«مرگ به قلمروی ایمان تعلق دارد و حق با شماست، قطعاً خواهید مرد. همین شما را حفظ میکند. اگر باورش نکنید، آیا میتوانید زندگیای را که دارید تاب بیاورید؟ اگر نتوانیم به این قطعیت تکیه کنیم که همه چیز روزی تمام خواهد شد، آیا میتوانید این دنیا را تاب بیاورید؟… این تنها و تنها کنشِ ایمان است؛ و بدترین قسمتش اینجاست که از آن مطمئن نیستید.»
ــ ژاک لکان، سمیناری در دانشکدهی کاتولیک لوون، 1972
بنابراین، مرگ پیامد ضروری حیات است؛ مرگ دِینِ همهی ما به طبیعت است و باید دین خود را بپردازیم. در زندگی روزمره بر آنیم که مرگ را از ذهنمان حذف و آن را لاپوشانی کنیم. به عقیدهی لکان تمامیِ رانهها رانش به سوی مرگاند، اما کار رانه چیست؟ به عقیدهی بسیاری کار رانه کاهیدن از تنش و خلاصی از شر آن است. لازم است توجه کنیم که کنشِ رانه در جهت حذف تنش است اما وجود «تکرار» باعث میشود میزان تنش همواره افزایش یابد. در نتیجه، باید توجه کنیم که تکرار نقشی افزاینده دارد و انسان همواره در جهت رفع نیازهای خود دست به افراط و تفریط میزند.
اما این نقطه، نقطهای تناقضآمیز است؛ زیرا رانش در جهت حفظ حیات انسانی و همچنین نیرویی که به فرسودگی و افراط میانجامد، عمل میکند. یعنی انسان همواره در تکاپوست تا از رنج خود بکاهد و به لذت خود اضافه کند. حال آنکه نظریهی فروید بر این مبناست که جستوجوی لذت با اصل اساسی ــ حفظ حیات ــ در تناقض است. بدین معنا که نهاد (id)، خواستهها و اهدافی دارد که در دنیای بیرونی به طور کامل قابل دستیابی نیستند و حتی ممکن است به نقض حیات منجر شوند.
پس، موجود زنده (در اینجا، انسان) همواره در جستوجوی این است که به آرامش و لذت برسد و دیگر مشکل و مسئلهای آزارش ندهد. اما فروید و فرویدیها نظرگاهی متفاوت دارند؛ آدمی به این دنیا نیامده است که لذت ببرد و زندگی اصولاً سفری برای کسب لذت نیست. این لذت، در بالاترین سطح خود و فراتر از هر گونه وصفی از خویشتن خود، مساوی با سکونِ مطلق است و اینجاست که با اصل حفظ حیات انسانی در تناقض است. بنابراین، اگر منشأ نارضایتی را از بین ببریم، در واقع تیشه به ریشهی خود زدهایم و نابودی را به جان خریدهایم. اما مرگ و زندگی با هم در تضاد نیستند و همواره با یکدیگر همبستگی دارند.
حال به نظر میرسد که این مسئله حل شده و به پاسخ رسیدهایم؛ اما لازم است اندکی بیشتر کاوش کنیم؛ آیا مرگ، مرگ است و زندگی، زندگی است؟ به بیان دیگر، آیا مرگ هستی خود را دارد و زندگی چیزی ورای آن و جدای از آن است؟ به نظر میرسد که لکان همسو با فلاسفهی مختلف و مثل بازتابی از صدای آنها، نظری مخالف دارد.
دیالکتیک هگلی بر این ایده استوار است که خصلت اساسی هر تعینی از هستی، به نحو ضمنی حامل سایهای از متضاد یا نقیض خود است. به بیان سادهتر، هر امر مثبتی در خود حامل نفی خود نیز هست و به واسطهی آن حفظ میشود. سپس این امر نهفته در حرکت دیالکتیک برمیآید و هستیِ صریح پیدا میکند. به این ترتیب، میتوان گفت که معنای مرگ نزد هگل، طنینی مشابه چشمانداز لکان از مرگ دارد. او در مقدمهای بر پدیدارشناسی روح مسئله را اینگونه مطرح میکند: «اگر مرگ آن چیزی باشد که بخواهیم به آن نافِعلیت بگوییم، بسیار ترسآور است و آویختن به آنچه مرده است و ماندن با آن، مستلزم این است که نیروی بسیاری به خرج دهیم. اما حیات روح از مرگ نمیگریزد، بلکه حیاتی است که مرگ و تباهی را برمیتابد و خود را درون آن حفظ میکند. اینگونه نیست که این حیات از نابودی و امر منفی رو بگرداند و آن را انکار کند، بلکه روح با رویارویی با امر منفی و اندکی ماندن در آن، به هستی میرسد.»
پس به بیان بهتر، لکان بازتاب ایدهی هگل را اینطور بیان میکند که درون زندگی نیز مرگ وجود دارد و این دو همراه با هم به پیش میروند.
در پایان، لازم است به مسئلهی زبان از دیدگاه هایدگر و لکان بپردازیم. این دو اندیشمند، یکی پدیدارشناس و دیگری روانکاو، در مسائل مربوط به زبان مشترکاتی دارند که مفاد این بحث را به یکدیگر پیوند میدهند. به گفتهی هایدگر همه چیز به زبان وابسته است و حقیقتِ هستی در زبان پدیدار میشود و اندیشیدن با زبان حاصل میشود.»
اما معنیاش آن نیست که انسان به وسیلهی زبان ارتباط با دیگر انسانها را در پیش میگیرد، بلکه بدان معنی است که «تنها گفتار انسان را قادر میسازد تا در مقام انسان زنده باشد.» به بیان دیگر، انسان زبان را برای سخن گفتن استفاده نمیکند، بلکه زبان است که او را به سخن گفتن درمیآورد. پس در واقع زبان است که ما را به هستی میآورد و «در بعد هستی است که میتوان بخشبندی سهگانهی امر نمادین، امر خیالی و امر واقع را یافت.»
ما با زبان به هستی درمیآییم و نیستیِ ما در همین بودن حضور دارد. و ناهستی به وسیلهی زبان به هستی درمیآید؛ هنگامی که نمود آغاز شود، ناهستی، هست میشود و هنگامی که این نمود پایان پذیرد، ما پایان مییابیم.