[21] (۱۹۵۱) که مانند وینیکات تحت‌تأثیر ایده‌های کلاینی بود، نشان می‌دهد که چگونه درک ناخودآگاه یک مادر از پرخاشگری خود نسبت به نوزادش ممکن است به شیر او فرافکنی شود، به‌طوری که او ناخودآگاه آن را مخرب و خطرناک می‌پندارد (ص. ۲۳۶). دویچ[22] (به نقل از فریدمن ۱۹۹۶) نیز بر این فرض است که دوگانگی احساسات مادر نسبت به نوزادش می‌تواند علت دشواری در شیردهی باشد، علی‌رغم نشت زیاد شیر بین تلاش‌های شیردهی (ص. ۴۷۷).[23]

تراد[24] 1991 بیان می‌کند باوجود فراگیر بودن دوسوگرایی مادرانه و فانتزی‌های پرخاشگرانه، تصاویر مادران واقعی که به فرزندانشان آسیب می‌رسانند یا تمایل به آسیب‌رساندن دارند، همواره نگران‌کننده و منزجرکننده است. کرامر[25] (۱۹۹۶) به طور تأثیرگذاری توصیف می‌کند که چگونه مادران در گرمای هیجانی مراقبت ار فرزندشان از پرخاشگری خودشان یعنی نفرت و دوسوگرایی خالص خود نسبت به فرزندشان آگاه می‌شوند دچار عدم تعادل می‌شوند. او پیشنهاد می‌کند که توجه به این احساسات پنهان یا آشکار دوسوگرایی در روابط والد -فرزند ضروری است، چراکه در همه روابط والد -فرزندی حضور دارد.

توصیه پاینز[26]، با توجه به اینکه بسیاری از ما به طور انعکاسی انکار می‌کنیم که فانتزی‌های مخرب مادرانه در بیماران و حتی در خود ما به‌کرات رخ می‌دهد، پذیرفتنی است. به دلیل فراگیری این فانتزی‌ها و نیاز به کنترل آن‌ها، بروز واقعی سوءاستفاده از کودکان واکنش‌های عمیقی را برمی‌انگیزد. در نوشتار خود درباره زنانی که به شدت به فرزندانشان آسیب رسانده‌اند، تراد (۱۹۹۱) عنوان می‌کند محکوم‌کردن مرتکبان این جرایم که نیروهای خشم به‌ظاهر غیرمنطقی را علیه نوزادان بی‌گناه تخلیه کرده‌اند نسبتاً آسان است. ما از توانایی آن‌ها برای آسیب‌رساندن به چیزی که بسیار عزیز و ناتوان از دفاع از خود است، شگفت‌زده‌ایم و فقط می‌توانیم این رفتارها را به شرایط روانی بسیار آشفته نسبت دهیم. ما با برچسب‌زدن به این اعمال خشونت‌آمیز به‌عنوان انحرافات افراطی از هنجار، خود را آرام می‌کنیم.

اسلیتر[27] (۱۹۹۳) توضیح می‌دهد که چگونه فروید دوسوگرایی مادرانه را به عنوان یک موضوع ممنوع تلقی می‌کرد (ص. ۴۲۸). این تابو را می‌توان در وندی، مادری که در ابتدای این مقاله توصیف کردم، مشاهده کرد. کسی که از فانتزی‌های خود برای آسیب‌رساندن به نوزادش منزجر شده بود. فریدمن[28] (۱۹۹۶) حدس می‌زند که مادران و تحلیل‌گران با یکدیگر در اجتناب از بحث در مورد شیردهی هم‌دستی می‌کنند، تا مقداری از محتوای ناخودآگاه را که شامل احساسات دوسوگرایانه مادر نسبت به نوزاد است، کنار بگذارند و یک پناهگاه اولیه از مادری را بی تحلیل و خالص نگه دارند. فریدمن پیشنهاد می‌دهد که پژوهشگران در مطالعات نوزادی ممکن است با گرفتن حالت دفاعی، هماهنگی بصری میان مادران و نوزادان را تمجید کنند تا از پرداختن به دوسوگرایی مادران اجتناب کنند.

هنجارسازی دوسوگرایی مادرانه

روزیکا پارکر[29] (۱۹۹۵) جامع‌ترین مطالعه درباره قدرت دوسوگرایی مادرانه را ارائه داده است. او بر این باور است که باوجود تغییر باورها درباره توانایی‌های نوزادان و اولویت‌های مراقبت از کودکان، تصویر آرمانی مادرانه همچنان تقریباً به طور انحصاری شامل فداکاری، عشق بی‌پایان، دانش شهودی درباره پرورش و لذت خالص از کودکان است.

پارکر توضیح می‌دهد که بسیاری از روان‌کاوان و دیگر متخصصانی که با مادران و نوزادان کار می‌کنند، دوسوگرایی مادرانه نسبت به کودک را به‌عنوان یک عامل آسیب‌زا می‌بینند. او، برای مثال، به تفاوت‌هایی اشاره می‌کند که دو روان‌کاو با گرایش‌های نظری بسیار متفاوت یعنی هلن دویچ و جولیا کریستوا[30] در مفهوم‌سازی دوسوگرایی مادرانه زمانی که از دیدگاه یک مادر می‌نویسند  و در مقابل زمانی که از دیدگاه یک روان‌کاو می‌نویسند دارند. هنگامی که هر دو به عنوان یک روانکاو شروع به نوشتن درباره مادری می‌کنند، به نظر می‌رسد توانایی آن‌ها در تشخیص اهمیت دوسوگرایی مادرانه از دیدگاه مادر از بین می‌رود. در عوض، دوسوگرایی مادرانه به عنوان منشأ آسیب‌شناسی بیماران تلقی می‌شود.

پارکر پیشنهاد می‌دهد که مشکل خود دوسوگرایی مادرانه نیست، بلکه احساس گناه و اضطرابی است که دوسوگرایی ایجاد می‌کند؛ بنابراین او پیشنهاد می‌کند که به دوسوگرایی قابل‌کنترل در مقابل دوسوگرایی غیرقابل‌کنترل، عوامل مؤثر بر ایجاد دوسوگرایی غیرقابل‌کنترل و چگونگی کمک به مادران برای رسیدن به دوسوگرایی قابل‌کنترل فکر کنیم.

محیط درمانی و اصول تکنیکی

بیش از یک دهه است که ما در مرکز والد و کودک پاکلا از انجمن روان‌کاوی نیویورک [31] با گروه‌های مادر -نوزاد/کودک خردسال و گروه‌های والدینی که با رویکرد روان‌کاوی هدایت می‌شوند، کار می‌کنیم. برای تقریباً  برای همه ما، این کار در کنار کار با بیماران فردی در روان‌درمانی و روان‌کاوی انجام می‌شود. بر این نکته تأکید می‌کنم؛ زیرا تحول دیدگاه نظری فرد تا حد زیادی به ماهیت جمعیتی که مطالعه می‌شود بستگی دارد. سؤالات نظری که فرد مطرح می‌کند و تحول رویکرد شخصی او به نظریه‌های روان‌کاوی، نتیجه داده‌هایی است که به آن‌ها دسترسی دارد.

در این مرکز، ما از سال ۱۹۹۱ با مادران و نوزادان و کودکان خردسال (نزدیک به ۲۵۰ مادر و کودک) در گروه‌های والد و کودک کار کرده‌ایم. این جمعیت از طبقه متوسط به بالاست (با درصد قابل‌توجهی از خانواده‌ها که از  بورسیه برخوردار هستند). هیچ‌یک از خانواده‌ها از گروه‌های اجتماعی محروم نبوده‌اند. بسیاری از مادران در روان‌درمانی یا روان‌کاوی بوده‌اند یا هستند. برخی از مادران از نظر روان‌شناختی آگاه‌تر هستند و برخی دیگر آگاهی کمتری دارند.

تأکید بر این نکته مهم است که تعمیم‌های ارائه‌شده در این مقاله نتیجه مشاهدات و مداخلات گروهی و روان‌کاوی محور با مادران و نوزادان یا کودکان خردسال آن‌هاست. تعیین اینکه چگونه می‌توان این داده‌ها از مادران و نوزادانشان را با داده‌های حاصل از تحقیقات روان‌کاوی عمیق از مادرانی که تازه مادر شده‌اند در درمان‌های روان‌کاوی یا روان‌درمانی (به‌عنوان‌مثال، بالسام[32]۲۰۰۰ و لووالد[33] ۱۹۸۲) و همچنین داده‌هایی که از روان‌درمانی انفرادی مادر -نوزاد به دست می‌آید (مثلاً مک‌دانا[34] ۱۹۹۳و استرن[35] ۱۹۹۵) ادغام کرد، ارزشمند خواهد بود. این استراتژی که تلاش می‌کند مشاهدات روان‌کاوی محور را با داده‌های بالینی روان‌کاوی ادغام کند، پیروی از ماهلر[36] و مک‌دویت[37] (۱۹۶۸) است که به توصیف و تلاش برای یکپارچه‌سازی پدیده‌های رفتاری سطحی[38] با فرضیه‌های روان‌کاوی که از طریق بازسازی و تعمیم به دست آمده‌اند، پرداخته‌اند.

ما مدل خود را مدل چندگانه زوجی[39] نام‌گذاری کرده‌ایم که در آن مادران و نوزادان یا کودکان خردسال به‌صورت هفتگی در گروه‌های والد و کودک با یک روان‌کاو و کادر تحولی کودک ملاقات می‌کنند. در سراسر کشور، روان‌کاوان در حال افزایش مشارکت خود با گروه‌های والد و کودک شامل مادران و نوزادان یا کودکان خردسال (تا سن سه‌سالگی) هستند. اما تا جایی که من اطلاع دارم، تنها توصیف منتشرشده از برنامه‌ای مشابه، مربوط به مرکز رشد کودک سکالر لفتکورت[40] است.

رهبر گروه

ارتباط گروه با رهبر گروه (یک روان‌کاو) به‌عنوان یک ابزار کمکی مهم در گروه‌های والد و کودک عمل می‌کند. یکی از ابعاد فنی کلیدی، نحوه برخورد با انتقال‌هایی است که بروز می‌کنند. یک انتقال مثبت به رهبر گروه، هماهنگ‌کننده برنامه، کادر، و محیط شکل می‌گیرد، زیرا مادران و نوزادان هر هفته شرکت می‌کنند و حسی مانند یک خانواده شکل می‌گیرد. در مشاهدات ما، این انتقال مثبت یادآور مفهوم «انتقال مادربزرگ خوب[41]» استرن (۱۹۹۵) است که در آن مادر جدید، در نتیجه «صورت‌بندی مادری[42]»، به دنبال یک‌شکل مادرانه برای خود است که او را ارزشمند بداند، حمایت کند، یاری دهد، آموزش دهد و قدردان او باشد.

مرکزیت نیاز یک مادری که به‌تازگی مادر است به «یک مادربزرگ خوب» با استفاده نسبتاً رایج از دولاها[43] (*زنی، معمولاً یک مادر که حمایت فیزیکی، عاطفی و اطلاعاتی مداوم را در طول زایمان به زنی دیگر ارائه می‌دهد) نشان داده می‌شود. جالب اینجاست که این نویسندگان دو ویژگی شخصیتی مهم را به‌عنوان پیش‌بینی‌کننده موفقیت برای افرادی که به‌عنوان دولا کار می‌کنند شناسایی کردند. افرادی که در این نقش موفق هستند، تمایل قوی برای کمک به دیگران دارند و مهم‌تر از آن، گشاده‌رویی برای پذیرش هر آنچه که مراجعین با خود می‌آورند.

ازآنجاکه گروه‌های والد و کودک درمانی نیستند، روان‌کاو باید در نظر داشته باشد که انتقال‌ها در این محیط به‌گونه‌ای که در روان‌کاوی یا روان‌درمانی تحلیل می‌شوند، قابل‌تحلیل نیستند؛ بنابراین، لازم است که به‌ویژه هوشیار باشد تا واکنش‌های انتقال منفی غیرقابل‌کنترل نشوند.

در گروه‌های والد و کودک، رهبر گروه سعی می‌کند مشکلات را شناسایی کرده و با مداخلات ظریف، بحث گروهی را درباره تعاملات و تبادلات بین مادران و نوزادان تشویق کند. تأکید بر این نکته ضروری است که کار در گروه‌های والد و کودک صرفاً کار زوجی نیست. زوج‌های مختلف مادر و کودک به یکدیگر کمک کرده و از یکدیگر یاد می‌گیرند. ممکن است یک مادر به مادر دیگر چیزی بگوید مانند «چرا با کودکت بازی نمی‌کنی؟» چنین مداخله‌ای زمانی که از طرف یک والد دیگر باشد، اغلب مؤثرتر است تا اینکه مستقیماً از رهبر گروه مطرح شود.

علاوه بر این، زمانی که رهبر گروه با یک مادر صحبت می‌کند، در واقع به طور مستقیم یا غیرمستقیم با دیگران نیز صحبت می‌کند. نظراتی که به یک والد گفته می‌شود ممکن است در زمان دیگری توسط والد دیگری تکرار شود. به‌این‌ترتیب، مادران بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند و مداخله با یک مادر معمولاً بر حداقل یک مادر دیگر نیز تأثیر دارد.

ما مشاهده کرده‌ایم که مباحثه آزاد درباره‌ی فراگیر بودن احساسات متعارض منجر به افزایش تحمل مادران نسبت به حالات عاطفی خود برای مثال، در مورد اضطراب‌هایشان درباره رویدادهای رشدی و فشارها می‌شود. والدینی که احساسات و نگرانی‌های خود را ابراز می‌کنند، نگرانی‌هایشان را با دیگران به اشتراک می‌گذارند و درباره احساسات دوسوگرایانه‌شان بحث می‌کنند، احساس شرم، گناه، افسردگی و خشم کمتری نسبت به خود و فرزندانشان دارند. آن‌ها می‌توانند در تعامل با فرزندانشان، لذت بیشتری را تجربه کنند برای مثال، هنگام غذادادن به نوزادانشان، یا بعدها هنگام پاسخ به نیازهای خودمختاری کودکان خردسالشان در فعالیت‌های مختلف، به‌ویژه در مسئله توالت. به طور مؤثر، بحث‌های گروهی به مادران این امکان را می‌دهد که بین مشارکت راحت‌تر با فرزندانشان و عقب‌نشینی به تعادل برسند و اجازه دهند کودکانشان استقلال بیشتری به دست آورند.

دوسوگرایی مادران نسبت به نوزادان/کودکان خردسال: تعارضات با پرخاشگری و جسارت (قاطعیت)

در یکی از گروه‌های مادران و کودکان خردسال، طی یک دوره سه‌هفته‌ای شنیدیم که مادران هنگام مواجهه با دوسوگرایی خشمگینانه خود احساس گناه و شرم عمیقی را تجربه می‌کنند و چگونه جسارت (قاطعیت) و پرخاشگری اغلب در ذهن آن‌ها با هم اشتباه گرفته می‌شوند.

مثال‌هایی از گروه

یک مادر، جین، در طول یک آخر هفته طولانی از دست کودک خردسالش از پا درآمد، به‌ویژه زمانی که دختر کوچک او احساس ناامیدی کرد و فریاد زد. این مادر نسبت به خودش احساس گناه و خشم شدیدی داشت. او احساس می‌کرد که باید بداند چه‌کار کند؛ مطمئن بود که مادران دیگر این مشکلات را به طور مؤثرتری مدیریت می‌کنند و احساس شرم می‌کرد و می‌گفت که به عنوان یک مادر «ناکافی» است. مادر دیگری، در حالی که به نظر می‌رسید موضوع را عوض کرده، درباره آغاز راه‌رفتن پسرش صحبت کرد. او سپس گفت آن‌ها دیگر به ما نیاز ندارند. جالب اینجاست که چهار نفر از پنج مادر در این گروه خاص احساس می‌کردند که باید کودکانشان را در بازی دنبال کنند و نمی‌توانستند اجازه دهند کودکان با کارکنان بخش کودکی اولیه، به‌تنهایی بازی کنند.

هفته بعد، ماری، تنها مادری که توانسته بود به پسر کوچکش اجازه دهد به تنهایی بازی کند، موضوع تعیین حدومرز را مطرح کرد. او گفت که هفته قبل، عمداً از دنبال‌کردن پسرش به منطقه بازی خودداری کرده بود، زیرا نیاز داشت که تمرین کند و خودش را مهار کند و اجازه دهد که او به‌تنهایی برود.

همچنین توضیح داد که چقدر برایش سخت است وقتی پسرش عصبانی و دشوار می‌شود، خودش هم عصبانی می‌شود. او همیشه مطمئن نبود که باید چه‌کار کند. این اظهارنظر فرصتی برای بحث عمومی درباره حس ناتوانی همه مادران فراهم کرد؛ موضوع این بود که چطور می‌دانیم چه باید بکنیم؟ همه آن‌ها اضطراب خود را درباره ندانستن اینکه چه باید کرد، به‌ویژه زمانی که کودکان بسیار دشوار می‌شدند، بیان کردند. آیا باید تسلیم شوم یا باید خودداری کنم؟ چون آن‌ها به خود به‌عنوان مادر اعتماد نداشتند، وقتی کودکان که اکنون نوپا شده بودند، می‌خواستند کارها را به‌تنهایی انجام دهند، بسیار مضطرب می‌شدند.

یک مادر گفت که بحث اضطراب برای او یادآور وسواسش درباره مرگ در گهواره کودک نوپایش وقتی نوزاد بود است؛ مادر دیگری درباره ناراحتی‌اش صحبت کرد وقتی کودک را در گهواره می‌گذاشت و او فوراً به خواب نمی‌رفت. مادر سومی با لحنی پر از احساس گناه اعتراف کرد که گریه‌های فرزندش او را چنان ناراحت می‌کرد که از او عصبانی می‌شد. رهبر گروه گفت به نظر می‌رسد هر کسی چیزی دارد که درباره‌اش احساس تعارض می‌کند. مانند اتفاقی که برای ماری افتاد، او به ما گفت چقدر سخت بود که جیمی هفته گذشته شروع به دورشدن از او کرد. وقتی جلسه گروه به پایان رسید، جین، مادری که هفته قبل درباره آخر هفته فاجعه‌بار صحبت کرده بود، بسیار ساکت و گوشه‌گیر بود.

هفته بعد، جین بحث را به خود اختصاص داد و درباره فعالیت‌های کودک خود صحبت کرد. او متوجه شد که هر بار که دخترش کاری جدید انجام می‌دهد یا خیلی از او دور می‌شود، می‌ترسد که دختر کوچک آسیب ببیند. به نظر جین، همه‌جا خطر وجود داشت. او عملاً فعالیت را معادل پرخاشگری می‌دانست. در ذهن او، یا فرزندش به مادرش آسیب می‌زد یا به خودش آسیب می‌رساند.به عبارتی، جین احساس می‌کرد که همسرش کودک را به فعالیت بیش از حد تشویق می‌کند و نگران بود که وقتی دختر کوچک بیش از حد پرجنب‌وجوش رفتار می‌کند، به طور کامل از هم بپاشد. در نتیجه این بحث، او متوجه شد که بیش از حد دختر کوچک خود را نزدیک به خود نگه داشته بود.

جین اضافه کرد که هرگز پیش‌ازاین درباره این نگرانی‌ها صحبت نکرده بود و اینکه گروه این امکان را به او داده بود که احساس بهتری داشته باشد. در واقع، کادر گروه در بحث‌های خود مشاهده کرده بود که جین در گروه راحت‌تر شده و فعالیت‌های اجتماعی موفقیت‌آمیزتری را گزارش می‌داد. چند ماه بعد، جین توانست به مادر دیگری که درباره فرزند نوپایش گفته بود هرگز او را تنها نمی‌گذارم،  اطمینان خاطر بدهد.

این روایت نشان می‌دهد که مادرانی که احساس می‌کنند به‌خاطر فرزندانشان از پا درآمده‌اند، ممکن است احساس کنند که تنها آن‌ها با این دشواری‌ها روبرو هستند (در واقع مادران دیگر مشکلات را مؤثرتر حل می‌کنند). این دشواری‌ها اغلب زمانی تشدید می‌شود که کودکان به سن نوپایی فعال می‌رسند و فعالیت‌های مستقل خود را افزایش می‌دهند. مادران در نتیجه تعارضات خود درباره پرخاشگری‌شان، ممکن است دچار سردرگمی شوند که آیا یک عمل نشان‌دهنده پرخاشگری است و یا نشان‌دهنده جسارت و قاطعیت است. آن‌ها احساس ناتوانی در نقش مادری می‌کنند (چگونه می‌دانیم چه باید بکنیم؟) و ممکن است توسط خشم و دوسوگرایی خود نسبت به فرزندانشان از پا درآیند (مانند بیان مادر دیگری که بااحساس گناه از خشم شدید خود نسبت به گریه فرزندش صحبت کرد).

ماری در گروه فاش کرد که باید به طور آگاهانه خود را وادار کند تا بر تمایل به محدودکردن فرزند خردسالش برای محافظت از او غلبه کند؛ مادر دیگری نیز نگرانی‌های خود را درباره مرگ در گهواره بیان کرد. این اظهارات به جین این امکان را داد که برای اولین بار به گروه اعتماد کند و درباره این صحبت کند که رفتار جسورانه و قاطع فرزندش که آن را به‌عنوان پرخاشگری تفسیر می‌کرد، او را نگران می‌کرد. او توانست درک کند که در نتیجه این احساسات نگران‌کننده، تمایلات کاوشگرانه دختر کوچکش را سرکوب می‌کرد.

بخشی از کار ما در تلاش برای کمک به مادران در درک تفاوت‌های بین تمایلات فعال و مخرب در خودشان و فرزندانشان با ایده‌های نظری پیشنهاد شده توسط هانری پاریز[44] (برای مثال ۱۹۷۹، ۱۹۸۰، ۱۹۹۱) همخوانی دارد. پارنز به طور گسترده‌ای روندهای مختلف پرخاشگری را موردبحث قرار داده و بین پرخاشگری مخرب و غیرمخرب تمایز قائل شده است. هر فعالیتی دربردارنده نوعی پرخاشگری غیرمخرب است.

بسیاری از مادران، فعالیت را با پرخاشگری مخرب، هم در خود و هم در فرزندانشان، اشتباه می‌گیرند. گاهی اوقات، کارکنان بخش کودکی اولیه از گزارش‌های والدین درباره به‌اصطلاح «پرخاشگری» کودکانشان در خانه دچار سردرگمی می‌شوند، به‌ویژه وقتی که کودک به شکلی پرجنب‌وجوش، مانند دختر کوچک جین، با لذت ولی بدون تخریب رفتار می‌کند. برخی مادران به‌صورت خودکار می‌گویند «بس کن» و حتی کودک را به طور فیزیکی نگه می‌دارند. جین کم‌کم متوجه شد که ادامه برچسب‌زنی به فعالیت‌های لذت‌بخش کودک به‌عنوان بد یعنی پرخاشگرانه به‌جای خوب یعنی جسورانه و قاطعانه چه پیامدهای منفی برای رشد کودک دارد.

همان‌طور که این مثال نشان می‌دهد، تعاملات پرخاشگرانه با کودکان خردسال می‌تواند اضطراب زیادی در مادران ایجاد کند. هنگامی که نیاز دارند فعالیت‌های کودکشان را محدود کنند، ممکن است نگران شوند و از خود بپرسند آیا باید تسلیم شوم یا باید مقاومت کنم؟

مادرانی که نسبت به فعالیت خود مضطرب هستند ممکن است به انفعال روی‌آورند و کنترل کامل را به کودک بسپارند و یا ممکن است بیش از حد محافظه‌کار شوند و به کودک اجازه فعالیت خودمختار ندهند، زیرا پرخاشگری بیش از حد واقعی و بنابراین ترسناک می‌شود و یا ممکن است بسیار سخت‌گیر و تنبیه‌کننده شوند.

اغلب والدین متقاعد می‌شوند که باید یک راه درست برای رفتار با فرزندانشان وجود داشته باشد تا از تمام مصیبت‌ها جلوگیری کنند. آن‌ها تصور می‌کنند که روان‌کاو می‌تواند دستورالعمل دقیقی برای رفتار به آن‌ها بدهد. ممکن است از روان‌کاو پاسخ‌های مستقیم بخواهند زیرا می‌خواهند اضطراب آسیب‌رساندن به فرزندانشان را از بین ببرند. همان‌طور که در حکایت بالا مشاهده کردیم، جدایی و افزایش خودمختاری در کودک ممکن است برای مادرانی که اضطراب زیادی درباره احساسات پرخاشگرانه دارند دشوار باشد. تحمل تعارض برای آن‌ها دشوار است، زیرا مانند جین، مادران مضطرب ممکن است نگران آسیب‌رساندن به فرزندانشان باشند.

در رویکرد ما، تلاش می‌کنیم؛ مانند رهبر گروه در این مثال، این پیام را منتقل کنیم که تعارض فراگیر و متداول است (به نظر می‌رسد همه درباره چیزی احساس تعارض می‌کنند). این ایده موجب به چالش کشیده شدن تفکر بسیاری از مادرانی است که عقیده دارند باید راهی برای عمل درست وجود داشته باشد تا از هرگونه تعارض و مصیبتی جلوگیری شود.

بحث

تعارضات مادرانه بر سر احساسات و فانتزی‌های پرخاشگرانه می‌تواند تأثیر عمیقی بر حسی که مادران از خود به‌عنوان مادر دارند و همچنین بر تربیت فرزندانشان داشته باشد. جدایی[45] از کودک همراه با افزایش خودمختاری  کودک ممکن است برای مادرانی که اضطراب زیادی درباره احساسات پرخاشگرانه دارند و نمی‌توانند تعارض ناشی از آغاز جدایی را تحمل کنند، دشوار باشد (فرمن ۱۹۸۲). نگه‌داشتن کامل فانتزی‌های پرخاشگرانه و دوسوگرایی همراه آن به کودک می‌تواند در ناخودآگاه تأثیرات مخربی بر تربیت کودک داشته باشد. این مسئله واکنش‌های ناسازگارانه مادر نسبت به کودک را تداوم می‌بخشد و تأثیر منفی بر احساس مادر از خود به‌عنوان یک فرد و به‌عنوان یک مادر دارد.

در روایت بالا، روان‌کاو متداول بودن تعارض و فراگیر بودن اضطراب مادران نسبت به اینکه ممکن است خود یا فرزندانشان بیش از حد پرخاشگر شوند را به آگاهی مادران آورد. بخشی از هدف مرکز، کمک به مادران برای درک متداول بودن فانتزی‌های پرخاشگرانه است که می‌توانند آن‌ها را تحت کنترل درآورند و نه اینکه صرفاً به دلیل اضطراب، گناه و شرم همراه با آنها را سرکوب کنند. مسئله کلیدی که بر آن تأکید داریم این است که تعارض را نمی‌توان به طور کامل حذف کرد؛ بلکه باید متداول بودن آن را پذیرفت و تلاش کرد تا بر آن تسلط یافت.

مادرانی که از احساسات پرخاشگرانه خود می‌ترسند نه می‌توانند آن‌ها را بیان کنند و نه به نوزادان خود کمک کنند تا بر ترس‌ها و فانتزی‌های پرخاشگرانه خود مسلط شوند. تعاملات متعارض غالباً در نیمه دوم از سال دوم زندگی کودک برجسته می‌شوند، بنابراین مسئله نحوه اعمال «تعیین حدومرز» بسیار اهمیت پیدا می‌کند. مادرانی که نمی‌توانند کودکان خردسال خود را کنترل کنند، مخصوصاً در مقایسه با مادران خود، احساس ناتوانی در نقش مادری می‌کنند. آن‌ها خود را کودک گونه احساس می‌کنند و ممکن است در رفتار قاطعانه دچار مشکل شوند و در نتیجه هدف پرخاشگری طبیعی کودک قرار بگیرند.

در این شرایط، کودکان نیز ممکن است دچار اضطراب بیشتری شوند؛ زیرا اطمینان ندارند که مادرشان می‌تواند آن‌ها را از پرخاشگری خودشان محافظت کند. ما یک‌چرخه رایج را مشاهده کرده‌ایم: مادران هنگام عصبانی شدن از فرزندانشان احساس گناه و اضطراب می‌کنند، کودکان نیز می‌ترسند که خشم آنها آسیب‌رسان باشد، این خشم و اضطراب با کودکانی که احساس نمی‌کنند مورد حفاظت خشم خود قرار نگرفته‌اند در تعامل قرار می‌گیرد. در نهایت اضطراب مادران تشدید می‌شود و رفتار بد کودک نیز شدت می‌گیرد. کمک به مادران برای تشخیص تفاوت بین ابراز وجود[46] و پرخاشگری مخرب[47]، باعث کاهش نگرانی‌های بیش از حد آن‌ها درباره رفتارهای مشکل‌زای طبیعی در کودکان نوپا می‌شود. سپس آن‌ها می‌توانند فرزندان خود را آرام کنند و تسکین دهند، و به نوبه خود، کودکان نیز رفتارهای نادرستی را که واکنشی به اضطراب مادرانشان و هم‌زمان عامل تشدید اضطراب در آن‌ها بود، کاهش می‌دهند.

کاربردهای عملی برای نظریه‌های معاصر روان‌شناسی زنانه

در ادبیات روان‌کاوی درباره روان‌شناسی زنان، سه رویکرد وجود داشته است. یک رویکرد تلاش می‌کند به درک تعارضاتی می‌پردازد که زنان در تمایلاتشان برای پیشرفت در عرصه اجتماعی خارج از خانه تجربه می‌کنند. رویکرد دوم تلاش می‌کند نقش بارداری و مادری را در روان‌شناسی زنان به طور روان‌کاوانه بررسی کند. حوزه سوم شامل مطالعه مادران و مادرانگی در موقعیت‌های دو‌نفره با نوزادان و کودکان خردسال است.

رویکرد اول بر تأثیر منفی بارداری و مادری بر پیشرفت حرفه‌ای و شخصی زنان تأکید کرده است، اینکه آن‌ها زن را مجبور می‌کنند برای رفاه کودک خود از خود بگذرد که به زیان او تمام می‌شود. به‌عنوان‌مثال، گری بکر[48] (۱۹۶۰) نشان داد که نشانه‌های زنانگی (شروع قاعدگی یا بارداری) ممکن است خلاقیت یک زن جوان بااستعداد را مختل کند. گوتیرز -گرین[49] (۱۹۹۲) نقاشی را توصیف کرد که پس از تولد پسرش دچار بازداری در خلاقیت شد.

به‌تازگی، المن[50] (۲۰۰۰) این نظریه را مطرح کرده که رشک[51] که در نهایت از رشک به مادر خود زن ناشی می‌شود، بخش فراگیری از رشد زنانه است. او معتقد است که بسیاری از زنان از این رشک مخرب می‌ترسند و احساس گناه متعاقب آن اغلب به بازداری‌های عمیق و رفتارهای مازوخیستی منجر می‌شود. زنان به دلیل ترس مداوم از تلافی یک مادر قدرتمند، از لذت‌بردن از ظرفیت‌های خود ناتوان می‌مانند. هریس[52] (۲۰۰۱) گفته است تا زمانی که قدرت زنان برای بسیاری از آن‌ها بیشتر شبیه باری سنگین باشد تا طلسمی محافظ، می‌ترسم زنان در گردابی از انکار گرفتار شوند، به‌ویژه وقتی که مسیر آن‌ها را از حوزه خانگی به سمت جهان بیرونی  می‌برد.

این ایده‌ها، به‌صورت آشکار یا ضمنی، به تمایلات زنان برای داشتن عاملیت خارج از نقش مادری اشاره می‌کنند: یعنی اینکه خلاقیت، خالق بودن و تمایلات و شور و حرارت جنسی اروتیک اغلب و معمولاً توسط زنان پنهان یا سرکوب می‌شوند. این فرمول‌بندی‌ها، از جمله مشارکت‌های قبلی خودم (هافمن ۱۹۹۶، ۱۹۹۹)، اهمیت بارداری و مادری را به‌خودی‌خود برای زنان در نظر نمی‌گیرند. بلکه، مادرانگی اغلب به‌صراحت به‌عنوان مانعی بر سر راه خلاقیت در سایر حوزه‌های اجتماعی تلقی می‌شود.

در مقابل این نادیده‌گیری‌ها، رزماری بالسام[53] (۱۹۹۶) و ارنا فرمن[54] (۱۹۹۴، ۱۹۹۶) به ما کمک می‌کنند تا درک خود را از آنچه من سوژگی زنانه[55] نامیده‌ام (هافمن ۱۹۹۶) گسترش دهیم. در مباحث قبلی خود بر نقش تعارضات پرخاشگرانه به‌عنوان موانعی برای تصور زن از خود به‌عنوان یک عامل فعال در عرصه اجتماعی، جدا از بارداری و مادری، تمرکز کرده بودم. بالسام (۱۹۹۶) تأکید کرده است که فانتزی‌ها و واکنش‌ها نسبت به بدن باردار اغلب از مباحث روان‌کاوی کنار گذاشته می‌شوند و ارنا فرمن (۱۹۹۴، ۱۹۹۶) درباره حذف موضوع مادری از مباحث روان‌کاوانه اخیر درباره جنسیت زنانه بحث کرده است.

سومین رشته از مشارکت‌های روان‌کاوی که به ما کمک می‌کند پیچیدگی‌های زندگی زنان را بهتر درک کنیم، در آثار روبه‌رشد روان‌کاوان و متخصصان رشد که با زوج‌های مادر -نوزاد کار می‌کنند، دیده می‌شود. این آثار به نقش مادران و مادرانگی در موقعیت‌های دو‌نفره می‌پردازند.

این مجموعه از آثار نشان‌دهنده مرکزیت تجربه مادرانگی در زندگی زنان است. در واقع، اخیراً استرن ۱۹۹۵، به‌ویژه پیشنهاد داده است که مادر وارد یک سازمان روانی جدید و منحصربه‌فرد یعنی صورت‌بندی مادری می‌شود. ایده‌های استرن از دیدگاه زوجی قابل‌مقایسه با ایده‌های قدیمی‌تر وینیکات[56] است که اصطلاح اشتغال ذهنی مادرانه[57] را ابداع کرد (۱۹۵۶؛ ۱۹۶۳، ص. ۳۴۳)، همچنین با مطالعات دقیق بیبرینگ[58]، دایر[59]، هانتینگتون[60] و ولنشتاین[61] (۱۹۶۱) و آنتونی[62] و بندک[63](۱۹۷۰) هم‌خوانی دارد.

       آیا تجربه دوگانگی میان تمایلاتی که از طریق بارداری، مادرانگی و تربیت فرزند برآورده می‌شوند و آن‌هایی که در نقش‌های غیر از مادری ارضا می‌شوند، اجتناب‌ناپذیر است؟ باید بگوییم حفظ دیدگاه یا این/یا آن نتیجه معکوس دارد، چه برای کمک عملی به زنان و چه برای درک نظری و مفهومی آن‌ها. این مقاله چارچوبی ارائه می‌دهد که ممکن است به ما کمک کند مادرانگی را برای زنان به‌گونه‌ای مفهوم‌سازی کنیم که نیازی به حذف تمایلات آن‌ها برای عاملیت در عرصه اجتماعی خارج از خانه نداشته باشد، و بالعکس، نیاز به عاملیت خارج از خانه را بدون حذف تمایلات برای مادری در نظر بگیرید. برای دستیابی به این هدف، از یک سو باید مفهوم به هنجاری[64] را هنگام بررسی فعالیت‌های زنان حذف کنیم و از سوی دیگر، فراگیر بودن دوسوگرایی را در روان‌شناسی زنان به عنوان امری طبیعی بپذیریم.

شرایط زندگی و سازگاری‌های زنان بسیار پیچیده است. برخی فرزند پرورش می‌دهند و کار نمی‌کنند، برخی بدون داشتن خانواده در محیط کار تولید و خلاقیت دارند، و برخی دیگر مادرانگی را با زندگی کاری خارج از خانه متعادل می‌کنند. چالش‌های شخصی که مادران شاغل با آن روبرو هستند، زنانی که می‌خواهند هم در حرفه خود پیشرفت کنند و هم برای فرزندانشان وقت بگذارند، به طور تأثیرگذاری توسط گروهی از روان‌کاوان در حال آموزش که خودشان فرزندان خردسال دارند، توصیف شده است. ویلکینسون[65] و همکاران، ۱۹۹۶ می‌گویند ما به طور دردناکی مشاهده کرده‌ایم که پس از تصمیم‌گیری میان جنبه‌های بیرونی توازن میان آموزش روان‌کاوی، تمرین حرفه‌ای و فرزندپروری، واکنش‌های درونی ما را به چالش می‌کشند. مانند همه مادران شاغل، کسانی از ما که انتخاب کرده‌ایم آموزش کامل را بگذرانیم، باید بااحساس گناه در مورد زمانی که دور از فرزندان خردسالمان می‌گذرانیم، کنار بیاییم.

بااین‌حال، ماهیت صمیمی کار روان‌کاوی به این احساس گناه چهره‌ای منحصربه‌فرد می‌بخشد. برای برجسته‌کردن این تعارض عاطفی، دشوار است که چهار ساعت در هفته به طور اندیشمندانه با یک کودکِ بیمارِ روان‌کاوی بازی کنیم و سپس سریع از وعده‌های غذایی، بازی، تکالیف، کارهای خانه و آیین‌های زمان خواب فرزندان خود عبور کنیم. این وضعیت زمانی بدتر می‌شود که فرزندان خودمان متوجه این تفاوت شوند و پرسش‌های تند و صریحی در این مورد مطرح کنند. واکنش‌های بیشتر زمانی به وجود می‌آید که کودکان بیمار از ترتیبات مهدکودک خود شکایت می‌کنند، یا بیماران بزرگسال خاطراتی از جدایی یا بی‌توجهی والدین را بیان می‌کنند. چگونه می‌توانیم نگران انتخاب‌های مادرانه خود نباشیم.

 نگرانی‌هایی ازاین‌دست محدود به نویسندگان این مقاله نیست. در واقع، برخی از مدرسان روان‌کاوی معاصر هنوز به وقفه‌های آموزشی روان‌کاوی به دلیل بارداری یا مراقبت از کودکان خردسال با دید منفی نگاه می‌کنند. آن‌ها این موضوع را نشان‌دهنده عدم جدیت می‌دانند یا آن را به‌عنوان انتخابی بین «زنانه بودن» و «کار» تفسیر می‌کنند، به‌جای اینکه آن را به‌عنوان تنظیم منطقی زندگی ببینند (به نقل از استوارت[66] ۲۰۰۲ از گزارشی توسط ماریان گلدبرگر[67] از گروه مطالعه کوپ[68]).

در توصیف مادران و نوزادان و کودکان خردسالشان، من نشان داده‌ام که چگونه مادران اغلب از دوسوگرایی نسبت به فرزندانشان و احساسات و فانتزی‌های پرخاشگرانه نسبت به آن‌ها و همچنین پرخاشگری فرزندانشان بسیار متأثر می‌شوند. این دوسوگرایی احساسات گناه و اضطراب زیادی ایجاد می‌کند. مادران می‌توانند با پذیرش احساسات متعارض خود به‌جای اینکه مجبور شوند آن‌ها را انکار کنند یا به‌خاطر ترسناک بودنشان از پا درآیند. بر تعارضاتشان مسلط شوند. مادران در این صورت می‌توانند احساس کنترل بیشتری بر احساسات خود داشته باشند، در مهارت‌های مادرانه خود توانمندتر شوند و به طور مؤثرتری به رشد فرزندانشان کمک کنند.

همان‌طور که بنجامین[69] (۱۹۸۸) می‌گوید: فقط مادری که احساس می‌کند حق دارد به‌عنوان یک فرد مستقل شناخته شود، می‌تواند توسط فرزندش نیز به همین‌گونه دیده شود، و فقط چنین مادری می‌تواند برای پرخاشگری و اضطراب اجتناب‌ناپذیر مرتبط با استقلال رو‌به‌رشد کودک احترام قائل شود و برای آن حد و مرزهایی مشخص کند. تنها کسی که به طور کامل به سوژگی[70] دست یابد، می‌تواند از تخریب نجات یابد و اجازه دهد که تمایزیافتگی[71] کامل رخ دهد.

پیشنهاد می‌کنم که به طور نظری می‌توانیم پیچیدگی‌هایی را که زنان هنگام توازن میان تمایلاتشان برای فعالیت برای تولیدکنندگی و ارضای نیازهای خود خارج از خانه، با نقش مادری خود تجربه می‌کنند، یکپارچه کنیم؛ به‌طوری که هم نیازهای خود را به‌عنوان یک مادر برآورده سازند و هم نیازهای رشدی فرزندان خردسالشان را برطرف سازند. در کارهای قبلی، من بر نقش بازدارنده تعارضات بر سر پرخاشگری تأکید کرده‌ام که مانع از دستیابی زنان به حس عاملیت در خارج از خانه می‌شود. در مورد این ارتباط، بر نقش بازدارنده تعارضات بر سر پرخاشگری در حس کفایت زنان به‌عنوان مادران و در تربیت فرزندانشان تأکید می‌کنم. درک متداول بودن تعارضات بر سر پرخاشگری و فراگیر بودن دوسوگرایی در روان‌شناسی زنان می‌تواند به ما کمک کند تا به فهمی یکپارچه از این حوزه‌های ظاهراً متفاوت دست یابیم.

سخن سردبیر

در دنیای کلاسیک، مادری اغلب به عنوان نهایت زنانگی و فداکاری تصویر شده است؛ تصویری که هرگونه احساس پرخاشگرانه یا دوسوگرایی نسبت به کودک را به عنوان اختلال یا ناکامی تعبیر می‌کرد. اما درک امروزی روان‌کاوانه، به‌ویژه در آثار پساکلاینی و فمینیستی، نشان می‌دهد که تجربه مادری سرشار از تنش‌های درونی، اضطراب، گناه و میل به کنترل است. پذیرش این تعارض‌ها نه نشانه‌ی بیماری، بلکه نشانه‌ی رشد و واقع‌گرایی عاطفی است؛ چرا که مادری، مانند هر رابطه انسانی دیگر، میان عشق و خشم، مراقبت و جدایی، و قدرت و آسیب در نوسان است.

در این مقاله، هافمن با نگاهی ژرف به تجربه مادری و جایگاه پرخاشگری در روان زنان، از سطح نظریه‌های کلاسیک فراتر می‌رود و از مشاهده‌های بالینی مادران در گروه‌های والد–کودک بهره می‌گیرد تا نشان دهد چگونه پذیرش دوسوگرایی، به‌جای سرکوب آن، می‌تواند راهی برای بازسازی عاملیت زنانه و بازتعریف رابطه مادر–فرزند باشد. این متن، دعوتی است به بازاندیشی در مفهوم «مادر خوب»، و تلاشی برای آشتی دادن دو قلمرو به ظاهر متضاد: مادری و فردیت زن.

[1] Leon Hoffman

[2] Ambivalence

[3] Balint

[4] Bendek

[5] Helen Deutsch

[6] Thompson

[7] Ambivalent core of personality

[8] Blum

[9] Ego ideal

[10] Object

[11] Melanie Klein

[12] Paul Gray

[13] Suppressed retaliatory aggression

[14] Superego

[15] Janet sayers

[16] Tantalus

[17] Hansel and Gretel

[18] Oedipus

[19] Celtic Merlin

[20] winnicott

[21] Langer

[22] Deutsch

[23] با توجه به دانش کنونی ما از ارتباط میان احساسات و سیستم‌های ایمنی و هورمونی، جالب است که به فرضیه‌ی موقت لانگر توجه کنیم که احساس طردی که مادر از طریق شیردهی نجربه می کند، به شکلی نامطلوب بر ترکیب شیمیایی شیر تأثیر می‌گذارد. در واقع، فرضیه‌های روان‌کاوانه (مانند مواردی که رفتار پیچیده‌ی مادران را شامل می‌شود) باید شامل درکی از تأثیرات رفتاری فعالیت هورمون‌هایی مانند اکسی‌توسین باشند. این موضوع به کارهای آینده مربوط است و خارج از دامنه‌ی این مقاله می‌باشد.

[24] Trad

[25] Kraemer

[26] Pines

[27] Slater

[28] Friedman

[29] Rozsika Parker

[30] Julia Kristeva

[31] Parcella Parent Child Center of the New York Psychoanalytic Sociaty

[32] Balsam

[33] Loewald

[34] McDonough

[35] Stern

[36] Mahler

[37] McDevitt

[38] Surface behavioral phenomena

[39] Multiple dyadic model

[40] Sackler Lefcourt Center for Child Development

[41] The good grandmother transference

[42] The motherhood constellation

[43] Doulas

[44] Henry parens

[45] separetion

[46] Assertiveness

[47] Destructive aggression

[48] Greenacre

[49] Guttiers-green

[50] Ellman

[51] envy

[52] Harris

[53] Rosemary balsam

[54] Erna ferman

[55] Feminine subjectivity

[56] winnicott

[57] Maternal oreoccupation

[58] Bibring

[59] Dwyer

[60] Huntington

[61] Valenstein

[62] Anthony

[63] Benedek

[64] normality

[65] wilkinson

[66] stuart

[67] Marianne Goldberger

[68] Cope

[69] benjamin

[70] subjectivity

[71] differntiation

منبع

Hoffman, L. (2003). Mothers’ Ambivalence with their Babies and Toddlers. J. Amer. Psychoanal. Assn., 51:1219-1240

نوشته

لئون هافمن ؛ مترجم عاطفه جعفرپور

اشتراک گذاری

مطالب مشابه

نظرات

مشتاق خوندن نظرات شماییم

برای درج نظر